داستان بهشت عاشقی | banu کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

.gggg...

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/25
ارسالی ها
38
امتیاز واکنش
203
امتیاز
0
نگاهی به ساعت کردم.حدودا چهار و نیم بود. با دست امیرو تکون دادم .
-امیر ...امیرجان.. پاشو باید بریم دکتر امروز نوبت دارم
-هوم؟
-پاشو باید بریم دکتر.
-امروز نمیشه
-چرا؟
-چون...
-امروز خیلی مهمه حتما باید برم
-گفتم که نمیشه
-امیر میگم باید برم
-منم میگم نمیشه
-اگه نمیای من تنها برم
-شما هیچ جا نمیری.
شروع کردم به اماده شدن. رگ لجاجتم باد کرده بود. اماده که شدم جلوش وایسادم.
-من دارم میرم
با تعجب نگام کرد.
-ریحانه خیلی لجبازی
-مشکل خودته
با تعجب نگام کرد.منم با اخم نگاش کردم. سریع اماده شد. بدون حرفی سوییچو برداشت و به سمت پارکینگ رفت. منم کلیدارو برداشتم و درو قفل کردم..تو ایینه اسانسور نگاهی به خودم کردم. با چادر خیلی فرق کرده بودم.این دوماه که شکمم بزرگ شده چادر سرم می کنم تا برامدگی شکمم معلوم نباشه.
وارد پارکینگ شدم.امیر تو ماشین نشسته بود با اخمای تو هم نگاه به جلوش می کرد. منم با اخم سوار ماشین شدم. هوا بارونی بود و بوی بارون همه جارو گرفته بود...شیشه رو پایین کشیدم.... بوی بارونو با تموم وجود دوس داشتم . تا رسیدن به مطب دکتر هیچ کدوم حرفی نزدیم . به در مطب که رسیدم حالم یه جوری بود...نمیدونم چرا...دلهره داشتم... امیر نگاهی بهم انداخت.
-ریحانه...حواست باشه
حرف امیر کافی بود تا استرسم سه برابر شه.میدونستم که قراره یه چیزی بشه.
-امیر...
نگام کرد.
-من نمیرم دیگه...بریم خونه
-چرا؟
-نمیدونم...پام به رفتن نیست...
امیر که انگار از خداش بود سریع راه افتاد. بازهم دلهره داشتم این بار هم تا رسیدن به خونه حرفی نزدیم... داشتم از نگرانی می مردم.دستمو روی شکمم گذاشتم.تو دلم با پسرم درد و دل کردم. به سر کوچه رسیدیم... داشتیم وارد کوچه میشدیم که ماشینی با سرعت به طرفمون اومد... چند ثانیه بعد ماشین با ما برخورد کرد...با صدای یا قمر بنی هاشم گفتن امیر انگار از این دنیا به دنیای خواب رفتم...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • .gggg...

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    203
    امتیاز
    0
    (امیر)
    بعد از یه روز سخت به خونه برگشتم. این روزها سعی می کنم زودتر بیام خونه. چون ریحانه ماهای اخر بارداریشه و حدودا یه ماه دیگه پسرم به دنیا میاد. یه ماه دیگهه بابا میشم... با یاداوری بابا شدنم حس خوبی وجودمو پر کرد.شیشه رو پایین کشیدم و ریه هام پر عطر بارون شد.... امروز هوا عجیب خوبه... اگه ریحانه باردار نبود حتما باهم پیاده روی می رفتیم. با سرعت بیشترب به سمت خونه روندم. بعد چند دقیقه روبروی در بودم.نگاهی به پنجره کردم.پرده تکون خورد... لبخند محوی زدم. چقد خوبه همیشه یکی منتظرت باشه. با ریموت در پارکینگو باز کردم. بعد پارک ماشین داشتم به سمت پله ها می رفتم که با صدای نگهبان سرجام وایسادم.
    -اقای محمدی
    -بله
    -ببخشید یکی این پاکتو دادن که به شما بدم.
    نگاهی به پاکت کردم.
    -مرسی
    با بالا رفتن از پله ها پاکتو هم باز کردم. هیچ نام و نشونی نداشت...
    - سروان محمدی...معذرت می خوام مهندس محمدی...
    امروز روز خوبیه... روزی که هیچ وقت یادت نمیره. مراقب باش
    با خوندن متن...حالم خراب شد...یعنی دوباره... چند ماهی بود که خیالم از جانب این تهدید کنند راحت شده بود اما الان....
    نمیدونم چقد مکث کردم... اروم خودمو به سمت خونه کشوندم و کلیدو به در انداختم...
    -سلام
    -سلام
    خوبی؟
    نمیتونستم حرف بزنم...سرمو تکون دادم...
    -امیر چیزی شده؟
    نمیخواستم بفهمه ...براش بده این استرس ها
    -نه
    لبخندی زدم تا مطمئن شه...
    لباسامو عوض کردم .
    -امیر بیا ناهارتو بخور
    به اشپز خونه رفتم و خودمو رو صندلی پرت کردم. اشتها نداشتم.
    -امیر چر نمیخوری؟
    -ها... باشه باشه
    اروم قاشقو برداشتم...چند لقمه خوردم اما دیگه نتونستم...بلند شدم و به اتاق خوای رفتم تا به اداره سابقم اطلاع بدم.
    داشتم با سرگرد حرف می زدم که ریحانه اومد.منم سریع تماسو قطع کردم.
    -امیر توروخدا بگو چی شده
    -ریحانه گفتم چیزی نشده
    -امیر دارم از نگرانی میمیرم.
    خودمو روی تخت انداختم.
    -امیر جون بچت بگو چی شده...
    دلم ارامش میخواست...
    -هیس...بیا این جا
    با اومدنش ارامش پیدا کردم... بیشتر از همه دنیا بهم ارامش می داد....اونقد ارام شدم که خوابم برد.
     

    .gggg...

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    203
    امتیاز
    0
    با شنیدن صدایی چشامو باز کردم.
    -امیر ...امیرجان.. پاشو باید بریم دکتر امروز نوبت دارم.
    درست نمیشنیدم...
    -هوم؟
    -پاشو باید بریم دکتر.
    با بکار افتادن مغزم بهش جواب دادم. یاد اون نامه افتادم.
    -امروز نمیشه
    -چرا؟
    -چون من میگم
    -امروز خیلی مهمه حتما باید برم
    -گفتم که نمیشه
    -امیر میگم باید برم
    -منم میگم نمیشه
    -اگه نمیای من تنها برم
    -شما هیچ جا نمیری.
    نمیخواستم بهش بگم چی شده... تو فکر بودم که با دیدنش چشام گنده شد.لباسای بیرونشو پوشیده بود و اماده رفتن بود.
    -من دارم میرم
    نمیتونستم هیچی بگم.اگه واقعیتو بگم براش بده اگه بهش بگم نرو هم حالش بد میشه...تموم ناراحتیمو تو جمله ام جا دادم.
    -ریحانه خیلی لجبازی
    -مشکل خودته
    نه...واقعا امروز یه چیزیش شده که اینقد لجباز شده.لباسامو پوشیدم و یه پیام به سرگرد دادم و اونم گفت یکیو میفرسته که هوامونو داشته باشه.سییچو برداشتم و به پارکینگ رفتم. اول رفتم پایین تا هم حواسم به راه پله باشه هم به اسانسور. بعد چند دقیقه ماشینو روشن کردم. اخم کنان به طرفم میومد.در ماشینو باز کرد و نشست. حالم خراب بود...خیلی خراب....انگار میدونم میخواد یه چیزی شه.
    به در مطب رسبدبم. نگاش کردم.تموم نگرانیمو تو نگاهم ریختم.
    -ریحانه...حواست باشه
    چشای اونم نگران بود
    -امیر...
    نگاش کردم.
    -من نمیرم دیگه...بریم خونه
    -چرا؟
    -نمیدونم...پام به رفتن نیست...
    با شنیدن این حرف نفس راحتی کشیدم.این دفعه با ارامش بیشتری رانندگی کردم. سر کوچ رسیدیم.نفس راحتی کشیدم و خیالم راحت شد که سالم برگشتیم.با دیدن ماشینی که از کنار به سمت ماشین میومد هنگ کردم. چند لحظه بعد صدای برخورد ماشین ها تو گوشم پیچید. در سمت ریحانه کاملا نابود شده بود ... پنجره اش هم شکسته بودنگاهی به ریحانه کردم... با دیدنش داد زدم
    -یا قمر بنی هاشم.
    پیاده شدم.ماشینی که بهمون زد فرار کرد.اروم به سمت دیگه ماشین رفتم. تو شوک بودم..حتی نمیتونستم نفس بکشم...نگاهی کردم... نگار در ماشین و ریحانه باهم یکی شده بود...
    -یا فاطمه زهرا...
    اونقد بلند داد میزدم که مردم جمع شدن... نمیدوم چیشد که امبولانس اومد و ریحانه رو برد...نمیدونم چطور به بیمارستان رفتم... اشکام می ریختن ...زار میزدم و تمام ائمه رو صدا میزدم...
    -خداااااااااا
    مث دیوونه ها یودم....
    مث یه دیوونه.....
    -زنم .....ریحانه ام....خدااااا...پسرم.... خدایا این چه بلایی بود؟خداااااااااااااا.........
     

    .gggg...

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    203
    امتیاز
    0

    نمیدونم چقد گذشت... روی صندلی بیمارستان نشسته بودم...دستام روی چشام گذاشته بودم تا کسی اشکامو نبینه. بغض نمیزاشت نفس بکشم... فقط زیر لب دعا می کردم.
    با صدای اشنایی دستمو از رو چشام برداشتم.
    -یا فاطمه زهرا...امیر چی شده
    صدای مامان بود... سرمو بلند کردم تا ببینمش...چشام تار میدید...صدای ناله مامان و هق هق انیس تو گوشم بود..
    -امیر عروسم چی شد؟
    -صدای بابا تو گوشم پیچید... رویروم ایستاده بود...خواستم بلند شم...اما نتونستم...کمرم خم شده بود... تو فکر رفتم...سه ماه دیگه سالگرد ازدواجمون بود....هنوز یه سال از ازدواجمون نمیگذشت.... خدایااا من ریحانمو از تو میخوام...
    با زیاد شدن سر و صداها فهمیدم که اکثر اقوام اومدن...صدای ناله مامانم و مامان ریحانه بیشتر به گوش می رسید.... حالم بد شد...به زور ازجام بلند شدم...سمت نماز خونه بیمارستان رفتم..خودمو پرت کردم رو زمین..داد زدم:

    -خدایا التماست میکنم.... خدایا

    من بدون ریحانه میمیرم.... خدایا چی میخوای تا ریحانمو بهم برگردونی؟ خدایا جونمو بدم؟؟؟؟؟ای خدااااا.... این چه امتحانیه ؟؟؟؟ خدایا چی نذر کنم؟؟؟؟ خودت بگو...جونمو نذرت کنم؟؟؟؟باشه...خدایا جونمو نذرت می کنم ...فقط ریحانمو بهم برگردون.
    دیگه نایی نداشتم....نگاهی به ساعت کردم..حدودای هشت شب بود...بلند شدم..اروم به سمت اتاق عمل رفتم.
    -امیر
    برگشتم..بابا بود
    -عملش تموم شد
    با شنیدن این حرف سریعا دنبال دکترش گشتم...زیر لب صلوات می فرستادم تا اروم شم....دکترو پیدا کردم...
    -دکتر
    -بل
    -عملش چطور بود
    -بچه مرده به دنیا اومد... خودشم بد نیست... دست و پای راستش اسیب شدید دیدن... فقط خدا کمکش کرده که سرش اسیب ندیده اگه ضربه به سرش میخورد...
    -حالش کی خوب میشه
    -فعلا که بی هوشه.. یه ماه اینجا میمونه تا بهتر شه.. از لحاظ روحی ممکنه خیلی حالش بد شه....شما همسرشی
    -بله
    دکتر رفت...من موندم و خدام.
    -خدایاااااااا نوکرتم....پس حالش خوب میشه..خدایا چی بگم... خدایا من دیگه بچه نمیخوام...فقط ریحانمو میخوام...فقط همین
    سریع به بابام حال ریحانه رو گفتم تا به بقیه بگه.... خودمم رفتم نماز خونه ...این بار شکر می کردم
    - شکرت خدا... پسرمو گرفتی ....عیب نداره...راضیم به رضات....خودت کاری کن ریحانه مث روز اول سالم شه...خدایا ریحانو به تو سپردم.
     

    .gggg...

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    203
    امتیاز
    0
    (ریحانه)
    چشامو باز کردم. سقف سفیدی رو دیدم... من کجام؟ حتما تو اتاقم... خواستم رومو برگردونم که نتونستم...دوباره خواستم اما نتونستم.... نگاهی به خودم کردم ...دست و پای راستم تو گچ بود...
    من....من تصادف کردم...منو امیر...امیر.. امیر کجاس...نکنه.... سعی کردم داد بزنم:
    -امیر
    اما صدام بلند نبود...
    این بار با تموم وجود داد زدم:
    -امیر
    خانمی با لباس سفید وارد شد
    -بالاخره به هوش اومدی خانوم...
    -شوهرم ...شوهرم کجاس
    -چرا داد میزنی عزیزم...پشت دره...الان صداش می کنم بیاد
    اون خانوم رفت و امیر اومد. کنارم اومد و بالای سرم ایستاد...
    -امیر
    -جانم خانومم..الهی فدات شم
    زدم زیر گریه...
    -امیر...
    -جانم خانومم....جانم
    -امیر من...فک کردم تو...
    -هیس...من پیشتم فدات شم
    -امیر ، قول بده همیشه پیش منو امیر عباس بمونی
    نگام کرد...لبخند زدم..نگاهش غمگین شد...اونقد غمگین که خندم رفت...چرا اینجوری نگام میکنه؟
    دست چپمو به سمت شکمم بردم تا امیر عباسمو نوازش کنم...اما...برآمدگی نبود...
    -بچم کو
    -آروم باش ریحانه
    داد زدم:
    -بچم کو...امیر عباسم کو؟؟؟؟
    -ریحانه...
    حرفشو قطع کردم
    -به دنیا اومد؟؟؟؟ پس چرا نمیگی امیر عباسم به دنیا اومد...بگو برام بیارن بچمو...
    -ریحانه
    -چرا وایسادی برو بگو امیر عباسمو بیارم
    -ریحانه اون ....اون جاش تو این...دنیا نبود...
    -چی؟
    -اون....رفت پیش خدا
    -دروغ نگو....امیر من حوصله شوخی ندارم.... بگو بچمو بیارن
    -ریحانه بخدا راست میگم..
    -بچم کجاست؟؟؟؟؟؟
    جوابی نداد...جیغ زدم:
    -میگم بچم کجاست؟؟؟؟امیر عباسم کجاست؟؟
    -ریحانه اروم باش...
    خودمو مث دیوونه ها تکون می دادم و جیغ میزدم... محکم گرفتم تا اروم شم...
    -ولم کن...ولم کن.... پسرمو میخوام....ولم کن نامرد....ولم کن
    بااومدن پرستار امیر ولم کرد... نمیدونم چی بهم تزریق کرد...
    و ارامشی از جنس خواب...
    ...
     

    .gggg...

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    203
    امتیاز
    0
    ده روزه که تو ابن بیمارستان لعنتیم.... ده روزه که عزادار امیر عباسمم...ده روزه که امیر رو ندیدم...
    هنوز هم باورم نمیشه پسرم رفته... هنوزم دستمو روی شکمم میزارم تا شاید برآمدگی حس کنم...
    امیر هر روز میاد ملاقاتم...اما من نمیخوام ببینمش... روم نمیشه... من خوب از پسرمون مراقبت نکردم...من یه ادم بدم....همش تقصیر من بود که اون روز بیرون رفتیم و اون اتفاق افتاد...لعنت به من...
    صدای هق هقم تو اتاق پیچید...دراتاق باز شد و امیر وارد شد...سرمو زیر پتو بردم... زار زدم...هق هقمو خفه کردم...
    -ریحانه
    -...
    -ریحانه چرا جوابمو نمیدی
    -...
    -تا کی میخوای این مسخره بازیو ادامه بدی؟ ده روزه این کارارو میکنی و من هیچی بهت نگفتم... ده روزه که نزاشتی ببینمت...
    -...
    پتورو از سرم کشید... چشای اشکیمو دید..
    -تا کی میخوای گریه کنی؟
    -تا ابد
    -خودت خسته نشدی؟
    -من مادرش بودم...پاره تنم بود...
    -پاره تن من نبود؟
    جوابی ندادم...یعنی جوابی نداشتم که بدم...
    -ریحانه...باید صبور باشی...
    -امیر...سخته..
    -میدونم عزیزم ...میدونم
    -امیر...
    -جانم فدات شم
    - ببخشید... همش تقصیر من احمق بود...من از بچمون مراقبت نکردم...من اصرار کردم اون روز بریم بیرون...من
    -هیس...اروم باش فدات شم...کی گفت ین چرت و پرتارو؟؟؟؟ تو بهترین مادر دنیایی...تو خیلی خوب ازش مراقبت کردی... اون روزم تقصیر تو نبود... اون روز.....
    -چی میخوای بگی؟
    -یادته قاچاقچیه تهدیدمون کرد؟
    -همون که...
    -اره...
    -وای امیر...بچمو کشتن...اون بیرحما بچمو کشتن
    -هیس...اروم باش خانومم...
    -چجور اروم باشم وقتی پسرمو....
    -میدونم...اما سرنوشتش این بوده...منو تو بازم میتونیم صاحب بچه شیم.
    امیر ارومم کرد...ارامشی تو وجودش بود که منو هم تحت تاثیر قرار میداد... اونقد اروم شدم که دیگه اشکام نمیریختن.
    -امیر منو ببر خونه
    -خسته شدی؟
    -خیلی
    -باشه...به دکترت میگم.
    لبخندی زدم..
    -پس فعلا کاری نداری؟
    -نه دیگه
    -من برم شاید بتونم تا بعد از ظهر مرخصت کنم...
    -باشه
    دماغمو کشید... این بار نه اییی گفتم نه دعواش کردم...چشامو بستم و لبخند زدم...
    -ریحانه دلم برات تنگه
    -منم
    -ریحانه...قول بده...قول بده هیچ وقت منو...
    -قول میدم ...
    چشاش برق زدن...این مرد من بود که این جوری اشک تو چشاش بود؟این مرد من بود؟
    سریع رفتو منو تنها گذاشت با دنیایی فکر... فکر به امیر.به این که چقد داغون شده...به این که چقد از لحاظ روحی داغونه و چقد نیاز به من داره...
    با صدای در اتاق از خواب بیدار شدم
    -سلام خانوم
    -سلام ساعت چنده؟
    -سه و نیم،دکتر میخواد بیاد معانیه ات کنه
    کمی خودمو جمع و جور کردم. گولی نکشید که دکتر اومد.بعد کلی معاینه اجازه داد گچ پامو باز کنم ولی دستم تا بیست روز دیگه باید تو گچ میموند. اجازه ترخیص هم داد.

    با رفتن دکتر ،امیر هم رفت تا با بیمارستان تسویه کنه. حنانه و مامان هم بعد چند دقیقه اومدن. وسایلمو جمع کردن.

    پرستار هم اومد و گچ پامو باز کرد...تکونی به پام دادم... خدارو به خاطر این که سالم بودم شکر کردم... به یاد پسرم دستمو روی شکمم گذاشتم... جلوی خودمو گرفتم تا گریه نکنم...
    -ریحانه
    -جانم مامان جان
    -برات از خونه لباس اوردم.
    -فک نکنم بتونم بپوشم...
    -بیا کمکت می کنم...
    -با کمک کامان و حنانه و به سختی لباسامو عوض کردم.با اومدن امیر اتاقو ترک کردیم و به سمت در خروجی رفتیم. امیر مامان و حننه به سمت زانتیای کنار خیابون رفتن و منم با خودشون بردن. سوار ماشین شدیم.
    -ماشین جدید قشنگه؟
    -آره
    میدونم به خاطر من دیگه اون ماشین قبلیو تعمیر نکرد...
    مامانو حنانه رو رسوندیم.
    -امیر
    -جانم
    -من...خیلی ...ازت ممنونم..
    -وظیفس خانوم..وظیفس
    -نه...خیلیا هستن تو این شرایط زنشونو ول می کنن
    -خدا گفته که هر مردی باید هوای خانومشو داشته باشه...تو که علاوه بر این که خانومم هستی عشق اول و اخرم هم هستی.
    -واقعا؟
    -شک داری؟
    -نه
    با رسیدن به خونه حرفامون تموم شد.ماشینو تو پارکینگ پارک کرد.پیاده شدیم. با دید اسانسور دوباره یاد بچم افتادم... سعی کردم فراموشش کنم. به خاطر همین از پله ها بالا رفتم...امیر سریع خودشو بهم رسوند..
    -ریحانه چرا اینجوری میکنی؟
    -چی کار کردم؟
    -چرا اینجوری از پله ها بالا میری؟ هنوز یه ماه مونده تا به شرایط عادی برگردی
    با کلید در واحدو باز کرد و وارد خونه شدیم.
    به حموم رفتم و یه دوش گرفتم...جای بخیه رو شکمم بود...اهی کشیدم. بعد یه تمیزی کامل از حموم خارج شدم و لباسای تمیز پوشیدم.موهامو خشک کردم. در اتاقو باز کردم و وارد هال شدم.امیر روی مبل نشسته بود.
    -چای برات دم کردم ...بیا بخور که حالت جا بیاد
    -اومممم...چه شوهر خوبی
    با خنده روی مبل نشستم. کنار امیر بودن از هر چیزی بهتر بود.
    -ریحانه
    -جانم
    -میخوام یه چیزی بهت بگم
    -چی؟
    -یادته دوران دانشگاه؟
    -اره..که جنابعالی پلیس بودی...
    با یاد اوری اون دوران خندیدم..یه سال پیش...
    -یادته اون روزی تو حیاط دانشگاه اون پسره رو دستگیر کردم؟
    -وای آره...کل دانشگاه هنگ کردن....خخخخخخخ
    -اون موقع که همه دورم جمع شدن یادته؟
    -اره اره
    -هیچی دیگه...وسط دعوا عاشق شدم..
    -ها؟؟؟؟؟؟
    -داشتم با پسره دعوا می کردم که دیدم یه جفت چشم قهوه ای بهم زل زده... یهو چشام قفل شد روشون...
    مخم تو هنگ بود...کیو می گفت؟
    -واییی امیر می کشمت... من اون روز حواسم نبود نگات کردم
    -حواست نبود؟
    -ها.... خب اره
    -پس چرا من نگات کردم بعد چند لحظه سرتو انداتی پایین خندت گرفت؟
    -خب وقتی خجالت می کشم خندم میگیره
    -من که میدونم عاشقم بودی..
    -به همین خیال باش. تو اول عاشق من شدی.من بعد اون امتحان عاشقت شدم.
    -همون امتحان که از رو برگه من نوشتی؟
    -اره...
    خندید.
    -همون روز که گریه کردی؟
    خودمم خندم گرفت...
    -ریحانه
    -جانم
    -میگم خونه با تو مثه بهشت میمونه
    -چطور؟
    -اخه تو که نبودی خیلی بد بود. اصن هرجا که تو توش کنارم باشی بهشته
    -واقعا...چه بهشتی؟
    -اووم... اسمشو میزارم بهشت عاشقی
    -امیر
    -جانم
    -تو بهترینی

    نگام کرد...نگاش کردم... بیشتر از قبل بهم احتیاج داشتیم..خیلی بیشتر...
     

    .gggg...

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    203
    امتیاز
    0
    سه سال از ازدواجمون میگذره...سه سال از بهترین سال های عمرم. امیر فوق العاده است.سه ساله که تموم دنیام امیره. بعد اون تصادف دیگه نتونستم باردار شم...هزارتا دکتر رفتم...اما نشد که نشد..امیر مشکلی نداشت با این موضوع...اما من میدونستم که بچه دوست داره... یه ماه باهااش قهر کردم...یه ماه خونه بابام بودم اما امیر دست بردار نبود و هرروز میومد سراغم.... نه تنها امیر بلکه خانوادش هم بهم زنگ میزدن...بعد یه ماه راضی شدم که با امیر به خونه برگردم.هیچ وقت یادم نمیره که امیر اصلا اسم بچه رو نمیاره. امیر بهترین مرد دنیاس... این روز ها واقعا باورم شده که امیر واقعا عاشقمه.

    -سلام خانوم

    با صدای امیر از فکر بیرون اومدم.

    -سلام.خسته نباشی.

    -تو هم خسته نباشی...

    -معلومه که خیلی گشنته ها..

    -قربون دستت زودتر غذای مارو بده

    -معده دردت بهتر شد؟

    -اره اره

    -تا دست و صورتتو بشوری غذا حاضره

    رفت ومنم شرع کردم به چیدن میز.با عشق تموم کارامو می کردم.من واقعا عاشق امیر و زندگیمم....

    -به به...خانوم چی کار کردی

    -یه غذای خوشمزه واسه آقامون پختم

    -منم یه خبر خوب دارم

    -چی؟

    -این هفته میریم مشهد

    -واقعا؟

    -معلومه که واقعا...پس فردا راه میوفتیم.

    -وای امیر عاشقتم من

    -من بیشتر

    بعد خوردن غذا دست به کار شدم. یه گردگیری کامل کردم.بعد با امیر وسایلمونو جمع کردیم. به خانواده ها گفتیم که پس فردا میریم. بعد هم از شدت خستگی بیهوش شدیم....

    ....
     

    .gggg...

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    203
    امتیاز
    0
    با فرود هواپیما نفس راحتی کشیدم... از هواپیما متنفرم....

    -ریحانه راحت شدی؟

    -این بار اول و اخرم بود که با هواپیما اومدم

    -حالا که تموم شد دیگه

    دستش روی معده اش بود.

    -امیر معده درد داری؟

    -نه نه اصلا

    بعد پیدا کردن هتل و مستقر شدن،به زیارت اما رضا رفتیم... زیارت امام رضا با امیر واقعا شیرین بود. چند ساعتی تو حرم موندیم.نماز حاجت خوندم.دعا کردم...خلاصه که راست میگن که حرم اما رضا گوشه ای از بهشته...بهشتی که حتی نمیتونی چشم ازش برداری... از ته دل برای خودم و امیر دعا کردم...بیشتر برای امیر...امیر که به پای من موند.... خدا به حق امام رضا کمکش کنه... کلی هم دعا کردم که معده دردش خوب شه.

    بعد زیارت به خونه رفتیم و خسته و کوفته بیهوش شدیم.

    ساعت حدودای ده صبحه و ساعت پنج عصر پرواز داریم.برای اخرین زیارت به حرم رفتیم.برای اخرین بار پا توی بهشت گذاشتم. هنوز مدتی از اومدنمون نگذشته بود که امیر حالش بد شد... اونقد بد که با امبولانس به بیمارستان رفتیم. دکتر معانیه اش کرد . براش دارو تجویز کرد و ازمون خواست برای بررسی بیشتربه بیمارستان های تهران مراجعه کنیم.

    -حالت بهتره

    -اره.

    -پس پاشو بریم.ساعت سه عصره.

    -سه؟ چقد زود گذشت

    امیر بلند شد .هنوز درد داشت اما نمیگفت.

    دربست گرفتیم و اول به هتلرفتیم و وسایلمونو برداشتیم و بعد به سرعت به سمت فرودگاه رفتیم.خدارو شکر به موقع رسیدیم. دوباره هواپیما... دوباره پرواز.. و دوباره ترس من...
     

    .gggg...

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    203
    امتیاز
    0
    دوروز پیش به تهران رسیدیم.بعد رفتن خدمت دو خانواده گرامی، امیر رضایت داد که به دکتر بریم.

    دکتر کلی ازمایش نوشت و کلی عکس برداری و اندوسکپی و...

    من داشتم از نگرانی می مردم.نکنه زخم معده باشه؟؟ زخم معده خیلی بده...خیلی.

    ...

    دوروز کامل درگیر ازمایشا و... بودیم. امروزجوابش میومد. امیر حالش بهتر بود.خودشم اینو می گفت.منم دیگه کمتر نگرانش بودم. اما بازم نگرانم. تو فکر بودم که گوشیم زنگ خورد.

    -الو

    -الو ریحانه بیا پایین جلو درم.

    -باشه.

    تماسو قطع کردم. اروم رفتم و بعد طی کرن پارکینگ و حیاط در خونه رو باز کردم.

    -سلام

    -سلام.

    در ماشینو باز کردم و نشستم تو ماشین.تا خود ازمایشگاه حرف نزدم از استرس.

    جواب ازمایشا رو از ازمایشگاه گرفتیم و به سمت مطب دکتر رفتیم. امیر تنها وارد اتاق دکتر شد و من منتظرش موندم.
    ........

    (امیر)

    با دلهره وارد اتاق دکتر شدم. دلم شور می زد.

    -سلام

    -سلام پسرم خوبی؟

    -بله.جواب ازمایشارو اوردم.

    -خب بیار ببینم

    کاغدارو روی میزش گذاشتم.بعد ده دقیقه بررسی سرشو بلند کرد.

    -چند سالته؟

    -بیست و هشت سال

    -متاهلی؟

    -اره

    -بچه داری؟

    -نه.

    -الان خانومت همراهته؟

    -اره

    -بگو بیاد تو.خودتم بیرون باش.

    -دکتر هرچی هس به خودم بگو

    -چندتا توصیه غذاییه..نگران نباش

    -دکتر تورو به علی راستشو بگو

    -چرا قسم میدی؟

    -دکتر تورو به امام رضا

    -ببین جوون... نمیخوام ناامیدت کنم

    -یعنی چی؟

    -یعنی این که...تومور تو معدته

    -یا قمر بنی هاشم..

    دست از میز گرفتم تا نیوفتم....درست شنیدم...تومور؟؟؟؟؟ سرطان...نه...نه

    -ببین جوون من نمیتونم با قطعیت بهت جواب بدم. باید بازم ازمایش بدی...

    دیگه هیچی نشنیدم.فقط در اتاقو باز کردم و خارج شدم.ریحانه جلوم بود.اشاره کردم تا بیاد دنبالم. خودمم سریع از مطب خارج شدم.

    -امیر صبر کن...امیر

    -چیه ریحانه؟

    اونقد لحنم خشن بود که ترسید.

    -هی...هیچی..خواستم بپرسم دکتر چی گفت.

    -معده درد عصبی بود

    -خداروشکر.

    سریع سوار ماشین شدم. ریحانه هم سوار شد.عصبانیتمو رو پدال گاز خالی کردم و با سرعت راه افتادم.ریحانه ازترس رنگش پریده بود.اونو به خونه رسوندم.خودم رفتم سمت خونه مامان اینا....

    تمام جریانو براشون تعریف کردم..مامان حالش خیلی خراب شد و انیس بدتر ...بابا حالش بدتر و من که زار میزدم....

    -امیرم....بگو دروغخ مادر بگو... یا جد سادات این چه دردیه....

    -مامان به ریحانه چی بگم؟ وای...وای

    -بمیرم برات مادر...بمیرم برا عروسم....بمیرم من..

    -بهش نمیگم...طلاقش میدم..تا زجر نکشه نمیخوام اون..به پای من ...بسوزه...نمیخوام

    اینارو گفتم و رفتم.با سرعت به سمت خونه روندم.بعد چند دقیقه در خونه بودم.ماشینو دم در پارک کردم.با حال عجیبی درو باز کردم و بعد طی کردن حیاط و پارکینگ خودمو تو راه پله انداختم. به در خونه رسیدم درو باز کردم.بوی غذا تو خونه

    پیچیده بود.

    -سلام خسته نباشی

    سرموتکون دادم.

    -بیا ببین چه شامی درست کردم برات

    -اشتها ندارم.

    -امیر...من کلی زحمت کشیدم...

    دلم سوخت...هیچی نمیدونست. باید برنامم رو از امشب شروع کنم.باید کاری کنم که ولم کنه و بره..

    -به درک.

    اونقد صدای دادم بلند بود که رنگش پرید.بی تفاوت به سمت اتاق رفتم.خودمو رو تخت انداختم.هنوز باورم نشده که من...من...سرطان دارم...
     

    .gggg...

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/25
    ارسالی ها
    38
    امتیاز واکنش
    203
    امتیاز
    0

    یه هفتس که امیر داره عذابم میده..یه هفتس که انگار دیوونه شده...یه هفتس که من فقط گریه می کنم.


    دارم دیوونه میشم...چی شد که امیر اینجوری شد؟ چی شد که....


    صدای در اومد.مث همیشه به استقبالش رفتم.شاید حالش بهتر باشه.


    -سلام


    حتی سرشم تکون نداد.


    -امیر...


    -...


    -امیر چته؟چرا اینجوری می کنی؟مگه من کاری کردم؟


    اشکام جاری شدن.


    -چرا دیگه منو دوست نداری؟؟؟؟


    -...


    -د حرف بزن لعنتی


    یقه شو گرفتم و داد زدم.این بار نوبت من بود دیوونه شم.


    -با توام نامرد ...چرا جواب منو نمیدی؟


    تو چشاش نگاه کردم .مث سابق نگاهم می کرد...


    با دستاش دستو از یقش جدا کرد و هولم داد... شروع کرد به سمتم اومد...منم ترسیدم و به عقب می رفتم.


    -میخوای بدونی چمه؟؟


    -...


    -میخوای بدونی؟اره؟


    -.....


    -بهت میگم.ولی قول بده بعدش بری از این خونه.


    با این حرف اشکام دوباره جاری شدن..


    -میدونی چمه؟ من بچه میخوام..میفهمی؟بچه


    صداش توی مغزم پیچید...بچه میخواد. نه...این امیر من نیست....این امیر من نیست...


    -حالا که فهمیدی میتونی بری.


    -امیر..من


    -هیش...اصلا وسایلتو جمع کن خودم الان میبرمت


    -امیر...من هیچ جا نمیرم


    -تو بیخود میکنی


    اونقد صداش بلند بود که از ترس به اتاق رفتمو الکی لباس پوشیدم.وقتی وارد هال شدم امیر نبود و در خونه هم باز بود.نگاهی به خونم کردم... انگار باید خونمو ترک کنم...برای مدتی.اشکام جاری شدن.سریع خودمو به پارکینگ رسوندم.سوار ماشین شدم.هنوز درو نبسته بودم که امیر حرکت کرد.امیر دیوانه شده بود..دیوانه...با سرعت رانندگی میکرد...اونقدر تند رفت که من از ترس داشتم سکته میکردم .منو سر کوچه مون پیاده کرد و بعد رفت. حتی نموند تا من برم توی خونه. اروم به سمت خونه رفتم. زنگوفشار دادم.یه بار...دوبار...سه بار...چهار بار... نه انگار کسی خونه نیست.هوا هم تاریک شده بود و اشکای منم جاری شدن. به فکرم رسید برم خونه امیر اینا...اره اینجوری بهتره. خونشون چند خیابون اون ورتر بود.منم پولی نداشتم.پیاده به سمت خونشون رفتم.


    با خستگی به در خونشون رسیدم. زنگو فشار دادم. صدای پای کسی که خودشو به در نزدیک میکرد،به گوشم رسید. انیس بود.


    -سلام


    -سلام ریحانه جونم


    انیس اشکاش جاری شدن.نمیدونم چش بود.


    -انیس مادرت خونه هست؟


    -اره.


    وارد حیاط شدم. مامان امیر تو حیاط بود.


    -مامان جون


    -جانم دخترم....جانم


    زدم زیر گریه....اومد کنارم و منو در ا*غ*و*َش گرمش گرفت.اونم مث من زار زد...


    بعد چند دقیقه شروع کرد به حرف زدن.


    -عروسم....دیدی چی شد؟ دیدی پسرم چی شد؟


    امیر چی شد؟


    ادامه داد:


    -دیدی خدا به پسرم چی هدیه داد؟ دیدی چه تو جوونی پسرم مریض شد؟


    مریض شد؟؟؟ انیس زد زیر گریه...اینا چشونه؟؟





    بابای امیر هم دیگه تو حیاط بود. کمرش خم شده بود انگار...


    من اونقد تو هنگ بودم که حتی اشک هم نمی ریختم


    -امیر کی بهت گفت


    -چیو؟


    -این که مریضه...این که مشکوکه به سرطان.


    چی؟؟؟؟چی گفت؟ سرطان؟؟؟؟؟؟؟ سرطان؟؟؟؟؟ امیر من؟؟؟؟؟؟ نه....نه....


    اونقد حالم بد بود که تو بغـ*ـل مادر امیر افتادم. نمیدونم دور و برم چی میشد... با نوشیدن اب شیرینی هوشیار تر شدم.... صدای در بلند شد. این بار امیر جلوم بود...


    -تو....اینجا چیکار میکنی؟


    فقط نگاش کردم......نه....مرد من نباید سرطان داشته باشه


    -استغفر الله... باید جور دیگه باهات حرف بزنم....برو بیرون.


    بازم نگاش کردم.


    -میگم برو بیرون.


    -امیرم...


    -مگه نمیگم برو.


    -راستشو بگو.بگو که به خاطر بچه داری میگی برم....قول میدم ناراحت نشم...خب؟؟؟؟ اصن من میرم اما توروخدا دیگه نگی سرطان داری.... اصن من دیگه میرم اما تو دیگه از این حرفا نزن.


    -کی بهت گفته؟؟؟؟


    -منم شنیدم...اما باور نکردم... میدونم که دیگه منو نمیخوای واسه همین داری دروغ میگی


    -ریحانه برو....ریحانه برو


    بابای امیر جلوم وایساد و به امیر گفت:
    - امیر این دخترو چرا عذاب میدی؟
    امیر با عصبانیت نگاهی بهم کرد و رفت

    من موندمو یه دنیا فکر...من موندم و حقیقتی که تلخ بودوهنوز باورم نشده بود...
    -خدایا بچمو گرفتی...خدایا دیگه بهم بچه ندادی...گفتم شکرت..اما امیرم...امیرمو ازم نگیر...من بی امیر
    میمیرم...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا