داستان زمستان مالیخولیایی 3 |zahrataraneh کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع zahrataraneh
  • بازدیدها 1,830
  • پاسخ ها 32
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahrataraneh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/03/20
ارسالی ها
222
امتیاز واکنش
595
امتیاز
266
پست نوزدهم زمستان مالیخولیایی 3


_محسن منو توی رودروایسی قرار داد . چند وقت پیش بهم ابراز احساسات کرد ولی حس خوبی بهش نداشتم . آدم هـ*ـر*زه ایه . از خودش و اطرافیانش چندشم میشه . بهش این موضوع رو نگفتم . وقتی ازم خواست کمکش کنم نمیتونستم نه بگم . در ضمن اختیار خودمه که توی چه کاری بهش کمک میکنم . فکر نکنم جرمی مرتکب شده باشم .
جمله ی آخرم کمی کینه ورزانه میشه . آنیا هم درک میکنه که دارم نسبت بهش بد بین میشم . اینو از سکوتش و طرز نفس کشیدنش متوجه میشم .
همسر آنیا میگه : شما جرمی مرتکب نشدین . ما که پلیس نیستیم .
حس بدی نسبت به هر دوشون پیدا میکنم .
تا رسیدن به مقصد دیگه حرفی نمیزنیم .
آنیا زود تر پیاده میشه . در رو برام باز میکنه . خونه ی کوچیکی توی نقطه ی نامعلومی از شهره . نزدیک به تپه ی دفع زباله است . جلوی خونه یه باغچه و بشکه های خالیه یه ماده ی شیمیائیه .
نمای خونه با نقاشی گل و پرنده ی فانتزی تزئین شده .
توی خونه بوی جوشونده ی گیاهی و هل رو استشمام میکنم . دکوراسیونی ساده و ارزون قیمت دارن .
تلو تلو خوران بدون تعارف قبلی خودمو روی مبلی ساده و بی نقش میندازم . احساس ضعف شدید دارم . با این که بعد از ظهر رو خواب بودم و تا این جا هم سوار ماشین . احساس گرسنگی هم نمیکنم به اونصورت . فقط ضعف و بی انگیزگی رو توی تمام تنم حس میکنم .
آنیا سیستم گرمایشی رو روشن میکنه . با این که الان آخرای فصل اول بهاره .
پتوی مسافرتی ای رو روی پام میندازه و ازم میخواد راحت باشم .
لحظه ای توی فکر فرو میرم . با این که دیدن آنیا برام غیر منتظره و امیدوار کننده بود اما الان هیچ تغییری رو توی روحیه ام حس نمیکنم . احساس تعلقی به این ماجرا ندارم . احساس تنهایی شدید میکنم .
توی خواب پدرا م رو میبینم که در حال بازی توی چاله های گل و شله . کنارش مزرعه رو میبینم . هوا داره سرد میشه . به پدرام میگم : بیا برگردیم خونه . ولی پدرام توجهی نمیکنه .
بی اراده از خواب بیدار میشم . ساعت ها گذشته . دیگه نزدیک صبحه . آنیا کتاب میخونه و همسرش ، روی کاناپه به خواب رفته . به نظر میاد خونه متعلق به خودشون نیست . همسرش حتی کفشش رو هم در نیاورده . انگار منتظرن با اولین دستور از این جا برن .
آنیا میگه : گرسنه نیستی ؟
چیزی نمیگم . نگاهی به ساعت میندازم و میگم : پنج و نیم صبحه . منتظر خبری هستین ؟
اون میگه : منتظر محسنیم .
میخندم . حرفش به طرز بیخودی به نظرم مسخره میاد .
اونم لبخندی میزنه .
میگم : چرا فکر میکنین که محسن میاد این جا ؟
آنیا میگه : مطمئن نیستیم . اما از ما خواستن که منتظر بمونیم . اون اگه بخواد خیلی زود میتونه تو رو پیدا کنه مگه نه ؟
_نمیدونم ....نمیدونم ....چرا اصلا باید دنبال من بگرده ؟ من چه ارزشی برای اون دارم ؟
_اشتباه برداشت نکن . من نگفتم پیدا کردن تو براش مهمه . یه دلیلی هست که اونو به طرف پیدا کردن تو میکشونه . باور کن دلیل اصلیشو خود منم نمیدونم . ولی مطمئنم اونایی که ازم خواستن منتظر بمونم چیزایی میدونن . حتما محسن امکاناتی داره که میتونه تو رو توی این شهر پیدا کنه .
_چجور ممکنه ؟
_نمیدونم . خودت چی فکر میکنی ؟ تو باهاش در ارتباط بودی . در جریان اتفاقاتی که داره توی کارگاهش میگذره بودی .
_اون توی کارگاهش هیچ چیز عجیب و غریبی نداره . خودش هم آدم خاصی نیست . دانشمند برجسته ای نیست . یه محقق عادیه . توی کارگاهش داره روی یه ماشین زمان مسخره کار میکنه .
این بار هر دومون به کلمه ی ماشین زمان میخندیم .
آنیا میگه : اون ماشین زمان چه شکلیه ؟
_به نظرم اصلا ماشین زمانی وجود نداره . داره سعی میکنه روی خواب و رویا تحقیق کنه . فکر نکنم چیز زیادی درباره ی برش زمانی بدونه .
_فکر نکنی ؟ یعنی تو در جریان تحقیقاتش نیستی ؟ مگه نه این که تو اول این قضیه رو مطرح کردی ؟
_من درباره ی اتفاقاتی که برام افتاد مینوشتم . نه فقط خواب . درباره ی تجربه ها و توهم ها . درباره ی اتفاقاتی که برام افتاد . درباره ی بیمارای روانی . ما یه سایت داریم که توش به صورت روزانه ، خوابای مردم رو بایگانی میکنه .
_میشناسم این سایت رو . اما خودت به نتیجه ی خاصی رسیدی ؟
دستی به سرم میکشم و میگم : راستشو بخوای نه . مثلا باید به چه چیز خارق العاده ای میرسیدم ؟ به نظرت اصلا چیز کشف نشده ی شگفت انگیزی وجود داره ؟ اصلا وجودم داشته باشه آدم یه لقبایی مثه من میتونه پیداش کنه ؟
_نگفتم که چیز خارق العاده ای . مثلا باعث شد که شناخت جدیدی پیدا کنی ؟
_میدونی، برش زمانی رو هیچ وقت نتونستم به بقیه ثابت کنم . اما درباره ی خواب و رویا به چیزای خیلی جدیدی رسیدم . مطالعه ی خواب مثل مطالعه ی تاریخ میمونه . به واسطه اش ممکنه درباره ی هنر ، مسائل اجتماعی ، سیـاس*ـی ، اقتصادی ، علوم تجربی و هر علمی که فکرشو کنی برخورد داشته باشی . اما توی خواب و رویا همه ی این برخورد ها انتزاعیه .
آنیا سری به نشونه ی تایید تکون میده .
 
  • پیشنهادات
  • zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست بیستم زمستان مالیخولیایی 3


    آنیا میگه : درباره ی بیماری های روانی چی ؟ من میدونم که خودت هم بیماری . از رفتارات هم چیزایی دستگیرم شد . اما هنوز خیلی چیزا رو درباره ات نمیدونم .
    _من هیچ وقت به بقیه نمیگم که مریضم چیه ، چون به مریضیم اعتقادی ندارم . میدونم فکرایی هستن که دارن آزارم میدن . ولی بیماری نمیدونمش . میدونم هر وقت اراده کنم میتونم از دستشون خلاص شم ولی زندگی بدون این رنج ها برام بی معنی و مسخره است . برای همین دنبال درمان خاصی نیستم .
    آنیا میگه : پس چرا درباره ی این بیمارا و افکارشون تحقیق کردی ؟
    _اول دنبال درمانش بودم . دکترا جوابگو نبودن . درمانا هیچ وقت قطعی نیست . تا وقتی دارو رو مصرف میکنی حالت خوبه اما به محضی که دارو قطع بشه همون ناراحتی ها برمیگرده . درباره ی من یا خیلیای دیگه دارو ها کارساز نیست . توی تحقیقات با تعداد زیاد بیماریا آشنا شدم . متوجه شدم خیلیاشون توسط هر دکتری تشخیص داده نمیشن . تشخیصای اشتباه ممکنه سال ها بیمار رو بین دکترای ناشی و داروهای مختلف دست به دست کنه . برام زمانی مهم بود که تصمیم داشتم هر چه زود تر به سیر عادیه زندگیم برگردم برای همین خودم دست به کار شدم .
    به این جا که میرسم از توضیح دادن ناامید میشم . با بی حوصلگی میگم : اصلا دونستن اینا به چه دردت میخوره ؟ بگذریم .
    آنیا سری به نشونه ی تایید تکون میده . بارون کم کم شروع به باریدن میکنه .
    رو به آنیا میگم :میدونی این خاصیت دنیای ما آدماست . حتی تو که زیبا ترین و جذاب ترین موجود توی دنیای خودت بودی رو توی حالتی قرار داره که غمناک و استرس اور به نظر میرسی . تعجب میکنم که چرا حاضر شدی به دنیای نکبت باره ما آدما بیای . من آرزومه برای همیشه به دنیای تو برم .
    حزن و غم سنگینی رو میشه توی چشم آنیا دید . نمیدونستم حرفم اینقدر ناراحتش میکنه . نگاهش به طرف همسرش جلب میشه . از حرفی که زدم پشیمون میشم . خودمو گوشه ی مبل جمع میکنم و سعی میکنم دوباره بخوابم .
    هنوز خورشید طلوع نکرده اما صدای پرنده ها رو میشه شنید . به چراغ آبی و بنفش روی میز خیره میشم . احساس پیری زود رس دارم . خوابای خوبی از آینده رو میدیدم . مدتیه منتظر یه اتفاق خوبم . میدونم آدم نباید منتظر اتفاق خوب باشه و باید خودش برای شاد شدن زندگیش تلاش کنه . ولی برای من فرق میکنه . احساس میکنم هیچ چیز توی واقعیت نمیتونه منو خوشحال کنه . تصوری از یه اتفاق خوب و خوشحال کننده ندارم که بخوام رقمش بزنم . مثل اینه که از یه اسیر جنگی که به سیبری تبعید شده بخوای کاری که براش شادی رو به ارمغان میاره رقم بزنه . از هر نظر عاجزم .
    مثل بـرده ی بدبختی که توی یه معدن سنگ گیر افتاده . از این کار عاجزم .
    وعده ها و امیدهایی که بهم میدن مثل تبلیغات یک شبه پولدار شدن، توی نت میمونه . خودتم میدونی که جز دروغ و کلک چیزی نیست .
    تلفن همراه آنیا به صدا در میاد . نه تنها خودش بلکه همسرش هم از خواب میپره . انگار که مدت زیادیه منتظر این پیام هستن .
    ابراز بی تفاوتی میکنم و سعی میکنم دوباره بخوابم.
    آنیا رو به من میگه : میخواستم یه پیشنهاد بهت بدم .
    با بی اعتمادی بهش خیره میشم .
    آنیا میگه : البته من نه . بذار خودش باهات حرف بزنه .
    _کی ؟
    گوشی رو بهم میده . صدای نخراشیده ی یه مرد میانسال رو میشنوم .
    _صبحت بخیر . من خشایث هستم . حالت خوبه کیمیا ؟
    چیزی نمیگم . حس بدی نسبت بهش دارم . درباره ی حال بدم هم دلیلی نمیبینم که چیزی بهش بگم .
    اون که متوجه بی تفاوتیه من میشه ، میگه : تو از هویت من اطلاعی نداری ، میدونم . اما میخواستم درباره ی موضوعی بهت خبر بدم . البته نمیدونم هنوز برات اهمیت داره یا نه .....حاضری دوباره به دنیای ما بیای؟
    _به دنیای شما ؟ به دنیای آنیا ؟
    _آره . اما توی شرایطی بهتر . من اطلاع دارم که یکبار به دنیای ما اومدی . این بار به اراده ی خودت بیا و دنبال چیزی که میخوای بگرد . مطمئن باش من کمکت میکنم .
    _ممکن نیست من به شما اعتماد کنم . علاوه بر اون چه تضمینی وجود داره که بتونم این بار به دنیای خودم برگردم ؟ اصلا چرا باید به من کمک کنین که به دنیای شما بیام ؟
    _من فکر نمیکردم اینقدر روزمرگیت و دنیایی که توش زندگی میکنی برات اهمیت داشته باشه . تو به دنیای ما بیا . من کمکت میکنم که گمشده ات رو پیدا کنی . و بعد جسمت رو برای مدتی به آنیا قرض بده .
    با این حرفش میخندم . خیلی پیشنهاد احمقانه ای به نظرم میرسه .
    خشایث ادامه میده : جسمی که آنیا داره استفاده میکنه موجه نیست و وجود حقوقی نداره . آنیا باید مدت بیشتری توی دنیای شما بمونه و با جسمی که داره مشکلاتی براش پیش میاد . اما تو یه شخصیت واقعی داری . علاوه بر اون وابستگیه زیادی به محیط زندگیت نداری . نه برای اداره ی خاصی کار میکنی نه کسی اطلاعی از زندگیت داره . نه تحصیل میکنی نه وابستگیه عاطفی داری . میتونم بگم زندگیت تموم شده است . خودتم باور داری که زندگی برات چیز جدیدی نداره . پس این ریسک رو انجام بده .
     
    آخرین ویرایش:

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست بیست و یک زمستان مالیخولیایی 3


    کمی فکر میکنم و میگم : چه تضمینی وجود داره که هر وقت خواستم بتونم برگردم؟
    _جسم خودته. مطمئن باش اگر یه روز خواستی برگردی ما نمیتونیم مانع شیم . یه جسم دیگه پیدا میکنیم .
    _شما میخواید به واسطه ی من توی کارای محسن سرک بکشید درسته ؟
    _نه فقط محسن بلکه تمام پژوهشکده شون و خیلی جاهای دیگه .هویت تو برای خیلی کارا دستش بازه . خیلی میتونی به ما کمک کنی .
    دوباره فکر میکنم . میگم : بهم چند ساعتی وقت بدین که فکر کنم . من زیاد حس خوبی نسبت به این قضیه ندارم .
    اون میگه : قبوله .
    .
    با آنیا و همسرش صبحانه میخوریم . اخبار میبینیم و توی پارک نزدیک خونه شون قدم میزنیم . هوا ابری و نسبتا تاریکه .
    آنیا میگه : خشایث یک بار به بهونه ی این که بتونم به مردی که دوستش دارم برسم منو به دنیای حوصله سر بره شما فرستاد . اما همیشه به خودم میگم ارزششو داره .
    نگاهی به حماقت توی چشماش میندازم و میگم : بحث عوض کردن محیط زندگی نیست . من جایی بزرگ شدم که عاشق بودن یه دختر حماقت و زشتیه زیادی به همراه داره . مدام باید انکارش کنی . تلاش کردن براش مساویه با تحقیر و شرمساریه خودت .
    آنیا میگه : چرا فکر کردی فقط توی دنیای تو همچین مشکلی وجود داره ؟ این طبیعت دختر بودنه . علاوه بر اون نیاز نیست توی دنیای من هویتت رو عوض کنی . کالبد خودت رو داری . برو و پیداش کن . من مطمئنم خشایث همین الانم میدونه که گمشده ات کجاست .
    _تو خیلی چیزا رو نمیدونی . آدمی که من گم کردم هیچ وقت تمایلی به من نشون نداد . شایدم نشون داد اما من متوجه نبودم . حس میکنم بعد از این که رفت متوجه شدم که چقدر دوستش دارم . ولی همیشه انکارش میکنم .
    آنیا میگه : من جای تو بودم میرفتم و پیداش میکردم و بهش میگفتم که چقدر دوستش دارم . حتی اگر بفهمی که ازت متنفره هم چیزیو از دست ندادی . میتونی تا هر وقت که خواستی توی دنیای من بمونی . اون جا هم زندگی زشتیای خودش رو داره اما مطمئن باش به جبرآلودیه این دنیا نیست .
    _نه اینطور نیست . اگر این اتفاق بیوفته بیشتر از این سرخورده میشم و خودم رو سرزنش میکنم .
    بغض میکنم . میگم : چرا هیچ وقت اون نباید برای پیدا کردن من تلاش کنه ؟ چرا حتی خوابش رو نمیبینم ؟ چرا من باید به خاطر دوست داشتنش زجر بکشم و به انزوا برسم ؟
    آنیا اشک هامو پاک میکنه و میگه : مطمئن باش دوست داشتن هرچقدر هم دردناک باشه ، تنها چیزیه که وجدان رو بیدار میکنه . همیشه موجوداتی باعث به وجود اومدن فساد و جنگ و آشوب و نفرت میشن که نتونستن عشق رو تجربه کنن . اگر واقعا چیزی که تو رو اینطور بیمار کرده ، عشق باشه ، حتی با رسیدن به موجود مورد علاقه ات هم بهبود پیدا نمیکنی . پس دنبالش بگرد و این زندگیه روتین و بی معنی رو کنار بذار .
    ترس و اضطراب های درونی و حس بدی که نسبت به اطرافیانم دارم . متهم دونستن بقیه و حتی قوانین طبیعت . با این حال میدونم که باید به صدای قلبم گوش بدم . تا به این جا سعی کردم به اخلاق و قانون و منطق عمل کنم و موجه به نظر برسم اما بهتره تا قبل از مردنم کمی هم به صدای قلبم گوش بدم . ترس از فساد و زشتی و کثیف شدن ، منو توی این نقطه نگه داشته اما باید به ترس هام غلبه کنم . به بیماریم تن ندم . به اندازه ی کافی افکار بقیه رو شنیدم و نقد کردم . هیچ کدوم نتونست به من کمک کنه . الان همه چیز برای تغییر محیاست . یه زندگیه متهوارنه و متفاوت با اتفاقات از قبل پیش بینی نشده . حتی اگر شادی رو به همراه نداشته باشه منو از این مرحله ی سخت میگذرونه . میرم و سعی میکنم چیزای جدید رو تجربه کنم . میرم و سعی میکنم وجدانم رو بیدار تر کنم . من یاد گرفتم که به بقیه ظلم نکنم حالا باید یاد بگیرم که به خودم هم ظلم نکنم . آره میخوام به صدای قلبم گوش بدم . به صدای قلبم . به قلبم که مدت هاست داره آزارم میده. میخوام آرومش کنم . میخوام به آرزوش برسه . میخوام ببینم منو به کجا میبره . میخوام احساسم رو پی بگیرم . عقل دیگه به من کمک نمیکنه .
     

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست بیست و دوم زمستان مالیخولیایی 3

    احساس خوبی دارم . مدت ها بود با بیدار شدن از خواب و باز شدن چشمام لبخند نزده بودم . اما این بار واقعا احساس جدیدی دارم . باورم نمیشه که با جدا شدن از جسمم هنوز ماهیت خودم رو دارم . به اطرافم نگاهی میندازم . کنجکاوم بدونم این بار به چه مکان جدیدی پا میذارم .
    اتاق بزرگی به نظر میرسه . اولین چیزی که توجه مو جلب میکنه مجسمه های بزرگ انتهای اتاقه . سه مجسمه ی سنگیه خوش تراش . دونستن هویتشون نیاز به مطالعه داره .
    وسط اتاق یه حجم ناموزون و خارج از نظمی رو میشه دید . به طرفش میرم . روش محدوده های جغرافیایی رو نشون میده . توی این نقشه ، آب ها هم مرز بندی شده هستن و میشه شهر هایی رو برای زندگی دید. به نظر میاد این محدوده ی زندگیه موجودات ماورائیه . با این فکر کوهی از هیجان و خوشحالی توی وجودم فوران میکنه .
    به طرف شیشه های روی میز کنار اتاق جهش میکنم . زیاد به پاهام نیازی ندارم و برای حرکت بیشتر از غـ*ـریـ*ــزه ام استفاده میکنم .
    اول فکر میکنم رنگ های جوهری رو توی شیشه ها ریختن اما نوشته ها نشون میده که اونا صمغ و شیره های دارویی هستن . به یاد میارم که بعضی هاشون رو توی دنیای خودم میشناختم . از اونا برای درمان بیماری های جسمی و روحی استفاده میشه . از اون جایی که این جا جسمی وجود نداره پس حتما برای درمان بیماری های روحی استفاده میشه .
    علاوه بر این ویترینی وجود داره که پر از شیشه های عصاره و عطر های طبیعیه . کسی که این عطر ها رو تهیه کرده محدودیت جغرافیایی نداشته . ترکیبات ، درست و دقیق ، دست نویس شدن . گیاها و شیره ها از نقاط پرتی تهیه شدن . یکی از شرق و یکی از غرب .
    با شنیدن صدای بارون به جلوی پنجره جهش میکنم . بادی که به صورتم میزنه موهام رو به حرکت در میاره . متوجه میشم که موهام رشد کرده . خنک و کمی مرطوب به نظر میرسن . هاله ای از رنگ بنفش رو توی همه ی اجزای کالبدم حس میکنم . انگار که واقعا به موجودی ماورائی تبدیل شدم .
    آیینه ای که کنار پنجره است ، چهره ام رو به خوبی نشون میده . نمیتونم انکار کنم که چهره ام خیلی تغییر کرده . کشیده تر و متعادل تر به نظر میرسم . افتادگیه پلکام برطرف شده و اثری از زخم توی گردنم نیست . چربی های اضافه ی بدنم دیگه خودنمایی نمیکنن و برای همین خیلی شکیل تر به نظر میرسم .
    صدایی توی وجودم میگه : بعید میدونم نیرویی که دنیا رو به وجود آورده اراده به خلق غم و ناراحتی کرده باشه . موجودی که غرایزش رو کنار بذاره خود به خود از هر قانون و جبری که غمناکش کنه آزاد میشه . حق همچین موجودیه که بتونه به شهود و درکی برسه که از صمیم قلب شاد باشه و از دنیای جبر آلودش جدا بشه .
    تا بعد از ظهر مشغول مطالعه ی کتابای توی کتابخونه میشم. تعداد کتابا خیلی کمه اما خیلی مرجع و کامل هستن . فرهنگ لغات و اصطلاحات ، کتابای شعر ، عروض و قافیه ، شناخت زیست بوم و مناطق جغرافیایی ، فرهنگ تصویری جانوران و گیاهان ، تاریخ هنر و خیلی کتابای دیگه .
    کتابای هجو مانند و محصور در زمان دیده نمیشه . مثل کتابای صرفا سیـاس*ـی و اجتماعی ، مجلات و روزنامه ها و تاریخ عمومی و اقتصاد .
    هنوز بارون بند نیومده . احساس خستگی به سراغم اومده . با این حال کنجکاویم درباره ی محیط جدید زندگیم تموم نشده . با کمال تعجب کمدی از لباسای خوش نقش رو میشه دید . پالتو ، مانتو ، شنل ...با نقش های سنتی ، کودکانه ، مدرن ...رنگ های تیره ، درهم و جیغ ....
    پالتوی تیره ی آبی رنگی رو بر میدارم . دستی توی موهام میکشم و روی تخت کنار پنجره دراز میکشم .
    با خودم فکر میکنم الان آنیا در چه حالیه ؟ میدونم که زندگیه سختی داره . دوست نداره توی اون شرایط باشه . باید به جای من به خونه برگرده . ممکنه روز ها کسی به دیدنش نیاد . ممکنه مجبور شه رفتارای بقیه رو تحمل کنه . علاوه بر اون ، رماتیسم عذاب آوره منو هم باید تحمل کنه . شاید یه روز به جای من خودکشی کنه . این کار برای اون راحت تره . از این که کار اون جسم رو تموم کنه نمیترسه . چون باور داره که اون جسم مال خودش نیست .
    ترجیح میدم حالا که وضعیتم بهتر شده دیگه به این چیزا فکر نکنم .
    دوست دارم با خیال راحت به مطالعه ام ادامه بدم . با آدمای معروف و کارای هنری وعلمی آشنا شم . دوست دارم موسیقی یاد بگیرم . نمیدونم توی این دنیای جدید تا کجا میتونم پیش برم .
    _آنیا!!! آنیا .....
    صدایی بچه گانه رو از بیرون میشنوم . صدایی لونـ*ـد و لوس داره . دختر جوونی رو از پشت پنجره میبینم که توی محدوده ی مه گرفته ی حیاط قدم میزنه .
     
    آخرین ویرایش:

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست بیست و سوم زمستان مالیخولیایی 3


    اون صدا میزنه : آنیا! تو این جایی ؟
    لحظه ای متوجه میشم که منو از پشت پنجره میبینه . با حرکتی از جلوی پنجره کنار میرم . با استرس روی صندلی میشینم . هیچ ایده ای ندارم که رو به رو شدن با اون دختر از ما بهترونی ممکنه چه حسی داشته باشه . راستش یه جورایی ازش هم میترسم . با این که میدونم یه بچه است .
    با خوشحالی وارد خونه میشه. گذرش از جایی مثل راهرو رو حس میکنم . متوجه میشم که وارد اتاق میشه . همه ی اینا رو فقط از صدا ها میفهمم . وجودش رو پشت سرم حس میکنم . شاید متوجه شده که من آنیا نیستم .
    اون میگه : آنیا این جا نیست ؟
    همین طور که بلند میشم ، میگم : نه . آنیا این جا نیست . تو آنیا رو از کجا میشناسی ؟
    حالا چهره شو واضح تر میبینم . موهای بلوند و تمی مایل به طلایی و زرد داره . زیادم بچه نیست . شاید به خاطر تن صداش حس کردم زیادی بچه است .
    اون میگه : آنیا خواهرمه . من فکر کردم ...
    _نه اون توی دنیای آدماست . و فکر نکنم حالا حالا ها برگرده . متاسفم .
    اون که سرخورده شده ، میگه : امیدی ندارم دیگه برگرده .
    به طرفش میرم . حس میکنم اون پدرامه . که شاید دیگه هیچ وقت نبینمش . برای همین سرشو در آغـ*ـوش میگیرم .
    اون میگه : تو از ما بهترونی نیستی ، درسته ؟ باید مرده باشی .
    _نه من نمردم .
    میخندم.
    اون لبخندی میزنه و میگه : من اسمم سناست . تو چی ؟
    _منم کیمیام .
    _خوشحالم از دیدنت . اولین باره به دنیای ما میای ؟ میتونم کمکی بهت کنم ؟
    _راستش من یه بار اومده بودم اما اونقدر طولانی نبود که بتونم جایی رو ببینم . میخواستم چن تا سوال درباره ی دنیاتون بپرسم . شما چند نفرین ؟ چجور زندگی میکنین ؟ شهراتون با چه سیستمی اداره میشه ؟ چجور رفت و آمد میکنین ؟ شما دقیقا چه موجوداتی هستین ؟ جن ؟ روح ؟ از ما بهترون ؟ چقدر با برداشتی که ما آدما از شما داریم فرق میکنین ؟
    اون لبخندی میزنه و دستمو به طرف دیوار میکشونه و میگه : اول باید بگم که این جا هیچ محدودیتی نداره . محدودیت ها فقط بر اساس اخلاق و وجدان جمعی به وجود میان .
    با حرکتی از دیوار رد میشیم . اون ادامه میده : این جا واقعا چیزی به اسم شهر ، منطقه ، شهرداری وجود نداره . حتی عده ی کمی هستن که به صورت مجموعه زندگی کنن . هر خونواده زندگیه خودشو داره .
    با هم به طرف باغ مرکبات میریم .
    با کنجکاوی میگم : اینطوری که نمیشه . به هر حال یه راه ارتباطی باید باشه .
    سنا میگه : برداشتی که از شهر داری اشتباهه . مرز توی دنیای شما برای جدا کردنه . مرز توی دنیای من چیزاییه که یه عده رو بیشتر به هم نزدیک میکنه بدون این که برای ارتباط با بقیه براشون محدودیتی درست کنه .
    روی درخت بلوطی میشینیم و به بارش بارون نگاه میکنیم .
    ازش میپرسم : این جا هم یه شهره ؟ چرا هیچ موجود زنده ای رو نمیشه دید ؟
    اون میگه : از ما بهترون زیاد محتاج بروز و نشون داده شدن نیستن . راحت میتونن جا به جا شن . بیرون اومدن صرفا تفریحی و برای وقت گذروندنه . شهرای ما به مراتب امن ترن . من چیزای وحشتناکی از روزمرگیه شهرای شما میخونم. حاضر نیستم حتی یه روز هم توی شهرای شما زندگی کنم . آدما موجودات بدبختی هستن .
     
    آخرین ویرایش:

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست بیست و چهارم زمستان مالیخولیایی 3



    حرفش رو بی چون و چرا تایید میکنم . البته شاید نباید بذارم یه از ما بهترونی درباره ی نوع من اینطور حرف بزنه . اما خب دروغش چیه ؟
    سنا میگه : تو گفتی نمردی . پس چرا به دنیای ما اومدی ؟
    _توی زندگیم واقعا به جایی رسیده بودم که نمیتونستم ادامه بدم . از طرفی حتی خودکشی هم نمیتونست کمکم کنه . از قبل آشنایی ای با آنیا داشتم . کمکم کرد به این جا بیام .
    _چه مشکلی داشتی ؟ دچار سیل یا زلزله شده بودی ؟ کشورت توی قحطی یا جنگ بود ؟ آبروتو از دست داده بودی ؟
    _نه هیچ کدوم . از نظر روحی همه چیزم رو از دست داده بودم . خونواده و دوستای خوبی داشتم . کار میکردم و میتونستم تشکیل خونواده بدم . اما هیچ قدر از علم و هنر نمیتونست کمکم کنه . البته درک من خیلی پایینه . چیزی دستگیرم نمیشد . دنیای ما آدما خیلی عذاب آوره با این حال همیشه یه احمقی پیدا میشه که بهت جمله های امیدوار کننده بزنه و بهت بگه ؛ آره ، زندگی زیباست ، هنوز چیزی برای دلخوشی هست ، آرامش از درون آدمی نشات میگیره ...و از این اراجیف .
    سنا میگه : با این که میگی علم و هنر بهت کمکی نمیکرد مخالفم . علم همیشه راه حلی برای بهتر زندگی کردن داره . منتها شما انسانا همیشه ازش غلط استفاده میکنین .
    میگم : شاید به خاطر همین . علم رو برای ثروت و قدرت به کار میبرن حتی اگر به این منظور پایه ریزی نشده باشه . من نجوم و اقتصاد رو مطالعه میکردم . توی اقتصاد به چیزای مسخره ای از معاملات و سفته بازی و کلاه برداری های موجه شده رسیدم . ما آدما هر چقدر توی هنر ، بی ذوق تر و مدرنیزه تر میشیم ، روشای عجیب و جدید تری برای کلک بازی و رزالت پیدا میکنیم . پس بهم حق بده که از اون دنیای مسخره فرار کنم . کاری از دست آدم مریض و از کار افتاده ای مثل من ساخته نبود . طبیعت دنیا با من سر جنگ داشت . حتی حس میکردم هر بار که به داخل اجتماع کشیده میشم غرایز حیوانیم بیدار میشه و حس میکردم احتمالا خوده منم دارم تا حدودی شبیه آدما رفتار میکنم . گاهی احساس جنون داشتم . تو جای من بودی چیکار میکردی ؟
    اون کمی فکر میکنه و میگه : نمیدونم...
    کمی بعد میگه : آنیا هم اکثر اوقات تنها بود و همچین افکاری داشت . تعجب میکنم که چجور داره توی دنیای شما دووم میاره .
    _آنیا چجور افکاری داشت ؟ مگه توی دنیای شما هم همچین مشکلاتی وجود داره ؟
    خنده ای میره و میگه : ما که فرشته نیستیم . نژاد من خیلی وقته به دنیای شما و سبک زندگیه آدما متمایل شده . خیلی ناخواسته و فقط برای تجربه ی زشتی و رزالت . انگار که فقط محدودیت رو تجربه نکردیم . انیا خیلی بیشتر درباره ی این موضوع تحقیق کرده . اون نقدای شدیدی نسبت به هنرای تصویری و گروه های کنترل کننده و سرمایه دار، که میخوان به تقلید از شما آدما، جمعیت رو تحت تاثیر قرار بدن منتشر کرده .
    سنا نگاهی به ساعتش میندازه و میگه : من باید به خونه برگردم . اگر به کمک نیاز داشتی ، خونه ی ما بعد از همین باغه .
    _مچکرم . حتما به دیدنت میام .


    حس عجیبیه که یه صبح زود از خواب بیدار شی. قبل از باز کردن چشمات فکر کنی که توی همون خونه و رخت خواب دیروزی . اما با باز کردن چشمات غافل گیر شی و یادت بیاد که دیگه اون جای دیروز نیستی . این بار توی دنیایی جدید هستی .
    از خونه خارج میشم و توی محدوده های پست و دشت های خنثی حرکت میکنم . هدف خاصی ندارم . این لـ*ـذت بخش تره که ندونی کجایی و دقیقا توی چه زمانی هستی .
    انتظاری ندارم که امروز خبر خاصی به گوشم برسه . انتظار ندارم که پاداشی دریافت کنم . انتظار ندارم که کسی به دیدنم بیاد .
    موهام با وزش باد به هر طرف کشیده میشن . با بی خیالی به خونه بر میگردم . غذا میخورم ، کتاب میخونم و به تصویر جدید خودم ، توی آیینه نگاه میکنم .
    به آدمایی که توی گذشته ام وجود داشتن فکر میکنم. آیا درسته که من گذشته ام رو به کل کنار بذارم ؟ نه . من بعید میدونم که هیچ موجود زنده ای بتونه بدون یادآوریه گذشته اش زندگی کنه . همه ی آدمایی که توی گذشته ام بودن ، دلیل یکی از افکار و رفتارای من هستن . این دلیل ماندگاری و همیشه بودنشونه . از همه ی آدم ها یه تصویر بد و نفرت انگیز رو به یاد دارم . البته به جز یه نفر .
    شب ، در حال مطالعه ی یه کتاب پزشکیه دست نویس از ما بهترون هستم که صدایی از محوطه ی بیرون توجهمو جلب میکنه . مطمئنم که این صدا مربوط به یه موجود زنده توی یه کالبد فیزیکی نیست . از طرفی صدای اجنه هم نیست . تن صدای اون ها زنگ دار تره . این صدا بی حالت و شکننده به نظر میرسه ، رنجور تر از اونه که حس کرد تمام عمرش رو توی دنیای متافیزیکی بوده .
     

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست بیست و پنجم زمستان مالیخولیایی 3

    از جا میپرم و به بیرون میرم . بلند ترین نقطه ی اون حوالی ، جایی شبیه دکل مخابراته . بهش نزدیک میشم . صدا هنوز به گوش میرسه . صدای یه مرد جوونه ؟ نمیدونم .
    سعی میکنم دقیق تر اطراف رو ببینم . دید در شب بهتری دارم و اشکال و اجسام به خوبی شناسایی میشن اما رنگ ها ، نه !
    صدا از جایی همون نزدیکی ها میاد . جایی که الان میدونم یه قبرستونه . یه قبرستون عادی که الان دیگه اصلا ترسناک به نظر نمیرسه .
    به طرف محوطه ی قبرستون میرم . صداشو واضح تر میشنوم .
    _کمکم کن، کمکم کن !
    قبل از این که وارد راهروهای بین قبر ها بشم ، دست و سرش رو میبینم که تونسته از گورش خارج بشه . با خودم مقدمه چینی میکنم تا ترس مرگ رو ازش دور کنم . اون مطمئنا تازه مرده و به خاطر پیش زمینه ای که داره از مرگ میترسه . منو یه موجود ماورائی میدونه که احتمالا قراره اذیتش کنم .

    اون دوباره میگه : معتل چی هستی ، بیا کمکم کن !
    به طرفش تقریبا پرواز میکنم . نیمی از بدنش فلج به نظر میرسه و سخت میتونه تعادل خودشو حفظ کنه . پیر تر از اونیه که فکرشو میکردم . چهل رو رد کرده . صورت بدفرم و لبای پف کرده داره . حتی میشه یه بخیه رو روی پیشونیش دید . با این که این کالبد واقعیش نیست و روح اونه .
    نگاهی به خودش میندازه و با خوشحالی چند قدم راه میره . رو به من میگه : تمام عمرمو فلج بودم ، اولین باره دارم راه میرم .
    لبخندی میزنم . میگم : خدا رو شکر. اتفاق جالبیه .
    چند قدم عقب میرم و آماده میشم که پرواز کنم و برم . حقیقتا علاقه ای برای آشنایی باهاش ندارم و اصلا حس خوبی نسبت بهش ندارم . آدم قابل اعتمادی نیست . بر خلاف من که یه هارمونیه بنفش و ارغوانی پیدا کردم اون خاکستری به نظر میرسه .
    _صبر کن ، تو کی مردی ؟
    سر جام میخکوب میشم . من کی مردم ؟ من که اصلا نمردم . با خودم میگم اگر بدونه که من نمردم تعجب میکنه یا شایدم فضولیه بیخودی به خرج بده .
    برمیگردم و میگم : یکی دو روزی هست .
    اون میگه : تا کی توی این وضعیت میمونیم ؟ اطلاعی داری ؟
    حقیقتا نمیدونم قراره چه بلایی به سرش بیاد . واقعا نمیدونم . میگم : دیدی قبل از مردن چقدر اطلاعات ضد و نقیض از اتفاقات بعد از مرگ وجود داره ؟ این وضعیت ، بعد از مرگ هم وجود داره . هیچ کدوم از ما نمیدونیم قراره چه اتفاقی بیوفته . پس برای خودت خوش باش و از امکانات جدید کالبدت برای گذروندن وقت و کشف چیزای جدید استفاده کن . خوده منم هنوز شناختی از این وضعیت جدید ندارم .
    اون میگه : باشه ، پس الان فقط میخوای بری نه ؟
    هیچی نمیگم . میدونم اگر برم بهش بر میخوره . گوشه ای میشینم و سعی میکنم خونسردیه خودمو حفظ کنم .
    میگم : نه ، اگه بودنم ترس از مرگ رو ازت میگیره یا مثلا حس بهتری بهت میده میمونم . اگر قصد سوء استفاده و تحقیر کردن منو داری هم باید بگم این جا اون جنگلی نیست که آدما ساختن . این جا دنیای مرده هاست . لطفا خصلت های انسانیتو کنار بذار.
    چشمامو میبندم . احساس ماتم شدیدی از به یاد آوردن احساس بدم ، موقع زنده بودن بهم سرازیر میشه .
    تلوتلو خوران خودشو به من میرسونه و میگه : چقدر بدبین ! نه من همچین قصدی ندارم . فقط میدونم این جا ، بیشتر از قبل تنهایی وجود داره و تو تنها موجودی هستی که میشناسم . بگو اسمت چیه ؟ چند سالته ؟ کی مردی ؟ البته اگه دوست داری بگو .
    _فکر کنم دقیقا بیست یا بیست و یه سالم باشه . درست یادم نمیاد . من نمردم . به میل خودم اومدم این جا و معلوم نیست تا کی این جا باشم . نمیدونم شمایی که تازه مردی هم تا کی قراره این جا بمونین . شاید مجبور شی یه زندگیه جدید رو شروع کنی .
    خورشید به زودی طلوع میکنه و این اصلا برای ما خوشایند نیست . اما هوا جادویی و خوب به نظر میرسه .
    اون میگه : اگه قرار باشه زندگیه جدید داشته باشم که زیادم بد نیست . مخصوصا این که به نظرم این جا خبری از روزمرگی و دنیای پر هرج و مرج قبلی نیست! البته این طور فکر میکنم .
     
    آخرین ویرایش:

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست بیست و ششم زمستان مالیخولیایی 3

    سری به نشونه ی تایید تکون میدم و میگم : از جهاتی خیلی بهتره و زندگیه آروم تری رو خواهی داشت . امیدوارم از زندگیت لـ*ـذت ببری .
    هوای صبح توی بینیم میپیچه و تصاویری از گذشته رو به یاد میارم . آدمایی که از زندگیم رفتن . دوستام ، خونوادم. ...طرد شدنم از خونواده و جامعه ای که توش زندگی میکردم .
    اون میگه : چجور نمردی و این جایی ؟من اینو درک نمیکنم . البته اگه دوست داری بگو .
    _نمیدونم چجور توضیحش بدم. شاید درست نباشه که بگم . ولی میلی نداشتم که زندگی کنم . از جسمم فرار کردم . بدون این که زجر خودکشی رو به جون بخرم . الانم معلوم نیست تا کی این جا باشم .
    چیزی نمیگه .
    میگم : من باید به خونه برگردم . اگر دوست داشتی بیا با هم صبحانه بخوریم .
    با هم به راه میوفتیم . رنج و حقارت زنده بودن ، تن دادن به طبیعت و خرد شدن زیر بار غرایز انسانی ، رنج انسان بودن و گذر از زندگیه پر از هرج و مرج رو میشه توی چهره ی هر دومون دید .
    زود تر از اون از دیوار خونه رد میشم و ازش این انتظار رو دارم که از حرکات من ، زندگی و طرز برخورد با این دنیای جدید رو یاد بگیره .
    به دنبالم وارد خونه میشه . اونم از دیدن وسایل توی خونه شگفت زده میشه .
    و نکته ی جالب این جاست که من خودم هنوز نتونستم خونه رو به اندازه ی کافی وارسی کنم . فقط میدونم از نظر تجهیزات علمی کم نداره .
    به طرف اتاقا میرم . آشپز خونه رو جایی انتهای راهروی خروجی پیدا میکنم . قفسه ها از ظرفایی با نقوش تاریخی پر شده . از هر دوره ای میشه ظرفای خوش رنگ رو لعابش رو دید .
    عوض مواد غذایی ، عصاره ها و مواد خشک شده نگه داری میشه . با یه قطره از عصاره ای قرمز رنگ میشه یه تنگ پر از شربت آلو درست کرد .
    توی فکر تهیه ی مواد غذایی هستم که صدایی رو از گوشه ی آَشپز خونه میشنوم . سر میچرخونم. فقط یه آیینه ی گرد و خاک گرفته است .
    چند لحظه میگذره . صدایی مثل برخورد یه حشره رو با آیینه احساس میکنم . سرمیچرخونم.
    چهره ی سنا رو توی آیینه میبینم . لبخندی میزنم و به طرفش میرم .
    _سلام! تو چجور داری با من صحبت میکنی ؟ خیلی غافلگیر شدم !
    لبخندی میزنه و میگه : عادت میکنی ! این آیینه ها برای همین توی خونه ها جا سازی شدن . من تونستم با آنیا حرف بزنم. متوجه شدم که دنبال کی میگردی . من میتونم کمکت کنم!
    دستی توی موهام میکشم و به فکر فرو میرم . میگم : نمیدونم منظورت چیه ....چه کمکی میتونی به من کنی ؟ آنیا به تو چی گفته؟
    کمی این پا و اون پا میکنه و میگه : من عرفان رو میشناسم و میدونم که اومدی دنبالش بگردی ، منم توی همون پژوهشکده ای هستم که عرفان عضوشه و میتونم کمکت کنم که پیداش کنی.
    حرفش نه تنها امیدوارم نمیکنه ، بلکه بهم دلسردیه شدیدی رو تزریق میکنه .
    میگم : مچکرم .
    _یعنی چی مچکرم . من فکر کردم الان از خوشحالی پس میوفتی.
    سعی میکنم ابراز خوشحالی کنم . درسته امیدی به تجدید میثاق با عرفان ندارم اما هنوز کنجکاوم ، بدونم اون در چه حاله و چجور داره روزگار میگذرونه .
    میگم : مچکرم که میخوای کمکم کنی ....من هر وقت که بگی باهات میام تا ببینمش . فقط به شرطی که خودش از وجود من اطلاع نداشته باشه. نمیخوام اصلا بدونه که من اومدم دنبالش ، یا اصلا توی دنیای شما وجود دارم .
    _باشه ، خیالت راحت . پژوهشکده ی ما هر هفته ، جُنگ شبی رو برگزار میکنه که همه میتونن شرکت کنن . این جنگ، برای دیدن رقصای فلکی و برنامه ی علمی و تفریحیه . عرفان الان جزء پژهشگرای فعاله و داره روی صورت فلکیه آتشدان کار میکنه. نمیدونم دقیقا قراره چی ارائه بدن ولی مطمئنا این هفته به گروه عرفان اختصاص داره .


    صبحانه ی زیبا و مفیدم رو توی سینی میچینم. توی نقش آیینه کاریه سینی ، به چهره ی جوون و زیبام خیره میشم . این زیباییه عاری از خستگی و حقارت رو دوست دارم . بهم انگیزه و امید میده . دوست ندارم توی زندگیه جدیدم اشتباهات گذشته رو تکرار کنم. لبخند به لب ، برای پذیرایی از مهمانم آماده میشم .
     
    آخرین ویرایش:

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست بیست و هفتم زمستان مالیخولیایی 3


    تا بعد از ظهر مشغول مطالعه و ور رفتن با ابزارای توی سالن میشیم .
    مردی که هنوز اسمشو نمیدونم میگه : این جا همه چیز برای پژوهشای علمی وجود داره . از طرفی توی کتابایی که این جاست ، انگار همه چیز کشف شده . این اصلا حس بدی نیست ، حس میکنم تا مدت ها میتونم خودمو باهاشون سرگرم کنم .
    سری به نشونه ی تایید تکون میدم و میگم : همین باعث میشه این جا احساس تنهایی نکنی. تنهایی چیزی جز جهل و حقارت ندونستن نیست . شاید دلیل این که آدما احساس تنهایی میکنن هم همینه. به نظرت این طور نیست ؟
    _احتمالا بله ...
    کمی تردید داره . نگاه خیره اش رو حس میکنم . بی پروا میگه : تو نمیخوای اسمتو به من بگی ؟ بالاخره باید به یه اسمی همدیگه رو صدا کنیم .
    _فراموش کردم . اسمم کیمیاست . زیاد به دل نگیر . من هنوز تحت تاثیر دنیای قبلی ، حال و روز جالبی ندارم .
    _اسم منم پدرامه .
    _جالبه ، اسم برادر منم پدرام بود .
    لبخند میزنه .
    چند لحظه میگذره .
    پدرام مشغول ورق زدن کتابا میشه . اونم به اندازه ی من از دیدن همچین جایی شگفت زده است .
    کم کم خستگی به سراغم میاد .
    بی مقدمه میگم : فکر نکنم مردن بتونه آدمی رو از ناراحتی نجات بده .
    توجهو جلب کردم . با تعجب چند لحظه به من خیره میشه و درباره ی حرفم فکر میکنه .
    ابرویی بالا میندازه . نمیدونه چی بگه . نمیدونم . شاید اصلا ایده ای برای کمک رسانی نداره .
    ولی میگه : معلومه که نجات نمیده . زندگی برای همه یکسان و روتینه . از هر لحاظ غنی باشیم ، از چیزای زیادی محرومیم . نباید بذاری جبر زندگی تو رو از پا بندازه . اصلا تو که الان دیگه توی دنیای زنده ها نیستی ، به خاطر چی ناراحتی ؟ به خاطر آدمی که از دستش دادی ؟ من نمیخواستم بشنوم اما شنیدم که داشتی توی آشپزخونه ، با دختری ، درباره اش حرف میزدی .

    _من آدمای زیادی رو توی زندگیم از دست دادم . اما هیچ کدوم سخت نبود . قابل تحمل بود . گاهی از نظر امنیت به یه فرد وابسته ای ، گاهی از نظر رفاه ، گاهی از نظر شخصیت ،.....نمیدونم . آدم به اطرافیانش به یه شکل وابسته نیست . ولی من نمیدونم چرا وقتی از نظر عاطفی به یه نفر وابسته میشی و اونو از دست میدی ، دیگه نمیتونی فراموشش کنی و دیگه نمیتونی جایگزینی براش پیدا کنی ! من اینو درک نمیکنم .

    بی اختیار گریه میکنم . برام اهمیتی نداره که چقدر دارم خودمو جلوی اون مرد غریبه با این کار تحقیر میکنم . برام مهم نیست که درباره ام چه فکری میکنه . برام هم نیست که امکان داره ازم سو استفاده کنه .
    میگم : اون زمان فکر میکردم به خاطر سن و سالم باشه . آدمای زیادی رو میدیدم که موفق میشدن بعد از یه مدت ، آدم مورد علاقه شونو فراموش کنن . به هر حال باهاش کنار میومدن و نبودش رو قبول میکردن . معمولا با چیزای دیگه خودشونو سرگرم میکردن . ولی ببین ! ممکن نیست . منم میتونستم مثل بقیه به زندگیم ادامه بدم ، میتونستم با به دست آوردن موفقیتای دیگه ، مثل آدمای موفق بخندم و ابراز خرسندی کنم . اما ببین! من ماتم نبودشو توی عمق وجودم حس میکنم . با این که زمان زیادی گذشته . با این که من دیگه بچه نیستم . کسی دیگه من رو با این هیبت تکیده و چروکیده قبول نمیکنه . آدما خودشون اینقدر نگرانی و بدبختی دارن که نمیتونن وجود منو تحمل کنن . گاهی حتی حس میکردم که وجودم توی جمع به همه انرژیه منفی میده .
    .
    .
    .
    با غروب خورشید توی محوطه قدم میزنیم . پدرام از گذشته و زندگیه پر فراز و نشیبش میگفت . از خونوادش ، از طرز برخورد مردم با خودش به عنوان یه معلول .
     

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست بیست و هشتم زمستان مالیخولیایی 3


    پدرام تمام شب رو به مطالعه ی یه کتاب گیاه شناسی میگذرونه و سعی داره بعضی از گیاها رو توی مزرعه ی جلوی اقامتگاه پرورش بده . بذر ها براش جدید و جالب هستن و دوست داره رشد گیاهان رو توی زندگیه دومش با دقت بیشتری ببینه و بررسی کنه .
    برای درست کردن صبحانه از خواب بیدار میشم . صدای سنا رو از حیاط میشنوم . به یاد میارم که روز موعود رسیده و باید برای دیدن عرفان به پژوهشکده ی سنا بریم .
    هیچ برنامه ای نداشتم با این که باید قانونا برای همچین روزی لحظه شماری میکردم .
    بی صدا گوشه ای می ایستم و به حرفاشون گوش میدم . پدرام میگه : فکر کنم هنوز خواب باشه . صبر کن بیدارش کنم .
    سنا میگه : نه ، هنوز کلی وقت هست . فقط خواستم بهش اطلاع بدم که برای بعد از ظهر آماده باشه .
    سنا به زودی میره و پدرام قدم زنان ، در حالی که از کار پژوهشیش لـ*ـذت میبره وارد خونه میشه .
    با دیدنم توی ورودیه آشپزخونه لبخند میزنه و توضیح میده که بهتره برای بعد از ظهر و دیدن عرفان خودمو آماده کنم و ناراحتی رو از خودم دور کنم .
    -شاید شانس اینو داشته باشی که دوباره باهاش زندگی کنی!
    زندگی....چه کلمه ی لوس و کلیشه ای .
    میگم : دوست ندارم به این جّنگ برم . نه که از بابت عرفان ناامید باشم ...دیگه الان برای من معنی ای نداره این قضیه . خیلی از آخرین باری که حس میکردم نمیتونم بدون عرفان زندگی کنم گذشته .
    _حالا که تونستی پیداش کنی ، ازش دست نکش ....تو از کجا میدونی....
    _هرگز!

    حس میکنم با این بی میلیم به دیدن دوباره عرفان ، حس بدی رو توی پدرام به وجود آوردم اما بعد از ظهر که سنا دوباره برمیگرده ، پدرام خیلی ساده براش توضیح میده که من حاضر نیستم به این جنگ بیام و نسبت به این قضیه دلسرد شدم .
    و به سنا یادآور میشه که بذاره خودم تصمیم بگیرم .

    شب ، توی محوطه ی حیاط ، در حالی که ماه کامله ، به جوونه زدن بذر ها ، زیر زمین ، خیره میشیم .
    پدرام میگه : حس میکنم به زودی باید از این جا برم .
    _چرا ؟ از این جا بدت میاد ؟ حس بدی بهت میده ؟
    _نه ، ضعف شدیدی رو حس میکنم ، مثل وقت مرگ . حس میکنم به زودی از این جا هم رونده میشم . بدون اراده ی خودم .
    چند لحظه مکث میکنم . نگاهی به چشمای گود افتاده اش میندازم . سری به نشونه ی تایید تکون میدم .
    دست نوزاش رو توی موهاش میکشم و بهش دلداری میدم .
    _ای کاش میتونستم باهات بیام . تو خیلی آدم خوبی هستی . مطمئنا یه زندگیه خوب در انتظارته . شاید پاداشت این باشه که دیگه آدم احمق و آزار دهنده ای دور و ورت نباشه .
    _بعید میدونم .
    _چطور؟
    _احمق ترین و آزار دهنده ترین موجودی که میتونه ما رو به فلاکت بکشونه خودمون هستیم .... احساس نیاز ، تنهایی و رنج از نداشتن هم صحبت ، حرص و له له زدن برای به دست آوردن منافع بیشتر توی دنیایی که همه جاش مارک پوچی خورده ....این فقط و فقط به خوده من برمیگشت .
    صورتش به وضوح داره رنگ میبازه و صداش داره ضعیف تر میشه . بعضی از کلماتش رو فقط زمزمه میکنه .
    ساعتی میگذره . خورشید از شرق طلوع میکنه .
    پدرام میگه : تو هم صداشون رو میشنوی ؟
    _آره ، چند تا بچه هستن ، دارن جایی همین اطراف بازی میکنن و سر به سر هم میذارن .
    _به نظرت اونا هنوز زنده هستن ؟
    _فکر نکنم ، خیلی صدای خالص و بی رنجی دارن ، علاوه بر اون ریتم منظمی از صداهای خام طبیعت رو میشه لابه لای خنده هاشون شنید . به نظر نمیاد این صدا مربوط به دنیای قبلیه ما باشه .
    _منم همین فکر رو میکنم .
    خورشید به حرکت خودش ادامه میده و گرما و سوزشش هیچ آزاری به ما نمیرسونه .
    پدرام میگه : صدای دریا رو میشنوی ؟ انگار که جایی همین اطرافه .
    _اوهوم ، و صدای نوازنده های یه قبیله میاد . بعید میدونم این صدا ها با آب و هوای این اطراف همخونی داشته باشه . مطمئنم اتفاق دیگه ای افتاده .

    پدرام میگه : میدونی دلیل این سایه ی سردی که روی این محدوده افتاده چیه ؟
    کمی مکث میکنم و حس میکنم سوالی رو پرسیده که خودش معنی شو میدونه . نگاه خیره شو دنبال میکنم و به جرم آبی و سفید رنگی میوفتم که بالای سر ما معلقه . این نه یه سفینه ی غول پیکره و نه یه ستاره ی درخشان . این کره ی زمینه که نزدیک تر از هر ستاره و سیاره ای، درست بالای سر ما قرار گرفته و این صداها داره از نقطه ی نامعلومی ، از روی کره ی زمین به گوش ما میرسه .
    پدرام میگه : من تا الان فکر میکردم که ما جایی روی کره ی زمین هستیم .
    _به نظرم همین الانم روی کره ی زمین هستیم .
    _پس این سیاره چه اسمی میتونه داشته باشه .
    _همون قدر که مطمئنم الان روی کره ی زمینیم ، مطمئنم اونم کره ی زمینه .
    همین طور که محو ابر های مدوره روی کره ی زمینیم ، خورشید کم کم به سیاهی میره و میشه ستاره ها رو واضح تر از هر زمان دیگه ای با وضوح زیاد دید .
    گستاخیه اجرام آسمانی در حرکت و پیشی گرفتن از هم دیگه باعث به وجود اومدن صداهای تعجب برانگیزی میشه .
    تنوع رنگ ها و نواهای موسیقیه این محیط ، آدمو از تمام دریافت های علمی و هنریه بشر سیراب و لبریز میکنه .
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا