کامل شده رمان کوتاه نانحس | کار گروهی انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

خــاتــون

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
2,393
امتیاز واکنش
96,316
امتیاز
1,036
شروع کردم گشتن به دنبال پلاک 12 که به در دوم نرسیده با سوت بلند تکتم به سمتش برگشتم.
با دستش علامت داد که خونه رو پیدا کرده، سری تکون دادم و به سمتش رفتم.
به ساختمون سنگ‌کاری‌شده از دور نگاه کردم، یه ساختمون بزرگ با در طلایی و مشکی رنگ که روی دیوارای سفیدش پر شیشه خرده بود.
حتما دزدگیرشونه، خنده‌ای روی لبم اومد.
- چرا می‌خندی؟
- دیواراشون رو پر خرده شیشه کردن، مثلا دزدگیرشونه.
- اینا رو ولش کن خونه رو بچسب، بیا، بیا از لای این سوراخا داخل رو نگاه کن.
سرم رو جلوتر بردم و از شکافای در، داخل رو دید زدم.
یه حیاط بزرگ که فقط کناره‌هاش با درختای سرو تزئین شده بود.
کل حیاط سبزه بود و یه راهرو برای رفت‌وآمد وسط حیاط بود که به خونه‌ی ویلایی متصل می‌شد.
همونطور که دید می‌زدم به تکتم گفتم:
- خب حالا چه کنیم؟ ما اومدیم تحقیق یا دید زدن؟
کنار در روی گلدون بزرگ نشست و حالت متفکرانه‌ای به خودش گرفت:
- داشتیم می‌اومدیم چند تا مغازه سر کوچه‌شون بود، از اونا سوال کنیم و از این همسایه روبه‌روییشون. هوم؟
شونه‌ای بالا انداختم و به دنبال تکتم راه افتادم.
زنگ آپارتمان دوطبقه ولی شیک روبه‌رویی رو زد.
- بله؟
تکتم: «سلام خانم. وقت بخیر، می‌شه چند لحظه مزاحمتون بشیم؟»
- خواهش می‌کنم. در چه مورد؟
- تشریف بیارید پایین عرض می‌کنم، البته اگر زحمتی نیست.
- بسیار خب، الان میام.
بعد چند دقیقه در سفید رنگ باز شد و زن میانسالی با مانتوی خفاشی بادمجونی و شال همرنگش ظاهر شد.
- سلام. بفرمایید؟
- سلام مجدد. راستش ما می‌خواستیم در مورد همسایه‌ی روبه‌روییتون سوال کنیم.
زن لبخندی زد:
- امر خیره؟
- ان‌شاالله
- بفرمایید بالا خواهش می‌کنم.
- نه تشکر. مزاحم نمی‌شیم فقط یکم برامون از خانواده‌شون و اینا بگید.
- والا آقای صفری دوست همسرم هستن. خانواده‌ی شریف و محترمی‌ان، یه پسر دارن که آقا محسنه، خیلی آقاست، ما که بدی ندیدیم. یه بار ازدواج کرده ولی چون همسرش مشکل داشت جدا شدن. والا من همینا رو می‌دونمغ ولی بهتون اطمینان می‌دم که خانواده‌ی خوبین.
- خیلی ممنون خانوم. لطف کردید.
صدای ضبط شده‌ی اون خانم رو سیو کردم تا بعدا به شیرین بدم که گوش کنه.
از چندتا همسایه‌ی دیگه هم پرس‌وجو کردیم و به سوپر محلشون رفتیم.
اول تکتم رفت داخل و دستم رو کشید.
یه پسر جوون پشت دخل نشسته بود، موهاش رو سیخ‌سیخی درست کرده بود و ابروهاش رو خیلی ضایع برداشته بود.
داشتم فکر می‌کردم که این مدل مو خیلی وقته از مد افتاده که با صدای تکتم به خودم اومدم.
- سلام جناب. ما یه چندتا سوال در مورد آقای صفری و خانواده‌شون داشتیم. می‌شناسیدشون؟
پسر آدامسش رو چندشانه جوید و لبخند چندش‌تری تحویل تکتم داد:
- واسه چی می‌خوای؟
تکتم اخم عمیقی کرد:
- اگر می‌خواستم بگم می‌گفتم، بعدشم کمکمون می‌کنید یا نه؟
- بفرمایید؟
- می‌خوام درموردشون بدونم. اخلاق و سطح خانوادگی و اینجور چیزا.
آدامسش رو باد کرد و تلویزیون 28اینچی رو نگاه کرد.
- والا خانواده‌ی خوبی‌ان. ما که بدی ندیدیم، خوش‌حساب و خوش‌برخورد. از ما هم زیاد خرید نمی‌کنن می‌رن فروشگاه سر خیابون.
تشکری کردیم و اومدیم بیرون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    تکتم: خب صداها رو ضبط کردی؟
    نگاهی به ساعت مچی مشکی و اسپرتم که عقربه‌هاش ساعت 11 رو نشون می‌داد انداختم:
    - آره. می‌گم الان بریم شرکتش یا فردا؟
    - نه امروز بریم کار رو تموم کنیم.
    باشه‌ای گفتم و به طرف شرکتش که همون نزدیکی‌ها بود راه افتادیم.
    به ساختمون شیک و مدرن روبه‌روم خیره شدم و ناخودآگاه سوت بلندی زدم که با سقلمه تکتم به خودم اومدم.
    - چه خبرته؟ آبرومون رفت.
    - خب خیلی باحاله، نگاه کن.
    بی‌توجه به حرفم گفت:
    - حالا چجوری بریم تو؟ رفتیم چی بگیم؟ اگه خودش تو شرکت باشه چی؟
    - ببین من می‌رم از نگهبان می‌پرسم که هست یا نه، اگه بود یه نقشه توپ دارم.
    رفتم داخل، نگهبان با لباس فرم سرمه‌ایش مشغول تماشای تلویزیون بود و دستش یه قابلمه‌ی کوچیک لوبیاپلو بود.
    - سلام آقا.
    نگاهش رو از تلویزیون گرفت و به من دوخت:
    - سلام بفرمایید باباجان.
    - می‌خواستم بدونم مهندس صفری هستن؟
    - مهندس صفری؟
    انگار داشت فکر می‌کرد که مهندس صفری کیه یا کدومه.
    - آره دخترم هستن.
    - آهان ممنون. می‌شه بگید شرکتشون طبقه چندمه؟
    - طبقه‌ی 9 واحد 4.
    تشکری کردم و به طرف تکتم که اون گوشه وایساده بود و به نم‌نم بارون نگاه می‌کرد رفتم.
    - تکتم می‌گـه طرف هست.
    - خب نقشه‌ت چی بود؟ بگو ببینم قابل اجراست.
    - می‌گم زنگ بزنیم به شیرین بگیم خودش رو بزنه به مریضی یا بگه که یه جایی گیر افتاده بعد به این محسن خان خبر بده اونم تا می‌ره سراغش ما تحقیقاتمون رو بکنیم.
    تکتم کمی فکر کرد و در آخر مشغول شماره‌گیری شد.
    شیرین کمی مردد بود؛ ولی در آخر قبول کرد، خودش هم تب داشت و این بهترین راه بود.
    کمی بعد در آسانسور باز شد و محسن با دو به بیرون رفت.
    لبخند خبیثانه‌ای به هم زدیم و سوار آسانسور شدیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    زنگ واحد رو زدیم و در باز شد.
    یه سالن مستطیل شکل که طراحی فوق‌العاده‌ای داشت. یه طرف سالن کاغذ دیواری‌های سنتی و یه طرف مدرن.
    کاناپه‌های مشکی‌رنگ و چرم یک طرف سالن چیده شده بودن و میز منشی روبه‌روشون قرار گرفته بود.
    جلو رفتیم و به منشی سلام کردیم.
    یه خانم متشخص و مرتب که مشغول تایپ بود با احترام سلام کرد:
    - بفرمایید، امری داشتید؟
    تکتم: «راستش... راستش ما برای تحقیق اومدیم.»
    منشی گنگ ما رو نگاه کرد:
    - تحقیق؟
    - بله برای امر خیر، منتهی اگه می‌شه آقای صفری چیزی نفهمن.
    منشی لبخند شیرینی زد و به صندلی‌ها اشاره کرد، بعد تلفن رو گرفت سفارش دوتا چای داد.
    - حتما؛ سوالاتتون رو بپرسید، در حد توان پاسخ می‌دم.
    - راستش ما می‌خوایم بدونیم آقا محسن چجور آدمی هستن؟ خانواده‌شون چجورین؟ اخلاقاشون و...
    - بله متوجهم. من 10ساله اینجا کار می‌کنم و قبل من پدرم اینجا کار می‌کردن، خانواده‌ی فوق‌العاده‌ای هستن و همچنین خود مهندس که بسیار متشخص، منظم و باادبه. می‌شه گفت یه جنتلمن که اکثر کارمندای دختر اینجا آرزوی ازدواج باهاشون رو دارن. متاسفانه یه ازدواج ناموفق داشتن.
    - خب می‌شه بگید چرا طلاق گرفتن؟
    کمی مردد شد:
    - راستش رو بخواید...خانمشون کس دیگه‌ای رو دوست داشتن و به زور با مهندس ازدواج کرده بودن، منتهی مهندس اطلاع نداشته و وقتی می‌فهمه که همسرشون رو با اون آقا می‌بینه و...
    تکتم هین بلندی کشید که با نیشگون من خودش رو جمع کرد.
    لبخندی زدم و بعد از پرسیدن چندتا سوال دیگه و قول گرفتن از اینکه منشی چیزی به مهندس نگه به سمت خونه‌ی ما حرکت کردیم.
    تو راه به مامان زنگ زدم و خبر دادم که تکتم برای شام پیش ماست.
    - چرا زنگ زدی گفتی شام میام خونه‌تون؟ مزاحم نمی‌شم، شما خودتون الان کلی مشغله دارین من همین ایستگاه بعدی پیاده می‌شم.
    اخم پررنگی کردم:
    - نخیر. شما هیچ جا نمی‌ری میای خونه‌ی ما، اینجوری شاید منم یه شب آروم‌تر داشته باشم. دیشب سر شام آقاجون بهم تیکه انداخت که به مامانت تو کارای خونه کمک کن.
    به تکتم که ریز ریز می‌خندید نگاه کردم:
    - کوفت، نخند.
    چشم‌غره‌ای بهش رفتم و تا خونه با هم حرفی نزدیم.
    وقتی رسیدیم مامان و کیارش خونه بودن و آقاجون اینجور که مشخص بود رفته بود حجره و بعد هم جلسه قرض‌الحسنه داشت و امشب نبود.
    با تکتم به اتاقم رفتیم و کمی استراحت کردیم.
    ساعت 6 غروب بود که از خواب بیدار شدم تکتم هنوز خواب بود و خروپف می‌کرد.
    پولیپ داشت و مادرش نمی‌ذاشت که عمل کنه، خیلی می‌ترسید و تکتم همیشه باهاش رو این موضوع دعوا داشت.
    دست و صورتم رو شستم و به داخل خونه رفتم. مامان خرید رفته بود و کیارشم تمرین تئاتر داشت.
    کتری رو پر آب کردم و گذاشتم تا جوش بیاد، قوری رو شستم و یکم چوب دارچین هم ریختم که خوش‌طعم بشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    نقد و نظری بود حتما در صفحه پروفایلم بیان کنید خوشحال می‌شم♡

    یخچال رو باز کردم و قالب پنیر تو ظرف شیشه‌ای رو به همراه گردو بیرون آوردم.
    عصرونه حاضر بود، به موبایل تکتم زنگ زدم تا بیدار بشه.
    - هان؟
    - هان و کوفت. بدو دست و صورتت رو بشور بیا عصرونه، کسی خونه نیست.
    اومدمی گفت و بعدِ یه ربع پیداش شد. پیراهن یقه اسکی مشکی‌ای پوشیده بود با شلوار گپی که من بهش داده بودم.
    - بابا تازه ناهار خوردیم عصرونه چیه؟
    - کجا تازه ناهار خوردیم؟ ساعت2-3 بود الان ساعت شیش عصره خواهر من.
    دوتا چای خوش‌رنگ ریختم و نشستم روبروش.
    - فکر کنم این پنجمین باریه که میام خونه‌تون.
    - آره. راستی به این دختره شیرین زنگ زدی؟
    زد به پیشونیش:
    - وای نه اصلا یادم نبود. اول عصرونه‌م رو بخورم بعد می‌زنگم.
    - ولی واقعا یه چی خورد تو مغزمون که رفتیم دنبال کاراش. ما کجا و تحقیقات کجا!
    - مگه چمونه؟
    - دوتا دختر جوون رفتیم تحقیقات یه پسر، البته برای کسی که هیچ شناختی ازش نداریم. اصلاً شاید دروغ گفته باشه، هوم؟
    - نمی‌دونم؛ ولی ما قصدمون خیر بوده.
    - این پسره محسن حتما از شیرین خوشش اومده، وگرنه امروز اینجوری با دو و هراسون از مجتمع بیرون نمی‌زد.
    تکتم همون‌طور که لقمه‌ی بزرگی رو توی دهنش می‌چپوند، شونه‌ای بالا انداخت و بعد کمی از چایش رو هورت کشید.
    سری تکون دادم و دیگه چیزی نگفتم.
    به شیرین زنگ زدیم و گفت که نمی‌تونه حرف بزنه، محسن از ظهر که رفته بود تا الان پیشش بود و قرار شد فردا تو کافی‌شاپ فندق نزدیک آزمایشگاه ببینیمش.
    به زور تکتم رو راضی کردم که شب پیشم بمونه و فردا که تعطیلیم باهم خوش بگذرونیم؛ ولی با خبرای مامان خوشحالیم دود شد.
    قرار بود پس‌فردا شب خواستگارا بیان.
    استرس عجیبی مثل همیشه وجودم رو گرفت؛ اما این‌دفعه جنسش فرق می‌کرد.
    اینکه دارم یه تصمیم جدی برای آینده‌م می‌گیرم و این تصمیمم راه بازگشتی نداره.
    با سقلمه تکتم حواسم رو بهش دادم.
    - هوم؟
    - کشتیات غرق شدن؟ چیز عجیبی که نیست! قراره برات خواستگار بیاد مثل همیشه؛ ولی این‌بار تو جواب مثبت می‌دی و می‌ری قاطی خروسا.
    چشم‌غره‌ای به قیافه‌ی خندونش رفتم و به کیارش که در حال خوردن میوه بود نگاه کردم.
    - چته خب؟ راست می‌گم دیگه. می‌خوای من و شیرین این‌دفعه واسه تو بریم تحقیق؟
    از تصورش لبام به خنده باز شد:
    - تکتم تو دیوونه‌ای دیوونه
    هردو سرمست از این حرفامون می‌خندیدیم که مامان باز زد تو حالم:
    - بچه‌ها عمو مهراد داره میاد اینجا.
    همین رو کم داشتیم. عمویی که همیشه رو کمک‌ها و حمایتاش حساب باز می‌کردم ولی حالا سر خیلی چیزا ازش دلخور بودم.
    عمویی که اختلاف سنیم باهاش تنها 10ساله و این تفاوت سنی کم بعضی اوقات رابـ ـطه‌ی برادرزاده و عمو رو به رفاقت تبدیل می‌کنه.
    - می‌گم کیان این همون عمو خوشگلته که هی تعریفش رو می‌کنی؟
    سری برای تایید حرفاش تکون دادم.
    - اوه اوه الان تو فاز قهرم هستی! دیگه بدتر.
    - نه قهر نیستم ولی دلخورم تکتم، اون...اون پای قولش واینستاد و نتیجه‌ی اون همه تلاش و کمکش داره از بین می‌ره.
    - حتما یه چیزی می‌دونه که موافقت کرده خواهری.
    - نمی‌دونم، نمی‌دونم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    میز شام رو چیده بودیم و منتظر عمو بودیم، زنگ در زده شد و کیارش برای باز کردن در رفت.
    مثل همیشه مرتب، کت تک و شلوار کتان هم‌رنگش و موهایی که مرتب بالا می‌داد.
    سلام و احوال‌پرسی خشکی باهاش کردم و به آشپزخونه رفتم تا پارچ آب و نوشابه رو بیارم. همه دور میز نشستن و مشغول شدیم.
    برای خودم و تکتم سالاد ریختم که با سرفه‌ی مامان بهش نگاه کردم.
    به عمو و ظرف سالادش اشاره کرد، نفس کلافه‌ای کشیدم و ظرف سالادش رو گرفتم و براش ریختم. حواسم نبود که دارم گوجه‌ها رو براش جدا می‌کنم. آخه علاقه‌ای به گوجه تو سالادش نداشت و منم داشتم براش گوجه‌ها رو جدا می‌کردم.
    خدا رو شکر جز عمو که با لبخند نگاهم می‌کرد کسی حواسش نبود.
    اخمی کردم و ظرف سالاد رو جلوش گذاشتم و مشغول غذام شدم.
    شام تو سکوت خورده شد و با کمک مامان ظرفا رو شستم.
    تکتم و کیارش با هم جلوی تلویزیون نشسته بودن و فوتبال بازی می‌کردن، عمو هم بهشون نگاه می‌کرد و کیارش رو تشویق می‌کرد.
    - کیانا مامان چای بریز براشون ببر، منم میوه‌ها رو می‌شورم میارم.
    چشمی گفتم و با سینی چای به نشیمن رفتم، بازی رو قطع کردن و روی کاناپه نشستن.
    همه مشغول خوردن چای بودیم که تکتم شروع به تعریف قضیه شیرین کرد، خدا خدا می‌کردم که قضیه امروز رو تعریف نکنه، مخصوصا این که مامان کنارمون نشسته بود.
    رسید به قسمت تحقیق، سرفه‌ای کردم که متوجه نشد، گوشیم کنارم بود بهش زنگ زدم. اهه لعنتی گوشیش پیشش نبود، بهش نگاه کردم تا نگاهش بهم بیفته ولی انگار نه انگار.
    همه هم با دقت بهش گوش می‌دادن، با صدای مامان که صدام می‌زد حواسم رو بهش جمع کردم.
    - چه کار خوبی کردین کیانا. آفرین به هردوتون، بهش بگید اگر مشکل جهیزیه و اینا داره بگه من از مسجد ببینم می‌تونم براش جور کنم.
    تعجب کرده بودم، فکر کردم با یه تشر روبه‌رو می‌شم ولی انگار خداروشکر از این خبرا نبود.
    نفس آسوده‌ای کشیدم و با لبخند چایم رو نوشیدم.
    با اومدن آقاجون ما شب بخیر گفتیم و به اتاقم رفتیم. اونشب تا نیمه‌های شب در مورد چیزای مختلف حرف زدیم و خندیدیم.
    صبح یه سر به آزمایشگاه زدیم و بعد به سر قرار رفتیم، شیرین هنوز نیومده بود، شیرکاکائوی داغی سفارش دادیم که همون لحظه شیرین اومد.
    مثل دفعه قبل تیپ ساده و خانمانه، مانتو و شلوار قهوه‌ای‌-‌کرم و شال مشکی.
    کمی سالن رو دید زد، براش دست تکون دادم، ما رو دید و به طرفمون اومد.
    بعد از سلام و احوال‌پرسی و سفارش دادن، تکتم با ذوق شروع کرد به سوال کردن:
    - خب دیروز چی شد؟
    شیرین تک خنده‌ای به ذوق بچگانه‌ی تکتم کرد:
    - دیروز که زنگ زدم بهش سریع خودش رو رسوند، منم واقعاً حالم بد بود و تب داشتم. تو این چند وقت اینجوری ندیده بودمش، خیلی مهربون شده بود.
    شیرین لپاش رنگ گرفتن و سرش رو انداخت پایین
    تکتم: «اوه خب حالا چه خجالتیم می‌کشه».
    - بعد من رو سریع برد دکتر یه سرم وصل کردم، با هم رفتیم صبحانه خوردیم، یکمی دور زدیم، از همه چیز حرف زدیم بعد من رو رسوند خونه و رفت. شماها چیکار کردین؟
    تکتم پکر شد:
    - همین؟!
    شیرین با بدجنسی ابرو بالا انداخت:
    - وارد جزئیات نمی‌شم.
    تکتم ایش کشداری گفت و مشغول خوردن شیر کاکائوش شد.
    صداهای ضبط شده رو دادیم بهش تا گوش کنه.
    همون‌طور که گوش می‌کرد لبخندش پررنگ‌تر می‌شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    - خب تصمیمت چیه؟
    - راستش هنوز دودلم، احساس می‌کنم می‌تونم بهش اعتماد کنم و پشتوانه‌ی خوبی برام میشه؛ اما می‌ترسم وارد زندگیش بشم و اون چیزی نباشه که من فکرش رو می‌کردم.
    تکتم: «ببین شیرین تصمیمت رو باید بگیری، ما هرکاری از دستمون برمیومد انجام دادیم، حالا بقیه‌ش با خودته باید باهاش حرف بزنی».
    شیرین سری تکون داد و به فکر فرو رفت.
    بعد از کمی حرف زدن، شیرین رو تنها گذاشتیم و به خونه برگشتیم.
    ***
    تو اتاقم مشغول کتاب خوندن بودم که کسی در زد.
    بفرماییدی گفتم و مامان وارد اتاق شد:
    - مزاحمت که نیستم؟
    - نه این چه حرفیه، بیا داخل.
    کنارم روی تخت نشست و کمی به اتاق مرتب شده‌م نگاه کرد و چشماش برق زد:
    - چه عجب اتاقت تمیزه.
    تک خنده‌ای کردم و شونه‌هام رو بالا انداختم.
    - راستش بابات برای فرداشب قرار خواستگاری رو گذاشته. فردا صبح هم با هم بریم دنبال یه سری خرید و اینا.
    خیلی ریلکس باشه‌ای گفتم و دوباره مشغول خوندن کتابم شدم. مامان هم بعدِ کمی نشستن اتاق رو ترک کرد.
    ناراحت بودم از دست همه‌شون؛ ولی خودم قبول کردم، ناراحتی معنا نداشت.
    این سه روز بیکاری واقعاً عذاب‌آور بود، دوست داشتم هرچه زودتر شیفتم برسه و برم سرکار.
    صبح با صدا زدنای مامان بیدار شدم، بعدِ خوردن صبحانه باهم به بازار رفتیم.
    می‌خواستن امشب سنگ تموم بذارن. گرون‌ترین میوه‌ها و شیرینی‌ها رو مامان خرید.
    بعد باهم به پارچه‌فروشی رفتیم و به انتخاب من یه پارچه‌ی آبی برای مراسمای بعدی گرفتیم تا خیاط بدوزه.
    انگار همه چیز مشخص شده بود و همه مطمئن بودن که من جواب بله رو می‌دم.
    کمی تو پاساژا دور زدیم در آخر کت و دامن کرمی‌ رنگی چشمم رو گرفت.
    - کیانا چرا انقدر رنگ تیره انتخاب می‌کنی؟
    - مامان؟ کرم تیره‌ست؟
    چشم‌غره‌ای بهم رفت و با گفتن هرکاری می‌خوای بکن من رو ترک کرد و مشغول دیدن لباس برای خودش شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    از فروشگاه که اومدیم بیرون، به سمت در خروجی قدم برداشتم.
    - کجا؟!
    - وا بریم خونه دیگه، مگه تموم نشد؟!
    -نخیر. من طلا نگرفتم.
    وای باز این چشم و هم‌چشمی‌های زنونه کار دستم داد.
    - مادر من تو این همه طلا داری، به چه دردت می‌خوره آخه؟
    - ندیدی مادرش چه طلاهایی دستش گذاشته بود؟
    - اونا که بهشون می‌خوره اهل این چیزا نباشن؛ ول کن مادر من، بیا بریم.
    - من بهتر می‌دونم یا تو؟ بیا بریم مغازه حاج صراف همین پایین.
    پوف کش‌داری گفتم و پشت مامان راه افتادم.
    هیچ‌وقت این خانمایی که عاشق طلا هستن رو درک نمی‌کنم، برعکس مامانم و زنای دیگه من از طلا متنفرم.
    یک ساعت معطل بودم که مامان طلای مورد نظرش رو انتخاب بکنه.
    آخر هم یه سرویس و چندتا النگو گرفت و ساعت 1 برگشتیم خونه. سر راه هم از رستوران غذا گرفتیم تا گرسنه نمونیم.
    آقاجون ناهار حجره بود و کیارش هم معلوم نبود کجاست.
    ناهار رو دونفری خوردیم، سفره رو جمع کردم و تو نشیمن جلوی تلویزیون خوابم برد.
    با برخورد چیز نرمی به صورتم چشمام رو کمی باز کردم، آقاجون بود که موهام رو نوازش می‌کرد، کمی تعجب کردم از زمانی که راهنمایی رفتم تا الان آقاجون این کار رو نکرده بود.
    چشمام رو دوباره بستم و از این حس لـ*ـذت بردم و دوباره به خواب رفتم.
    با سر‌و‌صداهای کیارش بیدار شدم و چشمام رو مالیدم تا بهتر ببینن. کیارش و پسرخاله‌م متین که 10سالش بود مشغول فوتبال دستی بودن.
    ملافه‌ی نازکی که رو تنم انداخته شده بود رو جمع کردم و همونطور که به طرف اتاقم می‌رفتم براشون از تاسف سری تکون دادم.
    مامان و خاله نجمه تو آشپزخونه سبزی پاک می‌کردن.
    خاله نجمه رو دوست داشتم، دوسال می‌شد که ازدواج کرده، با عشق هم ازدواج کرد، برخلاف کل خانواده.
    سلام بلندی کردم و به داخل رفتم خاله با دیدنم خوشحال شد و قربون صدقه‌م رفت و محکم بغلم کرد.
    - خاله خفه‌م کردی!
    - ساعت خواب خانم خوش‌خواب، برو دست و روت رو بشور بیا کمک.
    چشمی گفتم و بعد گرفتن دوش کوتاه و تعویض لباس دوباره برگشتم پیششون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    مامان و خاله درمورد عروسی‌ای که خاله چند شب پیش رفته بود حرف می‌زدن و منم هم‌زمان که تره‌ها رو پاک می‌کردم به حرفاشون گوش می‌دادم.
    سرو صدای کیارش و متین بالا رفته بود که با داد مامان فروکش کرد.
    عادت کرده بودیم، اکثر اوقات خونه‌مون مهمون بود و جو شلوغی داشت، البته یه چند سالی می‌شد که مهمونیا کمتر شده بود.
    کمی استرس داشتم و گوش دادن به حرفای نه‌چندان جالب مامان و خاله کمترش می‌کرد؛ اما پا شدم و به کیارش و متین ملحق شدم، با اومدن من متین پاشد و از کیف کلاسش یه بسته پـ*ـاسـ*ـور درآورد.
    لبم رو گزیدم و بهش توپیدم:
    - بذارش تو کیفت، اینا رو از کجا آوردی؟! اگه مامان بابات ببینن که هیچی.
    کیارش به کارهای ما می‌خندید و متین انگشت اشاره‌ش روی بینیش بود به نشونه‌ی ساکت بودن.
    - کیارش ببند. تو هم اون رو بذار تو کیفت تا کسی ندیده. اگه دستت ببینن هم ما رو تنبیه می‌کنن هم تو رو.
    چشم‌غره‌ای بهشون رفتم و به اتاقم رفتم، سرم درد می‌کرد.
    یه روسری از کشو لباسام درآوردم و سرم رو بستم. به مامان زنگ زدم تا برام از اون دمنوشای آرام‌بخشش بیاره.
    مدتی نگذشت که سراسیمه وارد اتاق شد و خاله دمنوش به دست پشت سرش اومد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    دمنوش تلخ و بدمزه رو خوردم و دوباره به خواب رفتم.
    ***
    تقریباً اکثر بزرگای فامیل اومده بودن، خنده‌م گرفته بود. چه آدمای بیکاری بودن که برای یه خواستگاری کوچولو خودشون رو به زحمت می‌انداختن.
    عمه‌ها و خاله‌نجمه به همراه مامان تو پاتوق همیشگیشون یعنی آشپزخونه نشسته بودن و آقاجون و مردا هم تو پذیرایی.
    من و کیارش به همراه متین مشغول صحبت در مورد کلاسایی که متین تو تابستون می‌رفت بودیم.
    در همین حین صدای زنگ اومد و سکوت عجیبی ایجاد شد، آقاجون خودش برای باز کردن در رفت و من هم به آشپزخونه پیش بقیه رفتم.
    تا من وارد شدم خاله کل کوچیکی کشید که از حرص دلم می‌خواست سرم رو بکوبم به دیوار، عمه‌ها هم پشت اون هی بهم می‌گفتن عروس‌خانم فلانه عروس‌خانم بهمانه.
    با صدای یاالله، خانما به طرف نشیمن رفتن و من و مامان و کیارش برای خوش‌آمدگویی دم در ایستادیم.
    اول بابا و حاج‌آقا و بعد حاج‌خانم و دخترش و بعد اصل کاری آقا‌داماد وارد شدن.
    احوال‌پرسی گرمی کردیم و بابا و مامان به طرف پذیرایی راهنماییشون کردن.
    خواستگاری فقط بین خانواده‌های خودمون بود و دوتا از بزرگان، بقیه سیاهی لشکر بودن و گوشه‌ای ساکت می‌نشستن و مراسم رو تماشا می‌کردن، انگار فیلم سینماییه.
    مادر داماد و خواهرش چون چادر سرشون بود، چیزی از لباساشون مشخص نبود، حاج آقا هم مثل بابا کت و شلوار مردونه و جلیقه مشکی تنش کرده بود.
    داماد هم یک کت و شلوار زیبا و مردونه به رنگ سرمه‌ای با پیراهن سفید به تن داشت.
    تیپ فوق‌العاده‌ای داشت و چهره‌شم مردونه بود، چشمای درشت مشکی و بینی عقابی و ته‌ریشش که حتی شب خواستگاری هم نزده بود، چهره‌ش رو مردونه‌تر کرده بود؛ تک خنده‌ای کردم که با سقلمه مامان به خودم اومدم.
    تو دلم گفتم خب از قیافه و تیپش خوشم اومد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    کمی صحبتای متفرقه شد و من هم سوق داده شدم به سمت آشپزخونه تا چای بیارم.
    زیر اپن نشسته بودم و به حرفاشون گوش می‌دادم که یه دفعه سکوت شد و حاج‌آقا با صدای بلندش شروع به صحبت کرد:
    - حاجی جان بحثا قبلاً شده، مونده صحبت آقاداماد با عروس‌خانم، بعدم اگه خدا خواست صحبت مهریه و باقی موارد؛ اگر اجازه بدید عروس‌خانم چای رو بیاره و بعد با آقاداماد با هم یه گپی بزنن، ببینیم تا خدا چی می‌خواد.
    بابا من رو صدا کرد، چادرم رو مرتب کردم، چای‌هایی که خاله ریخته بود رو گرفتم و به طرف جمع رفتم.
    اول از حاج‌آقا شروع کردم و به ترتیب به همه تعارف کردم.
    بعد از تعارف چای با اشاره آقاجون، با داماد که اسمش امیرحسین بود به حیاط رفتیم.
    هوا سرد بود و پشیمون از بیرون اومدن، رو تخت چوبی کنار خونه نشستم و امیرحسین‌خان هم با فاصله از من نشست.
    کمی سکوت و بعد صدای بم و مردونه‌ای شروع به صحبت کرد:
    - راستش نمی‌دونم الان باید چی بگم. می‌دونم که شما موافق ازدواج سنتی به این شیوه نیستید، نپرسید از کجا می‌دونم چون نمی‌گم، یعنی نمی‌تونم بگم.
    من هم این نوع ازدواج رو زیاد نمی‌پسندم؛ اما باید قبول کنیم که تو همچین خانواده‌ای بزرگ شدیم و بالطبع عقایدشون با جوونای امروز مخالفه.
    من شرایط مناسب برای ازدواج رو دارم، کسی تو زندگیم نبوده و نیست و شما اولین زنی هستید که اگر خدا بخواد وارد زندگیم می‌شه.
    من توقعم از همسر آینده‌م یه زندگی آروم و توام با آرامش و شادیه؛ نه مخالف فعالیتای اجتماعی همسرم هستم و نه اون رو محدود می‌کنم.
    هر کلمه که از دهنش خارج می‌شد من رو بیشتر مجذوب تفکراتش می‌کرد.
    فکر نمی‌کردم یه همچین آدمی باشه، دیده بودم اطرافم پسرایی که واقعاً تفکراتشون مثل پدرهاشون محدود یا بسته بود و راه قدیمیا رو پیش گرفته بودن. البته شاید اینا فیلمش باشه؛ ولی با تیپش و طرز صحبتش بعید می‌دونستم.
    تو اون لحظه تنها عقلم به چشمم بود. حرفاش که تموم شد من شروع کردم و گفتم که نمی‌خوام کارم رو از دست بدم و اهداف آینده‌م چیه و اون با دقت گوش می‌داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا