کامل شده رمان کوتاه سیاره فاراوات | مهدی.ج کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

~Devil~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/09/30
ارسالی ها
783
امتیاز واکنش
52,032
امتیاز
1,061
کارکرودانتوساروس که روی زمین افتاده بود، بخاطر گردنش که خرد شده بود ناله می‌کرد. تیرکس به‌سمتش حرکت کرد و پای بزرگش را روی شکمش قرار داد. پنجه‌هایش تیزش را داخل شکم کارکرودانتوساروس فرو کرد که غرش وحشتناکی کشید. تیرکس خم شد و روبه صورتش غرش بلندتری کرد و با گرفتن گردنش میان آرواره‌هایش، کار کارکرودانتوساروس را خلاص کرد. کارکرودانتوساروس بی‌حرکت شد و در جدالی قدرتمند شکست خورد. تام شگفت‌زده دهانش باز مانده بود و سوفیا از این‌همه قدرت تیرکس به وجد آمد.
- سوفیا دیدی چه جنگی رو دیدیم؟
- واقعاً تیرکس یه پادشاهه، به‌راحتی دایناسور بزرگ‌تر و قدرتمندتر از خودش رو شکست داد.
ناگهان بار دیگر صدای انفجاری از کوه در آمد و سنگ‌هایی از کوه پرتاب شد. سوفیا جیغ ‌کشید که باعث جلب توجه تیرکس شد.
- سوفیا بهت واقعاً تبریک میگم، تیرکس صدات رو شنید. حالا فرار کن که هم سنگ‌ها بهمون برخورد نکنن، هم تیرکس مارو شکار نکنه.
باز هم فرار کردند که تیرکس به دنبالشان افتاد. چند سنگ روبه‌رویشان برخورد کرد؛ اما آسیبی نرساند. تیرکس هر لحظه نزدیک میشد و به احتمال زیادی هردوی‌آن‌ها شانسی برای زنده ماندن نداشتند. تیرکس به ده قدمی آن‌ها رسیده بود.
- سوفیا داره نزدیک میشه.
- لعنتی، هیچ شانسی نداریم.
همین‌طور که می‌دویدند، تام از بالای سرش چیزی را دید که باعث تعجبش شد. زبانش بند آمد و نتوانست دقایقی چیزی بگوید؛ اما موفق شد حرفش را بگوید.
- سوفیا بالای سرت رو ببین.
سوفیا سرش را بالا گرفت و مینی سفینه را دید بالای سرشان پرواز می‌کرد. زبان او هم بند آماده بود و فکر می‌کرد که اشتباه می‌بیند.
- دارم درست می‌بینم؟ اون مینی سفینه ماست؟
مینی سفینه پایین آمد و در کنار تام پرواز کرد. چشمانشان گرد شده بود. ناگهان دریچه سفینه باز شد و دیوید لبخند زنان دست تکان داد.
- می‌بینم یه تیرکس دنبالتونه.
تام با صدای بلندی گفت:
- عوضی نجاتمون بده. داره میرسه.
تیرکس به پنج قدمی آن‌ها رسیده بود. سوفیا این بار جیغ کشید.
- دیوید باور کن زنده‌ت نمی‌ذارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ~Devil~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/30
    ارسالی ها
    783
    امتیاز واکنش
    52,032
    امتیاز
    1,061
    دیوید خندید و با مشغول شدن با صفحه دیجیتالی روی دستانش، تام و سوفیا او را نفرین کردند. ناگهان از یک قسمت از سفینه اسلحه‌ای بالا آمد و به‌سمت تیرکس شلیک کرد. با برخورد تیر‌ها به پای تیرکس، او روی زمین افتاد و غرش بلندی کرد.
    مینی سفینه از حرکت ایستاد و تام و سوفیا سریع خودشان را به داخل سفینه انداختند و مینی سفینه در عرض چند ثانیه به پرواز در آمد. هر دو روی کف سفینه دراز کشیده بودند و نفس‌های عمیق به داخل ریه‌هایشان می‌فرستاند. کلاه شیشه فضاییشان را در آوردند و به‌طرفی پرتاب کردند. دیوید بالای سرشان قرار گرفت و با خنده گفت:
    - خیلی داغون به نظر می‌رسید.
    سوفیا چشم‌هایش را بسته بود؛ اما در یک حرکت ناگهانی با پا به جای حساس دیوید ضربه زد. ضربه محکم نبود؛ اما صورت دیوید قرمز شد و بلند فریاد کشید.
    - این رو زدم تا یاد بگیری کاپیتانت رو زودتر نجات بدی.
    دیوید که هنوز می‌خندید؛ اما درد در وجودش رخنه کرده بود، گفت:
    - دیگه فراموش نمی‌کنم.
    تام و سوفیا از جایشان بلند شدند.
    - آنا زندست؟
    دیوید نفس حبس شده‌اش را بیرون فرستاد.
    - فکر می‌کنی کی داره مینی سفینه رو هدایت می‌کنه؟
    آنا از کابین بیرون آمد و با لبخند به‌سمت آن‌ها آمد. جیغ خفه‌ای کشید و سوفیا را به آغـ*ـوش کشید.
    - خوش‌حالم که زنده موندین، خیلی نگرانتون بودم.
    - منم خوش‌حالم. می‌تونم بگم بدترین روزای عمرم رو تجربه کردم.
    آنا خندید و به آغـ*ـوش تام نیز رفت. با همان لبخندش گفت:
    - بهتره بریم دنبال مایکل بگردیم و بعد از این سیاره بریم.
    تام و سوفیا با ناراحتی نگاهی به هم رد و بدل کردند که باعث کنجکاوی آنا و دیوید شد.
    - چرا این‌طوری هم رو نگاه می‌کنید؟
    سوفیا بی‌مقدمه گفت:
    - مایکل مرده.
    آنا دستانش را بر روی دهانش گذاشت و قطره اشکی از چشمانش سرازیر شد.
    - خدای من، باورم نمیشه.
    دیوید با چهره‌ی گرفته‌اش گفت:
    - حداقل جسمش رو ببریم.
    تام سرش را به نشانه منفی تکان داد.
    - متأسفم بچه‌ها؛ اما مایکل دیگه وجود نداره.
    - لعنتی. به خونواده‌ش چی جوابی بدیم؟
    تام شانه‌ای بالا انداخت.
    - سازمان مثل همیشه بلده چطوری این مسئله رو درست کنه. امیدوارم تو دنیای ابدیت به آرامش برسه.
    سوفیا به‌سمت کابین مینی سفینه رفت و بر روی صندلی نشست. بقیه نیز آمدند و روی صندلی‌های خالی نشستند.
    - من یه لحظه هم نمی‌خوام اینجا بمونم، بهتره بریم.
    سوفیا مینی سفینه را به بالا هدایت کرد. ابرهای سیاه دیگر وجود نداشت و خوشبختانه از جو سیاره به آسانی خارج شدند. حال بهتر می‌توانستند سیاره فاراوات را ببینند. سیاره‌ای که برای چند روز، بدترین اتفاق عمرشان را برایشان رقم زد و باعث مرگ یکی از دوستانشان شد.
    - امیدوارم دیگه هیج انسانی پاش به سیاره فاراوات نرسه.
    ***
    « پایان»
    ۱۳۹۸/۵/۱
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا