کامل شده رمان کوتاه نمایش وحشت | *بانو بهار* کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*بانو بهار*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/15
ارسالی ها
3,937
امتیاز واکنش
10,965
امتیاز
804
محل سکونت
میان شکوفه‌ها
امیرعلی به‌سمت اتاق شماره سه حرکت می‌کنه و دستش رو روی دستگیره می‌ذاره؛ سپس در رو باز می‌کنه و با قورت‌‌دادن آب دهنش وارد اتاق میشه. این اتاق بازسازیِ اتاق خوابه. اتاق خوابی که یه تخت‌خواب و یه آکواریوم ماهی داره. فرش قرمز وسط اتاق پهن شده و دوتا کمد و یه آینه به چشم می‌خوره. همین‌طور که وارد شده و روبه‌روی آینه ایستاده، به تصویر خودش خیره میشه. بعد از چند دقیقه کارت طلایی‌رنگ رو از روی میز برمی‌داره و چند ثانیه بهش خیره میشه؛ سپس داخل جیب شلوارش می‌ذاره.
***
چاقوی کوچیکی که دلقک به‌سمت گلناز پرتاب کرد، مستقیم به‌سمت بدنش رفت و داخل بدنش فرورفت؛ اما ضرب زیادی نداشت و خراش بزرگی روی بدن گلناز به وجود نیاورد. سیاوش که با چهره‌ی نگران به‌سمت گلناز چرخیده بود و با چشم‌هایی درشت‌شده بهش خیره شده بود، خیلی ناگهانی ضربه‌ی مشت دلقک رو روی صورتش حس می‌کنه. گلناز چاقوی کوچیک رو از بدنش بیرون می‌کشه. درحالی‌که خون کمی از زخم بیرون می‌زنه، به‌سمت دلقک حرکت می‌کنه. سیاوش که از درد مشت‌های دلقک روی زمین افتاده و به خودش می‌پیچه، شاهد اینه که گلناز مدام چاقو رو به‌سمت دلقک می‌بره و سعی می‌کنه بهش ضربه بزنه؛ ولی دلقک مدام خودش رو عقب می‌کشه و اجازه نمیده. به نوعی اون دلقک داره گلناز رو بازی میده. چشم‌های سیاوش به چوبی می‌خوره که روی زمین افتاده. تموم نیروی خودش رو جمع می‌کنه و به‌سمت اون چوب حرکت می‌کنه. چوب رو از روی زمین برمی‌داره و به‌سمت دلقک حرکت می‌کنه؛ ولی قبل از اینکه بخواد بهش ضربه بزنه، دلقک متوجه میشه. در آخرین لحظه به‌سمت سیاوش برمی‌گرده و جلوی ضربه‌ای رو که سیاوش با چوب می‌خواست به سرش بزنه، می‌گیره. درحالی‌که سیاوش و دلقک باهم درگیرن، گلناز از موقعیت استفاده می‌کنه و با چاقوی کوچیکی که توی دستشه، به‌سمت دلقک حرکت می‌کنه و چندین‌ بار محکم چاقو رو در بدن دلقک فرو می‌کنه و بیرون می‌کشه. به قدری این‌ کار رو تکرار می‌کنه که چاقوی کوچیک توی خون غرق میشه. دست‌های دلقک که سعی داشت چوب رو از سیاوش بگیره، کم‌کم شل میشه و با خون‌ریزی‌ای که داره، روی زمین میفته. سیاوش دندون‌هاش رو به‌ هم می‌سابه. هم‌زمان پای راستش رو بالا می‌بره و با کفشش، محکم ضربه‌ی سنگینی به سر اون دلقک می‌زنه. سرش زیر پای سیاوش له میشه و خون غلیظی بیرون می‌زنه.
***
امیرعلی هنوز داره داخل اتاق می‌چرخه و خوب به همه‌ی وسایل نگاه می‌کنه. به‌سمت تخت‌خواب حرکت می‌کنه و همین‌طور که خم میشه، زیر تخت‌خواب رو می‌بینه. به‌غیر از گردوخاک، سوسک و خون‌های ماسیده، چیز دیگه‌ای پیدا نمی‌کنه. وقتی چیزی پیدا نکرد، به‌سمت آکواریوم ماهی حرکت می‌کنه و به ماهی‌ها نگاه می‌کنه. دوتا ماهی سفیدرنگ و سه‌تا ماهی مشکی و یه ماهی آبی‌رنگ داخل آکواریوم درحال شنا کردنن. امیرعلی فقط به ماهی‌ها نگاه می‌کنه. غافل از اینکه همین ماهی‌ها در مراحل بعدی می‌تونن رمزی باشن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *بانو بهار*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/15
    ارسالی ها
    3,937
    امتیاز واکنش
    10,965
    امتیاز
    804
    محل سکونت
    میان شکوفه‌ها
    درحالی‌که محسن از اتاق شماره‌ی هشت بیرون اومده، به اطرافش نگاه می‌کنه؛ اما هیچ‌کسی نیست. محسن هم درست مثل امیرعلی یه کارت طلایی‌رنگ پیدا کرده. همین‌طور که کارت رو توی دستش داره و بهش نگاه می‌کنه، چند‌ دقیقه‌ای منتظر می‌مونه تا امیرعلی از اتاق شماره‌ی سه بیرون بیاد. درنهایت امیرعلی هم از اتاق شماره سه بیرون میاد و توی سکوتی که حاکم جو شده، به‌سمت محسن حرکت می‌کنه. قبل‌ از اینکه محسن چیزی بگه، امیرعلی بهش نزدیک میشه و رو بهش میگه:
    - اون کارت طلایی چیه تو دستت؟
    محسن ابروهاش رو بالا میده و هم‌زمان که سرش رو تکون میده، میگه:
    - نمی‌دونم! تو از این کارت‌ها پیدا نکردی؟
    امیرعلی بدون اینکه چیزی بگه، کارت رو از دست محسن می‌گیره و چند ثانیه بهش نگاه می‌کنه؛ سپس میگه:
    - نه.
    کارت رو به‌سمت محسن می‌گیره؛ اما محسن کارت رو پس نمی‌گیره و رو به امیرعلی میگه:
    - می‌تونی پیش خودت نگهش داری.
    بلافاصله امیرعلی کارت رو داخل جیب شلوارش، کنار کارتی که خودش پیدا کرده جا میده. هم‌زمان که به‌سمت محسن برمی‌گرده، میگه:
    - اتاق شماره سه بازسازی یه اتاق‌خواب بود.
    بلافاصله محسن هم میگه:
    - اتاق شماره هشت هم بازسازی یه آشپزخونه بود.
    بلافاصله خودش میگه:
    - چرا بقیه‌ی درها قفله؟
    امیرعلی شونه‌هاش رو بالا میده و میگه:
    - من فکر می‌کنم یه چیز مهم توی این اتاق‌هاست.
    همین‌طور که محسن سرش رو به نشونه‌ی منفی تکون میده، میگه:
    - من این‌طور فکر نمی‌کنم. باید برم یه سر به پریناز بزنم.
    امیرعلی حرف محسن رو تأیید می‌کنه و میگه:
    - خیله‌خب! پس من هم یه‌ بار دیگه میرم داخل اتاق‌ها. سعی می‌کنم این‌ بار دقیق‌تر به همه‌چی نگاه کنم.
    محسن بدون اینکه چیزی بگه سرش رو تکون میده.
    - من همین‌جام. زود برگرد.
    - باشه.
    محسن به‌سمت جایی که پریناز به همراه ناهید پنهان شدن، حرکت می‌کنه. راه زیادی رو باید طی کنه تا به اون قسمت برسه. از بین چادرهای سیرک رد میشه و پله‌ها رو آروم پایین میره. همین‌طور که از بین ماشین‌خرابه‌ها عبور می‌کنه، با ریزکردن چشم‌هاش سعی می‌کنه از بین شاخ‌وبرگ‌ها، پریناز رو بیینه؛ ولی انگار خبری از اون دونفر نیست. آب دهنش رو قورت میده و به اطرافش نگاه می‌کنه. با قدم‌های آهسته به‌سمت جلو حرکت می‌کنه. درنهایت صدای ناله‌هایی به گوشش می‌رسه. با نگرانی قدم‌های آخر رو سریع‌تر برمی‌داره و از میون شاخه‌های چندتا درخت که داخل هم فرورفتن، عبور می‌کنه. بلافاصله با تصویر پریناز و ناهید مواجه میشه که با دست‌وپایی بسته روی زمین درازکش افتادن و روی لب‌هاشون چسب‌های پهنی زده شده. پریناز به‌محض اینکه چشم‌هاش به محسن خورد، چشم‌هاش رو درشت کرد و چند بار سرش رو به نشونه‌ی «نیا» تکون داد؛ اما محسن نمی‌تونه تحمل کنه پریناز توی همچین حالتی باشه. به‌همین‌خاطر به‌سمتش حرکت می‌کنه تا هرچی سریع‌تر دست‌وپاهاش رو باز کنه؛ اما این هم یه تله بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *بانو بهار*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/15
    ارسالی ها
    3,937
    امتیاز واکنش
    10,965
    امتیاز
    804
    محل سکونت
    میان شکوفه‌ها
    ***
    امیرعلی به در شماره‌ی هشت خیره میشه. نفس عمیقی می‌کشه و دستگیره‌ی در رو پایین میده. بلافاصله وارد اتاقی میشه که بازسازی یه آشپزخونه‌ست. خوب اطرافش رو می‌بینه. توی یه قسمت از کف سرامیکی اتاق، مقداری چسب ریخته شده. به‌سمتش حرکت می‌کنه و همین‌طور که خم میشه، با دقت به اون چسب زردرنگ خیره میشه. به نظر میاد خیلی چسبنده باشه. همین‌طور که داره بهش نگاه می‌کنه، دستمال‌کاغذی‌ای رو که داخل جیبشه، بیرون می‌کشه و بدون اینکه اجازه بده پوست دستش با چسب برخورد داشته باشه، دستمال‌کاغذی رو روش می‌ذاره. بلافاصله دستمال‌کاغذی توی اون ماده حل میشه. از روی زمین بلند میشه و درحالی‌‌که به اطرافش نگاه می‌کنه، خم میشه و زیر سینک ظرف‌شویی رو نگاه می‌کنه. یکی‌ از دلقک‌ها یه کارت طلایی رو زیر سینک ظرف‌شویی گذاشته بود؛ ولی محسن پیداش کرد. همون کارت طلایی که درنهایت به امیرعلی رسید. محسن بدون اینکه بدونه چقدر این کارت توی بازی مهمه، به‌راحتی کارت رو به امیرعلی داد. بعد از اینکه به‌غیر از سوسک، حشرات و خون‌های ماسیده چیز دیگه‌ای زیر سینک ظرف‌شویی پیدا نکرد، از روی زمین بلند میشه. درحالی‌که با دقت داره اتاق رو می‌گرده، خیلی ناگهانی کلید داخل در می‌چرخه و در به روش قفل میشه.
    ***
    روی هوا به‌ صورت معکوس معلقه و دوتا دست‌هاش از همدیگه فاصله گرفتن. یکی از پاهاش دور طناب پیچیده شده و طرف دیگه‌ی طناب دور درخت پیر و بلند پیچیده شده. پریناز تموم سعی خودش رو کرد تا به محسن بفهمونه این یه تله‌ست؛ اما خون جلوی چشم‌های محسن رو گرفته بود و نمی‌تونست پریناز رو ببینه که روی زمین افتاده و دست‌وپاش به همدیگه بسته شده. همین‌طور که به صورت برعکس روی هوا معلقه، پریناز رو می‌بینه. هنوز روی زمین درازکش افتاده و دست‌وپاهاش بسته شده و عینکش از روی چشم‌هاش کنار رفته. طولی نکشید بعد از اینکه محسن با پای سمت راستش روی تله میره و روی هوا معلق میشه، یکی‌ از دلقک‌ها از لابه‌لای شاخه‌های درخت بیرون می‌پره و با همون خنده‌هایی که روی مغز خراش می‌اندازه، به‌سمت محسن حرکت و با کج‌کردن گردنش بهش نگاه می‌کنه. دوباره شروع به خندیدن می‌کنه و همین‌طور که به‌سمت پریناز می‌چرخه، به محسن اشاره می‌کنه و میگه:
    - از چیزی که فکر می‌کردم، خنگ‌تر بود.
    درحالی‌که چاقوش مثل چاقوی اون یکی دلقک پلاستیکی و فنریه، ساطورش رو به‌ قصد اینکه به وسط صورت محسن بکوبه، عقب می‌بره؛ اما توی آخرین لحظات مرتضی و حسام به‌سمت اون دلقک حرکت می‌کنن و مانع از ضربه‌زدنش میشن. درحالی‌که خون‌ریزی انگشت حسام قطع شده، با تموم وجودش به صورت دلقک ضربه می‌زنه. همین‌طور که روش افتاده، مدام با سرش به بینیش می‌کوبه. به‌ قدری به بینی دلقک ضربه می‌زنه که استخونش بیرون می‌زنه. مرتضی ساطور رو به حسام میده. حسام هم نیشخندی می‌زنه و انگشت اشاره‌ی دلقک رو با یه ضربه‌ی محکم قطع می‌کنه. فریاد دلقک به آسمون میره. درنهایت حسام ساطور رو به وسط سر دلقک می‌کوبه. به این ترتیب به پایان مرحله‌ی اول بازی نزدیک میشن؛ اما هنوز دوتا دلقک زنده‌ی دیگه باقی موندن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *بانو بهار*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/15
    ارسالی ها
    3,937
    امتیاز واکنش
    10,965
    امتیاز
    804
    محل سکونت
    میان شکوفه‌ها
    حسام از روی جسد دلقک بلند میشه و هم‌زمان که ساطور رو از وسط پیشونیش بیرون می‌کشه، رو به مرتضی میگه:
    - این ساطور به دردمون می‌خوره.
    مرتضی با تکون‌دادن سرش حرف حسام رو تأیید می‌کنه و به‌سمت محسنی می‌چرخه که همچنان روی هوا معلقه. مرتضی ساطور رو از دست حسام می‌گیره و برای رهایی محسن از تله، به‌سمتش حرکت می‌کنه.
    ***
    درحالی‌که گلناز روی زمین نشسته، سیاوش به‌سمتش حرکت می‌کنه و رو بهش میگه:
    - حالت خوبه؟
    گلناز آروم سرش رو تکون میده و میگه:
    - خوبم!
    - به‌ نظرت هدف اون آدم‌هایی که دارن این کارها رو انجام میدن چیه؟
    گلناز شونه‌هاش رو آروم بالا میده و با تکون‌دادن سرش میگه:
    - نمی‌دونم. واقعاً نمی‌دونم.
    سیاوش دستی روی زخم گلناز می‌کشه و بعد میگه:
    - خدا رو شکر آسیب جدی‌ای ندیدی!
    - بقیه چی؟ به‌ نظرت بقیه هم تونستن جون سالم به‌ در ببرن؟
    سیاوش نفس عمیقی می‌کشه و رو بهش میگه:
    - دیگه توی این وضعیت برای من کسی به‌غیراز خودمون مهم نیست. باید سعی کنیم زنده بمونیم، حالا به هر قیمتی که شده.
    گلناز با بغضی که کرده رو به سیاوش میگه:
    - من می‌ترسم.
    بلافاصله سیاوش نامزدش رو بغـ*ـل می‌کنه و سعی می‌کنه بهش امیدواری بده.
    ***
    در طرف دیگه‌ی سیرک، دلقک‌های باقی‌مونده برای بازیکن‌ها کمین کردن. به‌محض اینکه مرتضی دست‌وپاهای ناهید رو هم باز کرد، رو به محسن گفت:
    - امیرعلی کجاست؟ چه بلایی سرش اومده؟
    محسن نفس عمیقی می‌کشه و رو به ناهید میگه:
    - آروم باش! من می‌دونم کجاست.
    بلافاصله ناهید میگه:
    - حالش خوبه؟
    محسن سرش رو تکون میده و میگه:
    - آره.
    حسام رو به جمع میگه:
    - الان برنامه چیه؟ باید چی‌کار کنیم؟
    محسن که به نقطه‌ای خیره شده، میگه:
    - باید بقیه‌ی دلقک‌ها رو بکشیم و از اولین بازی عبور کنیم. اون عوضی‌ها می‌خوان با ما بازی کنن. ما هم باید سعی کنیم بازی رو ببریم.
    مرتضی که همچنان ساطور رو تو دستش گرفته، رو به محسن میگه:
    - قدم بعدی چیه؟
    محسن به‌سمت مرتضی می‌چرخه و میگه:
    - اول بریم دنبال امیرعلی تا نکشتنش.
    حسام سرش رو تکون میده و میگه:
    - موافقم!
    ***
    همین‌طور که سیاوش دست گلناز رو می‌گیره و از روی زمین بلندش می‌کنه، رو بهش میگه:
    - باید بریم دنبال بچه‌ها!
    ***
    فریادهای امیرعلی هم بی‌فایده‌ست. دوتا دلقکی که در رو به روش قفل کردن، بدون اینکه چیزی بگن، فقط شاهد تلاش‌های بیهوده‌ش هستن. اون دوتا دلقک می‌دونستن که بقیه‌ی بازیکن‌ها بالاخره برای پیداکردن امیرعلی به این قسمت از محوطه هم میان؛ برای همین پشت چندتا ماشین خراب و قدیمی کمین کردن. درنهایت صدای قدم‌های بازیکن‌ها به گوششون رسید.
    حسام با لحن آرومی میگه:
    - پشت این درها چیه؟
    بلافاصله محسن میگه:
    - هیس! صدای نفس یکی به گوشم رسید.
    درحالی‌که بقیه برای ثانیه‌هایی ساکت میشن، سکوت جو رو بالاخره فریادهایی که محسن از عمق وجود کشید، شکست. هر دوتا دلقک از پشت ماشین‌های خراب بیرون پریدن و ساطورهاشون رو به‌سمت بازیکن‌ها پرتاب کردن. ناهید جای خالی داد؛ ولی یکی از ساطورها مستقیم تو کتف محسن فرورفت. دوباره صدای خنده‌هاشون دراومد. پریناز که اشک‌هاش روی گونه‌هاش سرازیر شده، به محسن کمک می‌کنه تا به‌ گوشه‌ای برن؛ سپس به‌سختی ساطوری رو که به کتفش فرورفته بیرون می‌کشه.
    توی این فاصله هم سیاوش و گلناز که رد دوست‌هاشون رو به‌ وسیله‌ی فریادهایی که کشیدن دنبال کردن، به بقیه‌ی بازیکن‌ها اضافه شدن. حالا هر دوتا دلقک از پشت لباس‌هاشون چاقوهای کوچیکی بیرون می‌کشن. حسام با سرعت زیادی به‌سمت یکی از دلقک‌ها حرکت می‌کنه و بعد از گلاویزشدن، درنهایت ساطور رو وسط سرش می‌کوبه. حالا همه‌ی بازیکن‌ها یه دلقک باقی‌مونده رو محاصره کردن؛ ولی قبل از اینکه کسی بخواد بهش صدمه بزنه، رو به جمعیت میگه:
    - شما بدبخت‌ها هیچ‌وقت نمی‌تونین به من صدمه بزنین!
    سپس چاقو رو روی رگ گردن خودش کشید و به این ترتیب اولین بازی به پایان رسید.
    امیرعلی محکم به در می‌کوبه و با فریاد میگه:
    - این در لعنتی رو باز کنین!
    سیاوش یکی از ساطورها رو برمی‌داره و به‌سمت در حرکت می‌کنه؛ سپس شروع به ضربه‌زدن به دستگیره‌ی در می‌کنه تا جایی که بالاخره دستگیره کنده میشه و در باز میشه. به‌محض اینکه بازیکن‌ها به خودشون اومدن، دوباره صدای اون زن توسط بلندگوهایی که در سراسر سیرک وصل شده، به‌ گوششون رسید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *بانو بهار*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/15
    ارسالی ها
    3,937
    امتیاز واکنش
    10,965
    امتیاز
    804
    محل سکونت
    میان شکوفه‌ها
    - باید بگم که با همکاری هم تونستین جون سالم از این مرحله به‌ در ببرین. وارد مرحله‌ی دوم می‌شین. به چادر دوم برین.
    محسن کلافه گفت:
    - خدا لعنتت کنه! اَه!
    همگی با کنجکاوی به دنبال مرتضی راه افتادن. پرده‌ی قرمز و نارنجی‌رنگ رو که مختص اون چادر بود، کنار زد و وارد شد. بقیه هم به دنبال مرتضی وارد شدن. سیاوش که انگار چیزی به ذهنش رسیده باشه، رو به گلناز گفت:
    - گلناز اینجا همون‌جایی نیست که یه شعبده‌باز با اَره بدن یکی رو از وسط نصف کرد؟
    گلناز که جرقه‌ای توی ذهنش زده شد، بلافاصله گفت:
    - آره، آره، دقیقاً همون‌جاست.
    چشم‌های هر هشت‌نفر به‌سمت تختی که خون از کنارش چکه کرده بود و روی زمین ریخته بود، کشیده شد. پریناز با لکنت گفت:
    - اون... خون... برای چیه؟
    محسن قدم تند کرد و به‌طرف تخت رفت. هر هشت‌نفر فکر می‌کردند که اون فقط یه نمایشه و از رنگ‌های مصنوعی استفاده شده؛ اما این دفعه بوی بد خون بود که به مشامشون خورد. محسن دستش رو جلوی دماغش گرفت و گفت:
    - حس خوبی ندارم.
    ناهید دست امیرعلی رو فشرد.
    - من هم اصلاً به این ماجرا حس خوبی ندارم. هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده و یه تخت خونی اینجاست. ما باید چی‌کار کنیم؟
    بازیکنان با سردرگمی به‌هم نگاه می‌کردن. سیاوش که تحمل این بلاتکلیفی رو نداشت، با پرخاشگری گفت:
    - یعنی چی؟ ما رو ببین چه گرفتاری شدیم آخه!
    همون موقع بود که صدای جیغ‌های مکرر یه دختر به گوش رسید. دخترها از ترس دست‌هاشون رو روی گوش‌هاشون گذاشتن؛ اما صدای طاقت‌فرسایی بود. بعد از چند لحظه صدا قطع شد و تلویزیونی که گوشه‌ی چادر قرار داشت، به‌ طور اتوماتیک روشن شد و چهره‌ای با ماسک وحشتناک نمایان شد و صداش پخش شد.
    - درصورتی می‌تونید برنده‌ی این بخش از مسابقه بشین که پازل روی میز سفید گوشه‌ی سالن رو حل کنین. وظیفه‌ی پیداکردن تیکه‌های پازل به عهده‌ی خودتونه. توجه داشته باشین که از هر چیزی برای اینکه ذهنتون منحرف بشه، استفاده میشه. روی خط حرکت کنین که مبادا پاتون بلرزه. تمام!
    امیرعلی با بی‌حوصلگی گفت:
    - حالا چی‌کار کنیم؟
    سیاوش دستش رو توی موهاش فرو کرد.
    - بهتره اول یه نگاهی به پازل ناقص کنیم و بعد با همکاری هم تیکه‌های پازل رو پیدا کنیم.
    ناهید به‌سمت میز حرکت کرد که چشمش به پازل افتاد. پازلی وحشتناک که تصویر صورت خونین یه دختربچه بود. ناهید با دقت به نوشته‌ی زیر پازل نگاه کرد.
    «اخطار: خواننده‌ی عزیز! امکانش هست در مرحله بعدی حضور نداشه باشی.»
    ناهید با ترس دستش رو روی دهنش گذاشت و فریاد خفه‌ای کشید. امیرعلی که متن رو خوند، دستش رو د*ور ناهید حـلـ*ـقه کرد و به اون دلگرمی داد. سیاوش سرسختانه زیروروی میز رو می‌گشت، بلکه تیکه‌ای از پازل رو پیدا کنه؛ اما دریغ از یه قطعه. مرتضی آب گلوش رو پرسروصدا قورت داد.
    - من میرم تخت رو بگردم. شاید طرف جنازه چیزی پیدا بشه!
    قدم تند کرد و به‌سمت تخت رفت. گلناز که با پریز ور می‌رفت، یه‌ دفعه دستش رو روی دکمه‌ای قرمزرنگ فشرد و کل برق‌ها قطع شد و صدای جیغ خفه‌ی گلناز بود که به گوش سیاوش رسید. سیاوش گفت:
    - بچه‌ها نترسین! گلناز چراغ رو روشن کن.
    گلناز دوباره دکمه رو فشرد و چراغ‌ها روشن شد. عروسک‌هایی قدبلند با ظاهری وحشتناک و چشم‌هایی قرمز پا روی زمین می‌کوبیدن و مدام تکرار می‌کردن:
    «شما می‌میرین! شما می‌میرین!»
    مرتضی با عصبانیت لگدی به عروسک زد. ثانیه‌ای بعد صدای ناهنجاری از افتادن عروسک توی فضا پخش شد. عروسک زشت و مضحک به‌طرف پریناز رفت.
    - چی از جونم می‌خوای؟ گم‌ شو اون‌ور عوضی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *بانو بهار*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/15
    ارسالی ها
    3,937
    امتیاز واکنش
    10,965
    امتیاز
    804
    محل سکونت
    میان شکوفه‌ها
    که با ضربه‌ی محکم مرتضی نقش‌بر‌زمین شد. سیاوش با نگاهی از اون تشکر کرد و به‌طرف جنازه رفت. لباس مشکی‌رنگ با خط‌های سفید جنازه رو که خونی و پاره‌پاره بود، از وسط جر داد. سیاوش با تعجب آشکاری رو به بچه‌ها گفت:
    - بچه‌ها! شاید این قطعه‌ها توی بدن جنازه پنهون شده باشن.
    حسام گفت:
    - الان غیرممکن هم ممکنه. بهتره وقت تلف نکنیم.
    اَره‌های تیز و برنده‌ای به‌سرعت از کف اتاق بیرون اومدن و مدام به عقب و جلو می‌رفتن. بازیکنان از ترس شقه‌شقه‌شدن پاهاشون، پا به فرار گذاشتن و هر کدوم روی جسمی پناه گرفتن. پریناز که راهی پیدا نمی‌کرد و مدام اَره با پاهاش برخورد می‌کرد، جیغ‌های پی‌درپی بلندی می‌کشید؛ اما هیچ‌کدوم از بازیکن‌ها نمی‌تونستن به کمک اون برن؛ وگرنه به دردش مبتلا می‌شدن. خون فواره می‌زد و تا عمق استخون پای پریناز پیدا شده بود. اَره‌ها به‌ جای قبلیشون برگشتن؛ اما کار از کار گذشته بود. محسن سریع به‌سمت پریناز رفت و اون رو در آغـ*ـوشـش فشرد. قیافه‌ی همگی از دیدن اون صحنه جمع شده بود. گلناز مانتوی عبایی قرمزرنگش رو درآورد و به کمک سیاوش اون رو به پای پریناز بستن. مرتضی بعد از تماشای این صحنه‌ها گفت:
    - این‌ها همه‌ش واسه اییه که تمرکز ما رو برای حل‌کردن پازل به‌ هم بزنن. باید از فرصت درست استفاده کنیم. یالا! پاشین!
    محسن فریاد کشید:
    - نکنه توقع داری پری با این وضعش برای حل‌کردن پازل کمک کنه؟
    اعصاب همه‌ی بازیکن‌ها متشنج شده بود. هر کدوم سعی داشتن به‌نوعی تلافی کنن و سر هم فریاد بزنن. تماشاگرها با موفقیت تونسته بودن با اعصاب و روان اون‌ها بازی کنن. مرتضی گفت:
    - نه؛ اما بقیه باید کمک کنن؛ وگرنه همه‌مون توی همین مرحله می‌میریم. تو هم اون‌موقع راهی برای نجات‌دادن عشقت پیدا نمی‌کنی مطمئناً.
    حسام و سیاوش به فکر این بودن که چه‌جوری بدن جسد رو پاره کنن. ناهید با خوش‌حالی گفت:
    - وای بچه‌ها! اینجا رو نگاه کنین. توی این آکواریوم دوتا قطعه پازل هست.
    امیرعلی با سرعت به‌طرف آکواریوم رفت و ماری رو که دور قطعه‌های گمشده پیچیده شده بود، دید.
    - من... من درش میارم؛ اما امیدوارم مار خوبی باشه و نیش نزنه.
    امیرعلی به‌آرومی دستش رو وارد آکواریوم کرد و از گردن مار گرفت. مار شروع به تکون‌خوردن کرد و سعی در فرار یا نیش‌زدن امیرعلی داشت. ناهید با استرس و دست‌های لرزون دوتا قطعه‌ی پازل رو برداشت و با شوق‌وذوق چند باری بالاوپایین پرید.
    امیرعلی غافل از اینکه ماری خطرناک توی دستشه، گردن اون رو توی آکواریوم ول کرد؛ اما تا به خودش بجنبه و دستش رو بیرون بیاره، مار دوتا نیشش رو سریع تو دستش فروکرد و این‌ بار فریاد امیرعلی بود که به گوش رسید. ناهید با ترس گفت:
    - امیر! امیر دستت رو ببینم.
    حسام که می‌دونست باید با مکیدن، زهر توی دست امیرعلی رو به بیرون بکشه، دستش رو محکم گرفت و شروع به مکیدن کرد. اون زهر رو با وسواس به بیرون تف می‌کرد. امیرعلی بی‌جون روی زمین افتاد و چشم‌هاش رو بست. مرتضی با عصبانیت گفت:
    - آخه کدوم احمقی گردن مار رو اون‌طوری ول می‌کنه؟
    ناهید با خشم فریاد زد:
    - خفه‌ شو! فقط خفه‌ شو و این‌قدر دستور نده. اون به‌خاطر همه‌مون این‌ کار رو کرد.
    مرتضی دیگه ادامه نداد و اَره‌ی شعبده‌باز رو برداشت و چند باری از زیر گلـو تا پایین‌تنه‌ی جنازه کشید تا قفسه‌ی سـ*ـینه‌ش باز شد. در این حین قیافه‌ی گلناز و پریناز که تماشاگر بودن، جمع شد. هیچ‌کدوم از هشت بازیکن نمی‌دونستن وقتشون رو به اتمامه. تماشاگرها قصد داشتن اون‌ها رو در ثانیه‌های آخر مطلع کنن و تماشاگرِ ترس و اضطراب اون‌ها باشن. ناهید که بالای سر امیرعلی نشسته بود، با گریه گفت:
    - درست میشه عشقم! برمی‌گردیم خونه.
    مرتضی با کمک حسام و سیاوش تا جایی که امکان داشت، داخل بدن جسد گشتن؛ اما دریغ از یه قطعه پازل. مرتضی با خشم قلب جسد رو بیرون کشید و گفت:
    - کافیه بخوان این بلا رو سر من بیارن.
    ناگهان حسام متوجه قطعه‌ی مشکی‌رنگی که به خون آمیخته شده بود، شد. دستش رو داخل چربی‌های بدن جسد کرد و قطعه رو بیرون کشید. مرتضی با سرعت گفت:
    - بجنبین. برین پازل رو حل کنین.
    گلناز به‌سرعت تکه‌های پازل رو از دست حسام و ناهید گرفت و به‌طرف میز رفت. با دقت نگاه کرد و سپس دوتا از قطعه‌ها رو جا داد؛ اما جایی برای تکه‌ی سوم نبود. زیروروش کرد و متوجه فرق بین دو سطح قطعه شد و اون رو برعکس جا داد. با خوش‌حالی رو به بچه‌ها گفت:
    - خب تموم شد. الان چی‌کار کنیم؟
    هیچ‌کدوم نمی‌دونستن چطوری می‌خوان جون سالم به در ببرن. گلناز با خودش فکر کرد که چقدر روز تولدش شوم بود و این اتفاقات افتاد. تازه بعد از مدت‌ها سختی، طعم خوش‌بختی رو‌ کنار سیاوش چشیده بود. الان وارد باتلاقی شده بود که نمی‌دونست قراره ازش سالم بیرون بیاد یا نه.
    حسام با کلافگی گفت:
    - باید چی‌کار کنیم؟
    ناگهان پارچه‌ی روبه‌رو کنار رفت و چهار موجود زشت که شبیه جنازه‌ای بی‌رنگ‌ورو بودن، پدیدار شدن. لباس‌های بلند سفیدی به تن داشتن. کمرشون خم شده بود و کج‌و‌کوله راه می‌رفتن. گرزهای مشکی‌رنگ و تیغ‌تیغی به‌ دست داشتن و آروم‌آروم به‌طرف بازیکنان حرکت می‌کردن. یکی از اون‌ها با صدای جیغ‌مانندی قهقهه زد و گفت:
    - شما می‌خواین بمیرین! شما می‌خواین بمیرین!
    بازیکنان انتظار مبارزه‌ی دیگه‌ای رو نداشتن و با وحشت به اون موجودات زشت و بدترکیب نگاه می‌کردن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *بانو بهار*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/15
    ارسالی ها
    3,937
    امتیاز واکنش
    10,965
    امتیاز
    804
    محل سکونت
    میان شکوفه‌ها
    حسام با عصبانیت آشکاری با اَره به‌سمت اون موجودات و ارواح زشت حمله کرد. ضربه‌های پی‌درپی و محکمی به تن‌ اون‌ها می‌کوبید و خون‌ سیاه‌رنگ‌ و غلیظی از بدنشون جاری می‌شد. یکی از ارواح به‌سمت پریناز رفت و گرزش رو بالا برد؛ اما امیرعلی بود که زنجیر گرز رو از پشت گرفت. محکم به پایین کشید و لگدی به کمر قوزدار اون موجود کریه زد. موجود یا به‌نوعی روح زشت فریادی از درد کشید و چشم‌هاش بسته شد. فقط دوتا از اون‌ها مونده بودن که رنگ‌ چشم‌هاشون به قرمز تغییر کرده بود. بلافاصله تمام اجزای بدنشون تا جایی باد کرد که ترکیدن و لاشه‌های اون‌ها به هر طرفی پخش شد. تیکه‌های گوشت با بوی بدی روی درودیوار و پرده‌های نارنجی‌رنگ چسبیده بود. بوی بد باعث ایجاد حالت‌تهوع در بازیکن‌ها شده بود. ناهید چند قدمی به عقب برداشت که کمرش به میز برخورد کرد. به زمین افتاد و زیر لب آه کشید. گلناز که نزدیک به ناهید بود، برگشت و به صحنه‌ای که رخ داده بود نگاه کرد. نگاهش به‌سمت پازل حل‌شده‌ای که به پشت افتاده بود، کشیده شد و متوجه‌ی حروف الفبا و نوشته‌های ریز روی پازل شد. با احتیاط کنار پازل زانو زد و شروع به خوندن متن کرد:
    - «شما موفق به حل‌کردن پازل شدین. حالا باید به دنبال زیرزمین بگردین و واردش بشین. احتیاط کنین! همه‌چیز اینجا تموم نمیشه!»
    گلناز با اعصابی متشنج ضربه‌ای به پیشونی خودش زد.
    - همین رو کم داشتیم.
    بازیکنان آسوده از اینکه مرحله به پایان رسیده، روی زمین نشستن تا فکری برای پیداکردن زیرزمین کنن. در همون لحظه دلقک‌هایی شاد با لب‌های خندون وارد چادر شدن و یه گوی سبزرنگ و محکم رو به زمین کوبیدن. تا هر هشت‌نفر به خود بجنبن...
    ***
    این بار فقط سیاهی مطلق بود. مرتضی با تک‌سرفه‌ای لای چشم‌هاش رو باز کرد. هنوز موقعیت رو درک نکرده بود و با گیجی به قلاده‌ی آهنی که به گلوش بسته شده بود، نگاه می‌کرد. فریاد زد:
    - این‌ها چین دیگه؟
    بقیه‌ی بچه‌ها با سروصدای مرتضی چشم‌هاشون رو باز کردن. با ترس‌ولرز به قلاده‌های بسته‌شده به گردن و گیوتینی که پشت گردن هر کدومشون بود، نگاه کردن. پریناز که درد پا امونش رو بریده بود، اشک‌هاش جاری شدن و گفت:
    - من دیگه امیدی ندارم. قرار بود دنبال زیرزمین بگردیم. این‌ها چین دیگه؟
    صدای خش‌داری از بلندگوهای مشکی‌رنگی که توی اون اتاق نصب شده بود، بلند شد.
    - دوستان عزیز! خوش‌حالم که تا اینجای مسابقه با همکاری هم باعث خوش‌حالی بنده شدین؛ اما این بخش از مرحله‌ی دوم تازه رقم می‌زنه که لیاقت واردشدن به مرحله‌ی سوم رو دارین یا نه. همین‌طور که بالای سر خودتون مشاهده می‌کنین، کلیدهایی توی گوی‌های شیشه‌ای می‌بینین.
    نگاه هر هشت نفر به‌سمت بالا کشیده شد.
    - باید با استفاده از اون کلید‌ها قلاده‌ی خودتون رو باز کنین. مبادا کوتاهی و تنبلی کنین؛ وگرنه گیوتین‌های عزیز مجبور به کار میشن و گردن گران‌بهاتون رو از دست می‌دین. تمام!
    ناهید با ترس گفت:
    - یعنی چی؟ گم‌ شین بیاین قلاده‌ها رو باز‌ کنین!
    سیاوش با رنگ‌وروی پریده گفت:
    - وقتی شروع به حرکت کنیم، گیوتین‌ها هم شروع به کار می‌کنن. باید اون‌قدر زور داشته باشیم که زنجیر قلاده رو بکشیم و بلند شیم و کلید‌ها رو برداریم. بچه‌ها؟ ما می‌تونیم، مگه نه؟
    دخترها که ترس تمام وجودشون رو برداشته بود، به‌آرومی حرف سیاوش رو تأیید کردن.
    آهنگی از بلندگو‌ها پخش شد:
    «Just stop your crying, have the time of your life
    فقط گریه رو تموم کن، از زندگی لـذت ببر
    Breaking through the atmosphere
    از اتمسفر (جو زمین) عبور کن
    And things are pretty good from here
    از اینجا همه‌چیز زیبا به نظر می‌رسه
    Remember everything will be alright
    یادت باشه که همه‌چیز درست میشه
    We can meet again somewhere
    می‌تونیم دوباره همدیگه رو ببینیم
    Somewhere far away from here
    یه‌ جایی دور از اینجا»
    و سپس دخترانی که فریاد می‌زنن:
    «یه‌ جایی نزدیک به مرگ دوباره هم رو خواهیم دید. تلاش کن! تلاش کن! یه‌ جایی نزدیک به مرگ، یه جایی دور از اینجا هم رو خواهیم دید.»
    پریناز با عجزوناله نگاهی به محسن می‌کنه و میگه:
    - من نمی‌تونم! من می‌ترسم!
    محسن با چشم‌های گردشده میگه:
    - پری! جون محسن! تو می‌تونی عزیزم! ما‌ می‌خوایم برگردیم خونه. به زندگیمون فکر کن، به آینده.
    پریناز با هق‌هق میگه:
    - آینده؟ حتماً منظورت مرگه!
    مرتضی وسط حرفش می‌پره:
    - بچه‌ها وقت نداریم. ما می‌تونیم. تلاش کنین! همه باید زنده برگردیم. پری! امید داشته باش! تموم میشه.
    سیاوش که جو سنگین فضا رو حس کرده، میگه:
    - با یک، دو، سه‌ی من شروع می‌کنیم.
    این مرحله مرگ کدوم یکی از بازیکن‌ها رو رقم می‌زنه؟ آیا اون‌ها جون سالم به‌در می‌برن؟ ترس توی دل اون‌ها نفوذ کرده بود.
    «We gotta get away, we got to get away
    ما باید دور بشیم، ما باید دور بشیم
    We got to, we got to run, We got to, we got to run
    ما مجبوریم، ما مجبوریم که فرار کنیم»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *بانو بهار*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/15
    ارسالی ها
    3,937
    امتیاز واکنش
    10,965
    امتیاز
    804
    محل سکونت
    میان شکوفه‌ها
    بعد از گفتن «یک، دو، سه‌» سیاوش، هر هشت بازیکن با زور و تلاش، خودشون رو به‌سمت بالا می‌کشن و می‌ایستن. صدای زنجیر‌ها و نفس‌نفس‌‌زدن‌های اون‌ها تموم اتاق رو برداشته. پریناز با زور و زحمت خودش رو به‌طرف گوی شیشه‌ای می‌کشه؛ اما به‌خاطر پای زخمیش تا حدودی به عقب کشیده میشه. انگار که گیوتین بی‌صبرانه منتظر بریدن سرشه. مرتضی و سیاوش با مشت گوی‌های شیشه‌ای رو می‌شکنن و کلیدهاشون رو برمی‌دارن. به‌سرعت قلاده‌هاشون رو باز می‌کنن؛ اما نمی‌تونن به بقیه کمکی کنن و بلافاصله پاهاشون توسط حلقه‌ی آهنی بسته میشه و حتی ذره‌ای نمی‌تونن پاهاشون رو حرکت بدن. گلناز و حسام نفر‌ات بعدین که با مشت‌های پی‌درپی خود به گوی، کلید‌هاشون رو بر‌می‌دارن و قلاده‌ها رو باز می‌کنن؛ اما بازیکن‌های دیگه هنوز راهی برای نجات پیدا نکردن و توان شکستن گوی‌ها رو ندارن. هر چقدر بیشتر تلاش می‌کنن، بیشتر به نفس‌نفس‌زدن می‌افتن و خسته میشن. پریناز طاقت نمیاره و می‌زنه زیر گریه. تموم حرصش رو توی پاش جمع می‌کنه، به‌سمت گوی میره و چنان ضربه‌ی محکمی می‌زنه که گوی می‌شکنه و کلید سر می‌خوره و به کنج دیوار میره. پریناز کار خودش رو صدبرابر دشوارتر کرد. ناهید با فریاد‌های امیرعلی که اون رو تشویق می‌کنه خودش رو با کمک کلیدش از دست گیوتین نجات بده، موفق میشه. محسن که هنوز موفق به برداشتن کلید نشده، پاش سر می‌خوره و به‌طرف گیوتین کشیده میشه. تا لحظه‌ی مرگش چیزی نمونده که با قدرت بیشتری به‌سمت جلو حرکت می‌کنه و کلید رو برمی‌داره؛ اما هر چقدر توی قفل قلاده می‌چرخونوش، اتفاقی نمی‌افته. یه‌بار، دوبار، سه‌بار؛ اما فایده‌ای نداره.
    از شدت استرس قطره‌های درشت عرق روی پیشونی پریناز نشسته به‌طرف کلید می‌خزه. یه بندانگشت فاصله داره. گلناز با تشویق به کمکش میاد.
    - تو می‌تونی پری! یه‌کم مونده. زور بزن! زور بزن دختر!
    این بار پریناز موفق به برداشتن کلید و آزادکردن خودش از اون اسارت میشه.
    درد گردن محسن براش توانی باقی نذاشته. قلاده بی‌رحمانه خراش‌های نسبتاً عمیقی روی گردن محسن ایجاد کرده. برای بار آخر کلید رو محکم وارد قفل می‌کنه و می‌چرخونه.
    همگی نفس راحتی می‌کشن و به همدیگه نگاه می‌کنن. سیاوش رو به محسن میگه:
    - حالت خوبه داداش؟
    محسن با صدایی که از ته‌ چاه درمیاد، به‌زور جواب میده:
    - خوبم؛ اما خیلی خسته‌م، خیلی.
    سیاوش محسن رو برادرانه در آغـ*ـوش می‌کشه و کـ*ـمرش رو نـ*ـوازش می‌کنه. می‌دونه که محسن مرگ رو به چشم خودش دیده و پاهاش سست شدن؛ پس برای ادامه‌دادن محکم به بازوش می‌زنه و میگه:
    - اما دمت گرم! خوشم اومد پوست‌کلفتی‌ها.
    مرتضی به بحث خاتمه میده ‌و میگه:
    - پ... س... پس زیرزمین کجاست؟
    گلناز نگاهی به دوروبر و زیر پاش می‌اندازه.
    - زیر پامون که چیزی نیست. باید سعی کنیم این در رو باز کنیم. شاید پله بخوره به‌سمت پایین و درِ زیرزمین باشه.
    ناهید که انگاری با حرف گلناز موافقه، میگه:
    - آره. شاید می‌خوان ذهن ما رو منحرف کنن. باید در رو باز کنیم.
    امیرعلی دستگیره‌ی در رو بالاوپایین می‌کنه.
    - آخه عقل کلا! اونا نمیان در رو باز بذارن که. قفله!
    سیاوش که پاهاش اسیر آهن بود، با خشم گفت:
    - حداقل این زهرماری رو از پای من باز کنین!
    بلافاصله پای سیاوش آزاد شد. حسام با خنده گفت:
    - فکرکنم یادشون رفته بود بازش کنن. ببخش داداش!
    سیاوش به سرخوشیِ حسام چپ‌چپی نگاه کرد و سعی کرد در جوابش چیزی نگه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *بانو بهار*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/15
    ارسالی ها
    3,937
    امتیاز واکنش
    10,965
    امتیاز
    804
    محل سکونت
    میان شکوفه‌ها
    باید راهی برای بازکردن در پیدا می‌کردن. مرتضی چهارزانو روی زمین نشسته بود و فکر می‌کرد. با کلید خودش و امیرعلی بازی می‌کرد که یه‌دفعه دوتا کلید قفلِ هم شدن و یه کلید بزرگ‌تر ساختن. جرقه‌ای توی ذهن مرتضی زده شد. به قفل در نگاه کرد که جای یه کلید بزرگ بود. مرتضی رو به بچه‌ها گفت:
    - بچه‌ها! کلیدهاتون رو بدین!
    همه‌ی ‌بازیکن‌ها کلید‌ها رو به مرتضی دادن، به‌جز حسام. مرتضی این بار بلندتر گفت:
    - حسام کلیدت رو بده. وقت برای تلف‌کردن نداریم. بجنب!
    - آخه کلیدم از دستم سرخورد رفت توی این چاله.
    - ای خاک تو سر دست‌وپاچلفتیت کنم! اَه!
    حسام عصبی از اینکه مرتضی جلوی بقیه بهش بی‌احترامی کرده، یقه‌ش رو محکم گرفت و به دیوار کوبید.
    - دفعه‌ی آخرت باشه که با من این‌طوری حرف می‌زنی، فهمیدی؟
    - خب بابا! برو کنار ببینم. فعلاً اون کلید رو دربیار، بعد دستور بده.
    بعد از جروبحث‌های کوتاه بچه‌ها، گلناز تصمیم گرفت دستش رو توی اون چاله‌ی لوله‌مانند فروکنه و کلید راه فرارش رو دربیاره. گلناز به‌آرومی دستش رو وارد اون لوله کرد. هر چقدر دستش پایین‌تر می‌رفت، مواد چسبناک بیشتری به دستش می‌چسبیدن؛ بی‌خبر از اینکه بفهمه اون‌ها چین. دستش به چیز سخت و سردی برخورد کرد. کلید رو گرفت و دستش رو بالا کشید. سیاوش با تعجب گفت:
    - اینا چین دیگه؟ وای خدای من!
    گلناز که هنوز حواسش به دستش نبود، نگاهی کرد و متوجه‌ زالو‌های چاق و تپلی که روی دستش نشسته بودن و خونش رو می‌مکیدن، شد. جالب اینجا بود که دردی حس نمی‌کرد. تندتند دستش رو تکون داد. هر کدوم از زالوها به طرفی پرتاپ شد.
    محسن سریع گفت:
    - من حس می‌کنم زمین داره می‌لرزه.
    سیاوش نگاهی به داخل اون لوله‌ی گشاد کرد و متوجه شد دسته‌ای زالو دارن به‌طرف بالا میان؛ مثل چشمه‌ای که از زالو باشه. با وحشت به هم نگاه کردن. مرتضی سریع‌تر کلیدها رو به هم چسبوند و وارد قفل کرد. چند باری چرخوندش؛ اما جوابی نداد.
    - یعنی چی؟ پس چرا باز نمیشه؟ لعنتی!
    امیرعلی کلید رو ازش گرفت و این بار محکم‌تر کلید رو وارد قفل کرد؛ ولی باز هم جواب نداد. گلناز که متوجه‌ی عجیب‌غریب‌بودن قفل که شبیه‌ به قطب‌نما بود شده بود، کلید رو سه بار به راست چرخوند و یه بار به چپ و این بار در باز شد. زالو‌ها کف اتاق رو گرفته بودن و پسرها مدام با پاهاشون اون‌ها رو له می‌کردن؛ اما جواب نمی‌داد. همگی به‌سرعت از اتاق خارج شدن و در رو بستن. پله‌ها رو به‌سمت پایین طی کردن. درودیوار سیاه‌رنگی که تار عنکبوت از همه‌جاش آویزون بود، به ترس و اضطراب اون‌ها اضافه کرد. وقتی به اتاق کوچیکی رسیدن، دری شبیه به در آی.سی.یو روبه‌روی اون‌ها بود که جریان باد اون رو بازوبسته می‌کرد. حسام به‌طرف در رفت و با دودستش در رو باز کرد. آسمون سیاه‌رنگ و بارونی که با شدت به زمین کوبیده می‌شد، حس خوبی به اون‌ها نمی‌داد. همه‌شون با سکوت به منظره‌ی روبه‌رو نگاه می‌کردن که دوباره بلندگو‌ها به صدا دراومدن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *بانو بهار*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/15
    ارسالی ها
    3,937
    امتیاز واکنش
    10,965
    امتیاز
    804
    محل سکونت
    میان شکوفه‌ها
    ***
    فصل دوم: چه کسی خواهد مرد؟
    - دوستان عزیز! این محوطه‌ی کوچیک و چهارگوش قراره مرحله‌ی سوم شما رو رقم بزنهو. تنها کاری که باید بکنین، اینه که یه جسد رو پیدا کنین یا اگه بخوام دقیق‌تر توضیح بدم، یه مرد زیر خاک دفن‌شده و شما باید اون رو پیدا کنین و به‌جاش یه مرد دیگه از بین خودتون رو زیر خاک چال کنین. انتخاب اینکه کی زیر خاک چال بشه، دست خودتونه. موفق باشین!
    زن جوون از میکروفون فاصله گرفت و چند ثانیه‌ای به وسیله‌ی مانیتورهای بزرگ و کنار هم که چهره‌ی نگران بازیکن‌ها رو از زاویه‌های مختلف نشون می‌داد، به عکس‌العملشون نگاه کرد. درحالی‌که سرمایه‌دارها پشت میز روی صندلی نشستن و مشغول بحث کردنن، شرط‌بندی اصلی رو شروع می‌کنن. هر هشت سرمایه‌دار با هشت‌‌ بازیکن آشنا شدن و حالا می‌تونن روی بازیکن موردنظر شرط‌بندی کنن. اولین سرمایه‌دار که یه خانم مسنه، رو به بقیه‌ی سرمایه‌دارها میگه:
    - مرتضی پسر تنومندیه!
    سپس درحالی‌که عکس مرتضی رو برمی‌داره، رو به بقیه میگه:
    - من چهارتا کارت طلایی‌رنگم رو روی مرتضی شرط می‌بندم.
    بلافاصله مردی که ناظر بازیه -یا همون مرد قدکوتاهی که هنگام اجراهای سیرک، مجری بود- رو به خانم سرمایه‌دار میگه:
    - می‌دونین که بستن چهارتا کارت فقط روی یه نفر ریسک بزرگیه. مخصوصاً برای شما که فقط پنج‌تا کارت طلایی دارین.
    اما اون خانم سرش رو به‌سمت ناظر تکون میده و با اعتمادبه‌نفس میگه:
    - من می‌دونم دارم چی‌کار می‎کنم!
    بلافاصه کم‌سن‌ترین آدم در بین سرمایه‌دارها که یه پسر لاغراندامه، رو به اون خانم میگه:
    - مثل اینکه خیلی از مرتضی خوشت اومده!
    سپس سه‌تا کارت برمی‌داره، دوتا از کارت‌هاش رو روی عکس سیاوش و کارت باقی‌مونده‌ش رو هم روی عکس گلناز می‌ذاره. ناظر بازی رو به اون پسر میگه:
    - تو همه‌ی داراییت رو خرج کردی. می‌دونی که اگه سیاوش یا گلناز برنده‌ی این بازی نشن، بازنده‌ی این دوره تویی!
    همین‌طور که انگشت ناظر به‌سمت اون پسر نشونه گرفته شده، بالاخره حوصله‌ی اون سرمایه‌دار رو سر می‌بره.
    - بهتره دخالت نکنی! من می‌دونم دارم چی‌کار می‌کنم.
    سپس مایع تلخ داخل شیشه رو سر می‌کشه. از هر هشت‌ مانیتور بزرگ داخل اتاق، بازیکن‌ها رو می‌بینه که مشغول جروبحث‌کردنن. با صدای سرمایه‌دار دیگه‌ای، سکوت داخل اتاق شکسته میشه:
    - من این مرحله شرط‌بندی نمی‌کنم.
    بلافاصله سرمایه‌دار لاغراندام به‌سمتش می‌چرخه و با لحن جدی میگه:
    - تو دوره‌ی پیش بود که بازی نکردی. الان دیگه اجازه‌ی این‌ کار رو نداری.
    بلافاصله ناظر بازی دخالت می‌کنه و قبل از اینکه خود اون سرمایه‌دار بخواد از حقش دفاع کنه، رو به اون پسر میگه:
    - نه، آقای اشراقی بود که دوره‌ی پیش یه مرحله بازی نکرد.
    آقای اشراقی با موهای سفید و چین‌وچروک‌های زیر پلک‌هاش، مسن‌ترین سرمایه‌داره. هر هشت‌تا کارت طلایی‌رنگش رو بدون اینکه چیزی بگه، به‌سمت عکس امیرعلی پرتاب می‌کنه. این‌ کار باعث میشه چشم بقیه‌ی سرمایه‌دارها درشت بشه و با نگاه‌هایی پر از تعجب به اون مرد نگاه کنن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا