داستان بهشت من تهران|نویسنده فاطمه محمودی کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Fatememhd
  • بازدیدها 3,268
  • پاسخ ها 26
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Fatememhd

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/09/06
ارسالی ها
25
امتیاز واکنش
69
امتیاز
0
محل سکونت
اصف
رادین سراسیمه و ناراحت وارد خونه شد ، پدرش ، ربکا و مهناز مادر دلنواز تازه از راه رسیده بودن و در حال آماده کردن بساط ناهار بودن …

رادین با لحن نگران حواس همه را به خودش جمع کرد .

- دلنواز اینجا نیست ؟

پدرش کامران دستش را از جیب هایش در آورد و گفت :
مگه با خودت نبود پسرم ؟

رادین نگران تر از قبل ، عصبی دستش را بین موهایش میکشد …

- چرا با خودم اومد شرکت ، رفت تو انبار تا اسپری برداره اما دیگه برنگشت …

ربکا متحیر پرسید : یعنی چی ؟

رادین نشست رو زمین : هر چی منتظرش شدم نیومد ، فکر کردم تو اتاق بازاریاب سرگرمه ، اما از منشیم که پرسیدم گفت از وقتی رفته انبار برنگشته …

مهناز خانوم که واقعا نگران دختر دردانه اش شده بود گفت : خب میرفتی تو انبار دنبالش …

رادین سرشو بین دستانش گرفت و گفت : اونجام رفتم اما اصلا در انبار باز نشده بود ، تمام پارکینگ و زیر و رو کردم اما پیداش نکردم فقط کلیدی رو که دستش داده بودم روی زمین پیدا کردم …

همه خیلی نگران شده بودن ، مهناز خانوم بغض کرده بود و ربکا سعی میکرد که آرامش کند ،
کامران بالای سر پسرش ایستاد ، رادین سرش رو بالا گرفت و گفت : چیکار کنم ؟ حتی تمام خیابون های اطراف شرکتو گشتم …

کامران نشست دستش رو روی پای پسرش گذاشت : کسی تو شرکت هست …

رادین سر تکون داد : آره منشیم حالا حالاها شرکت میمونه اما من بعید میدونم که دلنواز برگرده شرکت …

با این حرف از جاش بلند

رادین - من میرم دنبالش بگردم …
کامران - صبر کن منم باهات بیام …

مهناز خانوم بلند شد و گفت : توروخدا پیداش کنید ، دلنواز من هیچکسو اینجا نداره …

با این حرف به فکر فرو رفت ، رادین و کامران هم با سرعت از خانه به امید یافتن دلنواز بیرون رفتن و مهناز و ربکا مشغول حرف زدن شدن حرف از یه سری حقایق پنهان مانده از چشم مهناز …

************************

چهار روز گذشت اما برای همه چهار سال بود ، اگر بگذریم از هق هق کردن های همیشگی مهناز ، اگر بگذریم از نگرانی های پدرانه همایون و کامران ، اگر بگذریم از اشک ریختن های یواشکی ربکا در دل شب ، و البته اگر بگذریم از بی قراری ها ، گریه ها و بی خوابی های رادین … شاید بشود گفت فقط چهار روز گذشته …

رادین لحظه ای آرام و قرار نداشت و لحظه ای خواب به چشمانش نیامد ، مگر در طول شب یک ساعت آن هم با چشم های تر در حالی که عکس های دلنواز را در آغـ*ـوش کشیده بود …
 
  • پیشنهادات
  • Fatememhd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/06
    ارسالی ها
    25
    امتیاز واکنش
    69
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    اصف
    ولو شدم روی زمین از بس جیغ و داد کرده بودم ، نایی واسم نمونده بود …

    اون روز تو پارکینگ شرکت رادین ، پست ترین آدم تو زندگیمو دیدم ، آدمی که چهار روزه از روی حسادت منو تو یکی از فرسوده ترین خونه های پایتخت زندونی کرده در همیشه قفله ، تو این چند روز چند ، چند بار خواستم از دستش فرار کنم اما موفق نشدم چند بار هم مواد بیهوشی ریخت رو دستمال و گرفت جلوی دهنم و بی هوشم کرد برای همین دیگه از فرار میترسم …

    اولش که دیدمش بخاطر ظاهرش تعجب کردم مثل قبلا زشت بود اما دیگه اون تیپ دختر شهرستانی رو نداشت ، آرایش غلیظی که به زیباییش نیافزوده بود ، فقط جلف شده بود مخصوصا با لباسای تنگ و نافرمی که پوشیده بود .
    - تعجب کردی منو دیدی ؟
    - آره ، شنیدم از خونه فرار کردی …
    - آره … اما میبینی که اوضاعم خیلی بهتر از وقتیه که خونمون بودم خیلی بهتر از قبلنام …
    - من که اینطوری فکر نمیکنم …
    - مهم نیس …
    - نمیخوای بگی که منو تو این پارکینگ اتفاقی دیدی ؟
    - نه اصلا ، چند وقته تعقیبت میکنم ، اما هیچ جا تنها نبودی که خودمو نشون بودم .
    - جدی ؟
    - آره حتی دیروز که با اون پسره رفتی پاساژ هم تعقیبت کردم … دوس پسرته نه ؟ داره اینجا حسابی بهت خوش میگذره …
    - به تو هم بد نمیگذره … خودت گفتی اینجا بهتر از شهرتونه … در ضمن ظاهرتم همینو میگه …
    - هه … خودتو به حماقت نزن دلنواز منو تو خیلی باهم فرق داریم . من اخراج شدمو تو هم اخراج شدی من به کجا رسیدمو تو به کجا …

    با لبخند تمسخر آمیز گفتم : به کجا ؟

    عصبی اومد طرفمو یه دستمال از تو جیبش در اورد تا خواستم به خودم بیام گذاشت رو صورتم …

    دیگه نفهمیدم چی شد که نزدیکای غروب بود به هوش اومدم ، تو یه دخمه تو حاشیه ی تهران بودم ، هر از گاهی طهورا میومد سراغمو نیش میزد و میرفت …

    حرفاش تو گوشمه …

    «« اونروزی که از خوابگاه اخراج شدم ، با ترس و لرز سریع بلیط اتوبوس گرفتم برگشتم شهرمون و چون جایی که زندگی میکردیم کوچیک بود هزار جور دری وری پشت سرم گفته بودن حرفم شد نقل محافل ، کتکای بابام و سرکوفت های مامانم یه طرف ، نیش و کنایه های در و همسایه هم یه طرف …

    اما خیالیم نبود چون فکر میکردم تو هم همچین وضعیتی داری برای همین دلم خنک میشد … تا این که مژگان بهم زنگ زد و گفت تو نه تنها بابا و مامانت از قضیه بویی نبردن ، بلکه به خوبی و خوشی تو قصر ربکا زندگی میکنی … اون موقع بود که خونم جوش اومد دیگه نمیتونستم متلک های فامیلو تحمل کنم ، از طریق یکی از بچه های یونی با یه پسر خیلی پولدار دوست شدم و از خونمون زدم بیرون و رفتم خونه ی پسره یه ماه هم نشد که با هم بودیم اما وقتی فهمید حامله شدم منو انداخت بیرون ، منم تهدیدش کردم که شکایت میکنم اونم از ترس این چهار دیواری که میبینی بهم داد ، خلاصه بعد از اون با خیلیای دیگه بودم ، دنبال تو هم میگشتم که گفتن شیرازی ، خلاصه وقتی که برگشتی یکی از بچه ها خبرم کرد و هر روز میوفتادم دنبالت اما تنها گیرت نمی آوردم همش این پسره ی مزاحم دنبالت بود ، میدیدم چقدر به هم دل و قلوه بهم میدادن … خواستم هر جور شده تلافی کنم تا این که تو پارکینگ بلخره گیرت اوردم … »»

    داشتم حرفاش رو مرور میکردم که خودش عوضیش اومد تو … هر روز یه مدل لباس خواب میپوشید و از بس خوش هیکل بود تو خونه جولان میداد ، دوس پسراشم تو خونه رفت و آمد داشتن ، اما طهورا نمیزاشت منو ببینن که یه موقع ازم خوششون بیاد و طهورا کنف بشه …

    سرمو گرفتم بالا و به صورت زشتش نگاه کردم …

    - آخه مگه من چیکار کردم ، که اینطوری میخوای تلافی کنی ؟ طهورا تو داری تاوان کارایی خودتو پس میدی … چون همش دنبال گرفتن حال من بودی ، حال خودت گرفته شد … دنبال مقصر نگرد ، خودت تقصیرکاری …

    قهقهه خنده ی شیطانیش رسید به آسمون : خفه بابا … مثل کتابا حرف میزنی … ببین من تاوان هیچیو پس نمیدم زندگیمم عالیه … حالا ببینم دلت برای my friend جونت تنگ شده انقدر دری وری میبافی ؟

    دستامو عصبی دور پام قفل کردم و گفت : ببین حقیقت و میخوای اون دوس پسرم نیست انقدر به من انگ نزن … ما قراره با هم ازدواج کنیم …

    یه نگاه عصبی به صورتم انداخت و گفت : چاخان نکن …

    زل زدم تو چشمای ریزش و گفتم : باور کن ، ببین مگه تو اون روزی که رفته بودیم پاساژ تعقیبمون نکردی ؟ مگه ندیدی رفیتم تو مزون لباس عروس … بین تو تلافی کردی تو این چند روز من اذیت شدم هم خونوادم … تورو خدا ولم کن برم …

    اخماشو کشید تو هم و گفت : نه هنوز تلافی نشده …
    زد از اتاق بیرون …

    ناراحت وعصبی به خودم پیچیدم ، خدایا من فکر کردم دیگه اتفاقات بد تموم شد … بمیرم رادین و بقیه چی کشیدن تو این چند روز از نگرانی … چیزی که منو میترسونه اینه که هنوز زهرشو نریخته … طهورا خیلی پسته ممکنه واسه این که منم مثل خودش کنه ، هر کاری بکنه …

    دیگه نزدیکای صبح بود که صدای my friend طهورا اومد که داشت میرفت بیرون ، همین که مطمئن شدم رفته ، زدم به در که قفلشو باز کنه …
    ربکا با سر و وضع افتضاحی درو باز کرد ، پریدم بیرون

    - یه چیز درست حسابی میپوشیدی لااقل …
    - چهار دیواری اختیاری … چته ؟ دلت خواست ؟ حالا که اون شوهر جونت در دسترس نیست میخوای خودم واست یکیو جور کنم ؟

    دوست داشتم بزنم تو دهنش ، اما فعلا خرم از پل نگذشته بود …

    - شوهرم نبود نامزدم بود ، بهتره بدونی رابـ ـطه ای هم بینمون نبود …

    یه زهرخند زد : بهش نمیومد انقدر مقید باشه …

    خیلی گرسنم بود ، رفتم تو آشپزخونه ای که شبیه آشپزخونه نبود .

    - اوی … کدوم گوری میری ؟
    - بابا گشنمه ، تو زندانای ساواک هم به زندانیا غذا میدادن … آخه تو که پول غذا دادن به منو نداشتی چرا خودتو تو زحمت انداختی ؟
    - زبون دراوردی همین که کتکت نمیزنم خیلیه …

    کتری ترکیده رو اجاق گذاشتم ، بلکه یه آبجوش بزنم …

    - طهورا یه سوال فنی بپرسم ؟
    - بنال …
    - ببین من هر راهی امتحان کردم تو این چند روز اما فهمیدم نمیشه فرار کرد … دیگه هم راهی رو امتحان نمیکنم اما تو هم بگو ، وجدانا میخوای با من چیکار کنی تهش …
    - ببین تو گروگانی … زنگ میزنم به خونوادت میگم پول بدین تا پسش بدم ، هم بابات پولدار هم نامزدت … خوبه دیگه …
    - خب چرا بهشون زنگ نمیزنی … خلاصمون کنی …
    - دِ نه دِ دیگه … اینطوری که تلافی نمیشه …
    - پس چیکار میکنی ؟

    - یه کاری میکنم که این پسری که میگی انقدر عاشقته ولت کنه …

    از جاش بلند شد و رفت تو اتاقش … رادین هیچ رقمه منو ول نمیکنه اما از حدسی که زدم تنم لرزید …
    صدای در اومد ، دوباره یکی از این دله هاست که اومده سراغ طهورا ، طهورا یورش اورد سمتم و هولم داد تو اتاق و درو روم قفل کرد .

    رفتم تو فکر ، از بچگی تو در پر قو بزرگ شدم ، هیچ وقت تو موقعیت های سخت قرار نگرفته بودم ، هیچ وقت تنها نبودم ، اما این بار دست تنهام ، خودم باید گلیم خودمو از آب بکشم بیرون یه نقشه ای بکشم …

    از این اتاق هیچ راه فراری نیست یه پنجره ست که اونم نرده داره … باید یه فکر دیگه کنم … رفتم نزدیک در ، صدای طهورا و پسره میومد در حال اختلاط بودن ، طهورا گفته بود حق نداری وقتی کسی اینجاست اعلام وجود کنی ، اما خودمو زدم به کوچه علی چپ ، زدم به در …

    - طهورا جون … طهورا جون …

    طهورا خودشو به نشنیدن میزد ، اما پسره گفت :
    یکی داره صدات میزنه …

    بیشتر داد کشیدم که طهورا مجبور شد درو باز کنه …
    در که باز شد خودم انداختم بیرون …
    پسره یه نگاه خریدارانه بهم انداخت ، طهورا عصبی بود من و من میکرد که یه چرتی بلغور کنه اما من زود تر اقدام کردم …

    - من دوست طهورام ، چند وقته مزاحمش شدم ، به هر حال خوشبختم …

    پسره خیره به من سر تکون داد ، بیخود نبود که طهورا نمیزاشت منو کسی ببینه خیلی ندید بدیدن …
    طهورا از ترس از دست دادن مشتریش به پسره گفت برو تو اتاق من الان میام …

    پسره که رفت ، طهورا یکی زد تو گوشم و رفت در ورودی خونه رو قفل کرد و گفت : دلنواز غلط اضافی بکنی ، میدم کارتو یه سره کنن …

    و رفت اتاق ، چند مین منتظر شدم که حسابی سرش گرم شد ، چند دور تو خونه چرخیدم تا بلخره موبایلشو پیدا کردم ، عوضی موبایل منو همون روز اول شکوند ، هیچ وقت رقم و شماره تو ذهنم نمیموند ، انقدر به مغزم فشار اوردم اما شماره ی رادینو یادم نیومد ، وای دختر چقدر من خرم ، خب به شماره مامان پیام میدم ، خداروشکر گوشیش قفل امنیتی نداشت میترسیدم زنگ بزنم طهور صدامو بشنوه … برای همین تایپ کردم …

    « سلام ، مامان من دلنوازم ، منو تو یکی از خونه های حاشیه ی تهران زندونی کردن ، توروخدا به این خط نه پیام بدید نه زنگ بزنید ممکنه صاحب خط بفهمه واسه من بد بشه ، فقط بدین کلانتری ردیابی کنن منو پیدا کنن هرچه زودتر … »

    پیامو ارسال کردم ، صدای طهورا اومد حسابی گرخیدم ، پیامو پاک کردم و گوشیو گذاشتم سر جاش فرمالیته خودمو تو آشپزخونه سرگرم کردم …
    از فکر این که چند ساعت دیگه آزاد میشم ، خوشحال بودم داشتم به ریش طهورا میخندیم که گوشی طهورا زنگ خورد ، یهو دلم ریخت نکنه مامان اینا باشن و لو برم …

    رفتم بالا سر گوشیش ، شماره به اسم امیر ذخیره شده بود ، پس مربوط به من نبود …
    نفس راحتی کشیدم … کسی که پشت خط بود ول کن نبود چندین بار زنگ زد ، تا بلخره طهورا با سر و وضع افتضاحی از اتاق اومد بیرونو جواب داد ، نمیدونم سر چه مسئله ای دعواشون شده بود ، که ربکا هزار تا فحش بهش داد و قطع کرد ، دعواشون مهم نبود برام ، اما وقتی دیدم گوشیشو خاموش کرد ، آه از نهادم بلند شد ، گوشی که خاموش باشه دیگه ردیابی نمیشه …

    پسره در حال بستن زیپ شلوارش از اتاق اومد بیرون ، به من خیره شد جنس نگاهش کثیف بود و حالمو بهم میزد … طهورا نگاه پسرو که دید حسابی حرصی شد … شروع کرد با پسره حرف بزنه که حواسش از من پرت بشه … وقتی دیدم طهورا در حال بیرون انداختن پسره از خونست ، رفتم سراغ گوشیش که ببینم چه جوری روشن میشه ، تمام گوشی رو نظر گذروندم تا بلخره فهمیدم باید دکمه ی قرمزو فشار بدم … تا دستم سمت دکمه رفت ، یکی زد رو شونم ، برگشتم به عقب و وحشت زده به چهره ی عصبیِ طهورا نگاه کردم که خشن گوشی رو از دستم کشید ، خواست بهم بزنه که جاخالی دادم . دادش هوا رفت …

    - داشتی چه غلطی میکردی ؟ هان ؟ خوبه نترس شدی … مگه نگفته بودم وقتی کسی اینجاست حق نداری خودتو نشون بدی … حالا که انقدر چموش و شجاع شدی ، میگم همین امشب بسازنت …
    وحشت زده بهش نگاه کردم که یه گوشی دیگه از اتاقش برداشت و به یه شماره زنگ زد ،

    - الو …
    - …

    - یه مورد خوب برات پیدا کردم … امشب بیکاری …
    - …

    - پس بیاین خونه من ، موردش اکازیونه ( در حال نگاه به من خنده شیطانی کرد )
    - …

    - اوکی پس منتظرم …

    بغض کردم ، داشتم دیونه میشدم ، رفتم تو اتاق اونم سریع درو روم قفل کرد ، دیگه هیچ فکری به ذهنم نمیرسد ، اگه واقعا اون اتفاقی که نباید بیوفته ، بیوفته ، چه خاکی به سرم بریزم ، من تا حالا به جز رادین دست هیچ پسری بهم نخورده …
    زدم زیر گریه ، شاید هق هقم به آسمون برسه و یه فرجی بشه که اونم با خاموش بودن گوشی طهورا بعید میدونم …

    نمیدونم چقدر خوابیدم که صدای در خونه بیدارم کرد ، وحشت زده بیدار شدم ، خودمو تو آینه ی ترک خورده و غبار گرفته ی اتاق نگاه کردم ، چشمام حسابی پوف کرده بود …

    صدای مردونه ای که از بیرون اتاق میومد ، تمام وجودمو لرزوند ، کلید تو قفل اتاق چرخید ، انگار یه بار مردمو زنده شدم ، طهورا و پشت سرش یه مرد درشت هیکل نمایان شدن ، با دیدن مرد با اون قیافه ی کریه که با لبخند نجسی نگام میکرد نفسم به شماره افتاد ،

    - به خوشگل خانوم ، تازه از خواب بیدار شدی ؟ بهتر ، عوضش راحت تر میتونی تا نصف شب باهام بیدار باشی …

    تو دلم هزار بار بهش لعنت فرستادم و عقب و عقب تر رفتم ولی اونم با هر قدم لرزون من یه قدم محکم جلو اومد ……

    انقدر اومد جلو تا وقتی که به دیوار اتاق تکیه داده بودم اون کثافت هم رو به روم بود ، صورتش اومد جلو …………
     

    Fatememhd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/06
    ارسالی ها
    25
    امتیاز واکنش
    69
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    اصف
    رادین خسته تر از هر روز قدم در خانه میگذارد ، همه چشم میدوزند به او ، شاید منتظر خبری از دلنواز بودن ، اما دریغ …

    آهسته روی مبل مینشیند و اما غوطه ور در افکار است ، همه تلاشش در این چند روز کرده است اما هیچ ثمری نداده ، دیگر ذهنش به هیچ جا نمی رسد از خوابگاه سابقش تا هر بیمارستانی که در شهر است را کاویده اما …

    مگر جوینده یابنده نیست ؟ پس چرا هر چه جستجو میکند دریغ از یک اثر ؟ تنها خوشحالیش این است که در بیمارستان از او خبری نبود و البته پزشکی قانونی ، ناخود آگاه ذهنش میرود سمت پزشکی قانونی …
    چه لرزه ای به قامت مردانه اش می افتاد تا میخواست جسدی را شناسایی کند ، آهی کشید همان بهتر که آنجا پیدایش نکرد ، بخاطر نگاه خیره بقیه روی خودش ، پله ها رو سریع پیمود ،
    میخواست در اتاق با خود خلوت کند اما ناگهان نظرش عوض شد ، راهی اتاق دلنواز شد ، از وقتی دلنواز رفته بود کسی سراغ این اتاق نیامده ، به امید شاید نشانه ای از دلنواز در را باز کرد ، چشمش به میز آینه گوشه اتاق افتاد ، یه رژلب قرمز ، یه کش مو سفید ، و یه برس تنها چیز هایی بود که جلوی آینه بود ، سر برگرداند نگاهش به تخت خواب یک نفره افتاد که تنها چیزی که رویش به چشم میخورد لباس خواب جگری رنگی بود که روی تخت افتاده بود ، بی اختیار لباس را برداشت و بوی تن عشقش را با پله به ریه هایش فرستاد ، اما نه تنها حالش خوب نشد بلکه بغض مردانه اش شکست و با اشک هایش لباسی را غسل داد که قرار بود عروسش برایش بپوشد …

    یاد کرد از آخرین شبی که دلنواز را دید ، یاد آن بـ..وسـ..ـه های طولانی قلبش را میفشرد …

    صدای ربکا او را به خودش می آورد ،

    - رادین … رادین … بدو بیا پایین دلنواز به مهناز جون پیام داده …

    نگاهش را به ربکا میدوزد ، چند ثانیه طول میکشد تا حرفش را تجزیه تحلیل کند .

    - منظورت چیه ؟؟؟؟؟؟
    - بیا پایین تو رو خدا …

    هر دو سریع پله ها رو به پایین می پیمایند ، همه اطراف مهناز جمع شده اند ، رادین گوشی رو از دست مهناز می قاپد … تند و با تعجب متن پیام را میخواند ،

    رادین - این پیام همین الان اومد ؟؟
    مهناز - نه چند ساعت پیش اومد ، اما من چون فکر کردم تبلیغاتیه بازش نکردم تا الان …

    رادین گوشی رو گذاشت در جیبش و رفت سمت در …

    همایون - کجا میری پسرم ؟
    رادین - میرم کلانتری ردشو بزنن …

    همایون و کامران هم به دنبال رادین به کلانتری می روند ، در کلانتری موبایل را به ماموران نشان میدهند ، رادین خیلی امیدوارست ، اما حرفی که سروان میزند مثل یه پارچ آب سرد روی سرش فرو میریزد …
    - خیلی متاسفم این خط چند دقیقه بعد از این پیام خاموش شده و آدرس ثبت شده در دفاتر غلطه … به حال امید وار باشید همکارانم تمام تلاششونو میکنن ،
    رادین زود تر از بقیه از کلانتری خارج میشه ، ناامید تر از قبل …

    کامران خان دست روی شانه های پسرش میگذارد ، نگاه به هیکل مردانه اش میکند ، هیچ وقت برای این پسر پدری نکرد …

    - امیدوار باش بابا … همین که میدونیم سالمه ، خوبه …

    اما این بین یه نفر دیگر هست که دلش بیشتر از همه شکسته ، حتی شاید بیشتر از رادین ، اما هیچ کس از دلش خبردار نیست ، همایون ، تنها فرزندش را گم کرده انگار پاره ای از وجودش نیست ، چه سخت است که میوه ی دلت دختر باشید و هر خطری تهدیدش کند ، با این افکار دلش میلرزد … دلش برای دخترک شیطانش تنگ شده …
    لحظه کودکی دلنواز پیش چشمش می آید ، دختر بچه ای با نمک اما شیرین که موهای مشکی اش را مهناز خرگوشی بسته است ، یادش می آید زمانی را که دلش از شیرین زبانی های دخترش ضعف میرفت ، راستی چه زود دخترک بزرگ شد ، اصلا چه شد که انقدر از هم دور شدن ؟

    کاش فقط بازمیگشت ، چگونه اختلاف های جزئی و بیخود بین او و تنها دخترش را فاصله انداخت ؟
    کاش فقط دخترش بازمیگشت …
     

    Fatememhd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/06
    ارسالی ها
    25
    امتیاز واکنش
    69
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    اصف
    یه نگاه تو آینه به خودم انداختم ، چشمای طوسیم با یه جنگل مژه ، شدید پاچه میگرفت ، لب هام با رژ لب قرمز و برق لب مثل یاقوت قرمز میدرخشید ، موهای لختم که حالا یه فر ملایمی داشت ، اطرافم رها بودن ، یه آرایش ساده اما خیلی جذاب و دلنشین …

    ربکا کنارم بود و با شوق نگاهم میکرد ، یه لبخند بهش زدم …

    - خیلی خوشگل شدی …
    - باید به کار آرایشگر افرین گفت …
    - نه خانوم … باید به کار خدا آفرین گفت ، چون خیلی خوشگلی یه میکاپ ساده انقدر به صورت نشسته …

    - ربکا به نظرت لباسم زیاد باز نیست ؟
    - نه همه لباس عروسا اینطوریه ، خیلیم قشنگه …
    دستی به لباس سفیدم کشیدم …

    ربکا از پشت گردنبند طلا سفید که با برلیان بیشتر به چشم میومد رو گردنم انداخت ، گردنبند طرح حرف D و R انگلیسی بود که تو هم قفل شده بودند ، مثل من و رادین که تا آخر عمر با هم چفتیم ، ساعتمو تو دست راستم بستم و دستبندمو تو دست چپ …

    ربکا - دلنواز زود باش ، فیلم بردار و رادین و بقیه دم در منتظرند …

    ربکا دنباله لباسمو گرفت و آروم آروم از پله ها اومد پایین ، که فیلم بردارو دیدم که داشت فیلم میگرفت ، ای بابا هنوز نیومده این یارو شروع کرده …
    بی توجه به فیلم بردار از در شیشه ای آرایشگاه بیرون اومدم … که رادینو دم در دیدم ، شیش تیغ کرده بود و یه پیراهن سفید و کت و شلوار مشکی براق و پاپیون مشکی ، عجب تیکه ای شده بود ! مخصوصا با مدل موهای جدیدش ، با لبخند چند بار سر تا پامو از نظر گذروند اما رو لبام زوم کرد و چشمک زد ، دسته گل رز صورتی رو داد دستم اون یکی دستمو تو دستش گرفت ، تو این حین مامان از پشت فیلم بردار یه کوه گلبرگ قرمز رو سرمون ریخت ، بابا و کامران خان اون طرف خیابون ایستاده بودن و ما رو نگاه میکردم ، منم با لبخند بهشون نگاه کردم ، رادین در مازراتی مشکی متالیکش که حالا با رز سفید تزیین شده بود ، رو برام باز کرد و منم سوار شدم …

    پشت صندلیم تو ماشین پر از بادکنک های سفید و مشکی بود …

    سوار شد و صدای آهنگ رو زیاد کرد ، بقیه هم سوار بی ام دبلیو سفید ربکا پست سرمون بوق می زدن ، یه مسیر کوتاهی رو دنبالمون اومدن ، اما اونا رفتن باغ لواسون از مهمونا استقبال کنن ، ماهم همینطور که ماشین فیلم بردار دنبالمون بود ، رفتیم سمت آتلیه …

    بیشتر یک ساعت طول کشید ، در آخر همه عکسارو دیدم … قشنگ ترین عکس من ، عکسی بود که ایستاده بودم ، با دستم صورتمو قاب گرفتم ، به خاطر پنکه ای که کنارم بود موهام تو هوا میرقصید …

    قشنگ ترین عکس رادین هم عکسی بود که با غرور به صندلی چوبی تکیه داد بود …

    قشنگ ترین عکس دو نفرمون دو پارت بود یه پارت من در حال بوسیدن گونه ی رادین بودم که اونم با لبخند نگاهم میکرد و یه پارت هم رادین در حال گاز گرفتن بازوی من بود که خودمو تو بغلش انداخته بودمو با خنده جیغ میکشیدم … سر گرفتن این عکس خیلی خندیدیم ، رادین هی سعی میکرد گازش فرمالیته باشه و دردم نگیره اما من الکی جیغ میزدم و اذیتش میکردم …

    دیگه سوار شدیمو به سمت باغ لواسون رفتیم ، تنگ غروب بود …

    رادین با سرعت میروند ، قرار شد فیلم بردار فقط قسمتی که میرسم جلوی در باغو فیلم برداری کنه برای همین راحت بودیم ، خوب شد شیشه های ماشینش خیلی دودی بود ، نگاهای خیره ی مردم کلافم میکرد …

    حسابی به باغ رسیده بودن و چراغونی کرده بودن اینو وقتی فهمیدم جلوی در باغ رسیدم ، دستیار فیلم بردار همه رو خبر کرد و همه اومدن جلوی در به استقبالمون …

    رادین از ماشین پیاده شد و درو برام باز کرد ، با لبخند از ماشین پیاده شدم که مورد تهاجم انواع نقل و گلبرگ و سکه های تقلبی قرار گرفتم ، مامانم بغلم کرد و گونمو بوسید ، و از بین جمعیت رد شدیمو وارد باغ شدیم ، همه ی دوستا و آشناهای رادین به من نگاه میکردن ، همه ی آشناهای من به رادین ، بالای باغ یه جایگاه خیلی قشنگ دو نفره واسمون درست کرده بودن ، اما رفتیم تو ساختمون …

    چون عاقد چند مین معطل شده بود ، سریع هولمون دادن سر سفره عقد ، و ربکا شروع کرد ، روسرمون قند بسابه و عاقدم شروع به خوندن کرد …

    ای بابا اصلا نذاشتن من مهمونا رو ببینم ، سنگینی نگاه یکی رو حس کردم ، نگاه کردم به آینه ی تو سفره ، نگاه مهربون رادین و دیدم بهش لبخند زدم …

    عاقد گفت : آیا وکیلم ؟

    دلم میخواست بگم پ ن پ دکتری دعوتت کردیم کلاس مجلس بره بالا !!!

    اما ربکا گفت : عروس رفته گل بچینه …

    دوباره عاقد سوالو پرسید دیگه جدی میخواستم فحشش بدم …

    که ربکا گفت : عروس رفته گلاب بیاره …

    خندم گرفته بود که صدای عاقد تو گوشم زنگ خورد …
    عروس خانوم آیا وکیلم ؟

    - با اجازه پدر و مادرم بله …

    یه دفعه همه شروع به کل زدن و دست زدن کردن ، رادین همچنان تو آینه میخندید و یه دفتر گنده گذاشتن جلومون …

    هر دومون امضا زدیم ، امضای من در برابر امضای رادین خیلی بچگونه و حقیر به نظر میرسید …
    خندم گرفت و دفتر و شوت کردم تو بغـ*ـل ربکا …
    اولین نفر مامانم بود گونمو بوسید …

    - مبارکت باشه دختر گلم

    جعبه کادوشو باز کردم ، یه سرویس طلا مختلط سفید و زرد
    بعد از اون کامران خان

    - امیدوارم خوشبخت بشین و به پای هم پیر بشین … یه ویلا تو خزل شهر هست ، قابل شما دوتا رو نداره ، نصفش مال رادین نصفشم برای دلنواز خانوم …

    ازش تشکر کردیم که ربکا اومد …

    - قربونتون برم ، خیلی خوشحالم از این وصلت اصلا شما دو تا تیکه ی هم بودید ، اینام کادوهاتون … واسه دلنواز یه دست بند خریدم واسه رادین ساعت رولکس …

    قفل دستبندو رو دستم بست ، خیلی ظریف و قشنگ بود …

    - مرسی ربکا … تو این مدت خیلی به من لطف کردی ، ایشالا عروسیت جبران میکنم …

    خندید - ایشالا … مبارکت باشه هم دستبند هم شوهر …

    رادین خندید …

    بابا اومد پیشمون یه جعبه کوچیک دستم داد … بازش کردم سوییچ ام وی ام بود ،

    - بابا چرا زحمت کشیدی ؟
    - قابل تو دختر گلمو نداره … ایشالا به پای هم پیر شین … رادین جان حواست به این یکی یدونه ی من باشه … لای پر قو بزرگش کردم
    - چشم … رو چشمام نگهش میدارم …

    کم کم همه اومدن که بهمون تبریک بگن چندتا از دوست و آشناهای رادین اینا بودم بعد خاله و دایی و عمم و عموم بهمون تبریک گفتن تعجب کردم اینا کی از شیراز اومده بودن برام مهم نبود کلا با فامیل رابـ ـطه ی خوبی نداشتم البته به جز دختر خاله هنگامه … هنگامه رو تو بغـ*ـل کشیدمش که منو بوسید منم با شیطنت دستمو روی سرش کشیدم …
    - ببین دستمو کشیدم رو سرت ، عروس بعدی تویی …

    با خنده فحش داد و رفت …
    سورنا و شهنام اومدنو بهمون تبریک گفتن …

    با دیدن سه نفر حسابی ذوقی شدم ، پوپک ، ثنا ، ویشکا …
    همشونو بغـ*ـل کردم ، بهم تبریک گفتن …
    من - خیلی دلم براتون تنگ شده بود …
    پوپک - درس و دانشگاه ول کردی ، رفتی شوور کردی بدبخت …
    همه خندیدیم ،
    من - اون داستان داره ایشالا ترم دیگه برمیگردم …
    ثنا - خیلی بیشعوری … ربکا باید بیاد مارو دعوت کنه ؟
    من - بابا به خدا اصلا من هیچکار نکردم همه چی با ربکا و بقیه بوده …
    ویشکا - خیلی بهم میاین امیدوارم خوشبخت بشین …
    من - مرسی گلم … ایشالا عروسی شما …

    دیگه اطرافمون خلوت شده بود اکثرا رفته بودن تو باغ … رادین داشت زیر گوشم یواشکی حرف میزد ، که یهو حرفشو قطع کرد ، خیره شده بود به در ورودی …

    رد نگاهشو گرفتم ، رسیدم به یه خانوم با لباسای قرمز که ظاهرا تازه از راه رسیده بود ، خانومه میانسال بود و موهای طلایی ، چشمایی آبی که برقشو از دست داده بود اما هنوز قشنگ بود و قرمزی لباش بیش از هر چیز به چشم میومد ،و البته شباهت عجیبی به ربکا داشت …

    ربکا رو دیدم که هیجان زده و متحیر به سمتش رفت و سریع همو در آغـ*ـوش گرفتن ، رادین از کنارم بلند شدو سمتشون رفت …
    ربکا از آغـ*ـوش زن بیرون اومد چشمای هردوشون اشکی بود …
    زن چند ثانیه به رادین خیره شد و یهو در آغوشش گرفت …
    - منو ببخش پسرم … خیلی دیر اومدم میدونم … قربونت برم

    من مه و مات مادر شوهر تازه از راه رسیدمو میدیدم … از بغـ*ـل هم اومدن بیرون …

    که تازه خانوم خانوما چشمش به من افتاد …

    با لبخند اومد سمتم ، از جام بلند شدم ، منو در آغـ*ـوش کشید …

    دیگه همه دورمونو خالی کرده بودن فقط ما چهار نفر بودیم ،

    آروم از بغلم اومد بیرون ، با مهربونی دستمو گرفت همون طور که نگاهم میکرد رو به رادین گفت : نه خوبه خوش سلیقه ای … از اون ملکه های شرقی خوشگل …

    سرمو انداختم پایین ، فکر کنم لپام گل انداخت اما تو آرایش معلوم نبود …

    - ممنون ، لطف دارید …

    با اون دستش ، دست رادینو گرفت و گذاشت تو دست منو گفت :

    دختر گلم ، پسرمو دست تو سپردم ، هیبت و ظاهر مردونشو نبین ، قلبش مثل برگ گل لطیفه ، مبادا دلشو بشکونی ، من فرصت نکردم و شایدم لیاقت نداشتم اونطور که باید و شاید واسش مادری کنم ، محبتتو ازش دریغ نکن …

    ربکا - اووف ، بابا مگه فیلم هندیه ، اصلا این حرفا رو مادر دختر میزنه نه پسر …
    شهره جون - پسر من استثناییه ! برای عروسی تو هم قطعا اینارو به داماد میگم …
    همه خندیدم
    شهلا جون - یه جعبه از کیفش درآورد و گردنبند طلایی رنگی که نگین بیضی فیروزه ای روش خودنمایی میکرد توی جعبه بود .
    - اینم هدیه ی من به تو دخترم ، این رو مادر شوهرم سر عقدم بهم داد ، خیلی قدیمیه جزو میراث خونواده ی کامرانه ، فکر کنم بهتر باشه بدم به تو …
    با خوشحالی ازش تشکر کردم و آروم آروم رفتیم پایین تا به مهمونا بپیوندیم …

    پا که تو فضای باغ گذاشتیم ، ارکس که از دوستای سورنا بود ، ورودمونو اعلام کرد با همراهی بقیه رفتیم سمت جایگاه و نشستیم … بلافاصله ارکس شروع به خوندن کرد و همه رو کشودند وسط …

    - شبا هر شب توی رویای منی
    تو امید دل شیدای منی
    پره از هوای تو خونه ی دل
    جاری خون توی رگ های منی …

    رادین رد بازوم برگشتم سمتش

    - تورو میگه …
    - چی منو میگه ؟
    - این که میگه شبا هر شب توی رویای منی …
    - خیلی خوب خودتو لوس نکن …

    خندید و دلم براش ضعف رفت …
    بچه های خوابگاه و دیدم که با دوستای رادین ریخته بودن رو هم …

    - دلنواز من یه سر میرم پیش عمو و بابام …
    - باشه عشقم …

    رادین که رفت ، تو حس و حال خودم بودم که صدای قدمای یه نفرو حس کردم ، سرمو بالا گرفتم که شهنامو دیدم که مقابلم ایستاده بود .

    - دلنواز خانوم پس رادین کو ؟
    - رفت الان برمیگرده …

    چند ثانیه سکوت برقرار شد … تا بلخره دلو به دریا زدم و سوالی که ذهنمو درگیر کرده بود پرسیدم …

    - راستی گندمو کجاس ؟

    - گندم چند روز بعد از این که رادین از شرکت اخراجش کرد ، رفت آمریکا پیش خواهرش ، البته اگه ایران بود هم اینجا نمیومد …
    - چطور ؟
    یه نفس عمیق کشید و چند ثانیه غرق فکر شد و گفت :
    راستش یه سری چیزا هست که باید بدونید البته ترجیح میدم به رادین چیزی نگید .

    متعجب ازش خواستم ادامه بده …

    - دلنواز خانوم ، خانواده ی دایی کامران و خانواده ی گندم از خیلی سال پیش با هم رفت و آمد داشتن ، رادین و گندم خیلی با هم جور بودن البته مثل دو تا دوست هم جنس ، تا وقتی که دایی و زندایی طلاق گرفتن ، رادین قصد رفتن به فرانسه کرد ، گندم تو فرودگاه جلوشو گرفت و گندم دوسش داشت ازش خواست که به خاطر اون ایران بمونه ، اما رادین دیگه تصمیمشو گرفته بود گندم به عشقش اعتراف کرد اما رادین حرفی بهش زد که باعث شد گندم تا وقتی که رادین فرانسه بود سراغشو نگیره « خودتو درگیر من نکن ، من یه نفر دیگه رو دوست دارم دوست ربکاست اسمش هم دلنوازه »
    وقتی که تو گذاشتی رفتی شیراز ، گندم فکر کرد تو بخاطر حرف اون رفتی شیراز ، واسه همین رفت سراغ رادین نمیدونم چه حرفایی بینشون رد و بدل شده اما میدونم رادین دوباره دست رد به سـ*ـینه ی گندم زده و البته برای این که گندم رو واسه همیشه از سرش باز کنه ، تمام اتفاقاتی که بینتون افتاده بود رو براش گفته بود از جمله ابراز علاقش به تو …
    بعد یه مدت زنگ میزنه رو گوشی رادین : گفت قید رادینو زده ، گفت شماره ی تورو بهش بده تا هم ازت معذرت خواهی کنه هم راجع به رادین باهات حرف بزنه … اما در واقع این نبوده یه نقشه کشیده بوده …

    با بهت به چشمای شهنام خیره شدم
    - یعنی اون پیامکایی که زندگی منو بهم ریخت کار گندم بوده ؟
    - دقیقا …
    - میتونم بپرسم شما اینارو از کجا میدونی ؟

    - اکثر شو رادین بهم گفته یه سری هم البته گندم …
    - خیلی عوضی و نامرده … نمیدونی چه عذابی کشیدم … واقعا که…
    - بیخیال دلنواز ازش بگذر ، فراموشش کن ، ازش نگذری خودت اذیت میشی … همین امشب که مهم ترین شب زندگیته همه چیزایی که فکر بهش آزارت میده رو فراموش کن … رادین اینارو بهت نگفت که ناراحت نشی و کینه تو دلت ریشه نکنه اما من به عنوان یه دوست وظیفم دونستم که اینارو بهت بگم امیدوارم خوش بخت بشین …

    سرمو انداختم پایین ، خیلیا بودن تو زندگیم که بدیمو خواستن اما تمام دل مشغولی هامو تا امشب فراموش میکنم …
    به خودم که اومدم ، سرمو بالا گرفتم با یه جفت چشم آبی آسمونی رو به رو شدم ، شهنام رفته بود و حالا رادین کنارم بود …
    - چشمای آبیتو که میبینم یاد آسمون میافتم ، دلم میخواد پرواز کنم …
    - حالا این که خوبه من چشمای خاکستریتو که میبینم ، خاکستر میشم …

    با آهنگ ملایم که نواخته شد ، زوج های جوان آماده رقـ*ـص دونفره شدن ، من و رادین هم که گل سرسبد بودیم ، یه گوشه آروم میرقصیدیم ،


    واسه رگبار ، واسه بارون
    چتر دستاتو میخوام …

    واسه ی برف زمستون
    تب حرفاتو میخوام …

    واسه وحشت از سیاهی
    برق چشماتو میخوام …

    واسه ثبت بی گاهی
    حرف حرف لب هاتو میخوام …

    چی میخوای صدای التماسمو
    که صادقانه میگه پیش من بمون …

    چی میخوای شکستن غرورمو
    شاید بشیم هم آشیون

    باشه میگم با التماس
    هر روز نه یک روز در میون …

    واسه ی تموم عمر پیشم بمون
    من تو رو هر روز میخوام

    هر روز نه یک روز در میون …

    دستمو حلقه کردم دور گردنش و اونم دستاشو دور کمرم قفل کرد ، سرمو گذاشتم رو سینش ، صدای قلبشو میشنیدم و این گوشنواز ترین موسیقی عمرم بود ، خیره شدم توی چشماش ، این همون چشماس ، این همونه که یه زمانی فقط دیدنش از پشت پنجره منو از خوشحالی به عرش میرسوند ، این نگاه همون نگاهه که وجود منو تو خودش ذوب میکرد ، این مرد با کت و شلوار مشکی همون شاهزاده رویاهام تو نوجوونیه ، این همونه که میخواستم …
    لبخند زدم که پشیونیمو بـ..وسـ..ـه زد …
    همچنان خیره تو چشماش ، مثل شمع ذره ذره آب شدم … خدایا ازت متشکرم … بابت داشتن یه عاشق پروپاقرص و یه عشق پایدار …

    شام سرو شد ، منو رادین رادین از ذوق و هیجان چند تا قاشق اونم فقط بخاطر فیلم برداری بیشتر نخوریم …
    دیگه آخر شب بود رادین رفته بود پیش دوستاش …
    بابا اومد کنارم نشست …
    - دلنواز … بابا …
    - جونم بابایی ؟
    - ببخش اگه من در حقت کوتاهی کردم … مالی رو منظورم نیست … فکر میکنم دلتو شکوندم … منو ببخش بابایی …
    - این چه حرفیه بابا … اگه مشکلی هم بوده کوتاهی از من بوده …
    شما ببخش باباجون …
    - قربونت برم دخترم … ما فردا صبح برمیگردم شیراز … به حد کافی مزاحم خونواده ی آقای هویدا بودیم … اما فکر نکن غریبی … رادین نازک تر از برگ گل بهت گفت بهم بگو …
    - قربونت برم بابائی … اینطوریام نیست ، رادین پسر خوبیه ، آزارش به مورچه هم نمیرسه …
    خندید - اگه اینطوری نبود که دختر دسته گلمو بهش نمیسپردم …

    رادین با قدمهای تند و محکم اومد سمتمون …
    - خوبی خلوت کردید … پاشین بریم دیگه …

    بین جیغ و سرو صدای مهمونا رادین درو برام باز کرد و قبل از سوار شدن دسته گلمو پرت کردم سمت جمعیت ، در کمال ناباوری دسته گل تو دامن ربکا بود … همه براش دست و سوت زدن …
    تو راه ، جاده رو با جیغ و بوق و آهنگای شاد گذاشته بودیم رو سرمون ، سرعتا خیلی بالا بود … ما جلوتر از همه بودیم به یه چهار راه رسیدیم ما ردش کردیم اما بقیه همشون موندن پشت چراغ قرمز … رادینم از فرصت نهایت استفاده رو برد و گازشو گرفت صدای آهنگ و بلند کرد و شروع کرد با خواننده همراهی کردن …

    بی اعتمادم کن به همه ی دنیا این که با من باش …

    کنار من تنها … کنار من تنها … کنار من تنها …

    اونقدر میخوامت همه باهات بد شن …
    با حسرت هر روز از کنار ما رد شن …

    حالم عوض میشه …
    حرف تو که باشه …

    اسم تو بارونه …
    عطر تو همراشه …

    اون گوشه از قلبم …
    که جای هیچ کس نیست …

    کی با تو آروم شد …
    اصلا مشخص نیست …

    - دلنواز بهت قول میدم تا آخر عمرم دوست داشته باشم ، تنها شریک زندگیم تو باشی و همیشه مواظبت باشم … تو هم قول بده تا آخر عمر دنیای من بمونی …

    - قول میدم واسه همیشه …

    رسیدم دم در خونمون ، پیاده شدیم و با آسانسور رفتیم نوک برج …
    رادین کلید انداخت و وارد شدیم … دم مامان و ربکا گرم بابت این دکوراسیون توپ …
    پذیرایی و آشپزخونه تمام دکوراسیون کرم و قهوه ای … مبلای چرم فندقی ، میز تی وی فندقی کاغذ دیواری مختلط کرم و قهوه ای … میز ناهار خوری فندقی … کابینت ها با پارکت و در اتاقا همرنگ بودن … همه قهوه ای …
    وارد اتاق خوابمون شدم ، با تمام خونه فرق داشت با دکوراسیون قرمز و مشکی …
    کاغذ دیواری مشکی با قلبهای قرمز که با روتختیم ست شده بود ، رادین دست پر وارد اتاق شد …
    - اِ عکسارو کی گرفتی ؟
    - سورنا زحمتشو کشید رفت آتلیه …

    عکسای دونفره مونو چیدیم تو اتاق خواب و تک نفره هارو تو پذیرایی … عکس تکی رادینو گذاشتم کنار آباژور ، از دور نگاه کردم و سلیقمو تحسین کردم صدای آواز خوندن رادین میومد که از اتاق خواب وارد پذیرایی میشد …
    - میون دخترا شیرازیاشون
    امان از دست اون برق نگاشون
    آدم میمیره براشون

    یه لبخند شیرین رو لب*ام نشست ، ، برگشتمو به صورتش نگاه کردم … شونه به شونه رفتیم تو اتاق ، نشستم روی تخت زانو زد جلوی پام و از عسلی کنار تخت یه جعبه برداشت و گذاشت رو دامنم …
    - این چیه ؟
    - زیر لفظی …
    - زیر لفظی رو که سر سفره عقد بهم دادی …
    - اون واسه این بود که بله رو بگی ، این واسه یه چیز دیگس …
    - چه چیزی ؟
    - این که از اعماق قلبت به من به عنوان تنها مرد زندگیت اعتماد کنی ، این که ما دو تا انقدر باهم انس گرفتیم و اخت شدیم و انقدر همو دوست داریمو وابسته ایم ، که انگار یه روح تو دوتا جسمیم …
    - تهش چی ؟
    - اجازه بده که لباس عروس و از تنت …
    نذاشتم حرفشو ادامه بده از جام بلند شدم …
    -کجا ؟
    - میرم لباس عروسمو درمیارم و لباس* خواب بپوشم …
    یه لبخند شیطون زد ! بدبخت فکر کرده میخوام لباس خواب جیگریه یا یکی شبیه اون بپوشم !!
    با شیطنت رفتم پشت پارتیشن کنار کمد و بعد از کندن لباس عروسم ، یه لباس خواب با طرح بچگونه که شامل یه پیراهن بلند و گشاد که عکس جوجه اردک روش بود با شلواری با همین شکل و شمایل میشد پوشیدم و از پشت پارتیشن اومدم بیرون رادین تا منو دید آبکش شد . دوباره روبه روش روی تخت نشستم …
    - این دیگه چیه پوشیدی ؟
    - لباس* خوابه دیگه ، من خونه بابامم بودم از همین میپوشیدم …
    - حالا مگه اینجا خونه باباته ؟

    با این حرفش خواستم سریع از روی تخت بلند بشم اما رادین پیشدستی گرفت هولم داد که ،
    - رادددییین …

    ای بابا ولم کن دیگه …

    برو کنار میخوام برم ، رادیین …
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatememhd

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/06
    ارسالی ها
    25
    امتیاز واکنش
    69
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    اصف
    جلوی آینه ایستادم و و آروم آروم با دستمال مرطوب آرایشمو پاک کردم ، رادین اومد تو اتاق چراغ و خاموش کرد و چراغ خوابو روشن …

    همینطور که از تو آینه نگاهم میکرد از پشت منو تو آغوشش گرفت ، دستمالو انداختمو برگشتم به طرفشو دستمو قفل کردم دور گردنش ، یه چند وقتی بود که همه چی به وقف مرادم بود ، درست از شب عروسیم تا همین امشب که بیشتر از شش ماه میگذره ، بیشتر از هر شبی خوشحالم ، نه تنها من بلکه رادین ، مامان و بابا ، کامران خان و شهره جون همه خوشحال بودن ، کسی که از خواهر بیشتر دوسش داشتم به اوج خوشبختی رسید و درست مثل من به کسی که دوستش داشت رسید ، البته عشق منورادین از همه کهن تره ! اما خب بلخره …
    امشب ، شب عروسی ربکای عزیزم و سورنا بود ، و من تونستم تو این مدت اون همه لطف و محبت ربکا رو جبران کنم …

    شهلا جون از شب عروسی ما دیگه برنگشت کانادا و همین جا پیش ربکا موند و بعد از شش ماه دخترشو عروس کرد …

    یه خبری که خوشحالم کرد عروسی گندم با یه مرد آمریکایی تو آمریکا بود که خیالمو بابت گندم راحت کرد …

    منم از چند روز دیگه باید برم یونیو درس نخوندنای پارسالمو جبران کنم …

    یه ماه پیش هم واسه عقد هنگامه رفتیم شیراز ، که موقع برگشتن مامان اومد سراغم و ازم معذرت خواهی کرد و گفت مثل این که چند روزی که طهورا منو زندونی کرده بود و من پیدام نبود ، ربکا همه چیز رو راجع به اخراجم از خوابگاه و چند ماهی که خونه ی ربکا زندگی میکردم و براش تعریف کرده بود و کلی ازم تعریف کرده بود و مامان گفت منو بابات رو ببخش که راجع بهت قضاوت کردیم انقدر آزارت دادیم … همون شب بخشیدمشون از ته دل ، مگه میتونستم نبخشمشون ، عزیز ترین کسام بودن … خلاصه رابطم با مامان اینا عالیه …

    خلاصه این چند وقت همه چیز عالی بود … حتی وقتی فهمیدم فرزاد محتشمی از یونی اخراج شده دلم خنک شد …
    به جز یه خبری که ناراحتم کرد و اونم خبرم خودکشی طهورا بود …

    طهورا خیلی ظلم به من کرد اما من بخشیدمش و شب عروسیم که به رادین قول دادم همه رو بخشیدم ، امیدوارم خدا هم از سر تقصیراتش بگذره …

    رادین روی تخت دونفره مون دراز کشیده بود ، لم دادم تو بغلش دســــــتشو دور کمـ ـــ ــرم حلقه کرد .
    سومین کتاب شعر هم ازم منتشر شد ، آروم در گوشش یکی از شعرامو خوندم که اون زمزمه کرد .

    - ••• حس خوبیه •••
    ببینی یه نفر همه رو بخاطر تو پس زده

    واسه رسوندن خودش به تو همه راهو نفس نفس زده
    ••• حس خوبیه •••

    ••• حس خوبیه •••
    ببینی یه نفر واسه انتخاب تو مصممه

    دستتو بگیره و بهت بگه موندنش کنار تو مسلمه
    ••• حس خوبیه •••



    یک سال پیش دقیقا امشب من چمدونمو جمع میکردم که بیام تهران ، یادش بخیر ، چه حس و حال عجیبی بود ، یه نیروی جاذبه بود که انگار منو میکشوند تهران …

    این یک سال خیلی اتفاقات افتاد ، اکثرا خوب و عالی ، اتفاقات بد رو هم به فال نیک میگیریم …

    از نظر من تنها جای تمام دنیا که آدم میتونه در کنار عشقش انقدر خوشبخت باشه ، بهشته … پس تهران هم برای من بهشته …


    عاشقِ تهرونم ،
    تو دردا و سرپا موندناش ،
    سرما و گرما بودناش ،
    مردا و از ما خوبتراش …

    عاشق دلهره تو تَرسا و لرزا خوندناش …

    عاشق شعرامم که شب بخونم آروم برات ، زمزمه کنی با اون لبات …

    آره سد رو دوس دارم من واسه تنها روندنا …

    گریه هامو دوس دارم …
    اشک های سرد با اون هوا ، بارون هوار ، داغون فرار …

    دنیا ترس داره از داغون ترها …


    بهشت من تهران
    فاطمه محمودی
    تابستان 94
     

    *parisa*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/18
    ارسالی ها
    1,760
    امتیاز واکنش
    2,649
    امتیاز
    506
    سن
    25
    محل سکونت
    Khz_ahw
    خسته نباشی عزیزم
    منتقل شد به کتاب های کامل شده :25:
     

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    144619095596511.jpg

     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا