-عزیز من تا پونک میرما
-بروآقا هرجا میری برو
-جان؟ حالت خوبه؟ مسیرت کجاست حاجی؟
-بروی یجای خلوت بلند چه میدونم فقط برو (اینو گفتمو چشمام رو بستم و به حرفهایی که زدیم داشتم فکر میکردم)
-باشه داداش الان یه جا ببرمت کیف کنی حداقل میو مدی جلو
-نه خوبه راحتم.
یعنی باید بیشتر اسرار میکردم ؟یعنی باید دنبالش میرفتم ؟چیکارباید میکردم؟ فکر های درد آور دوباره سرغم اومدن و داشتن دیونم میکردن.
دلم یجایی برای تنهایی میخواست از شلوغ خیابونا خسته شده بودم و بوق ممتد ماشینا حالموم بهم میزد.
-آقا؟ داداش؟ پاشو ببین اینجا خوبه
-چشمام رو که بازکردم فهمیدم از شدت فشار فکری خوابم که چه عرض کنم فاز حال رفتم اطرافم رو نگاه کردم راننده منو بالای تجریش امام زاده داوود اورده بود جایی که یک امام زادخ کوچیک بالای کوهای تجریش جایی که تهران زیر پات قرار میگرفت و میتونستی کل شهر رو ببینی.
-آخه هروقت این دختر پسرای عاشق میخوان باهم اختلات کنن میارمشون اینجا، نمیدونم چه دردی داری و لی حس کردم اینجا خوبه برات داداش.
تشکر کردمو کرایش رو دادم و پیاده شدم
تهران تهران چقدر ازت گله دارم چقدر دلم ازت گرفته ، کجای زندگیم برام یه روز دوست داشتنی گذاشتی، توی کدوم کوچه کدوم خیابون کدوم گذر؟کجا برام یه حادثه خوش یه روز بی غصه رقم زدی؟من سالها در تو نفس کشیدم، کم باتو پرسه زدم ؟ کم توی شبایی که هیچ کس باهات بیدار نمیموند من بیدار بودم و تاخود صبح باهات حرف میزدم این رسم رفاقت نیست پس کو مرامت ؟ هان؟ من ثریا رو ازت میخوام اگه معرفت داری اگه رفیقمی خودت درستش کن میفهمی...
دیگه خسته شده بودم ازاین زندگی ازاین تنهایی از اینکه حالا باید برای بدست آوردن کسی زجه میزدم که میرفت و تبدیل به خاطره میشد میرفت و تبدیل به چیزی شبیه خواب شیبه رویا مثل خیال می شد، نفهمیدم چند ساعت شد که اونجا بودم اما اونقدر غرق خودم و غصه هام بودم که هوای داشت تاریک میشد چراغ های شهر یکی یکی داشت روشن میشد و تهران زیبایی شبش رو داشت به رخم می کشید انگار باچشمک های ریزو درشت چراغهاش ذمیخواست بهم چیزی بگه هرچی بود دیگه نخواستم نگاهش کنم، یاد مادرم که افتادم سریع گوشیو از جیب کتم بیرون آوردم وخواستم شماره خونه رو بگیرم ..تعجب کردم چرا مادرم تاالان بهم زنگ نزده ایستادم و خواستم به خونه زنگ بزنم اما یاد اون صحنه های وقت اومدنم و خوشحالی هاش افتادم و با خودم گفتم اگه الان بپرسه چی بگم؟بهتره برم خونه و یچیزی سر هم کنم تا بگذره.
این بود که گوشی رو گذاشتم توی جیبم و به محض گذاشتنش صدای دینگ دینگ اهنگ پیامکش به گوشم رسید دوباره درش آوردم تا پیام رو بخونم و راه بیوفتم وبه خونه برگردم.
شکه شدم ، یخ کردم ، گرم شدم ، شروع کردم به لرزیدن وای خدامن یعنی چی؟باورم نمیشد رو کردم به شهر و از بالای اون کوه دستهام باز کردم و باتمام وجودم فریاد زدم.
تهررررراااااان عاااااااشقتم م م م م م
پیامک از طرف ثریا بود:
رامسر- شهرک نیلوفر مرداب – پلاک 60 ، منتظرتم
آخرین ویرایش توسط مدیر: