داستان من یاشار هستم✿نویسنده YASHAR کاربرانجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع YASHAR
  • بازدیدها 8,749
  • پاسخ ها 26
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

YASHAR

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/07/25
ارسالی ها
3,403
امتیاز واکنش
11,795
امتیاز
736
محل سکونت
تهران
1709.jpg


-عزیز من تا پونک میرما

-بروآقا هرجا میری برو

-جان؟ حالت خوبه؟ مسیرت کجاست حاجی؟

-بروی یجای خلوت بلند چه میدونم فقط برو (اینو گفتمو چشمام رو بستم و به حرفهایی که زدیم داشتم فکر میکردم)

-باشه داداش الان یه جا ببرمت کیف کنی حداقل میو مدی جلو

-نه خوبه راحتم.

یعنی باید بیشتر اسرار میکردم ؟یعنی باید دنبالش میرفتم ؟چیکارباید میکردم؟ فکر های درد آور دوباره سرغم اومدن و داشتن دیونم میکردن.

دلم یجایی برای تنهایی میخواست از شلوغ خیابونا خسته شده بودم و بوق ممتد ماشینا حالموم بهم میزد.


-آقا؟ داداش؟ پاشو ببین اینجا خوبه

-چشمام رو که بازکردم فهمیدم از شدت فشار فکری خوابم که چه عرض کنم فاز حال رفتم اطرافم رو نگاه کردم راننده منو بالای تجریش امام زاده داوود اورده بود جایی که یک امام زادخ کوچیک بالای کوهای تجریش جایی که تهران زیر پات قرار میگرفت و میتونستی کل شهر رو ببینی.


-آخه هروقت این دختر پسرای عاشق میخوان باهم اختلات کنن میارمشون اینجا، نمیدونم چه دردی داری و لی حس کردم اینجا خوبه برات داداش.


تشکر کردمو کرایش رو دادم و پیاده شدم


تهران تهران چقدر ازت گله دارم چقدر دلم ازت گرفته ، کجای زندگیم برام یه روز دوست داشتنی گذاشتی، توی کدوم کوچه کدوم خیابون کدوم گذر؟کجا برام یه حادثه خوش یه روز بی غصه رقم زدی؟من سالها در تو نفس کشیدم، کم باتو پرسه زدم ؟ کم توی شبایی که هیچ کس باهات بیدار نمیموند من بیدار بودم و تاخود صبح باهات حرف میزدم این رسم رفاقت نیست پس کو مرامت ؟ هان؟ من ثریا رو ازت میخوام اگه معرفت داری اگه رفیقمی خودت درستش کن میفهمی...


دیگه خسته شده بودم ازاین زندگی ازاین تنهایی از اینکه حالا باید برای بدست آوردن کسی زجه میزدم که میرفت و تبدیل به خاطره میشد میرفت و تبدیل به چیزی شبیه خواب شیبه رویا مثل خیال می شد، نفهمیدم چند ساعت شد که اونجا بودم اما اونقدر غرق خودم و غصه هام بودم که هوای داشت تاریک میشد چراغ های شهر یکی یکی داشت روشن میشد و تهران زیبایی شبش رو داشت به رخم می کشید انگار باچشمک های ریزو درشت چراغهاش ذمیخواست بهم چیزی بگه هرچی بود دیگه نخواستم نگاهش کنم، یاد مادرم که افتادم سریع گوشیو از جیب کتم بیرون آوردم وخواستم شماره خونه رو بگیرم ..تعجب کردم چرا مادرم تاالان بهم زنگ نزده ایستادم و خواستم به خونه زنگ بزنم اما یاد اون صحنه های وقت اومدنم و خوشحالی هاش افتادم و با خودم گفتم اگه الان بپرسه چی بگم؟بهتره برم خونه و یچیزی سر هم کنم تا بگذره.

این بود که گوشی رو گذاشتم توی جیبم و به محض گذاشتنش صدای دینگ دینگ اهنگ پیامکش به گوشم رسید دوباره درش آوردم تا پیام رو بخونم و راه بیوفتم وبه خونه برگردم.

شکه شدم ، یخ کردم ، گرم شدم ، شروع کردم به لرزیدن وای خدامن یعنی چی؟باورم نمیشد رو کردم به شهر و از بالای اون کوه دستهام باز کردم و باتمام وجودم فریاد زدم.

تهررررراااااان عاااااااشقتم م م م م م

پیامک از طرف ثریا بود:


رامسر- شهرک نیلوفر مرداب – پلاک 60 ، منتظرتم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران

    %D8%B9%DA%A9%D8%B3-%D9%87%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%DA%86%D8%B4%D9%85-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%DA%AF%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D9%86%D8%8C-%DA%AF%D8%B1%DB%8C%D9%87-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%B9%D8%A7%D8%B4%D9%82%D8%A7%D9%86%D9%87%D8%8C-%DA%AF%D8%B1%DB%8C%D9%87-%DB%8C-%D9%85%D8%B1%D8%AF-24.jpg


    داشتم بال در می آوردم نمیدونستم چیجوابشو بدم از هول و هیجان تند تند نوشتم :

    -میام بخدا میام
    سریع خودموبه یه تاکسی رسوندم تا به خونه برگردم و مادرم خوشحال کنم چه شبی میشد اون شب کلی باید حرف میزدیم و میخندیدیم و مادرم باید به قولش عمل میکرد و 20سال جوان تر میشد اوف حال اومدنم با برگشتنم زمین تاآسمون فرق داشت الان احساس میکردم همه جای تهران رو دوست دارم نمیدونم چرا احساس میکردم کاراین شهر دلفریبه حتما به غرورش برخورد و خواست خودی نشون میده..بابا ای ول ، شهر خودمی به مولا
    بااینکه میدونستم مادرم کیک براش خوب نیست اما یه کیک کوچولو خریدم و به درخونه رسیدم زهرا خانوم این وقتا به خونش میرفت و نماز که میخوند برمیگشت پیش مادرم دوتایی باهم حرف میزدنو وقرآن میخوندنو ، وقتی از هم ایراد میگرفتن و اشکالات هم رو به رخ همیدگه میکشیدن دیگه منو داور میکردنو منم کلی سربه سرشون میزاشتم .
    امشب کلی تدارک براشون دیده بودم و میخواستم کلی سربه سرشون بزارم کلید رو انداختم و باسرعت ازحیاط رد شدم و با تعجب دیدم چراغ خاموشه؟زهرا خانوم که نمیتونه مادرم و ببره خونشون پس مادرم کجاست؟
    -مادر؟فاطمه بانو کجایی؟بیا ببینم بیا ببینم بیست سال پیش چقد خوشگل بودی بیا کارو یکسره کردم تازه کیک هم گرفتم توکه بیست سال پیش قند نداشتی فاطمه خانوم ، فاطمه خانوم دوست داشتنیه من ، فاطمه خانوم نازنین.
    توی اون تاریکی صدایی نشنیدم و چراغ رو که روشن کردم وحشت کردم مادرم از روی ویلچر به چایین افتاده بود ..
    دیگه نفخمیدم دارم چیکارمیکنم با فریاد مامان ،مامان به طرفش رفتم و برش گردوندم .
    بیهوش بود، بیهوشه بیهوش سرش روی پام گذاشتم و درحالی که ازوحشت داشتم میمیردم به اورژانس زنگ زدم و بعد به زهرا خانوم زنگ زدم و اون بیچاره با دادو بیداد دوید طرف خونه ما.
    -وای یاشار من تایک ساعت پیش اینجا بودم این که خوب بود ، فاطمه؟ فاطمه جان چی شد؟تو خوشحال بود.
    میگفت و دست روی سر مادرم میکشید و گریه میکردم من داشتم میترسیدم تن مادرم کاملاسرد شده بود یک ربع طول کشید تا اورژانس بیاد دلم نیومد برای باز کردن در سرش رو از پام بردارم احساس میکردم اینجا جاش راحته یجور ای حس میکردم دوست داره اینجور باشه.
    پزشک اورژانس بلافاصله خودشو بالای سر مادرم رسوند و نبضش رو گرفت و چند لحظه مکثو بعد سرش رو بالا اورد .
    -شما چیکارشی؟
    - م م من پسرشم چطوره؟ خوبه؟
    -خدا بهت صبر بده تموم کرده سکته مغزی بود الان به همکارم میگم بیاد کارهای قانونی رو انجام بده
    - چی؟ سکته؟ مغزی؟ تموم کرده؟یعنی چی ؟
    تک تک واژهای پزشک رو هم میفهمیدم و هم میدونستم داره چی میگه اما دوست نداشتم باور کنم دوست داشتم بگه ببخشید اشتباه کردم منظورم اینه که حالش خوبه، اما نمی شد سرنوشت شوخی سرش نمیشه، ببخشید سرش نمیشه وبه همین راحتی غروب یکی از روزهای پاییز ، شبی که برام قرار بود ستاره بارون باشه ، فقط بارون بود فقط بارون بارون بارون.
    به همین سادگی مادرم رفت چه غریبانه هم رفت اما آخرین خاطره من باهش خنده بود شادی بود کل کشیدن بود شوقی که برام تازگی داشت خوشحال بودم که روزآخرزندگیش شاد بود، چیزی که خیلی وقتا نبود اصلا خیلی بیشتر از خیلی وقت ها نبود.
    [FONT=&quot] تنهایی دوری ازمادرم اونقدر برام سخت بود که مدتها ازخونه بیرون نیومدم و نتونستم با مرگ مادرم کناربیام دیگه زندگی برام رنگی نداشت من همه آرزوهام بابودن مادرم معنی داشت چون

    میخواستم اون شاهد خوشبخت شدنم باشه تا ببینه زحمتی که برام کشید و پسری که وجودش باعث شد شوهرش از پیشش بره بدترین تهمت هارو بجون بخره اما تنها باسختی روی پاش

    بایسته و بزرگم کنه بی ثمرنبود تابراش سختی هاشو جبران کنم و..اما نشد [/FONT]
     

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران

    how-to-reach-happy-life-10.jpg


    به ثریا جریان رو خبر دادم و اونم یک روز به دیدنم اومد و من آخرهای پاییز تنها به خاستگاریش رفتم و چند روز بعد عقد کردیم و قرار شد چند روزی رامسر باشیم و بعد جشن مختصری بگیریم و به تهران بیایم و زندگیمون رو شروع کنیم .یک روز مونده بود به عقد باثریا به ساحل رفتیم و باهم قدم زدیم ثریا ازم خواسته بود حرفهاشو قبل ازعقد بشنوم من هم قبول کردم.





    -یاشار ببین ماقراره فردا عقد کنیم و ماله هم بشیم تو مطمنی داری تصمیم درست میگیری؟

    -چی؟بله بله بله من در تصمیم خودم مصمم هستم شاهزاده خانوم شما نگران خودت باش که داره یه شوهر داغون گیرت افتاده

    -نخیر من سود بیشتری بردم تو خیلی خوبی اینو ازهمون دانشکده میدونستم که خوبی

    -پس همه چی جوره دیگه عزیزم

    -اوهوی حواست رو جمع کن آقا ما فردا قراره باهم عقد کنیم عزیزم یعنی چی؟

    اونقد جدی گفت که جا خوردم وخودموجمع کردم که یهو زد زیرخنده

    -کوفت ، میخندی؟ ترسیدم دختر

    -بهتر باید ازم بترسی باید حساب ببری مرد باید کلاً حساب ببره

    -عجب سرما که رسید کاردنیا برعکس شد؟قدیما چیز دیگه میگفتنا

    زندگی مشترک ما به همین سادگی و خوشی شروع شد و یک سال بود که داشتیم درکنار هم زندگی میکردیم و تنها چیزی که گاهی اذیتمون میکرد بچه دارنشدن ثریا بود،بعد از پیگیریهای زیاد فهمیدیم بخاطر اون حادثه که برای ثریا پیش اومد دیگه بچه دار نخواهد شد و من سعی میکردم جوری رفتار کنم که ثریا خیال نکنه برام اینچیزها اهمیت داره چون دوستش داشتم خیلی هم دوستش داشتم و این یک سال واقعا رو زهای خوشی داشتیم و عاشق هم بودیم.

    اما یک روز که برگشتم خونه از ثریا خبری نبود هرچی به گوشیش زنگ زدم خاموش بود ووقتی زنگ زدم خونه پدرش فهمیدم اونجاست و حاظر نیست منوببینه،

    سوارماشین شدم و خودم رو به رامسر رسوندم به اتاقی که خودشو توش حبس کرده بود رفتم


    -ثریا در رو بازکن کارت دارم خواهش میکنم آخه چی شده ؟ما که مشکلی نداریم چرا اینجوری میکنی؟

    -یاشار برو تنهام بزار من نمیام برو نمیخوام ببینمت

    -اخه چرا ؟خانومم در رو بازکن باهم حرف میزنیم بگو چیمارکردم عزیزم باورکن اگه حرف بزنیم بهتره

    پدرو مادرش مات مونده بودن نمیدونستن چی بگن چون منو خوب میشناختن ومیدونستن من اهل دعوا و این بحث ها نیستن اونها هم دلشون میخواست بدونن چی شده.


    -ثریا خانوم؟من که نمیرم همینجا میشینم تا درو باز منی پس بیاعزیزم بیا حرف بزن قول میدم درحضور بابا و مامان قول میدم اگه حرفات منطقی بود و دلیلت قانع کننده.. اصلا بیا بگو ببنم چی شده خوب اگه نمیخوای بمون میرم ولی بعد ازحرف زدن با تو ، این حقمه بدونم چرا ترکم کردی ثریا جونم بخدا دوستت دارم نمیتونم به همین سادگی از دستت بدم.

    عادتش رو میدونستم وقتی حرفی نمیزنه ووقتی صداش رد نمیاد یعنی داره گریه میکنه و بلعخره با اسرا من در روباز کرد و من به دادخل رفتم و کنارش نشستم

    -ثریا؟دیوانه شدی؟آخه مایکبار هم دعوامون نشده یک بار بحثمون نشد چرا اینجوری میکنی دختر؟هان؟

    -حوصله ندارم یاشار خسته شدم اونم از خوبیه تو بود واگرنه صدبار دعوامون شده بود

    -یعنی چی؟چون خوبم ترکم کردی؟ میدونی چی کشیدم تا فهمیدم کجایی؟میدونی من نمیتونم ازت دور باشم ایجوری باهام میکنی خیلی بی معرفتی بخدا، پاشو پاشو بریم صورتت رو یه آب بزن پدر و مادرت طفلاکی ها خیلی نگرانن پاشو زشته دختر پاشه خانومم شام بخوریم برگردیم تهران من خیلی کاردارم فردا

    -چی میگی یاشار من نمیام نمیفهمی؟نمیام

    -آخه چرا؟خب حرف بزن دیگه ازم چه خطایی دیدی هان؟

    -هیچی هیچی بخدا هیچی مشکل خودمم نمیتونم دیگه نمیکشم باور کن هرروز دارم عذاب میکشم یاشار بسه تمومش کن من دیگه بریدم ازخودم بدم میاد.

    -تا درست نگی چی شده بخدا نمیرم به خاک مادرم قسم نمیرم میدونی من این قسم رو بخورم مهاله کوتاه بیام

    -خب چی بگم من ازت سواستفاده کردم یاشار من ازخوبیت ازمهربونیت از سادگیت برای خودم پل ساختم و ...اما حالا وقتی بچه دارنشدنم هم توی زندگیمون اتفاق افتاد دیگه کم آوردم دلم برات سوخت دلم برات سوخت میفهمی؟

    -چی میگی ؟چرا واضح نمیگی چه سو استفاده ای آخه من که بدی ازت ندیدم منم ازت همش خوبی دیم همش مهربونی دیدم ثریا ماهمیدگه رو دوست داریم اینطور نیست؟درسته نه؟پس پاشو خانومم پاشو بریم این فکرها رو بنداز دور به گذشته ها فکرنکن

    -نه یاشار نه اینطور نیست من اون موقع که ازم خواستی با هات ازدواج کنم وقتی رفتم خونه بهش فکرکردوم ودیدم بهترین فرصت هست که از زیر بار نگاه بد خانوادم خلاص بشم چون میدونستم تو با مهدی آشغال فرق داری، گفتم میرم توزندگیش باهاش میمونم از زیر حرف بمردم و فامیل خلاص میشم میرم و به مهدی ثابت مییکنم من زندگیم روبراهه..این مدت توهمش مهربونی کردی من نتونستم اون چیزی باشم که تو دلت میخواد هروقت بهانه میگرفتم تو با مهربونی آرومم میکردی اما وقتی دیدم بچه هم نیمتونم دیگه نتونستم تحمل کنم چون همیشه فکرم این بود که با وجود بچه بهت علاقه مند میشم و بچه عشق رو به زندگیمون میاره اما..ی ی یاشار من .. من دوستت ندارم من نمیخوامت میفهمی نمیخوامت پس برو

    [FONT=&amp]چی باید جوابشو میدادم روبروی من توی چشم من نگاه کرد و گفت دیگه نمیخوامت اونقدر محکم و رک گفت که یخ کردم خب باید میرفتم دیگه برام راهی نزاشته بود هربارکه کار به اینجا میکشید [/FONT][FONT=&amp]

    [/FONT]
    [FONT=&amp]میگفتم بزار یه روز که گذشت بهش زنگ میزنم براش توضیح میدم اما اینبار جوری گفت نمیخوامت که احساس کردم درونم چیزی مثل شکستن شیشه مثل خورد شدن یه ظرف کریستال قدیمی از گنجه مادر بزرگ مهربونم صدا کرد [/FONT][FONT=&amp]
    [/FONT]
    [FONT=&amp]صدایی که حالا منو اونقدر حیرون کرد اونقدر حیرون کرد که وایستادم نه رو پاهام رو حرفم حرفی که بهش قول داده بودم.[/FONT]


    [FONT=&amp]اون شب بهش قول دادم بجز اون به هیچکس دیگه فک نمیکنم بهش قول دادم منتظرش میمونم همیشه چون دوستش دارم اما اگه منو نمیخوای اگه دوستم نداری اگه زندگی بامن برات سخته هرجور که دلت میخواد زندگی کن و با هرکسی که میخوای ، برام مهم نیست بخاطر چی باهام ازدواج کردی من دوستت داشتم و عاشقت شدم و هیچ چیز برای یه عاشق بهترازاین نیست که به معشوقش برسه من با رسیدن به تو به همه چی رسیدم پس برام ارزش داری ثریا برگرد ،[/FONT]

    [FONT=&amp]یک هفته شد و ثریا برنگشت و جواب زنگهاو پیام های منو نمیداد من نمیدونم چرا همه این روزهای تلخمو به پای مهدی میزاشتم احساس میکردم اون باعث داغون شدن ثریا و بعد زندگیه من شده، از هم دانشگاهی ها تونستم آدرسش رو پیدا کنم میخواستم باهاش حرف بزنم میخواستم همه چی رو بهش بگم و بدون چه نامردیه و با زندگی ثریا چه کرده، نمیتونستم ببین اون داره به راحتی زندگیشو میکنه و مااینجور هرکدوممون یه گوشه با تلخی های سرنوشتمون دست و پنجه نرم کنیم ،[/FONT]

    [FONT=&amp]یه شب به درخونش رفتم (البته منزل پدریش) و وقتی منو دید با همون خونسردی باهام برخورد کرد وقتی بهش گفتم با ثریا ازدواج کردم دهنش باز موندو نمیدونست چی بگه بهش گفتم من همه چیز رو فهمیدم و دیگه نمیتونه بادروغاش انکارکنه باهمون خونسردی دیوانه کنندش گفت یاشار جان مزه جوانی بود گذشت الانم سه ماهه ازدواج کردم و دیگه دنبال این کارها نیستم ویهو برگشت بهم گفت[/FONT]

    [FONT=&amp]-خب پسر خوب یمخواستی بهم بگی دوستش داری تا برات همه چی رو بگم جنس بنجل گیرت نیاد (وخندش به آسمون رفت)[/FONT]

    [FONT=&amp]چنا ازاین حرفش عصبی شدم و داغ شدم که دل میخواست همونجابکشمش[/FONT]

    [FONT=&amp]-خفه شو آشغال عوضی به زن من میگی بنجل [/FONT]

    [FONT=&amp]-آره خب جنس بنجل بهت انداختن دیگه اخوی[/FONT]

    [FONT=&amp]دیگه نتونستم تحمل کنم بامشت به دهانش کوبیدم صورتش پراز خون شدو عقب عقب رفت و پاش به چیزی گیر کردو چون پشت به در منزلش ایستاده بود ازپشت افتاد وسرش محکم به لبه دربرخورد کرد و نقش زمین شد و دیگه تکون نخورد.[/FONT]

    [FONT=&amp]صدای افتادنش چنان بلند بود که خانوادش همه بیرون ریختن وتارسیدند دم در من نمیدونستم چیکارکنم باسرعت سوار ماشین شدم و ازاونجا دور شدم خیلی ترسیده بودم نمیدونستم مرده یا نه وقتی دورمیشدم خانوادش همه بیذپرون اومدن و با داد وشیون بالای سرش ایستاده بودند وبااینکه مطمن بودم شماره منو نمیتونستن ببینن اما حدس زدم نوع ماشین من رو تشخیص داده باشن .[/FONT]

    [FONT=&amp]به خونه برگشتم و بی معطلی آماده سفر شدم به ثریا زنگ زدم اما جواب نداد تلفن منزلشون رو گرفتم وبه پدرش گفتم به ثریا بگید من دارم میرم انگلیس و یه مدت طولانی ممکنه نیام بگید اگه میاد من براش بلیط و ویزا بگیرم اما ثریا گفت که کاری باهام نداره ،[/FONT]

    [FONT=&amp]فردای اون روز وقتی پیگیری کردم دیدم مهدی مرده و میدونستم تا چند وقت دیگه پلیس ها سرنخشو به دست میارن و دستگیر خواهم شد بخاطر همین با توجه به شغلی که داشتم تونستم خیلی زود ویزا بگیرم دو روزه آماده بشم بلیط بگیرم.[/FONT]

    [FONT=&amp]روزآخر برای آخرین بار شماره ثریا رو گرفتم و وقتی جواب نداد بهش پیام دادم.[/FONT]

    [FONT=&amp]-ثریا من شاید برای همیشه برنگردم یعنی این یک سال زندگی بامن ارزش خداحافظی هم نداره؟ما که طلاق نگرفتیم وهنوز زن و شوهریم پس حداقل بیا خداحافظی کنیم من طلاقت نمیدم چون عاشقت هستم اما با شرایتی که پیش اومده اگه خودت خواستی میتونی غیابی طلاق بگیری و مهریت هم خونه ما رو برات میزارم ماله خودت،[/FONT]
    [FONT=&amp]تصمیم داشتم وقتی به انگلیس رسیدم از اونجا با واسته ها . دلال هایی که میشناختم قاچاقی به کشور دیگه ای برم و از اینجا سفازش مدارک جعلی رو دادم تا وقتی رسیدم اونجا با مدارک تابعیت یه کشور بتونم اونجا زندگی کنم واینجور پلیس فقط تا انگلیس ردم رو میزد و ازاون به بعدش نمیتونست پیدام کنه.[/FONT]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران

    [FONT=&amp]
    %D8%AD%DB%8C%D8%A7%D8%B7-%DA%A9%D9%88%DA%86%DA%A9-%D8%B2%D9%86%D8%AF%D8%A7%D9%86.jpg



    حالا من لندن بودم و داشتم رستگارو همسرش رو به خونه عروسشون میرسوندم تا بعد خودم به یرک شایر برم چون اونجا

    با یه دلال گردن کلف اسکاتلندی قرار داشتم قبلا چند تا کار برای شرکت ما باهاش انجام داده بودم و باهم دوست بودیم.
    [/FONT]


    [FONT=&amp]تاکسی جلوی آپارتمانی ایستاد [/FONT]


    [FONT=&amp]-خب جناب رستگار اینم همون آدرس که میخواستید [/FONT]


    [FONT=&amp]-ممنونم یاشار جان لطف کردی[/FONT]

    [FONT=&amp]-دستت درد نکنه آقا یاشار انشالله خیرش رو از خدا ببینی[/FONT]

    [FONT=&amp]خواهشمیکنم آقای رستگار و خانوم اگه باز میخواید بمونم و کمک کنم[/FONT]

    [FONT=&amp]-نه تا اینجاهم کلی معطل ماشدی ، عروسمون هست و کمک می کنه زود برگردیم.[/FONT]

    [FONT=&amp]بعد ازخداحافظی با اونها از راننده خواستم تا منو به راه آهن برسون که بتونم به مقصد خودم برم،تو مسیر دوباره گوشیم رو روشن کردم و اس های ثریا رو خوندم..[/FONT]

    [FONT=&amp]-یاشار خواهش میکنم جواب منو بده بخدا پشیمونم امروز فهمیدم چرا اینکارو کردی چرا مهدی رو کشتی؟[/FONT]

    [FONT=&amp]-یاشار پلیس امروز اینجا اومد و ازپدرم هم سئوال کرد[/FONT]

    [FONT=&amp]-یاشار تابودی نمیدونستم کیو دارم و فکر میکردم دوستت ندارم اما حرف رفتن کهزدی دلم ریخت نتونستم طاقت بیارم[/FONT]

    [FONT=&amp]-یاشر بخدا دوستت دارم دارم دیوونه میشم بهم زنگ بزن.[/FONT]

    [FONT=&amp]این پیام اخرش دلم رو لرزوند و وسوسه زنگ زدن بهش به جونم افتاد دلم براش تنگ شده بود اگه هویتم رو عوض میکردم مجبور بودم برای اینکه لو نرم هیچ تماسی باایران نداشته باشم پس تا یاشار بودم باید بهش زنگ میزدم بعدش دیگه هرگز نمیشد.ایستگاه راه آهن سیم کارت خریدم وبه ثریا زنگ زدم.[/FONT]

    [FONT=&amp]-الو سلام [/FONT]

    [FONT=&amp]-سلام یاشار کشتی منو کجایی هان؟(صدای هق هق گریش دلم رو ریش میکرد)[/FONT]

    [FONT=&amp]-گریه نکن عزیزم مگه خودت نگفتی برو منم دارم میرم که فراموشم کنی[/FONT]

    [FONT=&amp]-نه تو رو خدا نه بخدا غلط کردم یاشار بری ن میمیرم ازم دور که شدی فهمیدم چی رو ازدست دادم خیلی بهت زنگک زدم گوشیت خاموش وبود یاشار تئ چیکار کردی؟تو مهدی رو..[/FONT]

    [FONT=&amp]-من نمیخواستم اینجور بشه رفته بودم باهاش حرف بزنم اما...[/FONT]

    [FONT=&amp]- خب برگرد یاشار بیا بهشون توضیح میدیم وتوکه ازعمد اینکارو نکردی پس میشه حلش کرد تو رو خدابیا .[/FONT]

    [FONT=&amp]منم برای پلیس جریان خودمومیگم ،به خانوادش هم میگم اینجئری میفهمن اون چه آشغالی بود، برات هرکاری میکنم تا بتونی بی گناهیتو ثابت کنی.[/FONT]

    [FONT=&amp]-به این سادگی هانیست ثریا[/FONT]

    [FONT=&amp]-نه بیا من اگه بیام میدونم اینجوری گیر میوفتیم و جرمت بیشتر میشه.[/FONT]

    [FONT=&amp]بهش گفتم فکرمیکنم و فردا صبح بهش خبرمیدم و وقتی به یرکشایر رسیدم به هتلی رفتم و استراحت کردم و خوب فکرکردم حرفهای ثریا روی من اثر گذاشته بود من عاشقش بودم و حالا اونم بهم احساس علاقه میکرد و این برام خیلی دوست داشتنی بود وقتی یاد التماسهاش میو فتادم دلم براش خیلی تنگ میشد برای دستاش برا یآغوش گرمش برای چشمهای عسلی زیباش، تصمیم رو گرفتم برای منم دوری ازش سخت بود.[/FONT]

    [FONT=&amp]وقتی یکو دوست داری تا کنارشی شاید نشه اندازش رو فهمید وقتی دور شدی اون وقت دیگهاین دور یخفه کننده میشه [/FONT]

    [FONT=&amp]به ثریا خبر اومدنم رو دادم و تصمیم گرفتم وقتی برگشتم برم خودم رو معرفی کنم و جریان رو بگم دیگه برام مهم نبود چی پیش میاد مهم این بود که نزدیک ثریا خودم هستم و این برام آرامش بخش بود.[/FONT]

    [FONT=&amp]وقتی برگشتم به ایران توی فرودگاه دستگیر شدم و مستقیم بخ بازداشتگاه بردنم و از فرداش بازجویی ها شروع شد و من هرچه که اتفاق افتاد رو براشون گفتم وبه دادگاه معرفی شدم و بعد ازچند مرحله دادگاه که هربار با حضور خانواده مهدی دادو فریا هاشون که منو قاتل خطاب میکردن و ازقاضی میخواستند اعدامم کنه و پیگیری ها و دوندگی های ثریا وپدرش بعد از یک ماه حکم ابلغ شد.[/FONT]

    [FONT=&amp]من به قصاص با طناب دار محکوم شدم و حالا چند ماهه در زندان هستم و ثریا طفلک هر هفته به ملاقاتم میاد و بهم روحیه میده ، اون هرروز برای گرفتن رضایت به خونه پدرمخدی میره و پشت درشون میشیه و التماس مسکنه و هرهفته که به دیدنم میاد چهرش تکیده تر و خسته تر میشه،[/FONT]

    [FONT=&amp]-ثریای من دیگه نرو خواهش میکنم دیگه نرو نمیخوام اینجوری دااغمون بشی من رضایت نمیخوام بزار این مدت باقی مونده رو همون ثریای زیبای خودم رو جلوی چشمام ببینم من عاشقتم پس نمیخوام برام دیگه اینجوری خودتو رو اذیت کنی[/FONT]

    [FONT=&amp]-چی میگی یاشار تو داشتی میرفتی به حرف من برگشتی به عشق من برگشتی ، این چیزکمی نیست منم عاشقتم نمیزارم عشقم ازدستم بره بخدا نمیزارم تو اگه بلای سرت بیاد من خودمومیکشم یاشار رضایتشونو میگیرم شده برم خونشون کلفتی بکنم رضایتشونو میگیرم.بابا خونمون رو گذاشته برای فروش،خونه خودمون رو هم میفروشیم و همه رو میدیم به اونا تازرضایت بدن یاشار فقط ناامید نشو.[/FONT]

    [FONT=&amp].[/FONT]


    [FONT=&amp].[/FONT]

    [FONT=&amp]العان دوسال هست که من در زندان هستم و دیروز من رو به دادگاه بردن و تایید شدن حکم رو بهم ابلاغ کردند و قاضی بهم گفت تا چند روز دیگه حکم اجراخواهد شد.[/FONT]

    [FONT=&amp]و ثریای من هنوز عاشقانه به دیدارم میاد و برام از زندگی میگه از عشق از روزهایی که باهم خواهیم داشت و جاهایی که باهم خواهیم رفت.[/FONT]

    [FONT=&amp]ومن هرزو هرثانیه با دیوار با میله ای سردو زمخت زندان از آغـ*ـوش گرم ثریای خوب خودم حرف میزنم، ثریایی که عشق رو بهم چشوند و از پشت اینهمه دیوار اینهمه میله حرارت عشقش هنوز بعداز اینهمه مدت جان بی رمقم رو گرم میکنه و وقتی ازلای میله های سلولم به آسون نگاه میکنم دوتا چشم عسلی زیبا میبینم که بهم میگه یاشار اون بیرون یکی عجیب عاشقته، رنج زندان رو با این چشمها به عسل مبدل میکنه.[/FONT]

    [FONT=&amp]ملاقات اخری که باهاش داشتم اونقدر غم زده بود که فهمیدم هنوز نتونسته رضایت بگیره اما همون نگاه خستش برام دنیایی می ارزید.[/FONT]

    [FONT=&amp]دیشب من رو به انفرادی آوردن دست ها وپاهام رو زنجیر بستن و قران برام آوردندو گفتن سحرگاه فردا اعدام خواهم شد ولی امید وار باشم شاید لحظه اعدام خانواده مهدی رضایت بدهند ولی ثریای زیبای من ، ثریای دوست داشتنیه من ، ثریای خوب من باعشقی که بهم داده هنوز آرامش دارم و به آغوشش فکر میکنم به بـ..وسـ..ـه های شیرینش و منتظر بازی تقدیر میمونم ،اما خانوم مهربونم شاید سحرگاه وقتی مثل همیشه خورشید از پشت دیوارهای بلند زندان به داخل سرک بکشه کسی که طعم دلدادگی رو باتو چشید، مثل برگ درخت تبریزی توی پاییز از شاخه جدا بشه و لرزان به دست باد بر زمین بیوفته ، شاید امروز آخرین روزی باشه که چشمهات به جای خورشید به تن بی رمقم گرمی می ببخشه، اما بدون تویی که عشق اول و آخرم بودی ، تویی که ستاره بودی ،ماه بودی، آسمون بودی برایم، من چه باشم و چه نباشم ، چه قلبی درسینه ام بتپد چه با یستد،جز در گوش تو دوستت دارم را برای کسی نجوا نکردم و جز دستهای مهربان تو دستی را نگرفته ام و جز به چشمهای تو به چشم کسی زل نزده ام ،عاشقت شدم ، عاشق ترینت ماندم،مواظب گلهای علاقه ام باش، مواظب ثریای خوب من باش .[/FONT]

    [FONT=&amp]امضاء: ""آقای من یاشار هستم""[/FONT]
    [FONT=&amp]پایان [/FONT]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا