کامل شده رمان کوتاه استراتگوس مرگ (جلد سوم هورزاد ملکه آتش) | فاطمه تاجیکی کاربر انجمن نگاه دانلود

سن واقعی خود را انتخاب کنید|جلد سوم چطوره؟


  • مجموع رای دهندگان
    190
وضعیت
موضوع بسته شده است.

فاطمه تاجیکی

مدیر بازنشسته
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/06
ارسالی ها
2,423
امتیاز واکنش
47,929
امتیاز
956
محل سکونت
بندرعباس
IMG_20171116_232238.png


نام اثر: رمان کوتاه استراتگوس مرگ (جلد سوم هورزاد ملکه‌ی آتش)
نویسنده: فاطمه تاجیکی کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: تخیلی، تراژدی
طراح: @سدنابهزادツ
ویراستار:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

خلاصه جلد اول:
‌رمان درمورد دختری به نام هورداد بود که دوست داره به سرزمین خیالیش بره. پس از مدتی به سرزمین خیالی میره و حقایقی براش آشکار میشه و متوجه میشه که اسمش هورزاده و ملکه‌ی اعظم سرزمین هوان و سرزمینان مجاور هست.

خلاصه جلد دوم:
داستانی که از یک راز پنهان شروع شد. داستانی که سرانجامش عشق است؛ عشقی ناب که در یک نگاه آغاز می‌شود. از قدیم گفتن نرسیدن به معشوق شیرین است؛ ولی دل دختر قصه بی‌تاب عشق. داستانی که هورزاد را به دل خطر می‌برد و هیجاناتی را تجربه می‌کند و آخر داستان به ازدواج هورزاد با عشقش ختم می‌شود.

خلاصه جلد سوم:
داستان از این‌جا شروع می‌شود که هورزاد به بازی گرفته می‌شود! جنگی میان مرگ و زندگی؛ اما این‌بار ورق روزگار برگشته است؛ هورزاد استراتگوس مرگ است. این‌بار او...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • - کـیـمـیا -

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/25
    ارسالی ها
    5,643
    امتیاز واکنش
    45,406
    امتیاز
    1,001
    محل سکونت
    بندر انزلی
    62303


    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید :
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!




    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود​
     

    فاطمه تاجیکی

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    2,423
    امتیاز واکنش
    47,929
    امتیاز
    956
    محل سکونت
    بندرعباس
    «فصل اول»
    قسمتی از داستان:
    کلمه‌ی «مرگ» همانند ناقوس کلیسا در ذهنش اکو می‌شد. به سختی روی پاهایش ایستاده و به روبرویش خیره شده بود. آرام زیر لب زمزمه کرد:
    - استراتگوس مرگ،‌ استراتگوس مرگ... من استراتگوس مرگم. من مرگ رو فرماندهی کردم...
    و با دو زانو بر روی زمین افتاد. اشک‌هایش آرام‌آرام شروع به ریختن کردند که با صدای هستریک خنده‌ای رویش را به سمت او برگرداند و....
    شروع:
    دانه‌ای مروارید از چشمان زیبایش سرازیر شد. سریع با انگشتش آن را پاک کرد. قلبش آتش گرفته بود. تکه‌ای از وجودش از او دور شده بود؛ چه‌گونه می‌توانست آرام باشد؟ نفس عمیقی کشید و به آسمان پرستاره خیره شد. آسمان این سرزمین همیشه پر از ستاره بود. دلش می‌خواست به اندازه‌ی این ستاره‌ها از این سرزمین و مردمانش دور باشد.
    «تو برای من همون عشق پاک سابقی
    تو هنوزم عاشقی می‌دونم»
    سربازی کنارش ایستاد و احترام گذاشت:
    - درود ملکه‌ی من، مشاور دومتون توی سالن اصلی قصر منتظرتون هستن.
    - باشه، بگو منتظرمون بمونه.
    سرباز سریع احترام گذاشت و دور شد. بعد از اتفاقات اخیر، دوباره رفتارش سرد شده بود؛ چرا که دیگر کشش چنین ماجرایی را نداشت. آرام به سمت ورودی قصر حرکت کرد. بی‌توجه به سربازهایی که هر چندقدم برای حفاظت از قصر ایستاده بودند و با ورود او احترام می‌گذاشتند، خیره به زمین خاکی بود. باد دست نوازش‌گر خود را بر روی درختان و گل‌های محوطه‌ی قصر می‌کشید. همگی، حتی پرندگان به احترام غم ملکه‌ی سرزمینشان سکوت کرده بودند.
    به در طلایی‌رنگ قصر که نقش آتش رویش حکاکی شده بود نگاه کرد. سربازان در ورودی را باز کردند و جارچی فریاد زد:
    - ملکه‌‌ی اعظم وارد می‌شوند.
    مشاور و ملکه‌ی پیشین کنار یکدیگر ایستاده بودند. مشاور سریع احترام گذاشت. بدون آن‌که به اطرافش نگاهی بیندازد، مستقیم به سوی تخت سلطنتی طلایی‌رنگش قدم برداشت. از دو پله جلوی تختش بالا رفت به سمت مشاور و مادرش برگشت، لباس بلند قرمزرنگش را که روی آن طرح آتش به رنگ طلایی طراحی شده بود، مرتب کرد و آرام روی تخت نشست. چشمان بی‌فروغش را به چشمان قهوه‌ای‌رنگ مرد روبرویش دوخت.
    - درود ملکه‌ی من، حالتون خوبه؟
    آب گلویش را قورت داد. دلش کمی، فقط کمی معجزه می‌خواست.
    - درود بهداد. دیگه طاقت ندارم، زودتر بگو تونستی کاری کنی یا‌ نه؟
    بهداد ترسان نیم‌نگاهی به ملکه‌ی پیشین سرزمینش انداخت و آب دهانش را قورت داد و لرزان لب باز کرد:
    - ملکه همه‌چیز پیچیده‌ست...
    ملکه داد زد:
    - زودتر بگو تونستی کاری انجام بدی؟ توی این موقعیت هیچ از اضافه‌گویی خوشم نمیاد!
    - سرورم نتونستیم کاری انجام بدیم.
    خونسرد از جایش برخاست. این قصر و تجملاتش به چه دردش می‌خورد وقتی دلیل زندگی‌اش را نمی‌توانست ببیند؟ به مجسمه‌های طلایی‌رنگ که هر ده‌متر یکی وجود داشت و تمام سالن اصلی را پر کرده بودند، نگاه کرد. چشم چرخاند و در دو جفت چشم مشکی که بر روی دیوار سفیدرنگ قصرش حکاکی شده بود خیره شد. مرواریدهای چشمانش لجوجانه می‌خواستند بر روی صورت مهتابی‌رنگش فرود آیند. مشاور،‌ ملکه‌ی پیشین و سربازان مخصوص سالن اصلی قصر همگی از سکوت ملکه‌شان متعجب شده بودند که ناگهان فریاد ملکه‌شان در گوششان پیچید:
    - تا فرداشب فرصت داری برام یک سرنخ که من رو به دلیل نفس‌کشیدنم برسونه بیاری، وگرنه به خدا قسم جونت رو می‌گیرم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه تاجیکی

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    2,423
    امتیاز واکنش
    47,929
    امتیاز
    956
    محل سکونت
    بندرعباس
    مادرش گفت:
    - هورزاد چی میگی؟
    هورزاد چشمانش را که بر اثر خشم قرمز شده بود به مادرش دوخت، فریاد زد:
    - چی میگم؟! بچه‌ام، تکه‌ای از وجودم ازم دوره. اون‌وقت شما میگی من چی میگم؟
    سربازان ترسیده به آتشی که موقع سخن‌گفتن ملکه‌شان از دهانش بیرون می‌آمد، خیره بودند. بهداد سرش را به زیر انداخته و پاسخ داد:
    - ملکه ما...
    بار دیگر فریاد گوشخراش هورزاد در سالن طنین‌انداز شد:
    - دیگه نمی‌خوام چیزی بشنوم! بچه‌ام رو بیارید.
    جمله‌ی آخرش را با عجز گفت. حق داشت؛ مادر بود و فرزندش را می‌خواست و خدا می‌داند یک مادر چه‌گونه می‌تواند دوری از فرزند را تحمل کند. درمانده از پله‌های جلوی تخت سلطنتی‌اش پایین رفت. همه، حتی مادرش به این مادر دلشکسته احترام گذاشتند. به پله‌هایی که گوشه‌ی سالن وجود داشت‌ و به طبقه‌ی دوم قصر راه داشت نزدیک شد. پایش را بر‌ روی اولین پله قرار داد. بار دیگر به عقب بازگشت و به چشمان مشکی‌رنگی که بر روی دیوار حکاکی شده بود، نگاه کرد و با غم زمزمه کرد:
    - غم دوریت من رو دیوونه می‌کنه پسرم.
    باز دانه‌ای مروارید از چشمانش سرازیر شد. تند پله‌ها را بالا رفت. دومین در از سمت چپ را باز کرد. خود را دلداری می‌داد؛ حال که پسرکم نیست، دخترکم که هست. در را بست. نصف اتاق صورتی‌رنگ و نصف دیگرش به رنگ آبی بود. یک اتاق دوازده‌متری که مخصوص فرزندانش بود. به سمت تختی که در قسمت صورتی‌رنگ اتاق و سمت راست قرار داشت رفت؛ تخت کوچکی که دخترش آرام در آن خوابیده بود. به آرامی بغلش کرد و روی صندلی قهوه‌ای‌رنگ کنار تخت نشست و به چهره‌ی فرزندش خیره شد. اگر پسرش را پیدا نکند چه می‌شود؟‌ به تخت پسرش نگاه کرد و دیگر نتواست خودش را کنترل کند و اشک‌هایش سرازیر شد. به فکر فرو رفت.
    ***
    «یک هفته قبل»
    آرام به دیمن نزدیک شد و از پشت بغلش کرد.
    - دیمن این‌قدر به بچه‌ها می‌رسی به من نمی‌رسی، کم‌کم داره حسودیم میشه ها.
    دیمن آرام خندید و پسرش را که خوابیده بود، روی تخت گذاشت. به سمت عشق زندگی‌اش برگشت، او را بغـ*ـل کرد و گفت:
    - هی دختر حق نداری به بچه‌ها حسودی کنی.
    هورزاد اخم‌هایش را در هم کشید و با ناراحتی گفت:
    - چرا؟ چون بچه‌ها رو بیشتر از من دوست داری؟
    دیمن آرام و مردانه خندید و گفت:
    ‌- نخیر حسود خانوم؛ چون اگه تو نبودی این بچه‌ها هم نبودن و این‌که این بچه‌ها چون تکه‌ای از وجود تو هستن برام عزیزن، چون تو مامان کوچولوی این دوتایی براشون می‌میرم.
    ***
    «زمان حال»
    هق‌هقش را در دل خفه کرد و با گریه زمزمه کرد:
    - آخ عزیزدلم چه‌طور به تو حسودیم شد؟
    هنوز هم در ناباوری به سر می‌برد. نمی‌دانست چه کند.‌ از یک سوی عشق زندگی‌اش، دیمن و از یک سوی دیگر فرزند بی‌گناهش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه تاجیکی

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    2,423
    امتیاز واکنش
    47,929
    امتیاز
    956
    محل سکونت
    بندرعباس
    نفس عمیقی کشید. آرام فرزندش را روی تختش گذاشت. به چشم‌های بسته‌ی دخترکش خیره شد و زمزمه کرد:
    - نمی‌تونه کار بابات باشه، ثابت می‌کنیم.
    بـ..وسـ..ـه‌ای بر روی پیشانی طفلش نشاند و از اتاق بیرون رفت. به در اتاق فرزندانش تکیه زد و دستش را روی قلبش قرار داد. ریتم تند قلبش به او یادآوری کرد که چه‌قدر بی‌قرار است. بر خودش لعنت فرستاد که در هنگام استرس و ناراحتی نمی‌تواند برای پیشگویی تمرکز کند. در دل نالید: «سیمبر برگرد، چه وقت رفتن به آسمون ششم بود.»
    چشمانش را باز و بسته کرد و از در فاصله گرفت. به سمت اتاقش که ته سالن قرار داشت حرکت کرد که صدای بهداد را شنید که او را صدا می‌کرد.
    - ملکه، صبر کنید. خبری براتون دارم.
    هورزاد ایستاد و به سمت بهداد که پشت سرش ایستاده بود برگشت. بهداد سریع احترام گذاشت.
    - بهداد چی‌شده؟
    بهداد لبخندی زد و گفت:
    - سرورم تونستیم از شاهزاده ردی بگیریم.
    هورزاد لبخندی زد و آرام زیر لب زمزمه کرد:
    - خدایا شکرت!
    - کجاست پسرم؟ کجاست ؟
    بهداد سرش را پایین انداخت. هورزاد حس می‌کرد خبرهای خوبی نخواهد شنید. با چهره‌ای درهم گفت:
    - بهداد بگو چی‌شده؟
    بهداد نفس عمیقی کشید و با صدای لرزانی که نشان از ترسش بود لب باز کرد:
    - ملکه چند شاهد داریم که پادشاه دیمن سوار بر اسبشون درحالی که شاهزاده رو در بغـ*ـل داشتند از قصر بیرون رفتند.
    رنگش پرید؛ نمی‌توانست باور کند. دستش را به دیوار گرفت و ناباور با چشم‌های گردشده گفت:
    - دروغ می‌گین، دیمن این‌ کار رو نمی‌کنه.
    بهداد می‌دانست ملکه‌اش باور نمی‌کند؛ اما همه‌ی حقیقت همین بود. فردی که بعد از ازدواج با ملکه‌اش سِمَت پادشاه را دریافت کرده بود، حال فرزند بی‌گـ ـناه خودش را دزدیده بود.
    - کی دیده؟
    بهداد به ملکه‌اش که با خشم این جمله را فریاد زده بود نگاه کرد و پاسخ داد:
    - نگهبانان خروجی حیاط قصر.
    هورزاد راست ایستاد، قسم خورده بود ضعف نشان ندهد؛ پس مثل قبل هورزاد قوی و بی‌باک می‌شد. بهداد را کنار زد و از پله‌ها پایین رفت، بهداد نیز به دنبالش.
    - سریع بیارشون جلوی در ورودی.
    بهداد تند گفت:
    -ملکه جلوی ورودی منتظرتون هستن.
    هورزاد سرش را تکان داد. ریتم قلبش تندتر شده بود. حسش می‌گفت کار دیمن است؛ چرا‌که همراه با فرزندشان او هم غیب شده بود؛ اما نمی‌خواست باور کند. حال چه کند؟ در به وسیله‌ی نگهبانان باز شد. هورزاد از در بیرون زد. دو سرباز پایین پله‌ها ایستاده بودند و با یکدیگر سخن می‌گفتند. هورزاد بالای پله‌ها ایستاد. دو سرباز سریع متوجه حضور ملکه‌شان شدند و احترام گذاشتند. هورزاد به چهره‌ی سرباز جوان‌تر که تازه پشت لب‌هایش سبز شده بود نگاه کرد:
    - می‌شنوم.
    سرباز جوان ترسیده به سرباز کناری‌اش نگاه کرد و چون دید نگاه ملکه‌اش به او است، با صدای لرزان خواست لب باز کند که دوباره صدای هورزاد بلند شد:
    - اگه می‌خوای دروغ بگی بهتره هیچی نگی؛ چون اگه دروغ بگی زمینِ زیر پات مثل لباست از خونت قرمز میشه.
    سرباز نوجوان فشار دستش را بر نیزه‌ی درون دستش بیشتر کرد. سرباز کناری‌اش که سنش بیشتر بود، در دل خدا را شاکر شد که ملکه‌اش او را مخاطب قرار نداده است. سرباز جوان ترسان و با صدای لرزان گفت:
    - ملکه‌ی اعظم من و بنیامین، سربازان شیفت شب ورودی قصر هستیم. دیشب شیفت ما بو‌د. نیمه‌شب بود که پادشاه دیمن به همراه شاهزاده خواستن از قصر خارج بشن‌. پرسیدیم کجا میرین؛ اما ایشون سر ما داد زدن که به چه حقی اجازه خروج نمی‌دین، من پادشاه شما هستم و ما هم چون ایشون پادشاه بودن اجازه‌ی خروج دادیم.
    هر دو همزمان زانو زدند و با التماس گفتند:
    - ملکه ما رو ببخشید، نمی‌دونستیم نباید اجازه‌ی خروج بدیم، فکر می‌کردیم شما در جریان هستین.
    هورزاد دستش را به نشانه‌ی سکوت بالا آورد. دو سرباز ساکت شدند. هورزاد با لب‌هایی لرزان گفت:
    - پس چرا تا الان چیزی نگفتین؟
    سرباز جوان دوباره لب باز کرد:
    - ملکه ما از ساعت نُه شب به بعد تا هشت صبح شیفت داریم، بعد از اتمام شیفتمون به شهر پیش خانواده‌هامون رفته بودیم.
    هورزاد سرش گیج رفت، هرچه کرد جلوی افتادنش را بگیرد نشد. چشمان زیبایش بسته شد و همزمان صدای فریاد بهداد بلند شد:
    - ملکه...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه تاجیکی

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    2,423
    امتیاز واکنش
    47,929
    امتیاز
    956
    محل سکونت
    بندرعباس
    آرام چشم‌هایش را باز کرد. به سقف سفید اتاقش زل زد. چشمانش پر شد. تند از جایش برخاست. موهایش پریشان دورش ریخته بود، لباس خواب بلند سفیدش را به تن داشت. به تخت دونفره‌ی طلایی‌رنگشان زل زد. نمی‌توانست باور کند دیمن با او چنین کاری کرده باشد. می‌دانست هر جا هستند، زیاد دور نشده‌اند؛ زیرا می‌توانست حس کند که فرزندش از این سرزمین دور نشده است. چند تقه به در خورد. هورزاد با صدای گرفته‌ای گفت:
    - بیا تو.
    در باز شد و چهره‌ی مضطرب بهداد نمایان شد‌. هورزاد نفس عمیقی کشید و با چشمانی ریزشده گفت‌:
    - چرا مضطربی بهداد؟ اتفاقی افتاده؟
    بهداد آب دهانش را قورت داد و گفت:
    - ملکه، نامه‌ای از پادشاه دیمن دریافت کردیم.
    چشمانش گرد شد. دیمن نامه داده بود. تند گفت:
    - نامه رو بده.
    بهداد دستان لرزانش را بالا آورد و کاغذ سفیدرنگ را به سویش گرفت. هورزاد متعجب به دستان لرزان بهداد خیره شد. چه شده است که دستانش چنین می‌لرزند؟ هورزاد خود نیز ترسید؛ اما ترس معنایی نداشت، نامه از سوی شوهرش، پدر فرزندانش بود. با یک حرکت سریع نامه را گرفت و گفت:
    - می‌تونی بری.
    بهداد تند نگاهش را به ملکه‌اش دوخت؛ نگران ملکه‌اش بود.
    - اما...
    هورزاد با فریاد میان صحبتش پرید:
    - بهداد تو رو خدا برو، نمی‌خوام چیزی بشنوم الان می‌خوام تنها باشم.
    بهداد سریع احترام گذاشت و بیرون رفت. هورزاد روی تختش نشست و به نامه خیره شد. نمی‌دانست چه‌طور نامه را بخواند. نفس عمیقی کشید و زیر لب زمزمه کرد:
    - بسه هورزاد، باید بتونی.
    قبل از آن‌که پشیمان شود، نامه را باز کرد و شروع به خواندن کرد:« درود. خوبی هورزاد؟ اوه ببخشید ملکه‌. می‌دونم ناراحتی از نبودن پسرت. ببین هورزاد؛ هیچ‌وقت عاشقت نبودم، هیچ‌وقت! نمی‌خواستم برگردم پیشت؛ اما به‌خاطر بچه‌ام اومدم. وقتی اومدم اون‌جا و بچه‌ها رو بغـ*ـل کردم، هیچ حس پدری بهشون نداشتم.»
    هق‌هق هورزاد اوج گرفت، چه‌قدر در این لحظه از این دنیا متنفر شده بود.
    «خیال کردی به همین آسونی از کاری که مادرت با من کرد گذشتم؟ هه زهی خیال باطل! دلم می‌خواست الان اون‌جا بودم و قیافه‌ات رو می‌دیدم. زجرکشیدنت برام لـ*ـذت داره، می‌فهمی هورزاد؟ وقتی زجر می‌کشی به اوج لـ*ـذت می‌رسم. حاشیه نمیرم؛ اگه بچه‌ت رو می‌خوای باید بیای به سرزمین یخی. بیست روز فرصت داری بیای، وگرنه جسد بچه رو می‌فرستم برات. وقتی از سرزمینت حرکت کردی باید تنها باشی، تکرار می‌کنم؛ تنها! اگه کسی همراهت بود جاسوسام بهم خبر میدن.
    به امید دیدار ملکه‌ی اعظم...از طرف عشقت، دیمن.»
    با دستش قلبش را که دیوانه‌وار به دیواره ی سـ*ـینه‌اش می‌کوبید، چنگ زد. از روی تخت بلند شد. نفس‌کشیدن برایش سخت بود؛ با مشت محکم روی قفسه سـ*ـینه‌اش می‌زد و از این سوی اتاق به آن سوی اتاق می‌رفت. مشت بعدی را محکم‌تر زد که اکسیژن به شُش‌هایش رسید. تندتند نفس می‌کشید. آرام که شد، با دو زانو روی زمین نشست و فریاد زد:
    - خدایا...
    طاقت نداشت. دلش از این همه بی‌رحمی گرفته بود. چه‌طور دیمن می‌توانست با فرزند خودش چنین کاری کند؟
    اشک‌هایش تمام صورتش را خیس کرده بود. زمزمه کرد:
    - خدایا غلط کردم دوباره دیمن رو قبول کردم، غلط کردم. خدایا پسرم رو بهم برگردون. خدایا تو رو خدا به دادم برس!
    چه زمانی دردناک‌تر از این است که به خدا بگویی «خدایا تو رو خدا.» روی زمین خودش را به سمت تختش کشید و به آن تکیه داد. کلمه‌ی «متنفرم» در ذهنش اکو می‌شد. قلبش درد می‌کرد. دوری از فرزند چه سخت است!
    دوباره با هق‌هق و صدای گرفته شروع به سخن‌گفتن با خدای خود کرد:
    - خدایا کمکم کن پسرم رو برگردونم، فقط امیدم به خودته. خدایا دوستت دارم.
    حال وقت ناامیدی و ضعف نبود، وقت عمل است. هورزاد باید خودش را به خدایش ثابت می‌کرد، باید درس زندگی را پس بدهد. خداوند همیشه بنده‌هایش را می‌آزماید؛ حال وقت آزمون‌دادن هورزاد است و فقط خدا می‌داند هورزاد می‌تواند از پس این آزمون برآید یا خیر.
    نور سفیدرنگ شدیدی تمام اتاق را فرا گرفت؛ به طوری شدید بود که هورزاد چشمانش را بست و آرام زمزمه کرد:
    - بالاخره اومدی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه تاجیکی

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    2,423
    امتیاز واکنش
    47,929
    امتیاز
    956
    محل سکونت
    بندرعباس
    رمان پیشنهادی من به شما:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    خیلی قشنگه بخونید.

    بعد از چند ثانیه نور از بین رفت. فرشته‌ی زیبای خدا آرام گفت:
    - درود ملکه‌ی زیبای من‌.
    هورزاد چشمانش را گشود و با بغض به چشمان زیبای فرشته‌اش خیره شد و با صدایی که بر اثر بغض می‌لرزید لب باز کرد:
    - سیمبر اومدی؟
    سیمبر لبخند غمگینی زد و دامن سفید لباسش را بالا گرفت و احترام گذاشت و پاسخ داد:
    - آره، ببخشید دیر اومدم.
    سیمبر سرش پایین بود. می‌خواست سرش را بالا بیاورد که هورزاد تند خودش را به او رساند و خودش را در آغـ*ـوش سیمبر رها کرد. سیمبر دستانش را دور ملکه‌اش حلقه کرد. هق‌هق هورزاد دلش را می‌سوزاند. از همه‌چیز اطلاع داشت؛ اما نمی‌توانست کاری کند؛ زیرا خداوند می‌خواهد از ملکه‌اش آزمون بگیرد.
    - سیمبر؟
    سیمبر ملکه‌اش را بیشتر در آغوشش فشرد و گفت:
    - جانم ملکه‌ی زیبایم؟
    هورزاد از سیمبر فاصله گرفت و در چشمانش خیره شد و نالید:
    - کمکم کن بچه‌ام رو برگردونم. دیمن اون رو ازم دزدیده. می‌دونی دیمن، کسی که دوسش دارم تنها عشق زندگیم، باورت میشه سیمبر؟
    و منتظر به فرشته‌اش خیره شد. سیمبر لب‌هایش را محکم روی هم فشرد و سرش را به علامت منفی تکان داد. هورزاد لبخند غمگینی زد و اشک‌هایش را با سرانگشتش پاک کرد و لرزان گفت:
    - خداروشکر که تو هم مثل من فکر می‌کنی. قلبم میگه کار دیمن نیست؛ اما تمام شواهد برعکس این موضوع رو نشون میدن.
    سیمبر زمزمه کرد:
    - می‌دونم.
    اشک‌های هورزاد دوباره شروع به ریزش کرد. آرام زمزمه کرد:
    - سیمبر قلبم درد می‌کنه.
    سیمبر حال پریشان ملکه‌اش را که دید، برای اولین‌بار از خدایش خواست که فرشته نباشد. قطره‌ای اشک از چشم سمت راست سیمبر پایین آمد. خودش نیز تعجب کرد؛ اولین‌بار بود که گریه می‌کرد. دردهای ملکه‌اش دلش را لرزانده بود. هورزاد دست سیمبر را گرفت و به سمت تختش کشاند، با هم روی تخت نشستند. هورزاد به زمین خیره شد و گفت:
    - دیمن ازم خواسته برم سرزمین یخی. خودش و بچه‌ام اون‌جان. پسرم اون‌جا چه‌طور طاقت میاره؟ سرزمین یخی همیشه سرده.
    سیمبر در حالی که به نیم‌رخ هورزاد خیره بود گفت:
    - پسرتون چون شاهزاده‌ی آتش هست سرما رو زیاد حس نمی‌کنه.
    هورزاد لبخند غمگینی زد و گفت:
    - باید هرچه سریع‌تر بریم؛ چون گفته بیست‌روز فرصت دارم. سرزمین یخی خیلی دوره، با جادو هم نمی‌تونیم بریم. سیمبر تو همراه من میای مگه نه؟
    سیمبر به چشمان قهوه‌ای ملکه‌اش که در اثر اشک برق می‌زدند خیره بود و نمی‌دانست چه‌گونه سخنش را بیان کند. آخر با لحن غمناکی گفت:
    - ملکه‌ام متأسفم، نمی‌تونم همراهتون بیام. باید به تنهایی این سفر رو برید؛ اما یادتون باشه خداوند همیشه همراهتونه.
    هورزاد با چشمانی گرد که نشان از تعجبش بود گفت:
    - چرا نمی‌تونی؟!
    - چون شما باید به تنهایی از پس این امتحان بربیاید و خودتون رو به خدا ثابت کنید.
    هورزاد تعجبش بیشتر شد؛ خداوند او را آزمایش می‌کرد؟!
    اخمی کرد و در دل گفت:« ای خدای بزرگ و مهربون، تمام سعی خودم رو می‌کنم که پیشت سربلند باشم نه سرافکنده، فقط مثل همیشه کمکم کن.»
    هورزاد مصمم لب باز کرد:
    - باید چی کار کنیم؟
    سیمبر بلند شد، روبروی ملکه‌اش ایستاد و گفت:
    - سرورم از تمامی قدرت‌هاتون در این راه می‌توانید استفاده کنید، به جز دو قدرت.
    هورزاد متعجب گفت:
    - کدوم دو قدرتم؟ چرا نباید استفاده کنم؟
    سیمبر با اندوه گفت:
    - قدرت پیش‌بینی و جابه‌جایی‌؛ چون شما نباید از آینده خبر داشته باشید و خودتون بدون آگاهی از آینده پیشروی کنید و قدرت جابه‌جایی؛ باید خودتون این مسافت رو برای رسیدن به شاهزاده طی کنید، بدون جادوی جابه‌جایی.
    هورزاد سرش را تکان داد و به فکر فرو رفت. حال چه‌گونه در این بیست روز خودش را به آن‌جا برساند؟
    سوالش را به زبان آورد:
    - سیمبر چه‌طور خودم رو توی بیست روز به اون‌جا برسونم؟
    سیمبر لبخندی به ملکه‌اش زد و گفت‌:
    - از این‌جا تا سرزمین یخی با اسب دَه‌روز فاصله داره؛ اما شما باید همین امروز حرکت کنید.
    هورزاد متعجب گفت:
    - چرا‌؟!
    -خودتون متوجه می‌شید.
    - پس برم بگم مقدمات سفرم رو آماده کنن.
    و از جایش برخاست. حال هورزاد در مسیر جدیدی قرار می‌گیرد.
    « تو که می‌دانستی با چه اشتیاقی خودم را قسمت می‌کنم،
    پس چرا زودتر از تکه‌تکه‌شدنم جوابم نکردی؟
    برای
    خداحافظی خیلی دیر بود، خیلی دیر!»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه تاجیکی

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    2,423
    امتیاز واکنش
    47,929
    امتیاز
    956
    محل سکونت
    بندرعباس
    در نظر سنجی بالا شرکت کنید هر کاربر می‌تواند دو گزینه را انتخاب کند.
    (کاربرانی که یک بار در نظرسنجی شرکت کردند دوباره شرکت کنند؛ زیرا رای های داده‌شده صفر شد)

    سوار بر اسب سفیدش از میان جنگل انبوه سرزمینش می‌گذشت. دل‌کندن از فرزندش سخت بود؛ اما برای نجات پسرکش مجبور به این جدایی بود. به محض این‌که از شهر خارج شد و مطمئن شد جاسوسان دیمن او را دیده‌اند، از قدرت نامرئی‌شدنش استفاده کرد تا راحت‌تر سفر کند. آه پرسوزی کشید و پرنده‌ی خیالش به گذشته پرواز کرد.
    ***
    هر دو در تراس ایستاده بودند و به ستاره‌های درخشان خیره بودند. دیمن پشتش ایستاده و او را در آغـ*ـوش کشیده بود. دیمن با عشق زمزمه کرد:
    - هورزاد تو مثل این ستاره‌های درخشان، توی زندگیم درخشیدی. به همین اندازه دور بودی؛ اما خداروشکر این دوری رو از بین بردم. هنوزم باورم نمیشه کنارمی.
    لبخند زیبایی بر روی لب‌های هورزاد نقش بسته بود.
    - دیمن؟
    - جان دلم؟
    - خیلی دوست دارم.
    دیمن او را محکم در آغوشش فشرد و گفت:
    - ما بیشتر ملکه.
    هورزاد ریز خندید و گفت:
    - وظیفته.
    دیمن از هورزاد فاصله گرفت و او را به سمت خودش برگرداند و با اخم مصنوعی گفت:
    - چی گفتی؟
    هورزاد لجباز شد و گفت:
    - همینی که...
    ادامه‌ی سخنش را نتوانست بگوید، صدای شلیک خنده‌اش در تراس پیچید؛ زیرا دیمن در تلافی حرفش شروع به قلقلک‌دادنش کرده بود. سربازانی که پایین تراس برای حفاظت ایستاده بودند، از شادی ملکه‌شان لبخندی بر روی لب‌هایشان جا خوش کرده‌ بود.
    ***
    در فکر فرو رفته بود و اسبش با شتاب به جلو پیشروی می‌کرد. با قرارگرفتن اسبی در کنارش به خود آمد؛ یک اسب قهوه‌ای‌رنگ که یک پسر بر روی آن قرار داشت. نیم‌رخ کشیده‌ی پسر را می‌توانست ببیند. با خود گفت:« کی می‌تونه باشه؟»
    شانه‌ای بالا انداخت، مهم نبود؛ زیرا پسر نمی‌توانست او را ببیند؛ اما تعجبش از این بود که پسر دقیقا هم‌پای او حرکت می‌کرد. بی‌توجه به پسر به روبرو خیره شد.
    - کجا میری؟
    سرش را تند به سوی پسر برگرداند. چه‌طور ممکن است این پسر او را ببیند؟ او که نامرئی بود!
    با خود اندیشید شاید با او نباشد.
    - هی خانوم با شمام، کجا میری؟
    با صدای کلفت و خشن دوباره‌ی پسر به خودش آمد. پسرک حال چشمان طوسی‌رنگش را در چشمان قهوه‌ای‌رنگ هورزاد دوخته بود.
    هورزاد اسبش را مهار کرد و از حرکت ایستاد که شاید پسر برود و روی سخنش با او نباشد؛ اما در کمال تعجب پسر نیز اسبش را مهار کرد و رو‌بروی هورزاد ایستاد. هورزاد با تعجب گفت:
    - من رو می‌بینی؟!
    پسرک با تمسخر گفت:
    - نه دارم با خودم صحبت می‌کنم، شما به راهتون ادامه بدید.
    هورزاد اخمی کرد و گفت:
    - این طرف‌ها خیار هست؟
    پسر با ابروهای بالارفته که نشان از تعجبش بود گفت:
    - نه، چه‌طور؟!
    هورزاد نیشخندی زد و گفت:
    - آخه دیدم داری زیادی نمک می‌ریزی، گفتم شاید این‌ طرف‌ها خیار هست می‌خوای خیار بخوری.
    پسر بلند زد زیر خنده و گفت:
    - گلوله نمک کی بودی تو؟
    هورزاد نیز خنده‌اش گرفته بود؛ اما برای غمی که داشت، خنده‌اش را قورت داد و با اخم گفت:
    - برو کنار می‌خوام بریم.
    پسر نیز خنده‌اش را قورت داد و گفت:
    -خب کجا داری میری؟
    هورزاد چپ‌چپ نگاهش کرد و گفت:
    -فضول رو بردن جهنم. به‌ تو چه، برو کنار.
    پسر نیز چپ‌چپ به هورزاد نگاه کرد و گفت:
    -خب دختر بگو کجا میری شاید مسیرمون یکی باشه با هم بریم، من حوصله‌ی تنهایی سفرکردن رو ندارم.
    هورزاد پوف کلافه‌ای کشید و گفت:
    - ای بابا خب یکی رو همراهت می‌بردی. من می‌خوام تنها برم، اصلا تو چه‌طور من رو می‌بینی؟
    پسر در حالی که با اسبش در کنار هورزاد قرار می‌گرفت گفت:
    - خب دیگه باید تنهایی برم، بعدشم چرا نبینمت؟ من قدرت این رو دارم که خودم رو نامرئی کنم و کسایی رو که نامرئی هستن ببینم.
    هورزاد نفس عمیقی کشید و درحالی که آرام اسبش را به حرکت در می‌آورد گفت:
    - عجب، از کجا فهمیدی من خودم رو نامرئی کردم؟ اصلا خودت داری کجا میری؟
    پسر نیز با او همراه شد و گفت:
    -چون وقتی نامرئی می‌شیم یه هاله‌ی سفید دورمون رو می‌گیره. من دارم میرم سرزمین یخی.
    هورزاد تند به پسر نگاه کرد و گفت:
    - اسمت چیه؟
    - کیوان، اسم خودت چیه؟
    هورزاد لب باز کرد پاسخش را بدهد که کیوان دوباره گفت:
    - اَه نمی‌خواد بگی، تو ملکه‌ی اعظمی.
    هورزاد دیگر نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورد.
    - تو من رو از کجا می‌شناسی؟!
    کیوان شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - از روی نقش آتش روی گوشت فهمیدم؛ چون فقط ملکه‌ی اعظم- که ملکه‌ی آتش هم هست- چنین نشونی داره.
    هورزاد سریع با موهایش گوش سمت راستش را پوشاند و گفت:
    - دقیق بگو کی هستی؟
    -گفتم که کیوانم، یکی از اشراف‌زاده‌های شهرت. الان‌ هم برای ازدواج با دخترخاله‌ام دارم میرم سرزمین یخی. خب بگو ببینم تو کجا داری میری ملکه؟
    هورزاد نمی‌توانست به راحتی به کسی اعتماد کند؛ به همین دلیل کوتاه گفت:
    - دارم برای انجام کاری به سرزمین یخی میرم.
    کیوان که از پاسخ کوتاه هورزاد متوجه شده بود ملکه‌اش نمی‌خواهد او بداند به چه دلیل به این سرزمین می‌رود، گفت:
    - با هم بریم؟ به هرحال جفتمون تنهاییم.
    هورزاد با فکر اینکه شاید خواست خداوند بوده است کیوان را ببیند گفت:
    - باشه، با هم می‌ریم.
    کیوان لبخند خوشحالی زد؛ زیرا حوصله‌ی تنهایی سفرکردن را نداشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه تاجیکی

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    2,423
    امتیاز واکنش
    47,929
    امتیاز
    956
    محل سکونت
    بندرعباس
    هورزاد به درخت تکیه داده بود و به آتش روبرویش که شعله می‌کشید خیره بود. برای استراحت در جنگل توقف کرده بودند. کیوان بی‌حوصله به هورزاد خیره بود؛ حوصله‌اش سر رفته بود. دلش می‌خواست ملکه‌اش را اذیت کند. با صدایی که شنید، لبخند شیطنت‌آمیزی زد. هورزاد با شنیدن صدا سرش را بالا آورد و به کیوان که روبرویش روی تکه سنگی نشسته بود نگاه کرد و ابروهایش را به نشانه‌ی تعجب بالا انداخت. صدای گفت‌‌وگوی دو مرد می‌آمد که به آن‌ها نزدیک می‌شدند. کیوان انگشت اشاره‌اش را به نشانه‌ی سکوت روی بینی‌اش قرار داد. هورزاد کلافه پوفی کشید. دو مرد به درختی که هورزاد به او تکیه داده بود رسیدند.
    - وای آیدین ببین آتیش، عجب شانسی پسر!
    آیدین خندید و گفت:
    - آره عجب شانسی. بیا یه‌کم همین‌جا بشینیم بعد بریم یه چیزی شکار کنیم.
    پسر دیگر آمد روی هورزاد بنشیند که هورزاد سریع بلند شد و پسر جایش نشست و گفت:
    - آخیش، مردم از خستگی.
    آیدین با خنده گفت:
    - از بس تنبلی، دو ساعت‌ هم نمیشه از خونه زدیم بیرون.
    کیوان بی‌صدا می‌خندید و در ذهنش نشستن پسرک را بر روی ملکه‌اش تجسم می‌کرد که آیدین خواست رویش بنشیند. کیوان تند خنده‌اش را خورد و بلند شد. حال نوبت هورزاد بود که بی‌صدا بخندد. این پسرک توانسته بود خنده‌ی ملکه عزادارش را در بیاورد.
    - میگم فرهاد نظرت نسبت به دختر آهنگر چیه؟
    فرهاد که پسری قدبلند و هیکلی بود، چشمان طوسی‌رنگش را به چشمان قهوه‌ای‌رنگ آیدین دوخت و جدی پاسخ داد:
    - خودت بهتر می‌دونی.
    آیدین نفس عمیقی کشید. کیوان ابرویی بالا انداخت و به آن دو اشاره کرد. هورزاد کنجکاو سرش را به معنی «چی؟» تکان داد. کیوان شروع به قدم‌زدن کرد و کنار هورزاد ایستاد.‌ فرهاد و آیدین از جایشان پریدند.
    فرهاد: شنیدی؟
    آیدین ابروهای پرپشتش را درهم کشید و گفت:
    - آره. بی‌خیال، خیالاتی شدیم.
    هورزاد به کیوان اخمی کرد. کیوان لبخند مرموزی زد و به یک‌باره با جادوی مخصوصش آتش را خاموش کرد. آیدین و فرهاد ترسان به دودی که از چوب‌های خاموش‌شده بلند می‌شد، خیره شدند.
    فرهاد لرزان گفت:
    - این چی؟ اینم خیالاتی شدیم؟!
    آیدین که غرورش اجازه نمی‌داد ترسش را برملا کند گفت:
    - باد خاموش کرده.
    کیوان باز خواست سربه‌سر دو جوان بگذارد که هورزاد پیش‌دستی کرد و خود را به آن دو جوان نشان داد. آن دو جوان جا خوردند و به هورزاد خیره بودند.
    هورزاد لبخندی زد و گفت:
    -نترسید، ما با شما کاری نداریم.
    ملکه بود دیگر، عادت کرده بود خود را جمع ببندد.
    دو پسر لبخند دستپاچه‌ای زدند. فرهاد که از آیدین قدبلندتر و رشیدتر بود، بلند شد و ایستاد.
    - کی گفت ما ترسیدیم؟ فقط تعجب کردیم.
    هورزاد لبخند مرموزی زد و گفت:
    - باشه، ما که چیزی نگفتیم.
    آیدین پوزخندی زد و گفت:
    -ببین خانوم خودش رو چه جمع می‌بنده. اصلا کی هستی؟
    هورزاد که کنار فرهاد ایستاده بود و به درخت تکیه زده بود، از درخت فاصله گرفت. کلاه شنل قرمزرنگش را روی سرش گذاشت. به سمت اسبش که با کمی فاصله از او ایستاده بود و نامرئی بود رفت. فرهاد،‌ آیدین و کیوان متعجب به او نگاه می‌کردند. هورزاد سوار اسبش شد و گفت:
    - ما ملکه‌ی شما هستیم. ملکه‌ی اعظم.
    فرهاد و آیدین متعجب به هورزاد که بین زمین و هوا نشسته بود خیره شده بودند. کیوان نیز سریع سوار اسبش شد و بدون آن‌که خود را نشان دهد گفت:
    - خاک تو سر ترسوتون کنن. مثلا مردید، مرد این‌قدر ترسو!؟
    فرهاد و کیوان که دیگر نزدیک بود سکته را بزنند، چشمانشان گرد شده بود. هورزاد با پایش به اسبش ضربه زد و وارد جاده‌ی خاکی شد و سپس خودش را نامرئی کرد.‌ با سرعت پیش می‌رفت. کیوان نیز همراهش بود.
    - ملکه ناراحت شدین؟
    هورزاد با تمام خشم فریاد کشید:
    - دیگه تا وقتی با منی حق نداری چنین مسخره‌بازی‌هایی دربیاری، فهمیدی؟
    کیوان که به آتش بیرون‌زده از دهان هورزاد خیره بود گفت:
    - باشه ملکه.
    - استراحت نداریم، فقط نیمه‌شب تا صبح استراحت می‌کنیم. من عجله دارم و برای این مسخره‌بازی‌ها و استراحت وقت ندارم؛ اگه ناراضی هستی می‌تونی از من جدا بشی.
    کیوان پوفی کشید و گفت:
    - نه بابا، به جون خودم راضی‌ام.
    هورزاد سرش را تکان داد و محکم‌تر به اسبش ضربه زد. دلش برای عطر وجود فرزندش تنگ شده بود. این جدایی کی تمام می‌شود خداوند می‌دانست و بس.
    ***
    «چند ساعت بعد»
    نزدیک غروب آفتاب بود و هورزاد هم‌چنان با سرعت به سمت مقصدش پیشروی می‌کرد. هنوز از جنگل خارج نشده بودند. طبق چیز‌هایی که شنیده بود می‌دانست نصف مسافتشان را در جنگل طی می‌کردند. تیری از کمان و سمت راست هورزاد رها شد و مستقیم و تند به سمتش می‌آمد.
    هاله‌ی محافظ را طبق گفته‌ی سیمبر غیرفعال کرده بود و حال تیر در نزدیکی هورزاد بود و هنوز متوجه تیر نشده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه تاجیکی

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    2,423
    امتیاز واکنش
    47,929
    امتیاز
    956
    محل سکونت
    بندرعباس
    هورزاد در فکر فرزندش بود و متوجه تیر نشده بود. کیوان که هم‌پای هورزاد حرکت می‌کرد، سریع هورزاد را به جلو خم کرد و خودش نیز همزمان با هورزاد خم شد. تیر تند عبور کرد و به درخت روبرو برخورد کرد. هورزاد متعجب سریع به حالت قبل بازگشت و اسبش را متوقف کرد. کیوان نیز همین‌کار را کرد.
    - چی‌شد؟!
    این سوال را درحالی پرسیده بود که چشمان بر اثر تعجب گردشده‌اش را به کیوان دوخته بود. کیوان بی‌حرف نگاهش را به تیری که به درخت برخورد کرده بود، دوخت. هورزاد مسیر نگاه کیوان را دنبال کرد و به تیر که کاغذی سفیدرنگ به آن وصل بود رسید. با دیدن تیر اخم‌هایش را در هم کرد و نفس عمیقی کشید. از اسبش پیاد شده و به سمت تیر رفت. تیر را از درخت جدا کرد و کاغذ سفیدرنگ را از تیر جدا کرد و باز کرد:« درود ملکه‌ی اعظم. اگه این نامه رو می‌خونی پس هنوز زنده‌ای! فقط خواستم یادآوری کنم که حرکاتت رو زیر نظر داریم. درسته نامرئی شدی؛ اما ما قدرت‌های خودمون رو داریم می‌دونی که! راستی...»
    هورزاد ادامه‌ی نامه را نخواند و آن را پاره کرد و بر روی زمین ریخت. کیوان نخواست خلوت ملکه‌اش را بر هم ریزد. کنجکاو بود بداند چرا ملکه‌اش اخم‌هایش با خواندن نامه در هم شد، هرچند...
    هورزاد سریع سوار اسبش شد و آرام حرکت کرد. کیوان نیز در سکوت به دنبالش حرکت کرد. جفتشان به روبرو خیره شده بودند. کیوان با شنیدن صدای ملکه‌اش متعجب به او چشم دوخت.
    - متشکرم.
    کیوان متعجب گفت:
    - چیزی گفتید ملکه؟!
    هورزاد سرش را پایین انداخت، لبخند تلخی زد و گفت:
    - گفتم متشکرم، بابت نجات جونم.
    کیوان خندید و دستی به موهای پرپشتش کشید و گفت:
    - کاری نکردم، وظیفه بود.
    هورزاد که حوصله‌اش سر رفته بود گفت:
    - نامزدت رو دوست داری؟
    کیوان لبخند شرمگینی زد و سرش را پایین انداخت. هورزاد متعجب از سکوت کیوان به سمتش بازگشت؛ با دیدن لپ‌های قرمز کیوان دانست که این مرد گنده خجالت کشیده است. بلند زیر خنده زد. کیوان تند سرش را بالا آورد و به ملکه‌اش خیره شد و در دل با تحسین گفت:« چه زیبا می‌خنده!» با صدای هورزاد به خودش آمد. هورزاد با لحنی که هنوز در آن اثرات خنده بود گفت:
    - آخه مرد رو به چه خجالت. با دیدن خجالتت یاد حامد افتادم.
    و با به یاد آوردن دوستان زمینی‌اش لبخند غمگینی زد. همه‌ی عزیزانش را از دست داده بود. اگر مادرش و دخترکش و افراد وفادارش را نداشت چه می‌کرد؟ تصمیم داشت در فرصتی مناسب به سیمبر خبر دهد که دوستان زمینی‌اش را به قصرش ببرد و همگی با هم منتظر بازگشتش بمانند.
    کیوان: نه بابا خجالت نکشیدم. حالا حامد کی هست؟
    و کنجکاو منتظر پاسخ ملکه‌اش بود.
    - یکی از دوستان زمینیم.
    کیوان سرش را تکان داد و گفت:
    - کوتاه، مفید. چه عالی!
    هورزاد متعجب نگاهش کرد که کیوان خندید و دندان‌های یک‌دست سفیدش را به نمایش گذاشت. هورزاد سرش را به معنای تأسف تکون داد و گفت:
    - شخصیت شیطونی داری.
    کیوان با شیطنت پاسخ داد:
    - همه همین رو میگن!
    هورزاد بار دیگر خندید و گفت:
    - خودشیفته‌ی کی بودی تو؟
    کیوان که ندانست منظور ملکه‌اش چه بود، گفت:
    - چی؟!
    هورزاد با خود گفت:« چه خوب که کیوان هست، این‌طوری سرم گرم میشه و کمی غصه‌هام رو فراموش می‌کنم.»
    هورزاد پاسخ داد:
    -یه اصطلاح ایرونی. بی‌خیال؛ با دیدن شیطنت‌های تو یاد خودم میفتم.
    و به فکر فرو رفت.
    ***
    «دو سال قبل»
    هورزاد کلافه پشت چراغ قرمز توقف کرد و گفت:
    - اَه بازم چراغ قرمز!
    آنا نیشش را باز کرد و درحالی که به ماشین کناریشان در سمت هورزاد اشاره می‌کرد گفت:
    - اِه بی‌خیال، کنارت رو بپا.
    هورزاد متعجب سرش را به سمت چپش برگرداند و دو پسر جوان و خوشگل را که سوار بر بوگاتی سفید بودند دید.
    آنا گفت:
    -عجب جونزهایی! بیا اینم شاهزاده‌های سوار بر خر سفیدمون.
    پسران نیز توجه‌شان به هورزاد و آنا جلب شده بود. آنا محکم به کمر هورزاد زد که اگر خودش را نگرفته بود، پخش فرمان ماشین می‌شد. پسرها جفتشان خندیدند. هورزاد با خشم به طرف آنا برگشت و گفت:
    - باز تو دوتا پسر دیدی افسار پاره کردی؟
    آنا جیغ خفه‌ای کشید و گفت:
    - خیلی بیشعوری هوری!
    و ناخن‌های بلندش را در گوشت بازوی هورزاد فرو کرد. هورزاد جیغ کشید و کشدار گفت:
    - باز رم کردی.
    آنا: نشونت میدم دختره‌ی...
    که با صدای پسرک صاف سر جایشان نشستند و به سمت چپشان نگاه کردند. با اشاره‌ی پسر چشم‌سبز شیشه را پایین کشیدند.
    - جون عجب خوشگلایی. چرا دعوا می‌کنید جیگرا؟
    آنا با عشـ*ـوه گفت:
    - خوشگلی از خودتونه، یه مسئله‌ای بود حل شد.
    و محکم دست هورزاد را که از پهلویش نیشگون می‌گرفت، گرفت و با حرص فشار داد. یکی از پسرها گفت:
    - در خدمت باشیم.
    آنا صدایش را نازک کرد و گفت:
    - مزاحم نم...
    هورزاد با دیدن چراغ سبز وسط حرف آنا پرید و گفت:
    - خدمتکار خواستیم خبر می‌دیم.
    و پایش را محکم روی گاز فشار داد و ماشین از جا کنده شد. آنا جیغ کشید:
    - بیشعور، چرا نذاشتی حرف بزنم!
    هورزاد خندید و گفت:
    - خوشت اومده بود نه؟
    آنا مشتی به بازوی هورزاد و گفت:
    - همیشه همین‌جوری می‌کنی، دیگه باهات بیرون نمیام.
    هورزاد خندید و از آینه به بوگاتی سفیدرنگی که دقیقا پشت سرشان بود نگاه کرد و گفت:
    -خیلی خب دیوونه پشت سرمونن، این دفعه دلت رو نمی‌شکنم.
    ***
    «زمان حال»
    - ملکه، ملکه؟
    با صدای کیوان به خودش آمد و لبخند شیرینی زد:
    - یاد وقتی که در زمین بودم افتادم.
    کیوان «آهانی» زمزمه کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا