کامل شده رمان کوتاه نانحس | کار گروهی انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

رَشنو

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/12
ارسالی ها
2,002
امتیاز واکنش
47,756
امتیاز
905
محل سکونت
مازندران:)
قهوه رو که تموم کردم به یاد ناهار افتادم، چی باید می‌خوردیم!
- امیر ناهار چی می‌خوری؟!
- چی بلدی درست کنی؟
پوکر نگاهش کردم که گفت:
- خیلی‌خب بابا، چرا این‌جوری نگاه می‌کنی، قورمه‌سبزی دوست دارم.
از روی صندلی بلند شدم و به سمت یخچال رفتم تا ببینم موادش رو داریم یا نه. درش رو باز کردم و دنبال سبزی و گوشت قرمز گشتم، گوشت رو پیدا کردم؛ ولی سبزی نداشتیم، بقیه‌ی موادم یادم بود مامان گذاشته بود.
- یه غذای دیگه بگو، سبزی قورمه نداریم.
- خب من دلم قورمه می‌خواد.
- ای بابا، پس برو بخر.
- باشه همین الان می‌رم.
امیر که رفت منم بیکار نموندم و لوبیا رو خیس دادم و گوشت و پیاز رو ریز کردم و تفت دادم، دلم کته می‌خواست، به‌خاطر همین برنج رو هم خیس دادم تا به موقعش بپزمش و منتظر امیر موندم.
امیر خیلی زود برگشت و سبزی آماده‌ای رو که گرفته بود رو به مواد اضافه کردم و گذاشتم روی گاز تا بپزه.
امیر تو سالن نشسته بود و فیلم سینمایی تماشا می‌کرد، صدای فیلمه خیلی رو مخ بود، پوفی کردم و برنج رو هم گذاشتم بپزه.
- کیان! کیان کوشی تو؟ بیا فیلم ببینیم.
با فریادای امیر به ناچار به سالن رفتم و پیشش نشستم، نگاهی به تلویزیون انداختم که با بد صحنه‌ای مواجه شدم یه مرد بدترکیب یه مرد دیگه‌ای رو گرفته بود و با ناخنش گوشت تنش رو می‌کند؛ اخم کردم و رو به امیر گفتم:
- امیر من از اینجور فیلما خوشم نمیاد.
خندید و گفت:
- اینقدر خوبن که، چی دوست داری تو!
شونه‌ای بالا انداختم که کانالو عوض کرد. اِ اینا که داشتن کارای خاک برسری می‌کردن.
- اِ کیان راست گفتیا اون خوب نبود این عالیه.
و بعد زد زیر خنده، اخم کردم و دستم رو بغـ*ـل کردم و گفتم:
- اصلا ماهواره رو خاموش کن.
- نچ این خوبه بیا ببینیم.
نگاه عمیقش رو حس کردم، لبخندی زدم.
هردو نیاز داشتیم تا برای دقایقی از دغدغه‌هامون دور شیم، چیزی که هردومون الان می‌خواستیم، فقط آرامش بعد از این مدت نه چندان طولانی بود و بس.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    ***
    حاج‌خانم حالش بهتر شده بود، حداقل به خاطر الهه. امیرحسین هم سخت کار می‌کرد. حالا دیگه هزینه‌های دوتا خانواده رو باید می‌داد.
    قید آزمایشگاه رو زده بودم تا بیشتر کنار امیرحسین باشم؛ البته حرفای مامان هم کم تو تصمیمم تاثیر نداشت:
    - زن باید بشینه خونه زنیت کنه، بچه‌ش که به دنیا اومد مادری کنه.
    کار بیرون چیه؟ پس مرد چیکاره‌ست! تو باید بشینی خونه زنانگی خرجش کنی مامان‌جان، امیرحسین پسر خیلی خوبیه. نخواه که حتی سهوی دل و غرور مردت رو بشکونی...
    حرفای مامان شیرین بود برام، وقتی از مردونگی امیر می‌گفت و ازش تعریف می‌کرد، قند تو دلم آب می‌کردن، حرف مامان رو گوش کردم موندم خونه و نخواستم چیزی برای مَردم کم بذارم.
    می‌دونستم امیرحسین خیلی حالش خوبه؛ ولی چند باری بهم گفت که مانع کار کردنم نمی‌شه و نمی‌خواد هم که بشه؛ ولی من به این مرد منطقی این روزام لبخند می‌زدم و با یه بـ..وسـ..ـه چشم می‌بستم رو تمام تردیداش.
    ***
    امشب خونواده‌ی خودم و امیر رو برای شام دعوت کرده بودم.
    به مامان که زنگ زدم گفت که به عمو هم بگم. تازه یادم اومد عمویی هم دارم، چقدر ازش غافل شده بودم.
    یاد روزهای شیرین زندگیم افتادم. وقتایی که بعدِ مدرسه ماشینش رو جلوی در می‌دیدم به سمتش پرواز می‌کردم.
    بعضی روزا بعدِ مدرسه می‌رفتیم به یه فست‌فودی و وقتی برمی‌گشتیم خونه الکی به مامان می‌گفتیم که رفته بودیم پارک.
    مامان مخالف فست‌فود بود، اگه می‌فهمید عمو قاچاقی من رو می‌بره تا فست‌فود بخورم دیگه هرگز اجازه بیرون رفتن نمی‌داد. ما مجبور بودیم برای دروغی که گفتیم دوباره تو خونه هم غذا بخوریم و هر دفعه از پرخوری هردو دل‌درد می‌گرفتیم و می‌خندیدیم.
    با یاد اون روزا لبخند شیرینی می‌زنم و شماره‌ش رو می‌گیرم.
    صدای خسته‌اش که تو گوشی می‌پیچه تازه می‌فهمم که چقد دلم تنگش بود:
    - سلام عموخان بی‌معرفت!
    - به به سلام فنچول عمو، چطوری عروسک؟
    - خوبم عمو، شما چطوری؟ نباید حالی از برادرزاده‌ی بینوات بپرسی؟
    دلخوری و غم صداش رو متوجه شدم.
    - عزیزدلم تو که می‌دونی این روزا چقدر گرفتار بودم و درگیر، بعدشم من زنگ نزدم تو چرا زنگ نزدی؟
    - منم مثل شما درگیر عروسی و بعدم فوت پدر امیر و... حالا اینا مهم نیست. امشب شام خونه‌ی ما دعوتی، یادت نره‌ها.
    - امشب؟ به چه مناسبت اون‌وقت؟
    خنده‌ای کردم و گوشی رو روی گوش سمت چپم گذاشتم:
    - والا شما که ما رو پاگشا نکردین، ما داریم جبران می‌کنیم.
    قهقهه می‌زنه:
    - ای پدرسوخته، چشم میام.
    - چشمتون بی‌بلا، مزاحم نمی‌شم، فعلاً عمو.
    خداحافظی که کردم به سمت آشپزخونه رفتم، کلی کار داشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    با صدای زنگ در شیر آب رو بستم و به طرفش رفتم و بازش کردم. امیر با دستای پر جلوی در وایساده بود.
    - سلام آقا خسته نباشی!
    لبخند خسته‌ای رو لبای نه‌چندان باریکش نشوند.
    - سلام خانومم، سلامت باشی.
    چند تا بسته‌ی میوه رو از دستش گرفتم و به سمت آشپزخونه رفتیم. بعدِ گذاشتن نایلون‌ها روی میز به سمت اتاق رفت.
    به آشپزخونه نگاهی کردم و نفسم رو فوت کردم و دستم رو دور کمر گذاشتم.
    - خب دیگه کاری نمونده.
    لبخندی از رضایت زدم و رفتم تا برای شب آماده بشم.
    امیر روی تخت خوابیده بود و نفسای آرومش نشون از خواب بودنش می‌داد.
    دوش گرفتم و بعد کت‌ودامن سرمه‌ایم رو با روسری گلبهیم پوشیدم.
    کمی بعد سالن خونه پر شده بود و همه مشغول صحبت بودن.
    سینی شیرکاکائو رو سمت امیری که با لبخند زیبایی نگاهم می‌کرد گرفتم.
    - بفرمایید آقا، این رو ببر تا منم شیرینیا رو بیارم.
    چشمی گفت و به سالن رفت.
    کنار الهه که مشغول صحبت با کیارش در مورد تئاتر جدیدش بود نشستم.
    با اومدن عمو جمعمون کامل شد و تازه فهمیدم چقدر دلم براش تنگ شده بود.
    میز شام رو با کمک مامان و الهه چیدم و همه رو صدا کردم.
    کنار امیر نشستم و مشغول ریختن غذا شد. لبخندی بهش زدم و تشکر کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    مشغول ریختن سالاد برای خودم بودم که با حرف آقاجون ظرف رو سرجاش گذاشتم و بهش نگاه کردم.
    - امیر بابا به خانومت گفتی این هفته می‌ری مسافرت؟
    - نه حاجی! می‌خواستم امشب یا فردا بهش بگم که شما واسطه‌ی خیر شدید و گفتید.
    سوالی به امیر حسین نگاه کردم که علامت داد بعداً توضیح می‌ده. تا آخر شب از شنیدن این خبر پکر بودم و چیزی از مهمونی نفهمیدم.
    در رو بستم و بهش نگاه کردم، مشغول جمع کردن ظرفا بود.
    - ولشون کن، بیا بگو ببینم آقاجون چی می‌گفت!
    روی کاناپه شکلاتی رنگ نشستم و بهش نگاه کردم.
    - راستش قراره یه مسافرت سه روزه برم مشهد، آقاجونتم قرار بود همرام بیاد؛ ولی برنامه‌ش جور نشد.
    نمایشگاه فرشه! به جاش من دارم می‌رم، قراره به یه کارخونه‌ای هم سر بزنم برای نظارت. به خدا زود برمی‌گردم، سه روزه فقط!
    ناراحت سرم رو انداختم پایین و به دمپایی‌های روفرشیم نگاه کردم.
    - مطمئنی فقط سه روزه؟!
    اومد کنارم نشست و دستام رو گرفت.
    - آره خانومم مطمئنم. حالا ناراحت نباش که می‌خوام یه چیزی نشونت بدم.
    کنجکاو و ذوق‌زده نگاهش کردم.
    دستش رو توی جیبش برد و پاکت کوچیکی رو درآورد:
    - تقدیم به خانوم خونه.
    - این چیه؟!
    با انگشتش آروم زد به سرم:
    - خب فنچ خنگ بازش کن ببین چیه.
    آروم پاپیون رو باز کردم و درش رو برداشتم.
    یه دستبند ریز که پلاک k ازش آویزون بود.
    بـ..وسـ..ـه‌ای روی لپش زدم و کلی ازش تشکر کردم؛ اما هنوز ذهنم سمت اون سه روز پرواز می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    ***
    دو روز از رفتنش می‌گذشت، علی‌رغم اصرار آقاجون برای رفتن به خونه‌شون، خونه‌ی خودمون موندم
    و سعی کردم این سه روز خودم رو سرگرم کنم تا امیر برگرده.
    به تکتم زنگ زدم، دلم براش تنگ شده بود.
    - الو
    - کیان خودتی؟
    - نه عمه‌شم! خب خودمم دیگه.
    - هه‌هه خندیدم! چطوری خره؟ من زنگ نمی‌زنم بی‌معرفتم، تو چرا زنگ نمی‌زنی؟
    - بابا من از تو بی‌معرفت‌ترم.
    - اومم حالا که فکر می‌کنم حرفت رو تصدیق می‌کنم. خب چه خبرا؟ آقاتون چطوره؟
    - خبر که زیاده، اونم خوبه رفته مسافرت سه روزه.
    - پس بگو خانم چرا به من زنگ زده، آقاتون رفته از بیکاری موندی چیکار کنی به من زنگ زدی.
    خنده‌ای کردم:
    - آفرین، از اول همین‌جوری زرنگ بودی.
    - از بس الاغی.
    یکم دیگه با تکتم حرف زدم و به آشپزخونه رفتم تا برای شام چیزی درست کنم.
    خواستم در یخچال رو باز کنم که تلفن زنگ خورد. شماره‌ی حجره‌ی آقاجون بود.
    - الو آقاجون.
    - سلام بابا خوبی؟
    متوجه گرفتگی صداش شدم.
    - سلام خوبم بابا، چیزی شده؟ صداتون گرفته!
    - نه عزیزجان برو خونه مامانت منتظرته کارت داره، زنگ زد بهت منتهی اشغال بود.
    - چشم.
    کمی نگران شده بودم، سریع لباس پوشیدم و خونه پیش مامان رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    از ماشین پیاده شدم و زنگ در رو زدم، دلم شور می‌زد. دوباره زنگ رو زدم، خواستم برای سومین بار بزنم که در باز شد.
    با دو به طرف ساختمون رفتم، مامان دم در وایساده بود، با دیدنش نفس راحتی کشیدم و بغلش کردم.
    - چی شده مادر؟ چرا انقدر کلافه‌ای؟
    - هیچی مامان، بابا زنگ زد گفت کارم دارید سریع خودم رو رسوندم که نکنه براتون اتفاقی افتاده باشه.
    مامان لبخند زوری‌ای زد:
    - نه عزیزم چیزی نشده، بیا بشین.
    چادرم رو روی دسته‌ی مبل گذاشتم و همراه مامان به آشپزخونه رفتم. کمی از قرمه‌سبزی ناهار برای خودم ریختم و مشغول خوردن شدم. مامان هم روبروم نشست و بهم نگاه می‌کرد، نگاهش کردم و با دهن پر گفتم:
    - کیارش کجاست؟
    انگار تو فکر بود چون جوابم رو نداد. یکم آب خوردم و سوالم رو دوباره پرسیدم.
    - هان؟ چی گفتی؟
    - وا مامان! حواست کجاست؟ می‌گم کیارش کجاست؟
    - می‌خواستی کجا باشه؟ طبق معمول رفته تمرین. تو چه خبر؟ از امیرحسین خبر داری؟ از مامانش‌اینا چی؟
    - با امیر دیشب حرف زدم، فردا برمی‌گرده. دیشبم پیش مامانش‌اینا بودم، صبح برگشتم خونه.
    - کار خوبی کردی! اون زن الان تنها شده، از شما انتظار داره.
    سری تکون دادم و ظرف غذام رو شستم و دوتا چایی ریختم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    - مامان پاشو بریم تو نشیمن.
    دستش رو به پاش گرفت و با یاعلی بلند شد و همراهم به نشیمن اومد.
    کمی از چایم رو خوردم که آقاجون اومد. سلامی کردم که اومد کنارم نشست:
    - خوبی باباجان؟
    - خوبم آقاجون، شما خوبید؟ اوضاع کار خوبه؟
    - خوبه، خوبه.
    به چای پررنگی که مامان برای آقاجون آورد نگاه کردم، عادت داشت همیشه چای پررنگ بخوره.
    سکوت عجیبی کرده بودن، سرم رو بالا گرفتم و نگاهشون کردم. از چهره‌شون نگرانی می‌بارید و با چشم و ابرو باهم حرف می‌زدن.
    - چیزی شده؟
    - راستش... راستش باباجان چیزی که نشده! یعنی شده...امیرحسین مثل اینکه تصادف کرده یکم آسیب دیده.
    - امیرحسین؟! اون که دیشب حالش خوب بود!
    - خب امروز تصادف کرده، داشته برمی‌گشته انگاری که...
    دستام شروع به لرزیدن کرد، دلم شور می‌زد:
    - الان کجاست؟ شدت تصادفش چقدر بوده؟ می‌شه منو ببری اونجا آقاجون؟
    کلافه موهاش رو به‌هم می‌ریخت و زیر لب ذکر می‌گفت. به مامان نگاه کردم که آروم اشک می‌ریخت.
    حس بدیه زمانی که کلی سوال داری و کسی بهت جواب نمیده.
    عصبانی بودم؛ ولی نمی‌خواستم سر عزیزام که حالشون بهتر از من نبود داد بزنم.
    - مامان تو یه چیزی بگو! خواهش می‌کنم.
    کنارم اومد و بغلم کرد:
    - چیزی نیست قشنگم، دارن منتقلش می‌کنن تهران! آروم باش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    دوستان نظری بود در صفحه پروفایلم بیان کنید.
    ممنون از همراهی شما
    عیدتون پیشاپیش مبارک♡



    - مامان واقعا تصادف کرده؟ آره؟!
    مامان همون‌طور که اشک می‌ریخت به آشپزخونه رفت و تنها من موندم و لرزش شونه‌های بابا از گریه و بلایی که به سرم اومد.
    ***
    با سوزش بدی چشمام رو باز کردم، تو اتاق خودم بودم. گیج به اطرافم نگاه کردم و با دیدن لباسای مشکیم همه چیز یادم اومد.
    نمی‌تونستم اشک بریزم، حتی جیغ بزنم، ساکت و صامت خیره می‌شدم به اطرافم.
    امیرحسین؟ تواَم تنهام گذاشتی! هنوز دو هفته‌ هم کنار هم نبودیم، یعنی انقدر ازم خسته شدی؟ من بد بودم نه؟
    با کمک یاسمن به داخل خونه حاج‌خانم رفتم، سرم پایین بود؛ اما سنگینی نگاه‌ها رو متوجه شدم. پچ‌پچ‌هایی که بعضیاش دلم رو به درد می‌آورد.
    - ببین تو رو خدا، از وقتی پاشو تو این خانواده گذاشت پدره مرد، اینم پسرشون، نفر بعدی کیه خدا داند!
    - چه قدم شومی داره، دوهفته نشده دونفر فوت شدن.
    - دخترِ بیچاره! فکر نکنم به ماه رسیده باشه ازدواجشون؛ ولی نگاه زندگیش رو.
    نمی‌دونم چرا با این حرفا اشکی برای ریختن نداشتم، تنها با جمله جمله‌ی حرفاشون قلبم مچاله می‌شد.
    کنار حاج‌خانم من رو نشوندن که تا نگاهش بهم افتاد شروع به جیغ زدن کرد:
    - می‌بینی عروس؟ مَردم رفت! پسرم رفت! دیگه چی مونده ازم بگیری؟
    بازوی الهه رو گرفت و سمت من برش گردوند:
    - ببین بچه‌مو، امسال کنکور داره؛ ولی بچه‌م انقدر درد کشیده چی مونده براش! می‌خوای اینم بگیری ازم؟
    شروع کرد زدن روی پاهاش:
    - ای خدا! کاش می‌مردم و این روزا رو نمی‌دیدم. امیرحسینم! مامان فدات شه کجا رفتی؟دیگه من به کی تکیه کنم.
    دوباره نگاهم کرد:
    - پاشید ببریدش این نشونه‌ی شوم رو! واسه چی اومدی اینجا؟ ببریدش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    عید همگی پیشاپیش مبارک
    سال خوبی داشته باشید
    اسم رمان هم به یک سری دلایل عوض شده دوستان
    انتقادی بود در صفحه پروفایل من یا دوستم بیان کنید
    ممنون ♡



    دورترین نقطه رو انتخاب کردم و همو‌ن‌جا نشستم و به مردمی که برای مراسم هفتم اومده بودن نگاه کردم.
    چقدر این نگاه‌ها سرد و ناآشنا بود، حتی مامان و بابا هم انگار باورشون شده بود من نحسم.
    جز کیارش و یاسمن، همه باهام سرد بودن. انگار مقصر مرگ امیرحسین من بودم، از کجا معلوم شاید بودم و خودم نمی‌دونستم!
    تو این چند روز، نه حرف زده بودم و نه گریه کرده بودم، توان انجام هیچ کاری رو نداشتم. تنها می‌نشستم و به یه نقطه خیره می‌شدم.
    نگاهم به آقاجون افتاد که در تایید حرفای مرد کناریش سرش رو آروم تکون می‌داد؛ اما دستای مشت‌شده‌ش نشان از طوفان درونش می‌داد.
    این چند روز کم زخم‌زبون و حرف نشنید، اونا هم پای من سوختن. کاش نمیومدی تو زندگیم امیرحسین، کاش انقدر خوب نبودی.
    کیارش اومد کنارم نشست و دستام رو گرفت:
    - کیانم، خواهری نمی‌خوای چیزی بگی؟ نریز تو خودت، به حرف این مردم گوش نده، این حرفا باد هواست.
    نگاه سردم رو بهش انداختم که ترسید و سکوت کرد.
    صدای حاج‌خانوم از اون فاصله‌ی دور هم به گوشم رسید:
    - پسرم بمیرم برات! جوون‌مرگ شدی، کاش من جات می‌مردم. خدایا این چه بلایی بود؟! حاجی نگاه کن این نونو تو توی دامنمون گذاشتی خودتم رفتی.
    - کیارش چرا ساکت نشستی نگاه می‌کنی؟! پاشو ببریمش، پاشو.
    به سمت صدای بم و مردونه‌ی آشنایی که شنیدم چرخیدم.
    بالاخره اومده بود، حتماً اونم با شنیدن حرفای مردم باهام سرد می‌شد؛ ولی الان نگاهش گرم بود، مثل همیشه مهربون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    منتظر نقد و نظراتتونیم:aiwan_lggight_blum:

    ***
    عمو و کیارش گوشه‌ای نشسته بودن و پچ‌پچ می‌کردن، زنگ در به صدا دراومد و کیارش برای باز کردن در رفت.
    بعدِ چند لحظه صدای داد آقاجون اومد.
    - کیارش به اندازه کافی از کوپنت استفاده کردی، برو اونور تا پدر و پسریمون از بین نره.
    ترسیدم، هیچ‌وقت تا این حد آقاجون عصبانی نشده بود.
    خواستم به طرفشون بچرخم؛ ولی نتونستم. فقط صدای پای عمو نشون از نزدیک شدنش بهم می‌داد.
    در خونه با شدت باز شد، ناخودآگاه به طرفش چرخیدم.
    آقاجون صورتش از خشم قرمز شده بود.
    نکنه فشارش بره، بالا خواستم بهش گوشزد کنم؛ اما صدام در نیومد.
    مامان کنار دیوار سر خورده بود و فقط اشک می‌ریخت. خواستم برم جلو اشکاش رو پاک کنم؛ ولی نتونستم!
    کیارش اما سعی می‌کرد با عمو، آقاجون رو آروم کنه.
    - تو این چند روز فقط حرف شنیدم، از کسبه‌ی بازار تا مردم محل. به من می‌گن حاج حسین دخترت نحسه، شومه، نیومده تو زندگی پسر مردم، زده خانواده‌شون رو از پا درآورده. می‌شنوی کیانا، می‌گن نحسی دختر، نحس. ای خدا بعدِ این همه سال آبرو جمع کردن چرا این‌جوری شد! می‌دونم بنده‌ی بدی بودم ولی این رسمش نبود.
    کنار مامان نشست و شروع به گریه کرد.
    مامان: آخه این چه حرفاییه بنده‌هات می‌زنن، دل من به درک، دل بچه‌م رو شکوندن. تقصیر من بود، اگه انقدر اصرار نمی‌کردم رو این ازدواج این جوری نمی‌شد.
    - زن‌داداش حالا وقت فکر کردن به گذشته نیست، حرف این مردمم باد هواست. تقدیر که دست انسان نیست، خداوند مقرر کرده و حکمت اون بالاییه، ناشکری نکن. فردا می‌ریم وسایل کیانا رو میاریم، از خانواده‌ی حاجی هم حلالیت می‌طلبیم و والسلام. این مردمم چهار صباح دیگه یادشون می‌ره موضوع چی بوده چی شده...نگاه کن دخترتم شکست، رفت وارد یه زندگی بشه دوهفته هم نشد شکست، این همه درد کشید. عادل باش حاجی، پاشو یاعلی.
    همه به دست درازشده‌ی عمو نگاه می‌کردن، انگار آتیش همه‌شون خوابیده بود؛ ولی با حرف آقاجون دلی که ترک خورده بود خرد شد، صد تیکه شد و اشکام اونجا بود که بعد این همه وقت ریخت.
    - نه! آبرویی که این همه وقت جمع کردم ریخته، چی می‌گی داداش؟! این دختر دیگه دختر من نیست، دیگه بچه‌ای به اسم کیانا ندارم.
    مامان به سمت بابا رفت و با حیرت هلش داد.
    - حاجی چی می‌گی؟ از خدا بترس! کیانا دخترته، پاره‌ی تنته چطور دلت میاد؟ کجا بره این بچه؟ بدون سرپناه! آقا بچه‌م درد کشیده، چرا سنگدل شدی؟!
    مادری که تا الان صدای بلندش رو توی خونه نشنیده بودم، جیغ می‌زد و شکایت می‌کرد.
    کیارش پر از خشم بود؛ ولی همه می‌دونستن حرف حاج حسین یکیه. اما عمو در عین ناآرومی آروم بود، ترسی نداشت! وحشت‌زده نبود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا