داستان کوتاه تنهایی پاندا|نسترن 83 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

cinder

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/21
ارسالی ها
4,447
امتیاز واکنش
35,494
امتیاز
856
مغز گردوهاي خرد شده را توي يك خط روي نانِ پنير مالي شده مي ريزم، نان را لوله مي كنم و مي گذارم توي كيسه ي خوراكي هايش. با خودم مي گويم:
-دسته كليدت يادت نره!دسته كليدت...
نازنين ايستاده جلوي آينه و با زحمت موهاي صافش را مي چپاند زير مقنعه ي گلبهي اش. كمكش مي كنم كيفش را روي كولش بگذارد. كفش هاي اسپرت چسبي اش را مي پوشد، توي در ورودي مي ايستم و داخل كيفم را مي گردم:
-چي جا گذاشتي؟ چي جا گذاشتي...
دوتا اسكناس ده هزارتوماني توي كيفم هست، امروز بايد حساب را چك كنم ببينم آن نامرد مقرري اين بچه را ريخته يا نه:
-چي جا گذاشتي....
نازنين مي گويد:-دسته كليدت!
نگاهش مي كنم، چشمانش را از من مي گيرد و به پايين راه پله نگاه مي كند... برمي گردم و دسته كليد را برمي دارم... جلوتر از من پله ها را پايين مي رود توي حياط آپارتمان و يك راست به سمت باغچه. باران ريزي گرفته ، به سمتش مي روم، بوي نرگس ها مي پيچد توي سرم... با وسواس يك رز قرمز و چند شاخه نرگس مي چيند. كلاه باراني اش را سرش مي گذارم...
به خودم كه آمدم ديدم دارم م يكشمش به دنبالم توي خيابان و اعتراضي هم نمي كند، من تند تند قدم برمي داشتم و او تقريبا مي دويد، به نفس نفس افتاده اما توي همان حالت هم گل هايش را بو مي كند... قدم هايم را آهسته مي كنم. نزديك مدرسه كه رسيديم دستش را از توي دستم مي كشد و مي دود، نگاهش مي كنم تا داخل مدرسه مي رود. به عابر بانك آنطرف خيابان مي روم، آن موقع صبح خلوت بود، كارتم را داخل دستگاه مي گذارم كه موجودي بگيرم... خانمي از تويش مي گويد: لطفا چند لحظه صبر كنيد، دستگاه در حال دريافت اطلاعات حساب شما مي باشد!
با خودم مي گويم: حالا ديگر؟ آنجا كه بايد صبر مي كردم، نكردم. هميشه همه ي زندگي ام را عجله داشتم، براي درس خواندن، براي ازدواجِ لعنتي، براي بچه دار شدن و بدبخت كردن اين طفل معصوم...
كاغذ را از توي دستگاه بيرون مي كشم،
مانده حساب:پنجاه و پنج هزار و دويست و سي ريال
پرده اي جلوي چشمانم را تار مي كند، لبهابم را به هم فشار مي دهم كه اشكم سرازير نشود: -نامرد...
سرم را كه بلند كردم رسيده بودم به كارگاه، پله هايش را پايين مي روم، معصومه و رويا آمده اند، خانم سلحشور هم پشت ميزش نشسته. بلند سلام مي كنم و منتظر جواب نمي شوم، يكراست مي روم توي رخت كن. مقنعه ام كه خيس آب است را توي روشويي مي چلانم و آويزان مي كنم روي بند بالاي شوفاژ ،كنار عروسك هايي كه انگار باران تند ديشب خيسشان كرده بود. موهاي خيسم را مي تكانم و از توي كمدم پارچه ي چهارگوشي را كه گاهي از آن به عنوان روسري استفاده مي كردم، سرم مي كنم. مي روم توي سالن و پشت چرخ مي نشينم، نمدهاي سفيد و سياه را كنار هم مي گذارم و شروع مي كنم به راسته دوزي، يا به قول معصومه: -پاندا دوزي!
 
  • پیشنهادات
  • cinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/21
    ارسالی ها
    4,447
    امتیاز واکنش
    35,494
    امتیاز
    856

    • زير چشمي خانم سلحشور را نگاه مي كنم، مي خواهم حدس بزنم امروز خوش اخلاق است يا بد اخلاق كه راجع به پول حرف بزنم شايد قبل از دوخت كامل عروسك ها پولم را بدهد، كه يك عروسك مي خورد توي بازويم، سرم را مي چرخانم، معصومه كه انگار حواسش به من بود و فهميده بود چه مرگم است ، به خانم سلحشور كه سرش توي برگه هاي حساب كتابش بود اشاره مي كند و بعد دندان هايش را نشانم مي دهد و با پنجه توي هوا مي كشد... كه يعني امروز وحشي شده و چيزي فعلا فعلا نگو.
      دوباره مشغول چرخ مي شوم و به قسط هاي عقب افتاده ي وام، كرايه خانه و وسايل ماكتي كه بايد براي نازنين بگيرم تا درست كند و ببرد براي مدرسه فكر مي كنم. به آن نامرد، آن بي همه چيز كه رفت دنبال هـ*ـوس بازي اش، كه دلش مي خواست همه را تجربه كند... همه ي زن هاي شهر را! به كتك هايي كه سر مچ گرفتنش خورده بودم، كه هنوز تير مي كشد جاي مشت و لگدهایی که دیوانه وار بر،سرو صورتم می کوبید انگار سیرمونی نداشت بی شرف !
      به خاطر آنکه نازنین بدون سایه پدر بزرگ نشود از خیلی کارهایش گذشتم تحمل کردم و دم نزدم بارها و بارها مچش را گرفتم و هر بار انکار می کرد که زن ها شیطان شده اند و فریبش داده اند ! بیمار بود و حاضر به پذیرش،بیماریش نبود! هر کار کردم حاضر نشد با من به دکتر بیاد و گذشت تا انکه ........
      ....... این آخری را دیگر،نه می توانستم گذاشت کنم و نه اصلا میشد!!
      از خلوتی خانه سواستفاده کرده بود و به همسر تازه عروس برادرم که بی خبر از ذات پلید اون بی صفت برای کاری به خانه ما امده بود به زور تجـ*ـاوز کرده بود!!
      برایم آبرویی نمانده بود حتی پدر و مادرم هم از من رو برگردانده بودند بیچاره مرجان خون گریه می کرد به هر بدبختی،بود آرامش کردیم که به برادرم چیزی نگوید ،مبادا شر دیگری درست شود و دامن زندگی این زوج جوان را بگیرد خودم هم بی سروصدا از اون حیوان جدا شدم.
      اما مگر ۸ سال زندگی مشترک شوخی است که به راحتی فراموش شود!
      به این فکر می کردم که حالا بعد از اینکه زندگی منو سیاه کرد چرا آنقدر بی غیرت شده که خرج بچه اش را نمی دهد ؟!
      به مانده حساب پنجاه و پنج هزار ريال...فکر می کنم !!
      راستي كارتم را از دستگاه برداشتم يا نه؟ بلند مي شوم و با عجله به سمت كمد مي روم و توي كيفم را مي گردم -اَه ، احمق، جاگذاشتي...برمي گردم بي اعتنا به نگاه بقيه و به خصوص معصومه كه از ترس خانم سلحشور جرات نمي كند بلند شود از جايش... دوباره شروع مي كنم به دوختن.
      باصداي رويا به خودم مي آيم: -منير... نميري دنبال نازنين؟
      ساعت را نگاه ميكنم:-ها؟ چرا ميرم... حواسم به ساعت نبود اصلا.
      خانم سلحشور از بالاي عينكش به ما نگاه مي كند و با خلق تنگ مي گويد: يه ساعت استراحت كنيد.
      مقنعه ام را مي پوشم، بوي باران مي دهد. كيفم را روي شانه ام مي گذارم. دم راه پله ها معصومه صدايم مي زند، سرم را كه برمي گردانم لقمه اي را مي چپاند توي دهانم و با دست به پشت شانه ام مي زند:حالا برو.
      باران بند آمده و خيابان پر از لباسهاي صورتي شده. نازنين چشم چشم مي كند و به دنبالم مي گردد. برايش دست تكان مي دهم، نمي بيند، به سمتش مي روم: بيا ماماني.
      از ديروز كه بي دليل سرش داد زده بودم با من حرف نميزد. دستش را گذاشت توي دستم. راه كه مي افتيم چشمم مي خورد به تابلوي بانك، مي روم و كارتم را مي گيرم.
      توي راه كارگاه زير درخت هاي كاج گوشه ي خيابان پر از ميوه هاي خشك كاج شده. خم مي شوم و چندتا از كوچكترين هايشان را مي گذارم توي جيبم براي ماكت نازنين.
      به كارگاه مي رسيم. معصومه دستهايش را باز مي كند و نازنين مي دود توي بغلش و شروع مي كنند به خوردن و پچ پچ كردن. ظرف غذايم را از توي كمد بيرون مي آورم و مي گذارم كنار ظرفهاي بقيه: -كتلته.
      معصومه با دلخوري نگاهم مي كند: چته امروز؟ آهي مي كشم و سرم را پايين مي اندازم. جلوي نازنين سوال پيچم نمي كند. يك لقمه مي گذارم دهانم و برمي گردم سراغ پانداها.
      پارچه هاي خز دار مشكي را بر مي دارم و مي چسبانم روي نمدهاي مشكي. بايد امروز صدتا پاندا تحويل بدهم، تا آخر هفته اگر روزي صد تا درست كنم پولم را مي گيرم.
      رويا و معصومه و نازنين از رختكن بيرون مي آيند، نازنين را نگاه مي كنم: -بيا ببين چي برات دارم!
      دست معصومه را مي گيرد و نگاهش مي كند، انگار مي خواهد از من به هر كسي پناه ببرد، از كلافگي هايم، از بيخودي داد زدن هايم بر سرش... معصومه كه به من خيره شده بود به نازنين نگاه مي كند:مي دوني چرا پانداها سفيدو مشكي ان؟
      -نه

     

    cinder

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/21
    ارسالی ها
    4,447
    امتیاز واکنش
    35,494
    امتیاز
    856

    • -اينا كه از اول اين رنگي نبودن، همه ي تنشون سفيد بود.
      با قدم هاي آرام به من نزديك مي شوند.
      -دختر امپراطور چين عاشق پانداها بود، پانداها هم عاشق اون بودن...
      ما به معصومه نگاه مي كنيم.
      -اما يه روز دختر امپراطور مريض مي شه و به خاطر همين مريضي هم مي ميره. پانداها از مرگش خيلي ناراحت ميشن و يه قسمتي از بدن شونو به خاطر دختر سياه مي كنن و اين رنگ از اون موقع براي هميشه مي مونه.
      پارچه هاي خزدار سفيد و مشكي را از توي سبد جلوي من بر مي دارد و به دست نازنين مي دهد: -نگاه كن، اينجوري شدن.
      رويا مي گويد: چي براش داشتي؟
      نگاهش مي كنم.
      چشمكي مي زند و به عروسكهاي كنار دستم اشاره مي كند. سه تا پانداي كوچك هر كدام به اندازه ي دو بند انگشت را مي گذارم توي دست نازنين.
      ذوق زده دهانش باز مي شود: چه خوشگلن...
      ياد كاج هاي توي جيبم مي افتم، آنها را هم مي گذارم توي دستش: -اينا براي ماكته، چند تيكه چوب هم مي ذاريم كنارشون...
      چشمانش برق مي زند و با هيجان مي گويد: خيلي خوبه
      و به معصومه و رويا نشان مي دهد.
      رويا دست مي گذارد روي شانه ي نازنين: -حالا تو كه مي خواي ماكت درباره ي پاندا درست كني، مي دوني چي مي خورن؟ كجا زندگي مي كنن؟
      -نه ...از كجا بدونم؟!
      معصومه: -پس بايد توي اينترنت بگرديم، من كه بسته ي اينترنتم تموم شده.
      گوشي همراهم را از توي كشو در مي آورم:-خودم الان نگاه مي كنم...
      ويكي پدياي پاندا را باز مي كنم: -خب اينجا نوشته كه... پانداها در نواحي جنگلي چين زندگي مي كنند. گوشت خوارند اما ٩٩ درصد رژيم غذايي آنها را گياه بامبو تشكيل مي دهد.
      نازنين مي پرسد: مگه پانداها رژيم مي گيرن؟
      من بقيه اش را با چشم براي خودم مي خوانم:
      پانداي نر، بعد از جفتگيري، پانداي ماده را تنها مي گذارد و ماده توله اش را به تنهايي بزرگ مي كند.
      ــــــــــــــــــــــــــــ پایان
     
    Z

    Zhinous_Sh

    مهمان
    :aiwan_lggight_blum:خسته نباشید:aiwan_lggight_blum:

    cbo9_edtn_144619095596511.jpg
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا