- عضویت
- 1970/01/01
- ارسالی ها
- 2,393
- امتیاز واکنش
- 96,316
- امتیاز
- 1,036
شروع کردم گشتن به دنبال پلاک 12 که به در دوم نرسیده با سوت بلند تکتم به سمتش برگشتم.
با دستش علامت داد که خونه رو پیدا کرده، سری تکون دادم و به سمتش رفتم.
به ساختمون سنگکاریشده از دور نگاه کردم، یه ساختمون بزرگ با در طلایی و مشکی رنگ که روی دیوارای سفیدش پر شیشه خرده بود.
حتما دزدگیرشونه، خندهای روی لبم اومد.
- چرا میخندی؟
- دیواراشون رو پر خرده شیشه کردن، مثلا دزدگیرشونه.
- اینا رو ولش کن خونه رو بچسب، بیا، بیا از لای این سوراخا داخل رو نگاه کن.
سرم رو جلوتر بردم و از شکافای در، داخل رو دید زدم.
یه حیاط بزرگ که فقط کنارههاش با درختای سرو تزئین شده بود.
کل حیاط سبزه بود و یه راهرو برای رفتوآمد وسط حیاط بود که به خونهی ویلایی متصل میشد.
همونطور که دید میزدم به تکتم گفتم:
- خب حالا چه کنیم؟ ما اومدیم تحقیق یا دید زدن؟
کنار در روی گلدون بزرگ نشست و حالت متفکرانهای به خودش گرفت:
- داشتیم میاومدیم چند تا مغازه سر کوچهشون بود، از اونا سوال کنیم و از این همسایه روبهروییشون. هوم؟
شونهای بالا انداختم و به دنبال تکتم راه افتادم.
زنگ آپارتمان دوطبقه ولی شیک روبهرویی رو زد.
- بله؟
تکتم: «سلام خانم. وقت بخیر، میشه چند لحظه مزاحمتون بشیم؟»
- خواهش میکنم. در چه مورد؟
- تشریف بیارید پایین عرض میکنم، البته اگر زحمتی نیست.
- بسیار خب، الان میام.
بعد چند دقیقه در سفید رنگ باز شد و زن میانسالی با مانتوی خفاشی بادمجونی و شال همرنگش ظاهر شد.
- سلام. بفرمایید؟
- سلام مجدد. راستش ما میخواستیم در مورد همسایهی روبهروییتون سوال کنیم.
زن لبخندی زد:
- امر خیره؟
- انشاالله
- بفرمایید بالا خواهش میکنم.
- نه تشکر. مزاحم نمیشیم فقط یکم برامون از خانوادهشون و اینا بگید.
- والا آقای صفری دوست همسرم هستن. خانوادهی شریف و محترمیان، یه پسر دارن که آقا محسنه، خیلی آقاست، ما که بدی ندیدیم. یه بار ازدواج کرده ولی چون همسرش مشکل داشت جدا شدن. والا من همینا رو میدونمغ ولی بهتون اطمینان میدم که خانوادهی خوبین.
- خیلی ممنون خانوم. لطف کردید.
صدای ضبط شدهی اون خانم رو سیو کردم تا بعدا به شیرین بدم که گوش کنه.
از چندتا همسایهی دیگه هم پرسوجو کردیم و به سوپر محلشون رفتیم.
اول تکتم رفت داخل و دستم رو کشید.
یه پسر جوون پشت دخل نشسته بود، موهاش رو سیخسیخی درست کرده بود و ابروهاش رو خیلی ضایع برداشته بود.
داشتم فکر میکردم که این مدل مو خیلی وقته از مد افتاده که با صدای تکتم به خودم اومدم.
- سلام جناب. ما یه چندتا سوال در مورد آقای صفری و خانوادهشون داشتیم. میشناسیدشون؟
پسر آدامسش رو چندشانه جوید و لبخند چندشتری تحویل تکتم داد:
- واسه چی میخوای؟
تکتم اخم عمیقی کرد:
- اگر میخواستم بگم میگفتم، بعدشم کمکمون میکنید یا نه؟
- بفرمایید؟
- میخوام درموردشون بدونم. اخلاق و سطح خانوادگی و اینجور چیزا.
آدامسش رو باد کرد و تلویزیون 28اینچی رو نگاه کرد.
- والا خانوادهی خوبیان. ما که بدی ندیدیم، خوشحساب و خوشبرخورد. از ما هم زیاد خرید نمیکنن میرن فروشگاه سر خیابون.
تشکری کردیم و اومدیم بیرون.
با دستش علامت داد که خونه رو پیدا کرده، سری تکون دادم و به سمتش رفتم.
به ساختمون سنگکاریشده از دور نگاه کردم، یه ساختمون بزرگ با در طلایی و مشکی رنگ که روی دیوارای سفیدش پر شیشه خرده بود.
حتما دزدگیرشونه، خندهای روی لبم اومد.
- چرا میخندی؟
- دیواراشون رو پر خرده شیشه کردن، مثلا دزدگیرشونه.
- اینا رو ولش کن خونه رو بچسب، بیا، بیا از لای این سوراخا داخل رو نگاه کن.
سرم رو جلوتر بردم و از شکافای در، داخل رو دید زدم.
یه حیاط بزرگ که فقط کنارههاش با درختای سرو تزئین شده بود.
کل حیاط سبزه بود و یه راهرو برای رفتوآمد وسط حیاط بود که به خونهی ویلایی متصل میشد.
همونطور که دید میزدم به تکتم گفتم:
- خب حالا چه کنیم؟ ما اومدیم تحقیق یا دید زدن؟
کنار در روی گلدون بزرگ نشست و حالت متفکرانهای به خودش گرفت:
- داشتیم میاومدیم چند تا مغازه سر کوچهشون بود، از اونا سوال کنیم و از این همسایه روبهروییشون. هوم؟
شونهای بالا انداختم و به دنبال تکتم راه افتادم.
زنگ آپارتمان دوطبقه ولی شیک روبهرویی رو زد.
- بله؟
تکتم: «سلام خانم. وقت بخیر، میشه چند لحظه مزاحمتون بشیم؟»
- خواهش میکنم. در چه مورد؟
- تشریف بیارید پایین عرض میکنم، البته اگر زحمتی نیست.
- بسیار خب، الان میام.
بعد چند دقیقه در سفید رنگ باز شد و زن میانسالی با مانتوی خفاشی بادمجونی و شال همرنگش ظاهر شد.
- سلام. بفرمایید؟
- سلام مجدد. راستش ما میخواستیم در مورد همسایهی روبهروییتون سوال کنیم.
زن لبخندی زد:
- امر خیره؟
- انشاالله
- بفرمایید بالا خواهش میکنم.
- نه تشکر. مزاحم نمیشیم فقط یکم برامون از خانوادهشون و اینا بگید.
- والا آقای صفری دوست همسرم هستن. خانوادهی شریف و محترمیان، یه پسر دارن که آقا محسنه، خیلی آقاست، ما که بدی ندیدیم. یه بار ازدواج کرده ولی چون همسرش مشکل داشت جدا شدن. والا من همینا رو میدونمغ ولی بهتون اطمینان میدم که خانوادهی خوبین.
- خیلی ممنون خانوم. لطف کردید.
صدای ضبط شدهی اون خانم رو سیو کردم تا بعدا به شیرین بدم که گوش کنه.
از چندتا همسایهی دیگه هم پرسوجو کردیم و به سوپر محلشون رفتیم.
اول تکتم رفت داخل و دستم رو کشید.
یه پسر جوون پشت دخل نشسته بود، موهاش رو سیخسیخی درست کرده بود و ابروهاش رو خیلی ضایع برداشته بود.
داشتم فکر میکردم که این مدل مو خیلی وقته از مد افتاده که با صدای تکتم به خودم اومدم.
- سلام جناب. ما یه چندتا سوال در مورد آقای صفری و خانوادهشون داشتیم. میشناسیدشون؟
پسر آدامسش رو چندشانه جوید و لبخند چندشتری تحویل تکتم داد:
- واسه چی میخوای؟
تکتم اخم عمیقی کرد:
- اگر میخواستم بگم میگفتم، بعدشم کمکمون میکنید یا نه؟
- بفرمایید؟
- میخوام درموردشون بدونم. اخلاق و سطح خانوادگی و اینجور چیزا.
آدامسش رو باد کرد و تلویزیون 28اینچی رو نگاه کرد.
- والا خانوادهی خوبیان. ما که بدی ندیدیم، خوشحساب و خوشبرخورد. از ما هم زیاد خرید نمیکنن میرن فروشگاه سر خیابون.
تشکری کردیم و اومدیم بیرون.
آخرین ویرایش توسط مدیر: