- عضویت
- 2018/09/30
- ارسالی ها
- 783
- امتیاز واکنش
- 52,032
- امتیاز
- 1,061
کارکرودانتوساروس که روی زمین افتاده بود، بخاطر گردنش که خرد شده بود ناله میکرد. تیرکس بهسمتش حرکت کرد و پای بزرگش را روی شکمش قرار داد. پنجههایش تیزش را داخل شکم کارکرودانتوساروس فرو کرد که غرش وحشتناکی کشید. تیرکس خم شد و روبه صورتش غرش بلندتری کرد و با گرفتن گردنش میان آروارههایش، کار کارکرودانتوساروس را خلاص کرد. کارکرودانتوساروس بیحرکت شد و در جدالی قدرتمند شکست خورد. تام شگفتزده دهانش باز مانده بود و سوفیا از اینهمه قدرت تیرکس به وجد آمد.
- سوفیا دیدی چه جنگی رو دیدیم؟
- واقعاً تیرکس یه پادشاهه، بهراحتی دایناسور بزرگتر و قدرتمندتر از خودش رو شکست داد.
ناگهان بار دیگر صدای انفجاری از کوه در آمد و سنگهایی از کوه پرتاب شد. سوفیا جیغ کشید که باعث جلب توجه تیرکس شد.
- سوفیا بهت واقعاً تبریک میگم، تیرکس صدات رو شنید. حالا فرار کن که هم سنگها بهمون برخورد نکنن، هم تیرکس مارو شکار نکنه.
باز هم فرار کردند که تیرکس به دنبالشان افتاد. چند سنگ روبهرویشان برخورد کرد؛ اما آسیبی نرساند. تیرکس هر لحظه نزدیک میشد و به احتمال زیادی هردویآنها شانسی برای زنده ماندن نداشتند. تیرکس به ده قدمی آنها رسیده بود.
- سوفیا داره نزدیک میشه.
- لعنتی، هیچ شانسی نداریم.
همینطور که میدویدند، تام از بالای سرش چیزی را دید که باعث تعجبش شد. زبانش بند آمد و نتوانست دقایقی چیزی بگوید؛ اما موفق شد حرفش را بگوید.
- سوفیا بالای سرت رو ببین.
سوفیا سرش را بالا گرفت و مینی سفینه را دید بالای سرشان پرواز میکرد. زبان او هم بند آماده بود و فکر میکرد که اشتباه میبیند.
- دارم درست میبینم؟ اون مینی سفینه ماست؟
مینی سفینه پایین آمد و در کنار تام پرواز کرد. چشمانشان گرد شده بود. ناگهان دریچه سفینه باز شد و دیوید لبخند زنان دست تکان داد.
- میبینم یه تیرکس دنبالتونه.
تام با صدای بلندی گفت:
- عوضی نجاتمون بده. داره میرسه.
تیرکس به پنج قدمی آنها رسیده بود. سوفیا این بار جیغ کشید.
- دیوید باور کن زندهت نمیذارم.
- سوفیا دیدی چه جنگی رو دیدیم؟
- واقعاً تیرکس یه پادشاهه، بهراحتی دایناسور بزرگتر و قدرتمندتر از خودش رو شکست داد.
ناگهان بار دیگر صدای انفجاری از کوه در آمد و سنگهایی از کوه پرتاب شد. سوفیا جیغ کشید که باعث جلب توجه تیرکس شد.
- سوفیا بهت واقعاً تبریک میگم، تیرکس صدات رو شنید. حالا فرار کن که هم سنگها بهمون برخورد نکنن، هم تیرکس مارو شکار نکنه.
باز هم فرار کردند که تیرکس به دنبالشان افتاد. چند سنگ روبهرویشان برخورد کرد؛ اما آسیبی نرساند. تیرکس هر لحظه نزدیک میشد و به احتمال زیادی هردویآنها شانسی برای زنده ماندن نداشتند. تیرکس به ده قدمی آنها رسیده بود.
- سوفیا داره نزدیک میشه.
- لعنتی، هیچ شانسی نداریم.
همینطور که میدویدند، تام از بالای سرش چیزی را دید که باعث تعجبش شد. زبانش بند آمد و نتوانست دقایقی چیزی بگوید؛ اما موفق شد حرفش را بگوید.
- سوفیا بالای سرت رو ببین.
سوفیا سرش را بالا گرفت و مینی سفینه را دید بالای سرشان پرواز میکرد. زبان او هم بند آماده بود و فکر میکرد که اشتباه میبیند.
- دارم درست میبینم؟ اون مینی سفینه ماست؟
مینی سفینه پایین آمد و در کنار تام پرواز کرد. چشمانشان گرد شده بود. ناگهان دریچه سفینه باز شد و دیوید لبخند زنان دست تکان داد.
- میبینم یه تیرکس دنبالتونه.
تام با صدای بلندی گفت:
- عوضی نجاتمون بده. داره میرسه.
تیرکس به پنج قدمی آنها رسیده بود. سوفیا این بار جیغ کشید.
- دیوید باور کن زندهت نمیذارم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: