- عضویت
- 2014/03/20
- ارسالی ها
- 222
- امتیاز واکنش
- 595
- امتیاز
- 266
پست نوزدهم زمستان مالیخولیایی 3
_محسن منو توی رودروایسی قرار داد . چند وقت پیش بهم ابراز احساسات کرد ولی حس خوبی بهش نداشتم . آدم هـ*ـر*زه ایه . از خودش و اطرافیانش چندشم میشه . بهش این موضوع رو نگفتم . وقتی ازم خواست کمکش کنم نمیتونستم نه بگم . در ضمن اختیار خودمه که توی چه کاری بهش کمک میکنم . فکر نکنم جرمی مرتکب شده باشم .
جمله ی آخرم کمی کینه ورزانه میشه . آنیا هم درک میکنه که دارم نسبت بهش بد بین میشم . اینو از سکوتش و طرز نفس کشیدنش متوجه میشم .
همسر آنیا میگه : شما جرمی مرتکب نشدین . ما که پلیس نیستیم .
حس بدی نسبت به هر دوشون پیدا میکنم .
تا رسیدن به مقصد دیگه حرفی نمیزنیم .
آنیا زود تر پیاده میشه . در رو برام باز میکنه . خونه ی کوچیکی توی نقطه ی نامعلومی از شهره . نزدیک به تپه ی دفع زباله است . جلوی خونه یه باغچه و بشکه های خالیه یه ماده ی شیمیائیه .
نمای خونه با نقاشی گل و پرنده ی فانتزی تزئین شده .
توی خونه بوی جوشونده ی گیاهی و هل رو استشمام میکنم . دکوراسیونی ساده و ارزون قیمت دارن .
تلو تلو خوران بدون تعارف قبلی خودمو روی مبلی ساده و بی نقش میندازم . احساس ضعف شدید دارم . با این که بعد از ظهر رو خواب بودم و تا این جا هم سوار ماشین . احساس گرسنگی هم نمیکنم به اونصورت . فقط ضعف و بی انگیزگی رو توی تمام تنم حس میکنم .
آنیا سیستم گرمایشی رو روشن میکنه . با این که الان آخرای فصل اول بهاره .
پتوی مسافرتی ای رو روی پام میندازه و ازم میخواد راحت باشم .
لحظه ای توی فکر فرو میرم . با این که دیدن آنیا برام غیر منتظره و امیدوار کننده بود اما الان هیچ تغییری رو توی روحیه ام حس نمیکنم . احساس تعلقی به این ماجرا ندارم . احساس تنهایی شدید میکنم .
توی خواب پدرا م رو میبینم که در حال بازی توی چاله های گل و شله . کنارش مزرعه رو میبینم . هوا داره سرد میشه . به پدرام میگم : بیا برگردیم خونه . ولی پدرام توجهی نمیکنه .
بی اراده از خواب بیدار میشم . ساعت ها گذشته . دیگه نزدیک صبحه . آنیا کتاب میخونه و همسرش ، روی کاناپه به خواب رفته . به نظر میاد خونه متعلق به خودشون نیست . همسرش حتی کفشش رو هم در نیاورده . انگار منتظرن با اولین دستور از این جا برن .
آنیا میگه : گرسنه نیستی ؟
چیزی نمیگم . نگاهی به ساعت میندازم و میگم : پنج و نیم صبحه . منتظر خبری هستین ؟
اون میگه : منتظر محسنیم .
میخندم . حرفش به طرز بیخودی به نظرم مسخره میاد .
اونم لبخندی میزنه .
میگم : چرا فکر میکنین که محسن میاد این جا ؟
آنیا میگه : مطمئن نیستیم . اما از ما خواستن که منتظر بمونیم . اون اگه بخواد خیلی زود میتونه تو رو پیدا کنه مگه نه ؟
_نمیدونم ....نمیدونم ....چرا اصلا باید دنبال من بگرده ؟ من چه ارزشی برای اون دارم ؟
_اشتباه برداشت نکن . من نگفتم پیدا کردن تو براش مهمه . یه دلیلی هست که اونو به طرف پیدا کردن تو میکشونه . باور کن دلیل اصلیشو خود منم نمیدونم . ولی مطمئنم اونایی که ازم خواستن منتظر بمونم چیزایی میدونن . حتما محسن امکاناتی داره که میتونه تو رو توی این شهر پیدا کنه .
_چجور ممکنه ؟
_نمیدونم . خودت چی فکر میکنی ؟ تو باهاش در ارتباط بودی . در جریان اتفاقاتی که داره توی کارگاهش میگذره بودی .
_اون توی کارگاهش هیچ چیز عجیب و غریبی نداره . خودش هم آدم خاصی نیست . دانشمند برجسته ای نیست . یه محقق عادیه . توی کارگاهش داره روی یه ماشین زمان مسخره کار میکنه .
این بار هر دومون به کلمه ی ماشین زمان میخندیم .
آنیا میگه : اون ماشین زمان چه شکلیه ؟
_به نظرم اصلا ماشین زمانی وجود نداره . داره سعی میکنه روی خواب و رویا تحقیق کنه . فکر نکنم چیز زیادی درباره ی برش زمانی بدونه .
_فکر نکنی ؟ یعنی تو در جریان تحقیقاتش نیستی ؟ مگه نه این که تو اول این قضیه رو مطرح کردی ؟
_من درباره ی اتفاقاتی که برام افتاد مینوشتم . نه فقط خواب . درباره ی تجربه ها و توهم ها . درباره ی اتفاقاتی که برام افتاد . درباره ی بیمارای روانی . ما یه سایت داریم که توش به صورت روزانه ، خوابای مردم رو بایگانی میکنه .
_میشناسم این سایت رو . اما خودت به نتیجه ی خاصی رسیدی ؟
دستی به سرم میکشم و میگم : راستشو بخوای نه . مثلا باید به چه چیز خارق العاده ای میرسیدم ؟ به نظرت اصلا چیز کشف نشده ی شگفت انگیزی وجود داره ؟ اصلا وجودم داشته باشه آدم یه لقبایی مثه من میتونه پیداش کنه ؟
_نگفتم که چیز خارق العاده ای . مثلا باعث شد که شناخت جدیدی پیدا کنی ؟
_میدونی، برش زمانی رو هیچ وقت نتونستم به بقیه ثابت کنم . اما درباره ی خواب و رویا به چیزای خیلی جدیدی رسیدم . مطالعه ی خواب مثل مطالعه ی تاریخ میمونه . به واسطه اش ممکنه درباره ی هنر ، مسائل اجتماعی ، سیـاس*ـی ، اقتصادی ، علوم تجربی و هر علمی که فکرشو کنی برخورد داشته باشی . اما توی خواب و رویا همه ی این برخورد ها انتزاعیه .
آنیا سری به نشونه ی تایید تکون میده .
_محسن منو توی رودروایسی قرار داد . چند وقت پیش بهم ابراز احساسات کرد ولی حس خوبی بهش نداشتم . آدم هـ*ـر*زه ایه . از خودش و اطرافیانش چندشم میشه . بهش این موضوع رو نگفتم . وقتی ازم خواست کمکش کنم نمیتونستم نه بگم . در ضمن اختیار خودمه که توی چه کاری بهش کمک میکنم . فکر نکنم جرمی مرتکب شده باشم .
جمله ی آخرم کمی کینه ورزانه میشه . آنیا هم درک میکنه که دارم نسبت بهش بد بین میشم . اینو از سکوتش و طرز نفس کشیدنش متوجه میشم .
همسر آنیا میگه : شما جرمی مرتکب نشدین . ما که پلیس نیستیم .
حس بدی نسبت به هر دوشون پیدا میکنم .
تا رسیدن به مقصد دیگه حرفی نمیزنیم .
آنیا زود تر پیاده میشه . در رو برام باز میکنه . خونه ی کوچیکی توی نقطه ی نامعلومی از شهره . نزدیک به تپه ی دفع زباله است . جلوی خونه یه باغچه و بشکه های خالیه یه ماده ی شیمیائیه .
نمای خونه با نقاشی گل و پرنده ی فانتزی تزئین شده .
توی خونه بوی جوشونده ی گیاهی و هل رو استشمام میکنم . دکوراسیونی ساده و ارزون قیمت دارن .
تلو تلو خوران بدون تعارف قبلی خودمو روی مبلی ساده و بی نقش میندازم . احساس ضعف شدید دارم . با این که بعد از ظهر رو خواب بودم و تا این جا هم سوار ماشین . احساس گرسنگی هم نمیکنم به اونصورت . فقط ضعف و بی انگیزگی رو توی تمام تنم حس میکنم .
آنیا سیستم گرمایشی رو روشن میکنه . با این که الان آخرای فصل اول بهاره .
پتوی مسافرتی ای رو روی پام میندازه و ازم میخواد راحت باشم .
لحظه ای توی فکر فرو میرم . با این که دیدن آنیا برام غیر منتظره و امیدوار کننده بود اما الان هیچ تغییری رو توی روحیه ام حس نمیکنم . احساس تعلقی به این ماجرا ندارم . احساس تنهایی شدید میکنم .
توی خواب پدرا م رو میبینم که در حال بازی توی چاله های گل و شله . کنارش مزرعه رو میبینم . هوا داره سرد میشه . به پدرام میگم : بیا برگردیم خونه . ولی پدرام توجهی نمیکنه .
بی اراده از خواب بیدار میشم . ساعت ها گذشته . دیگه نزدیک صبحه . آنیا کتاب میخونه و همسرش ، روی کاناپه به خواب رفته . به نظر میاد خونه متعلق به خودشون نیست . همسرش حتی کفشش رو هم در نیاورده . انگار منتظرن با اولین دستور از این جا برن .
آنیا میگه : گرسنه نیستی ؟
چیزی نمیگم . نگاهی به ساعت میندازم و میگم : پنج و نیم صبحه . منتظر خبری هستین ؟
اون میگه : منتظر محسنیم .
میخندم . حرفش به طرز بیخودی به نظرم مسخره میاد .
اونم لبخندی میزنه .
میگم : چرا فکر میکنین که محسن میاد این جا ؟
آنیا میگه : مطمئن نیستیم . اما از ما خواستن که منتظر بمونیم . اون اگه بخواد خیلی زود میتونه تو رو پیدا کنه مگه نه ؟
_نمیدونم ....نمیدونم ....چرا اصلا باید دنبال من بگرده ؟ من چه ارزشی برای اون دارم ؟
_اشتباه برداشت نکن . من نگفتم پیدا کردن تو براش مهمه . یه دلیلی هست که اونو به طرف پیدا کردن تو میکشونه . باور کن دلیل اصلیشو خود منم نمیدونم . ولی مطمئنم اونایی که ازم خواستن منتظر بمونم چیزایی میدونن . حتما محسن امکاناتی داره که میتونه تو رو توی این شهر پیدا کنه .
_چجور ممکنه ؟
_نمیدونم . خودت چی فکر میکنی ؟ تو باهاش در ارتباط بودی . در جریان اتفاقاتی که داره توی کارگاهش میگذره بودی .
_اون توی کارگاهش هیچ چیز عجیب و غریبی نداره . خودش هم آدم خاصی نیست . دانشمند برجسته ای نیست . یه محقق عادیه . توی کارگاهش داره روی یه ماشین زمان مسخره کار میکنه .
این بار هر دومون به کلمه ی ماشین زمان میخندیم .
آنیا میگه : اون ماشین زمان چه شکلیه ؟
_به نظرم اصلا ماشین زمانی وجود نداره . داره سعی میکنه روی خواب و رویا تحقیق کنه . فکر نکنم چیز زیادی درباره ی برش زمانی بدونه .
_فکر نکنی ؟ یعنی تو در جریان تحقیقاتش نیستی ؟ مگه نه این که تو اول این قضیه رو مطرح کردی ؟
_من درباره ی اتفاقاتی که برام افتاد مینوشتم . نه فقط خواب . درباره ی تجربه ها و توهم ها . درباره ی اتفاقاتی که برام افتاد . درباره ی بیمارای روانی . ما یه سایت داریم که توش به صورت روزانه ، خوابای مردم رو بایگانی میکنه .
_میشناسم این سایت رو . اما خودت به نتیجه ی خاصی رسیدی ؟
دستی به سرم میکشم و میگم : راستشو بخوای نه . مثلا باید به چه چیز خارق العاده ای میرسیدم ؟ به نظرت اصلا چیز کشف نشده ی شگفت انگیزی وجود داره ؟ اصلا وجودم داشته باشه آدم یه لقبایی مثه من میتونه پیداش کنه ؟
_نگفتم که چیز خارق العاده ای . مثلا باعث شد که شناخت جدیدی پیدا کنی ؟
_میدونی، برش زمانی رو هیچ وقت نتونستم به بقیه ثابت کنم . اما درباره ی خواب و رویا به چیزای خیلی جدیدی رسیدم . مطالعه ی خواب مثل مطالعه ی تاریخ میمونه . به واسطه اش ممکنه درباره ی هنر ، مسائل اجتماعی ، سیـاس*ـی ، اقتصادی ، علوم تجربی و هر علمی که فکرشو کنی برخورد داشته باشی . اما توی خواب و رویا همه ی این برخورد ها انتزاعیه .
آنیا سری به نشونه ی تایید تکون میده .
دانلود رمان و کتاب های جدید