قهوه رو که تموم کردم به یاد ناهار افتادم، چی باید میخوردیم!
- امیر ناهار چی میخوری؟!
- چی بلدی درست کنی؟
پوکر نگاهش کردم که گفت:
- خیلیخب بابا، چرا اینجوری نگاه میکنی، قورمهسبزی دوست دارم.
از روی صندلی بلند شدم و به سمت یخچال رفتم تا ببینم موادش رو داریم یا نه. درش رو باز کردم و دنبال سبزی و گوشت قرمز گشتم، گوشت رو پیدا کردم؛ ولی سبزی نداشتیم، بقیهی موادم یادم بود مامان گذاشته بود.
- یه غذای دیگه بگو، سبزی قورمه نداریم.
- خب من دلم قورمه میخواد.
- ای بابا، پس برو بخر.
- باشه همین الان میرم.
امیر که رفت منم بیکار نموندم و لوبیا رو خیس دادم و گوشت و پیاز رو ریز کردم و تفت دادم، دلم کته میخواست، بهخاطر همین برنج رو هم خیس دادم تا به موقعش بپزمش و منتظر امیر موندم.
امیر خیلی زود برگشت و سبزی آمادهای رو که گرفته بود رو به مواد اضافه کردم و گذاشتم روی گاز تا بپزه.
امیر تو سالن نشسته بود و فیلم سینمایی تماشا میکرد، صدای فیلمه خیلی رو مخ بود، پوفی کردم و برنج رو هم گذاشتم بپزه.
- کیان! کیان کوشی تو؟ بیا فیلم ببینیم.
با فریادای امیر به ناچار به سالن رفتم و پیشش نشستم، نگاهی به تلویزیون انداختم که با بد صحنهای مواجه شدم یه مرد بدترکیب یه مرد دیگهای رو گرفته بود و با ناخنش گوشت تنش رو میکند؛ اخم کردم و رو به امیر گفتم:
- امیر من از اینجور فیلما خوشم نمیاد.
خندید و گفت:
- اینقدر خوبن که، چی دوست داری تو!
شونهای بالا انداختم که کانالو عوض کرد. اِ اینا که داشتن کارای خاک برسری میکردن.
- اِ کیان راست گفتیا اون خوب نبود این عالیه.
و بعد زد زیر خنده، اخم کردم و دستم رو بغـ*ـل کردم و گفتم:
- اصلا ماهواره رو خاموش کن.
- نچ این خوبه بیا ببینیم.
نگاه عمیقش رو حس کردم، لبخندی زدم.
هردو نیاز داشتیم تا برای دقایقی از دغدغههامون دور شیم، چیزی که هردومون الان میخواستیم، فقط آرامش بعد از این مدت نه چندان طولانی بود و بس.
- امیر ناهار چی میخوری؟!
- چی بلدی درست کنی؟
پوکر نگاهش کردم که گفت:
- خیلیخب بابا، چرا اینجوری نگاه میکنی، قورمهسبزی دوست دارم.
از روی صندلی بلند شدم و به سمت یخچال رفتم تا ببینم موادش رو داریم یا نه. درش رو باز کردم و دنبال سبزی و گوشت قرمز گشتم، گوشت رو پیدا کردم؛ ولی سبزی نداشتیم، بقیهی موادم یادم بود مامان گذاشته بود.
- یه غذای دیگه بگو، سبزی قورمه نداریم.
- خب من دلم قورمه میخواد.
- ای بابا، پس برو بخر.
- باشه همین الان میرم.
امیر که رفت منم بیکار نموندم و لوبیا رو خیس دادم و گوشت و پیاز رو ریز کردم و تفت دادم، دلم کته میخواست، بهخاطر همین برنج رو هم خیس دادم تا به موقعش بپزمش و منتظر امیر موندم.
امیر خیلی زود برگشت و سبزی آمادهای رو که گرفته بود رو به مواد اضافه کردم و گذاشتم روی گاز تا بپزه.
امیر تو سالن نشسته بود و فیلم سینمایی تماشا میکرد، صدای فیلمه خیلی رو مخ بود، پوفی کردم و برنج رو هم گذاشتم بپزه.
- کیان! کیان کوشی تو؟ بیا فیلم ببینیم.
با فریادای امیر به ناچار به سالن رفتم و پیشش نشستم، نگاهی به تلویزیون انداختم که با بد صحنهای مواجه شدم یه مرد بدترکیب یه مرد دیگهای رو گرفته بود و با ناخنش گوشت تنش رو میکند؛ اخم کردم و رو به امیر گفتم:
- امیر من از اینجور فیلما خوشم نمیاد.
خندید و گفت:
- اینقدر خوبن که، چی دوست داری تو!
شونهای بالا انداختم که کانالو عوض کرد. اِ اینا که داشتن کارای خاک برسری میکردن.
- اِ کیان راست گفتیا اون خوب نبود این عالیه.
و بعد زد زیر خنده، اخم کردم و دستم رو بغـ*ـل کردم و گفتم:
- اصلا ماهواره رو خاموش کن.
- نچ این خوبه بیا ببینیم.
نگاه عمیقش رو حس کردم، لبخندی زدم.
هردو نیاز داشتیم تا برای دقایقی از دغدغههامون دور شیم، چیزی که هردومون الان میخواستیم، فقط آرامش بعد از این مدت نه چندان طولانی بود و بس.
آخرین ویرایش توسط مدیر: