کامل شده مجموعه داستان کوتاه مدافعان حرم| dehgani کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

dehqani

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/25
ارسالی ها
531
امتیاز واکنش
6,796
امتیاز
603
محل سکونت
استان اصفهان
نام کاربری نویسنده: dehgani/محبوبه دهقانی/
ویراستار: Aster
نام داستاه های کوتاه: مجموعه داستان‌های مدافعان حرم
مجموعه داستان‌های مدافعان حرم سعی دارد بیش‌تر از زاویه دید خانواده آن‌ها نگاه کند.

6666666.png

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • dehqani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/25
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    6,796
    امتیاز
    603
    محل سکونت
    استان اصفهان
    به نام خدا

    معنی عشق

    از در خونه بیرون آمدم. خنکی هوا تو صورتم خورد. نفس عمیقی کشیدم و هوای نم‌دار بهاری رو به ریه‌هام فرستادم. به طرف خیابون حرکت کردم، بارون شروع به نم نم باریدن کرد. کش چادرم رو درست کردم. به طرف گل فروشی اون سمت خیابون رفتم. یه دسته گل رز قرمز خریدم. از مغازه خارج شدم. عاشق قدم زدن زیر بارون بودم. همیشه با محمد حسن با همدیگه شونه به شونه هم زیر بارون قدم می‌زدیم، الان چند وقتیه از هم دوریم. گل رو برای محمد حسن خریدم، می‌خوام برم دسته گل رو با عشق بهش بدم و بگم: خیلی دلم واسه‌ش تنگ شده! یه کاری کنه، چه‌می‌دونم یه پارتی بازی کنه منم برم پیشش. دیگه طاقت دوریش رو ندارم. نمی‌دونم این چه سِریه که همیشه عاشق از معشوقش جداست! می‌خوام برم بهش بگم این تو بمیری از اون تو بمیریا نیست! دیگه حق نداره حرف‌هام‌ رو پشت گوش بندازه! می‌خوام برم پیشش. الان یک ساله از هم دوریم، فقط پنج شنبه‌ها می‌تونیم همدیگه رو ببینیم، اونم از پشت در! آخه این درسته! این رسم عاشقیه!
    خیلی دلم بی‌تابش بود. یه تاکسی گرفتم تا زودتر بهش برسم. نزدیک محلشون پیاده شدم، قدم زنون وارد محله شدم. رفتم تا به کوچشون رسیدم. داخل شدم. به در خونه‌اش رسیدم. یک سالی هست ساکن این خونه شده! نشستم در زدم. اشک از گونه‌هام جاری شد. هر کار کردم گله کنم نشد! انگار انگشتش رو روی لبم گذاشته بود، انگار با همون نگاه نافذش و لبخند مهربونش بهم می‌گفت نه، هنوز زوده بخوای بیای پیشم. فقط تونستم با چشم‌های بارونی لبخند بزنم و بگم:
    _ محمد حسن خیلی دلتنگتم، خیلی. دسته گل رو گذاشتم رو در خونه‌اش خم شدم و یه بـ..وسـ..ـه عاشقانه بهش زدم. صاف نشستم با پشت دست اشک‌هام رو زدودم. یه نفس عمیق کشیدم و یه باردیگه روی در رو خوندم.
    شهید مدافع حرم محمد حسن....
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    dehqani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/25
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    6,796
    امتیاز
    603
    محل سکونت
    استان اصفهان
    به نام خدا

    حس آرامش

    سه نفر بودند، نفر وسط بود.
    دو زانو روی زمین نشسته بودند. دست‌هاشون از پشت بسته شده بود. پشت هر کدومشون یه نفر چاقو به دست ایستاده بود.
    می‌ترسید. ضربان قلبش بالا بود. به فرد روبه‌رویی که شخصی بدون سبیل با ریش‌های بلند بود و داشت سخنرانی می‌کرد، نگاه کرد. نگاهش رو از اون فرد گرفت و به بغـ*ـل دستیش نگاه کرد. چه‌قدر آروم بود. هیچ ترسی تو صورتش نبود. یادش به خواب دیشبش افتاد. توی خواب هیچ دردی نداشت، یادش اومد توی خواب، اربابش امام حسین کنارشون بود. حس کرد الانم کنارشونه، آروم شد. ترس ازش دور شد.
    چاقوها زیر گلوشون قرار گرفت. صدای هلهله و شادی حضار بلند شد. چاقوها به حرکت در آمدند! صداها دور شدند.
    سه نور خیلی نورانی از زمین سوریه به آسمان پرواز کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    dehqani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/25
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    6,796
    امتیاز
    603
    محل سکونت
    استان اصفهان
    به نام خدا


    لالایی


    روی زمین نشسته بود و به مخده تکیه داده بود. کودکش را روی پاهایش خوابانده بود. پاهایش را به چپ و راست تکان می‌داد و لالایی می‌خواند:
    _لالالالا گل نعنا
    بابا رفته خودش تنها
    لالالالا گل خشخاش
    بابا رفته خدا همراش
    لالایی می‌خواند و به قاب عکس روی دیوار نگاه می‌کرد. کت و شلوار قهوه‌ای به تن داشت و به دوربین نگاه می‌کرد. یه لبخند زیبا روی لبش بود. زمینه عکس مشکی بود. تو اون سیاهی صورت علی مثل ماه می‌درخشید.
    _ لالالالا گلم باشی
    بزرگ شی همدمم باشی
    لالالالا گل زردم
    نبینم داغ فرزندم
    آهی از سـ*ـینه کشید و با خود زمزمه کرد:
    _ خدایا سه ماهه رفته، یک ماهه هیچ خبری ازش نیست. دیگه طاقت ندارم.
    کودک گریه افتاد. شروع کرد پاهایش را تکان دادن؛ اما فایده نداشت. خم شد و فرزندش را در آغـ*ـوش گرفت.
    کودک گریه می‌کرد و بریده بریده می‌گفت:
    _ با... با... با... با
    _مامانم بگیر بخواب. بابا میاد. بخواب نازنینم. بخواب دلبندم...
    اما هیچ فایده‌ای نداشت، اشک خودش هم جاری شد.
    از اول شب دلش مثل سیر و سرکه می‌جوشید. درست از موقعی که شنیده بود حملات داعش شدید‌تر شده، نگران بود. نگران علی بود. اشک صورتش را خیس کرده بود. با بغض در گلو گفت:
    _ دلبندم بخواب.
    لالالالا گل پونه
    بخواب مادر نگیر بونه
    لالالالا گل پسته
    بخواب مادر نخور قصه
    صدای بسته شدن در حیاط آمد. با ترس از جا برخواست و به پشت پنجره رفت. به خاطر سیاهی شب چیزی دیده نشد. صدای در هال آمد، با ترس چشم از پنجره گرفت و به در نگاه کرد.
    در باز شد و قامت علی در بین در نمایان شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    dehqani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/25
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    6,796
    امتیاز
    603
    محل سکونت
    استان اصفهان
    بغض کودک
    کودک بغض کرده بود. با قدم‌هایی آروم پیش پدر رفت که ساکش رو جمع می‌کرد.
    ــ بابایی نمی‌شه نری؟
    ــ نه بابا جان باید برم؟
    چشم‌هاش پر اشک شد، با صدایی لرزان گفت:
    _ بابا اگه بری دلم برات تنگ می‌شه‌ها.
    پدر دست از کار کشید. سرش را روبه آسمان گرفت تا کودکش بغض مردانه‌اش را نبیند. با صدایی آرام گفت: دل منم برات تنگ می‌شه!
    ــ بابا اگه بری گریه می‌کنما.
    ایستاد. پشتش را به کودکش کرد تا دلبندش اشکش را نبیند. زمزمه وار گفت:
    _دختر بابایی می‌دونه اگه گریه کنه بابا دلش می‌گیره.
    زهره که شاهد این گفت و گو بود، دیگر طاقت نیاورد. از آن‌جا خارج شد و به هال رفت. روی زمین نشست و شروع به گریه کردن، کرد.
    ــ بابایی اگه بری دل منم می‌گیره... ببین دل مامانم گرفته.
    ــ بابایی می‌دونی چند تا بچه مثل تو اون‌جا دلشون گرفته. اگه من برم اونا خوشحال میشن ... تو که دوست نداری اون‌ها ناراحت باشند؟
    ــ خب، باشه برو؛ اما زود برگردیا.
    کودکش را بغـ*ـل کرد و آرام اشک ریخت، محکم او را به خود فشار داد.
    او را آرام روی زمین گذاشت. ساکش را برداشت. وارد هال شد. نگاهی به زهره کرد.
    _ زهره جان حلال کن!
    زهره بلند شد ایستاد. خود را در آغـ*ـوش همسرش انداخت. با گریه گفت:
    _ اگه بر نگردی حلالت نمی‌کنم.
    پیشانی زهره را ب*و*س*ه*زد . لبخند تلخی زد و مانع ریزش اشکش شد.
    از هم جدا شدند. به طرف در رفت. کودک گفت:
    _بابا!
    برگشت به دخترش نگاه کرد.
    _جان بابا؟
    با قدم‌های کودکانه به سمت پدرش شتافت. خود را به پاهای پدر چسباند. خم شد دختر را در بغـ*ـل گرفت. صورت دختر خیس اشک بود. با صدای بغض‌دار کودکانه عروسکش را سمت پدر گرفت و گفت:
    _بیا بابا اینو بده به اون بچه‌ها تا دلشون شاد بشه!
    پدر اشکش را پاک کرد. عروسک را از دختر گرفت و گفت: _باشه عزیز بابا.
    گونه‌های دخترش را برای آخرین بار ب*و*س*ی*د.

    ***
    صوت قرآن به گوش می‌رسد، از داخل حجله‌ای به شکل لاله.
    همه گریه به جز دخترک گریه می‌کردند. خبرنگار نزد دختر رفت. خم شد و گفت:
    _می‌دونی چه اتفاقی افتاده؟
    دخترک با سر علامت مثبت داد.
    ــ دلت براش تنگ شده؟
    اشکش جاری شد. تند تند با پشت دست کودکانه‌اش، اشکش را پاک کرد و گفت:
    _من گریه نمی‌کنم، اگه گریه کنم بابام دلش می‌گیره. من دوست ندارم بابام دلش بگیره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    dehqani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/25
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    6,796
    امتیاز
    603
    محل سکونت
    استان اصفهان
    به نام خدا
    خدا حافظ

    پک محکمی به سیگارش زد و دودش رو از سوراخ‌های بینیش به بیرون فرستاد. نگاهی به اطراف کرد و یک پک دیگر به سیگار زد. ته سیگار رو روی چمن‌ها انداخت. پای راستش را روی ته سیگار گذاشت و نیم دور چرخاند تا خواموش شود. نفس عمیقی کشید. بخار غلیظی از دهانش خارج شد. یقه پالتویش را راست کرد و سرش را داخل یقه فرو برد. دستایش را داخل جیب پالتویش فرو برد. به روبه‌رو خیره شد و گام برداشت. آخرین گامش را از روی چمن‌ها برداشت و روی سنگ فرش قرار داد. به رودخانه خشک و خالی از آب زاینده‌رود چشم دوخت. به جوان‌هایی که داخل رود خانه قدم می‌زدند خیره شد. نفسش را آه مانند بیرون فرستاد و به طرف پل حرکت کرد. پا روی پله‌های پل خواجو گذاشت و از آن بالا رفت. از روی پل دوباره نگاهی به رودخانه خشک کرد. صدای زیبا و دل نوازی را از داخل پل شنید.
    به سوی تو، به شوق روی تو، به طرف کوی تو
    سپیده دم آیم، مگر تو را جویم، بگو کجایی؟
    به طرف صدا گام برداشت. چه‌قدر این صدا غم داشت. احساس کرد غم صاحب صدا با غم خودش یکی‌ست.
    نگاهی به دور و بر کرد. ایوانی را دید که دور آن شلوغ بود و صدا از همان سمت به گوش می‌رسید. به همان سمت حرکت کرد.
    نشان تو، گـه از زمین گاهی، ز آسمان جویم
    ببین چه بی‌پروا، ره تو می‌پویم، بگو کجایی؟
    تعدادی از افراد با گوشی‌هایشان فیلم می‌گرفتند و تعدادی هم به صدا دل سپرده بودند. مردم را کنار زد و به خواننده چشم دوخت. مردی حدود چهل، چهل و پنج ساله یافت. موهای شقیقه‌هایش سفید شده بود. یک شلوار پارچه‌ای به تن داشت و یک پیراهن سرمه‌ای که آستین‌هایش را بالا زده بود. هنگام خواندن سرش را به آرومی به چپ و راست تکان می‌داد و دست چپش را در هوا به حالت رقـ*ـص در آورده بود. دست راستش مشت شده و به آرامی با آن روی ران پایش ضربه می‌زد.
    آن را شناخت؛ پدر سعید بود. نفس بلند و آه مانندی کشید و به آرومی اشک گوشه چشمش را پاک کرد.
    سعید دوست صمیمی پسرش بود. به خوبی یادش بود موقعی را که امیر پیشش آمد.
    ــ بابا تو رو خدا!
    ــ نه.
    ــ چرا نه.
    با صدای دو رگه شده از بغض:
    _ می‌ترسم تو هم مثل سعید بشی.
    ــ مگه بده؟
    ــ یه نگاه به خونواده‌اش بکن، حالشون رو ببین!. نه... حق نداری بری.
    ــ بابا شاید من از این خونه رفتم بیرون و یه ماشین زیرم کرد.
    سیلی محکمی به گوش پسرش زد:
    _ دیگه تکرار نشه!
    ــ فکر می‌کنید جلوی مرگ رو میشه گرفت؟
    ــ جواب مامانت رو می‌خوای چی بدی؟ هان!
    ــ مامان هیچ وقت راضی نمیشه. شما راضی بشی من می‌تونم برم. مادره دیگه وقتی دلتنگم شد می‌بخشه.
    کی رود رخ ماهت از نظرم نظرم
    به غیر نامت کی نام دگر ببرم
    اگر تو را جویم، حدیث دل گویم، بگو کجایی؟
    به دست تو دادم، دل پریشانم، دگر چه خواهی؟
    فتاده‌ام از پا، بگو که از جانم، دگر چه خواهی؟
    سه ماه است، سه ماه است از رفتن پسرش می‌گذرد. دوماه است که داغ‌دار شده. نباید پولی به تکفیری‌ها می‌رسید. پسرش برای حفظ اسلام رفت. پسرش شهید مدافع حرم بود. به دنبال اهداف پسرش، از جنازه پسرش گذشت. دوماه است سر قبر خالی گریه می‌کند.
    یک دم از خیال من، نمی‌روی ای‌غزال من
    دگر چه پرسی ز حال من
    تا هستم من، اسیر کوی توام، به آرزوی توام
    اگر تو را جویم، حدیث دل گویم، بگو کجایی؟
    وصیت پسرش را از جیب پالتوش بیرون آورد و بار دگر جملات آخر وصیت نامه را مرور کرد:
    پدر... مادر... حلالم کنید.
    خداحافظ. خداحافظ شهر من. خداحافظ سرزمین من. خداحافظ میهنم. خداحافظ...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    dehqani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/25
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    6,796
    امتیاز
    603
    محل سکونت
    استان اصفهان
    به نام خدا
    سعید
    سیل مردم به دنبال تابوت در حرکت بود. پیر زن در گوشه‌ای ایستاده بود و آرام اشک می‌ریخت. دختری متوجه‌اش شد. نزدش رفت و علت را جویا شد.
    پیر زن با گوشه پر روسریش اشکش را پاک کرد و پر بغض گفت:
    _بمیرم براش، کس و کار نداشت. می‌دونست من تنهام، همیشه می‌اومد پیشم تا اگه کاری، خریدی چیزی داشتم برام انجام بده. همسایه‌اشونم؛ دو سال پیش پدر و مادرش تو تصادف کشته شدند. من هیچ فرزندی ندارم، بچه‌دار نمی‌شدم. شوهر خدابیامرزم مشکل داشت. من پا سوزش شدم، همیشه سعید بهم می‌گفت من جای بچه‌ات! همه دل خوشیم به سعید بود، اونم رفت. هرچی بهش گفتم:
    _ننه نرو، اونا نا‌مسلمونند، می‌کشنت، گوش نکرد.
    گفت:
    _ننه من که این‌جا کسی رو ندارم، همون بهتر که برم کشته بشم.
    گفتم:
    _ ننه من همه کس تو!
    خندید و گفت:
    _همه کسم، رضا باش برم!
    مگه میشد رضا نباشم وقتی دلش، فکرش، ذهنش سوریه بود. هر وقت پیشم می‌اومد، می‌گفت:
    _ننه غیرتم اجازه نمیده حرم حضرت زینب دست داعش بیافته، باید منم برم.
    _ رفت...
    به تابوت اشاره کرد و گفت:
    _الانم این‌طوری برگشته، بمیرم برات مادر!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    dehqani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/25
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    6,796
    امتیاز
    603
    محل سکونت
    استان اصفهان
    نامه


    کاغذ رو از تو کشوی میز خارج کرد و روی میز قرار داد. خودکار رو در دست گرفت و شروع به نوشتن کرد. چند وقتی بود دلتنگی‌هاش رو ننوشته بود. می‌خواست از احوالاتش بنویسه، می‌خواست از عقده‌هاش بنویسه.
    شروع به نوشتن کرد.

    به نام خدا

    سلام بابای عزیزم خوبی؟ حالت خوبه؟ امروز خیلی دلتنگتم، آخه فردا روز تولد حضرت علیه، روز مرد.
    یادته آخرین بار واست کادو چی گرفتم، یه جا سویچی! من رو تو بغلت گرفتی گفتی خیلی قشنگه.
    یه بارم واسه‌ت عطر خریدم، بازم بغلم کردی وصورتم رو بوسیدی گفتی این بهترین عطر دنیاست؛ چون دخترم واسه‌م خریده.
    تو هر دفعه به یه بهونه بغلم می‌کردی، بوسم می‌کردی نازم رو می‌خریدی، خلاصه اینکه خیلی لوسم کردی.
    بابا این دختر لوست دلش هوای آغوشت رو داره، یادته هر وقت بوسم می‌کردی می‌گفتم ته ریشت اذیتم می‌کنه. بابا بوسم کن قول میدم نق نزدم. اون بوست رو با همون ته ریشت رو به جون می‌خرم. بابا یادته بعضی وقت‌ها برام شعر می‌خوندی. دلم تنگه واسه صدات. کاش بودی بازم برام می‌خوندی. حیف، خیلی زود از پیشمون رفتی.
    بابا من دختر حسودی نیستم؛ ولی دست خودم نیست وقتی دختری رو می‌بینم باباش دستش رو گرفته یاد تو می‌افتم. وقتی می‌بینم دختری کنار باباش راه میره یاد تو می‌افتم.
    یادته بعضی وقت‌ها سرم رو می‌ذاشتم روی سـ*ـینه‌ات، صدای قلبت رو می‌شنیدم. دلم برای اون صدا تنگ شده. بابا نبودت واسه‌م عقده شده!
    می‌دونی امسال برای کادوی روز مرد واسه‌ت چی کار کردم؟عکست رو، همونی که با هم رفته بودیم مشهد، پا سقا خونه اسمال طلا ازت گرفتم رو قاب کردم.
    نمی‌دونم چه‌طوری فردا هدیه‌ات رو بهت بدم؟ آخه نیستی بغلم کنی، بوسم کنی.
    خودکار رو روی میز گذاشت، اشک‌هاش رو پاک کرد و به قاب عکس پدرش روی دیوار خیره شد، دلتنگ بود. برای یه دختر خیلی سخته یازده ماه پدرش رو نبینه. فقط ده سالش بود. از دست دادن پدر تو اون سن خیلی زود بود. تنها آرامش دهنده قلبش، کلمه شهیدی بود که کنار اسم پدرش بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    dehqani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/25
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    6,796
    امتیاز
    603
    محل سکونت
    استان اصفهان
    افغانی

    همه می‌گفتن به خاطر گرفتن اقامت ایران رفته.
    هیچ کس نگفت سایه یه پدر روی سر بچه‌هاش عزیزتر از اقامته. هیچ کس نگفت وقتی غم نبود، پدر باشه اقامت ایران معنایی نداره.
    چه فرقیه بین شهید بودن؟ مدافع حرم بودن؟ چه فرقیه بین اشک چشم فرزند شهید، وقتی باباش رو می‌خواد؟ چه فرقیه بین غم نبود پدر، ایرانی بودن یا افغانی بودن؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    dehqani

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/25
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    6,796
    امتیاز
    603
    محل سکونت
    استان اصفهان
    پدر

    تقویم را در دست گرفت"۱۷خرداد۱۳۹۶. تقویم را روی زمین گذاشت و آهی کشید. بلند شد و آرام آرام کنار عکس پدر که با قاب ساده‌ای تزیین شده بود رفت. به عکس پدر چشم دوخت. بغض کرد. اشک‌های داغش آرام روی گونه‌هایش سر خورد، مثل همیشه شروع کرد با پدرش حرف زدن.
    سلام. دلم برات تنگ شده. می‌دونم تو اون‌قدر خوبی که جات تو بهشته. ما آدما خیلی خود خواهیم. گریه می‌کنم؛ چون دلتنگتم.
    می‌دونی بابا، هر وقت تو یه جمعی حاضر می‌شدم و حرف از تو میشد، بعضیا با بی‌رحمی می‌گفتن که بابات به خاطر پول رفت وگرنه تو کشور به این امنی چه نیازه پاشه بره عراق یا سوریه بجنگه؟
    بابا امروز همه معنی ناامنی رو فهمیدن. آخه امروز یه اتفاق خیلی بد افتاد. تهران ناامن شد. داعش، آره داعش... تو خیلی خوب با این قوم آشنایی. امروز چند نفر جوون مرد، از جوون مردای ایران کم شد. امروز چند تا خانواده بی‌پدر شدن. امروز...
    بابا امروز که از خونه بیرون رفتم و تو یه جمعی حاضر شدم، باز حرف تو پیش اومد؛ اما امروز هیچ کس نگفت به‌ خاطر پول رفتی، همه سکوت کردن. فکر کنم بلاخره دلیل کارت رو فهمیدن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا