داستان الهه ناز من | سارا.ص. کاربر انجمن

  • شروع کننده موضوع ELNAZ.
  • بازدیدها 1,913
  • پاسخ ها 25
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

ELNAZ.

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2013/12/17
ارسالی ها
622
امتیاز واکنش
712
امتیاز
0
محل سکونت
تهران
ديگه به پشت سرم نگاه نكردم...

يهو ديدم ياشار داره صدام ميكنه صداش نزديك و نزديك تر شد...

_وايسا آتوسا ...اشتباه ميكني...

برگشتمو گفتم :_هيچي نميخوام بشنوم هيچي...چيو اشتباه ميكنم؟؟اينكه اون نامزدته و به جاي اينكه بري با اون با من قرار ميذاري....واقعا برات متاسفم...

برگشتمو به راهم ادامه دادم....

بازومو گرفت و برگردوند سمت خودش...منم با قدرت هولش دادمو گفتم:

_دفعه آخرت باشه به من دست ميزني...

_آتوسا من دوست دارم!

_تو گفتي و من باور كردم....آقا حنات ديگه رنگ نداره....

_من ازت خوشم اومده...

_برام مهم نيست چي فكر ميكني!

قدم هامو تند تر برداشتم پشتمو نگاه كردم و ديدم كه ديگه كسي دنبالم نميكنهاز پارك اومدم بيرون كه يهو كيميا ماشينو جلوم نگه داشت سوار شدم و راه افتاد...

با عصبانيت گفتم:_نامزد كرده بودين؟؟؟

_اره ... ميخواستم ثابت كنم داره بهم خيانت ميكنه...

_و ثابت كردي!

_ببخشيد محكم زدم....دست خودم نبود!

_اشكال نداشت مي ارزيد....

_مي ارزيد؟؟

_اره.

شام با كيميا بيرون خورديم و كيميا از رابـ ـطه اش و و نامزدي با ياشار گفت بعد منو رسوند خونه و رفت.

كليد انداختم و رفتم تو خونه.

بابا روي مبل نشسته بودو داشت چايي ميخورد.

با تعجب منو نگاه كردو گفت:_كجا بودي الهه خيلي نگرانت شدم بابا جون.

_آخ بابا ببخشيد كيميا انقد حرف زد وقت از دستم پريد.

_ههههه اشكال نداره!

_اره بابا.

به مامان سلام دادمو رفتم تو اتاق.

لباسمو با حالتي كلافه در آوردم...اعصابم بهم ريخته بود...

موهامو بالا بستمو رفتم بيرو از اتاقم...

رفتم رو مبل نشستمو لم دادم .كنترل تلويزيون رو از روي ميز برداشتمو روشن كردم...

مشغول تماشاي فيلم شدم...

مامان اومد پيشم نشست و گفت:_الهه شام ميخوري برات بيارم دير اومدي خورديم ما.بيارم؟
 
  • لایک
واکنش ها: f.i
  • پیشنهادات
  • ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    -نه مامان با كيميا خورديم تو رستوران.

    _باشه چايي ميخوري؟؟؟

    _اره دستت درد نكنه!نه مامان بذار خودم ميريزم!

    بلند شدمو رفتم تو اشپز خونه و براي خودم يه چايي ريختم ...

    كلا من ادمي بودم كه توي يه روز 5 تا استكان چايي ميخوره...

    خلاصه با چايي اومدم و پيش بابا و مامان نشستم و بابا گفت:

    _فردا ميرم دنبال مهراد تو نمياي؟

    _نه بابا فردا كار دارم خودت كه ميدوني!

    _اها بله .توام انگار بدت نمياد مهراد شوهرت باشه.؟؟

    _بابا جون من كي خوشم اومده ازش؟؟؟تازه از خداشم باشه...

    _باشه بابا تو گفتي و من باور كردم!

    _اه بابا اذيت نكن ديگه.

    _باشه بابا جون چاييتو بخور سرد ميشه.

    چاييمو خوردمو يكم فيلم تماشا كردمو رفتم خوابيدم.


    صبح يكم زودتر پاشدم مامان رفته بود خريد و يكم چايي با بيسكويت خوردم و خونه روتميز كردم .

    بابا هم با اقاي سعادتي، باباي مهراد،رفتن تا كاراي مهراد رو انجام بدن...

    نميدونم خوشحال باشم يا ناراحت ولي يه حس خوبي دارم كه ميتونم زندگيمو با مهراد از نو بسازم...

    تا ساعت 1 داشتم تميز ميكردم و مامان هم كمكم ميكرد...

    خيلي استرس داشتم بعد صرف ناهار رفتم يه دوش گرفتم...

    ساعت حدوداي 5 بود كه بابا از بيرون اومد...

    خيلي خسته بود براش يه ليوان اب آوردم و گفتش كه امشب ميان واسه بله برون.

    اينو كه شنيدم يه جا بند نبودم رفتم تو اتاقمو دنبال ي لباس مناسب بودم...

    شب چي بپوشم كه مهراد و اقاي سعادتي خوشش بياد ...اينم بگم مهراد مادر نداره...

    وقتي 10 سالش بود بر اثر سرطان خون ميميره.موقع شيمي درمانيش تحمل نمياره...

    ديگه الانا بود كه برسن...

    ساعت نزديكاي 8 بود.

    يه كت شلوار صورتي كثيف رو وشيده بودمو با يه شال زرشكي موهامم يه وري داده بودم و آرايش ملايمي كردم.

    صداي آيفون اومدو من با عجله رفتم سمت آيفون با صداي تقريبا بلندي گفتم :

    _بابا مامان اومدن.

    مامان گفت:_خب حالا چرا داد ميزني.
     
    • لایک
    واکنش ها: f.i

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    بابا با خنده گفت:نسرين خانم چيكارش داري بچمو بذار خوش حال باشه.

    و يه چشمك زد به من.منم خنديدم.بابا درو باز كرد آقا سعادتي اول وارد شدو با بابا يه احوال پرسي گرم كردندو با مادرم سلام عليك كردن و بعدش اصليه اومد...

    واي خداي من چقد خوشگل شده بود.

    يه كت شلوار نوك مدادي پوشيده بودو موهاشم كه بلند شده بود رو يه وري داده بود خيلي بهش ميومدو موهاش تا گوشاش بودن.

    خلاصه بعد از برانداز كردنش و حركت متقابل مهراد با پدر روبوسي كردنو مامان هم كه مهراد رو مثل پسر خودش ميدونست چون مهراد مامان نداشت هواشو مامان خيلي داشت دستاشو بوسيد مهراد.

    خلاصه دسته گل رز قرمزي كه دستش بودو به طرف من دراز كردو گفتم :_مرسي ممنون.

    بعد با يه چشمك گفت:_خيلي خوشگل شدي.

    انگار داشتن تو دلم قند اب ميكردن.خلاصه بعد از اينكه گلارو گذاشتم تو آب به جمع باباينا پيوستم بابا اشاره كرد و فهميدم موقع چايي آوردنه رفتم چايي رو آوردمو رو به همه گرفتم و باباي مهراد گفت:

    _بريم سر اصل مطلب . من با ازدواج مهراد و الهه كه مثل دختر خودم ميمونه مخالفتي ندارمسپهر جان شما چي؟نسرين خانم؟

    بابا دستاشو گذاشت رو پاشو گفت :_نه من نه نسرين مخالفي نداريم.

    بابا مهراد با خوشحال گفت :_پس مباركه.

    بابا اشاره كردو گفت:_نميخواين شما حرفي بزنين؟مهراد جان پاشو پسرم بريد شما ها تا ما براي تاريخ نامزدي و عقد تصميم بگيريم.

    با مهراد رفتيم تو اتاق.

    من نشستم رو تخت و مهراد نشست پشت ميز كامپيوتر.

    سرش پايين بود.گفتم:_خيلي لاغر شدي الهي الهه برات بميره.

    سرشو آورد بالا گفت:_نگو اين جوري الهه خدا نكنه الهه بميره كه مهرادم بدون اون پر پر ميشه.

    دلم هري ريخت خيلي خجالت كشيدم سرمو انداختم پايين اومد كنارم نشست و گفت:

    _خانم من خجالت كشيد؟

    سرمو تكون دادم به نشونه مثبت.

    خنديدو گفت:_خجالت ميكشي خوشگل ميشي.

    يه لبخند كوچيكي كردمو سرمو آوردم بالا تو چشاش نگاه كردمو گفتم:

    _مهراد خيلي دوست دارم تنهام نذار هيچوقت.

    _چشم هيچوقت تنهات نميذارم الهه ناز من.

    _خيلي دوست دارم...
     
    • لایک
    واکنش ها: f.i

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    _منم همين طور.

    و منو تو آغوشش گرفت.

    يه لحظه خندم گرفت از خودش جدا كردو گفت:_به چي ميخندي تو؟

    _هيچي فك كن يه لحظه بابايينا بيان ما رو تو اين وضعيت ببينن؟چه ميشوددددددد!

    بعدش خنديدم مهرادم يه نيشخند زدو گفت:_تو چقد فكرات خطر ناكه.فكر كردنشم ترسناكه.

    _توكه ترسو نبودي.

    _آخه ميترسم بابات صرف نظر كنه.

    _نترس اصل منم.

    _آخ آخ يادم انداختي فكر كردم ميخوام با بابات ازدواج كنم.هه

    با مشت كوبيدم تو بازوش و گفت:_خب حالا نزن طلاقت ميدما.

    _وا هنوز عقد نكرده طلاق ميدي خدا به دادم برسه.

    خنديدو گفت :_بلند شو بريم الان ميان سراغمون.

    _راست ميگي!

    بلند شديمو رفتيم از اتاق بيرون و بابا اومد سمتمو گفت:_چي شد؟

    سرمو انداختم پايين

    باباي مهراد گفت:_قربون عروس گلم بشم.

    همه دست زدن.
     
    • لایک
    واکنش ها: f.i

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    آخرين قسمت داستان الهه ناز من!
    مرسي از اونايي كه تا الان همراهيم كردن!

    خيلي زود نامزد كرديم و عقدمونم 2 ماه بعد از نامزدي و سال بعد هم ازدواج كرديم.

    خدارو شكر ميكنم كه مهراد كنارمه...و حالا هم بعد يك سال از ازدواجمون خدا يه دختر خوشگل و چشم ابرو مشكي داد برعكس مهراد بود...

    و اسمشو گذاشتيم يلدا.

    يلدا فرشته كوچولوم دوست دارم....

    برادرم هم با رها يكي از هم دانشگاهياش كه بعد از سربازي رفت دانشگاه ازدواج كرد و خدا هم به اونا يه پسر تپل موپولو داد كه اسمش هم سام گذاشتن.

    من الهه ناز مهراد ...

    مهراد:

    اشكامو پاك كردمو دفتر خاطره الهه رو بستم.

    خيلي دلم براش تنگ شده بود.دوباره خاطره هاي با اون زنده شد.

    الهه 6 ماه پيش بر اثر تصادف مرگ مغزي ميشه و اعضاي بدنشو اهدا ميكنن.

    يلدا با صداي بچه گونش كه حال 4 سال بيشتر نداشت اومد سمتمو گفت:

    _بابا جوني گشنمه چلا نمياري شامو مردم از گشنگي.

    بوسيدمشو بغلش كردمو جاش دادم تو بغلمو گفتم:_قربونت برم بيا بريم با هم حاضر كنيم.

    صورتمو بوسيد كه ته ريش داشتم و گفت:_بابا جوني ميشه اين تيغ تيغايي كه رو صورتته برداري؟؟

    ميخوام بوست كنم صورتم دد ميگيره بابا جوني.

    _آخ قربون اون بابا جونت.چشم.

    _بابايي دلم واسه ماماني تنگ شده.

    _باشه بابا جون فردا ميريم پيشش.

    داشتم وسايل شام رو حاضر ميكردم كه يلدا رو به من گفت:

    _بابا جوني؟

    _جون بابا جوني؟

    _مامان سردش نميشه زير خاكه؟

    يلدا با اينكه خيلي كوچيك بود ولي خيلي خوب ميفهميد.

    بغضمو قورت دادمو گفتم:_نه بابا جوني مامان الهه حس نميكنه.جاش راحته.

    _خيالم راحت شد خيلي دلم بلاش شور ميخود.

    _چي؟

    _بابا جوني شور ميخود.

    خنده ي بلندي كردمو گذاشتمش رو اپن گفتم:_بابا جوني خيلي دوست داره يلدا.

    _ميدونم بابا جوني.

    _اگه تو نبودي يلدا من الان چند بار مرده بودمو زنده شده بودمو.

    _ميدونم بابا جوني.

    خندم بلند تر شد و گفتم:

    _قربون اون زبونت برم من.

    و با وجود يلدا هنوزم زنده ام ...

    پايان.
     
    • لایک
    واکنش ها: f.i
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا