رمان جان شیعه، اهل سنت✿نویسنده فاطمه ولی نژاد کاربر انجمن نگاه دانلود

زهرا ایزدی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/08/10
ارسالی ها
86
امتیاز واکنش
620
امتیاز
246
نام کاربری نویسند:فاطمه ولی نژاد

نام رمان :جان شیعه اهل سنت

ژانر رمان:مذهبی

خلاصه ای موضوع رمان :
رمان عاشقانه «جان شیعه، اهل سنت» به نیت وحدت شیعه و سنی و به عزم مبارزه با تفکر تکفیر و البته مطابق با حوادث روز خاور میانه نوشته شده که از زبان دختری اهل سنت و از پای نخل ها و ساحل بندرعباس حکایت می شود؛ الهه که با ورود جوانی شیعه به زندگی اش، طعم تازه ای از عشق و عقیده را می چشد و در کشاکش پاک ترین لحظات عاشقانه و ناب ترین دقایق عارفانه، به تبلور باور تازه ای می رسد ...
febh_%D9%88%D9%84%DB%8C_%D9%86%DA%98%D8%A7%D8%AF.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,737
    امتیاز
    1,304
    به نام او
    سلام خدمت شما نویسنده عزیز ...
    لطفا قبل از شروع فعالیت لینک های زیر را مطالعه کنید



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    .

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    ودر صورت تمام شدن کتابتان در لینک زیر اطلاع دهید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!




    :heart:با تشکر از فعالیت شما دوست عزیز ...:heart:


    :heart:تیم مدیر
    یتی نگاه دانلود :heart:


    5vul_e4jpf5514ah1dik33g5t.jpg

     

    زهرا ایزدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/10
    ارسالی ها
    86
    امتیاز واکنش
    620
    امتیاز
    246
    صدای قرائت آیتالکرسی مادر، بوی اسفند، اسباب پیچیده در بار کامیونو اتاقی که خالی بودنش از پنجرههای بیپردهاش پیدا بود، همه حکایت از تغییردیگری در خانواده ما میکرد. روزهای آخر شهریور ماه سال 91 با سبک شدن آفتاببندر عباس، سپری میشد و محمد و همسرش عطیه، پس از یکسال از شروعزندگی مشترکشان، آپارتمانی نوساز خریده و میخواستند طبقه باالی خانه پدریرا ترک کنند، همچنانکه ابراهیم و لعیا چند سال پیش چنین کردند. شاید بهزودی نوبت برادر کوچکترم عبداهلل هم میرسید تا مثل دو پسر بزرگتر به بهانهکمک خرج شروع زندگی هم که شده، زندگیاش را در این خانه قدیمی و زیبا شروعکرده تا پس از مدتی بتواند زندگی مستقل را در جایی دیگر تجربه کند.از حیاط با صفای خانه که با نخلهای بلندی حاشیه بندی شده بود، گذر کردهو وارد کوچه شدم. مادر ظرفی از شیرینی لذیذی که برای بدرقه محمد پخته بود،ُرد و در پاسخ تشکر او، سفارش کرد :»حاجی! اثاث نوعروسه.برای راننده کامیون بکلی سرویس چینی و کریستال و...« که راننده با خوشرویی به میان حرفش آمدِ بار را بست. مادر صورت محمد را بوسید وو با گفتن »خیالت تخت مادر!« درّیعطیه را گرم در آغـ*ـوش گرفت که پدر با دلخوری جلو آمد و زیر گوش محمد غرّ خرابی روی دیوار اتاق دیده بود که مادر با خنده جوابزد که نفهمیدم. شاید ردداد: »فدای سرشون! یه رنگ میزنیم عین روز اولش میشه!« محمد با صورتی درهم کشیده از حرف پدر، سوار شد و اتومبیلش را روشن کرد که عبداهلل صدا بلندکرد: »آیتالکرسی یادتون نره!« و ماشین به راه افتاد. ابراهیم سوئیچ را از جیبشدر آورد و همچنان که به سمت ماشینش میرفت، رو به من و لعیا زیر لب زمزمه
    کرد: »ما که خرج نقاشی مون هم خودمون دادیم ...« لعیا دستپاچه به میان حرفشدوید: »ابراهیم! زشته! میشنون!« اما ابراهیم دست بردار نبود و ادامه داد: »دروغ کهُ ب محمد هم پول نقاشی رو خودش بده!« همیشه پول پرستی ابراهیمنمیگم، خو خساست آمیخته به اخالق تند پدر، دستمایه اوقات تلخی میشد که یا باید بامیانجیگری مادر حل میشد یا چارهگریهای من و عبداهلل. این بار هم من دستبه کار شدم و ناامید از کوتاه آمدن ابراهیم، ساجده سه ساله را بهانه کردم: »ساجدهجون! داری میری با عمه الهه خداحافظی نمیکنی؟ عمه رو بـ*ـوس نمیکنی؟« و باگفتن این جمالت، او را در آغـ*ـوش کشیده و به سمت مادر و پدر رفتم: »با بابابزرگُ ر زدنهای ابراهیمخداحافظی کن! مامان بزرگ رو بـ*ـوس کن!« ولی پدر که انگار غرا شنیده بود، اخم کرد و بدون خداحافظی به داخل حیاط بازگشت. ابراهیم هموارث همین تلخیهای پدر بود که بیتوجه به دلخوری پدر، سوار ماشین شد. لعیاهم فهمیده بود اوضاع به هم ریخته که ساجده را از من گرفت و خداحافظی کرد وحرکت کردند. عبداهلل خا کی که از جابجایی کارتونها روی لباسش نشسته بود، باهر دو دستش تکاند و گفت :»مامان من برم مدرسه. ساعت ده با مدیر جلسه دارم.باید برنامه کالسها رو برای اول مهر مرتب کنیم.« که مادر هم به نشانه تأیید سریتکان داد و با گفتن »برو مادر، خیر پیش!« داخل حیاط شد.ساعتی از اذان ظهر گذشته و مادر به انتظار آمدن عبداهلل، برای کشیدن نهاردستدست میکرد که زنگ خانه به صدا در آمد. عبداهلل که کلید داشت و اینوقت ظهر منتظر کسی نبودیم. آیفون را که برداشتم، متوجه شدم آقای حائری،مسئول آژانس امال ک محله پشت در است و با پدر کار دارد. پدر به حیاط رفتو مادر همچنان به انتظار بازگشت عبداهلل، شعله زیر قلیه ماهی را کم کرده بودتا ته نگیرد. کار آقای حائری چندان طول نکشید که پدر با خوشحالی برگشتو پیش از اینکه ما چیزی بپرسیم، خودش شروع کرد: »حائری برامون مستأجرپیدا کرده. دیده امروز محمد داره اسباب میبره، گفت حیفه ملک خالی بیفته.«صورت مهربان مادر غرق چروک شد و با دلخوری اعتراض کرد: »عبدالرحمن! ماکه نمیخوایم با این خونه کاسبی کنیم. این طبقه مال بچههاست. چشم به همبذاری نوبت عبداهلل میشه، شایدم الهه«. پدر پیراهن عربیاش را کمی باال کشیدو همچنانکه روی زمین مینشست، با اخمی سنگین جواب داد: »مسئول خونهً خبری نیس، شلوغش میکنی!« ولی مادرالهه که من نیستم، عبداهلل هم که فعالمیخواست تصمیم پدر را تغییر دهد که از آشپزخانه خارج شد و گفت: »ما کهاحتیاجی نداریم که بخوایم مستأجر بیاریم. تو که وضع کارت خوبه الحمداهلل!محصول خرما هم که امسال بهتر از هر سال بوده. ابراهیم و محمد هم که کمکدستت هستن.« که پدر تکیهاش را از پشتی برداشت و خروشید: »زن! نقل احتیاجنیست، نقل یه طبقه ساختمونه که خالی افتاده! خدا رو خوش میاد مال منخا ک بخوره که معلوم نیست تو کی میخوای عروس بیاری؟!!!« مادر غمزده ازبرخورد تلخ پدر، نگاهش را به زمین دوخت و پدر مستبدانه حکم داد: »من گفتماجاره میدم. حائری رفته طرف رو بیاره خونه رو نشونش بده.« و شاید دلخوری رادر صورت من هم دید که برای توجیه فوران خشمش، مرا مخاطب قرار داد: »آخههمچین مادرت میگه مستأجر، خیال میکنه اآلن یه مشت زن و بچه میخوانبریزن اینجا. حائری گفت طرف یه نفره که از تهران برای کار تو شرکت نفت اومدهبندر. یه اتاق میخواد شب سرش رو بذاره زمین بخوابه. صبح میره پاالیشگاه شبمیاد. نه رفت و آمدی داره نه مهمونداری.« که صدای باز شدن در حیاط و آمدنعبداهلل بحث را خاتمه داد و من و مادر را برای کشیدن غذا روانه آشپزخانه کرد.چند لقمهای نخورده بودیم که باز زنگ خانه به صدا در آمد. پدر از جا بلندً حائریه!« سراسیمه روانه حیاط شد. عبداهلل هم که تازهشد و با گفتن »حتمامتوجه موضوع شده بود، به دنبالش رفت. مادر که با رفتن پدر انگار جرأت سخنگفتن یافته بود، سری جنباند و گفت: »من که راضی نیستم، ولی حریف باباتهم نمیشم.« و بعد مثل اینکه چیزی بخاطرش رسیده باشد، با مهربانی رو بهمن کرد: »الهه جان! پاشو دو تا ظرف و قاشق چنگال بیار براشون غذا ببرم. بویغذا تو خونه پیچیده، خدا رو خوش نمیاد دهن خشک برگردن.« محبت عمیق
     

    زهرا ایزدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/10
    ارسالی ها
    86
    امتیاز واکنش
    620
    امتیاز
    246
    مادر همیشه شامل حال همه میشد، حتی مستأجری که آمدنش را دوستنداشت. چادرش را مرتب کرد و با سینی غذا از اتاق بیرون رفت. صدای آقایحائری میآمد که با لحن شیرینش برای مشتری بازار گرمی میکرد: »داداش! خونهقدیمیه، ولی حرف نداره! تو بالکن اتاقت که وایسی، دریا رو می بینی. تازه اولَ هصبح که محل سا کته، صدای موج آب هم میشنوی. این خیابون هم که تا تبری، همه نخلستون ِ های خود حاجیه. حیاط هم که خودت سیر کردی، واسهخودش یه نخلستونه! سر همین چهار راه هم ماشین داره برا اسکله شهید رجاییو پاالیشگاه. صاحب خونهات هم آدم خوبیه! شما خونه رو بپسند، سر پول پیشو اجاره باهات راه میاد.« و صدای مرد غریبه را هم میشنیدم که گاهی کلمهایدر تأیید صحبتهای آقای حائری ادا میکرد. فکر آمدن غریبهای به این خانه، آنً برایم خوشایند نبود که بالخره آقای حائری و مشتری رفتندهم یک مرد تنها، اصالً مرد غریبه خانه را پسندیدهو سر و صداها خوابید و بقیه به اتاق برگشتند. ظاهراو کار تمام شده بود که پدر با عجله غذایش را تمام کرد، مدارک خانه را برداشتو برای انجام معامله روانه بنگاه شد. عبداهلل نگاهش به چهره دلخور مادر بود ومیخواست به نحوی دلداریاش دهد که با مهربانی آغاز کرد: »غصه نخور مامان!طرف رو که دیدی، آدم بدی به نظر نمیاومد. پسر سا کت و سادهای بود.« که مادرَدیه مادر! من می گم اینهمه پولِ درد دلش باز شد: »من که نمیگم آدم بتازه سرخدا بهمون داده، باید شکرگزار باشیم. ولی بابات همچین هول شده انگار گنجپیدا کرده! آخه چند میلیون پول پیش و چندرغاز کرایه که انقدر هول شدن نداره!«سپس نگاهی به سینی غذا انداخت و ادامه داد: »اون بنده خدا که انقدر خجالتیًبود، لب به غذا هم نزد.« با حرف مادر تازه متوجه سینی غذا شدم. ظرفی که ظاهرامتعلق به آقای حائری بود، خالی و ظرف دیگر دست نخورده مانده بود. عبداهللخندید و به شوخی گفت: »شاید بیچاره قلیه ماهی دوست نداشته!« و مادر باً نگاه نکرد ببینه چی هست.لحنی دلسوزانه جواب داد: »نه بابا! طفل معصوم اصالفقط تشکر میکرد.« احساس میکردم مادر با دیدن مرد غریبه و رفتار پسندیدهاش،قدری دلش قرار گرفته و به آمدن مستأجر به خانه تا حدی راضی شده است، امابرای من حضور یک مرد غریبه در خانه، همچنان سخت بود؛ میدانستم دیگرآزادی قبل را در حیاط زیبای خانهمان ندارم و نمیتوانم مثل روزهای گذشته، باخیالی آسوده کنار حوض بنشینم. به خصوص که راه پله طبقه دوم از روبروی دراتاق نشیمن شروع میشد و از این به بعد بایستی همیشه در اتاق را میبستیم. بایدِف به حیاط را میکشیدیم و هزار محدودیتاز فردا تمام پردههای پنجرههای مشردیگر که برایم سخت آزار دهنده بود، اما هر چه بود با تصمیم قاطع پدر اتفاق افتادهو دیگر قابل بازگشت نبود.ظرفهای نهار را شسته و با عجله مشغول تغییر وضعیت خانه برای ورودمستأجر جدید شدیم. مادر چند ملحفه ضخیم آورد تا پشت پنجرههای مشرفبه حیاط نصب شود، چرا که پردههای حریر کفایت حجاب مناسب را نمیکرد. باچند مورد تغییر دکوراسیون، محیط خانه را از راهرو و راه پله مستقل کرده و در اتاقنشیمن را بستیم. آفتاب در حال غروب بود که مرد غریبه با کلیدی که پدر در بنگاهِ حیاط را نیمه باز کرده و با گفتن چند بار »یا اهلل!« دردر اختیارش گذاشته بود، دررا کامل گشود و وارد شد. به بهانه دیدن غریبهای که تا لحظاتی دیگر نزدیکترینهمسایه ما میشد، گوشه ملحفه سفید را کنار زده و از پنجره نگاهی به حیاطانداختم. بر خالف انتظاری که از یک تکنیسین تهرانی شرکت نفت داشتم،ظاهری فوقالعاده ساده داشت. تیشرت کرمرنگ به نسبت گشادی به تن داشتکه روی یک شلوار مشکی و رنگ و رو رفته و در کنار کفشهای خا کیاش، همهحکایت از فردی میکرد که آنچنان هم در بند ظاهرش نیست. مردی به نسبتچهارشانه با قدی معمولی و موهایی مشکی که از پشت ساده به نظر میرسید.پشت به پنجره در حال باز کردن در بزرگ حیاط بود تا وانت وسایلش داخل شودو صورتش پیدا نبود. پرده را انداخته و با غمی که از ورود او به خانهمان وجودم راگرفته بود، از پشت پنجره کنار رفتم که مادر صدایم کرد: »الهه جان! مادر چاییدم کن، براشون ببرم!« گاهی از اینهمه مهربانی مادر حیرت میکردم. میدانستمکه او هم مثل من به همه سختیهای حضور این مرد در خانهمان واقف است،اما مهربانی آمیخته به حس مردم داریاش، بر تمام احساسات دیگرش غلبهُ ر میکردم، صدای عبداهلل را میشنیدممیکرد. همچنانکه قوری را از آب جوش پکه حسابی با مرد غریبه گرم گرفته و به نظرم میآمد در جابجایی وسایل کمکشمیکند که کنجکاوی زنانهام برانگیخته شد تا وسایل زندگی یک مرد تنها را بررسیکنم. پنجره آشپزخانه را اندکی گشودم تا از زاویه ای دیگر به حیاط نگاهی بیندازم.ِ وانت چند جعبه کوچک بود و یک یخچال کهنه که رنگ سفید مایل بهدر بارزردش در چند نقطه ریخته بود و یک گاز کوچک رومیزی که پایههای کوتاهشزنگ زده بود. وسایل دست دومی که شاید همین بعد از ظهر، از سمساری سرخیابان تهیه کرده بود. یک سا کدستی هم روی زمین انتظار صاحبش را میکشیدتا به خانه جدید وارد شود. طبقه باال فقط موکت داشت و در وسایل او هم خبریاز فرش یا زیرانداز نبود. خوب که دقیق شدم یک سا ک پتو هم در کنار اجاق گاز،کف بار وانت افتاده بود که به نظرم تمام وسیله خواب مستأجر ما بود. از این همهفضولی خودم به خنده افتادم که پنجره را بستم و به سراغ قوری چای رفتم، اماخیال زندگی سرد و بیروحی که همراه این مرد تنها به خانهمان وارد میشد، شبیهَس در ذهنم نقش بست. در چهار فنجان چای ریخته و به همراه یکاحساسی گبشقاب کوچک رطب در یک سینی تزئینی چیدم که به یاد چند شیرینی افتادمکه از صبح مانده بود. ظرف پایهدار شیرینی را هم با سلیقه در سینی جای دادم وبه سمت در اتاق نشیمن رفتم تا عبداهلل را صدا کنم که خودش از راه رسید و سینیُرد. عالوه بر رسم میهماننوازی که مادر به من آموخته بود، حسرا از من گرفت و بعجیب دیگری هم در هنگام چیدن سینی چای در دلم بود که انگار میخواستمجریان گرم زندگی خانهمان را به رخ این مرد تازه وارد بکشم.* * *آسمان مشکی بندر عباس پر ستارهتر از شبهای گذشته بود. باد گرمی کهاز سمت دریا میوزید، الی شاخههای نخل پیچیده و عطر خوش هوای جنوبرا زنده میکرد. آخرین تکه لباس را که از روی بند جمع کردم، نگاهم به پنجرهطبقه باال افتاد که چراغش روشن بود. از اینکه نمیتوانستم همچون گذشته دراین هوای لطیف شبهای آخر تابستان آسوده به آسمان نگاه کنم و مجبور بودم باچادر به حیاط بیایم، حسابی دلخور بودم که سایهای که به سمت پنجره میآمد،ُرد و مطمئنم کرد که این حیاط دیگر نخلستان امنمرا سراسیمه به داخل اتاق بو زیبای من نیست. از شش سال پیش که دیپلم گرفته و به دستور پدر از ادامهُ ر احساس غم و شادی یا تنهایی و دلتنگیتحصیل منع شده بودم، تمام لحظات پرا پای این نخل ِ ها گذرانده و بیشتر اوقات این خانه نشینی را با آنها سپری کردهبودم، اما حاال همه چیز تغییر کرده بود.ابراهیم و محمد و همسرانشان برای شام به میهمانی ما آمده بودند و پدر باُ ر شور از مستأجری سخن میگفت که پس از سالها منبع درآمد جدیدیهیجانی پبرایش ایجاد کرده بود. محمد رو به عبداهلل کرد و پرسید: »تو که باهاش رفیق شدی،چه جور آدمیه؟« عبداهلل خندید و گفت: »رفیق که نشدم، فقط اونروز کمکشکردم وسایلش رو ببره باال.« و مادر پشتش را گرفت: »پسر مظلومیه. صبح موقعنماز میره سر کار و بعد اذون مغرب میاد خونه.« کنار مادر به پشتی تکیه زده و بادلخوری گفتم: »چه فایده! دیگه خونه خونهی خودمون نیست! همش باید پردههاً نمیتونم یه لحظه پای حوضکشیده باشه که یه وقت آقا تو حیاط ظاهر نشه! اصالبشینم.« مادر با مهربانی خندید و گفت: »إنشاءاهلل خیلی طول نمیکشه. به زودیعبداهلل داماد میشه و این آقای عادلی هم میره...« و همین پیشبینی ساده کافیبود تا باز پدر را از کوره به در کند: »حاال من از اجاره ِی ملکم بگذرم که خانم میخوادلب حوض بشینه؟!!! خب نشینه!« ابراهیم نیشخندی زد و گفت: »بابا همچینِ میگه ملکم، کسی ندونه فکر میکنه دو قواره نخلستونه!« صورت پدر از عصبانیتِ سرخ شد و تشر زد: »همین ملک اگه نبود که تو و محمد نمیتونستید زن ببرید!« وباز مشاجره این پدر و پسر شروع شده بود که مادر نهیب زد: »تو رو خدا بس کنید!اآلن صدا میره باال، میشنوه! بخدا زشته!« و محمد هم به کمک مادر آمد و با طرح
     

    زهرا ایزدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/10
    ارسالی ها
    86
    امتیاز واکنش
    620
    امتیاز
    246
    یک پرسش بحث را عوض کرد: »حاال زن و بچه هم داره؟« و عبداهلل پاسخ داد:ً اومده بندر که همینجا هم کار کنه هم زندگی.«»نه. حائری میگفت مجرده، اصالنمیدانم چرا، ولی این پاسخ عبداهلل که تا آن لحظه از آن بیخبر بودم، وجودم را درُرد. احساس کردم برای یک لحظه جاده نگاه همه به من ختمشرمی عجیب فرو بِ این حس غریب را محمد با شیطنتی نا گهانی شکست:شد که سکوت سنگین»ابراهیم! به نظرت زشت نیس ما نرفتیم با این آقای عادلی سالم علیک کنیم؟پاشو بریم ببینیم طرف چیکاره اس!« ابراهیم طرح محمد را پسندید و با گفتن »مارفتیم آمار بگیریم!« از جا پرید و هر دو با شیطنتی شرارت بار از اتاق خارج شدند.شام حاضر شده بود که بآلخره پسرها برگشتند، اما از هیجان دقایقی پیش درِ شوهرش گذاشت: »چی شدصورتشان خبری نبود که عطیه با خنده سر به سرمحمد جان؟ عملیاتتون شکست خورد؟« و در میان خنده ما، محمد پاسخ داد:»نه، طرف اهل حال نبود.« که عبداهلل با شیطنت پرسید: »اهل حال نبود یا حالتونرو گرفت؟« ابراهیم سنگین سر جایش نشست و با لحنی گرفته آغاز کرد: »اولکه رفتیم سر نماز بود. مثل ما نماز نمیخوند.« سپس به سمت عبداهلل صورتچرخاند و پرسید :»می دونستی مجید شیعه اس؟« عبداهلل لبخندی زد و پاسخداد: »نمیدونستیم، ولی مگه تهران چندتا سنی داره؟ اکثریت شون شیعه هستن.تعجبی نداره این پسرم شیعه باشه.« نگاه پدر ناراحت به زمین دوخته شد، شایدشیعه بودن این مستأجر تازه وارد، چندان خوشایندش نبود، اما مادر از جا بلند شدو همچنانکه به سمت آشپزخانه میرفت، در تأیید حرف عبداهلل گفت: »حاالشیعه باشه، گـ ـناه که نکرده بنده خدا!« و لعیا با نگاهی مالمتبار رو به ابراهیم کرد:»حاال میخوای چون شیعه اس، ازش کرایه بیشتر بگیریم؟!!!« ابراهیم که در برابرچند پاسخ سرزنشآمیز درمانده شده بود، با صدایی گرفته گفت: »نه، ولی خبً در بنداگه س ُ نی بود، زندگی باهاش راحتتر بود« خوب میدانستم که ابراهیم اصالاین حرفها نیست، اما شاید میخواست با این عیبجوییها از شور و شعفپدر کاسته و معاملهاش را لکهدار کند که عبداهلل با خونسردی جواب داد: »آره،اگه س ُ نی بود کنار هم راحتتر بودیم. ولی ما که تو بندر کنار این همه شیعه داریمزندگی میکنیم، مجید هم یکی مثل بقیه.« سپس نفس عمیقی کشید و ادامهداد: »شاید مصلحت خدا اینه که این آدم بیاد اینجا و با ما زندگی کنه، شایدخدا کمکش کنه تا اونم به سمت مذهب اهل سنت هدایت شه!« در برابر سخنانُ ب،آرمانگرایانه عبداهلل هیچ کس چیزی نگفت و عطیه از محمد پرسید: »خُوردید؟« و محمد که از این شیرین کاریاش لـ*ـذتً دیگه چه آمار مهمی ازش دراچندانی نبرده بود، ابرو در هم کشید و پاسخ داد: »خیلی سا کت و توداره! اصالپا نمیداد حرف بزنه!« که مادر در درگاه آشپزخانه ایستاد و گفت: »ول کنید اینحرفا رو مادرجون! چی کار به کار این جوون دارید؟ پاشید سفره رو پهن کنید، شامحاضره.« سپس رو به محمد کرد و با حالتی دلسوزانه سؤال کرد: »مادر جون رفتیدباال، این بنده خدا غذا چیزی آماده داشت؟ بوی غذا تو خونه پیچیده، یه ظرفِ من!براش ببرید.« که به جای محمد، ابراهیم با تندی جواب داد: »کوتاه بیا مادرُندهاینمیخواد این پسره رو انقدر حلوا حلواش کنی!« اما مادر بیتوجه به غر و لابراهیم، منتظر پاسخ محمد مانده بود که زیر لب جواب داد: »آره، یه ماهیتابه تخممرغ رو گازش بود. تعارفمون هم کرد، ولی ما گفتیم شام پایین حاضره و اومدیم.«و مادر با خیال راحت سر سفره نشست. سر سفره همچنان در فکر این مرد غریبهبودم که حاال برایم غریبهتر هم شده بود. مردی که هنوز به درستی چهرهاش را ندیدهبودم و جز چند سایه و تصویر گذرا و حاال یک اسم شیعه، برایم معنای دیگرینداشت. عبداهلل راست میگفت؛ ما در بندرعباس با افراد زیادی رابـ ـطه داشتیمکه همگی از اهل تشیع بودند، اما حاال این اختالف مذهبی، بیگانگی او را برایمبیشتر میکرد.* * *صبح شنبه اول مهر ماه سال 91 فرصت مغتنمی بود تا عقده یک هفته دوری ازحیاط زیبای خانهمان را خالی کنم. عبداهلل به مدرسه رفته بود، پدر برای تحویلمحصوالتش راهی بازار شده و مادر هم به خانه خاله فهیمه رفته بود تا از شوهربیمارش حالی بپرسد. آقای عادلی هم که هر روز از وقتی هوا گرگ و میش بود، بهپاالیشگاه میرفت و تا شب باز نمیگشت. همان روزی که انتظارش را میکشیدمُ ر کنم. با هرتا بار دیگر خلوت دلم را با حضوری لبریز احساس در پای نخلها پتکانی که شاخههای نخلها در دل باد میخوردند، خیال میکردم به من لبخندمیزنند که خرامان قدم به حیاط گذاشته و چرخی دور حوض لوزی شکلمانزدم. هیچ صدایی به گوش نمیرسید جز کشیده شدن کف دمپایی من به سنگفرش حیاط و خزیدن باد در خم شاخههای نخل! لب حوض نشسته و دستی بهآب زدم. آسمان آنقدر آبی بود که به نظرم شبیه آبی دریا میآمد. نگاهی به پنجرهاتاق طبقه باال انداختم و از اینکه دیگر مزاحمی در خانه نبود، لبخند زدم. وقتشرسیده بود آبی هم به تن حیاط بزنم که از لب حوض برخاسته و جارودستی بافتهشده از نخل را از گوشه حیاط برداشتم. شلنگ پیچیده به دور شیر را با حوصله بازکردم و شیر آب را گشودم. حاال بوی آب و خا ک و صدای پای جارو هم به جمعماناضافه شده و فضا را پر نشاط تر می کرد. انگار آمدن مستأجر آنقدرها هم که فکرمیکردم، وحشتنا ک نبود. هنوز هم لحظاتی پیدا میشد که بتوانم در دل نخلستانکوچکم، خوش باشم و محدودیت پیش آمده، قدر لحظات خرامیدن در حیاط راِ حیاط، سرم را به عقببیشتر به رخم میکشید که صدای چرخیدن کلید در قفل درچرخاند. قفل به سرعت چرخید، اما نه به سرعتی که من خودم را پشت در رساندم.در با نیرویی باز شد که محکم با دستم مانع شدم و دستپاچه پرسیدم: »کیه؟!!!«لحظاتی سکوت و سپس صدایی آرام و البته آمیخته به تعجب: »عادلی هستم.«چه کار میتوانستم بکنم؟ سر بدون حجاب و آستینهای باال زده و نه کسی کهصدایش کنم تا برایم چادری بیاورد. با کف دستم در را بستم و با صدایی که از ورودنا گهانی یک نامحرم به لرزه افتاده بود، گفتم: »ببخشید... چند لحظه صبر کنید!«شلنگ و جارو را رها کرده و با عجله به سمت اتاق دویدم، به گونهای که به گمانمصدای قدمهایم تا کوچه رفت. پردهها را کشیده و از گوشه پنجره سرک کشیدم تاببینم چه میکند، اما خبری نشد. یعنی منتظر مانده بود تا کسی که مانع ورودششده، اجازه ورود دهد؟ باز هم صبر کردم، اما داخل نمیشد که چادر سورمهایرنگم را به سر انداخته و دوباره به حیاط بازگشتم. در را آهسته گشودم که دیدم مرددپشت در ایستاده است. کلید در دستش مانده و نگاهش خیره به دری بود که بهرویش بسته بودم. برای نخستین بار بود که نگاهم بر چشمانش میافتاد، چشمانیُ ر احساس که به سرعت نگاهش را از من برداشت. صورتی گندمگونکشیده و پداشت که زیر بارش آفتاب تیز جنوب کمی سوخته و حاال بیش از تابش آفتاب،از شرم و حیا گل انداخته بود. بدون اینکه چیزی بگویم، از پشت در کنار رفته و اوبا گفتن »ببخشید!« وارد شد. از کنارم گذشت و حیاط نیمه خیس را با گامهاییبلند طی کرد. تازه متوجه شدم شیر آب هنوز باز است و سر شلنگ درست درمسیرش افتاده بود، همانجایی که من رهایش کرده و به سمت اتاق دویده بودم. بهِ ساختمان رسید، ضربهای به در شیشهای زد و گفت: »یا اهلل...« کمی صبر کرد،دردر را گشود و داخل شد. به نظرم از سکوت خانه فهمیده بود کسی داخل نیست کهکارش را به سرعت انجام داد و بازگشت و شاید به خاطر همین خانه خالی بود کهمن هم از پشت در تکان نخوردم تا بازگردد. نگاهم را به زمین دوختم و منتظر شدمتا خارج شود. به کنارم که رسید، باز زیر لب زمزمه کرد: »ببخشید!« و بدون آنکهمنتظر پاسخ من بماند، از در بیرون رفت و من همچنانکه در را میبستم، جوابدادم: »خواهش میکنم.« در با صدای کوتاهی بسته شد و باز من در خلوت خانهِ فرو رفتم، اما حال لحظاتی پیش را نداشتم. صدای باد و بوی آب و خا ک و طنازینخلها، پیش چشمانم رنگ باخته و تنها یک اضطراب عمیق بر جانم مانده بود.اضطراب از نگاه نامحرم که اگر خدا کمکم نکرده بود و لحظهای دیرتر پشت دررسیده بودم، او داخل میشد. حتی از تصور این صحنه که مردی نامحرم سرم رابیحجاب ببیند، تنم لرزید و باز خدا را شکر کردم که از حیا و حجابم محافظتکرده است. با بیحوصلگی شستن حیاط را تمام کردم و به اتاق بازگشتم. حاالمیفهمیدم تصوراتی که دقایقی پیش از ذهنم گذشت، اشتباه بود. آمدن مستأجرهمانقدر که فکر میکردم وحشتنا ک بود. دیگر هیچ لحظهای پیدا نمیشد کهبتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم. دیگر باید حتی اندیشه خرامیدن
     

    زهرا ایزدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/10
    ارسالی ها
    86
    امتیاز واکنش
    620
    امتیاز
    246
    در حیاط را هم از ذهنم بیرون میکردم. هر چند پذیرفتن اینهمه محدودیت برایمسخت بود که بخاطر حرص و طمع پدر باید چنین وضعیت ویژهای به خانوادهمانتحمیل شود، اما شاید همانطور که عبداهلل میگفت در این قصه حکمتی نهفتهبود که ما از آن بی خبر بودیم و خدا بهتر از هر کسی به آن آ گاه بود.* * *از صدای فریادهای ممتد پدر از خواب پریده و وحشتزده از اتاق بیرون دویدم.پوست آفتاب سوخته پدر زیر محاسن کوتاه و جو گندمیاش غرق چروک شدهو همچنانکه گوشی موبایل در دستش میلرزید، پشت سر هم فریاد میکشید.لحظاتی خیره نگاهش کردم تا بالخره موقعیت خودم را یافتم و متوجه شدم چهمیگوید. داشت با محمد حرف میزد، از برگشت بار خرمایش به انبار میخروشیدو به انباردار و راننده گرفته تا کارگر و مشتری بد و بیراه میگفت. به قدری با حالبدی از خواب بیدار شده بودم، که قلبم به شدت میتپید و پاهایم س ُ ست بود.بیحال روی مبل کنار اتاق نشستم و نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم کهً صدای پدر تا حیاط هم رفته بودعقربههایش به عدد هشت نزدیک میشد. ظاهراکه مادر را سراسیمه از زیرزمین به اتاق کشاند. همزمان تلفن پدر هم تمام شد ومادر با ناراحتی اعتراض کرد: »چه خبره عبدالرحمن؟!!! صبح جمعه اس، مردمخوابن! مالحظه آبروی خودتو نمیکنی، مالحظه بچههاتو نمیکنی، مالحظه اینمستأجر رو بکن!« پدر موبایلش را روی مبل کنار من پرت کرد و باز فریاد کشید: »کیمالحظه منو میکنه؟!!! این پسرات که معلوم نیس دارن چه غلطی تو انبار میکنن،مالحظه منو میکنن؟!!! یا اون بازاری مفت خور که خروس خون بار خرما رو پسِ انبار، مالحظه منو میکنه؟!!!« مادر چند قدم جلو آمد و میخواستمیفرسته درً حق با شماس! ولی منپدر را آرام کند که با لحنی مالیم دلداریاش داد: »اصالمیگم مالحظه مردم رو بکن! وگرنه همین مستأجری که انقدر واسش ذوق کردی،میذاره میره...« پدر صورتش را در هم کشید و با لحنی زننده پاسخ داد: »تو که عقلُ ر میزنی که حاال نفس نکشُ ر میزنی مستأجر نیار، یه روز غتو سرت نیس! یه روز غکه مستأجر داریم!« در چشمان مادر بغض تلخی ته نشین شد و باز با متانت پاسخداد: »عقل من میگه مردمدار باش! یه کاری نکن که مردم ازت فراری باشن...«کالم مادر به انتها نرسیده بود که عبداهلل با یک بغـ*ـل نان در چهارچوب در ظاهرشد و با چشمانی که از تعجب گرد شده بود، پرسید: »چی شده؟ اتفاقی افتاده؟«و پدر که انگار گوش تازهای برای فریاد کشیدن یافته بود، دوباره شروع کرد: »چیمیخواستی بشه؟!!! نصف انبار برگشت خورده، مالم داره تلف میشه، اونوقتمادر بیعقلت میگه داد نزن مردم بیدار میشن!« عبداهلل که تازه از نگرانی در آمدهبود، لبخندی زد و در حالی که سعی میکرد به کمک پاشنه پای چپش کفش را ازپای راستش درآورد، پاسخ داد: »صلوات بفرست بابا! طوری نشده! اآلن صبحونهُپن آشپزخانهمیخوریم من فوری میرم ببینم چه خبره.« سپس نانها را روی اگذاشت و ادامه داد: »توکل به خدا! إنشاءاهلل درست میشه!« اما نمیدانم چرا پدربا هر کالمی، هر چند آرام و متین، عصبانیتر میشد که دوباره فریاد کشید: »تو دیگهچی میگی؟!!! فکر کردی منم شا گردت هستم که درسم میدی؟!!! فکر کردیُ رمن بلد نیستم به خدا توکل کنم؟!!! چی درست میشه؟!!!« نگاهش به قدری پغیظ و غضب بود که عبداهلل دیگر جرأت نکرد چیزی بگوید. مادر هم حسابیدلخور شده بود که بغض کرد و کنج اتاق چمباته زد. من هم گوشه مبل خزیده وهیچ نمیگفتم و پدر همچنان داد و بیداد میکرد تا از اتاق خارج شد و خیال کردمرفته که باز صدای فریادش در خانه پیچید و اینبار نوبت من بود: »الهه! کجایی؟بیا اینجا ببینم!« با ترس خودم را به پدر رساندم که بیرون اتاق نشیمن در راهروایستاده بود. بخاطر حضور مستأجری که راه پله اتاقش از همانجا شروع می شد،از اتاق بیرون نرفتم و همانجا در پاشنه در ایستادم. پدر دمپایی الانگشتیاش رامقابل صورتم گرفت و پرخاش کرد: »بهت نگفتم این بندش پاره شده؟!!! پس چراندوختی؟!!!« بیاختیار با نگاهم پلهها را پاییدم. شاید خجالت میکشیدم کهآقای عادلی صدای پدر را بشنود، سپس سرم را پایین انداختم و با صدایی گرفتهپاسخ دادم: »دیشب داشتم میدوختمش، ولی سوزن شکست. دیگه سوزن بزرگنداشتیم. گفتم امروز عبداهلل رو میفرستم از خرازی بخره...« که پدر با عصبانیت بهِت شده خوردن و خوابیدنمیان حرفم آمد: »نمیخواد قصه سر هم کنی! فقط کارتو این خونه!« دمپایی را کف راهرو کوبید، دست به دیوار گرفت و با بیتعادلیدمپاییهایش را به پا کرد و وارد حیاط شد. از تلخ زبانیاش دلم شکست و بغضیغریبانه گلویم را گرفت. خودش اجازه نداده بود درسم را ادامه داده و به دانشگاهبروم و حاال خانه نشینیام را به رخم میکشید که حلقه گرم اشکی روی مژههایمنشست. باز به راه پله نگاه کردم. از تصور اینکه آقای عادلی صدای پدر را شنیدهباشد، احساس حقارت عجیبی میکردم. صدای کوبیده شدن در حیاط آخرینصدایی بود که شنیده شد و بالفاصله خانه در سکوتی سنگین فرو رفت. پدرهمیشه تند و تلخ بود، ولی کمتر میشد که تا این حد بد رفتاری کند. به اتاق کهبازگشتم، دیدم عبداهلل مقابل مادر روی زمین زانو زده و دلداریاش میدهد. با سرانگشتم، اشک را از حلقه چشمانم پا ک کردم تا مادر نبیند و در عوض با لیوان آببه سمتش رفتم، ولی نه لیوان آب را از من می گرفت، نه به دلداریهای عبداهلل دلمیداد. رنگ سبزه صورتش به زردی میزد و لبانش به سفیدی. دستانش را دوربازوانش حلقه زده و به گلهای سرخ فرش خیره مانده بود که دستانش را گرفتم وآهسته صدایش کردم: »مامان! تو رو خدا غصه نخور!« و نمیدانم جملهام تا چهاندازه لبریز احساس بود که بالخره چشمانش را تکان داد و نگاهم کرد. عبداهلل ازفرصت پیش آمده استفاده کرد و دنبال حرف من را گرفت: »بابا رو که میشناسی!تو دلش چیزی نیس. ولی وقتی یه گرهای تو کارش میافته، بدجوری عصبانیمیشه... مامان! رنگت پریده! ضعف کردی، بیا یه چیزی بخور.« ولی مادر بدوناینکه از پدر گلهای کند، سر شکمش را با مشت فشار داد و گفت: »نه مادر جون!چیزیم نیس، فقط سر دلم درد گرفته.« و من بالفاصله با مهربانی دخترانهام پاسخً دلت خالی مونده. عبداهلل نون داغ گرفته. پاشو صبحونه بخوریم.« کهدادم: »حتمانفس عمیقی کشید و با صدای ضعیفش ناله زد: »اآلن حالم خوب نیس. شماهاً میخورم.« عبداهلل به من اشاره کرد که چیزی نمیخورد.برید بخورید، من بعدا میخورم خودم هم نه اشتهایی به خوردن صبحانه داشتم و نه با این حال مادر چیزی ازگلویم پایین میرفت که بلند شدم و نانها را در سفره پیچیدم. هر کدام سا کتو غمگین در خود فرو رفته بودیم که پدر تا جایی که میتوانست، جام زهرش را درً خوبی داشت،پیمانه جانمان خالی کرده بود. خانه ما بیشتر اوقات شرایط نسبتااما روزهایی هم میرسید که مثل هوای بهاری در هم پیچیده و برای همه تیره و تارمیشد. مادر از حال غمزدهاش خارج نمیشد و این سکوت تلخ او، من و عبداهللرا هم غصهدارتر میکرد. میدانستم دلش به قدری از دست پدر شکسته که لبفرو بسته و هیچ نمیگوید تا سرانجام صدای سر انگشتی که به در اتاق نشیمنمیخورد، پایههای سکوت اتاق را لرزاند. نگاه متعجب ما به هم گره خورد و مادرً آقا مجیده!« به عبداهلل اشاره کرد تا در را باز کند. عبداهلل از جا بلندبا گفتن »حتماشد و در را باز کرد. صدای آقای عادلی را به درستی نمیشنیدم و فقط صدایعبداهلل میآمد که تشکر میکرد. نگاه پرسشگر من و مادر به انتظار آمدن عبداهلل بهسمت در مانده بود تا چند لحظه بعد که عبداهلل با یک ظرف کوچک شیرینی دردست و صورتی گشاده بازگشت. دیدن چهره خندان عبداهلل، زبان مادر را گشود:»چه خبره؟« عبداهلل ظرف بلورین شیرینی را مقابل ما روی فرش گذاشت و با خندهپاسخ داد: »هیچی، سالم علیک کرد، اینو داد دستم و گفت عیدتون مبارک!«که همزمان من و مادر پرسیدیم: »چه عیدی؟!!!« و او ادامه داد: »منم همینو ازشپرسیدم. بنده خدا خیلی جا خورد. نمیدونست ما س ُ نی هستیم. گفت تولد امامرضا! منم دیدم خیلی تعجب کرده، گفتم ببخشید، ما اهل سنت هستیم،اطالع نداشتم. تشکر کردم و اونم رفت.« مادر لبخندی زد و همچنانکه دستشُرد، برایش دعای خیر کرد: »إنشاءاهلل همیشه بهرا به سمت ظرف شیرینی میبشادی!« و با صلواتی که فرستاد، شیرینی را در دهانش گذاشت. شاید احساسبهجتی که به همراه این ظرف شیرینی به جمع افسرده ما وارد شده بود، طعمُرد که بآلخره چیزی به دهان گذاشت و شایدتلخ بدخلقی پدر را از مذاق مادر بقدری از ضعف بدنش با طعم گرم این شیرینی گرفته شد که لبخندی زد وگفت: »دستش درد نکنه! چه شیرینی خوشمزهایه! إنشاءاهلل همیشه دلش شادباشه!« کالم مادر که خبر از عبور آرام غم از دلش میداد، آنچنان خوشحالم کردکه خنده بر لبانم نشست. با دو انگشت یکی از شیرینیها را برداشته و در دهانمگذاشتم. حق با مادر بود؛ آنچنان حالوتی داشت که گویی تا عمق جانم نفوذ کرد.عبداهلل خندید و با لحنی لبریز شیطنت گفت: »این پسره میخواست یه جوری ازخجالت غذاهایی که مامان براش میده دربیاد، ولی بدجوری حالش گرفته شد!وقتی گفتم ما س ُ نی هستیم، خیلی تعجب کرد. ولی من حسابی ازش تشکر کردمکه ناراحت نشه.« مادر جواب داد: »خوب کاری کردی مادر! دستش درد نکنه!حاال این شیرینی رو به فال نیک بگیرید!« و در مقابل نگاه منتظر من و عبداهلل،ادامه داد: »دیگه اخمهاتون رو باز کنید. هر چی بود تموم شد. منم حالم خوبه.«سپس رو به من کرد و گفت: »الهه جان! پاشو سفره رو پهن کن، صبحونه بخوریم!«انگار حال و هوای خانه به کلی تغییر کرده بود که حس شیرین تعارفی همسایه،تلخی غم دلمان را شسته و حال خوشی با خودش آورده بود! ظرف کوچکی که نهخودش چندان شیک بود و نه شیرینیهایش آنچنان مجلسی، اما باید میپذیرفتمکه زندگی به ظاهر سرد و بیروح این مرد شیعه غریبه توانسته بود امروز خانه ما را باردیگر زنده کند!* * *صبح جمعه پنجم آبان ماه سال 91 در خانه ما و اکثر خانههای بندر، با حالو هوای عید قربان، شور و نشاط دیگری بر پا بود. از نماز عید بازگشته و هر کسیمشغول کاری برای برگزاری جشنهای عید بود. عبداهلل مقابل آینه روشویی ایستادهو محاسنش را اصالح میکرد. من مردد در انتخاب رنگ چادر بندریام برای رفتنبه خانه مادر بزرگ، بین چوب لباسیهای کمد همچنان میگشتم که قرار بودابراهیم و محمد و همسرانشان برای نهار میهمان ما باشند تا بعدازظهر به اتفاق همبه خانه مادر بزرگ برویم. مادر چند تراول پنجاه هزار تومانی میان صفحات قرآن قرارداد و رو به پدر خبر داد: »عبدالرحمن! همون قدری که گفتی برای بچهها الی قرآنگذاشتم.« پدر همچنانکه تکیه به پشتی، به اخبار جنایات تروریستها در سوریهتوجه کرده و چشم از تلویزیون برنمیداشت، با تکان سر حرف مادر را تأیید کردکه مادر با نگاهی به ساعت دیواری اتاق، با نگرانی پدر را صدا زد: »عبدالرحمن!دیر شد! پس چرا حاج رسول گوسفند رو نیاورد؟ باید برسم تا ظهر برای بچهها غذادرست کنم.« پدر دستی به موهای کوتاهش کشید و گفت: »زنگ زده، تو راهه.«که پاسخ پدر با صدای زنگ همراه شد و خبر آمدن گوسفند قربانی را داد. پدر هنوزگوشش به اخبار بود و چارهای جز رفتن نداشت که از جا بلند شد و به حیاط رفت.عبداهلل هم سیم ماشین اصالح را به سرعت پیچید و به دنبال پدر روانه حیاط شد.از چند سال پیش که پدر و مادر مشرف به حج تمتع شده بودند، هر سال در عیدقربان، قربانی کردن گوسفند، جزئی جدایی ناپذیر از رسومات این عید در خانه ماشده بود. از آنجایی که به هیچ عنوان دل دیدن صحنه قربانی را نداشتم، حتیِ از پنجره هم نگاهی به حیاط نیانداختم. گوشت گوسفند قربانی شده، در حیاطتقسیم شد و عبداهلل مشغول شستن حیاط بود که حاج رسول بهای گوسفند ودستمزدش را گرفت و رفت. با رفتن او، من و مادر برای بسته بندی گوشتهاینذری به حیاط رفتیم. امسال کار سختتر شده بود که بایستی با چادری که به سرداشتیم، گوشتها را بستهبندی میکردیم که مردی غریبه در طبقه باالی خانهمانِ حضور داشت. کله پاچه و دل و جگر و قلوه گوسفند قربانی، سهم خانواده خودمانبرای نهار امروز بود که در چند سینی به یخچال منتقل شد. سهم هر کدام از اقوامو همسایهها هم در بستهای قرار میگرفت و برچسب میخورد که در حیاط باصدای کوتاهی باز شد. همهی ما با دیدن آقای عادلی در چهارچوب در تعجبکردیم که تا آن لحظه خیال میکردیم در طبقه باال حضور دارد. او هم از منظرهایکه مقابلش بود، جا خورد و دستپاچه سالم و احوالپرسی کرد و عید را تبریک گفتو از آنجایی که احساس کرد مزاحم کار ماست، خواست به سرعت از کنارمانعبور کند که سؤال عبداهلل او را سر جایش نگه داشت: »آقا مجید! ما فکر کردیمشما خونهاید، میخواستیم براتون گوشت بیاریم.« لبخندی زد و پاسخ داد: »یکیاز همکارام دیشب براش مشکلی پیش اومده بود، مجبور شدم شیفت دیشب روبه جاش بمونم.« که مادر به آرامی خندید و گفت: »ما دیشب سرمون به کارایعید گرم بود، متوجه نشدیم شما نیومدید.« در جواب مادر تنها لبخندی زد و مادربا خوش زبانی ادامه داد: »پسرم! امروز نهار بچهها میان اینجا. شما هم که غریبهنیستید، تشریف بیارید!« به صورتش نگاه نمیکردم اما حجب و حیای عمیقیرا در صدایش احساس میکردم که به آرامی جواب داد: »خیلی ممنونم، شمالطف دارید! مزاحم نمیشم.« که عبداهلل پشت مادر را گرفت و گفت: »چرا تعارفمیکنی؟ امروز جفت داداشای من میان، تو هم مثل داداشمی! بیا دور هم باشیم.«در پاسخ تعارف صمیمی عبداهلل، به آرامی خندید و گفت: »تو رو خدا اینطورینگو! خیلی لطف داری! ولی من ...« و عبداهلل نگذاشت حرفش را ادامه دهد و باً همینجوری میگم که دیگه نتونی هیچی بگی! اگه کسیشیطنت گفت: »اتفاقاَر میخوره!« در مقابل اصرار زیرکانه عبداهللَد کنه، بهمون بتعارف ما بندریها رو رَ شم!تسلیم شد، دست به سـ*ـینه گذاشت و با لبخندی نجیبانه پاسخ داد: »چخدمت میرسم!« و مادر تأ کید کرد: »پس برای نهار منتظرتیم پسرم!« که سر به زیرانداخت و با گفتن »چشم! مزاحم میشم!« خیال مادر را راحت کرد و سپس پدررا مخاطب قرار داد: »حاج آقا کاری هست کمکتون کنم؟« پدر سری جنباند وگفت: »نه، کاری نیست.« و او با گفتن »با اجازه!« به سمت ساختمان رفت. سعیمیکردم خودم را مشغول برچسب زدن به بستهها کنم تا نگاهم به نگاهش نیفتد،هرچند به خوبی احساس میکردم که او هم توجهی به من ندارد.حوالی ساعت یازده ابراهیم و لعیا و ساجده آمدند و به چند دقیقه نکشید کهمحمد و عطیه هم از راه رسیدند. بوی کله پاچهای که در دیزی در حال پختنبود، فضای خانه را گرفته و سیخهای دل و جگر و قلوه منتظر کباب شدن بودند.ُنگ شربت را با سلیقه روی میز چیده و داشتم بشقابها رادیس شیرینی و تپخش میکردم که کسی به در اتاق زد. عبداهلل از کنار محمد بلند شد و با گفتن»آقا مجیده!« به سمت در رفت. چادر قهوهای رنگ مادر را از روی چوب لباسی
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرا ایزدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/10
    ارسالی ها
    86
    امتیاز واکنش
    620
    امتیاز
    246
    ناراحت میشد که بالخره پاسخ پدر را با صدایی گرفته و غمگین داد: »پدرم فوتکردن.« پدر سرش را سنگین به زیر انداخت و به گفتن »خدا بیامرزدش!« اکتفا کردکه محمد برای تغییر فضا، با شیطنت صدایش کرد: »مجید جان! این مامان مانمیذاره از کنارش تکون بخوریم! مادرت خوب صبری داره که اجازه میده انقدرازش دور باشی!« در جواب محمد، جز لبخندی کمرنگ واکنشی نشان نداد کهً طاقت دوریمادر در تأیید حرف محمد خندید و گفت: »راست میگه، من اصالبچههام رو ندارم!« و باز میهمان ِ نوازی پر مهرش گل کرد: »پسرم! چرا خونوادت روً شماره مادرت رودعوت نمیکنی بیان اینجا؟ اآلن هوای بندر خیلی عالیه! اصالبده، من خودم دعوتشون کنم.« چشمانش در دریای غم غلطید و باز نمیخواستبه روی خودش بیاورد که نگاهش به زمین فرو رفت و با لبخندی ساختگی پاسخمهربانی مادر را داد: »خیلی ممنونم حاج خانم!« ولی مادر دست بردار نبود که بالحنی لبریز محبت اصرار کرد: »چرا تعارف میکنی؟ من خودم با مادرت صحبتمیکنم، راضیاش میکنم یه چند روزی بیان پیش ما!« که در برابر اینهمهمهربانی مادر، لبخند روی صورتش خشک شد و با صدایی که انگار از پس سالهابغض میگذشت، پاسخ داد :»حاج خانم! پدر و مادر من هر دوشون فوت کردن. توبمبارون سال 65 تهران...« پاسخش به قدری غیر منتظره بود که حتی این بار کسینتوانست یک خدا بیامرز بگوید. برای لحظاتی احساس کردم حتی صدای نفسکسی هم شنیده نمیشود و دل او در میدان سکوت پدید آمده، یکه تازی میکرد وانگار میخواست بغض اینهمه سال تنهایی را بازگو کند که با صدایی شکستهادامه داد: »اون موقع من یه ساله بودم و چیزی ازشون یادم نیس. فقط عکسشون رودیدم. خواهر و برادری هم ندارم. بعد از اون قضیه هم دیگه پیش مادربزرگم بودم.«با آوردن نام مادربزرگش، لبخندی روی صورتش نشست و با حس خوبی توصیفشکرد: »خدا رحمتش کنه! عزیز خیلی مهربون بود!... از چند سال پیش هم که فوتًکرد، یه جایی رو تو تهران اجاره کرده بودم و تنها زندگی میکردم.« ابراهیم که معموالکمتر از همه درگیر احساسات میشد، اولین نفری بود که جرأت سخن گفتن پیداکرد: »خدا لعنت کنه صدام رو! هر بالیی سرش اومد، کمش بود!« جمله ابراهیمنفس حبس شده بقیه را آزاد کرد و نوبت محمد شد تا چیزی بگوید: »ببخشیدمجید جان! نمیخواستیم ناراحتت کنیم!« و این کالم محمد، آقای عادلی را ازاعماق خاطرات تلخش بیرون کشید و متوجه حالت غمزده ما کرد که صورتشبه خندهای ملیح گشوده شد و با حسی صمیمی همه ما را مخاطب قرار داد: »نه!شما منو ببخشید که با حرفام ناراحتتون کردم...« و دیگر نتوانست ادامه دهد و بابغضی که هنوز گلوگیرش بود، سر به زیر انداخت. حاال همه میخواستند به نوعیمیهمانی را از فضای پیش آمده خارج کنند؛ از عبداهلل که کتاب آورده و احادیثیدر مورد عید قربان میخواند تا ابراهیم و لعیا که تالش میکردند به بهانه شیطنتهاو شیرین زبانیهای ساجده بقیه را بخندانند و حتی خود آقای عادلی که ازفعالیتهای جالب پاالیشگاه بندرعباس میگفت و از پیشرفتهای چشمگیرصنعت نفت ایران صحبت میکرد، اما خاطره جراحت دردنا کی که روی قلب اودیده بودیم، به این سادگیها فراموشمان نمیشد، حداقل برای من که تا نیمههایشب به یادش بودم و با حس تلخش به خواب رفتم.* * *سر انگشت قطرات باران به شیشه میخورد و خبر از سپری شدن آخرین ماهُ ر طراوتی به داخل آشپزخانه میدویدپاییزی سال 91 میداد. از الی پنجره هوای پو صورتم را نوازش میداد. آخرین تکه ظرف شسته شده را در آبچکان قرار دادم واز آشپزخانه خارج شدم که دیدم مادر روی کاناپه دراز کشیده و چشمانش را بستهاست. ساعتی بیشتر نمیشد که از خواب برخاسته بود، پس به نظر نمیرسید بازهم خوابیده باشد. کنار کاناپه روی زمین نشستم که چشمانش را گشود. اشارهایبه پنجرههای قدی اتاق نشیمن کردم و گفتم: »داره بارون میاد! حیف که پشتپردهها پوشیدهاس! خیلی قشنگه!« مادر لبخندی زد و با صدایی بیرمق گفت:ِقش میاد که میخوره کف حیاط.« از لرزش صدایش، دلواپس حالشََق ت»صدای تشدم که نگاهش کردم و پرسیدم: »مامان! حالت خوبه؟« دوباره چشمانش رابست و پاسخ داد: »آره، خوبم... فقط یکم دلم درد میکنه. نمیدونم شاید بخاطرشام دیشب باشه.« در پاسخ من جمال تی میگفت که جای نگرانی چندانینداشت، اما لحن صدایش خبر از ناخوشی جدیتری میداد که پیشنهاد دادم:»میخوای بریم دکتر؟« سری جنباند و با همان چشمان بسته پاسخ داد: »نه مادرجون، چیزیم نیس...« سپس مثل اینکه فکری بخاطرش رسیده باشد، نگاهمکرد و پرسید: »الهه جان! ببین از این قرصهای معده نداریم؟« همچنانکه از جابلند میشدم، گفتم: »فکر نکنم داشته باشیم. اآلن میبینم.« اما با کمی جستجودر جعبه قرصها، با اطمینان پاسخ دادم: »نه مامان! نداریم.« نگاه ناامیدش بهصورتم ماند که بالفاصله پیشنهاد دادم: »اآلن میرم از داروخانه میگیرم.« پیشانیبلندش پر از چروک شد و با نگرانی گفت: »نه مادرجون! داره بارون میاد. یه زنگبزن عبداهلل سر راهش بخره عصر با خودش بیاره.« چادرم را از روی چوب لباسیدیواری پایین کشیدم و گفتم: »حاال کو تا عصر؟!!! اآلن میرم سریع میخرم میام.«از نگاه مهربانش میخواندم که راضی به سختی من نیست، اما دل دردش بهقدری شدید بود که دیگر مانعم نشد. چتر مشکی رنگم را برداشته و با عجله ازخانه خارج شدم. کوچههای خیس را به سرعت طی میکردم تا سریعتر قرص راگرفته و به مادر برسانم. تا سر چهار راه، ده دقیقه بیشتر نمیکشید. قرص را خریدمً میدویدم. باران تندتر شده و به شدت روی چترو راه بازگشت تا خانه را تقریبامیکوبید. پشت در خانه رسیدم، با یک دست چترم را گرفته و دست دیگرمموبایل و کیف پول و قرص بود. میخواستم زنگ بزنم اما از تصور حال مادر که رویکاناپه دراز کشیده و بلند شدن و باز کردن در برایش مشکل خواهد بود، پشیمانشدم که کلید را به سختی از کیفم درآوردم و تا خواستم در را باز کنم، کسی در رااز داخل گشود. از باز شدن نا گهانی در، دستم لرزید و موبایل از دستم افتاد. آقایعادلی بود که در را از داخل باز کرده و نگاهش به قطعات از هم پاشیده موبایلم رویزمین خیس، خیره مانده بود. بیاختیار سالم کردم. با سالم من نگاهی گذرا بهصورتم انداخت و پاسخ داد: »سالم، ببخشید ترسوندمتون.« هر دو با هم خم شدیًم بین دوتا موبایل را برداریم. گوشی و باتری را خودم برداشتم، ولی سیم کارت دقیقاکفشش افتاده بود. با سرانگشتش سیم کارت را برداشت. نمیدانم چرا به جایگرفتن سیم کارت از دستش، مشغول بستن چترم شدم، شاید میترسیدم این چتردست و پا گیر خرابکاری دیگری به بار آورد. لحظاتی معطل شد تا چترم را ببندمو در طول همین چند لحظه سرش را پایین انداخته بود تا راحت باشم. چتر را کهبستم، دستش را پیش آورد و دیدم با دو انگشتش انتهاییترین لبه سیم کارت راگرفته تا دستش با دستم تماسی نداشته باشد. با تشکر کوتاهی سیم کارت را گرفتهو دستپاچه داخل خانه شدم. حیاط به نسبت بزرگ خانه را با گامهایی سریع طیکردم تا بیش از این خیس نشوم. وارد خانه که شدم، دیدم مادر روی کاناپه چشمبه در نشسته است. با دیدن من، با لحنی که پیوند لطیف محبت و غصه و گالیهبود، اعتراض کرد: »این چه کاری بود کردی مادر جون؟ چند ساعت دیگه عبداهللمیرسید. تو این بارون انقدر خودتو اذیت کردی!« موبایل خیس و از هم پاشیدهامرا روی جا کفشی گذاشتم و برای ریختن آب با عجله به سمت آشپزخانه رفتم وُ ِر مهر مادر را هم دادم: »اذیت نشدم مامان! هوا خیلی همهمزمان پاسخ اعتراض پعالی بود!« با لیوان آب و قرص به سمتش برگشتم و پرسیدم: »حالت بهتر نشده؟«قرص را از دستم گرفت و گفت: »چرا مادر جون، بهترم!« سپس نیم نگاهی به گوشیموبایل انداخت و پرسید: »موبایلت چرا شکسته؟« خندیدم و گفتم: »نشکسته،افتاد زمین باتری و سیم کارتش در اومد!« و با حالتی طلبکارانه ادامه دادم: »تقصیراین آقای عادلیه. من نمیدونم این وقت روز خونه چی کار میکنه؟ همچین دررو یه دفعه باز کرد، هول کردم!« از لحن کودکانهام، مادر خندهاش گرفت و گفت:ُ ب مادرجون جن که ندیدی!« خودم هم خندیدم و گفتم: »جن ندیدم، ولی»خفکر نمیکردم یهو در رو باز کنه!« مادر لیوان آب را روی میز شیشهای مقابل کاناپهگذاشت و گفت: »مثل اینکه شیفتش تغییر میکنه. بعضی روزها بجای صبحزود، نزدیک ظهر میره و فردا صبح میاد.« و باز روی کاناپه دراز کشید و گفت: »الههجان! من امروز حالم خوب نیس! ماهی تو یخچاله. امروز غذا رو تو درست کن.«این حرف مادر که نشانهای از بدی حالش بود، سخت ناراحتم کرد، ولی به رویَ شم!« به آشپزخانه رفتم. حاال خلوت آشپزخانه فرصتخودم نیاوردم و با گفتن »چخوبی بود تا به لحظاتی که با چند صحنه گذرا و یکی دو کلمه کوتاه از برابر نگاهمگذشته بود، فکر کنم. به لحظهای که در باز شد و صورت پر از آرامش او زیر باراننمایان شد، به لحظهای که خم شده بود و احساس میکردم می خواهد بی هیچمنتی کمکم کند، به لحظهای که صبورانه منتظر ایستاده بود تا چترم را ببندم وسیم کارت را به دستم بدهد و به لحظهای که با نجابتی زیبا، سیم کارت کوچکرا طوری به دستم داد که برخوردی بین انگشتانمان پیش نیاید و به خاطر آوردنهمین چند صحنه کوتاه کافی بود تا احساس زیبایی در دلم نقش ببندد. حسیشبیه احترام نسبت به کسی که رضای پروردگار را در نظر میگیرد و به دنبال آنآرزویی که بر دلم گذشت؛ اگر این جوان اهل سنت بود، آسمان سعادتمندیاشُ ر ستارهتر میشد!پماهیها را در ماهیتابه قرمز رنگ سرخ کرده و با حال کم و بیش ناخوش مادر، نهاررا خوردیم که محمد تماس گرفت و گفت عصر به همراه عطیه به خانه ما میآید وهمین میهمانی غیرمنتظره باعث شد که عبداهلل از راه نرسیده، راهی میوهفروشیشود. مادر به خاطر میهمانها هم که شده، برخاسته و سعی میکرد خود را بهتراز صبح نشان دهد. با برگشتن عبداهلل، با عجله میوهها را شسته و در ظرف بلورپایه ِ دار چیدم که صدای زنگ در بلند شد و محمد و عطیه با یک جعبه شیرینیَر،ُ ر از شور و انرژیشان در کنار جعبه شیرینی تبزرگ وارد شدند. چهره بشاش و پکنجکاوی ما را حسابی برانگیخته بود. مادر رو به عطیه کرد و با مهربانی پرسید:»إنشاءاهلل همیشه لبتون خندون باشه! خبری شده عطیه جان؟« عطیه که انگارُ ر شرم و حیا سر به زیر انداختاز حضور عبداهلل خجالت میکشید، با لبخندی پکه محمد رو به عبداهلل کرد و گفت: »داداش! یه لحظه پاشو بریم تو حیاط کارتُرد. مادر مثل اینکه شک کرده باشد،دارم.« و به این بهانه عبداهلل را از اتاق بیرون بکنار عطیه نشست و با صدایی آهسته و لبریز از اشتیاق پرسید: »عطیه جان! بهسالمتی خبریه؟« عطیه بیآنکه نگاهش را از گل فرش بردارد، صورتش از خندهایُ ر شد و من که تازه متوجه موضوع شده بودم، آنچان هیجانزده شدم کهملیح پبیاختیار جیغ کشیدم :»وای عطیه!!! مامان شدی؟!!!« عطیه از خجالت لبانشرا گزید و با دستپاچگی گفت: »هیس! عبداهلل میشنوه!« مادر چشمانش از اشکُ ر شد و لبهایش میخندید که رو به آسمان زمزمه کرد: »الهی شکرت!«شوق پسپس حلقه دستان مهربانش را دور گردن عطیه انداخت و صورتش را غرق بوسهکرد و پشت سر هم میگفت: »مبارک باشه مادر جون! إنشاءاهلل قدمش خیر باشه!«از جا پریدم و صورت عطیه را بوسیدم و با شیطنت گفتم: »نترس! اگه منم جیغُ ب اون بیچاره هم داره دوباره عمو میشه!«نزنم، اآلن خود محمد به عبداهلل میگه! خحرفم به آخر نرسیده بود که محمد و عبداهلل با یک دنیا شادی وارد اتاق شدند.عبداهلل بیآنکه به روی خودش بیاورد، به اتاقش رفت و محمد به جمع هیجانزده ما پیوست. مادر صورتش را بوسید و گفت: »فدات شم مادر! إنشاءاهلل مبارکباشه!« سپس چهرهای جدی به خود گرفت و ادامه داد: »محمد جان! از این به بعدباید هوای عطیه رو صد برابر داشته باشی! مبادا از گل نازکتر بهش بگی!« انگار اینخبر بهجت انگیز، درد و بیماری را از یاد مادر بـرده بود که صورت سبزه و زیبایشً از روبرو شدن با پدر شرمگل انداخته و چشمانش می درخشید. عطیه هم فعالداشت که نگاهش به ساعت بود تا قبل از آمدن پدر، به خانه خودشان بازگردند وآنقدر زیر گوش محمد خواند که بالخره پیش از تاریکی هوا رفتند.ُ ر کرده و برای پدر بردم کهبعد از نماز مغرب، به اشاره مادر ظرفی از شیرینی پنگاه پرسشگر پدر را مادر بیپاسخ نگذاشت و گفت: »عصری محمد و عطیهاومده بودن، به سالمتی عطیه بارداره!« و برای اینکه پدر ناراحت نشود، با لحنیمالیم ادامه داد: »خجالت میکشید با شما چشم تو چشم شه، واسه همین رفتن.«لبخندی مردانه بر صورت پدر نشست و با گفتن »به سالمتی!« شیرینی به دهانگذاشت و مثل همیشه، اهل هم صحبتی با مادر نبود که دوباره مشغول تماشایتلویزیون شد.* * *
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرا ایزدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/10
    ارسالی ها
    86
    امتیاز واکنش
    620
    امتیاز
    246
    نسیم خنکی که از سوی خلیج فارس خود را به سـ*ـینه ساحل میرساند، ترانهخزیدن امواج جوان روی شنهای کبود و آوای مرغان دریایی که کودکانه میان دریابازی میکردند، منظرهای فراتر از افسانه آفریده و یکبار دیگر من و عبداهلل را به پایدریا کشانده بود. بین فرزندان خانواده، رابـ ـطه من و عبداهلل طور دیگری بود. تنها دوسال از من بزرگتر بود و همین فاصله نزدیک سنی و شباهت روحیاتمان به یکدیگرباعث میشد که همیشه هم صحبت و همراز هم باشیم. تنهاییام را خوب حسکرده و گاهی عصرهای پنجشنبه قرار میگذاشت تا بعد از تمام شدن کارش درمدرسه، با هم به ساحل بیاییم. منظره پیش رویمان کودکانی بودند که روی ماسههابا پای برهنه به دنبال توپی میدویدند و به هر بهانهای، تنی هم به آب میزدند یاخانوادههایی که روی نیمکتهای زیبای ساحل نشسته و طنازی خلیج فارسرا نظاره میکردند. با گامهایی کوتاه و آهسته، سطح نرم ماسهها را شکافته و پیشمیرفتیم. بیشتر او میگفت و من شنونده بودم؛ از آرزوهایی که در ذهن داشت، ازروحیات دانشآموزانش، از اتفاقاتی که در مدسه افتاده بود و دهها موضوع دیگر،تا اینکه لحظاتی سکوت میانمان حا کم شد که نگاهم کرد و گفت: »تو هم یهچیزی بگو الهه! همش من حرف زدم.« همانطور که نگاهم به افق سرخ غروببود، با لبخندی مالیم پرسیدم: »چی بگم؟« شانه باال انداخت و پاسخ داد: »هرچی دوست داری! هر چی دلت میخواد!« از اینهمه سخاوت خیالش به خندهافتادم و گفتم: »ای کاش هر چی دلت میخواست برات اتفاق میافتاد! با حلواحلوا که دهن شیرین نمیشه!« از پاسخ رندانهام خندید و گفت: »حاال تو بگو، شایدخدا هم اراده کرد و شد.« نفس عمیقی کشیدم و او با شیطنت پرسید: »الهه! اآلنچه آرزویی داری؟« بیآنکه از پرسش نا گهانیاش پای دلم بلرزد، با متانت پاسخدادم: »دوست دارم آرزوهام تو دلم باشه!« و شاید جذبه سکوتم به قدری با صالبتبود که او هم دیگر چیزی نپرسید. با همه صمیمیتی که بینمان جریان داشت،در دلم پنهان کردم آنچه به بهانه یک آرزو از ذهنم گذشت؛ آرزو کردم مرد غریبهشیعهای که حاال دیگر در خانه ما چندان هم بیگانه نبود، به مذهب اهل سنت فصل اول 33درآید! این آرزو به سرعتی شبیه بادهای ساحلی از قلبم گذشت و به همان سرعتدریای دلم را طوفانی کرد. جاری شدن این اندیشه در ذهنم، سخت شگفت زدهامکرده بود، به گونهای که برای لحظاتی احساس کردم با خودم غریبه شدهام! خیرهِ به قرص رو به غروب خورشید، در حال خودم بودم که عبداهلل پیشنهاد داد: »الههجان یواش یواش برگردیم که برای نماز به مسجد برسیم.« با حرف عبداهلل، نگاهیبه مسیرمان که داشت دریا و خورشید و ساحل را به هم پیوند میداد، انداختم وبا اشاره به مسیری فرعی گفتم: »باشه، از همینجا برگردیم.« و راهمان را کج کرده واز مسیر باریک ماسهای به حاشیه خیابان اصلی رسیدیم. روی هر تیر چراغ برق،ِ بعضی از مغازهها هم پارچه نوشتههای سبز وپرچمی سیاه نصب شده و سر درمشکی آویخته شده بود که رو به عبداهلل کرده و پرسیدم: »اآلن چه ماهی هستیم؟«عبداهلل همچنان که به پرچمها نگاه میکرد، پاسخ داد: »فکر کنم امشب شب اولمحرمه.« و بعد مثل اینکه چیزی به ذهنش رسیده باشد، ادامه داد: »این پرچمهارو دیدم، یاد این همسایه شیعهمون مجید افتادم!« و در برابر نگاه منتظرم آغاز کرد:»چند شب پیش که داشتم میرفتم مسجد، سر خیابون مجید رو دیدم، داشت ازسر کار برمیگشت. بهش گفتم دارم میرم مسجد، تو هم میای؟ اونم خیلی راحتقبول کرد.« با تعجب پرسیدم: »یعنی براش مهم نبود بیاد مسجد اهل سنت نمازِ حوض وضو گرفت.بخونه؟!!!« و او پاسخ داد: »نه، خیلی راحت اومد مسجد و سرً براش مهم نبود. خیلی عادیحاال همه داشتن نگاش میکردن، ولی انگار اصالوضو گرفت و اومد تو صف کنار من نشست.« سپس نگاهم کرد و با هیجانی کهُ هراز یادآوری آن شب به دلش افتاده بود، ادامه داد :»حاال من مونده بودم برای مُ هر کوچیک با یه جانماز سبز از جیبش در آوردمیخواد چی کار کنه! بعد دیدم یه مً تعجبً و گذاشت رو زمین.« از حاالتی که از آقای عادلی تعریف میکرد، عمیقاکرده بودم و عبداهلل در حالی که خندهاش گرفته بود، همچنان میگفت: »اصالعین خیالش نبود. حاال کنارش یه پیرمرد نشسته بود، چپ چپ نگاش میکرد.ً به روی خودش نمیآورد. من دیدم االنه که یه چیزی بهش بگه،ولی مجید اصال 34 جان شیعه، اهل سنتفوری گفتم حاجی این همسایه ما از تهران اومده و اینجا مهمونه! پیرمرده هم روشرو گرفت اونطرف و دیگه هیچی نگفت.« از لحن عبداهلل خندهام گرفته بود، ولیاز اینهمه شیعهگریاش، دلم به درد آمده و آرزویم برای هدایت او به مذهب اهلسنت و جماعت بیشتر میشد که با صدایی آهسته زمزمه کردم: »آدم باید خیلیاعتماد به نفس داشته باشه که بین یه عدهای که باهاش هم عقیده نیستن، قراربگیره و انقدر راحت کار خودش رو بکنه!« که عبداهلل پاسخ داد: »به نظر من بیشتراز اینکه به خودش اعتماد داشته باشه، به کاری که میکنه ایمان داره!« از دریچهپاسخ موجزی که عبداهلل داد، هـ*ـوس کردم به خانه روحیات این مرد شیعه نگاهیبیاندازم که عبداهلل نفس بلندی کشید و گفت: »می دونی الهه! شاید خیلی اهلً شاید خیلی قرآن نخونه، یا بعد از نمازش خیلی اهل ذکرمستحبات نباشه، مثالو دعا نباشه، ولی یه چیزایی براش خیلی مهمه.« کنجکاوانه پرسیدم: »چطور؟« واو پاسخ داد: »وقتی داشتیم از مسجد میاومدیم بیرون، یه ده بیست جفت کفشجلو در بود. کلی به خودش عذاب می ِ داد و هی راهش رو کج میکرد که مباداروی یکی از کفشها پا بذاره!« و حرفی که در دل من بود، بر زبان عبداهلل جاریشد: »همونجا با خودم گفتم چی میشد آدمی که اینطور مالحظه حق الناس رومیکنه، یه قدم دیگه به سمت خدا برداره و س ُ نی شه!« که با بلند شدن صدایاذان از مسجد اهل سنت محله که دیگر به چند قدمیاش رسیده بودیم، حرفشنیمه تمام ماند، صلواتی فرستاد و با گفتن »بعد نماز جلو در منتظرتم.« به سمتدر ورودی مردانه رفت و از هم جدا شدیم.در وضوخانه مسجد، وضو گرفتم و مقابل آیینه چادر بندریام را محکم دور سرمپیچیده و مرتب کردم. به نظرم صورتم نشسته در طراوت رطوبت وضو، زیباییدیگری پیدا کرده بود. حال خوشی که تا پایان نماز همراهم بود و این شب جمعهرا هم مثل هر شب جمعه دیگری برایم نورانی میکرد. سخنان بعد از نماز مغربامام جماعت مسجد، در محکومیت جنایات گروههای تروریستی در سوریهدر قتل زنان و کودکان و همچنین اعالم برائت از این گروهها بود. شیخ محمد فصل اول 35با حالتی دردمندانه از فتنهی عجیبی سخن میگفت که در جهان اسالم ریشهدوانده و به شیعه و س ُ نی رحم نمیکند. با شنیدن سخنان او تمام تصاویری کهاز وحشیگریهای آنها در اخبار دیده و شنیده بودم، برابر چشمانم جان گرفت ودلم را به قدری به درد آورد که اشک در چشمانم حلقه زد و نجات همه مسلمانانرا عاجزانه از خدا طلب کردم.در مسیر برگشت به سمت خانه، عبداهلل متأثر از سخنان شیخ محمد، بیشتر ازِحوادث سوریه و آلوده بودن دست اسرائیل و آمریکا به خون مسلمانان میگفت. سرکوچه که رسیدیم، با نگاهش به انتهای کوچه دقیق شد و با صدایی مردد پرسید:»اون مجید نیس؟« که در تاریکی شب، زیر تابش نور زرد چراغها، آقای عادلیرا مقابل در خانهمان دیدم و پیش از آنکه چیزی بگویم، عبداهلل پاسخ خودش راداد: »آره، مجیده.« بیآنکه بخواهم قدمهایم را آهسته کردم تا پیش از رسیدن ما،وارد خانه شده و با هم برخوردی نداشته باشیم، ولی عبداهلل گامهایش را سرعتبخشید که به همین چند ماه حضور آقای عادلی در این خانه، حسابی با هم رفیقِ در حرکت میداد، به طورشده بودند. آقای عادلی همچنانکه کلید را در قفلاتفاقی سرش را چرخاند و ما را در نیمه کوچه دید، دستش از کلید جدا شد و منتظررسیدن ما ایستاد. ای کاش میشد این لحظات را از کتاب طوالنی زمان حذفکرد که برایم سخت بود طول کوچهای بلند را طی کنم در حالیکه او منتظر، رو به ماایستاده بود و شاید خدا احساس قلبیام را به دلش الهام کرد که پس از چند لحظهسرش را به زیر انداخت. عبداهلل زودتر از من خودش را به او رساند و به گرمی دستیکدیگر را فشردند. نگاهم به قدر یک چشم بر هم نهادن بر چشمانش افتاد و او درهمین مجال کوتاه سالم کرد. پاسخ سالمش را به سالمی کوتاه دادم و خودم را بهکناری کشیدم، اما در همان یک لحظه دیدم به مناسبت شب اول محرم، پیراهنسیاه به تن کرده و صورتش را مثل همیشه اصالح نکرده است. با ظاهری آرام سرمرا پایین انداخته و به روی خودم نمیآوردم در دلم چه غوغایی به پا شده که دستانمآشکارا میلرزید. او همسایه ما بود و دیدارش در مقابل خانه، اتفاق عجیبی نبود، 36 جان شیعه، اهل سنتولی برای من که تمام ساحل را با خیال تشرف او به مذهب اهل تسنن قدم زده و تامسجد گوشم به انعکاس روحیاتش بود، این دیدار شبیه جان گرفتن انسان خیالمبرابر چشمانم بود. نگاه لبریز حسرتم به کلیدهایی که در دست هر دوی آنها بازیمیکرد، خیره مانده و آرزو میکردم یکی از آن کلیدها دست من بود تا زودتر واردُ ر شور و احساس بگریزم که بالخره انتظارم به سر آمد.خانه شده و از این معرکه پِ در انداخت و در راَپ زدند و اینبار به جای او، عبداهلل کلید در قفلقدری با هم گگشود. در مقابل تعارف عبداهلل، خود را عقب کشید تا ابتدا ما وارد شویم و پشت سرما به داخل حیاط آمد. با ورود به حیاط دیگر معطل نکرده و درحالی که آنها هنوزبا هم صحبت میکردند، داخل ساختمان شدم.چند ساعتی که تا آخر شب در کنار خانواده به صرف شام و گپ و گفتگذشت، برای من که دیگر با خودم هم غریبه شده بودم، به سختی سپری میشدتا هنگام خواب که بالخره در کنج اتاقم خلوتی یافتم. دیگر من بودم و یک احساسگناه بزرگ! خوب میفهمیدم در قلبم خبرهایی شده که خیلی هم از آن بیخبرنبودم. خیال او بیبهانه و با بهانه، گاه و بیگاه از دیوارهای بلند قلبم که تا به حالبرای احدی گشوده نشده بود، سرک میکشید و در میدان فراخ احساسم چرخیمیزد و بیاجازه ناپدید میشد، چنان که بیاجازه وارد شده بود و این هماناحساس خطرنا کی بود که مرا میترساند. میدانستم باید مانع این جوالن جسورانهشوم، هر چند بهانهاش دعا برای گرایش او به مذهب اهل تسنن باشد که آرزویِ تعالی او از مذهبی به مذهبی دیگر ممکن بود به سقوط قطعی من از حالل الهیِ به حرام او باشد! با دلی هراسان از افتادن به ورطه گـ ـناه خیال نامحرم به خوابرفتم، خوابی که شاید چندان راحت و شیرین نبود، ولی مقدمه خوبی برای سبکِ هنگامه نماز صبح بود. سحرگاه جمعه از راه رسیده و تا میتوانستمبرخاستنخدا را می ِ خواندم تا به قدرت شکست ناپذیرش، حامی قلب بیپناهم در برابروسوسههای شیطان باشد و شاید به بهانه همین مناجات بیریایم بود که پس ازنماز صبح توانستم ساعتی راحت به خوابی عمیق فرو روم.* * * فصل اول 37سینی چای را که دور گرداندم، لعیا با مهربانی گفت: »قربون دستت الهه جان!زحمت نکش!« و من همچنانکه ظرف رطب را مقابلش روی میز میگذاشتم، بالبخندی پاسخ دادم: »این چه حرفیه؟ چه زحمتی؟« که مادر پرسید: »لعیا جان!چرا تنها اومدی؟ چرا ابراهیم نیومد؟« دستی به موهای براق و مشکی ساجده کشیدو گفت: »امروز انبار کار داشت. گفت دیرتر میاد.« سپس خندید و با شیطنتادامه داد: »منم دیدم موقعیت خوبیه، بابا و ابراهیم نیستن، اومدم با شما صحبتکنم.« مادر خودش را کمی روی مبل جلو کشید و با لحنی لبریز اشتیاق و انتظارپاسخ داد: »خیر باشه مادر!« که لعیا نگاهی به من کرد و گفت: »راستش اون هفتهکه اومده بودین خونه ما، یکی از همسایه هامون الهه رو دیده بود، از من خواستاز شما اجازه بگیرم بیان خواستگاری.« پیغامی که از دهان لعیا شنیدم، حجمسنگین غم را بر دلم آوار کرد و در عوض خندهای شیرین بر صورت مادر نشاند:»کدوم همسایهتون؟« و لعیا پاسخ داد: »نعیمه خانم، همسایه طبقه باالییمون.«به جای اینکه گوشم به سؤال و جوابهای مادر و لعیا پیرامون خواستگار جدیدمباشد، در دریایی از غم فرو رفتم که به نظر خیلی از اطرافیانم از بخت سنگین منرنگ و بو گرفته بود. در تمام این شش سالی که فارغ التحصیل شده بودم و حتییکی دو سال قبل از آن، از هر جنـ*ـسی برایم خواستگار آمده و بذر هیچ کدام حتیجوانه هم نزده بود. یکی را من نمیپذیرفتم، دیگری از دید پدر و گاهی مادر، مردزندگی نبود و در این میان بودند کسانی که با وجود رضایت طرفین، به بهانهای نهچندان جدی، همه چیز به هم میخورد. هر کسی برای این گره نا گشودنی نظریهایداشت؛ مادر میترسید شاید کسی نفرین کرده باشد و پدر همیشه در میان غیظو غضبهایش، بخت سنگینم را بر سرم میزد. مدتها بود از این رفت و آمدهاُ ر ازخسته شده بودم و حاال لعیا با یک دنیا شوق، خبر از آغاز دوباره این روزهای پنگرانی آورده بود، ولی مادر خوشحال از پیدا شدن خواستگاری رضایت بخش، بهمحض ورود پدر، شروع کرد: »عبدالرحمن! امروز لعیا اومده بود.« پدر همچنانکهدستانش را میشست، کم توجه به خبر نه چندان مهم مادر، پرسید: »چه خبر 38 جان شیعه، اهل سنتبود؟« و مادر همزمان با دادن حوله به دست پدر، مژدگانیاش را هم داد: »اومده بودبرای همسایهشون اجازه بگیره، بیان الهه رو ببینن.« پدر همچنانکه دستانش را بادقت خشک میکرد، سؤال بعدیاش را پرسید: »چی کارهاس؟« که مادر پاسخداد: »پسر نعیمه خانمه، همسایه طبقه باالیی ابراهیم. لعیا میگفت مهندسه، توشیالت کار میکنه. به نظرم گفت سی سالشه. لعیا خیلی ازشون تعریف میکرد،میگفت خانواده خیلی خوبی هستن.« باید میپذیرفتم که بایستی بار دیگرُ ر از اضطرابی را سپری کنم؛ لحظاتی که از اولین تماس یا اولین پیغاملحظات پآغاز شده و هر روز شدت بیشتری میگیرد تا زمانی که به نقطه آرامش در لحظهوصال برسد، اگرچه برای من هرگز به این نقطه آرامش ختم نمیشد و هر بار دراوج دغدغه و دلواپسی، به شکلی نامشخص پایان مییافت. مادر همچنان با شورِ حیاط بلند شد.و حرارت برای پدر از خواستگار جدید میگفت که صدای درحاال مادر گوش دیگری برای گفتن ماجرای امروز یافته بود که ذوقی در صدایشدوید و با گفتن »عبداهلل اومد!« پشت پنجره رفت تا مطمئن شود. گوشه پرده راکنار زد، اما ناامید صورت چرخاند و گفت: »نه، عبداهلل نیس. آقا مجیده.« ازچند شب پیش که با خودم و خدای خودم عهد کرده بودم که هر روزنهای را برایورود خیالش ببندم، این نخستین باری بود که نامش را میشنیدم. نفس عمیقیکشیدم و دلم را به ذکر خدا مشغول کردم، پیش از آنکه خیال او مشغولم کند کهِ اتاق نشیمن زد. پدر که انگار امروز حسابی خسته کارکسی با سرانگشت به درشده بود، سنگین از جا بلند شد و به سمت در رفت و لحظاتی نگذشته بود که باچهرهای بشاش بازگشت. تراولهایی را که در دستش بود، روی میز گذاشت و باخرسندی رو به مادر کرد: »از این پسره خیلی خوشم میاد. خیلی خوش حسابه.هر ماه قبل از وقتش، کرایه رو دو دسته میاره میده.« و مادر همانطور که سبزی پلورا دم میکرد، پاسخ داد :»خدا خیرش بده. جوون با خداییه!« و باز به سراغ بحثخودش رفت: »عبدالرحمن! پس من به لعیا میگم یه قراری با نعیمه خانم بذاره.«و پدر با جنباندن سر، رضایت داد.* * * فصل اول 39ابراهیم و لعیا برای بدرقه میهمانان که به بهانه همسایه بودن به نوعی با همرودربایستی داشتند، به حیاط رفته بودند و پدر با سایه اخمی که بر صورتش افتادهبود، تکیه به مبل زده و با سر انگشتانش بازی می ِ کرد. از خطوط در هم رفته چهرهامخوانده بود که خواستگارم را نپسندیدهام و این سکوت سنگین، مقدمه همانروزهای ناخوشایندی بود که انتظارش را میکشیدم. چادر را از سرم برداشتم و بهسمت اتاقم رفتم که عبداهلل میان راهرو به سراغم آمد و با شیطنت پرسید: »چیشد؟ پسندیدی؟« از کنارش رد شدم و به کالمی کوتاه اما قاطع پاسخش را دادم:ِ ش بود؟« چادرم را»نه!« از قاطعیت کالمم به خنده افتاد و دوباره پرسید: »مگه چبیحوصله روی تخت انداخته و از اتاق خارج شدم. در مقابل چشمان عبداهلل کههنوز میخندید، خودم را برایش لوس کردم و گفتم: »چیزیش نبود، من ازش خوشمُ ر شیطنت جوابنیومد!« به خیال اینکه پدر صدایم را نمیشنود، با جسارتی پعبداهلل را داده بودم، اما به خوبی صدایم را شنیده بود. به اتاق نشیمن که رسیدم،ُ ر غیظ و غضب به صورتم خیره شد و پرسید: »یعنی اینم مثل بقیه؟«با نگاهی پابراهیم و لعیا به اتاق بازگشتند و پدر با خشمی که هر لحظه بیشتر در چشمانشُ ب به من بگو عیبش چیه که خوشتمیدوید، همچنان مؤاخذهام میکرد: »خنیومده؟« من سا کت سر به زیر انداخته بودم و کس دیگری هم جرأت نمیکردچیزی بگوید که مادر به کمکم آمد: »عبدالرحمن! حاال شما اجازه بده الهه فکرکنه...« که پدر همچنانکه روی مبل نشسته بود، به طرف مادر خیز برداشت و کالمُ ِر م ِ هرش را با نهیبی خشمگین قطع کرد: »تا کی میخواد فکر کنه؟!!!مادرانه و پتا وقتی موهاش مثل دندوناش سفید شه؟!!!« حرف نیشدار پدر آن هم مقابلچشم همه، بغضی شیشهای در گلویم نشاند و انگار منتظر کالم بعدی پدر بودتا بشکند: »یا به من میگی مشکل این پسره چیه یا باید به حرف من گوش بدی!«حلقه گرم اشک پای چشمم نشست و بیآنکه بخواهم روی گونهام غلطید کهُ رضهپدر بر سرم فریاد کشید: »چند ساله هر کی میاد یه عیبی میگیری! تو که عنداری تصمیم بگیری، پس اختیارت رو بده به من تا من برات تصمیم بگیرم!« 40 جان شیعه، اهل سنتبغض سنگینی که گلویم را گرفته بود، توان سخن گفتنم را ربوده و بدن س ُ ستم،پای رفتنم را بسته بود. با نگاهی که از پشت پرده شیشهای اشکم میگذشت، بهمادر التماس میکردم که از چنگ زخم زبانهای پدر نجاتم دهد که چند قدمجلو آمد و با لبخندی ملیح رو به پدر کرد: »عبدالرحمن! شما آقای این خونهاید!ِ حرف، حرف شماس! اختیار من و این بچه ِ هام دست شماس.« سپس صدایشُ ب اینم دختره! دوست داره یخوردهرا آهسته کرد و با لحنی مهربانتر ادامه داد: »خناز کنه! من به شما قول میدم ایندفعه درست تصمیم بگیره!« و پدر میخواستباز اوقات تلخی کند که مادر با زیرکی زنانهاش مانع شد: »شما حرص نخور! حیفهبخدا! چرا انقدر خودتو اذیت میکنی؟« و ابراهیم هم به کمک مادر آمد و پرسید:»مامان! حاال ما بریم خونه یا برا شام وایسیم؟« و لعیا دنبالش را گرفت: »مامان!دیشب ساجده میگفت ماهی کباب میخوام. بهش گفتم برات درست میکنم،میگفت نمیخوام! ماهی کباب مامان سمانه رو میخوام.« مادر که خیالشاز بابت پدر راحت شده بود، با خوشحالی ساجده را در آغـ*ـوش کشید و گفت:َ شم! امشب برای دختر خوشگلم ماهی کباب درست میکنم!«»قربونت برم! چسپس روی سخنش را به سمت عبداهلل کرد و ادامه داد: »عبداهلل! یه زنگ بزن بهمحمد و عطیه برای شام بیان دور هم باشیم!« از آرامش نسبی که با همکاری همهبه دست آمده بود، استفاده کرده و به خلوت اتاقم پناه بردم. کنج اتاق چمباتهزده و دل شکسته از تلخ زبانیهای پدر، بیصدا گریه میکردم و میان گریههایتلخم، هر آنچه نتوانسته بودم به پدر بگویم، با دلم نجوا میکردم. فرصت نداد تابگویم من از همنشینی با کسی که در معرفی خودش فقط از شغل و تحصیال تشمیگوید، لـ*ـذت نمیبرم و به کسی که به جای افکار و عقایدش از حسابهایِ اتاق با چند ضربه باز شد و گریهام رابانکیاش میگوید، عالقهای ندارم که درِ در گلو خفه کرد. عبداهلل در چهارچوب در ایستاده بود و با چشمانی سرشار ازمحبت و نگرانی، نگاهم میکرد. صورتم را که انگار با اشک شسته بودم، با آستینُریده باال میآمد،لباسم خشک کردم و در حالی که هنوز از شدت گریه نفسهایم ب فصل اول 41ِ با لحنی پر از دل شکستگی سر به شکوه نهادم: »من نمیخوام! من این آدم روً من نمیخوام ازدواج کنم!«ً من هیچ کس رو نمیخوام! اصالنمیخوام! اصالعبداهلل نگران از اینکه پدر صدایم را بشنود، به سمتم آمد و با گفتن »یواشتر الههجان!« کنارم نشست. با صدایی آهسته و بریده گفتم: »عبداهلل! به خدا خستهشدم! از این رفت و آمدها دیگه خسته شدم!« و باز گریه امانم نداد. چشمانشغمگین به زیر افتاد و من میان گریه ادامه دادم: »گـ ـناه من چیه؟ گـ ـناه من چیه کهتا حاال یکی نیومده که به دلم بشینه؟ مگه تقصیر منه؟ خب منم دلم میخوادکسی بیاد که ازش خوشم بیاد!« با سر انگشتانم قطرات اشک را از روی صورتمپا ک کردم و با لحنی حق به جانب گفتم: »عبداهلل! تو میدونی، من نه دنبال پولم،نه دنبال خوشگلیام، نه دنبال تحصیالت، من یکی رو میخوام که وقتی نگاشمیکنم، آرومم کنه! این پسره امروز فکر میکرد اومده خونه بخره! خیلی مغرور پاشورو پاش انداخته بود و از اوضاع کار و کاسبی و سود حسابهای بانکیش حرفمیزد. عبداهلل! من از همچین آدمی بدم میاد!« نگاهش را به چشمان پر از اشکمدوخت و گفت: »الهه! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! تو که بابا رو میشناسی. اآلنعصبانی شد، یه چیزی گفت. ولی خودشم میدونه که تو خودت باید تصمیمُ ب تو هم یه کم راحتتر بگیر! یه کمبگیری!« سپس لبخندی زد و ادامه داد: »خبیشتر فکر کن...« که به میان حرفش آمدم و با دلخوری اعتراض کردم: »تو دیگهَد میکنه یا اونا خودشون نمیپسندن...« و ایناین حرفو نزن! هر کی میاد یا بابا ربار او حرفم را قطع کرد: »بقیه رو هم تو نمیپسندی!« سرم را پایین انداختم و او بالحنی مهربان و امید بخش ادامه داد: »الهه جان! منم قبول دارم که علف باید بهُزی شیرین بیاد! به تو هم حق میدم که همچین آدمهایی رو نپسندی، پس ازدهن بخدا بخواه یکی رو بفرسته که به دلت بشینه!« و شاید از آمدن چنین کسی ناامیدشده بودم که آه بلندی کشیدم و دیگر چیزی نگفتم. عبداهلل نگاهی به ساعتمچیاش انداخت و به خیال اینکه تا حدی آرامم کرده، گفت: »من دیگه برم کهبرای نماز به مسجد برسم. تو هم بیا بیرون. میترسم بابا دوباره عصبانی شه.« و در
     

    زهرا ایزدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/10
    ارسالی ها
    86
    امتیاز واکنش
    620
    امتیاز
    246
    برابر سکوت غمگینم، با دلواپسی اصرار کرد: »الهه جان! پاشو بریم دیگه. اصالبرو تو آشپزخونه پیش مامان و لعیا. باور کن اوندفعه هم معجزه شد که بابا آرومشد.« دلم برای این همه مهربانیاش سوخت که لبخندی زدم و با صدایی گرفتهپاسخ دادم: »تو برو، منم میام.« از جا بلند شد و دوباره تأ کید کرد: »پس من برم،خیالم راحت باشه؟« و من با گفتن »خیالت راحت باشه!« خاطرش را جمع کردم.او رفت، ولی قلب من همچنان دریای غم بود. دستم را روی زمین عصا کرده وسنگین از جا بلند شدم. با چهارانگشت، اثر اشک را از صورتم پا ک کردم و از اتاقبیرون رفتم. سعی کردم نگاهم به چشمان پدر نیفتد و مستقیم به آشپزخانه پیشمادر رفتم. مادر با دیدن چهرهی به غم نشستهام، صورت در هم کشید و با مهربانیبه سراغم آمد: »قربونت بشم دخترم! چرا با خودت اینجوری میکنی؟« از کالممادرانهاش، باز بغضی مظلومانه در گلویم ته نشین شد. کنار لعیا که دست از پا ککردن ماهی کشیده و با چشمانی غمگین به من خیره شده بود، روی صندلی میزغذاخوری نشستم و سرم را پایین انداختم. مادر مقابلم نشست و ادامه داد: »هرچی خدا بخواد همون میشه! توکلت به خدا باشه!« لعیا چاقو را روی تخته رها کردو با ناراحتی گفت: »ای کاش الل شده بودم و اینا رو معرفی نمیکردم!« و با حالتیً اگه تو بخوای من خودم بهشون میگم نه! یهخواهرانه رو به من کرد: »الهه! اصالجوری که بابا هم متوجه نشه. فکر میکنه اونا نپسندیدن و دیگه نیومدن. خوبه؟«از اینهمه مهربانیاش لبخندی زدم که مادر پاسخش را داد: »نه مادر جون! کوه بهکوه نمیرسه، ولی آدم به آدم میرسه. اگه یه روزی بابا بفهمه، غوغایی به پا میکنهکه بیا و ببین!« و باز روی سخنش را به سمت من گرداند: »الهه! تو اآلن نمیخوادبهش فکر کنی! بذار یکی دو روز بگذره، خوب فکرات رو بکن تا ببینیم خدا چیمیخواد.« خوب میدانستم مادر هم میخواهد من زودتر سر و سامان بگیرم، گرچهمثل پدر بد اخالقی نمیکرد و تنها برای خوشبختیام به درگاه خدا دعا می کرد.با برخاستن صدای اذان، وضو گرفتم و به اتاقم رفتم. چادر نمازم را که گشودم،باز بغضم شکست و اشکم جاری شد. طوری که لحظهای در نماز، جریان اشکم فصل اول 43قطع نشد اما در عوض دلم قدری قرار گرفت. نمازم که تمام شد، همچنانکه روبه قبله نشسته بودم، سرم را باال گرفتم و با چشمانی که از سنگینی الیه اشکهمه جا را شبیه سراب می ِ دید، به سقف اتاق که حاال آسمان من شده بود، نگاهَ میزد که حضورش را در برابرمَ پرمیکردم. آنچنان دلم در هوای مناجات با خدا پراحساس میکردم و می ِ دانستم که به درد دلم گوش میکند. نمیدانم این حالشیرین چقدر طول کشید، اما به قدری فراخ بود که هر آنچه بر دلم سنگینی میکرد،ِدر پیشگاهش بازگو کرده و از قدرت بیمنتهایش بخواهم تا دیگر خواستگاری درخانهمان را نزند مگر آن کسی که حضورش مایه آرامش قلبم باشد! آرزویی کهاحساس میکردم نه از ذهنم به زبانم که از آسمان به قلبم جاری شده است!ساعتی از اذان گذشته بود که محمد و عطیه هم رسیدند و فضای خانه حسابیشلوغ شد. پدر و ابراهیم و محمد از اوضاع انبار خرما میگفتند و عبداهلل فقط گوشمیکرد و گاهی هم به ساجده تمرین نقاشی میداد. جمع زنها هم در آشپزخانهِگوشی که در مورد خواستگارمشغول مهیا کردن شام بودند و البته صحبتهایی درامروز، بین لعیا و عطیه رد و بدل میشد و از ترس اینکه مبادا پدر بشنود و باز آشوبیبه پا شود، در همان حد باقی میماند. بوی مطبوع غذای دستپخت مادر در اتاقپیچیده و اشتهای میهمانان را تحـریـ*ک میکرد که با آماده شدن ماهی کبابها،سفره را پهن کردم. ترشی و ظرف رطب را در سفره چیدم که لعیا دیس غذا راآورد. با آمدن مادر و عطیه که سبد نان را سر سفره میگذاشت، همه دور سفرهِ اتاق زد. نگاههاجمع شدند و هنوز چند لقمهای نخورده بودیم که کسی به دربه سمت در چرخید که عبداهلل چابک از جا پرید تا در را باز کند و لحظاتی بعدبازگشت و یکسر به سمت کمد دیواری رفت که مادر پرسید: »چی شده؟« عبداهللهمچنانکه در طبقات کمد به دنبال چیزی میگشت، پاسخ داد: »آقا مجیده!آچار میخواد. میگه شیر دستشویی خراب شده.« که مادر با ناراحتی سؤال کرد:ِ در نگه داشتی که براش آچار ببری؟« عبداهلل دست»اونوقت تو این بنده خدا رو دمُ ب چی کار کنم؟« مادر از جا بلند شداز جستجو برداشت و متعجب پرسید: »خ 44 جان شیعه، اهل سنتو در حالیکه به سمت چوب لباسی میرفت تا چادرش را سر کند، اعتراض کرد:»بوی غذا تو خونه پیچیده، تعارف کن بیاد تو!« عبداهلل که تازه متوجه شده بود،کمد را رها کرد و به سرعت به سمت در بازگشت. لقمه نانی را که برداشته بودم،دوباره در سفره گذاشتم و برای سر کردن چادر به اتاق رفتم. چادرم را که سر کردم،در آیینه نگاهی به چهرهام انداختم. صورتم از شدت گریههای ساعتی پیشُف کردهام، به سرخی میزد. دوست نداشتمِ پژمرده شده بود و سفیدی چشمان پاو مرا با این رنگ و رو ببیند، ولی چارهای نداشتم و باید با همین صورت افسردهبه اتاق باز میگشتم. چند دقیقهای گذشت و خبری از عبداهلل و آقای عادلی نشدکه محمد خندید و گفت: »فکر کنم روش نمیشه بیاد تو!« و حرفش تمام نشدهبود که بالخره عبداهلل او را با خودش آورد. با لحنی گرم و صمیمی به همه سالمکرد و با نجابت همیشگیاش آغاز کرد: »شرمنده! نمیخواستم مزاحم بشم. ولیشیر دستشویی آشپزخونه خراب شده بود...« که مادر با مهربانی به میان حرفشآمد: »حاال برای درست کردن شیر وقت زیاده. بفرمایید سر سفره، شما هم مثلپسرم میمونی.« در برابر مهربانی مادر، صورتش به خندهای ملیح گشوده شد و باگفتن »خیلی ممنونم!« سر سفره، جایی که عبداهلل بین خودش و محمد برایشباز کرده بود، نشست. مادر بشقابی غذا کشید و با خوشرویی به دست آقایعادلی داد و گفت: »شاید مثل غذاهای خودتون خوشمزه نباشه! ولی ناقابله.« کهً غذاهای بندر خیلیلبخندی زد و جواب داد: »اختیار دارید حاج خانم! اتفاقاخوشمزهاس!« محمد ظرف ترشی را جلوتر کشید و با خنده گفت: »با ترشی بخور،خوشمزهترم میشه!« سپس دستی روی پای آقای عادلی زد و پرسید: »حاال خودتیاد گرفتی غذای بندری درست کنی؟« از این سؤال محمد، خندید و گفت: »هنوزنه، راستش یه کم سخته!« ابراهیم همانطور که برای ساجده لقمه میگرفت، باشیطنت جواب داد: »باید بیای پیش مامان، بهترین غذاهای بندری رو بهتیاد میده!« و پدر عالقه خاصی به کسب و کار داشت که بحث را عوض کرد وپرسید: »وضع کار چطوره آقا مجید؟« و او تنها به گفتن »الحمداهلل!« اکتفا کرد فصل اول 45که پدر دوباره پرسید: »از حقوقت راضی هستی؟« لحظهای مکث کرد و سپسبا صدایی آ کنده از رضایت پاسخ داد: »خدا رو شکر! خوبه! کفاف زندگی من رومیده حاج آقا.« که ابراهیم مثل اینکه یاد چیزی افتاده باشد، خندید و رو به محمدکرد: »محمد! عصری نبودی ببینی این پسره چجوری از حقوقش حرف میزد! اگههمسایهمون نبود، خیال میکردم پسر امیر کویته!« محمد لقمهاش را قورت داد ومتعجب پرسید: »کی رو میگی؟« و ابراهیم پاسخ داد: »همین لقمهای که عیالبنده گرفته بود!« زیر چشمی به پدر نگاه کردم و دیدم با آمدن نام خواستگار، دوبارهُ ردههای غذا راهالهای از اخم صورتش را پوشانده است که لعیا همچنانکه خاز روی پیراهن ساجده جمع میکرد، پاسخ کنایه ابراهیم را با دلخوری داد: »منچه لقمهای گرفتم؟!!! من فقط راوی بودم.« محمد که به کلی گیج شده بود،پرسید: »قضیه چیه؟« ابراهیم چربی غذا را از دور دهانش پا ک کرد و با خونسردیجواب داد: »هیچی بابا، امروز پسر این همسایه باالییمون اومده بود خواستگاریالهه.« جملهای که از زبان ابراهیم جاری شد، بیآنکه بخواهم سرم را باال آورد وُ ِ رد و دیدم نگاه او هم به استقبالنگاهم را به میهمانی چشمان آرام این مرد غریبه بآمدنم، در ایوان مژگانش قد کشیده و بیآنکه پلکی بزند، تنها نگاهم میکند. شایدچند لحظه بیشتر طول نکشید، گرچه طوالنیترین پیوندی بود که از روز ورودشبه این خانه، بین چشمانمان جان گرفته بود که سرم را پایین انداختم، در حالیکه تا لحظه آخر، نگاه او همچنان بر چشمان پف کرده و سرخم خیره مانده بود.نمیتوانستم تصور کنم با شنیدن این خبر و دیدن این صورت پژمرده، چه فکریمیکند که به یکباره به خودم آمدم و از اینکه نگاهم برای لحظاتی به نگاه مردیجوان گره خورده بود، از خدای خودم شرم کردم. از اینکه بار دیگر خیالش بیپرواو جسورانه به قلبم رخنه کرده بود، جام ترس از گـ ـناه در قلبم پیمانه شد و از دنیایاحساس خارج که نه، فرار کردم. انگار دوباره به فضای اتاق بازگشته باشم، متوجهصدای محمد شدم که در پاسخ ابراهیم میگفت: »کی؟ همون پسر قد بلنده کهپژو داره؟« و چون تأیید ابراهیم را دید، چین به پیشانی انداخت و گفت: »نه بابا، 46 جان شیعه، اهل سنتًاون که به درد نمیخوره! اوندفعه اومده بودم خونهتون دیدمش. رفتارش اصالدرست نیس!« مادر با نگرانی پرسید: »مگه رفتارش چطوریه محمد؟« که عبداهللبه میان بحث آمد و گفت: »تو رو خدا انقدر غیبت نکنید!« از اینکه در مقابل یکمرد نامحرم، این همه در مورد خواستگارم صحبت میشد، گونههایم گل انداختهو پوششی از شرم صورتم را پوشانده بود. احساس میکردم او هم از اینکه در اینبحث خانوادگی وارد شده، معذب است که اینچنین سا کت و سنگین سر به زیرانداخته و شاید عبداهلل هم حال ما را به خوبی درک کرده بود که میخواست با اینحرف، بحث را خاتمه دهد. لعیا هم شاید از ترس پدر بود که پشت حرف عبداهللِل کنید این حرفارو. حاال شام بخوریم، برای حرف زدنرا گرفت: »راست میگه. ووقت زیاده!« به محض جمع شدن سفره، آقای عادلی با لبخندی کمرنگ از مادرتشکر کرد: »حاج خانم! دست شما درد نکنه! خیلی خوش مزه بود!« ولی اثری ازشادی لحظات قبل از شام در صدایش نبود و مادر با گفتن »نوش جان پسرم!«جوابش را به مهربانی داد که رو به عبداهلل کرد و گفت: »شرمنده عبداهلل جان! اگهزحمتی نیس آچار رو برام میاری؟« و با گفتن این جمله از جا بلند شد و دیگرتمایلی به ماندن نداشت که در برابر تعارفهای مادر و عبداهلل برای نشستن،ِ پا ایستاد تا عبداهلل آچار را برایش آورد. آچار را ازبه پاسخی کوتاه اکتفا کرد و سرعبداهلل گرفت و به سرعت اتاق را ترک کرد، طوری که احساس کردم میخواهداز چیزی بگریزد. با رفتن او، مثل اینکه قفل زبان محمد بار دیگر باز شده باشد،شروع کرد: »من این پسره رو دیدم! اوندفعه که رفته بودیم خونه ابراهیم، سر جایپارک ماشین دعوامون شد!« و در برابر نگاه متعجب ما، عطیه شهادت داد: »راستِ محمد کرد!« سپس با خندهای شیطنتآمیز ادامه داد:میگه. کلی هم فحش بار»نمیدونست ما فامیل لعیا هستیم. تو کوچه که دید جای ماشینش پارک کردیم،کلی به محمد بد و بیراه گفت.« پدر سا کت سر به زیر انداخته بود و هیچ نمیگفتو در عوض با هر جمله محمد و عطیه، انگار در دل من قند آب میکردند. با تماموجود احساس میکردم گریههای هنگام نمازم، حاجتم را برآورده کرده است که فصل اول 47لعیا با حالتی ناباورانه گفت: »اینا یکسالی میشه تو این آپارتمان هستن، منچیزی ازشون ندیدم!« و محمد جواب داد: »چی بگم زن داداش! اون شب کهحسابی از خجالت من دراومد.« عبداهلل در مقابل پدر، باد به گلو انداخت و برایً از رفتارش خوشماینکه کار را تمام کند، گفت: »راستش منم که دیدمش، اصالنیومد.« از چشمان مهربان مادر میخواندم از اینکه شاید این حرفها نتیجهدرگیری بین من و پدر را به نفع من تغییر دهد، خوشحال شده است، هرچند کهنگرانی از آینده تنها دخترش همچنان در نگاهش موج میزد. محمد که از اوقاتً تلخیهای عصر بیخبر بود، رو به من کرد و پرسید: »الهه! نظر خودت چیه؟« وعطیه که جزئیات ماجرا را از لعیا شنیده بود، با اطمینان جواب داد: »الهه اصالاز پسره خوشش نیومده!« و هرچند نگاه غضبآلود پدر را برای خودش خرید، اماکار من را راحت کرد و همین صحبتهای خودمانی، توانست نظر پدر را هم تغییردهد و چند روز بعد که نعیمه خانم برای گرفتن جواب تماس گرفت، مادر با آوردنبهانهای ماجرای این خواستگار را هم خاتمه داد.* * *باد شدیدی که خود را به شیشه میکوبید، وادارم کرد تا پنجره را ببندم. برایآخرین بار نبات داغ را با قاشق چای خوری هم زدم تا خوب حل شود و سپس بهِ شکمش فشارُردم که روی مبل نشسته و دستش را سرهمراه بشقابی برای مادر بمیداد تا دردش قرار بگیرد. کمی خودش را روی مبل جلو کشید و با گفتن »قربوندستت!« لیوان را از دستم گرفت و من همانجا جلوی پایش روی زمین نشستم.تلویزیون روشن بود و با صدای بلند اخبار پخش میکرد. پدر به پشتی تکیه زدهو در حالی که پاهایش را به سمت تلویزیون دراز کرده بود، با دقت به اخبار گوشمیکرد. تعطیلی روز اربعین برای عبداهلل فرصت خوبی بود تا برگههای امتحانیدانشآموزانش را صحیح کند و همچنانکه با خودکار قرمزش برگه پاسخنامه راعالمت میزد، به اخبار هم گوش میداد. متن اخبار مربوط به حوادث تروریستیدر عراق بود. حادثهای که با بمبگذاری یک تروریست در مسیر زائران کربال رخ 48 جان شیعه، اهل سنتداده و چندین کشته و زخمی بر جای گذاشته بود. عبداهلل خودکار را روی میزرها کرد و با ناراحتی گفت: »من نمیدونم اینا چه آدمهای بیوجدانی هستن؟!!!ُ شن، از اینور تو جاده کربال شیعهها روتو بغداد بمب میذارن و س ُ نیها رو میکُ شن!« که صدای رعد و برق در اتاق پیچید و عبداهلل با لحنی تلختر ادامهمیکً مسلمون نیستن! فقط از طرف آمریکا و اسرائیل مأموریت دارن کهداد: »اینا اصالمسلمونا رو قتل عام کنن!« مادر که از شنیدن خبر کشته شدن تعدادی انسانبیگناه سخت ناراحت شده بود، نفس بلندی کشید، سپس رو به من کرد و گفت:»الهه جان! خیلی باد و خا ک شده. پاشو برو لباسها رو جمع کن.« از جا بلندشدم و چادرم را از روی چوب لباسی برداشتم که همزمان عبداهلل هم نیم خیز شدو تعارف کرد: »میخوای من برم؟« و من با گفتن »نه، خودم میرم!« چادرم را سرکردم و از اتاق بیرون رفتم. در را پشت سرم بستم و به سمت راهرو چرخیدم کهدیدم آقای عادلی با ظرف شله زردی که در دستانش قرار داشت، مردد روی پلهاول راه پله ایستاده است. با دیدن من با دستپاچگی سالم کرد و از روی پله پایینآمد. جواب سالمش را زیر لب دادم و خواستم به سمت حیاط بروم که صدایمکرد: »ببخشید...« روی پاشنه پا به سمتش چرخیدم. سرش را پایین انداخت و باصدایی که از پشت پرده شرم و حیا بیرون نمیآمد، آغاز کرد: »معذرت میخوام،اآلن که از سر کار بر میگشتم یه جا داشت نذری میداد من میدونم شما اهلسنت هستید ولی...« مانده بودم چه میخواهد بگوید و او همچنانکه چشمشبه زمین بود، با لحنی گرم و شیرین زمزمه کرد: »ولی این نذری رو به نیت شماگرفتم.« سپس لبخندی زد و در حالی که ظرف را به سمتم میگرفت، ادامه داد:»بفرمایید!« نگاهم به دستش که ظرف شله زرد را مقابلم نگه داشته و آشکارامیلرزید، ثابت ماند که دستم را از زیر چادر بیرون آورده و ظرف را از دستشگرفتم. به قدری تحت اضطراب قرار گرفته بود که فرصت نداد تشکر کنم و با گفتنِ »سالم برسونید!« راه پلهها را در پیش گرفت و به سرعت باال رفت. در حیرت رفتارشتابزدهاش مانده بودم و در خیال غذای نذری که به نیت من گرفته بود و با همان فصل اول 49حال دوباره به اتاق بازگشتم. عبداهلل با دیدن من، چشمانش از تعجب گشاد شدو با خنده پرسید: »رفتی لباسها رو جمع کنی یا نذری بگیری؟« با این حرف او،مادر و پدر هم به سمتم رو گرداندند که پاسخ دادم: » نه... آقای عادلی تو راهرو منودید و اینو داد.« پدر بیاعتنا سرش را برگرداند و باز به صفحه تلویزیون خیره شدُ ب چراو مادر که با زیرکی مادرانهاش حالم را خوب فهمیده بود، سؤال کرد: »خرنگت پریده مادرجون؟!!!« از کالم مادر پیدا بود که این مالقات کوتاه و عمیق،دل مرا هم به اندازه دست او لرزانده که رنگ از رخم پریده است. ظرف را روی میزآشپزخانه گذاشتم و برای تبرئه قلبم که هنوز در پریشانی عجیبی میتپید، بهانهآوردم: »آخه تا در رو باز کردم، یه دفعه دیدمش، ترسیدم.« و برای فرار از نگاه عمیقمادر، به سمت در بازگشتم و از اتاق بیرون رفتم. وارد حیاط که شدم، به سرعت بهسمت بند لباسها رفتم. دست قدرتمند باد، شاخههای تنومند نخلها را هم بهبازی گرفته بود چه رسد به چند تکه لباس سبک که یکی از آنها هم بر اثر شدتَ نده شده و روی خا ک باغچه افتاده بود. به سرعت لباسها را جمعوزش باد، ککردم و بیآنکه نگاهی به پنجره طبقه باال بیندازم، به اتاق رفتم. وارد اتاق که شدمدیدم ظرف شله زرد، دست نخورده روی میز مانده است. دسته لباسها را به یکِ فرصت مرتب کنم و به آشپزخانه رفتم. حیفم میآمدچوب رختی آویختم تا سرغذایی که با دنیایی از احساس برایمان آورده بود از دهان بیفتد. چهار کاسه چینیبه همراه چهار قاشق در یک سینی چیدم و به همرا ظرف شله زرد به اتاق بازگشتم.شله زرد را با دقت به چهار قسمت تقسیم کردم و درون کاسهها ریختم. اولینکاسه را مقابل پدر گذاشتم و کاسه بعدی را برای مادر بردم که لبخندی زد و باگفتن»دستش درد نکنه!« کاسه را از دستم گرفت. سهم عبداهلل را کنار برگهها رویً مهمونداری مامان رو جبرانمیز گذاشتم که خندید و گفت: »این میخواد مثالکنه! ولی قبول نیس! چون خودش که نمیپزه، میره از بیرون میگیره!« مادر چینبه پیشانی انداخت و با مهربانی گفت: »من که از این جوون توقعی ندارم! بازمدستش درد نکنه! بالخره این بنده خدا هم تو این شهر غریبه! کاری بیشتر از این از 50 جان شیعه، اهل سنتُردم، احساس کردم طعم گرم و شیریندستش برنمیاد.« اولین قاشق را که به دهان باین نذری خوش طعم، شبیه تابش سخاوتمندانه خورشید به سرتاسر عالم وجودم،انرژی بخشید. نمیتوانستم باور کنم این همه حالوت از مقداری برنج و شکر وکه احساس ته نشین شده در این معجون طالیی رنگزعفران آفریده شود، مگر این ِمعجزه کرده باشد! شاید احساس کسی که به مناسبت چهلمین روز شهادت یکیاز فرزندان پیامبر^+ آن را پخته یا احساس کسی که به نیتی آن را در ظرف کشیده وتزئین کرده است! هر چه بود در مذاق من، طعمی از جنس طعمهای معمول ایندنیا نبود! مادر کاسه خالی را روی میز گذاشت و با خوشحالی گفت: »با اینکهدلم درد می ِ کرد، ولی مزه داد!« عبداهلل در حالی که با قاشق و با دقتی تمام ته کاسهرا پا ک میکرد، با شیطنت گفت: »برم ببینم کجا نذری میدن، اگه تموم نشدهبازم بگیرم!« از حرف او همه خندیدند، حتی پدر که لبخندی زد و کاسه خالیرا کنارش روی فرش گذاشت. کاسههای خالی را جمع کردم و برای شستنشانبه آشپزخانه رفتم. در خلوت آشپزخانه، نگاه نجیب و با حیایش، صدای آرام ولبریز از احساسش، لرزش دستانش، همه و همه به سراغم آمده و باز پایههای دلمرا میلرزاند. لحظاتی که نگاهش نجیبانه به زیر افتاده بود، گمان میکردم دریاییاز احساس در چشمانش موج میزد و به ساحل مژگانش میرسید، احساسی کهنه سرچشمهاش را میشناختم و نه میدانستم به کجا سرازیر میشود و نه حتیمیتوانستم به عمق معنایش دست پیدا کنم، ولی حس میکردم بار دیگر پرندهخیالش در آسمان قلبم به پرواز در آمده و تنها حصارش، پناه پروردگارم بود که بهذکری خالصانه، طلب مغفرت از خدای مهربانم کردم.* * *آفتاب کمرنگ بندرعباس که دیگر تن نخلها را نمیسوزاند، باد خنکی کهاز سمت خلیج فارس الی شاخهها میدوید و خوشههای خالی خرما را نوازشمیداد و بارشهای گاه و بیگاهی که گرد و غبار را از صورت شهر میشست، همهِ دی ماهخبر از بالغ شدن کودک زمستان در این خا ک گرم میداد. روزهای آخر فصل اول 51سال 91 به سرعت سپری میشد و چهره بندرعباس را زمستانیتر میکرد، گرچهزمستانش به اندازه شهرهای دیگر بیرحم نبود و با خنکای مطبوعش، مهربانترینزمستان کشور که نه، برای خودش بهاری دلپذیر بود. مادر تصمیم گرفته بود برایِ خانه قدیمی و البته زیبایمان بکشد تا چهرهای تازه بهنوروز امسال دستی به سرخود بگیرد و اولین قرعه به نام پردهها در آمده و قرار بر این شده بود تا پردههایُ د شده بود، بدهد.حریر ساده جایشان را به پردههای رنگی جدیدتری که تازه مپردهای زیبا که چند روز پیش در بازار پسندیده و سفارش دوختش را داده بودیم،آماده شده و امروز عبداهلل رفته بود تا از مغازه تحویل بگیرد. چهار پایه را از زیرزمینباال آوردم تا وقتی عبداهلل باز میگردد، همه چیز برای نصب پردههای جدید، آمادهِباشد. مادر از تغییری که قرار بود تا لحظاتی دیگر در خانهمان رخ دهد، حسابی سرذوق آمده بود و با نگاهی به قاب شیشهای و قدیمی اتاق نشیمن که تصویری ازیک قایق محلی در دریا بود، پیشنهاد داد: »این قاب هم دیگه خیلی کهنه شده،باید عوضش کنیم.« در تأیید حرف مادر، اشارهای به ظرف بلورین تزئینی روی میزکردم و گفتم: »مثل این! از وقتی من بچه بودم این ظرف روی این میز بوده! به جایاین یه گلدون تزئینی بذاریم، خونه مون خیلی قشنگتر میشه!« که صدای درحیاط بلند شد و خبر آمدن پردههای نو را با خود آورد. عبداهلل با چند کیسه بزرگوارد اتاق شد و با گفتن »چقدر سنگینه!« کیسهها را روی زمین گذاشت. مادر باعجله به سمت کیسهها رفت و همچنانکه دست در کیسهها میکرد، گفت:ُ نبید پردهها رو دربیارید تا بییشتر از این چروک نشده!« با احتیاط پردهها را از»بجکیسه خارج کردیم و مشغول آویختنشان شدیم. ساعتی همراه با یک دنیا شادیو حس تازگی به نصب پردهها گذشت. کار که تمام شد، عبداهلل چهارپایه را با خودُرد و مادر برای ریختن چای به آشپزخانه رفت. همچنانکه نگاهم بهبه زیر زمین بپردهها بود، چند قدمی عقبتر رفتم تا دید بهتری از این میهمان تازه وارد داشتهباشم. پنجرههای قدی و بزرگ خانه که در دو سمت اتاق قرار میگرفت، فرصتخوبی برای طنازی پردهها فراهم کرده بود؛ پردههایی استخوانی رنگ با واالنهاییمخملی که در زمینه زرشکی رنگشان، طرحهایی نقرهای رنگ خودنمایی میکرد.حاال با نصب این پردههای جدید که بخش زیادی از دیوارهای خانه را پوشانده ودامنشان تا روی فرشهای سرخ اتاق کشیده میشد، فضای خانه به کلی تغییرکرده بود، به گونهای که خیال میکردم خانه، خانه دیگری شده است. مادر با سینیچای به اتاق بازگشت و با گفتن »خیلی قشنگ شده!« رضایت خودش را اعالمکرد. سپس نگاهی به در اتاق که هنوز از رفتن عبداهلل باز مانده بود، انداخت و باتعجب پرسید: »عبداهلل هنوز برنگشته؟« که عبداهلل با چهرهای خندان از در واردشد. در را که پشت سرش بست، با شیطنت پرسیدم: »تو زیر زمین کی رو دیدیانقدر خوشحالی؟!!!« خندید و گفت: »تو زیر زمین که کسی رو ندیدم، ولی توحیاط مجید رو دیدم!« از شنیدن نام او خندهی روی صورتم، به سرخی گونههایمبدل شد که سا کت سر به زیر انداختم و عبداهلل همچنانکه دستش را به سمتسینی چای دراز میکرد، ادامه داد: »کلی میوه و شیرینی و گوشت خریده بود.«مادر با دو انگشت قند کوچکی از قندان برداشت و پرسید: »چه خبره؟ مهمونداره؟« عبداهلل به نشانه تأیید سر فرو آورد و پاسخ داد: »آره، گفت عموش امروز ازُ ِ ب به سالمتی!« نشان داد دل مهربانش ازتهران میاد دیدنش.« و مادر با گفتن »خشادی او، به شادی نشسته است.ِ حیاط بلند شد و به دنبالش صدایساعتی به اذان ظهر مانده بود که صدای درِش میهمانان در خانه پیچید. با آمدن میهمانان آقای عادلی، مادر رو بهخوش و بعبداهلل کرد و پرسید: »عبداهلل! نمی ِ دونی تا کی اینجا میمونن؟« و عبداهلل با گفتن»نمیدونم!« مادر را برای چند ثانیه به فکری عمیق فرو برد تا بالخره زبان گشود:»زشته تا اینجا اومدن، ما دعوتشون نکنیم. اگه میدونستم چند روزی میمونن،چند شب دیگه دعوتشون میکردم که الاقل خستگیشون در بیاد. ولی میترسمزود برگردن...« هر بار که خصلت میهماننوازی مادر این گونه میدرخشید، با آنهمه سابقهای که در ذهنم داشت، باز هم تعجب میکردم، هرچند این تعجبهمیشه آمیخته به احساس افتخاری بود که از داشتن چنین مادری دلم را لبریز فصل اول 53از شعف میکرد. گوشی تلفن را برداشت و همچنانکه شماره میگرفت، زیر لبزمزمه کرد: »یه زنگ بزنم ببینم عبدالرحمن چی میگه.« میدانستم این تلفن نهبه معنای مشورت که در مقام کسب تکلیف از پدر است. پدر هم گرچه چندانمهماننواز و خوشرو نبود، اما در این امور، اختیار را به مادر میداد. تلفن را که قطعکرد، رو به من و عبداهلل پرسید: »نظرتون چیه؟ امشب برای شام دعوتشون کنم؟«که عبداهلل بالفاصله با لحنی حامیانه جواب داد: »خوبه! هر چی الزم داری بگوبرم بخرم.« و من سا کت سرم را پایین انداختم. احساس اینکه او امشب به خانهِ یک سفره بنشینیم، قلبم را همچون گلبرگی سبک در برابر باد،ما بیاید و باز سربه آرامی تکان میداد که مادر صدایم کرد: »الهه جان! پاشو ببین تو یخچال میوهچقدر داریم؟« با حرف مادر از جا بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم. با نگاهیسطحی به طبقات یخچال متوجه شدم که باید یک خرید مفصل انجام دهیمو به مادر گفتم :»میوه داریم، ولی خیلی پالسیده شده.« مادر نگاهی به ساعتانداخت و گفت: »االن که دیگه وقت نمازه! نماز بخونیم، نهار رو که خوردیمتو و عبداهلل برید، هر چی الزم میدونی بخر.« عبداهلل موبایلش را از جیبش درآورد و گفت: »بذار من یه زنگ بزنم به مجید بگم.« که مادر ابرو در هم کشید وگفت: »نه مادر جون! اینطوری که مهمون دعوت نمیکنن! خودم میرم در خونهشون به عموش یا زن عموش میگم!« عبداهلل از حرکت به نسبت غیر مؤدبانهاشَ ردها بیشتر از این انتظار نداشته باش!« کارش را بهبه خنده افتاد و با گفتن »از مبهانهای شیطنتآمیز توجیه کرد. با بلند شدن صدای اذان نماز خواندیم و برایصرفهجویی در وقت، به غذایی حاضری اکتفا کردیم. همچنانکه ظرفهاینهار را میشستم، فکرم به هر سمتی میرفت. به انواع میوههایی که میخواستمبخرم، به شام و پا سفرههایی که میتوانست نشانی از کدبانویی بانوان این خانهباشد، به تغییر چیدمانی که بتواند خانهمان را هر چه زیباتر به نمایش بگذارد و هزارنکته دیگر، اما اضطرابی که مدام به دلم چنگ میزد، دست بردار نبود. بیآنکهبخواهم، دلم میخواست تا میهمانی امشب به بهترین شکل برگزار شود، انگار 54 جان شیعه، اهل سنتدل بیقرارم از چیزی خبر داشت که من از آن بیخبر بودم! با تصمیم مادر، قراربر آن شد تا از میهمانان با سبزی پلو ماهی و خوراک میگو پذیرایی کنیم. عبداهللهمچنانکه لیست خرید میوه و ماهی را مینوشت، رو به مادر کرد و با خنده گفت:»نکنه ما این همه خرید کنیم، بعد اینا نیان.« که مادر پاسخ داد: »تا شما از خریدبرگردید، منم میرم دعوتشون میکنم.« سپس لبخندی زد و گفت: »بهشون میگمُ ِر مهر مادر، عبداهلل هم خندید و بامن کلی خرید کردم، باید بیاید.« از شیطنت پگفتن »پس ما رفتیم!« از اتاق بیرون رفت تا ماشین را روشن کند. چادرم را سر کردم ودور اتاق معطل مانده بودم که مادر پرسید: »پس چرا نمیری مادر جون؟« به صورتمنتظرش خندیدم و گفتم: »آخه میخوام یه چیزی بگم ولی روم نمیشه!« با تعجبنگاهم کرد و من ادامه دادم: »چند شب پیش که با عبداهلل رفته بودم مسجد، دیدمُورده. اگه اجازه میدیداین مغازه بلور فروشی سر چهار راه، گلدونهای خوشگلی ایه گلدون خوشگل برای روی میز پذیرایی بخرم!« از حجم احساس آمیخته بهحالت التماسی که در صدایم موج میزد، مادر راضی شد و با لبخندی جوابداد: »برو مادر جون! هر کدوم رو پسندیدی بگیر!« جواب لبریز محبتش، لبخندیشاد بر صورتم نشاند و با همان شادی از خانه بیرون آمدم و سوار ماشین شدم. هنوزماشین حرکت نکرده بود که شروع کردم: »عبداهلل! سریعتر بریم که کلی کار داریم.ً برای ماهی و میگو برو بازار ساحلی.باید میوه بخریم، ماهی و میگو بخریم. حتماسبزی پلویی هم باید بخریم. بعدش هم بریم این مغازه بلور فروشی سر چهار راهمیخوام یه گلدون بخرم.« اضطراب صدایم آنقدر مشهود بود که عبداهلل خندهاشگرفته بود. نه تنها صدایم که دغدغه میهمانی امشب، در همه فکر و ذهنم رخنهکرده بود و وسواس در خرید تک تک میوهها، از ایرادهایی که میگرفتم، پیدا بود.عبداهلل پا کت سیب سرخ و پرتغال و نارنگی و خیار را در صندوق عقب گذاشتهبود که به یاد یک قلم دیگر افتادم و با عجله گفتم: »وای عبداهلل! موز یادمون رفت!«و بدون آنکه منتظر عبداهلل شوم، سرآسیمه به سمت میوه فروشی باز گشتم. زیر نورزرد چراغهای آویخته به سقف میوه فروشی، تشخیص موز خوش رنگ و رسیده فصل اول 55کمی سخت بود. بالخره یکی را انتخاب کردم که چشمم به کیویهای چیده شدهّ نگاهم را خوانده بود، زیر گوشم زمزمهدر طرف دیگر مغازه افتاد و عبداهلل که انگار ردکرد: »الهه جان! دیگه صندوق جا نداره!« با دلخوری نگاهش کردم و گفتم: »آخههمه میوهها نارنجی و قرمزه! کیوی هم کنارش بذاریم قشنگتر میشه!« چشمانش ازتعجب گرد شد و گفت: »الهه! خیار سبزه، موز هم زرده!« و در برابر نگاه ناراضیامکه سنگین به زیر افتاد، رو به مغازهدار کرد و گفت: »آقا! قربون دستت! یه دو کیلوهم کیوی بده.« هزینه میوهها را حساب کرد و از مغازه خارج شدیم. مقصد بعدیبازار ساحلی ماهی بود. با یک دنیا وسواس و خوب و بد کردن، ماهی شیر و میگوهم خریدیم و با خرید سبزی پلویی، اسباب پذیرایی تکمیل شد و بایستی بهسراغ خرید گلدان میرفتیم. در مغازه بلور فروشی، گلدان تزئینی مورد نظرم را همخریدم. گلدانی که از بلورهای رنگی ساخته شده و زیر نور، هر تکهاش به یک رنگمیدرخشید. از مغازه که خارج شدم، نگاهم را به اطراف چرخاندم که عبداهللپرسید: »دیگه دنبال چی میگردی؟« ابروانم را در هم کشیدم و گفتم: »گلدونخالی که نمیشه! اینجا گلفروشی کجاس؟« و عبداهلل برای اینکه از دستمخالص شود، گفت: »الهه جان! گلدون تزئینی که دیگه گل نمیخواد! خودشقشنگه!« ولی من مصمم به خرید گل تازه بودم که قاطعانه جواب دادم: »ولی با گلتازه خیلی قشنگتر میشه!« به اصرار من، چند دور زدیم تا یک گل فروشی در چهارراه بعدی، پیدا کردیم و یک دسته گل نرگس، آخرین خرید من برای میهمانی بود.به خانه که رسیدیم، مادر از میوههای رنگارنگی که خریده بودیم، خوشحالشد و در جواب گالیههای شیطنتآمیز عبداهلل با گفتن »کار خوبی کردی مادرجون!« از من حمایت کرد. عبداهلل کاپشنش را روی چوب لباسی آویخت و روِ شوهر بیچارهات زیر بار خرجبه من کرد: »حاال خوبه بابات پولداره! پس فردا کمرو مخارجت میشکنه!« که به جای من، مادر پاسخش را داد: »مهمون حبیبخداست! خرجی که برای مهمون بکنی جای دوری نمیره!« عبداهلل تن خستهاشرا روی مبل رها کرد و پرسید: »حاال دعوتشون کردی مامان؟« مادر در حالی که 56 جان شیعه، اهل سنتبرای نماز مغرب آماده میشد، جواب داد: »آره، رفتم. ولی هرچی میگفتم قبولنمیکردن. میگفتن مزاحم نمیشیم. زن عموش خیلی زن خوشرویی بود. منمگفتم پسرم رفته ماهی بخره، اگه تشریف نیارید ناراحت میشیم. دیگه اینجوریکه گفتم بنده خدا قبول کرد.« گلدان را از جعبه خارج کردم و دسته گل نرگس را بههمراه مقداری آب، در تنهی بلورینش جا دادم. همه جای خانه بوی تمیزی میدادً در نبود من و عبداهلل، مادر زحمتش را کشیده بود و حاال در میان پردههایو ظاهرازیبا و چشمنوازش، به انتظار آمدن میهمانان نشسته بود.نماز مغرب را که خواندیم، من و مادر مشغول پختن شام و آماده کردن میزپذیرایی شدیم که پدر هم از راه رسید. عقربههای طالیی رنگ ساعت دیواریاتاق به ساعت هشت شب نزدیک میشد و عطر سبزی پلو ماهی حسابی در اتاقِ اتاق زد. عبداهلل در را باز کرد و میهمانانپیچیده بود که کسی با سر انگشت به دربا استقبال گرم مادر وارد خانه شدند. با خدای خودم عهد کرده بودم که اجازهندهم بار دیگر نگاهم در آیینه چشمان این مرد جوان بنشیند و باز دلم بلرزد واز وفاداری به عهدم بود که حتی یک نگاه هم به صورتش نیانداختم، هر چندسنگینی حضورش را روی دلم به روشنی احساس میکردم. مرد قد بلند و چهارشانهای که »عمو جواد« صدایش میکرد، شخصی جدی و با صالبت بود و درعوض، همسرش مریم خانم زنی خوش رو و خوش صحبت بود که حسابی با منو مادر گرم میگرفت. فضای میهمانی به قدری گرم و صمیمی بود که حتی عموجواد با همه کم حرفیاش به زبان آمد و با لبخندی رو به پدر کرد: »خوش به حالمجید که صاحب خونهی خوبی مثل شما داره!« پدر هم با نگاهی به آقای عادلی،پاسخ محبت عمویش را داد: »خوبی از خودشه!« سپس سر صحبت را مریم خانمبه دست گرفت و گفت: »ما تعریف خونواده شما رو از آقا مجید خیلی شنیدیم.هر وقت تماس میگیره، فقط از خوبی و مهموننوازی شما میگه!« که مادر همخندید و گفت: »آقا مجید مثل پسرم میمونه! خوبی و مهربونی خودشه که از ماتعریف میکنه!« چند دقیقهای به تعارفات معمول گذشت تا اینکه پدر و عمو فصل اول 57جواد وارد بحث تجارت شدند و عبداهلل و آقای عادلی هم مثل همیشه با هم گرمگرفتند، ولی صحبت در حلقه من و مادر و مریم خانم بیش از همه گل انداخته کهبه لطف پروردگارم و در فضای آرام میهمانی که آ کنده از عطر گلهای نرگس شدهبود، همهی اضطرابم رخت بسته و رفته بود.ساعتی که گذشت، سفره شام پهن شد و با به میان آمدن پای برکت خداوند،جمع میهمانی گرمتر و صمیمیتر هم شد. مریم خانم مدام از کدبانویی مادر وسفره آرایی من میگفت و مرتب تشکر میکرد. عمو جواد هم که به گفته خودشهیچ گاه از میگو خوشش نمیآمد، با طعم عالی دست پخت مادر با این غذایدریایی آشتی کرده بود و از همسرش میخواست تا دستور طبخش را از مادر بگیرد.برایم جالب بود دو خانوادهای که هرگز یکدیگر را ندیده بودند، از دو شهر مختلف وحتی از دو مذهب متفاوت، این چنین دوستانه دور یک سفره بنشینند و بیآنکهذرهای احساس غریبی کنند، با حس خوبی از آرامش و صمیمیت از روزیپروردگارشان نوش جان کنند و خوش باشند که گویا اعضای یک خانوادهاند!* * *از صدای ضعیفی که از بیرون اتاق خواب در گوشم میپیچید، چشمانم راِ گشودم. پنجره اتاق باز بود و نسیم خنکی که به همراه درخشش آفتاب صبح، بهِ خوب را میداد! طعم خوش میهمانیصورتم دست میکشید، مژده آغاز یک روزِدیشب با آن همه صفا و صمیمیت، هنوز در مذاق جانم مانده بود که سبک و سرِ حال از روی تختخواب بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم که دیدم صدای بیدار باشمن، صدای چرخ خیاطی بوده است. مادر گوشه اتاق نشیمن، پشت چرخ خیاطیُ شتی تکه پارچههای سفید، حاشیه ملحفهها را با ظرافتینشسته بود و میان مهنرمندانه دوخت میگرفت. نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن ساعت نهصبح، حسابی جا خوردم: »سالم مامان! چرا زودتر بیدارم نکردی؟« از صدای منتازه متوجه حضورم شد و با لبخندی مهربان جوابم را داد: »سالم مادرجون! آخهدیشب که تا دوازده داشتی ظرف میشستی و خونه رو مرتب میکردی. گفتم الاقل 58 جان شیعه، اهل سنتصبح بخوابی.« از همدردیاش استفاده کردم و خواستم خودم را برایش لوس کنمکه با لحنی کودکانه شکایت کردم: »تازه بعد از نماز صبح هم انقدر عبداهلل سر وصدا کرد که تا کلی وقت خوابم نبرد.« مادر با قیچی، نخهای اضافی خیاطیاشرا از پارچه برید و گفت: »آخه امروز باید میرفت اداره آموزش و پرورش. دنبالپروندههاش میگشت.« کنارش نشستم و با نگاهی به اینهمه پارچه سفید،پرسیدم: »مامان! اینا چیه داری میدوزی؟« به پردههای جدید اتاق پذیرایی اشارهکرد و گفت: »برای زیر پردهها میدوزم. آخه زیر پردههای قبلی خیلی کهنه شده.گفتم حاال که پردهها رو عوض کردیم، زیر پردهها رو هم عوض کنیم.« سپس نگاهمکرد و با مهربانی ادامه داد: »مادر جون! من صبحونه خوردم. تو هم برو بخور. عبداهللصبح نون گرفته تو سفرهاس.« از جا بلند شدم و برای خوردن صبحانه به آشپزخانهرفتم. نان و پنیر و خرما، صبحانه مورد عالقهام بود که بیشتر صبحها میخوردم.ِ اتاق زد.صبحانهام را خوردم و مشغول مرتب کردن آشپزخانه شدم که کسی به دربه چهارچوب در آشپزخانه رسیدم که دیدم مادر چادرش را سر کرده تا در را باز کندِ کار،و با دیدن من با صدایی آهسته گفت: »آقا مجید که صبح موقع نماز رفت سرکیه؟« و بیآنکه منتظر پاسخی از من بماند، در را گشود و پس از چند ثانیه با مریمخانم به اتاق بازگشت. از دیدن کسی که انتظارش را نداشتم، حسابی دستپاچهشدم. دلم میخواست او مرا با لباسهای مرتبتر و سر و وضع آراستهتری ببیند،ولی دیگر فرصتی نبود که با اکراه از آشپزخانه خارج شدم و سالم کردم. با روییخوش جوابم را داد و در برابر عذرخواهیهای مادر به خاطر پهن بودن بساطِ صبحی مزاحمتون شدم.«خیاطی، لبخندی زد و گفت: »شما ببخشید که من سرو مادر با گفتن »اختیار دارید! خیلی خوش اومدید!« به من اشاره کرد تا برایشانچای بریزم و خودش کنار مریم خانم روی مبل نشست. با سینی چای که به اتاقبازگشتم، دیدم صحبتشان همچنان درمورد میهمانی دیشب است وستایشهای مریم خانم و پاسخهای متواضعانه مادر. مقابل مریم خانم خم شدم وبا گفتن »بفرمایید!« سینی چای را با احترام تعارفش کردم که به رویم خندید و فصل اول 59ِت دادم!« با شنیدن این جمله، کاسهگفت: »قربون دستت عزیزم! بیا بشین کارقلبم از اضطراب سرریز شد و سعی کردم پنهانش کنم که سینی خالی را روی میزگذاشتم و مقابلش نشستم. از نگاه مادر هم میخواندم که کنجکاو و منتظر، چشمبه دهان مریم خانم دوخته تا ببیند چه میگوید و او با لبخندی که همیشه برصورتش نقش بسته بود، شروع کرد: »راستش ما به خواست مجید اومدیم بندرعباس تا جای پدر و مادرش که نه، به جای خواهر و برادر بزرگترش باشیم.« سپسً اطالع دارید که پدر و مادر مجید، به رحمتنگاهی به مادر کرد و پرسید: »حتماخدا رفتن؟« و مادر با گفتن »بله، خدا رحمتشون کنه!« او را وادار کرد تا ادامه دهد:ُ ب تا اون موقع که عزیز جون زنده بودن، جای مادرش بودن و بعد از فوت ایشون،»خجواد غیر از عمو، مثل برادر بزرگترش بود. حاال هم روی همون احساسی که مجیدبه جواد داشت از ما خواست که بیایم اینجا و مزاحم شما بشیم.« از انتظار شنیدنچیزی که برایش این همه مقدمه چینی میکرد، قلبم سخت به تپش افتاده و اوهمچنان با چشمانی آرام و چهرهای خندان میگفت: »إنشاءاهلل که جسارت ما روُ ب سنت اسالمه و ما بزرگترها باید کمک کنیم.« مادر مثلمیبخشید، ولی خاینکه متوجه منظور مریم خانم شده باشد، با لبخندی ملیح صحبتهای او راَ ر میزد،َ ر پدنبال میکرد و من که انگار نمیخواستم باور کنم، با دلی که در سینهام پسر به زیر انداخته و انگشتان سردم را میان دستان لرزانم، فشار میدادم که سرانجامحرف آخرش را زد: »راستش ما مزاحم شدیم تا الهه خانم رو برای مجید خواستگاریکنیم.« لحظاتی جز صدای سکوت، چیزی نمیشنیدم که احساس میکردمگونههایم آتش گرفته و تمام ذرات بدنم میلرزد. بیآنکه بخواهم تمام صحنههایُ ر خاطره مقابل چشمانم ورق میخورد و وجودم را لبریز ازدیدار او، شبیه کتابی پخیالش میکرد که ادامه صحبت مریم خانم، سرم را باال آورد: »ما میدونیم که شمااهل سنت هستید و ما شیعه. قبل از اینم که بیایم بندرعباس، جواد خیلی بامجید تلفنی صحبت کرد. اما نظر مجید یه چیز دیگهاس.« و من همه وجودمگوش شده بود تا نظر او را با همه وجودم بشنوم: »مجید میگه همه ما مسلمونیم! 60 جان شیعه، اهل سنتُ بالبته من و جواد هم به این معتقدیم که همه مسلمونا مثل برادر میمونن، ولی خاختالفات مذهبی رو هم باید در نظر گرفت. حتی دیشب هم تا نصفه شب، مجیدو جواد با هم حرف میزدن. ولی مجید فکراشو کرده و میگه مهم خدا و قبله و قرآنهکه همهمون بهش معتقدیم!« سپس به چشمان مادر نگاه کرد و قاطعانه ادامه داد:»حاج خانم! مجید تمام عمر روی پای خودش بزرگ شده و به تمام معنا مثل یه مردزندگی کرده! وقتی حرفی میزنه، روی حرفش میمونه! یعنی وقتی میگه اختالفاتً تأثیری نداره!« مادر باِ مذهبی تو زندگی با همسرش تأثیری نداره، واقعاجزئیچمشانی غرق نگرانی، به صورت مریم خانم خیره مانده و کالمی حرف نمیزد. اماِ بار احساس، کمر خم کرده و بیرمق به زیر افتاده بود که مریم خانم بهنگاه من زیرنگاه ثابت مادر، لبخند مهربانی زد و گفت: »البته از خدا پنهون نیس، از شما چهپنهون، از دیشب که ما اومدیم و شما رو دیدیم، به این وصلت هزار بار مشتاقتر ازُرده!« و با شیطنتی محبتآمیزقبل شدیم. بخصوص دختر نازنین تون که دل منو بادامه داد: »حیف که پسر خودم کوچیکه! وگرنه به جای مجید، الهه جون رو برایپسر خودم خواستگاری میکردم!« از حرفش لبخند کمرنگی بر لبان مادر نشست وُ ر از تردیدش، مریم خانم برای معرفی هر چه بیشتر آقای عادلیدر برابر چشمان پُ ب شاید فکر کنید من فامیلشادامه داد: »حاج خانم! من هر چی از مجید بگم، خهستم. ولی شاید تو این چند ماهی که اینجا بوده تا یه حدودی باهاش آشنا شدهُ ب از یه سالگیباشین. شاید سا کت و کم حرف باشه، ولی مرد کار و زندگیه! خپیش عزیز بود، ولی همین که از آب و گل در اومد، کسی که مواظبش نبود، هیچ،تازه مرد خونه عزیز هم بود و همه جوره هوای عزیز رو داشت. بعدش هم که عزیزعمرش رو داد به شما، شد مرد زندگی خودش! نمیگم خیلی اهل مستحبات ونماز شب و ختم قرآنه، نه! ولی رو سرش قسم میخورم، چون از بچگی یاد گرفته بهِ خدا حتی نزدیک هم نشه!« مادر که تازه از ال ک سکوتش در آمده بود، بهحرامنشانه تأیید صحبتهای مریم خانم، سر تکان داد و گفت: »حق با شماس! اینچند ماهه ما از آقا مجید غیر از سر به زیری و آقایی هیچ چی ندیدیم.« و باز سا کت فصل اول 61شد تا مریم خانم ادامه دهد: »از نظر مالی هم شاید وضع آنچنانی نداشته باشه، ولیتا دلتون بخواد اهل کاره. وقتی لیسانسش رو گرفت، تو تهران تو یه شرکت کارمیکرد که خب کفاف خرج زندگی خودش و عزیز رو میداد. بعد از فوت عزیز همبا پولی که جمع کرده بود، تونست یه جایی رو تو تهران اجاره کنه. بعد هم با همونپول اومد اینجا خدمت شما. االن سرمایه چندانی نداره، مگه همین پساندازیُ ب خدا بزرگه. إنشاءاهلل به زندگی شون برکتکه این مدت کنار گذاشته. ولی خمیده.« که مادر لبخندی زد و با فروتنی پاسخ داد: »این حرفا چیه مریم خانم! خداروزی رسونه! خدا هیچ بندهای رو بدون روزی نمیذاره! ولی... راستش منغافلگیر شدم. اجازه بدید با باباش هم صحبت کنم.« مریم خانم که با شنیدن اینجمله، قدری خیالش راحت شده بود، با لبخندی شیرین جواب داد: »خواهشمیکنم. شما با حاج آقا صحبت کنید. من فردا صبح خدمت میرسم ازتونجواب میگیرم.« سپس در حالیکه چادرش را مرتب میکرد تا بلند شود، رو به مادرکرد و حرف آخرش را با قاطعیت زد: »حاج خانم، این تفاوت مذهبی برای مجیدِ شما کرده، خانمی وِ گلً ِ مطرح نیس! چیزی که مجید ما رو شیفته دختراصالنجابت الهه جونه!« سپس به رویم خندید و همچنانکه بلند میشد، گفت: »کهالبته حق داره!« هرچند در دریای دلم طوفانی به پا شده و در و دیوار جانم را به هممیکوبید، اما در برابر تمجید بیریایش، به زحمت لبخندی زدم و به احترامش ازجا بلند شدم. مادر هم همانطور که از روی مبل بلند میشد، جواب داد :»خوبیو خانمی از خودتونه!« سپس به چای دست نخوردهاش اشارهای کرد و گفت:»چیزی هم که نخوردید! الاقل میموندید براتون میوه بیارم.« به نشانه احترام دستبه سـ*ـینه گذاشت و با خوشرویی جواب داد: »قربون دستتون! به اندازه کافی دیشبزحمت دادیم!« سپس دست مادر را گرفت و با صدایی لبریز از اشتیاق ادامه داد:»إنشاءاهلل بهزودی خدمت میرسیم و حسابی مزاحمتون میشیم!« و با بدرقه گرممادر از اتاق بیرون رفت. با رفتن او، پاهایم سست شد و دوباره روی مبل نشستم.ُ ند و سنگین بازگشت و مثل من، سر جایش نشست. برایمادر با گامهایی ک 62 جان شیعه، اهل سنتلحظاتی هر دو سا کت به نقطهای نامعلوم خیره بودیم تا سرانجام این سکوت راً فکر نمیکردم به تو نظری داشته باشه!« نگاهش کردم و دیدممادر شکست: »اصالبا نگاهی مات به دیوار روبرویش خیره مانده و پلکی هم نمیزند. در جوابجمله ِ ای که حرف دل خودم بود، هیچ نگفتم که مادر به چشمانم خیره شد وپرسید: »تو خودت چیزی حس کرده بودی؟!!!« در مقابل سؤال صادقانه مادر چهمیتوانستم بگویم؟ من از روزی که او به این خانه قدم گذاشت، پای دلم را درساحل نمنا ک احساسش به آب زدم و تا امروز بارها در برابر امواج سهمگیناحساسی مبهم، مقاومت کرده بودم تا عنان دلم را به دست شیطان ندهم! بارهاندای نگاهش تا پشت خانه قلبم آمد و من برای رضای خدا، درهای خانه را بستم!بارها نغمه نفسهایش را از پشت پنجرههای جانم شنیدم و به نیت خشنودیپروردگار، پردههای دلم را کشیدم تا حتی نگاهم به نگاهش نیفتد! هرچند در اینمدت، قلبم خالی از لغزش نبود و گاهی بیاختیار به تماشای خیالش مینشستم،اما خدا شاهد بود که هرگز نگاهش آنقدر بیحیا نبود که در آیینه چشمانش نقشیِی ببرم که سکوتم طوالنی شد و مادر جوابرا به وضوح بخوانم و به راز درونش پسؤال خودش را داد: »اگه نظر منو بخوای، همین نجابتی که این مدت به خرج دادهکافیه تا این آدم رو بشناسی!« در برابر پاسخ عارفانه مادر، تنها نگاهش کردم که بهرویم لبخندی مادرانه زد و گفت :»حاال چرا انقدر رنگت پریده؟« و شاید اوجپریشانیام را احساس کرد که از جایش بلند شد و به سمتم آمد. خم شد وشانههایم را در آغـ*ـوش کشید و همزمان زیر گوشم زمزمه کرد: »عزیز دل مادر! مادرقربونت بشه! به خدا توکل کن! از خدا بخواه کمکت کنه!« با شنیدن این کلماتِ لبریز مهر و محبت، هر آنچه در این مدت بر دلم مانده بود، شبیه شبنمی شیرینپای چشمانم نشست. تنها خدا میدانست که در این مدت چه لحظات سختیِ خانه دلم را دقالبابرا گذرانده بودم؛ از احساسات مبهمی که هر روز به بهانهای درُ ر از معنی و خالی از حرف او، تا صدای لبریز ازمیکردند، تا جام سرریز نگاههای پاحساس و غریبه او و حتی دل خودم که گاهی با من غریبه میشد و حاال معنی و
     

    زهرا ایزدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/10
    ارسالی ها
    86
    امتیاز واکنش
    620
    امتیاز
    246
    مفهوم همه را با تمام وجودم احساس میکردم! حق داشتم این کوله بار سنگیناحساس را که تا امروز روی شانههای نحیف دلم تحمل کرده بودم، اینجا و درآغوش بینظیر مادرم بر دامنش بگذارم! هرچند حاال بار سنگینتری بر دلم نشستهو آن هم نگرانی از سرنوشتی بود که میخواست با مردی شیعه پیوند پیدا کند،کسی که بارها آرزوی هدایتش به مذهب اهل تسنن را در دلم پرورانده و حاال بهخواستگاریام آمده بود. او برایم مثل هر کس دیگر نبود که به سادگیخواستگاریاش را نادیده بگیرم، بیتفاوت از کنار نگاههای سرشار از احساسشعبور کنم و تنها به بهانه تفاوتهای مذهبی، حضورش را از زندگیام محو کنم!بعد از صرف شام فرصت خوبی بود تا مادر ماجرای صبح را برای پدر وعبداهلل شرح دهد. هر چه قلب من از تصور واکنش پدر، غرق در اضطراب بود،ُرده بود، اشتیاقمادر برای طرح این خواستگار جدید، که هنوز نیامده دلش را بداشت. خودم را به شستن ظرفهای شام مشغول کرده بودم که مادر شروع کرد:»عبدالرحمن! امروز مریم خانم اومده بود اینجا.« پدر منظور مادر از »مریم خانم«را متوجه نشد که عبداهلل پرسید: »زن عموی مجید رو میگی؟« و چون تأیید مادررا دید، با تعجب سؤال بعدیاش را پرسید :»چی کار داشت؟« و مادر پاسخداد: »اومده بود الهه رو خواستگاری کنه!« پاسخ مادر آنقدر صریح و قاطع بود،ُ هتی عمیق فرو برد و پدر حیرت زده پرسید: »برای کی؟« مادرکه عبداهلل را در بلحظاتی مکث کرد و تنها به گفتن »برای مجید!« اکتفا کرد. احساس کردم براییک لحظه گوشم هیچ صدایی نشنید و شاید نمیخواست عکسالعمل پدر رابشنود. از بار نگاه سنگینی که به سمتم خیره مانده بود، سرم را چرخاندم و دیدمعبداهلل با چشمانی که در هالهای از ابهام گم شده، تنها نگاهم میکند و صورتپدر زیر سایهای از اخم به زیر افتاده است که مادر در برابر این سکوت سنگینً بخاطر همین اومدن بندر، مجید ازشون خواسته بیانادامه داد: »میگفت اصالاینجا تا براش بزرگتری کنن. منم گفتم باید با باباش حرف بزنم.« پدر با صداییگرفته سؤال کرد: »مگه نمیدونست ما س ُ نی هستیم؟« و مادر بالفاصله جواب داد: 64 جان شیعه، اهل سنت»چرا، میدونست! ولی گفت مجید میگه همه مسلمونیم و به بقیه چیزها کارینداریم!« از شنیدن این جواب قاطعانه، پدر برآشفت و با لحنی عصبی اعتراضکرد: »اآلن اینجوری میگه! پس فردا که آتیشش خوابید، میخواد زندگی رو به الههزهر کنه! هان؟« مادر صورت در هم کشید و با دلخوری جواب داد: »عبدالرحمن!ِ شیعه و س ُ نی میشناسیم که با هم وصلتما تو این شهر این همه دختر و پسرً کردن و خوب و خوش دارن زندگی میکنن! این چه حرفیه که میزنی؟« پدر پایشرا دراز کرد و با لحنی لبریز تردید پاسخ داد: »بله! ولی به شرطی که قول بدن واقعاهمدیگه رو اذیت نکنن!« و حاال فرصت خوبی برای راضی کردن پدر بود که مادرلبخندی زد و با زیرکی زنانهاش آغاز کرد: »مریم خانم میگفت قبل از اینکه بیانبندر خیلی با مجید صحبت کردن! ولی مجید فکراشو کرده و همه شرایط رو قبولداره!« و با صدایی آهسته و لحنی مهربانتر ادامه داد :»بالخره این جوون چهارپنج ماهه که تو این خونه رفت و آمد داره! خودمون دیدیم که چه پسر نجیب وسر به راهیه! من که مادر الهه بودم یه بار یه نگاه بد از این پسر ندیدم! بالخره با همِ یه سفره نشستیم، با هم غذا خوردیم، ولی من یه بار ندیدم که به الهه چشمسرِ این جوون قسم بخورم!« انتظارداشته باشه! بخدا واسه من همین کافیه که رو سرداشتم عبداهلل هم در تأیید حرف مادر چیزی بگوید، اما انگار شیشه سکوتش بهاین سادگیها شکستنی نبود. سرش را پایین انداخته و با سرانگشتش گلهایفرش را به بازی گرفته بود. ظرفها تمام شده و باز خودم را به هر کاری مشغولمیکردم تا نخواهم از آشپزخانه بیرون بروم که پدر صدایم کرد: »الهه! بیا اینجاببینم.« شنیدن این جمله آن هم با لحن قاطع و آمیخته به ناراحتی پدر، کافیبود که تپش قلبم را تندتر کند. با قدمهایی کوتاه از آشپزخانه خارج شدم و درپاشنه در ایستادم که پدر با دست اشاره کرد تا بنشینم. همین که نشستم، عبداهللسرش را باال آورد و نگاهم کرد و نگاهش به قدری سنگین بود که نتوانستم تحملکنم و اینبار من سرم را پایین انداختم. پدر پایش را جمع کرد و پرسید: »خودتچی میگی؟« شرم و حیای دخترانهام با ترسی که همیشه از پدر در دل داشتم، فصل اول 65ُ ب مادر جونُ هر خاموشی زده بود که مادر گفت: »خبه هم آمیخته و بر دهانم منظرت رو بگو!« سرم را باال آوردم. نگاه ناراحت پدر به انتظار پاسخ، به صورت گلُ ر از حرف عبداهلل، بیشتر آزارم میداد که سرم را کجانداختهام خیره مانده و نگاه پکردم و با صدایی گرفته که انگار از پس سالها انتظار برای آمدن چنین روزی برُ ب من... نمیدونم چی بگم...« اگر چه جوابممیآمد، پاسخ دادم: »نمیدونم... خِ دخترانه در هنگام آمدن خواستگار بود، اما حقیقتیُ ر نازشبیه همه پاسخهای پعاری از هر آالیشی بود. سالها بود که منتظر آمدن چنین روزی بودم تا کسی بهطلبم بیاید که دیدن صورتش، شنیدن صدایش و حتی حس حضورش مایهیآرامش وجودم باشد و حاال رؤیای آرزویم تعبیر شده و او آمده بود! همانگونه که منمیخواستم، ولی اینجای تقدیر را نخوانده بودم که آرزویم با یک جوان شیعه درحقیقت نقش ببندد و این همان چیزی بود که زبانم را بند آورده و نفسم را به شمارهانداخته بود. عبداهلل نفس عمیقی کشید و مثل اینکه اوج سرگردانیام را فهمیدهباشد، بالخره سکوتش را شکست: »فکر کنم الهه میخواد بیشتر فکر کنه.« ولیمادر دلش میخواست هر چه زودتر مقدمات خوشبختی تنها دخترش را فراهمکند که با شیرین زبانی پیشنهاد داد: »من میگم حاال اجازه بدیم اینا یه جلسه بیان.صحبتهامون رو بکنیم، تا بعد ببینیم خدا چی میخواد!« پدر بیآنکه چیزیبگوید، کنترل را برداشت و تلویزیون را روشن کرد و این به معنای رضایتش به حرفمادر بود که عبداهلل فکری کرد و رو به مادر گفت: »مامان نمیخوای یه مشورتی همبا ابراهیم و محمد بکنی؟« که مادر سری جنباند و گفت: »آخه مادر جون هنوزکه چیزی معلوم نیس. بذار حاال یه جلسه با هم صحبت کنیم، تا ببینیم چیمیشه.« و با این حرف مادر، این بحث سخت و سنگین تمام شد و بالخره نفسمباال آمد که از جا بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم. وارد اتاق شدم و خواستم رویتختم دراز بکشم که عبداهلل صدایم کرد: »الهه!« برگشتم و دیدم در چهارچوبِ اتاق ایستاده و نگاهش همچنان سرد و سنگین است. لب تختم نشستم ودراو بیمقدمه پرسید: »چرا به من چیزی نگفتی؟« نگاهش کردم و با صدایی که 66 جان شیعه، اهل سنتاز عمق صداقتم بر میآمد، جواب دادم: »به خدا من از چیزی خبر نداشتم.« قدمبه اتاق گذاشت و همچنانکه به سمتم میآمد، با لحنی گرفته بازخواستم کرد:»یعنی تو از نگاهش هیچی حس نمیکردی؟« و آفتاب نگاه نجیبش با همان پردهحیای همیشگی در برابر چشمانم درخشید تا صادقانه شهادت بدهم: »خودشنیس، ولی خداش هست! هیچ وقت تو نگاهش هیچی ندیدم!« و شاید لحنمبه قدری صادقانه بود که بالخره حصار سرد رفتارش شکست، کنارم نشست وزیر لب زمزمه کرد: »من بهش خیلی نزدیک بودم، هر روز میدیدمش، ولی هیچوقت فکرش هم نمیکردم!« سپس نگاهش را به عمق چشمانم دوخت و با تردیدیکه در صدایش موج میزد، سؤال کرد: »الهه! مطمئنی که میخوای اجازه بدیبیان خواستگاری؟!!!« و در مقابل نگاه پرسشگرم، لبخندی زد و با لحنی برادرانهنصیحتم کرد: »الهه جان! مجید مثل بقیه خواستگارات نیس! اون داره تو اینخونه زندگی میکنه! خوب فکر کن! اگه یه بار به عنوان خواستگار بیاد تو این خونهَ ِ د بدی، دیگه رفت و آمد هر دوتون توی این خونه خیلی سختو بعد تو جواب رمیشه! اگه مطمئنی که قبولش داری، اجازه بده!« از شنیدن این حرف، پشتملرزید. تصور اینکه خواستگارم، در طبقه باالی همین خانه حضور دارد و نتیجههر چه شود، باز هم او همینجا خواهد بود، ترسی عجیب در دلم انداخت. عبداهللًً مجید هم به این قضیه فکر کرده! حتمانفس بلندی کشید و گفت: »البته حتمااونم میدونه که اگه این خواستگاری به هر دلیلی به هم بخوره، زندگیاش تو اینً پای حرفی که زده تا آخر میمونه! ولی تو همخونه دیگه مثل قبل نیس! پس حتماباید تکلیفت رو با خودت روشن کنی!« چشمانم غمگین به زیر افتاد و عبداهلل باگفتن »تو رو خدا خوب فکر کن!« از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون رفت. با رفتن او،حجم سنگینی از احساسات بر دلم آوار شد. از محبتی که داشت بی سر و صدا درگوشههای قلبم جوانه میزد تا ترسی که از حضور نزدیک او آن هم در هر شرایطی،در دلم افتاده بود و آنچه بیش از همه بر دیوار شیشهای قلبم ناخن میکشید، تشیعاو بود که خاطرم را آشفته میکرد. احساس میکردم در ابتدای راهی طوالنی و البته فصل اول 67ُ ر جذبه ایستادهام که از پیمودنش ترسی شیرین در دلم میدوید و دلم آنچنانپبه پشتیبانی خدای خودم گرم بود که ایمان داشتم در انتهای این مسیر سخت،آسمانی نورانی انتظارم را میکشد. آینده روشنی که آرزوی قلبیام را برآورده خواهدکرد! آیندهای که این جوان شیعه را به یاری خدا و با همراهی من، به سوی مذهباهل تسنن متمایل میکند و این همان اطمینانی بود که عبداهلل از من طلبمیکرد!* * *گلهای سفید مریم در کنار شاخههای سرخ و صورتی سنبل که به همراه چندِ گل لیلیوم عطری در دل سبدی حصیری نشسته بود، رایحه خوشی را در فضایآشپزخانه پراکنده کرده و از پریشانیام میکاست که مادر در چهارچوب در ظاهرشد و با صدایی آهسته گفت: »الهه جان! چایی رو بیار!« فنجانها را از قبل درسینی چیده و ظرف رطب را هم کنار سینی گذاشته بودم و قوری چای هم رویسماور، آماده پذیرایی از میهمانان بود. دستانم را که در آستین قرمز لباسم پوشیدهبود، از زیر چادر زرشکی رنگم بیرون آورده و سینی چای را برداشتم و با گفتن»بسم اهلل!« قدم به اتاق پذیرایی گذاشتم. با صدایی که میخواستم با پوششی ازمتانت، لرزشش را پنهان کنم، سالم کردم که آقای عادلی و عمو جواد و مریم خانمبه احترامم از جا بلند شدند و به گرمی پاسخم را دادند. برای اولین بار بود که پس ازفاش شدن احساسش، نگاهمان در چشمان یکدیگر مینشست، هرچند همچونهمیشه کوتاه بود و او با لبخندی که حتی در چشمانش میدرخشید، سرش رابه زیر انداخت. حاال خوب میتوانستم معنای این نگاههای دریایی را در ساحلچشمانش بفهمم و چه نگاه متالطمی بود که دلم را لرزاند! کت و شلوار نوکمدادی رنگی پوشیده بود که در کنار پیراهن سپیدش، جلوه خاصی به صورتشمیبخشید. سینی چای را که مقابلش گرفتم، بیآنکه نگاهم کند، با تشکری گرمو کوتاه، فنجان چای را برداشت و دیدم انگشتانش نرم و آهسته میلرزد. میهمانانطوری نشسته بودند که جای من در کنار مریم خانم قرار میگرفت. کنارش که 68 جان شیعه، اهل سنتنشستم، با مهربانی نگاهم کرد و با خندهای شیرین حالم را پرسید: »حالتخوبه عزیزم؟« و من با لبخندی مالیم به تشکری کوتاه جوابش را دادم و نگاهمرا به گلهای سفید نشسته در فرش سرخ اتاق دوختم که پدر با لحنی قاطع عموً میدونید که ما س ُ نی هستیم. من خودمجواد را مخاطب قرار داد: »آقا جواد! حتماترجیح میدادم که دامادم هم اهل سنت باشه، چون اعتقادم اینه که اینطوری باُ ب حاال شما این خواستگاری رو مطرح کردیدهم راحتتر زندگی میکنن. ولی خو ما هم به احترام شما قبول کردیم.« از لحن سرد و سنگین پدر، کاسه دلم ترکبرداشت و احساسم فرو ریخت که عمو جواد لبخندی زد و با متانت جواب داد:»حاج آقا! بنده هم حرف شما رو قبول دارم. قبل از اینم که مزاحم شما بشیم،خیلی با مجید صحبت کردم. ولی مجید نظرش با ما فرق میکنه.« که پدر به میانُ ب نظر شما چیهحرفش آمد و روی سخنش را به سمت آقای عادلی گرداند: »خآقا مجید؟« بیاراده نگاهم به صورتش افتاد که زیر پردهای از نجابت، با چشمانیلبریز از آرامش به پدر نگاه میکرد. در برابر سؤال بیمقدمه پدر، به اندازه یک نفسعمیق سا کت ماند و بعد با صدایی که از اعماق قلبش بر میآمد، شروع کرد:»حاج آقا! من اعتقاد دارم شیعه و س ُ نی برادرن. ما همهمون مسلمونیم. همهمون بهخدا ایمان داریم، به پیامبری حضرت محمد^+ اعتقاد داریم، کتاب همهمون قرآنهو همهمون رو به یه قبله نماز میخونیم. برای همین فکر میکنم که شیعه و س ُ نیمیتونن خیلی راحت با هم زندگی کنن، همونطور که تو این چند ماه شما برای منمثل پدرم بودید. خدا شاهده که وقتی من سر سفره شما بودم، احساس میکردمکنار خونواده خودم هستم.« پدر صورت در هم کشید و با حالت به نسبت خشنیپرسید: »یعنی پس فردا از دختر من ایراد نمیگیری که چرا اینجوری نماز میخونییا چرا اینجوری وضو میگیری؟!!!« لحن تند پدر، صورت عمو جواد را در هالهایاز ناراحتی فرو برد، خنده را روی صورت مریم خانم خشکاند و نگاه مالمتبارمادر را برایش خرید که آقای عادلی سـ*ـینه سپر کرد و مردانه ضمانت داد: »حاجآقا! من به شما قول میدم تا لحظهای که زنده هستم، هیچ وقت بخاطر اختالفاتمذهبی دختر خانم شما رو ناراحت نکنم! ایشون برای انجام اعمال مذهبی شونآزادی کامل دارن، همونطوری که هر مسلمونی این حق رو داره!« لحنش آنچنان باصراحت و صداقت بود که پدر دیگر هیچ نگفت و برای چند لحظه همه سا کتشدند. از آهنگ صدایش، احساس امنیت عجیبی کردم، امنیتی که هیچ گاه درکنار هیچ یک از خواستگارانم تجربه نکرده بودم و شاید عبداهلل احساس رضایتمرا از آرامش چشمانم خواند که به تالفی سخن تلخ پدر، جواب آقای عادلی را بهلبخندی صمیمانه داد: »مجید جان! همین عقیدهای که داری، خیال منو بهعنوان برادر راحت کرد!« و مادر برای تغییر فضا، لبخندی زد و با گفتن »بفرمایید!چیز قابل داری نیس!« از میهمانان پذیرایی کرد. مریم خانم از پذیرایی مادربا خوشرویی تشکر کرد و در عوض پیشنهاد داد: »حاج خانم اگه اجازه میدید،مجید و الهه خانم با هم صحبت کنن!« مادر برای کسب تکلیف نگاهی به پدرانداخت و پدر با سکوتش، رضایتش را اعالم کرد. با اشاره مادر از جا بلند شدمو به همراه هم به حیاط رفتیم و پس از چند لحظه، آقای عادلی و مریم خانم همآمدند. مادر تعارف کرد تا روی تخت مفروش کنار حیاط نشستیم و خودش بهُرد تا ما راحتتربهانه نشان دادن نخلها، مریم خانم را به گوشهای دیگر از حیاط بصحبت کنیم. با اینکه فاصلهمان از هم زیاد بود، ولی حس حضورمان آنقدربر دلمان سنگینی میکرد که هر دو سا کت سر به زیر انداخته و تنها طنین تپشقلبهایمان را میشنیدیم، ولی همین اولین تجربه با هم بودن، آنچنان شیرین ولبریز آرامش بود که یقین کردم او همان کسی است که آن شب در میان گریههاینماز مغرب، از خدا خواسته بودم، گرچه شیعه بودنش همچون تابش تیز آفتابصبح، رؤیای خوش سحرگاهیام را می ِ درید و ته دلم را میلرزاند و باز به خیالهدایتش به مذهب اهل تسنن قرار میگرفتم. هر چند با پیوند عمیق و مستحکمیکه به اعتبار مسلمان بودن بین قلبهایمان وجود داشت، در بستر همین دومذهب متفاوت هم رؤیای خوش زندگی دست یافتنی بود. نغمه نفسهایمانُ ر میکرددر پژواک پرواز شاخههای نخل ها در دامن باد میپیچید و سکوتمان را پ 70 جان شیعه، اهل سنتکه او با صدایی آرام و لحنی لبریز حیا شروع کرد: »من به پدرتون، خونوادهتون وحتی خودتون حق میدم که بابت این اختالف مذهبی نگران باشید. ولی منبهتون اطمینان میدم که این موضوع هیچ وقت بین من و شما فاصله نندازه!«صدایش به آرامش لحظات صحبت کردن با پدر نبود و زیر ضرب سر انگشتاحساسش میلرزید. من هیچ نگفتم و او همچنانکه سرش پایین بود، ادامه داد:»بعد از رضایت خدا، آرامش زندگی برای من مهمترین چیزه. برای همین، همهتالشم رو میکنم و از خدا هم میخوام که کمکم کنه تا بتونم اسباب آرامش شمارو فراهم کنم.« سپس لبخندی زد و با لحنی متواضعانه از خودش گفت: »منسرمایهای ندارم. همه دارایی من همین پولی هستش که باهاش این خونه رو اجارهکردم و پسانداز این مدت که برای خرج مراسم کنار گذاشتم. حقوق پاالیشگاههم به لطف خدا، کفاف یه زندگی ساده رو میده.« سپس زیر چشمی نیم نگاهیبه صورتم انداخت، البته نه به حدی که نگاهش در چشمانم جا خوش کند وبالفاصله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد: »به هر حال شما تو خونه پدرتونکردید...«که از پس پرده سکوت بیرون آمدم و به اشارهایخیلی راحت زندگی می ِقدرتمند، کالمش را شکستم: »روزی دست خداست!« کالم قاطعانهام که شایدانتظارش را نداشت، سرش را باال آورد و نگاهش را به نقطهای نامعلوم خیره کرد ومن با آرامشی مؤمنانه ادامه دادم: »من از مادرم یاد گرفتم که توکلم به خدا باشه!« وشاید همراهی صادقانهام به قدری به دلش نشست که نگرانی چشمانش به ساحلآرامش رسید و لبخندی کمرنگ صورتش را پوشاند.به اتاق که بازگشتیم، بحث جمع مردها، حول کسب و کار و اوضاع بازارمیچرخید که با ورود ما، صحبتشان خاتمه یافت و مادر دوباره مشغول پذیرایی ازمیهمانان شد که عمو جواد رو به پدر کرد: »حاج آقا! بنده به خاطر کارم باید امشبُ ب میدونید راه دوره و برای ما این رفت و آمد یه کم مشکله.«برگردم تهران. خپدر که متوجه منظور عمو جواد شده بود، دستی به محاسن کوتاهش کشید و بالحنی مالیم پاسخ داد: »ما راضی به زحمت شما نیستیم. ولی باید با برادرهاش فصل اول 71هم صحبت کنم. شما تشریف ببرید ما خبرتون میکنیم.« و با این جمله پدر،ختم جلسه اعالم شد.* * *وقتی محمد خبر را از زبان مادر شنید، خندهای بلند سر داد و در میان خندهبا صدایی بریده گفت: »انقدر مامان این پسره رو دعوت کرد و بهش شام و نهارداد که بیچاره نمکگیر شد!« ابراهیم پوزخندی زد و با حالتی عصبی رو به مادرکرد: »گفتم این پسره رو این همه حلوا حلواش نکنین! انقدر ناز به نازش گذاشتینروش زیاد شد!« که این حرفش، اعتراض شدید لعیا را برانگیخت: »حاال هر کیمیومد خواستگاری عیب نداشت! اونوقت این بنده خدا روش زیاد شده!« وابراهیم با عصبانیت پاسخ داد: »ببینم این از تهران اومده اینجا کار کنه یا چشمچرونی؟!!!« از حرف تندش، قلبم شکست که مادر اخم کرد و تشر زد: »ابراهیم!ِ یه سفره نشستی، یه بار دیدی که بهخجالت بکش! تو خودت چند بار باهاش سرالهه چشم داشته باشه؟ هان؟« ابراهیم چشم گشاد کرد و با صدایی بلند طعنه زد:ُرده؟!!! پول داره؟!!! خونواده»من نمیدونم این پسره چی داره که انقدر دلتون رو بداره؟!!! مذهبش به ما میخوره؟!!!« پدر مثل اینکه از حرفهای ابراهیم باز مرددشده باشد، سا کت سر به زیر انداخته بود و در عوض مادر قاطعانه جواب داد:»مگه مذهبش چیه؟ مگه زبونم الل، کافره که اینجوری میگی؟!!! مگه این مدتازش القیدی دیدی؟!!! اگه پدر و مادر باال سرش نبوده، گـ ـناه که نکرده! گـ ـناه اونِ ذلیل مردهاس که این آتیش رو به جون مردم انداخت! روزی رو هم که خداصداممیرسونه! جوونه، کار میکنه، خدا هم إنشاءاهلل به کار و بارش برکت میده!« اماابراهیم انگار قانع شدنی نبود و دوباره رو به مادر خروشید: »یعنی شما راضی میشیخواهر من بره تو یه خونه اجارهای زندگی کنه؟ که تازه آقا بشه دوماد سرخونه؟!!!« واین بار به جای مادر، محمد جوابش را داد: »من و تو هم که زندگیمون رو تو همینخونه اجارهای شروع کردیم! تازه اگه این بنده خدا پول پیش و اجاره میده، ما کهمفت و مجانی زندگی میکردیم!« و سپس با لحنی قاطع ادامه داد: »من که به 72 جان شیعه، اهل سنتعنوان برادر راضیام!« جواب محمد در عین سادگی آنچنان دندانشکن بود کهزبان ابراهیم را بست و عطیه با لبخندی پشت حرف شوهرش را گرفت: »من کهچند بار دیدمش، به نظرم خیلی آدم خوبی میاد!« و لعیا هم تأیید کرد: »به نظر منمپسر خوبیه! تازه من خودم دوران دبیرستان یه دوست داشتم که با یه پسر شیعهازدواج کرد. االن هم با دو تا بچه دارن خوب و خوش زندگی میکنن! یه بارم نشدهکه بشنوم مشکلی داشته باشن.« ابراهیم که در برابر حجم سنگین انتقادات کمآورده بود، قیافه حق به جانبی گرفت و با صدایی گرفته از خودش دفاع کرد: »منمیگم بین این همه خواستگار خوب و مایه دار که مثل خودمون س ُ نی هستن، چراِانگشت گذاشتین رو این پسر شیعه؟« و این گالیه ابراهیم، بالخره حرف گلوگیرپدر را به زبانش آورد: »به خدا منم دلم از همین میسوزه!« که مادر بالفاصله جوابداد: »عبدالرحمن! ابراهیم جوونه، یه چیزی میگه! شما چرا؟ شما که ریش سفیدُفوی داره! قسمت هر کی از اول روکردی چرا این حرفو میزنی؟ هر کسی یه کپیشونیش نوشته شده! اگرم این وصلت سر بگیره، قسمت بوده!« که در اتاق بازشد و عبداهلل آمد و با ورودش، ابراهیم دوباره شروع به نیش زدن کرد: »آقا معلم!تو که رفیق گرمابه و گلستونش بودی چرا نفهمیدی چی تو سرشه؟« عبداهلل که ازسؤال بیمقدمه ابراهیم جا خورده بود، با تعجب پرسید: »کی رو میگی؟« و ابراهیمطعنه زد: »این شازده دوماد رو میگم!« عبداهلل به آرامی خندید و گفت: »خود الههِ هم نفهمیده بود، چه برسه به من!« و ابراهیم با گفتن »آخی! چه پسر سر به زیری!!!«ُ ب مامان، ما دیگه زحمت روپاسخ عبداهلل را به تمسخر داد و رو به مادر کرد: »خکم کنیم!« سپس نگاهی به من کرد و با لحن تلخی کنایه زد: »علف هم که بهدهن بزی شیرین اومده! مبارک باشه!« و با اشارهی دست، لعیا را هم بلند کرد و درحالی که دست ساجده را میکشید، خداحافظی کردند و رفتند. با رفتن ابراهیم،گفتگوها خاتمه یافت و محمد و عطیه هم رفتند. مادر خسته و کالفه از مجادلهایکه با ابراهیم کرده بود، روی کاناپه دراز کشید و در حالی که سر شکمش را فشارمیداد، ناله زد: »نمیدونم چرا یه دفعه انقدر دلم درد گرفت!« پدر بی ِ توجه به شکوه فصل اول 73مادر، تلویزیون را روشن کرد و به تماشای اخبار ساعت چهار بعدازظهر نشست،ً از حرفهایاما من نگران حالش، کنار کاناپه روی زمین نشستم و گفتم: »حتماابراهیم عصبی شدی.« و عبداهلل به سمتمان آمد و گفت: »ابراهیم همینجوریه!ُ ر بزنه!« سپس به صورت مادر خندید و ادامه داد:ً دوست داره ایراد بگیره و غکال»مامان! غصه نخور! اگه خدا امری رو مقدر کنه، احدی نمیتونه مانعش بشه!« ازفرصت استفاده کردم و تا عبداهلل با حرفهایش مادر را آرام میکرد، به آشپزخانهرفتم تا برای مادر شربت عرق نعنا درست کنم، بلکه دردش آرام بگیرد. لیوان را کهِ به دستش دادم، هنوز داشت گله حرفهای نامربوط ابراهیم را به عبداهلل میکرد.از یادآوری حرفهای تلخ و تند ابراهیم، دلم گرفت و سا کت در خودم فرو رفتمکه عبداهلل صدایم زد: »الهه جان! میخوام برای شا گرد اول کالس جایزه بخرم. توخوش سلیقهای، میای با هم بریم کمکم کنی؟« بحثهای طوالنی و ناخوشایندَد کنم.بعدازظهر، حسابی رمقم را کشیده بود، با این حال دلم نیامد درخواستش را رُ ر محبت گفت: »حالمنگاهی به مادر انداختم که نگرانیام را فهمید و با لبخندی پخوبه! خیالت راحت باشه، برو!« با شنیدن پاسخ مادر، از جا برخاسته و آماده رفتنشدم.ِ منتهی به ساحل کج کرد.ِ خیابان که رسیدیم، راهش را به سمت مسیربه سربا تعجب پرسیدم: »مگه نمیخوای هدیه بخری؟« سرش را به نشانه تأیید تکانداد و با لبخندی مهربان گفت: »چرا! ولی حاال عجلهای نیس! راستش اینجوریگفتم که با هم بیایم بیرون، باهات حرف بزنم! حاال موقع برگشت میریم یه چیزیمیخریم.« میدانستم که میخواهد در مورد آقای عادلی و تصمیمی که باید درموردش بگیرم، صحبت کند، اما در سکوت قدم میزد و هیچ نمیگفت. شایدنمیدانست از کجا شروع کند و من هم نمیخواستم شروع کنم تا مبادا از آهنگصدایم به تعلق خاطری که در دلم شکوفه زده بود، پی ببرد. در انتهای مسیر، آبیِ خلیج فارس نمایان شد و با بلند شدن بوی آشنای دریا، عبداهلل هممایل به سبزشروع کرد: »الهه! فکراتو کردی؟« و چون سکوتم را دید، خندید و گفت: »دیگه 74 جان شیعه، اهل سنتواسه من ناز نکن! ما که با هم رودرواسی نداریم! با من راحت حرف بزن!« از حرفشمن هم خندیدم ولی باز هم چیزی نگفتم. با نگاه عمیقش به روبرو، جایی کهدریا خودش را روی ساحل میکشید، خیره شد و ادامه داد: »الهه جان! مجیدپسر خیلی خوبیه! من خودم قبولش دارم! تو این چند ماهه جز خوبی و نجابتِ چیزی ازش ندیدم! مرد آروم و صبوریه! اهل کار و زندگیه!« هر چه عبداهلل بر زبانمیآورد، برای من حقیقتی بود که با تمام وجود احساس کرده بودم، هرچند شنیدندوباره این نغمه گوشنواز، برایم لـ*ـذت بخش بود و سا کت سر به زیر انداخته بودمتا باز هم برایم بگوید: »الهه! وقتی اون روز تو خواستگاری داشت با بابا حرفمیزد، من از چشماش میخوندم که مرد و مردونه پای تو میمونه!« از شنیدن کالمآخرش، غروری شیرین در دلم دوید و صورتم را به لبخندی فاتحانه باز کرد کهِ با دست اشاره کرد تا روی نیمکت کنار ساحل بنشینم. کنار هم نشستیم و اوبا لحنی برادرانه ادامه داد: »اینا رو گفتم که بدونی من به مجید ایمان دارم! ولیِ اینا هیچ کدوم دلیل نمیشه که تو یه سری از مسائل رو نادیده بگیری!« و در برابرنگاه پرسشگرم، با حالتی منطقی آغاز کرد: »الهه! منم قبول دارم که اونم مثل مامسلمونه! منم میدونم خیلی از مصیبتهایی که االن داره کشورهای اسالمی روتضعیف میکنه، از تفرقه ریشه میگیره! منم میدونم که رمز عزت امت اسالمی،اتحاده! اما دلم میخواد تو هم یه چیزایی رو خوب بدونی! تو باید بدونی که اونمثل تو نماز نمیخونه! مثل تو وضو نمیگیره! شاید یه روز به یه مناسبتی لباسمشکی بپوشه و بخواد عزاداری کنه، یه روز هم جشن بگیره! شاید یه روز بخوادکلی هزینه کنه تا بره زیارت و بخواد تو هم باهاش بری و هزار تا مسئله ریز و درشتدیگه که اگه از قبل خودتو آماده نکرده باشی، خیلی اذیت میشی!« همچنانکهبا نوک پایم ماسههای لطیف ساحل را به بازی گرفته بودم، گوشم به حرفهایعبداهلل بود که مثل طعم تلخ و گسی در مذاق جانم نقش میبست که سکوتِ غمگینم، دلش را به درد آورد و گفت: »الهه جان! من اینا رو نگفتم که دل تو رواز مجید سرد کنم! گفتم که بدونی داری چه مسیر سختی رو شروع میکنی! من فصل اول 75اطمینان دارم که اگه بتونی با این مسائل کنار بیای، دیگه هیچ مشکلی بین شماوجود نداره و کنار هم خوشبخت میشید! این حرفا رو به تو میزنم، چون خیالم ازمجید راحته! چون اون روز وقتی به بابا قول داد که هیچ وقت بخاطر اختالفاتمذهبی تو رو ناراحت نکنه، حرفش رو باور کردم. چون معلوم بود که نه شعار میده،نه میخواد ما رو گول بزنه! ولی میخوام تو هم حداقل به خودت قول بدی که هیچوقت اجازه ندی تفاوت ِ های مذهبی، اختالف زندگی تون بشه!« نگاهم را از زمینماسهای ساحل برداشتم و به چشمان نگران و مهربانش دوختم: »عبداهلل! اما حرفدل من یه چیز دیگهاس!« از جواب غیر منتظرهام جا خورد و من در مقابل نگاهکنجکاوش با صدایی که از عمق اعتقادم بر میآمد، ادامه دادم: »عبداهلل! منهمون شبی که اجازه دادم تا بیاد خواستگاری، به خودم قول دادم که اجازه ندمِ این تفاوت مذهبی باعث ذرهای دلخوری تو زندگی مون بشه. چون میدونم اگهاین اتفاق بیفته، قبل از خودم یا اون، خدا و پیغمبر^+ رو ناراحت کردم. چون خوبمیدونم هر چیزی که مایه اختالف دو تا مسلمون بشه، وسوسه شیطونه و در عوضِ اون چیزی که دل خدا و پیغمبر^+ رو شاد میکنه، اتحاد بین مسلمون هاس! امامن از خدا خواستم کمک کنه تا اونم به سمت مذهب اهل تسنن هدایت بشه!«سپس در برابر چشمان حیرت زدهاش، نگاهم را به افق شناور روی دریا دوختم ومثل اینکه آینده را در آیینه آب ببینم، با لحنی لبریز ایمان و یقین پیشبینی کردم:»عبداهلل! من مطمئنم که این اتفاق میافته! میدونم که خدا به هردومون کمکمیکنه تا بتونیم راه سعادت رو طی کنیم!« با صدایی که حاال بیشتر رنگ شکو تردید گرفته بود تا نصیحت و خیرخواهی، پرسید: »الهه! تو میخوای چی کارکنی؟« لبخندی زدم و با آرامشی که در قلبم موج میزد، پاسخ دادم :»من فقطدعا میکنم! دعا میکنم تا دلش به سمت سنت پیامبر^+ هدایت شه و مذهباهل سنت رو قبول کنه! دعا میکنم که به خدا نزدیکتر شه! میدونم که االن همیه مسلمون معتقده، ولی دعا میکنم که بهتر از این شه!« و پاسخم برایش اگرچهُ ر صالبت بود که دیگر هیچ نگفت.غافلگیرکننده، اما آنقدر پ* * *
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا