رادین سراسیمه و ناراحت وارد خونه شد ، پدرش ، ربکا و مهناز مادر دلنواز تازه از راه رسیده بودن و در حال آماده کردن بساط ناهار بودن …
رادین با لحن نگران حواس همه را به خودش جمع کرد .
- دلنواز اینجا نیست ؟
پدرش کامران دستش را از جیب هایش در آورد و گفت :
مگه با خودت نبود پسرم ؟
رادین نگران تر از قبل ، عصبی دستش را بین موهایش میکشد …
- چرا با خودم اومد شرکت ، رفت تو انبار تا اسپری برداره اما دیگه برنگشت …
ربکا متحیر پرسید : یعنی چی ؟
رادین نشست رو زمین : هر چی منتظرش شدم نیومد ، فکر کردم تو اتاق بازاریاب سرگرمه ، اما از منشیم که پرسیدم گفت از وقتی رفته انبار برنگشته …
مهناز خانوم که واقعا نگران دختر دردانه اش شده بود گفت : خب میرفتی تو انبار دنبالش …
رادین سرشو بین دستانش گرفت و گفت : اونجام رفتم اما اصلا در انبار باز نشده بود ، تمام پارکینگ و زیر و رو کردم اما پیداش نکردم فقط کلیدی رو که دستش داده بودم روی زمین پیدا کردم …
همه خیلی نگران شده بودن ، مهناز خانوم بغض کرده بود و ربکا سعی میکرد که آرامش کند ،
کامران بالای سر پسرش ایستاد ، رادین سرش رو بالا گرفت و گفت : چیکار کنم ؟ حتی تمام خیابون های اطراف شرکتو گشتم …
کامران نشست دستش رو روی پای پسرش گذاشت : کسی تو شرکت هست …
رادین سر تکون داد : آره منشیم حالا حالاها شرکت میمونه اما من بعید میدونم که دلنواز برگرده شرکت …
با این حرف از جاش بلند
رادین - من میرم دنبالش بگردم …
کامران - صبر کن منم باهات بیام …
مهناز خانوم بلند شد و گفت : توروخدا پیداش کنید ، دلنواز من هیچکسو اینجا نداره …
با این حرف به فکر فرو رفت ، رادین و کامران هم با سرعت از خانه به امید یافتن دلنواز بیرون رفتن و مهناز و ربکا مشغول حرف زدن شدن حرف از یه سری حقایق پنهان مانده از چشم مهناز …
************************
چهار روز گذشت اما برای همه چهار سال بود ، اگر بگذریم از هق هق کردن های همیشگی مهناز ، اگر بگذریم از نگرانی های پدرانه همایون و کامران ، اگر بگذریم از اشک ریختن های یواشکی ربکا در دل شب ، و البته اگر بگذریم از بی قراری ها ، گریه ها و بی خوابی های رادین … شاید بشود گفت فقط چهار روز گذشته …
رادین لحظه ای آرام و قرار نداشت و لحظه ای خواب به چشمانش نیامد ، مگر در طول شب یک ساعت آن هم با چشم های تر در حالی که عکس های دلنواز را در آغـ*ـوش کشیده بود …
رادین با لحن نگران حواس همه را به خودش جمع کرد .
- دلنواز اینجا نیست ؟
پدرش کامران دستش را از جیب هایش در آورد و گفت :
مگه با خودت نبود پسرم ؟
رادین نگران تر از قبل ، عصبی دستش را بین موهایش میکشد …
- چرا با خودم اومد شرکت ، رفت تو انبار تا اسپری برداره اما دیگه برنگشت …
ربکا متحیر پرسید : یعنی چی ؟
رادین نشست رو زمین : هر چی منتظرش شدم نیومد ، فکر کردم تو اتاق بازاریاب سرگرمه ، اما از منشیم که پرسیدم گفت از وقتی رفته انبار برنگشته …
مهناز خانوم که واقعا نگران دختر دردانه اش شده بود گفت : خب میرفتی تو انبار دنبالش …
رادین سرشو بین دستانش گرفت و گفت : اونجام رفتم اما اصلا در انبار باز نشده بود ، تمام پارکینگ و زیر و رو کردم اما پیداش نکردم فقط کلیدی رو که دستش داده بودم روی زمین پیدا کردم …
همه خیلی نگران شده بودن ، مهناز خانوم بغض کرده بود و ربکا سعی میکرد که آرامش کند ،
کامران بالای سر پسرش ایستاد ، رادین سرش رو بالا گرفت و گفت : چیکار کنم ؟ حتی تمام خیابون های اطراف شرکتو گشتم …
کامران نشست دستش رو روی پای پسرش گذاشت : کسی تو شرکت هست …
رادین سر تکون داد : آره منشیم حالا حالاها شرکت میمونه اما من بعید میدونم که دلنواز برگرده شرکت …
با این حرف از جاش بلند
رادین - من میرم دنبالش بگردم …
کامران - صبر کن منم باهات بیام …
مهناز خانوم بلند شد و گفت : توروخدا پیداش کنید ، دلنواز من هیچکسو اینجا نداره …
با این حرف به فکر فرو رفت ، رادین و کامران هم با سرعت از خانه به امید یافتن دلنواز بیرون رفتن و مهناز و ربکا مشغول حرف زدن شدن حرف از یه سری حقایق پنهان مانده از چشم مهناز …
************************
چهار روز گذشت اما برای همه چهار سال بود ، اگر بگذریم از هق هق کردن های همیشگی مهناز ، اگر بگذریم از نگرانی های پدرانه همایون و کامران ، اگر بگذریم از اشک ریختن های یواشکی ربکا در دل شب ، و البته اگر بگذریم از بی قراری ها ، گریه ها و بی خوابی های رادین … شاید بشود گفت فقط چهار روز گذشته …
رادین لحظه ای آرام و قرار نداشت و لحظه ای خواب به چشمانش نیامد ، مگر در طول شب یک ساعت آن هم با چشم های تر در حالی که عکس های دلنواز را در آغـ*ـوش کشیده بود …