ديگه به پشت سرم نگاه نكردم...
يهو ديدم ياشار داره صدام ميكنه صداش نزديك و نزديك تر شد...
_وايسا آتوسا ...اشتباه ميكني...
برگشتمو گفتم :_هيچي نميخوام بشنوم هيچي...چيو اشتباه ميكنم؟؟اينكه اون نامزدته و به جاي اينكه بري با اون با من قرار ميذاري....واقعا برات متاسفم...
برگشتمو به راهم ادامه دادم....
بازومو گرفت و برگردوند سمت خودش...منم با قدرت هولش دادمو گفتم:
_دفعه آخرت باشه به من دست ميزني...
_آتوسا من دوست دارم!
_تو گفتي و من باور كردم....آقا حنات ديگه رنگ نداره....
_من ازت خوشم اومده...
_برام مهم نيست چي فكر ميكني!
قدم هامو تند تر برداشتم پشتمو نگاه كردم و ديدم كه ديگه كسي دنبالم نميكنهاز پارك اومدم بيرون كه يهو كيميا ماشينو جلوم نگه داشت سوار شدم و راه افتاد...
با عصبانيت گفتم:_نامزد كرده بودين؟؟؟
_اره ... ميخواستم ثابت كنم داره بهم خيانت ميكنه...
_و ثابت كردي!
_ببخشيد محكم زدم....دست خودم نبود!
_اشكال نداشت مي ارزيد....
_مي ارزيد؟؟
_اره.
شام با كيميا بيرون خورديم و كيميا از رابـ ـطه اش و و نامزدي با ياشار گفت بعد منو رسوند خونه و رفت.
كليد انداختم و رفتم تو خونه.
بابا روي مبل نشسته بودو داشت چايي ميخورد.
با تعجب منو نگاه كردو گفت:_كجا بودي الهه خيلي نگرانت شدم بابا جون.
_آخ بابا ببخشيد كيميا انقد حرف زد وقت از دستم پريد.
_ههههه اشكال نداره!
_اره بابا.
به مامان سلام دادمو رفتم تو اتاق.
لباسمو با حالتي كلافه در آوردم...اعصابم بهم ريخته بود...
موهامو بالا بستمو رفتم بيرو از اتاقم...
رفتم رو مبل نشستمو لم دادم .كنترل تلويزيون رو از روي ميز برداشتمو روشن كردم...
مشغول تماشاي فيلم شدم...
مامان اومد پيشم نشست و گفت:_الهه شام ميخوري برات بيارم دير اومدي خورديم ما.بيارم؟
يهو ديدم ياشار داره صدام ميكنه صداش نزديك و نزديك تر شد...
_وايسا آتوسا ...اشتباه ميكني...
برگشتمو گفتم :_هيچي نميخوام بشنوم هيچي...چيو اشتباه ميكنم؟؟اينكه اون نامزدته و به جاي اينكه بري با اون با من قرار ميذاري....واقعا برات متاسفم...
برگشتمو به راهم ادامه دادم....
بازومو گرفت و برگردوند سمت خودش...منم با قدرت هولش دادمو گفتم:
_دفعه آخرت باشه به من دست ميزني...
_آتوسا من دوست دارم!
_تو گفتي و من باور كردم....آقا حنات ديگه رنگ نداره....
_من ازت خوشم اومده...
_برام مهم نيست چي فكر ميكني!
قدم هامو تند تر برداشتم پشتمو نگاه كردم و ديدم كه ديگه كسي دنبالم نميكنهاز پارك اومدم بيرون كه يهو كيميا ماشينو جلوم نگه داشت سوار شدم و راه افتاد...
با عصبانيت گفتم:_نامزد كرده بودين؟؟؟
_اره ... ميخواستم ثابت كنم داره بهم خيانت ميكنه...
_و ثابت كردي!
_ببخشيد محكم زدم....دست خودم نبود!
_اشكال نداشت مي ارزيد....
_مي ارزيد؟؟
_اره.
شام با كيميا بيرون خورديم و كيميا از رابـ ـطه اش و و نامزدي با ياشار گفت بعد منو رسوند خونه و رفت.
كليد انداختم و رفتم تو خونه.
بابا روي مبل نشسته بودو داشت چايي ميخورد.
با تعجب منو نگاه كردو گفت:_كجا بودي الهه خيلي نگرانت شدم بابا جون.
_آخ بابا ببخشيد كيميا انقد حرف زد وقت از دستم پريد.
_ههههه اشكال نداره!
_اره بابا.
به مامان سلام دادمو رفتم تو اتاق.
لباسمو با حالتي كلافه در آوردم...اعصابم بهم ريخته بود...
موهامو بالا بستمو رفتم بيرو از اتاقم...
رفتم رو مبل نشستمو لم دادم .كنترل تلويزيون رو از روي ميز برداشتمو روشن كردم...
مشغول تماشاي فيلم شدم...
مامان اومد پيشم نشست و گفت:_الهه شام ميخوري برات بيارم دير اومدي خورديم ما.بيارم؟