کامل شده داستان کوتاه بیسیمچی عشق | زهرابهاروند کاربر انجمن نگاه دانلود

از این رمان راضی هستید؟

  • بله

    رای: 14 93.3%
  • خیر

    رای: 1 6.7%

  • مجموع رای دهندگان
    15
وضعیت
موضوع بسته شده است.

زهرابهاروند

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/08
ارسالی ها
592
امتیاز واکنش
62,180
امتیاز
961
همان‌طور که دستمالی را روی زخم انگشتم گرفته‌ام به پذیرایی و پیش خانم‌جان و مینا می‌روم.
آرام و سر به زیر می‌نشینم و حس می‌کنم نگاه‌های معنادار خانم‌جان را.
یک‌دفعه سکوت خفقان‌آور را می‌شکند و می‌گوید:
- زنگ می‌زنم به سمیه، میگم به حاج مصطفی این‌ها بگن راضی نیستی.
چنان سرم را با شدت بلند می‌کنم که صدای تقِ استخوان‌های گردنم را می‌شنوم.
دهان باز نکرده‌ام که خانم‌جان ادامه می‌دهد:
- اون‌قدر سن دارم و تجربه که بفهمم دست بریدنت از روی شرم و خجالت نبود، اون‌قدری حواسم هست که بفهمم مهدی چرا پاشد و رفت بیرون.
حس می‌کنم گونه‌‌هایم قرمز شده‌اند.
خانم جان حینی که بلند می‌شود و به سمت تلفن می‌رود می‌گوید:
- فقط نمی‌دونم مهدی چشه که دست روی دست گذاشته!
خانم جان می‌رود و من می‌مانم و لبخندهای پر از شیطنت مینا.
کنارم می‌نشیند، دستش را دور شانه‌ام می‌اندازد و می‌گوید:
- الهی قربون زن‌داداشم برم من.
***
در اتاقم نشسته‌ام و شعر می‌نویسم. یک‌دفعه یادم می‌افتد که فردا عقدکنانِ زهراست.
از طرفی دوست دارم کنارش باشم؛ ولی از طرفی دلم راضی نمی‌شود بروم و هی چهره‌ی ماتم‌زده‌ی دردانه عمویم جلوی چشمم بیاید و عذاب بکشم.
صدای زنگ خانه بلند می‌شود و پشت سرش، صدای یاحسین گفتن مادرم.
سراسیمه و نگران پاتند می‌کنم سمت حیاط که از دیدن زهرا با گونه‌ی کبود و چمدانِ درون دستانش، دلم هُری می‌ریزد.
نزدیک زهرا می‌روم و با صدایی لرزان می‌پرسم:
- چی‌ شده زهرا؟
بغضش می‌شکند و خودش را در آغوشم می‌اندازد. صدای هق هق گریه‌اش، جانم را آتش می‌زند.
فکرم هزار راه می‌رود و برمی‌گردد که چه شده؟
با کمک مادر، زهرا را به داخل اتاقم می‌بریم. مادرم می‌رود تا آب قند بیاورد و می‌دانم در اصل تنهایمان گذاشته تا زهرا راحت‌تر با من حرف بزند.
دستش را در دست می‌گیرم و می‌گویم:
- نمی‌خوای حرف بزنی زهرا؟ دِ بگو چی شده؟ مگه فردا عقدت نیست؟ این چه وضعیه؟
با صدای لرزان شروع به حرف زدن می‌کند:
- هانیه، اون من رو زد!
- کی؟ درست حرف بزن زهرا! جون به لبم کردی.
- فرهاد! اون چیزی که نشون می‌داد نبود هانیه. یه شکّاکِ مریض بود. داشتم از بازار برمی‌گشتم، یکی مزاحمم شد، تا سرِ کوچه‌ی خودمون دنبالم می‌اومد؛ فرهاد دیدش و تا می‌خورد طرف رو کتک زد... بعدش هم همون‌جا وسط خیابون کوبوند تو صورتم...
هق‌هقش شدت می‌گیرد اما ادامه می‌دهد:
- هانیه باورت میشه؟ من رو کشون کشون بـرده خونه و به داداشم میگه حتما یه کاری کرده که اون پسره افتاده دنبالش. هانیه برگشته میگه چرا اون روز اون پسره رو دیدی بعدش که رفت، گریه کردی؟
- منظورش عموسبحانه؟
- آره... اون روز دیدتمون انگاری. من هم گفتم من روز خواستگاری گفتم علاقه‌ای بهت ندارم، خودت مصمم بودی! من فقط به‌خاطر داداشم و حق پدری که به گردنم داره قبول کردم؛ چون مدیونم بهش، به‌خاطر این که منِ احمق نتونستم بگم نه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    اشک تا پشت چشم‌هایم می‌آید. زهرا لایق خوشبختی‌ست، لایقِِ یک زندگی خوب و دنیا چرا سر ناسازگاری دارد با این دختر؟
    - داداشت چی گفت؟
    هق هقش بلندتر می‌شود:
    - وقتـ... وقتی گفتم من یکی دیگه رو دوست دارم، اون هم زد! زد همون‌جایی که فرهاد زده بود. گفت باید با فرهاد بشینی پای سفره‌ی عقد. گفت حالا که همه فهمیدن فردا عقدته و کل فامیل دعوتن، حق نداری نه بیاری وگرنه من خواهری ندارم. گفتم نمی‌تونم، گفت پس برو؛ برو هر قبرستونی که می‌خوای! گفت از اول هم اشتباه کردم مسئولیتت رو قبول کردم. من هم چمدونم رو جمع کردم و اومدم بیرون. هانیه حتی دنبالم هم نیومد! کاش‌...کاش بابا و مامانم زنده بودن، کاش من این‌قدر بدبخت نبودم.
    جلوتر می‌روم و در آغوشش می‌کشم. صدایِ دردناکِ گریه‌اش قطع نمی‌شود. یک‌دفعه در اتاقم با شدت باز می‌شود و قامت عموسبحان نمایان می‌شود. شوک زده نگاهمان می‌کند. زهرا سرش را بلند می‌کند و با چشمان خیس نگاهش می‌کند. می‌بینم که خیره‌ی گونه‌ی کبود شده‌اش می‌شود.
    - چی شده؟
    شتاب‌زده بلند می‌شوم و جلوی در و درست جایی که عموسبحان مانده می‌ایستم.
    دستش را می‌گیرم و همان‌طور که سعی می‌کنم دنبال خودم بکشانمش می‌گویم:
    - بیا من برات توضیح میدم.
    ***
    می‌بینم که هر لحظه که ماجرا را برایش تعریف می‌کنم، رگ‌گردنش متورم‌تر می‌شود.
    ماجرا را که می‌گویم، بلند می‌شود و به سمت در می‌رود. جلویش می‌ایستم و مانعش می‌شوم:
    - می‌خوای بری پیش فرهاد؟ آره؟
    دندان‌هایش را روی هم می‌فشارد و می‌غرد:
    - می‌خوام برم بزنم همون‌جایی که زده. غلط کرده که رو دختری که قرار بوده زنش بشه دست بلند کرده. این بی‌غیرت رو می‌گفتی آدم خوبیه؟
    ملتمسانه می‌گویم:
    - تو رو خدا وایسا عمو. من چه می‌دونستم! زهرا می‌گفت آدم خوبیه که من نگران نباشم. اصلا ول کن، خراب‌ترش نکن.
    - پس بذار برم پیش آقا رضا، برم حرف دلم رو بزنم بهش.
    خودم را کنار می‌کشم؛ اما قبل از رفتنش می‌گویم:
    - از چشمم دور نموند لبخندت وقتی شنیدی زهرا، یکی دیگه، همون خودت رو دوست داره.
    به سمتم برمی‌گردد و می‌گوید:
    - من این رو نمی‌خواستم هانیه. به خدا آرزوی خوشبختی کردم براش. نخواستم این‌طوری داغون بشه، من عوضی نیستم هانیه، به خدا عوضی نیستم.
    لبخند می‌زنم:
    - عموی من، مَردتر از این حرف‌هاست!
    نفس عمیقی می‌کشد و می‌رود.
    از در که خارج می‌شود، به اتاقم می‌روم و با زهرایی مواجه می‌شوم که با لباس و چادر به سر، روی تخت خوابش بـرده.
    آرام چادر و روسری‌اش را از سرش در می‌آ‌ورم، پتویم را رویش می‌کشم و به حیاط می‌روم و کنار حوض در انتظار آمدن عموسبحان می‌نشینم.
    حس می‌کنم کسی کنارم می‌نشیند، هنوز سرم را برنگردانده‌‌ام که صدای مادرم به گوشم می‌خورد:
    - اجبار خوب نیست. آخرش میشه زهرایِ گریون و مستأصل! خدا رو شکر که خانم‌جون ز‌نگ زد و نذاشت قرار رو قطعی کنیم، وگرنه تو هم نه نمی‌آوردی روی حرف بابات و یه عمر پشیمونی به بار می‌اومد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    لبخند می‌زنم و هیچ نمی‌گویم و خیره به ماهی‌ها می‌مانم. مادرم راست می‌گوید، شاید اگر پدرم پسر حاج مصطفی را تایید می کرد، من هم مثل زهرا نمی‌توانستم رو در روی پدرم بایستم. خدا را شکر می‌کنم و نفس عمیقی می‌کشم. صدای در حیاط از جا بلندم می‌کند. از همان پشت در می‌پرسم:
    - کیه؟
    - سبحانم.
    در را باز می‌کنم و با چهره‌ی خوشحالش روبه‌رو می‌شوم. خنده‌اش، ذوق به جانم می‌ریزد.
    داخل حیاط می‌آید، می‌رود کنار حوض و همان‌طور که مشتش را پر از آب می‌کند و به صورتش می‌پاشد می‌گوید:
    - زد توی گوشم؛ ولی راضی شد.
    با تعجب و شوق می‌گویم:
    - چی؟ قبول کرد؟ آره عمو؟
    - آره، قبول کرد.
    با لبخندی رو می‌کند سمت مادرم و می‌گوید:
    - زن داداش، شما میگید به داداش‌سجاد؟ من برم به خانم‌جون خبر بدم.
    مادرم متعجب سر تکان می‌دهد و عمو خوشحال از خانه بیرون می‌زند.
    - سبحان زهرا رو می‌خواد؟
    لبخند بزرگی صورتم را می‌پوشاند:
    - آره... اون هم بدجور!
    با شادی به اتاقم می‌روم، زهرا را تکان می‌دهم تا بیدار شود. چشم‌هایش را باز و گیج نگاهم می‌کند.
    - پاشو، پاشو! باید بری خونه‌تون. زود، تند؛ سریع!
    - چی شده؟ داداشم اومده دنبالم؟
    دلم می‌گیرد برای مظلومیتش، چه‌طور برادرش توانست آن حرف‌ها را بزند؟ یاد حرف پدرم می‌افتم که همیشه می‌گوید آدمِِ زمانِ عصبانیت با آدمِ در حالت عادی، خیلی فرق می‌کند.
    - نه، عمو رفت با داداشت حرف زد. همه چی رو بهش گفت زهرا! باورت میشه اگه بگم داداشت قبول کرده؟ پاشو‌ برو خونه که فردا میایم خواستگاری!
    متعجب و خیره نگاهم می‌کند، باورش نشده!
    می‌زنم پشت کمرش و می‌گویم:
    - خواب نیستی رفیق! قراره بشی زن عموم‌‌!

    ***
    با اعتراض می‌گویم:
    - بابایی! آخه چرا؟
    پدرم می‌خندد و لپم را می‌کشد:
    - مجلس بزرگونه‌ست! شما بمون خونه.
    حق به جانب و دست به سـ*ـینه می‌ایستم و بدعنق می‌گویم:
    - مگه من بچه‌م؟ هیجده سالمه ها!
    -شما 118 سالت هم‌ بشه بچه‌ای! بمون خونه باباجان.
    - باشه؛ ولی یادم می‌مونه‌ها!
    به سمت عموسبحان که کت شلوار پوشیده و منتظر بقیه است می‌روم. یقه‌ی کتش را مرتب می‌کنم و می‌گویم:
    - چه باحال! از دست دوستم و عموم با هم راحت میشم!
    می‌خندد، چشم‌هایش نورباران است، می خندد و می گوید:
    - الان خوشحالی؟
    عقب می‌کشم و از سر تا پا، براندازش می‌کنم.
    - ماله یه دقیقه‌اشه. بهترین دوستم میشه زن عموم، عموم میشه شوهر بهترین دوستم! پلاسم خونه‌تون، از الان گفته باشم ها!
    دستی روی پیشانی‌اش که از همین حالا دانه‌های ریز عرق رویش خودنمایی می‌کند می‌کشد و می‌گوید:
    - پس خدا رحم کنه.
    - سبحان! بیا مادر، بیا همه آماده‌ایم!
    با صدای خانم‌جان عموسبحان به سمت در می‌رود. دلم برای عجله و اشتیاقش ضعف می‌رود.
    می‌رود و دعایم بدرقه‌ی راهش می شود که الهی که خوشبخت شوی برادرترین عموی دنیا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ***
    گاهی وقت‌ها فکر می‌کنم که احساسم نسبت به مهدی یک‌طرفه است.
    فکر می‌کنم تمام توجهاتش که من عشق پنداشته‌ام آنها را، از روی همبازیِ بچگی بودن و دخترعمو پسرعمویی است، وگرنه چه دلیلی دارد این پیش‌قدم نشدنش؟
    من که نمی‌توانم بروم جلو و بگویم پسرعمو دوستت دارم حالا لطف کن بیا خواستگاری تا شرِ این حال بدبودن‌ها از سرمان کنده شود! می‌توانم؟
    اصلا می‌دانی چیست؟ نمی‌آید به درک!
    من هم فراموشش می‌کنم، عشقش را از دل و جانم پاک می‌کنم.
    نمی‌شود که هی بنشینم دفتر شعر خط‌خطی کنم و بغض کنم و بغض کنم!
    اصلا حقش بود می‌گذاشتم پسر حاج‌مصطفی بیاید خواستگاری تا مثل عموسبحان دنیا روی سرش خراب شود.
    اصلا کاش الان پیشم بود تا همین دفتر و خودکار را می‌زدم وسط فرق سرش!
    نفس کلافه‌ای می‌کشم و از اتاق بیرون می‌روم.
    لیوان آب یخی می‌خورم و کمی آرام می‌شوم.
    با فکر حرف‌ها و درگیری‌های چند دقیقه قبل با خودم، خنده‌ام می‌گیرد.
    عشق پسرعمو دیوانه‌ام کرده‌، خدا رحم کند.
    ساعت را نگاه می‌کنم، با دیدن عقربه‌ها که هشت و نیم شب را نشان می‌دهند، دلم‌ برای معده‌ام می‌سوزد و می‌خواهم غذایی درست کنم که صدای درِ حیاط به گوشم می‌رسد.
    همان‌طور که چادر گل‌دارم را سرم‌ می‌کنم و به سمت در می‌روم، فکر می‌کنم که "بابا این‌ها که کلید دارند، یعنی کیست؟"
    پایم را که در حیاط می‌گذارم، متوجه بارش نم‌نم باران، این برکت آسمانی می‌شوم.
    صورتم از برخورد قطره‌های باران نم‌دار می‌شود.
    در را باز می‌کنم و مهدی را می‌بینم، با موهای خیسی که روی پیشانی‌اش پخش شده‌ است.
    متعجب نگاهش می‌کنم که می‌گوید:
    - اومدم بگم که...
    - سلام آقا مهدی! چیزی شده؟
    کلافه بین موهای مشکی‌اش دست می‌کشد و می‌گوید:
    - سَـ..سلام... اومدم بگم که فردا شب با بابا این‌ها مزاحم میشیم.
    متعجب می‌گویم:
    - قدمتون سرِ چشم، چرا الان نیومدن عمواینا؟
    می‌بینم که می‌خندد.
    - واسه امرِ خیر خدمت می‌رسیم دخترعمو! با اجازه.
    می‌گوید و می‌رود. می‌گوید و می‌رود و من، در را می‌بندم و همان‌جا به در آهنی حیاط تکیه می‌دهم.
    باران تندتر می‌شود و قطره‌ها بی‌امان به سر و صورتم می‌خورند. صدایش در گوشم طنین‌انداز می‌شود.
    "واسه امرِ خیر خدمت می‌رسیم"
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    چند دقیقه بعد، دوباره صدای در بلند می‌شود؛ اما این‌بار پشت سرش در با کلید باز می‌شود.
    خانم جان، پدر و مادرم و عموسبحان داخل می‌شوند.
    مادرم می‌زند روی دستش و می‌گوید:
    - خدا مرگم بده. چرا زیر بارون موندی مادر؟!
    انگار لب‌هایم را به هم دوخته‌اند.
    می‌خواهم حرف بزنم ها؛ اما نمی‌توانم.
    مادر به داخل خانه هلم می‌دهد و چادرِ خیس را از روی سرم برمی‌دارد.
    همه که داخل می‌آیند عمو می‌پرسد:
    - اینی که داشت از اون‌ورِ کوچه می‌رفت، مهدی نبود؟
    تمام توانم را جمع می‌کنم و می‌گویم:
    - آره، مهدی بود.
    پدرم کنجکاو می‌پرسد:
    - چه‌کار داشت؟
    - گفت فردا شب با عمو این‌ها میان این‌جا، واسه... واسه...
    خجالت دخترانه به سراغم می‌آید و نمی‌توانم جمله‌ام را کامل کنم.
    خانم‌‌جان که از اول با لبخند به من زل‌زده می‌گوید:
    - سعید با من حرف زده، میان برای امرِ خیر.
    نگاه ِمتعجب مادر، رضایت نهفته در چشمان پدرم و خیره نگاه کردن عموسبحان را تاب نمی‌آورم.
    سر به زیر و آرام، به اتاقم می‌روم.
    لباس‌های خیس از بارانم را عوض می‌کنم و روی تخت می‌افتم.
    کم‌کم و با فکر کردن به چند دقیقه قبل، لبخند روی لبم نقش می‌بندد.
    در اتاق باز می‌شود و مادرم داخل می‌آید.
    سرم را پایین می‌اندازم.
    کنارم می‌نشیند و می‌گوید:
    - وقتی با سجاد ازدواج کردم، شونزده سالم بود. بچه بودم تو خیلی چیزها؛ اما سجاد مرد بود. هر چی من بچه بودم اون بزرگ بود. یه سالی که گذشت، کم‌کم حرف و حدیث‌ها شروع شد که چرا بچه‌دار نمیشین؟ هزارتا راه رفتیم؛ ولی نشد. بعد از یازده سال راز و ‌نیاز و دوا درمون، خدا تو رو بهمون داد. تو که به‌دنیا اومدی، مهدی پنج سالش بود. این‌قدر پیشت بود و باهات بازی می‌کرد که بعد از مامان، اولین کلمه‌ای که گفتی یه چیزی شبیه مهدی بود. مهدی خیلی مَرده. از همون بچگی غیرت و مردونگی داشت. اون‌قدری که وقتی تو به سن تکلیف رسیدی و اون چهارده سالش بود، حد و حدودها رو رعایت می‌کرد. راستش رو بخوای هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم دوستت داشته باشه! از اون هانیه خانم گفتن‌هاش معلوم نبود؛ ولی می‌دیدم علاقه رو توی چشم‌های تو! اون‌روز که خانم‌جون زنگ زد و گفت راضی نیستی به خواستگاری اومدنِ پسرِ حاج‌مصطفی، مطمئن شدم. بابات هم که قدِ پسرنداشته‌اش دوست داره مهدی رو؛ ولی هانیه، تو می‌تونی با نظامی بودن مهدی، با شغل پر از خطرش کنار بیای؟ می‌تونی مادر؟
    نگاهش می‌کنم. از سکوتم همه چیز را می‌خواند که می‌گوید:
    - خوشبخت بشی عزیزدلم.

    ***
    از دیشب آن‌قدر فکرم مشغول بوده که اصلا یادم رفت از عمو بپرسم قضیه‌ی خواستگاری‌اش چه شد.
    جلوی آینه می‌ایستم و نگاهی به لباس‌‌هایم می‌اندازم.
    کت و دامن ساده و دخترانه، روسری عسلی رنگم هارمونی عجیبی با چشم‌‌هایم دارد‌.
    چادر شیری‌رنگم که گل‌های طلایی دارد را سر می‌کنم و به آشپزخانه می‌روم. مادرم سمتم می‌آید و می‌گوید:
    - استکان‌ها و چای حاضرن مادر. صدات کردم بیار!
    "چشم" آرام و زیرِ لبی می‌گویم. صدای در که بلند می‌شود، مادرم بیرون می‌رود.
    چند دقیقه بعد، صدای حال و احوال کردن‌ها به گوشم می‌خورد.
    آرام پرده‌ی سفید پنجره‌ی کوچک آشپزخانه را که گل‌های فیروزه‌ای دارد کنار می‌زنم.
    می‌بینمش، آرام و سربه زیرتر از همیشه، آن‌قدر آرام که وقتی عموسبحان جلو می‌رود و در آغوشش می‌کشد، تنها به تبسمی بسنده می‌کند.
    سرش را بلند می‌کند و به راستی که نگاه‌ها مغناطیسی عجیب دارند!
    دریایِ آرامِ نگاهش که با عسلیِ چشمانم برخورد می‌کند پرده را می‌اندازم و دستم را روی سمت چپ سـ*ـینه‌ام می‌گذارم، تپش‌هایش کر کننده است!
    نیم ساعتی طول و عرض آشپزخانه‌ی کوچک خانه‌مان را هی متر می‌کنم و نفس عمیق می‌کشم.
    پدرم صدایم می‌زند و دلم می‌ریزد:
    - هانیه جان بابا؟ چای بیار دخترم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    همه‌ی تمرکزم را می‌گذارم تا جلوی لرزش دستانم را بگیرم که مبادا چای را در سینی بریزم.
    به هر رنج و مشقتی که هست بالاخره چای را در استکان‌های کمرباریکِ مادر می‌ریزم و بسم اللّه گویان از آشپزخانه بیرون می‌زنم.
    آرام سلامی می‌دهم و متعاقبش همه با خوش‌رویی جوابم را می‌دهند.
    مینا را که می‌بینم حرصم می‌گیرد و در دل می‌گویم فقط من برای خواستگاری رفتن بچه بودم که نبردنم!
    می‌خواهم چای تعارف کنم که پدر اشاره می‌زند که اول خانم‌جان و عموسعید.
    به عموسبحان که می‌رسم همان‌طور که چای را برمی‌دارد آرام می‌گوید:
    - چه جالب! از دست برادرزاده‌هام که یکیشون رفیقمه، با هم راحت میشم! پلاسم خونه‌تون، گفته باشم ها!
    حرف خودم را به خودم می‌زند!
    به آخرین نفر که می‌رسم، مثل همیشه سربه‌زیر و آرام چای را برمی‌دارد و تشکری زیر لبی می‌کند.
    کنار مادرم می‌نشینم و با ور رفتن با گوشه‌ی روسری‌ام، سعی در مهار کردن استرسم دارم.
    عموسعید می‌گوید:
    - به‌نظرم مهدی حرف بزنه بهتره.
    مهدی سرفه‌ی آرامی می‌کند و می‌گوید:

    - واللّه من رو که خوب یا بد می‌شناسین. یه افسر نظامی که به قولی با شغلش عجین شده، با خطراتش، با سختی‌هاش... از نظر مالی معمولی‌ام، شکر خدا توانایی گردوندن یه زندگی نوپا رو دارم. فقط... فقط یه چیزهایی هست که باید به هانیه خانم بگم، اگه اجازه بدین.
    پدرم می‌گوید:
    - هانیه‌جان با مهدی برید تو اتاقت حرف‌هاتون رو بزنین باباجان.
    با ببخشیدی بلند می‌شوم و سمت اتاقم می‌روم.
    قدم‌هایش را پشت سرم حس می‌کنم.
    به در اتاقم که می‌رسیم، اشاره می‌دهد که اول من وارد شوم.
    وارد می‌شوم و روی تخت می‌نشینم.
    روی صندلی میز تحریرم می‌نشیند و خیره به قاب عکس بچگی‌هایمان شروع می‌کند:
    - راستش... گفتن این حرف‌ها سخته برام. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم دلبسته‌تون... نه، دلبسته‌ت شده باشم! از سال قبل تا چند وقت پیش که یه سال و چندماه ندیدمت تازه فهمیدم دلم رو باختم. راستش فکر می‌کردم من رو به چشم برادرت می‌بینی؛ البته تایید اطرافیان هم بی‌تاثیر نبود توی این طرز فکرم.
    می‌‌ترسیدم که بیام جلو و نه بشنوم. دروغ چرا، از شکسته شدن می‌ترسیدم. از این‌که بفهمم احساسم یه‌طرفه بوده. اون‌ روز توی خونه‌ی خانم‌جون مطمئن شدم ازت... الان هم این‌جام که حرف‌هام رو بزنم و شرمنده‌ی احساسم و دلم نشم. تو راضی هستی هانیه؟
    من که تا پایان حرف‌هایش سرم پایین است و حقیقت اعتراف‌هایش را با جان و دل حس می‌کنم، سرم را بالا می‌آورم و می‌گویم:
    - داری میگی اون‌ روز مطمئن شدی ازم.
    می‌خندد، چال کنار گونه‌اش قلبم را به آتش می‌کشد.
    - یه چیزِ دیگه هم هست که دست دست کردم این مدت.
    نگران می‌شوم. از چشم‌‌هایم می‌خواند حالم را.
    - من یه ارتشی‌ام... می‌دونی که از وقتی امام اومدن و انقلاب شده خطرهای زیادی نظام جمهوری اسلامی رو تهدید می‌کنه. هر لحظه ممکنه نباشم؛ یعنی ممکنه نبودنم حتی همیشگی هم بشه. می‌تونی هانیه؟ می‌تونی بی من؟ چند روز، چند هفته، چند ماه! ماموریت‌های پشت سر هم، سختی کارم، همه‌ی این‌ها با منن.
    حتی پلک هم نمی‌زنم. هیچ‌وقت فکر این حرف‌ها را نمی‌کردم.
    نباشد؟ بعد از آمدنش برود؟ قطره اشکی را که از گوشه‌ی چشمم سرایز شده را می‌گیرم و مطمئن‌تر از هر وقتی می‌گویم:
    - من... من فقط می‌خوام کنارت باشم، همین.
    لبخند می‌زند و می‌گوید:
    - من تمام زندگیم برای حفظ کردن ارزش‌هام جنگیدم. برای انقلابم، برای دینم، برای وطنم. از این به بعد می‌خوام واسه حفظ کردن تو هم بجنگم.
    قلبم با حرف‌هایش غرق دوست داشتن می‌شود.
    بیرون که می‌رویم از لبخندهایمان همه چیز مشخص است.
    مهدی می‌نشیند کنار عموسبحان و من کنار مادرم جای می‌گیرم. مینا و مریم کل می‌کشند و بعدش صدای دست زدن‌ها بلند می‌شود.
    آن لبخندها جز رضایت که معنایی دیگر نداشتند!
    - سجاد باید زود عقد کنن؛ چون مهدی تا آخر این ماه باید برگرده تهران. سبحان هم همین‌طور... میگم عقد دوتاشون رو با هم نگیریم؟
    پدرم خطاب به عموسعید که این پیشنهاد را داده می‌گوید:
    - واللّه من که موافقم. این جوون‌ها که شناخت کافی دارن از هم و لازم به دوران نامزدی نیست. حالا دیگه تصمیم با خودشونه واسه مراسم.
    عموسبحان قیافه‌ی بانمکی به خودش می‌گیرد و با لبخندی می‌گوید:
    - خوبه که این‌طوری. به جای عروسی یه جشن عقد می‌گیریم. باحال هم میشه اتفاقاً! دوتا عروس و دوتا دوماد...
    به دنبال حرفش محکم می‌زند پشت کمر مهدی که کنارش نشسته و می‌گوید:
    - مگه نه مجنون جان؟
    صدای خنده‌ی جمع بلند می‌شود.
    مهدی اما لبخند آرامی می‌زند.
    مجنون، چه واژه‌ی عاشقانه‌ای.
    حرف به حرفش طوفان عشق به پا می‌کند.
    زیرلب می‌گویم:
    - لیلی!
    - چیزی گفتی مادر؟
    رو می‌کنم سمت خانم‌جان و می‌گویم:
    - نه. من هم موافقم، زهرا هم می‌دونم مخالفت نمی‌کنه.
    - مهریه چی؟
    مادرم رو به زن‌عمو که این بحث را پیش کشیده می‌گوید:
    - والله اعظم جون میگن مهریه رو کی داده کی گرفته! ولی خب عرف و رسمه. باز هم من و آقاسجاد حرفمون حرفه هانیه‌ست. به هر حال آینده و زندگی اونه.
    می‌بینم که پدرم با لبخند مادرم را نگاه می‌کند.
    همه‌ی این سال‌ها عشقشان محکم‌تر و عمیق‌تر شده.
    همه منتظر نگاهم می‌کنند.
    لب‌های خشک از هیجان و استرسم را با زبان کمی تر می‌کنم و می‌گویم:
    - به نیت امام زمان«عجل اللّه تعالی فرجه شریف» دوازده شاخه گل نرگس، همین...
    صدای کسی نمی‌آید، سرم را بلند می‌کنم و یک دور همه را نگاه می‌کنم. رضایت چشم‌های همه یک طرف و آرامش و لبخند مخفی ته چشمان مهدی یک طرف.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ***
    - خب داداش رضا عصبانیتش که خوابید، راضی شد. گفت خواب بابام رو دیده... متحول شده داداشم!
    لبخند می‌زنم به لبخندِ روی لب‌های زهرا.
    چه‌خوب که غم عشق او و عمو سر آمد.
    با شیطنت می‌گوید:
    - تو هم که بله ناقلا!
    می‌خندم.
    - دوتامون میریم تهران زهرا. تو دلت واسه این شهر و این محله و خاطره‌هامون تنگ نمیشه؟
    - واسه همیشه که نمیریم دیوونه.
    - هر چی... دلت تنگ نمیشه؟
    - دلم، شاید! من خاطره‌ی خوب از این‌جا زیاد ندارم. عوضش خاطره‌ی گریه‌دار تا دلت بخواد دارم.
    تصادف مامان و بابام، یتیم شدنم. حسِ سربار بودن سرِ خونه زندگی داداشم و زن داداشم. روزهای مزخرف تحمل کردن فرهاد. تظاهر به خوشحال بودن! می‌بینی؟ همه‌ش خاطره‌ی بَده. حتی رسیدن به کسی که دوستش دارم هم با غم و ناراحتیه، با سیلی خوردنه.
    اولین قطره‌ی اشکش که سرازیر می‌شود، بحث را ناشیانه عوض می‌کند.
    - راستی، الان که دیپلم رو گرفتیم. تو مگه نمی‌خواستی دانشگاه بری؟ کنکور نمیدی؟
    حرف‌های مهدی جولان می‌دهند در سرم "ممکنه نباشم یه روزی..."
    - فعلا نه.
    در دل ادامه می‌دهم "فعلا می‌خوام همه‌ی ثانیه‌هام رو از کنارش بودن خاطره و روزهای خوب بسازم"
    با نگاه به ساعت از جایم بلند می‌شوم.
    باید به خانه بروم‌. با زهرا خداحافظی می‌کنم و مسیر خانه‌ی خودمان را در پیش می‌گیرم.
    وارد حیاط که می‌شوم، سکوت خانه و حیاط نشان از نبودن مادر و پدرم می‌دهد‌.
    این روزها سخت مشغول خریدن جهیزیه‌اند.
    می‌نشینم کنار حوض کوچکمان.
    افکار منفی و مزاحم دست از سرم برنمی‌دارند. اگر مهدی نباشد چه‌کار کنم؟
    من طاقت نبودن و ندیدنش را ندارم، نه حالا که عاشق‌تر شده‌ام، نه حالا که هفته‌ی دیگر عقدمان است! نه الانی که نشان نامزدی‌اش خودنمایی می‌کند روی انگشتم!
    اشک‌های داغ گونه‌ام را می‌سوزانند.
    میانِ گرمای خرداد ماهِ دزفول، من سردم می‌شود و وجودم یخ می‌بندد از فکرِ رفتن و نیامدنش.
    من که گفته بودم عشق خانمان‌سوز است!

    ***
    - هانیه؟ بیا دیگه مادر.
    با وسواسِ شدیدی لبه‌ی روسریِ کِرِم رنگم را صاف می‌کنم‌.
    چادر پوشیده و آماده از اتاق بیرون می‌زنم.
    مهدی را می‌بینم که کنار درِ حیاط منتظر ایستاده.
    مثل همیشه سربه‌زیر!
    تسبیح تربت میان دستانش خودنمایی می‌کند.
    انگشت‌هایش که دانه‌های درشتِ تسبیح را رد می‌کنند و ذکرهایِ زیرِ لبش، لبخند را روی لبم شکل می‌دهند.
    کنارش که می‌ایستم، سرش را بلند می‌کند و نگاهم می‌کند؛ کوتاه و عمیق.
    آرام سلام می‌‌کنم و او آرام‌تر جواب می‌دهد.
    از در خانه بیرون می‌زنیم‌.
    در امتدادِ خیابانِ خانه‌مان شانه به شانه و قدم به قدم همراه می‌شویم.
    لبخندی می‌زنم، یک سر و گردن بلندتر از من است.
    صدایِ پر از آرامشش را می‌شنوم:
    - اول بریم حلقه ببینیم؟
    - آره.
    می‌خندد. با تعجب نگاهش می‌کنم. با ته مایه‌ی خنده‌اش می‌گوید:
    - تو رویاهام هم نمی‌دیدم این روزها رو.
    - من هم...
    - راستی؟ یادم نرفته ها!
    با تعجب می‌گویم:
    - چی رو؟
    - کله‌ای که تو بچگی زدی شکوندی رو...
    از یادآوری‌اش خنده‌ام می‌گیرد.
    زود خنده‌ام را جمع می‌کنم و اخمی الکی می‌کنم:
    - من هم یادم نرفته!
    - چی رو؟
    با حرصِ آشکاری می‌گویم:
    - هانیه خانم هانیه خانم گفتن‌هاتون رو آقا مهدی.
    آقامهدی را از عمد غلیظ می‌گویم که باز هم خنده‌اش می‌گیرد.
    به خیابان اصلی که می‌رسیم، تاکسی می‌گیریم و به سمت طلافروشی می‌رویم.

    ***
    - ای بابا! این هم نه؟
    با وسواس حلقه‌ی پهن و پر از نگین را نگاه می‌کنم.
    سرم را به علامت نفی و رد کردن تکان می‌دهم:
    - نه! چیه این آخه؟
    چشمم را می‌چرخانم و روی حلقه‌ی ظریف و ‌ساده‌ای که یک ردیف نگین کوچک زیبایش کرده‌ است، مکث می‌کنم؛ رد نگاهم را می‌گیرد.
    - این؟
    سرم را با اشتیاق تکان می‌دهم:
    - خیلی خوشگله نه؟
    - راستش...
    - راستش چی؟
    - اولش می‌خواستم همین رو نشونت بدم، گفتم‌ فکر نکنی به‌خاطر سبک بودن و ارزونیشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    نگاهش می‌کنم:
    - من چیزهای ساده رو بیشتر دوست دارم، بیشتر به دل می‌شینن. تجمل زیادی دل آدم رو می‌زنه.
    گفته بودم رضایت چشمانش را با دنیا عوض نمی‌کنم؟
    ***
    روبروی در خانه می‌ایستم.
    چند پلاستیک توی دستم را زمین می‌گذارم و می‌گویم:
    - بیا داخل، شام بخور بعد برو.
    - نه دیگه، مزاحم نمیشم‌‌.
    اصرار نمی‌کنم که معذب نشود:
    - باشه هر جور راحتی‌.
    - راستی...
    منتظر نگاهش می‌کنم.
    چشم‌هایش زیر نور ماه برق می‌زند.
    - این یه هفته تا عقد... ناراحت نمیشی اگه بگم هم‌دیگه رو نبینیم‌ تا روز عقد؟
    شوکه می‌شوم. چرا؟ چرا نبینیم هم را؟ سوالم را از چشم‌‌هایم می‌خواند. دستی بین موهایش می‌کشد و می‌گوید:
    - خب، محرم نیستیم هانیه‌. می‌دونی حس خوبی ندارم‌؛ یعنی معذبم. بذار تا روز عقد، که قلبم آروم شه با بله گفتنت؛ که بشی مال خودم، عرفاً و شرعاً. توضیحش یکم سخته برام، متوجه میشی منظورم رو؟
    لبخند می‌نشیند روی لب‌هایم:
    - متوجه‌ام! پس، خداحافظ تا هفته‌ی دیگه!
    در را با کلید باز می‌کنم و داخل می‌شوم... در را نبسته‌ام که می‌گوید:
    - خوبه که دارمت.
    لبخند می‌زنم و دستم را تکان می‌دهم.
    دستش را برایم تکان می‌دهد و لبخند می‌زند:
    - خدانگهدار، تا هفته‌ی دیگه!
    - بیا داخل دیگه، بذار اون هم بره خونه دوساعت بخوابه. بمیرم واسه برادرزاده‌ی زن ذلیلم‌‌‌‌‌!
    برمی‌گردم سمت عموسبحان که چند قدمی‌ام ایستاده.
    لبم را می‌گزم. مهدی سرش را از لای در داخل می‌آورد و با لحن خودمانی و شیطنت‌باری رو به عمو می‌گوید:
    - من نوکر خانمم هم هستم آقاسبحان!
    - زن ذلیل و نوکر! خوب شوهری گیرت اومده هانیه! برو پدر صلواتی، برو که حرف دارم با برادرزاده‌ام مزاحمی.
    - حالا ما شدیم مزاحم؟ باشه، به هم می‌رسیم آقای عمو!
    بعد هم رو به من که از دستشان خنده‌ام گرفته می‌گوید:
    - خداحافظ هانیه!
    و می‌رود. رو می‌کنم سمت عمو.
    - حرفِ چی عمو؟
    - بیا بشین این‌جا تا بگم بهت.
    به دنبال این حرفش می‌رود و لبه‌ی حوض می‌نشیند.
    پلاستیک‌های خرید را کنار در ورودی می‌گذارم.
    کنارش می‌نشینم. رد نگاهش را می‌گیرم و می‌رسم به گل‌های محمّدی و بنفشه‌ای که درون باغچه‌ی کوچک خانه‌مان و زیر نور نقره‌ای مهتاب خودنمایی می‌کنند:
    - شما دوتا کنار هم‌دیگه خیلی قشنگ و رویایی به‌نظر می‌رسین.
    لبخند می‌زنم. قشنگ و رویایی! مثل همان مجنون و لیلی! ادامه می‌دهد:
    - مهدی جونش رو هم میده پایِ ایمان و وطنش.آخرهای سلطنت شاه من و مهدی تازه وارد نظام و ارتش شده بودیم. به چشم خودم دیدم در حالی که نیروی ارتش شاه و سلطنتش بود، به بچه‌های انقلابی تو پخش اعلامیه و نوارهای سخنرانی امام کمک می‌کرد. این‌ها رو می‌دونی هانیه، مگه نه؟
    آرام سرم را تکان می‌دهم:
    - می‌دونم...
    - من بهتر از هر کسی می‌شناسمش. الانی که اوضاع کشور معلوم نیست و ممکنه هر اتفاقی بیفته پیش‌بینیش برام سخت نیست که مهدی حاضره از خودش و کنار تو بودن بگذره تا بقیه آروم و راحت زندگی کنن. می‌تونی کنار بیای با این‌ها؟ با نبودن‌هاش؟ با زندگی با یه آدم نظامی؟
    مصمم‌تر از هر وقتی چشم‌‌هایم را به چشم‌هایش می‌دوزم.
    من حاضرم بودم برای یک روز کنار مهدی و خانم خانه‌اش بودن همه‌ی عمرم را فدا کنم.
    به گمانم عشق را از چشم‌‌هایم می‌خواند که می‌گوید:
    - مبارکه وروجک عمو!
    بغضم جایش را به خنده می‌دهد.
    بلند می‌شود، دستم را می‌گیرد و بلندم می‌کند:
    - بیا ببین زن‌داداش چه بازار شامی راه انداخته. بیچاره داداش‌سجاد از خستگی همون وسط هال گرفته خوابیده! فکر کنم کل بازار رو دنبال زن داداش واسه جهیزیه خریدن چرخیدن... تقصیر مهدی نیست‌ها!
    - چی؟
    - زن ذلیلیش! توی خونواده‌ی ما موروثیه ظاهراً!
    می‌خندم و پلاستیک‌ها را برمی‌دارم و داخل خانه می‌شوم.
    مادر را می‌بینم که جعبه‌های اثاث را به گوشه‌ی هال می‌برد.
    دلم برای پدری که بین این همه سر و صدای جابه‌جایی، وسط هال خوابش گرفته پر می‌کشد.
    رو به مادر سلامی می‌کنم، من را که می‌بیند جواب سلامم را می‌دهد و رو به عمو می‌گوید:
    - راحله خانم، خانمِ آقارضا هم امروز باهامون بود. جهیزیه‌ی این دوتا عروس آماده‌ست، با مهدی یه ماشین بگیرید اثاث‌ها رو بفرستین تهران. ببینم، خودتون که رفتید می‌چینید یا می‌خواید من خودم تو این هفته برم؟ چه‌طوره؟
    - نه زن‌داداش، خودمون که رفتیم می‌چینیم دیگه. شما به اندازه‌ی کافی تو زحمت افتادین!
    - زحمت چیه؟ یه طرف دخترهامن یه طرف پسرهام! ببینم هانیه، حلقه گرفتین مادر؟
    - آره مامانم.
    جعبه‌ی حلقه‌ها را از کیفم بیرون می‌آورم و به دست مادر می‌دهم و خودم به اتاق می‌روم تا لباس‌‌هایم را عوض کنم.
    چشمم می‌خورد به قاب عکس روی میز.
    فکر کنم شش سال دارم در این عکس. بلوز و شلوار نارنجی پوشیده‌ام و مو‌هایم را خرگوشی بسته‌ا‌م. یک عروسک سیاه پوست و کچل هم بغلم است.
    مهدیِ دوازده یا سیزده ساله کنارم ایستاده و نیشش تا بناگوشش باز است!
    لبخندی می‌زنم و به دنبالش فکر می‌کنم این‌روزها آمار لبخند‌هایم نجومی شده‌اند!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ***
    در آینه‌ی آرایشگاه، نگاهی به صورتم که آرایش کمی دارد می‌اندازم.
    با وقار و مناسب برای یک‌ جشن عقد خودمانی.
    خودم خواسته بودم! حتی مقابل اصرارهای مکرر مادرم که باید لباس عروس بپوشی ایستاده بودم.
    مهدی سادگی را دوست داشت و من چیزی را که مهدی دوست داشت و من عاشق این عشقی بودم که مرا به خدا نزدیک‌تر می‌کرد، مثل عشق زلیخا به یوسف که بنده‌اش کرد، بنده‌ی خالق.
    مهدی حتی به فاطمه و مریم و مینا سفارش کرده بود که راضی‌ام کنند؛ اما مرغ من مثل بچگی‌‌هایم یک پا بیشتر نداشت.
    آخر سر هم کت و دامن شیری رنگ و باحجابی را همراه با روسری شیری که نقش‌های طلایی و کرم داشت را انتخاب کردم و به دنبالش زهرا هم همین کار را کرد.
    گفت حالا که همه چیزمان عین هم است و جشن‌مان یکی، پس باید لباس‌مان هم عین هم باشد.
    بقیه هم که دیدند حالا دو به هیچ شده‌ایم، دیگر اصراری نکردند.
    از روی صندلی آرایشگاه که بلند می‌شوم، همزمان با من کار زهرا هم تمام می‌شود.
    مثل فرشته‌ها شده بود. تیله‌های مشکی‌اش براق‌تر از همیشه‌ بودند.
    لبخندی به من می‌زند و چادر سفید رنگم را دستم می‌دهد. هر دو چادرهایمان را سر می‌کنیم و با اشاره‌ی آرایشگر بیرون می‌رویم.
    مادرم و راحله خانم با دیدنمان کل می‌کشند و در آغـ*ـوش‌مان می‌کشند.
    بیرون از آرایشگاه که می‌رویم مهدی و‌ عموسبحان سمت‌مان می‌آیند.
    دسته گل‌های نرگس میان دست‌هایشان خودنمایی می‌کند. مثل هم لباس پوشیده‌اند! پیراهن سفید و کت و شلوار مشکی. به سمت‌مان می‌آیند.
    مهدی روبروی من و عمو روبروی زهرا.
    خدایا چقدر شکرت کنم بابت این لحظه که کمی، فقط کمی جبرانِِ خوبی‌هایت شود؟

    ***
    نگاهم خیره به آیاتِ قرآن است.
    مینا بار دوم هم مرا می‌فرستد دنبال آوردن گلاب.
    عاقد که برای بار سوم می‌پرسد، چشم‌‌هایم را می‌بندم، در دل از خداوند و‌ معصومین می‌خواهم ضامن خوشبختی‌مان شوند.
    لب‌‌هایم را با زبان تر می‌کنم و مطمئن می‌گویم:
    - با اجازه‌ی پدر و مادرم و بقیه‌ی بزرگترها، بله.

    ***
    خب ما بریم دیگه... اتوبوس ما زودتر حرکت می‌کنه.
    عموسبحان این حرف را می‌زند و در حالی که او و زهرا سوار تاکسی می‌شوند برای همه دست تکان می‌دهند... می‌روند و خانم‌جان هنوز گریه می‌کند... ته تغاری و پسرِ لوسش دیگر پیشش نیست! حق هم دارد. صدای هق‌هق مادرم دنیا را روی سرم آوار می‌کند. چشمم که به چشم‌های خیس از اشکش می‌خورد، بغضی که راه گلویم را از ساعت‌ها قبل سد کرده، راه خود را پیدا می‌کند و از چشم‌‌هایم می‌بارد. خودم را در آغوشش می‌اندازم و صدای گریه‌ام بلند می‌شود. من دلم برای این آغـ*ـوش تنگ می‌شود.

    ***
    نگاهم را از جاده‌ای که از شیشه‌ی اتوبوس پیداست می‌گیرم. انگار تازه یادم افتاده که از شهر و دیارم در حال دور شدنم. این اولین سالی‌ست که گرمای شهریورِ دزفول را با طعم بستنی‌های یخیِ پرتقالی حس نخواهم کرد! اما می‌ارزد! می‌دانم و یقین دارم که همه‌ی این دور شدن‌ها، همه‌ی این دلتنگ شدن‌ها، همه‌ی این دل کندن‌ها، می‌ارزد به بودن کنارِ کسی که تپشِ‌ قلبم کنارش آرام می‌شود؛ می‌ارزد به بودن کنارِ کسی که نیمه‌ی گمشده که نه، همه‌ی وجودِ من است.
    سرم را روی شانه‌اش می‌گذارم، تکانِ آرامی می‌خورد، دستم را در دست می‌گیرد و انگشتش را روی حلقه‌ام می‌کشد. آرام کنارِ‌گوشم می‌گوید:
    - ببخش هانیه... ببخش که این‌قدر خودخواهم که به‌خاطر این‌که باهام باشی از شهر و خانواده‌ت دورت کردم...
    با کفشم پایش را لگد می‌کنم! آخی می‌گوید و متعجب می‌گوید:
    - هانیه؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    حق به جانب و طلبکارانه می‌گویم:
    - تا تو باشی دفعه‌ی دیگه از این حرف‌ها نزنی... متوجه شدین ستوان؟
    با صدایی آرام که ته مایه‌ی خنده دارد می‌گوید:
    - چشم فرمانده... اطاعت میشه.
    آرام می‌خندم:
    - آفرین شوهرِ خوب... الان هم می‌خوام بخوابم،‌ رسیدیم‌ نزدیک‌های تهران بیدارم کنی‌ها.
    - باشه خانمِ خوابالویِ جناب ستوان.
    - دوستت دارم.
    - من بیشتر.
    سرم که دوباره روی شانه‌هایش قرار می‌گیرد و آرامش وجودش به رگ‌هایم تزریق می‌شود، اسیر خواب و رویا می‌شوم.
    - هانیه‌جان؟... هانیه خانم؟... خانمم؟... بیدار شو، رسیدیم‌ها.
    صدای پر از آرامشش از دنیای بی‌خیالی و خواب جدایم می‌کند. سرم را از روی شانه‌اش برمی‌دارم، دستی به گردنم می‌کشم و پشت سرش یک خمیازه. نگاهم به نگاهش می‌خورد که با شیطنت نگاهم می‌کند. گیج نگاهش می‌کنم:
    - چیه؟
    - می‌دونی چند ساعته بنده تکون نخوردم تا جناب فرمانده راحت بخوابن؟
    - وظیفه‌تون بوده ستوان.
    - اِ؟! این‌جوریاست؟
    - حالا واسه تشویق جایزه میدم بهت.
    - جایزه چی؟
    - حالا باید روش فکر کنم.
    می‌خندد. اتوبوس که می‌ایستد بلند می‌شود و من هم بلند می‌شوم. پیاده می‌شویم و او چمدان‌مان را از شاگرد راننده می‌گیرد. پیش به سوی یک زندگی جدید!
    ***
    مقابل ساختمان هشتم می‌ایستیم. اشاره می‌دهد که وارد شوم. از پله‌ها بالا می‌رویم. طبقه‌ی چهارم، دقیقا آخرین طبقه‌ی این ساختمانِ سازمانی. دو در روبروی هم در طبقه‌ی چهارم وجود دارد. چمدان را کنار در می‌گذارد و به دو جفت کفشی که دم در واحد روبرویی‌ست اشاره می‌زند و می‌گوید:
    - سبحان این‌ها زودتر رسیدن انگار!
    می‌خواهم بروم سراغشان که دستم را می‌گیرد:
    - ول کن خسته‌ان، احتمالاً دارن استراحت می‌کنن.
    به نشانه‌ی تایید سری تکان می‌دهم. کلیدی را که از مسئول ِدژبانیِ پادگان تحویل گرفته‌ایم را میان قفل در می‌اندازد و در را باز می‌کند. کنار می‌ایستد تا اول من وارد شوم. لبخندی می‌زنم و وارد می‌شوم. کلید برق را که می‌زنم از دیدن اسباب و اثاثیه‌ی وسط خانه آه از نهادم بلند می‌شود.
    - فکر کنم باید اول این‌جا رو سروسامون بدیم.
    به طرفش برمی‌گردم. دست‌هایش را در جیبش کرده و با دیدنِ نگاهِ پر از خستگی‌ام شانه‌هایش را بالا می‌اندازد:
    - تا این‌جا خواب بودی‌ها! باید انرژی داشته باشی تنبل خانم!
    - خیلی هم انرژی دارم.
    - پس بیا این اوضاع رو سروسامون بدیم.
    چادرم را از سرم در می‌آورم و همراهِ کیفم گوشه‌ای می‌گذارم. روسری‌ام را پشت سرم گره می‌زنم و رو به مهدی با لحن جدی و تن نظامی می‌گویم:
    - اول سرِ این فرش رو بگیر ستوان... ستوان ابراهیمی و خانمش بیان ببینن این‌جا این‌طوریه دستمون میندازن... من اون دوتا رو می‌شناسم؛ تا الان خونه‌شون مرتب و تمیزه.
    با حالت بامزه‌ای پاهایش را جفت می‌کند و احترام نظامی می‌گذارد:
    - اطاعت فرمانده!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا