- عضویت
- 2016/10/25
- ارسالی ها
- 38
- امتیاز واکنش
- 203
- امتیاز
- 0
نگاهی به ساعت کردم.حدودا چهار و نیم بود. با دست امیرو تکون دادم .
-امیر ...امیرجان.. پاشو باید بریم دکتر امروز نوبت دارم
-هوم؟
-پاشو باید بریم دکتر.
-امروز نمیشه
-چرا؟
-چون...
-امروز خیلی مهمه حتما باید برم
-گفتم که نمیشه
-امیر میگم باید برم
-منم میگم نمیشه
-اگه نمیای من تنها برم
-شما هیچ جا نمیری.
شروع کردم به اماده شدن. رگ لجاجتم باد کرده بود. اماده که شدم جلوش وایسادم.
-من دارم میرم
با تعجب نگام کرد.
-ریحانه خیلی لجبازی
-مشکل خودته
با تعجب نگام کرد.منم با اخم نگاش کردم. سریع اماده شد. بدون حرفی سوییچو برداشت و به سمت پارکینگ رفت. منم کلیدارو برداشتم و درو قفل کردم..تو ایینه اسانسور نگاهی به خودم کردم. با چادر خیلی فرق کرده بودم.این دوماه که شکمم بزرگ شده چادر سرم می کنم تا برامدگی شکمم معلوم نباشه.
وارد پارکینگ شدم.امیر تو ماشین نشسته بود با اخمای تو هم نگاه به جلوش می کرد. منم با اخم سوار ماشین شدم. هوا بارونی بود و بوی بارون همه جارو گرفته بود...شیشه رو پایین کشیدم.... بوی بارونو با تموم وجود دوس داشتم . تا رسیدن به مطب دکتر هیچ کدوم حرفی نزدیم . به در مطب که رسیدم حالم یه جوری بود...نمیدونم چرا...دلهره داشتم... امیر نگاهی بهم انداخت.
-ریحانه...حواست باشه
حرف امیر کافی بود تا استرسم سه برابر شه.میدونستم که قراره یه چیزی بشه.
-امیر...
نگام کرد.
-من نمیرم دیگه...بریم خونه
-چرا؟
-نمیدونم...پام به رفتن نیست...
امیر که انگار از خداش بود سریع راه افتاد. بازهم دلهره داشتم این بار هم تا رسیدن به خونه حرفی نزدیم... داشتم از نگرانی می مردم.دستمو روی شکمم گذاشتم.تو دلم با پسرم درد و دل کردم. به سر کوچه رسیدیم... داشتیم وارد کوچه میشدیم که ماشینی با سرعت به طرفمون اومد... چند ثانیه بعد ماشین با ما برخورد کرد...با صدای یا قمر بنی هاشم گفتن امیر انگار از این دنیا به دنیای خواب رفتم...
-امیر ...امیرجان.. پاشو باید بریم دکتر امروز نوبت دارم
-هوم؟
-پاشو باید بریم دکتر.
-امروز نمیشه
-چرا؟
-چون...
-امروز خیلی مهمه حتما باید برم
-گفتم که نمیشه
-امیر میگم باید برم
-منم میگم نمیشه
-اگه نمیای من تنها برم
-شما هیچ جا نمیری.
شروع کردم به اماده شدن. رگ لجاجتم باد کرده بود. اماده که شدم جلوش وایسادم.
-من دارم میرم
با تعجب نگام کرد.
-ریحانه خیلی لجبازی
-مشکل خودته
با تعجب نگام کرد.منم با اخم نگاش کردم. سریع اماده شد. بدون حرفی سوییچو برداشت و به سمت پارکینگ رفت. منم کلیدارو برداشتم و درو قفل کردم..تو ایینه اسانسور نگاهی به خودم کردم. با چادر خیلی فرق کرده بودم.این دوماه که شکمم بزرگ شده چادر سرم می کنم تا برامدگی شکمم معلوم نباشه.
وارد پارکینگ شدم.امیر تو ماشین نشسته بود با اخمای تو هم نگاه به جلوش می کرد. منم با اخم سوار ماشین شدم. هوا بارونی بود و بوی بارون همه جارو گرفته بود...شیشه رو پایین کشیدم.... بوی بارونو با تموم وجود دوس داشتم . تا رسیدن به مطب دکتر هیچ کدوم حرفی نزدیم . به در مطب که رسیدم حالم یه جوری بود...نمیدونم چرا...دلهره داشتم... امیر نگاهی بهم انداخت.
-ریحانه...حواست باشه
حرف امیر کافی بود تا استرسم سه برابر شه.میدونستم که قراره یه چیزی بشه.
-امیر...
نگام کرد.
-من نمیرم دیگه...بریم خونه
-چرا؟
-نمیدونم...پام به رفتن نیست...
امیر که انگار از خداش بود سریع راه افتاد. بازهم دلهره داشتم این بار هم تا رسیدن به خونه حرفی نزدیم... داشتم از نگرانی می مردم.دستمو روی شکمم گذاشتم.تو دلم با پسرم درد و دل کردم. به سر کوچه رسیدیم... داشتیم وارد کوچه میشدیم که ماشینی با سرعت به طرفمون اومد... چند ثانیه بعد ماشین با ما برخورد کرد...با صدای یا قمر بنی هاشم گفتن امیر انگار از این دنیا به دنیای خواب رفتم...
آخرین ویرایش: