- عضویت
- 2016/08/08
- ارسالی ها
- 592
- امتیاز واکنش
- 62,180
- امتیاز
- 961
همانطور که دستمالی را روی زخم انگشتم گرفتهام به پذیرایی و پیش خانمجان و مینا میروم.
آرام و سر به زیر مینشینم و حس میکنم نگاههای معنادار خانمجان را.
یکدفعه سکوت خفقانآور را میشکند و میگوید:
- زنگ میزنم به سمیه، میگم به حاج مصطفی اینها بگن راضی نیستی.
چنان سرم را با شدت بلند میکنم که صدای تقِ استخوانهای گردنم را میشنوم.
دهان باز نکردهام که خانمجان ادامه میدهد:
- اونقدر سن دارم و تجربه که بفهمم دست بریدنت از روی شرم و خجالت نبود، اونقدری حواسم هست که بفهمم مهدی چرا پاشد و رفت بیرون.
حس میکنم گونههایم قرمز شدهاند.
خانم جان حینی که بلند میشود و به سمت تلفن میرود میگوید:
- فقط نمیدونم مهدی چشه که دست روی دست گذاشته!
خانم جان میرود و من میمانم و لبخندهای پر از شیطنت مینا.
کنارم مینشیند، دستش را دور شانهام میاندازد و میگوید:
- الهی قربون زنداداشم برم من.
***
در اتاقم نشستهام و شعر مینویسم. یکدفعه یادم میافتد که فردا عقدکنانِ زهراست.
از طرفی دوست دارم کنارش باشم؛ ولی از طرفی دلم راضی نمیشود بروم و هی چهرهی ماتمزدهی دردانه عمویم جلوی چشمم بیاید و عذاب بکشم.
صدای زنگ خانه بلند میشود و پشت سرش، صدای یاحسین گفتن مادرم.
سراسیمه و نگران پاتند میکنم سمت حیاط که از دیدن زهرا با گونهی کبود و چمدانِ درون دستانش، دلم هُری میریزد.
نزدیک زهرا میروم و با صدایی لرزان میپرسم:
- چی شده زهرا؟
بغضش میشکند و خودش را در آغوشم میاندازد. صدای هق هق گریهاش، جانم را آتش میزند.
فکرم هزار راه میرود و برمیگردد که چه شده؟
با کمک مادر، زهرا را به داخل اتاقم میبریم. مادرم میرود تا آب قند بیاورد و میدانم در اصل تنهایمان گذاشته تا زهرا راحتتر با من حرف بزند.
دستش را در دست میگیرم و میگویم:
- نمیخوای حرف بزنی زهرا؟ دِ بگو چی شده؟ مگه فردا عقدت نیست؟ این چه وضعیه؟
با صدای لرزان شروع به حرف زدن میکند:
- هانیه، اون من رو زد!
- کی؟ درست حرف بزن زهرا! جون به لبم کردی.
- فرهاد! اون چیزی که نشون میداد نبود هانیه. یه شکّاکِ مریض بود. داشتم از بازار برمیگشتم، یکی مزاحمم شد، تا سرِ کوچهی خودمون دنبالم میاومد؛ فرهاد دیدش و تا میخورد طرف رو کتک زد... بعدش هم همونجا وسط خیابون کوبوند تو صورتم...
هقهقش شدت میگیرد اما ادامه میدهد:
- هانیه باورت میشه؟ من رو کشون کشون بـرده خونه و به داداشم میگه حتما یه کاری کرده که اون پسره افتاده دنبالش. هانیه برگشته میگه چرا اون روز اون پسره رو دیدی بعدش که رفت، گریه کردی؟
- منظورش عموسبحانه؟
- آره... اون روز دیدتمون انگاری. من هم گفتم من روز خواستگاری گفتم علاقهای بهت ندارم، خودت مصمم بودی! من فقط بهخاطر داداشم و حق پدری که به گردنم داره قبول کردم؛ چون مدیونم بهش، بهخاطر این که منِ احمق نتونستم بگم نه!
آرام و سر به زیر مینشینم و حس میکنم نگاههای معنادار خانمجان را.
یکدفعه سکوت خفقانآور را میشکند و میگوید:
- زنگ میزنم به سمیه، میگم به حاج مصطفی اینها بگن راضی نیستی.
چنان سرم را با شدت بلند میکنم که صدای تقِ استخوانهای گردنم را میشنوم.
دهان باز نکردهام که خانمجان ادامه میدهد:
- اونقدر سن دارم و تجربه که بفهمم دست بریدنت از روی شرم و خجالت نبود، اونقدری حواسم هست که بفهمم مهدی چرا پاشد و رفت بیرون.
حس میکنم گونههایم قرمز شدهاند.
خانم جان حینی که بلند میشود و به سمت تلفن میرود میگوید:
- فقط نمیدونم مهدی چشه که دست روی دست گذاشته!
خانم جان میرود و من میمانم و لبخندهای پر از شیطنت مینا.
کنارم مینشیند، دستش را دور شانهام میاندازد و میگوید:
- الهی قربون زنداداشم برم من.
***
در اتاقم نشستهام و شعر مینویسم. یکدفعه یادم میافتد که فردا عقدکنانِ زهراست.
از طرفی دوست دارم کنارش باشم؛ ولی از طرفی دلم راضی نمیشود بروم و هی چهرهی ماتمزدهی دردانه عمویم جلوی چشمم بیاید و عذاب بکشم.
صدای زنگ خانه بلند میشود و پشت سرش، صدای یاحسین گفتن مادرم.
سراسیمه و نگران پاتند میکنم سمت حیاط که از دیدن زهرا با گونهی کبود و چمدانِ درون دستانش، دلم هُری میریزد.
نزدیک زهرا میروم و با صدایی لرزان میپرسم:
- چی شده زهرا؟
بغضش میشکند و خودش را در آغوشم میاندازد. صدای هق هق گریهاش، جانم را آتش میزند.
فکرم هزار راه میرود و برمیگردد که چه شده؟
با کمک مادر، زهرا را به داخل اتاقم میبریم. مادرم میرود تا آب قند بیاورد و میدانم در اصل تنهایمان گذاشته تا زهرا راحتتر با من حرف بزند.
دستش را در دست میگیرم و میگویم:
- نمیخوای حرف بزنی زهرا؟ دِ بگو چی شده؟ مگه فردا عقدت نیست؟ این چه وضعیه؟
با صدای لرزان شروع به حرف زدن میکند:
- هانیه، اون من رو زد!
- کی؟ درست حرف بزن زهرا! جون به لبم کردی.
- فرهاد! اون چیزی که نشون میداد نبود هانیه. یه شکّاکِ مریض بود. داشتم از بازار برمیگشتم، یکی مزاحمم شد، تا سرِ کوچهی خودمون دنبالم میاومد؛ فرهاد دیدش و تا میخورد طرف رو کتک زد... بعدش هم همونجا وسط خیابون کوبوند تو صورتم...
هقهقش شدت میگیرد اما ادامه میدهد:
- هانیه باورت میشه؟ من رو کشون کشون بـرده خونه و به داداشم میگه حتما یه کاری کرده که اون پسره افتاده دنبالش. هانیه برگشته میگه چرا اون روز اون پسره رو دیدی بعدش که رفت، گریه کردی؟
- منظورش عموسبحانه؟
- آره... اون روز دیدتمون انگاری. من هم گفتم من روز خواستگاری گفتم علاقهای بهت ندارم، خودت مصمم بودی! من فقط بهخاطر داداشم و حق پدری که به گردنم داره قبول کردم؛ چون مدیونم بهش، بهخاطر این که منِ احمق نتونستم بگم نه!
آخرین ویرایش توسط مدیر: