داستان فراترازیک رویا ✿ نویسنده رویای من کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

رویای من

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/09/24
ارسالی ها
112
امتیاز واکنش
2,773
امتیاز
446


خلاصه : هرآدمی یک سرگذشتی داره ...یه قصه ! قصه ی آدما از وقتی شروع میشه که یک اتفاق ، زندگیِ عادیشون رو تغییر میده !
این داستان ، قصه ی یک دختری رو روایت میکنه به اسم سارا که خیلی وقته از خودش و زندگیش قطع امید کرده ...
یکی از غیر منتظره ترین اتفاق ها براش رخ میده که از نظرِ خیلی ها غیر ممکنه ! شاید اولش یک خواب باشه ولی خیلی زود حقیقی ترین لحظه ها که مثلِ یک رویا میمونه به وقوع می پیونده !
این داستان دو نوع عشقِ متفاوت رو به تصویر میکشه ! عشقی که به زمین محدود میشه و عشقی که از زمین فراتر میره و درگیرِ آسمون میشه !
درست لحظه ای که تو را درخواب دیدم به وجودت ایمان آوردم وازهمان لحظه عاشقت شدم ! تو راخواستن، همانندِ تقدیر ...فراترازاراده ام بود !

پس ... هیچگاه به پایان فکر نکن ، اندیشیدن به پایانِ هرچیز ، شیرینیِ حضورش را تلخ میکند ! بگذارپایان تورا غافلگیر کند ...
همچون آغاز !


مقدمه

به نام آفریننده ی قلب ها

[FONT=&amp]قرارماکی شد؟[/FONT]
[FONT=&amp]بگوکدوم رویا؟[/FONT]
[FONT=&amp]شب کدوم ساحل؟[/FONT]
[FONT=&amp]لب کدوم دریا؟![/FONT]

[FONT=&amp]میخواهمت چنان که شب خسته خواب را![/FONT]
[FONT=&amp]میجویمت چنانکه لب تشنه آب را![/FONT]
[FONT=&amp]محوتوآم چنانکه ستاره به چشم صبح یا شبنم سپیده دمان آفتاب را ![/FONT]
[FONT=&amp]بیتابم آنچنانکه درختان برای باد یاکودکان خفته به گهواره تاب را![/FONT]
[FONT=&amp]بایسته ای چنانکه تپیدن برای دل یاآنچنانکه بال پریدن عقاب را![/FONT]
[FONT=&amp]حتی اگرنباشی می آفرینمت چونانکه التهاب بیابان سراب را![/FONT]

[FONT=&amp]قلبهایی دراطرافمان هستند که همه فرشته اند ![/FONT]
[FONT=&amp]قلبهایی خالص پاک وزیبا که محبت خدایند وهرگاه به آنها نیازداشته باشی به یاریت می آیند!
دوفرشته باهم معناپیدامیکنند ، همانطورکه دوانسان باهم زندگی میکنند ![/FONT]

[FONT=&amp]پرنده ای کوچک روی لبه پنجره نشسته بود...[/FONT]
[FONT=&amp]آرام به سمتش رفتم ومقداری دانه جلویش پاشیدم ...[/FONT]
[FONT=&amp]پرنده های زیبا همیشه جلوی پنجره ی کلبه لانه میکنندومن بسیار آنهارادوست دارم...[/FONT]
[FONT=&amp]همیشه دوستانشان رافرامیخوانندچون میدانندکه حسابی به آنها درکلبه ی من رسیدگی میشود[/FONT]
[FONT=&amp]لبخندزدم ودرحالیکه نوازشش میکردم گفتم :آخی پرنده کوچولوتوهم مثل من تنهایی؟آره؟منم مثل توخیلی[/FONT]
[FONT=&amp]وقته که تنهام ودنیام کوچیک ودلگیرشده ...[/FONT]
[FONT=&amp]آه کشیدم ومشغول ساختن لونه ی جدیدبرای پرنده ها شدم ...[/FONT]
[FONT=&amp]اوناباوجود داشتن لونه بازم میان توکلبه واطراف تختم میشینن !هرروزباصدای آوازشون بیدارمیشم...[/FONT]
[FONT=&amp] یک روزتکراری وخسته کننده دیگه!رهامیاددنبالم تاباهاش به خونه شون برم لباسای سرتاپامشکیم ومیپوشم وبه خودم توآینه نگاه میکنم...[/FONT]
[FONT=&amp]یک دختر لاغر باچشمای عسلی !به رنگ های تیره عادت کردم ودلم نمی خواد به سمت هیچ رنگ دیگه ای برم...[/FONT]
[FONT=&amp]زندگی من اونقدر پرازدرده که هرجاشو سرک بکشی، بوی مرگ میده... بوی مرگ ![/FONT]
[FONT=&amp]روی لبه ی پنجره میشینم وساز دهنیم وروی لبم قرارمیدم وشروع میکنم به نواختنش...[/FONT]
[FONT=&amp]حس خوبی دارم صدای آوازپرنده ها اروم وزیبا کنارم به گوش میرسه ...[/FONT]
[FONT=&amp]ازبچگی همه اش تنها بودم وهیچکس رونداشتم مامان رها همیشه مثل یک مادرواقعی بهم محبت میکرد [/FONT]
[FONT=&amp]وهواموداشت ولی من که میدونستم مامان واقعیم نیست به خاطرهمین ازشون جداشدم وگفتم که میخوام تنهازندگی کنم خیلی درد داره که همیشه مثل یک بچه یتیم باهات رفتارکنن وبرات دل بسوزونن[/FONT]
[FONT=&amp]این شدکه تنهایی روترجیح دادم .[/FONT]
[FONT=&amp]حتی تو مدرسه هیچکس باهام دوست نمیشد ...هیچوقت کسی دوسم نداشت ...ازوقتی کوچیک بودم پرنده ها می اومدن اطرافم ...فقط اونا بهم وابسته بودن ودوسم داشتن ! همیشه تعجب میکردم که چرا پرنده ها این همه دوستم دارن !من که دختره خوبی نیستم ...هیچکس منو دوست نداره ! پس چرا پرنده ها میان پیشم ؟ ![/FONT]
[FONT=&amp]فقط دلمو خوش کرده بودم به آوازپرنده ها ...به اینکه اونا همیشه کنارم بودن و تنهام نمیذاشتن ![/FONT]
[FONT=&amp]وقتی خیلی کوچیک بودم از اونا خواستم که برن به آسمون و صدامو به خدا برسونن ! [/FONT]
[FONT=&amp]بهشون گفتم برن پیش خدا و بگن که من خیلی تنهام و هیچکس رو ندارم ! فکر میکردم خدا فقط صدای پرنده ها رو میشنوه ![/FONT]
[FONT=&amp]همیشه باخودم میگفتم : " بالاخره یک روزاون کسی که منو دوست داره میاد ومنو پیدا میکنه " ![/FONT]
[FONT=&amp]آخه هیچوقت نمیخواستم باور کنم که کسی دوستم نداره ![/FONT]
[FONT=&amp]هرچند الان دیگه به تنهایی عادت کردم ! به این که برای هیچکس مهم نباشم ! پس منتظرِ هیچکس نیستم !!! [/FONT]
[FONT=&amp]امروزهجده ساله میشم و...
[/FONT]
[FONT=&amp]
آراد : فرشته . آراینده [/FONT]
[FONT=&amp]سارا: پاک و زلال و دورازآمیختگی
امیرکیان : سرور و بزرگوار

faratar_az_roia_www_negahdl_com_.jpg
[/FONT]


[h=3]
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
[/h]
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    به نام او
    سلام خدمت شما نویسنده عزیز ...
    لطفا قبل از شروع فعالیت لینک های زیر را مطالعه کنید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    .

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    ودر صورت تمام شدن کتابتان در لینک زیر اطلاع دهید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!




    :heart:با تشکر از فعالیت شما دوست عزیز ...:heart:


    :heart:تیم مدیر
    یتی نگاه دانلود :heart:
    5vul_e4jpf5514ah1dik33g5t.jpg

     

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    [FONT=&amp] باصدای دردست ازنوشتن برداشتم...رهاست که اینطوری در وداره ازجا میکنه!نمیدونم کی میخواد ادب بشه![/FONT]

    [FONT=&amp]-چه خبرته رها؟کی میخوای بزرگ شی؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-عوض سلام کردنته دیگه؟![/FONT]
    [FONT=&amp]رها یک دخترتپل قدکوتاست که برعکس من روحیه شادی داره قیافه اش خیلی بامزه است [/FONT]
    [FONT=&amp]لباسای نارنجی رنگش بیشتربامزه اش کرده![/FONT]
    [FONT=&amp]-سارابازمشکی پوشیدی؟![/FONT]
    [FONT=&amp]- فضولی موقوف رهاخانوم![/FONT]
    [FONT=&amp]من اصلانمیتونم مثل اون باروحیه ی شاد به همه چیزمثبت نگاه کنم...راستش توزندگی من اصلا نکته مثبتی پیدا نمیشه که بخوام بهش توجه کنم! همه ی تنهاییهام...همه ی غمهام وقتی برای شاد بودن نمیزارن! [/FONT]
    [FONT=&amp]- [/FONT][FONT=&amp]-سارابازرفتی توفکر ! بابا اینهمه به خودت زحمت نده بالاخره یاخودش میادیا نامه اش![/FONT]
    [FONT=&amp]-بسه رها !چندباربگم ازاین شوخیهای مسخره ات خوشم نمیاد ![/FONT]
    [FONT=&amp]همیشه ازشوخی های بیجا متنفر بودم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-باشه تو باز هارشدی؟مگه چی گفتم ؟تودیگه زیادی داری سخت میگیری![/FONT]
    [FONT=&amp]کوله پُشتیم رو برداشتم وبا رها به سمت بازار حرکت کردیم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]واردبازارشدیم همه جاپربوداز غرفه های زیبا باکالاهای متنوع !رها مثل همیشه شروع کرد به خرید زیورآلات ...[/FONT]
    [FONT=&amp]باکلافگی گفتم:پوففف...بازشروع کرد![/FONT]
    [FONT=&amp]-چیه فکرکردی همه مثل تو اَن؟![/FONT]
    [FONT=&amp]درحالی که دهنش از ذوق زیادی بازبودمشتاقانه شروع کرد به انتخاب کردن ![/FONT]
    [FONT=&amp]دستموگذاشتم زیرچونه ام وبی حوصله بهش خیره شدم ...مثل همیشه دست پر برگشت وشادو خندون بانیش بازاومد سمتم :بریم؟[/FONT]
    [FONT=&amp]توزندگیم همیشه تنها بودم وتنهاچیزی هم که بهش عادت نکردم وباهاش کنارنیومدم تنهایی بوده ![/FONT]
    [FONT=&amp]با رها به سمت خونه شون راه افتادیم ویداجون بادیدن ما لبخندزد وبرامون دست تکون داد [/FONT]
    [FONT=&amp]محوطه ی جلوی خونه شون خیلی زیباست ...همه روی صندلی ها نشستیم رها مشتاقانه خریدهاش رونشون داد ...[/FONT]
    [FONT=&amp]روی میز قوری و فنجون های چینیِ زیبا بود که حاویِ چای بود ...گلهای شمدونیِ صورتی داخلِ گلدون... [/FONT]
    [FONT=&amp]میز رو زیباترکرده بود....وعطرشون مستم میکرد..[/FONT]
    [FONT=&amp]صدای ویدا جون باعث شد به خودم بیام ...[/FONT]
    [FONT=&amp]رو به رها گفت :توبازسارا جون واذیت کردی؟مگه نمیدونی زیورآلات دوست نداره.؟![/FONT]
    [FONT=&amp]درحالیکه کولَمو رو پشتم جابه جا میکردم گفتم :[/FONT]
    [FONT=&amp]-نه ویداجون اشکالی نداره ![/FONT]
    [FONT=&amp]لبخند زد و روبه رها گفت : رها جان ! تارتِ توتفرنگی پُختم عزیزم ...میشه ازتو فر بیاریش ؟[/FONT]
    [FONT=&amp]-چشم![/FONT]
    [FONT=&amp]بعدازرفتن رها سریع روبه من کرد...درحالی که اصرارداشت قبل ازاومدن رها حرفش روتموم کنه دستمو گرفت وگفت: سارا جان!من همیشه مثل رها دوستت داشتم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]قبل ازاین که مامانت برای همیشه ازپیش ما بره ازمن خواست تاوقتی 18ساله شدی این جعبه روبهت بدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]درحالیکه کاملابالحن جدی حرف میزد جعبه ی سورمه ای رنگی اززیردامن پُفیش بیرون اورد [/FONT]
    [FONT=&amp]باتعجب به جعبه خیره شدم...[/FONT]
    [FONT=&amp]-سارا؟ [/FONT]
    [FONT=&amp]باصداش ازفکربیرون اومدم و متوجه شدم چنددقیقه تو شوک به گردنبند خیره بودم :بله؟ گوشم باشماست![/FONT]
    [FONT=&amp]-ببین دخترگلم ازوقتی مامانت این جعبه روبهم داده بازش نکردم وبرای اینکه کسی غیرازتو بازش نکنه تا الان قایمش کردم [/FONT]
    [FONT=&amp]خیالت راحت باشه عزیزم حالامیدمش به خودت که بری خونه وباخیال راحت بازش کنی [/FONT]
    [FONT=&amp]لبخندزد:تولدت مبارک![/FONT]
    [FONT=&amp]سریع جعبه روگرفتم: ممنون ویداجون!شماهمیشه به من لطف دارید ...[/FONT]
    [FONT=&amp]بااومدن رها حرفم نصفه موند سریع جعبه رو انداختم توکیفم ولبخندزدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-بفرماییداینم از چای وکیک ![/FONT]
    [FONT=&amp]در کنارویداجون و رها صبحانه خوردیم بعدش من سردرد وبهونه کردم وخودمو به خونه رسوندم البته دروغ نگفتم !واقعاسرم دردمیکرد ![/FONT]
    [FONT=&amp]بیصبرانه جعبه روبازکردم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]یک کاغذکاهی قدیمی تاخورده اول ازهمه توجهم وجلب کرد [/FONT]
    [FONT=&amp]سریع بازش کردم [/FONT]
    [FONT=&amp]"سلام[/FONT]
    [FONT=&amp] دخترعزیزم سارا ! الان که داری این نامه رومیخونی 18سالگیت روجشن گرفتی ...[/FONT]
    [FONT=&amp]من روببخش که توراازاغوش پرمهرمادری ام محروم کردم ....وتوهیچ وقت لـ*ـذت داشتن مادر وپدررا درک نکردی... 6 سالت بودکه تنهات گذاشتم ...وقتی اولین سالهای زندگی ات را سپری میکردی ...آه ...مراببخش این نامه را در اخرین لحظات عمرم برایت مینویسم وامید دارم که روزی به دستت میرسد.. شبِ قبل از به دنیا آمدنت... خواب دیدم خواب عجیبی که بیشترشبیه به رویا بود ! یک نوزاد پاک ومعصوم دراغوش داشتم عهدکردم که نام آن نوزاد را سارا بنامم .[/FONT]
    [FONT=&amp]روزبه دنیاامدن تو زیباترین روززندگی من وپدرت بود!زندگی هردوی ما عوض شد وتو...برکت زندگی ماشدی! همیشه شکرگزارخداوندباش به خاطر زیباییِ زندگی ات ![/FONT]
    [FONT=&amp]وحتما این رابه خاطر بسپا رکه فرشته ها درست زمانی وارد زندگی مامیشوند که پیش بینی اش را نمیکنیم !درست مثل تو که وارد زندگی ماشدی ! یک گردنبند زیبا پدرت به من هدیه داد ...درست قبل ازبه دنیا اومدن تو.....[/FONT]
    [FONT=&amp]انراهمیشه به همراهت داشته باش ومن وپدرت را فراموش نکن ...خدابه همراهت فرشته ی من![/FONT]
    [FONT=&amp] دوستدارتو مادرت ![/FONT]
    [FONT=&amp]برگه روبین انگشتام فشردم وبه دنبالش اشکام جاری شد ...دوباره داخل جعبه رو بررسی کردم آه خدای من! چه گردنبند زیبایی !رنگش بنفش بود ...رفتم جلو اینه وبه گردنم انداختمش برق خاصی داشت ارامش عجیبی حس کردم و پلکام سنگین[/FONT]
    [FONT=&amp]شد نفس راحتی کشیدم و افتادم روتخت ...دستم ناخوداگاه به سمتش رفت لمسش کردم بلافاصله خوابم برد...[/FONT]
    [FONT=&amp]پیراهن قرمزابریشمی روبه تن میکنم ...موهام ومیبافم ویک ربان قرمز میبندم بهش[/FONT]
    [FONT=&amp]سبدحصیری ام را به دست میگیرم وازکلبه خارج میشم توی دشت شروع میکنم به دویدن ...سکوت لـ*ـذت بخشی دشت را فراگرفته نسیم خنکی می وزه و صدای زیبا[/FONT]
    [FONT=&amp]وگوشنواز گنجشکها ارامش بیشتری بهم میده چشمام وبستم ودستام وازهم بازکردم[/FONT]
    [FONT=&amp]انگار میخوام کسی رادراغوش بگیرم ! لبخندزدم ...هنوزازحس خوبم لـ*ـذت میبردم که....[/FONT]
    [FONT=&amp]جسم سخت ومحکمی حس خوبم روبه هم زد دستموگذاشتم روسرم و با ناله گفتم: آی![/FONT]
    [FONT=&amp]سرموگرفتم بالا نگاهم بانگاهش برخوردکرد...مبهوت زل زدم بهش ! یک مرد قدبلند باشونه های پهن که برای نگاه کردن بهش مجبوربودم سرم رودر حدی بگیرم[/FONT]
    [FONT=&amp]بالاکه گردنم درد بگیره ! مثل مورچه بودم کناریک فیل![/FONT]
    [FONT=&amp]چشمای مشکی ونافذش اونقدرزیبا ودرخشنده بود که اصلا نمی تونستم ازش چشم بردارم یک برق خاصی داشت توش معصومیت موج میزد... چهره ی مهربونش مجذوبم کرد مبهوت نگاهش میکردم ومسحورش شده بودم![/FONT]
    [FONT=&amp]-سلام![/FONT]
    [FONT=&amp]باصداش به خودم اومدم بهش سلام کردم خیلی اروم.... زل زده بود بهم وسرراهم ایستاده بود.اصلا قصدنداشت ازم چشم برداره![/FONT]
    [FONT=&amp]صدامو صاف کردم : اهم ! ببخشید میشه برید کنار؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]همچنان بهم زل زده بود پلک هم نمیزد ! کلافه ازش فاصله گرفتم اروم وزمزمه وار گفت : سارا ! [/FONT]
    [FONT=&amp]باشنیدن اسمم چشمام گرد شد وازحرکت ایستادم .خدایا این اسم من روازکجا میدونه؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]برگشتم سمتش که برخلاف انتظارم درست پشت سرم ایستاده بود وداشت لبخندمیزد[/FONT][FONT=&amp]![/FONT]
    [FONT=&amp]چه لبخندِزیبایی![/FONT]
    [FONT=&amp]سرش روبه حالت تعظیم پایین اورد : آراد هستم! [/FONT]
    [FONT=&amp]سرش هنوزپایین بود ازفرصت استفاده کردم وفرارکردم ![/FONT]
    [FONT=&amp]حتی ازش نپرسیدم اسمم روازکجامیدونه! بیخیال اینم رفت توصندوقچه سوالهای بی جوابم! وای قلبم چرا اینطوری میزنه !اروم باش سارا! همه چی تموم شد دیگه به هیچی فکرنکن ...نشستم ومشغول چیدن توت فرنگی شدم....خدایا این یارو ازکجا پیداش شد یهو ؟ وااای خدای من ! نه ...هیچکس حقِ مختل کردن ارامشم رونداره نمیزارم ...اره ! نمیزارم ...من هنوزسارای سابقم ! به سمت کلبه حرکت کردم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]شروع کردم به اوازخوندن ...[/FONT]
    [FONT=&amp]افسونگرچشمای من آی چشمای جاده ...جادوگرگیسو....گیسوی تو آرامش این دستای بی سو آهای دخترآفتاب شبهاکه موهات میریزه روبالشت مهتاب .... بیتابِ تواین پنجره با چشمای بیخواب آهای ساعت دیدار...آهای لحظه ی تکرار![/FONT]
    [FONT=&amp]آخیششش! بالاخره رسیدم به تخت گرم ونرم خودم ....[/FONT]
    [FONT=&amp]خواستم خودم وبندازم روش که...[/FONT]
    [FONT=&amp]توجهم به یک کاغذ جلب شد بااحتیاط برداشتمش....[/FONT]
    [FONT=&amp]"میخواستم با لهجه ی خودم برایت نامه ای بنویسم که فقط باشکوفه های لبخندتوبازشود![/FONT]
    [FONT=&amp]سلام بربانوی قصه ی من!بایک سلام ساده تو رویا شدی زندگی من![/FONT]
    [FONT=&amp]بدون اینکه خبرداشته باشی یا بخوای .ازوقتی اومدی تو رویای من فقط به عشق توبه خواب میروم...ودلم میخواهد درون خواب خفته بمانم تارویای ناب باتوبودن راتجربه کنم !قرار دیدارما ساعت 9! تودیدن ستاره ها باهام شریک شو![/FONT]
    [FONT=&amp] دوستدارهمیشگی تو آراد![/FONT]
    [FONT=&amp]تو بهت وناباوری هنوزبه نامه ای که تودستم بود خیره شدم ! عه!تازه داشتم همه چیز وفراموش میکردم ...برم ؟ نرم؟ وای چقدر دلم براش تنگ شده ! نه ! نه...[/FONT]
    [FONT=&amp]این من نیستم که این حرف و زد... لب و لوچم وآویزون میکنم و ادا در میارم[/FONT]
    [FONT=&amp]نمیرم که تو دیدن ستاره هاباهاش شریک بشم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]فقط به جهت کنجکاوی و....اینکه بفهمم اسمم وازکجا میدونه! آره این دلیل قانع کننده ایه ! بایدبهش درسی بدم که دیگه جرات نکنه بیادسمتم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]زبون باز حقه باز ...خدایاخودت کمکم کن ![/FONT]
    [FONT=&amp]اونقدرزیرلب غرغر کردم که خوابم برد....[/FONT]
    [FONT=&amp]با آه وناله چشم بازکردم وبادیدن ساعت از جا پریدم ...واااای! کی ساعت 8 شد؟![/FONT]
    [FONT=&amp]سریع در کمد وبازکردم و یک پیراهن ابریشمی سفید بیرون کشیدم موهام وشونه زدم ویک تل سفید زدم روش کفشهای سفیدعروسکیم وپوشیدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]تمام زمان باقی مونده رو فقط تو کلبه ی کوچیک راه میرفتم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]وااای من چرااینطوری شدم تاحالااین همه استرس و تجربه نکرده بودم ![/FONT]
    [FONT=&amp]آروم اازکلبه خارج شدم ...خدایابه امید خودت![/FONT]
    [FONT=&amp]حالابرم کجا ؟ وای چقدراین پسره خنگه ! شروع کردم به قدم زدن چقدرزیبا![/FONT]
    [FONT=&amp]من درست مثل ماه لباس پوشیدم وحالادارم زیرنورش قدم میزنم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]محواین صحنه ی رویایی بودم وازعطرخوش گلهای یاس لـ*ـذت میبردم [/FONT]
    [FONT=&amp]خیزبرداشتم وسریع یکی از گلهای یاس وچیدم که...توجهم به یک چادر سیرک جلب شد اوه خدای من!چقدرزیباست حتمابایدمهمونی باشکوهی باشه دلم میخوادبرم داخل ...اهسته قدم برمیدارم ...حدسم درست بود یک چادرسیرک ولی داخلش مهمونی برگزارشده بود!خدای من چه بامزه![/FONT]
    [FONT=&amp]نورآبی ملایمی فضارو پرکرده بود زن و مرد کنارهم ایستاده بودن آماده ی رقـ*ـص بودن ...وای چه به موقع رسیدم بااشتیاق دستاموبردم پشتم وقدبلندی کردم تابتونم واضح ترببینم !که یهودستم توسط شخصی کشیده شد ...پشتش بهم بودنمیدیدمش [/FONT]
    [FONT=&amp]من ودنبال خودش میکشید دادزدم:آهای آقای نسبتامحترم دستمو ول کن مطمئن باش به خاطرکارت مجازات میشی![/FONT]
    [FONT=&amp]نه خیرانگارنه انگار! تاجایی که تونست دویدمنم دنبالش...دیگه واقعا داشتم نفس کم می آوردم که بالاخره رضایت داد وکناریک برکه ایستاد برگشت سمتم وبهم زل زد [/FONT]
    [FONT=&amp]یاخدا! اینکه ...اینکه همون پسره است! دستاش میلرزید ! وا ! این چشه! [/FONT]
    [FONT=&amp]یک بلیز شلوارسفیدتنش بود مردمک چشماش میلرزید ![/FONT]
    [FONT=&amp]خب که چی مثلا منو آورده اینجا که فقط نگاهم کنه؟! خواستم برگردم که دوباره دستمو آروم گرفت ...تقلاکردم ولی دستش قوی ومحکم دور مچم قفل شده بود![/FONT]
    [FONT=&amp]ناله کردم که یهو انگشتش وگذاشت رولبم ![/FONT]
    [FONT=&amp]سرش وآورد نزدیک و زمزمه وارگفت : میدونی چندوقته منتظراین لحظه ام؟![/FONT]
    [FONT=&amp]گلهای یاس و رو موهام گذاشت ...[/FONT]
    [FONT=&amp]خب که چی! میخواستی منتظر نمونی! همه ی اینارو تودلم میگفتم![/FONT]
    [FONT=&amp]دوباره مثل یک شئ من و دنبال خودش کشید ...کناریک برکه نشست منم ناخوداگاه نشستم [/FONT]
    [FONT=&amp]چه برکه ی زیبایی! میتونم انعکاس تصویر ماه وداخلش ببینم !روی برکه.... گلهای نیلوفرابی شناور بودن ...[/FONT]
    [FONT=&amp]سعی کردم جو گیرنشم چشمام وبستم : میشه بهم بگی ...[/FONT]
    [FONT=&amp]--به این برکه نگاه کن![/FONT]
    [FONT=&amp]چقدر زلال وپاکه !درست مثل اسم تو...سارا![/FONT]
    [FONT=&amp]میدونی چندوقته تو رویام میبینمت ؟[/FONT]
    [FONT=&amp]دستش و گرفت سمتم وادامه داد : تا ابد کنارم میمونی؟![/FONT]
    [FONT=&amp]آروم وشمرده حرف میزد ...ازهرچی بگذرم ازلحن زیباش نمیتونم![/FONT]
    [FONT=&amp]بالحن غمگینی گفت : من بدون تو طاقت نمیارم ![/FONT]
    [FONT=&amp]سرش وگرفت بالا وباحسرت به ستاره ها چشم دوخت ...محزون وگرفته.[/FONT]
    [FONT=&amp]پرروخجالت هم نمیکشه هنوز نیومده داره این چرت وپرتها رو میگه! من که واقعا گیج شدم ! اون کیه؟! منو کجادیده که میگه بدون تو طاقت نمیارم؟!!![/FONT]
    [FONT=&amp]زل زده بود به ستاره ها....فرصت دوباره برام فراهم شده بود که خوب نگاهش کنم![/FONT]
    [FONT=&amp]چقدر زیباست ! خدایا اعتراف میکنم به زیبایی این مخلوقت تاحالاندیدم![/FONT]
    [FONT=&amp]دلم نمیخواست ازش چشم بردارم ...یهو برگشت ونگاهموغافلگیر کرد![/FONT]
    [FONT=&amp]هول شدم ولی کم نیاوردم وسریع گفتم : ببین ! من...[/FONT]
    [FONT=&amp]لبخند زد وبالحن آرومش گفت : هیچی نگو.... ! امشب روفقط کنارم بمون ! [/FONT]
    [FONT=&amp]--خیالاتی که تو سرته رو بریز بیرون شنیدی؟ دیگه هم نمیخوام ببینمت ![/FONT]
    [FONT=&amp]والا ! پیشنهادِ بی شرمانه میده ! !![/FONT]
    [FONT=&amp]سرش وآوردبالا وغمگین بهم زل زد! دلم لرزید ...چقدر نگاهش معصومه درست مثل یک بچه ! [/FONT]
    [FONT=&amp]اوخی چقدر تو نازی ! چی تو چهرشه که تااین حد جذابش کرده؟![/FONT]
    [FONT=&amp]بالحن مظلومی گفت : فقط امشب...[/FONT]
    [FONT=&amp]خیلی صریح پاسخ دادم: نه خیر![/FONT]
    [FONT=&amp]به دنبال حرفم بلندشدم ...چه رویی داره ...چقدر وقیحه...خجالتم نمیکشه ! [/FONT]
    [FONT=&amp]داشتم قدم میزدم که یهو حس کردم بین زمین وآسمونم ![/FONT]
    [FONT=&amp]پاهام دیگه روزمین نبود! من رو بغـ*ـل کرد؟ چی؟؟ً![/FONT]
    [FONT=&amp]چطورجرات کرد ! اینطورکه معلومه باید خشونت بیشتری به خرج بدم....[/FONT]
    [FONT=&amp]تاجایی که تونستم بهش مشت ولگد زدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]--من وبزار زمین...[/FONT]
    [FONT=&amp]بالحن ملتمسانه آروم گفت: فقط امشب..خواهش میکنم ! .[/FONT]
    [FONT=&amp]یعنی دیگه نمیبینمش؟ سرم وناخودآگاه گذاشتم رو شونه اش![/FONT]

    [FONT=&amp]اگه بخوادازم سوء استفاده کنه چی؟! اون آرامش اونقدرزیادبودکه دیگه به فکرم اهمیت ندادم وخوابم برد....[/FONT]
    [FONT=&amp]وقتی رسیدی که شکستته بودم ازهمه ی آدما خسته بودم وقتی رسیدی که نبودامیدی اما تومثل معجزه رسیدی! [/FONT]
    [FONT=&amp]وقتی رسیدی که شکسته بودم ازهمه ی آدماخسته بودم بعد یه عالم اشک وبغض وفریاد خداتورو برای من فرستاد![/FONT]
    [FONT=&amp]خوب میدونم جای تو رو زمین نیس خیلیه فرق توفقط همین نیست آدمای قصه های گذشته به کسی مثل تو میگن فرشته![/FONT]
    [FONT=&amp]فرشته ی نجات فرشته ی نجات توجون ازم بخواه اونم کمه برات [/FONT]

    [FONT=&amp]رسیدی ازیه جا که اشنابود شبیه تو فقط توقصه ها بود توازیه جای خیلی دوراومدی قفل وشکستی مثل نور اومدی تو همونی که ارزوی من بود همیشه هرجا روبه روی من بود... توخوابم تورو دیده بودم خیلی شبها بهت رسیده بودم ..

    ادامه دارد...
    [/FONT]
     

    رویای من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/24
    ارسالی ها
    112
    امتیاز واکنش
    2,773
    امتیاز
    446
    [FONT=&amp]فصل 1
    *نجات

    باصدای در ، دست از نوشتن برداشتم ...رهاست که اینطوری در وداره ازجا میکنه!نمیدونم کی میخواد ادب بشه![/FONT]
    [FONT=&amp]-چه خبرته رها؟کی میخوای بزرگ شی؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-عوض سلام کردنته دیگه؟![/FONT]
    [FONT=&amp]رها یک دخترتپل قدکوتاست که برعکس من روحیه شادی داره قیافه اش خیلی بامزه است [/FONT]
    [FONT=&amp]لباسای نارنجی رنگش بیشتربامزه اش کرده![/FONT]
    [FONT=&amp]-سارابازمشکی پوشیدی؟![/FONT]
    [FONT=&amp]- فضولی موقوف رهاخانوم![/FONT]
    [FONT=&amp]من اصلانمیتونم مثل اون باروحیه ی شاد به همه چیزمثبت نگاه کنم...راستش توزندگی من اصلا نکته مثبتی پیدا نمیشه که بخوام بهش توجه کنم! همه ی تنهاییهام...همه ی غمهام وقتی برای شاد بودن نمیزارن! [/FONT]
    [FONT=&amp]-سارابازرفتی توفکر ! بابا اینهمه به خودت زحمت نده بالاخره یاخودش میادیا نامه اش![/FONT]
    [FONT=&amp]-بسه رها !چندباربگم ازاین شوخیهای مسخره ات خوشم نمیاد ![/FONT]
    [FONT=&amp]همیشه ازشوخی های بیجا متنفر بودم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-باشه تو باز هارشدی؟مگه چی گفتم ؟تودیگه زیادی داری سخت میگیری![/FONT]
    [FONT=&amp]کوله پُشتیم رو برداشتم وبا رها به سمت بازار حرکت کردیم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]واردبازارشدیم همه جاپربوداز غرفه های زیبا باکالاهای متنوع !رها مثل همیشه شروع کرد به خرید زیورآلات ...[/FONT]
    [FONT=&amp]باکلافگی گفتم:پوففف...بازشروع کرد![/FONT]
    [FONT=&amp]-چیه فکرکردی همه مثل تو اَن؟![/FONT]
    [FONT=&amp]درحالی که دهنش از ذوق زیادی بازبودمشتاقانه شروع کرد به انتخاب کردن ![/FONT]
    [FONT=&amp]دستموگذاشتم زیرچونه ام وبی حوصله بهش خیره شدم ...مثل همیشه دست پر برگشت وشادو خندون بانیش بازاومد سمتم :بریم؟[/FONT]
    [FONT=&amp]توزندگیم همیشه تنها بودم وتنهاچیزی هم که بهش عادت نکردم وباهاش کنارنیومدم تنهایی بوده ![/FONT]
    [FONT=&amp]با رها به سمت خونه شون راه افتادیم... ویداجون بادیدن ما لبخندزد وبرامون دست تکون داد [/FONT]
    [FONT=&amp]محوطه ی جلوی خونه شون خیلی زیباست ...همه روی صندلی ها نشستیم رها مشتاقانه خریدهاش رونشون داد ...[/FONT]
    [FONT=&amp]روی میز قوری و فنجون های چینیِ زیبا بود که حاویِ چای بود ...گلهای شمدونیِ صورتی داخلِ گلدون... [/FONT]
    [FONT=&amp]میز رو زیباترکرده بود....وعطرشون مستم میکرد..[/FONT]
    [FONT=&amp]صدای ویدا جون باعث شد به خودم بیام ...[/FONT]
    [FONT=&amp]رو به رها گفت :توبازسارا جون واذیت کردی؟مگه نمیدونی زیورآلات دوست نداره.؟![/FONT]
    [FONT=&amp]درحالیکه کولَمو رو پشتم جابه جا میکردم گفتم :[/FONT]
    [FONT=&amp]-نه ویداجون اشکالی نداره ![/FONT]
    [FONT=&amp]لبخند زد و روبه رها گفت : رها جان ! تارتِ توتفرنگی پُختم عزیزم ...میشه ازتو فر بیاریش ؟[/FONT]
    [FONT=&amp]-چشم![/FONT]
    [FONT=&amp]بعدازرفتن رها سریع روبه من کرد...درحالی که اصرارداشت قبل ازاومدن رها حرفش روتموم کنه دستمو گرفت وگفت: سارا جان!من همیشه مثل رها دوستت داشتم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]قبل ازاین که مامانت برای همیشه ازپیش ما بره ازمن خواست تاوقتی 18ساله شدی این جعبه روبهت بدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]درحالیکه کاملابالحن جدی حرف میزد جعبه ی سورمه ای رنگی اززیردامن پُفیش بیرون اورد [/FONT]
    [FONT=&amp]باتعجب به جعبه خیره شدم...[/FONT]
    [FONT=&amp]-سارا؟ [/FONT]
    [FONT=&amp]باصداش ازفکربیرون اومدم و متوجه شدم چنددقیقه تو شوک به گردنبند خیره بودم :بله؟ گوشم باشماست![/FONT]
    [FONT=&amp]-ببین دخترگلم ازوقتی مامانت این جعبه روبهم داده بازش نکردم وبرای اینکه کسی غیرازتو بازش نکنه تا الان قایمش کردم [/FONT]
    [FONT=&amp]خیالت راحت باشه عزیزم حالامیدمش به خودت که بری خونه وباخیال راحت بازش کنی [/FONT]
    [FONT=&amp]لبخندزد:تولدت مبارک![/FONT]
    [FONT=&amp]سریع جعبه روگرفتم: ممنون ویداجون!شماهمیشه به من لطف دارید ...[/FONT]
    [FONT=&amp]بااومدن رها حرفم نصفه موند سریع جعبه رو انداختم توکیفم ولبخندزدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-بفرماییداینم از چای وکیک ![/FONT]
    [FONT=&amp]در کنارویداجون و رها صبحانه خوردیم بعدش من سردرد وبهونه کردم وخودمو به خونه رسوندم البته دروغ نگفتم !واقعاسرم دردمیکرد ![/FONT]
    [FONT=&amp]بیصبرانه جعبه روبازکردم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]یک کاغذکاهی قدیمی تاخورده اول ازهمه توجهم وجلب کرد [/FONT]
    [FONT=&amp]بیصبرانه بازش کردم [/FONT]
    [FONT=&amp]"سلام[/FONT]
    [FONT=&amp] دخترعزیزم سارا ! الان که داری این نامه رومیخونی 18سالگیت روجشن گرفتی ...[/FONT]
    [FONT=&amp]من روببخش که توراازاغوش پرمهرمادری ام محروم کردم ....وتوهیچ وقت لـ*ـذت داشتن مادر وپدررا درک نکردی... 6 سالت بودکه تنهات گذاشتم ...وقتی اولین سالهای زندگی ات را سپری میکردی ...آه ...مراببخش این نامه را در اخرین لحظات عمرم برایت مینویسم وامید دارم که روزی به دستت میرسد.. شبِ قبل از به دنیا آمدنت... خواب دیدم خواب عجیبی که بیشترشبیه به رویا بود ! یک نوزاد پاک ومعصوم دراغوش داشتم... عهدکردم که نام آن نوزاد را سارا بنامم .[/FONT]
    [FONT=&amp]روزبه دنیاامدن تو زیباترین روززندگی من وپدرت بود!زندگی هردوی ما عوض شد وتو...برکت زندگی ماشدی! همیشه شکرگزارخداوندباش به خاطر زیباییِ زندگی ات ![/FONT]
    [FONT=&amp]وحتما این رابه خاطر بسپا رکه فرشته ها درست زمانی وارد زندگی مامیشوند که پیش بینی اش را نمیکنیم !درست مثل تو که وارد زندگی ماشدی ! یک گردنبند زیبا پدرت به من هدیه داد ...درست قبل ازبه دنیا اومدن تو.....[/FONT]
    [FONT=&amp]آنراهمیشه به همراهت داشته باش ومن وپدرت را فراموش نکن ...خدابه همراهت فرشته ی من![/FONT]
    [FONT=&amp] دوستدارتو مادرت ! "
    [/FONT]
    [FONT=&amp]برگه روبین انگشتام فشردم وبه دنبالش اشکام جاری شد ...دوباره داخل جعبه رو بررسی کردم آه خدای من! چه گردنبند زیبایی !رنگش طلایی بود ومیدرخشید...رفتم جلو اینه وبه گردنم انداختمش برق خاصی داشت ارامش عجیبی حس کردم و پلکام سنگین[/FONT]
    [FONT=&amp]شد نفس راحتی کشیدم و افتادم روتخت ...دستم ناخوداگاه به سمتش رفت لمسش کردم بلافاصله خوابم برد...
    [/FONT]
    ***
    [FONT=&amp]پیراهن قرمزابریشمی روبه تن میکنم ...موهام ومیبافم ویک ربان قرمز میبندم بهش[/FONT]
    [FONT=&amp]سبدحصیری ام را به دست میگیرم وازکلبه خارج میشم توی دشت شروع میکنم به دویدن ...سکوت لـ*ـذت بخشی دشت را فراگرفته نسیم خنکی می وزه و صدای زیبا[/FONT]
    [FONT=&amp]وگوشنواز گنجشکها ارامش بیشتری بهم میده چشمام وبستم ودستام وازهم بازکردم[/FONT]
    [FONT=&amp]انگار میخوام کسی رادراغوش بگیرم ! لبخندزدم ...هنوزازحس خوبم لـ*ـذت میبردم که....[/FONT]
    [FONT=&amp]جسم سخت ومحکمی حس خوبم روبه هم زد دستموگذاشتم روسرم و با ناله گفتم: آی![/FONT]
    [FONT=&amp]سرموگرفتم بالا نگاهم بانگاهش برخوردکرد...مبهوت زل زدم بهش ! یک مرد قدبلند باشونه های پهن که برای نگاه کردن بهش مجبوربودم سرم رودر حدی بگیرم[/FONT]
    [FONT=&amp]بالاکه گردنم درد بگیره ! مثل مورچه بودم کناریک فیل![/FONT]
    [FONT=&amp]چشمای مشکی ونافذش اونقدرزیبا ودرخشنده بود که اصلا نمی تونستم ازش چشم بردارم یک برق خاصی داشت توش معصومیت موج میزد... چهره ی مهربونش مجذوبم کرد مبهوت نگاهش میکردم ومسحورش شده بودم![/FONT]
    [FONT=&amp]-سلام![/FONT]
    [FONT=&amp]باصداش به خودم اومدم بهش سلام کردم خیلی اروم.... زل زده بود بهم وسرراهم ایستاده بود.اصلا قصدنداشت ازم چشم برداره![/FONT]
    [FONT=&amp]صدامو صاف کردم : اهم ! ببخشید میشه برید کنار؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]همچنان بهم زل زده بود پلک هم نمیزد ! کلافه ازش فاصله گرفتم اروم وزمزمه وار گفت : سارا ! [/FONT]
    [FONT=&amp]باشنیدن اسمم چشمام گرد شد وازحرکت ایستادم .خدایا این اسم من روازکجا میدونه؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]برگشتم سمتش که برخلاف انتظارم درست پشت سرم ایستاده بود وداشت لبخندمیزد![/FONT]
    [FONT=&amp]چه لبخندِزیبایی![/FONT]
    [FONT=&amp]سرش روبه حالت تعظیم پایین اورد : آراد هستم! [/FONT]
    [FONT=&amp]سرش هنوزپایین بود ازفرصت استفاده کردم وفرارکردم ![/FONT]
    [FONT=&amp]حتی ازش نپرسیدم اسمم روازکجامیدونه! بیخیال اینم رفت توصندوقچه سوالهای بی جوابم! وای قلبم چرا اینطوری میزنه !اروم باش سارا! همه چی تموم شد دیگه به هیچی فکرنکن ...نشستم ومشغول چیدن توت فرنگی شدم....خدایا این یارو ازکجا پیداش شد یهو ؟ وااای خدای من ! نه ...هیچکس حقِ مختل کردن ارامشم رونداره نمیزارم ...اره ! نمیزارم ...من هنوزسارای سابقم ! به سمت کلبه حرکت کردم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]شروع کردم به اوازخوندن ...[/FONT]
    [FONT=&amp]افسونگرچشمای من آی چشمای جاده ...جادوگرگیسو....گیسوی تو آرامش این دستای بی سو آهای دخترآفتاب شبهاکه موهات میریزه روبالشت مهتاب .... بیتابِ تواین پنجره با چشمای بیخواب آهای ساعت دیدار...آهای لحظه ی تکرار![/FONT]
    [FONT=&amp]آخیششش! بالاخره رسیدم به تخت گرم ونرم خودم ....[/FONT]
    [FONT=&amp]خواستم خودم وبندازم روش که...[/FONT]
    [FONT=&amp]توجهم به یک کاغذ جلب شد بااحتیاط برداشتمش....[/FONT]
    [FONT=&amp]"میخواستم با لهجه ی خودم برایت نامه ای بنویسم که فقط باشکوفه های لبخندتوبازشود![/FONT]
    [FONT=&amp]سلام بربانوی قصه ی من!بایک سلام ساده تو رویا شدی زندگی من![/FONT]
    [FONT=&amp]بدون اینکه خبرداشته باشی یا بخوای .ازوقتی اومدی تو رویای من فقط به عشق توبه خواب میروم...ودلم میخواهد درون خواب خفته بمانم تارویای ناب باتوبودن راتجربه کنم !قرار دیدارما ساعت 9! تودیدن ستاره ها باهام شریک شو![/FONT]
    [FONT=&amp] دوستدارهمیشگی تو آراد! "[/FONT]
    [FONT=&amp]تو بهت وناباوری هنوزبه نامه ای که تودستم بود خیره شدم ! عه!تازه داشتم همه چیز وفراموش میکردم ...برم ؟ نرم؟ وای چقدر دلم براش تنگ شده ! نه ! نه...[/FONT]
    [FONT=&amp]این من نیستم که این حرف و زد... لب و لوچم وآویزون میکنم و ادا در میارم[/FONT]
    [FONT=&amp]نمیرم که تو دیدن ستاره هاباهاش شریک بشم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]فقط به جهت کنجکاوی و....اینکه بفهمم اسمم وازکجا میدونه! آره این دلیل قانع کننده ایه ! بایدبهش درسی بدم که دیگه جرات نکنه بیادسمتم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]زبون باز حقه باز ...خدایاخودت کمکم کن ![/FONT]
    [FONT=&amp]اونقدرزیرلب غرغر کردم که خوابم برد....[/FONT]
    [FONT=&amp]با آه وناله چشم بازکردم وبادیدن ساعت از جا پریدم ...واااای! کی ساعت 8 شد؟![/FONT]
    [FONT=&amp]سریع در کمد وبازکردم و یک پیراهن ابریشمی سفید بیرون کشیدم موهام وشونه زدم ویک تل سفید زدم روش کفشهای سفیدعروسکیم وپوشیدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]تمام زمان باقی مونده رو فقط تو کلبه ی کوچیک راه میرفتم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]وااای من چرااینطوری شدم تاحالااین همه استرس و تجربه نکرده بودم ![/FONT]
    [FONT=&amp]آروم اازکلبه خارج شدم ...خدایابه امید خودت![/FONT]
    [FONT=&amp]حالابرم کجا ؟ وای چقدراین پسره خنگه ! شروع کردم به قدم زدن چقدرزیبا![/FONT]
    [FONT=&amp]من درست مثل ماه لباس پوشیدم وحالادارم زیرنورش قدم میزنم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]محواین صحنه ی رویایی بودم وازعطرخوش گلهای یاس لـ*ـذت میبردم [/FONT]
    [FONT=&amp]خیزبرداشتم وسریع یکی از گلهای یاس وچیدم که...توجهم به یک چادر سیرک جلب شد اوه خدای من!چقدرزیباست حتمابایدمهمونی باشکوهی باشه دلم میخوادبرم داخل ...اهسته قدم برمیدارم ...حدسم درست بود یک چادرسیرک ولی داخلش مهمونی برگزارشده بود!خدای من چه بامزه![/FONT]
    [FONT=&amp]نورآبی ملایمی فضارو پرکرده بود زن و مرد کنارهم ایستاده بودن آماده ی رقـ*ـص بودن ...وای چه به موقع رسیدم بااشتیاق دستاموبردم پشتم وقدبلندی کردم تابتونم واضح ترببینم !که یهودستم توسط شخصی کشیده شد ...پشتش بهم بودنمیدیدمش [/FONT]
    [FONT=&amp]من ودنبال خودش میکشید دادزدم:آهای آقای نسبتامحترم دستمو ول کن مطمئن باش به خاطرکارت مجازات میشی![/FONT]
    [FONT=&amp]نه خیرانگارنه انگار! تاجایی که تونست دویدمنم دنبالش...دیگه واقعا داشتم نفس کم می آوردم که بالاخره رضایت داد وکناریک برکه ایستاد برگشت سمتم وبهم زل زد [/FONT]
    [FONT=&amp]یاخدا! اینکه ...اینکه همون پسره است! دستاش میلرزید ! وا ! این چشه! [/FONT]
    [FONT=&amp]یک بلیز شلوارسفیدتنش بود مردمک چشماش میلرزید ![/FONT]
    [FONT=&amp]خب که چی مثلا منو آورده اینجا که فقط نگاهم کنه؟! خواستم برگردم که دوباره دستمو آروم گرفت ...تقلاکردم ولی دستش قوی ومحکم دور مچم قفل شده بود![/FONT]
    [FONT=&amp]ناله کردم که یهو انگشتش وگذاشت رولبم ![/FONT]
    [FONT=&amp]سرش وآورد نزدیک و زمزمه وارگفت : میدونی چندوقته منتظراین لحظه ام؟![/FONT]
    [FONT=&amp]گلهای یاس و رو موهام گذاشت ...[/FONT]
    [FONT=&amp]خب که چی! میخواستی منتظر نمونی! همه ی اینارو تودلم میگفتم![/FONT]
    [FONT=&amp]دوباره مثل یک شئ من و دنبال خودش کشید ...کنار برکه نشست منم ناخوداگاه نشستم [/FONT]
    [FONT=&amp]چه برکه ی زیبایی! میتونم انعکاس تصویر ماه وداخلش ببینم !روی برکه.... گلهای نیلوفرابی شناور بودن ...[/FONT]
    [FONT=&amp]سعی کردم جو گیرنشم چشمام وبستم : میشه بهم بگی ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-به این برکه نگاه کن![/FONT]
    [FONT=&amp]چقدر زلال وپاکه !درست مثل اسم تو...سارا![/FONT]
    [FONT=&amp]میدونی چندوقته تو رویام میبینمت ؟[/FONT]
    [FONT=&amp]دستش و گرفت سمتم وادامه داد : تا ابد کنارم میمونی؟![/FONT]
    [FONT=&amp]آروم وشمرده حرف میزد ...ازهرچی بگذرم ازلحن زیباش نمیتونم![/FONT]
    [FONT=&amp]بالحن غمگینی گفت : من بدون تو طاقت نمیارم ![/FONT]
    [FONT=&amp]سرش وگرفت بالا وباحسرت به ستاره ها چشم دوخت ...محزون وگرفته.[/FONT]
    [FONT=&amp]پرروخجالت هم نمیکشه هنوز نیومده داره این چرت وپرتها رو میگه! من که واقعا گیج شدم ! اون کیه؟! منو کجادیده که میگه بدون تو طاقت نمیارم؟!!![/FONT]
    [FONT=&amp]زل زده بود به ستاره ها....فرصت دوباره برام فراهم شده بود که خوب نگاهش کنم![/FONT]
    [FONT=&amp]چقدر زیباست ! خدایا اعتراف میکنم به زیبایی این مخلوقت تاحالاندیدم![/FONT]
    [FONT=&amp]دلم نمیخواست ازش چشم بردارم ...یهو برگشت ونگاهموغافلگیر کرد![/FONT]
    [FONT=&amp]هول شدم ولی کم نیاوردم وسریع گفتم : ببین ! من...[/FONT]
    [FONT=&amp]لبخند زد وبالحن آرومش گفت : هیچی نگو.... ! امشب روفقط کنارم بمون ! [/FONT]
    [FONT=&amp]--خیالاتی که تو سرته رو بریز بیرون شنیدی؟ دیگه هم نمیخوام ببینمت ![/FONT]
    [FONT=&amp]والا ! پیشنهادِ بی شرمانه میده ! !! چهره اش خیلی زیباست ولی [/FONT]

    [FONT=&amp]ولی پشت همین چهره ی جذاب یک گرگ خبیث نهفته است !!![/FONT]
    [FONT=&amp]سرش وآوردبالا وغمگین بهم زل زد! دلم لرزید ...چقدر نگاهش معصومه درست مثل یک بچه ! [/FONT]
    [FONT=&amp]اوخی چقدر تو نازی ! چی تو چهرشه که تااین حد جذابش کرده؟![/FONT]
    [FONT=&amp]بالحن مظلومی گفت : فقط امشب...[/FONT]
    [FONT=&amp]خیلی صریح پاسخ دادم: نه خیر![/FONT]
    [FONT=&amp]به دنبال حرفم بلندشدم ...چه رویی داره ...چقدر وقیحه...خجالتم نمیکشه ! [/FONT]
    [FONT=&amp]داشتم قدم میزدم که یهو حس کردم بین زمین وآسمونم ![/FONT]
    [FONT=&amp]پاهام دیگه روزمین نبود! من رو بغـ*ـل کرد؟ چی؟؟ً![/FONT]
    [FONT=&amp]چطورجرات کرد ! اینطورکه معلومه باید خشونت بیشتری به خرج بدم....[/FONT]
    [FONT=&amp]تاجایی که تونستم بهش مشت ولگد زدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]--من وبزار زمین...[/FONT]
    [FONT=&amp]بالحن ملتمسانه آروم گفت: فقط امشب..خواهش میکنم ! .[/FONT]
    [FONT=&amp]یعنی دیگه نمیبینمش؟ سرم وناخودآگاه گذاشتم رو شونه اش![/FONT]
    [FONT=&amp]اگه بخوادازم سوء استفاده کنه چی؟! اون آرامش اونقدرزیادبودکه دیگه به فکرم اهمیت ندادم وخوابم برد....[/FONT]
    [FONT=&amp]وقتی رسیدی که شکستته بودم ازهمه ی آدما خسته بودم وقتی رسیدی که نبودامیدی اما تومثل معجزه رسیدی! [/FONT]
    [FONT=&amp]وقتی رسیدی که شکسته بودم ازهمه ی آدماخسته بودم بعد یه عالم اشک وبغض وفریاد خداتورو برای من فرستاد![/FONT]
    [FONT=&amp]خوب میدونم جای تو رو زمین نیس خیلیه فرق توفقط همین نیست آدمای قصه های گذشته به کسی مثل تو میگن فرشته![/FONT]
    [FONT=&amp]فرشته ی نجات فرشته ی نجات توجون ازم بخواه اونم کمه برات [/FONT]
    [FONT=&amp]رسیدی ازیه جا که اشنابود شبیه تو فقط توقصه ها بود توازیه جای خیلی دوراومدی قفل وشکستی مثل نور اومدی تو همونی که ارزوی من بود همیشه هرجا روبه روی من بود... توخوابم تورو دیده بودم خیلی شبها بهت رسیده بودم ..[/FONT]
    [FONT=&amp]ازگرمای نورآفتاب حس خوبی بهم دست داد دستم وگرفتم جلو صورتم وچشمام وباز کردم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]من چطوری خوابم برد ؟من که خیلی خوابیده بودم ...فکرمیکردم بیخوابی میزنه به سرم ودیگه خوابم نمیبره ! یکم جابه جا شدم که به چیزی برخورد کردم! سرم وبرگردوندم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]واااای این وقتی میخوابه چقدر زیباتر میشه! صورتش چقدر نورانیه....[/FONT]
    [FONT=&amp]چشمام گرد شد من چی دارم میگم؟ ![/FONT]
    [FONT=&amp]الان بهترین موقع اس برای فرار...همین که پام وگذاشتم روزمین صداشو آروم شنیدم: سعی نکن فرارکنی خانوم کوچولو ! [/FONT]
    [FONT=&amp]چشماش بسته بود ولی لبخند میزد ![/FONT]
    [FONT=&amp]ایششش! نیش و ببند پررو![/FONT]
    [FONT=&amp]ولی خودمونیم چقدر قشنگ میخنده !چشمام خمـار شد وآروم گفتم :دیشب بهم گفتی [/FONT]
    [FONT=&amp]ازپیشم میری ...میشه همیشه پیشم بمونی؟[/FONT]
    [FONT=&amp]یهوچشمام گردشد!خدای من! چی دارم میگم؟![/FONT]
    [FONT=&amp]دستم وگذاشتم رودهنم و سریع پا به فرارگذاشتم ! تانفس داشتم دویدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]خدایا دیگه نزارتواین موقعیتها گیرکنم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]آخیش دوباره دشت زیبای خودم![/FONT]
    [FONT=&amp]توی دشت قاصدکها اونقدرزیادن که همیشه ذراتش توهوامعلقه...[/FONT]
    [FONT=&amp]خیلی قشنگه ...درکلبه روبازمیکنم ...بد نیست دوش بگیرم بدنم وموهامو عطرخوب شامپوی یاس فرامیگیره ...[/FONT]
    [FONT=&amp]موهای خیسم وباحوله خشک میکنم وپنجره روبازمیکنم وپرده روکنارزدم[/FONT]
    [FONT=&amp]به چه نسیم خنکی ![/FONT]
    [FONT=&amp]به سمت کمدم میرم ولباس بلندِ دامن پفیموکه به رنگ بنفشه ازش بیرون کشیدم .[/FONT]
    [FONT=&amp]هنوزموهای بلند ومشکیم خیسه جلوآینه قدی خودم وبراندازمیکنم موهام حالت دار ومواج روی شونه ام میریزه یکمیشوجمع میکنم وبایک ربان بنفش میبندمش [/FONT]
    [FONT=&amp]توجهم به پاکتی که رو میزبودجلب شد ...[/FONT]
    [FONT=&amp]وااای نکنه دوباره قراره دعوتم کنه که همراهیش کنم و...[/FONT]
    [FONT=&amp]نه![/FONT]
    [FONT=&amp]بادستای لرزون بازش کردم...[/FONT]
    [FONT=&amp]"سارای عزیز![/FONT]
    [FONT=&amp]بعدازرفتنت سعی کردم چشمام وببندم تا دوباره توی رویاببینمت ...تویک دشت پرازقاصدک میدویدی ومن محوتماشات بودم لباست همرنگ دشت سفیدبودوگرده های ریزگلهای قاصدک توهوا میرقصیدن و روی موهات فرودمیومدن ![/FONT]
    [FONT=&amp]هروقت میبینمت بی اختیار محوتماشات میشم ودیگه نمی تونم ازت چشم بردارم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]امشب بهم افتخاربده وکناردریا کنارمن باش![/FONT]
    [FONT=&amp] "دوستارهمیشگی تو آراد"[/FONT]
    [FONT=&amp]ای خدا ...نمیدونم چرااینقدرزود راضی میشم ودلم میخواد برم پیشش ![/FONT]
    [FONT=&amp]انگاریک نیرویی داره که جذبم میکنه !مثل آهنربا به سمتش کشیده میشم![/FONT]
    [FONT=&amp]شروع کردم به قدم زدن ...چشمامومیبندم اکسیژن هوارو باولع میبلعم ...نفس! یک نفس عمیق دیگه...بهههه!بوی گل یاس زیرنورمهتاب هوای شرجی صدای آروم جیرجیرک چه سکوت قشنگی اونقدرمحو بودم که نفهمیدم کی رسیدم به ساحل ![/FONT]
    [FONT=&amp]ایستاده بود وداشت دریا روتماشامیکرد ...دستاشوپشت سرش قفل کرده بود آروم رفتم سمتش دستم وگذاشتم روی شونه اش دستم وگرفت وبایک حرکت برگشت سمتم...[/FONT]
    [FONT=&amp]بالبخندعمیق زل زدبه چشمام...[/FONT]
    [FONT=&amp]-میدونستم که میای![/FONT]
    [FONT=&amp]سرم پایین بود نمیدونم چرانمیتونم توچشماش نگاه کنم !![/FONT]
    [FONT=&amp]وجالب تراینکه اون هم وقتی من ومیبینه نگاهش وازم میدزده !خجالتی بودنش برام قابل درک نیست ...[/FONT]
    [FONT=&amp]سرم وآروم بلندکردم ...اگه قراربودبه خجالتم ادامه بدم [/FONT]
    [FONT=&amp]تاصبح کنارهم می ایستادیم و نگاهمون روازهم میدزدیدیم![/FONT]
    [FONT=&amp]بادیدنم خندید ودوباره به دریاچشم دوخت [/FONT]
    [FONT=&amp]حالاصورتش روبه روی ماه بود به همین دلیل توچشماش درخشش خاصی بوجوداومد...[/FONT]
    [FONT=&amp]رفتم وکناردریانشستم طوری که لباسم روی شنای نمدار حسابی پرازشن شد![/FONT]
    [FONT=&amp]آروم کنارگوشم گفت:فقط وقتی کنار توهستم میخندم...ازخوشحالی پروازمیکنم !تو رویام میبینمت وبیتابت میشم!من بیاتبتم بیتاب ترازهمیشه....[/FONT]
    [FONT=&amp]توتنهادختری هستی که تونسته قلب یک فرشته روتسخیرکنه ![/FONT]
    [FONT=&amp]باچه لحن زیبایی صحبت میکنه !آدم مسحورش میشه![/FONT]
    [FONT=&amp]بلندشدم چون دیگه موندن وصلاح ندونستم!!![/FONT]
    [FONT=&amp]چندقدم ازش فاصله گرفتم که صداش وشنیدم:ممنون که اومدی...[/FONT]
    [FONT=&amp]-مجبورشدم![/FONT]
    [FONT=&amp]لحنم خیلی تلخ بود برای همین زیرچشمی نگاهش کردم تا عکس العملش وببینم[/FONT]
    [FONT=&amp]باغم عجیبی که توچشماش بوجوداومد دلم لرزید![/FONT]
    [FONT=&amp]سرعت قدم هام وبیشترکردم وتاخونه فقط دویدم...[/FONT]
    [FONT=&amp]امشب مثل همیشه ازپشت پنجره به آسمون شب خیره شدم [/FONT]
    [FONT=&amp]سکوت فضای دشت وفقط صدای جیرجیرک شکسته بود[/FONT]
    [FONT=&amp]بی اختیارذهنم رفت سمتش چراگفت توتنهادختری هستی که قلب یک فرشته رو تسخیرکردی منظورش ازفرشته کی بود؟![/FONT]
    [FONT=&amp]اونقدربه این جمله فکرکردم تابالاخره خوابم برد[/FONT]
    [FONT=&amp]خمیازه کشیدم و پتو رو از روم پرت کردم اونطرف ...[/FONT]
    [FONT=&amp]خواستم ازتخت بیام پایین که...[/FONT]
    [FONT=&amp]توجهم به بسته ی سورمه ای رنگ کنارتخت جلب شد...[/FONT]
    [FONT=&amp]سریع بازش کردم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]چشمام گردشد ! داخلش پر بود ازتوت فرنگی![/FONT]
    [FONT=&amp]"سارای من ! امیدوارم این هدیه ی کوچک وازمن بپذیری![/FONT]
    [FONT=&amp] دوستدارهمیشگی تو آراد"
    [/FONT]
    [FONT=&amp]هدیه؟! دوباره به بسته نگاه کردم یک جعبه جواهرات زیبا داخلش بود به رنگ صورتی! به محض اینکه بازش کردم صدای موزیکالش بلندشد![/FONT]
    [FONT=&amp]یک گردنبند زیباداخلش بود که پلاک بیضی شکل طلایی داشت![/FONT]
    [FONT=&amp]روش عکس فرشته داشت که به طرزشگفت آوری میدرخشید![/FONT]
    [FONT=&amp]این همون گردنبندیه که مامان بهم داد!پس اون فرشته چیه روش![/FONT]
    [FONT=&amp]خیلی زیباست!مثل رویامیمونه!اونقدرذوق زده شدم که به سرعت خودم وبه آینه رسوندم!گردنبند وبستم دورگردنم وموهام وبایک ربان ابی بستم...لباس حریر آبی رنگی پوشیدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]دلم میخواست برم پیشش ولی افسوس که خونه اشوبلدنیستم![/FONT]
    [FONT=&amp]همه ی انرژیم ویهو ازدست دادم سرم وانداختم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]یهوصداش باعث شدسرم وبلندکنم وعین مسخ شده ها نگاش کنم![/FONT]
    [FONT=&amp]تکیه زده بودبه درخت .نگاهم میکردومیخندید.[/FONT]
    [FONT=&amp]-درخدمتم خانوم کوچولو![/FONT]
    [FONT=&amp]عه!مگه من بچه ام که همش اینطوری صدام میکنه![/FONT]
    [FONT=&amp]-کوچولوی منی دیگه![/FONT]
    [FONT=&amp]داشت میخندید ...ولی من فقط تودلم گفتم چطورشنید؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-خب راستش من واسه تشکراومدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-تشکرلازم نیست !همه ی دنیا ازآن توست...زیرپای توست![/FONT]
    [FONT=&amp]نشست روزمین وبه کنارش اشاره کرد ...نشستم .[/FONT]
    [FONT=&amp]سوالم وبپرسم که حسابی ذهنم ومشغول کرده![/FONT]
    [FONT=&amp]کنجکاویه دیگه دست خود آدم نیست![/FONT]
    [FONT=&amp]-میشه بگین منظورتون ازاون حرف چی بود؟[/FONT]
    [FONT=&amp]ابروهاش ودادبالا وبالحن مهربونی پرسید:کدوم حرفم؟![/FONT]
    [FONT=&amp]چقدرآروم حرف میزنه !زیادی خونسرده !من دارم ازکنجکاوی میمیرم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]وقتی سکوتم ودید خودش خندیدوگفت:تویک فرشته رو عاشق کردی خانوم کوچولو![/FONT]
    [FONT=&amp]باگیجی بهش زل زدم![/FONT]
    [FONT=&amp]-من آراد .فرشته رویاهای پاک هستم ![/FONT]
    [FONT=&amp]چشمام گردشدوناباورانه بهش زل زدم وناخوداگاه پرسیدم:پس بالهات کو ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]باخنده گفت:هروقت که لازم باشه نمایان میشه![/FONT]
    [FONT=&amp]هنوزباحیرت بهش خیره بودم[/FONT]
    [FONT=&amp]آروم گفت:فرشته هاحتمانبایدبال داشته باشن .یک خانوم کوچولوی زیبا که تونسته قلب فرشته روتسخیرکنه حتما یک فرسته است![/FONT]
    [FONT=&amp]وااای خدایا چقدرحرفاش برام سنگینه نمیتونم هضمش کنم![/FONT]
    [FONT=&amp]حتمادارم خواب میبینم![/FONT]
    [FONT=&amp]بلندشدم که دستم وگرفت ومتوقفم کرد:کجا؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-بزاربرم !من میدونم دارم خواب میبینم باید بیدارشم![/FONT]
    [FONT=&amp]اومدنزدیکم آروم گفت:یعنی دوست نداری خواب من وببینی؟ [/FONT]
    [FONT=&amp]بی اختیاراشکام سرازیرشدند غمگین سرش وتکون داد فقط سکوت کرده بود سریع بلندشدم ودویدم نمیدونم کجا فقط میخواستم فرارکنم![/FONT]
    [FONT=&amp]ساراچشمات یک دنیا حرف ورازه...قصه ی من به داشتنت مینازه دلم میخواد تنفست کنم باز مثل هوای دلنشین وتازه...مثل پری توشهرقصه هایی مثل نسیم عاشقی ورهایی تو اهل آسمونای بلندی ...عزیزمن تو هدیه ی خدایی...عطرتوعطرباغهای بهشته توقصه ها سارایعنی فرشته...[/FONT]
    [FONT=&amp]پس کی تموم میشه این کابوس؟![/FONT]
    [FONT=&amp]دردبدی توسرم پیچید ودیگه هیچی نفهمیدم...[/FONT]
    [FONT=&amp]کنارش ایستادم نگاهش به دریاست...حالامیتونم بالهاشوببینم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]آرادتوزیباترین فرشته هستی!برگشت سمتم وکنارگوشم زمزمه کرد:ازگلهای زنبق و یاس وپونه...رو ابرها میسازم یه آشیونه ...میبرمت تاشهرگرم خورشید...اونجایی که فقط خدامیدونه! [/FONT]
    [FONT=&amp]باصدای فریادکسی لرزیدم ونشستم ...عرق سردی روپیشونیم نشست...یعنی همه اش خواب بود؟![/FONT]
    [FONT=&amp]باگیجی به اطراف نگاه کردم ...اصلا اینجاکجاست؟چه بلایی سرم اومده؟![/FONT]
    [FONT=&amp]تمام وجودم وترس گرفت...[/FONT]
    [FONT=&amp]باصدای بلندیک مردنگاهم وبه در دوختم ...صداازبیرون بود...آهسته باقدمهای لرزون خودم وبه دررسوندم [/FONT]
    [FONT=&amp]گوشم وچسبوندم به در تاصداروواضح تربشنوم ....[/FONT]
    [FONT=&amp]صدای آروم اون مرد من ومثل همیشه مجذوب خودش کرد![/FONT]
    [FONT=&amp]پس آراد، من وآورده اینجا![/FONT]
    [FONT=&amp]صدای فریادمردی باعث شدبدنم بلرزه وآرامشم تبدیل بشه به ترس![/FONT]
    [FONT=&amp]-هیچ فکرکردی اگرملکه متوجه بشوند چه مجازاتی درانتظارت خواهدبود؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-من برای هرمجازاتی آماده ام هیچ ترسی هم نخواهم داشت![/FONT]
    [FONT=&amp]-من میروم! ولی مجازات سختی درانتظارت است![/FONT]
    [FONT=&amp]این وگفت ورفت همه جاروسکوت فراگرفت[/FONT]
    [FONT=&amp]اون مردکیه؟ملکه ای که ازش حرف میزد...[/FONT]
    [FONT=&amp]سریع در وباز کردم ...متوجه من شد و سرش وآوردبالا[/FONT]
    [FONT=&amp]همون لبخندزیبای همیشگی روتحویلم داد[/FONT]
    [FONT=&amp]-درخدمتم خانوم کوچولو![/FONT]
    [FONT=&amp]-امیدوارم که ازجانب تودیگه خطری تحدیدم نکنه![/FONT]
    [FONT=&amp]بدون نگاه کردن بهش به سمت درحرکت کردم که صدای آرومش وازپشت سرم شنیدم [/FONT]
    [FONT=&amp]-تودرامانی فرشته کوچولو![/FONT]
    [FONT=&amp]بدون اینکه حرفی بزنم یابهش نگاه کنم درومحکم بستم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]دویدم ...نمیدونستم کجادارم میرم فقط میدونم که خیلی وقته دارم فرارمیکنم ![/FONT]
    [FONT=&amp]هواتاریک شد ومن درست وسط یک جنگل تاریک بودم ازفکراینکه گم شدم تمام بدنم لرزید![/FONT]
    [FONT=&amp]اگه آرادکابوسه پس این جایی که اسیرشدم اسمش چیه؟![/FONT]
    [FONT=&amp]نگاه سرگردون ووحشت زده ام و به اطراف دوختم ...نمیدونم منتظرچی بودم ...شایدیک راه نجات ...شایدخیلی وقته که دنبال نجاتم...خیلی وقته توی جنگل تاریک ووهم انگیززندگی اسیرم![/FONT]
    [FONT=&amp]نشستم وبی اختیارزدم زیرگریه...صصدای گریه ام اونقدربلندبود که صدای آرومش وبه زورشنیدم![/FONT]
    [FONT=&amp]-سارا![/FONT]
    [FONT=&amp]باناباوری چشمهاموبازکردم ...حتماتوهم زد!سرم ودو باره انداختم پایین ...[/FONT]
    [FONT=&amp]دوباره صداش وشنیدم [/FONT]
    [FONT=&amp]-سارا! فرشته کوچولوی من؟![/FONT]
    [FONT=&amp]نه انگارجدی جدی خودشه...بلندشدم وسعی کردم بهش نگاه نکنم من نبایدباهاش روبه روبشم ...من نبایدشیفته ی اون لحن صدا وچشمای معصوم بشم! نبایددیگه لبخندشوببینم![/FONT]
    [FONT=&amp]حضورش وکنارم حس کردم ...کاملاغیرمنتظره دستم وگرفت مثل برق گرفته ها ده مترپریدم بالا باخشم برگشتم سمتش ولی بادیدن چشمهاش دوباره مسخ نگاهش شدم![/FONT]
    [FONT=&amp]بهم زل زد...[/FONT]
    [FONT=&amp]چشمام وبستم تا بتونم حرف بزنم![/FONT]
    [FONT=&amp]ولی بدتر شد چون تویک حرکت منو گرفت توبغلش ![/FONT]
    [FONT=&amp]برای اعتراض بهش چشمهام وبازکردم باچیزی که دیدم دهنم قفل شد ودیگه هیچی نتونستم بگم![/FONT]
    [FONT=&amp]من وآرادهردو توآغوش آسمون بودیم!دیگه چهرش ونمیدیدم فقط دستای قدرتمندش وکه دورکمرم بودباعث میشدحضورش وحس کنم وترس ازافتادن نداشته باشم![/FONT]
    [FONT=&amp]به ستاره هایی که حالا ازهمیشه بهم نزدیک تربودن خیره شدم![/FONT]
    [FONT=&amp]به آسمون شب که درست مثل چشمهای آرادشفاف وزیبا بودخیره شدم...[/FONT]
    [FONT=&amp] حس کردم صورتم خیس شد! دستم وگرفتم سمت آسمون قطرات بارون نرم وزیبا روی دستهام فرودمیومدن[/FONT]
    [FONT=&amp]ومن تواون لحظه بانگاه کردن به آسمون ازخداخواستم![/FONT]
    [FONT=&amp]-خدای خوب و مهربون .. ای.یاور همیشگی من ! تنهامونس تنهایی من! این رویا را برایم ابدی کن![/FONT]
    [FONT=&amp]لبخندزدم وچشمهام وبستم...[/FONT]
    [FONT=&amp]گرمایی رو روصورتم حس کردم به محض بازکردن چشمم نورآفتاب توی نگاهم درخشید[/FONT]
    [FONT=&amp]بازهم بادستای نوازشگرخورشید ازخواب بیدارشدم![/FONT]
    [FONT=&amp]لبخندزدم...[/FONT]
    [FONT=&amp]لباس حریر صورتیم ومیپوشم وکلاه حصیریم ومیزارم روسرم![/FONT]
    [FONT=&amp]در وبازکردم و رفتم بیرون که یهو....بادیدنش بابهت بهش خیره شدم [/FONT]
    [FONT=&amp]واااای چرادست ازسرم برنمیداره؟!چراهمه اش جلوم ظاهرمیشه ؟[/FONT]
    [FONT=&amp]سواریک اسب بود وازدورداشت نگام میکرد![/FONT]
    [FONT=&amp]توان حرکت کردن نداشتم ولی اون داشت به سمتم میومدم [/FONT]
    [FONT=&amp]آروم ازاسب پیاده شد وجلوم زانوزد![/FONT]
    [FONT=&amp]خدایا !این کی بال درآورد؟![/FONT]
    [FONT=&amp]سرم گیج شد وافتادم![/FONT]
    [FONT=&amp]چشمهام وبازکردم نورآفتاب ازبین حصیرهای کلاهم روصورتم می تابید دستمو بلندکردم که توسط شخصی گرفته شد وبلندم کرد![/FONT]
    [FONT=&amp]جلوم زانوزده بود ولبخند میزد به اطراف نگاه کردم روی قله ی کوه بودیم که اطرافش پربودازابر ومه![/FONT]
    [FONT=&amp]-میشه بپرسم چرا آوردیم اینجا؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-دلیل خاصی نداشت فقط...[/FONT]
    [FONT=&amp]-فقط؟[/FONT]
    [FONT=&amp]-دلم واسه دیدن یک فرشته تنگ شده بود![/FONT]
    [FONT=&amp]-برام توضیح بده![/FONT]
    [FONT=&amp]سرش وبه حالت احترام خم کرد وگفت:باکمال میل![/FONT]
    [FONT=&amp]یک روز یک فرشته ی تنها توآسمون پروازمیکرد که بالهاش خسته شد وبرای استراحت فرود اومد همینکه چشماش وبست دختر زیبایی رو دید که توی دشت بین گلهای زنبق میدوید یهو صدای جیغ دختر وشنید فرشته خودش وبه دختررسوند اون دخترافتاده بود روی زمین [/FONT]
    [FONT=&amp]دستش وگرفت وکمکش کردبلندشه ولی دختربدون هیچ حرفی سبدش وبرداشت ورفت![/FONT]
    [FONT=&amp]یکی ازگلها روی زمین افتاده بود فرشته اون گل وبرداشت وبه سمت دختررفت گل ودادبهش ...[/FONT]
    [FONT=&amp]دخترک سرشوآوردبالاتاگل وبگیره ...اون لحظه بود که چهره ی دختر ودید وبرای همیشه قلبش اسیر شد![/FONT]
    [FONT=&amp]بهم زل زده بود وسکوت کرد [/FONT]
    [FONT=&amp]این خوابی رو که دیده منم دیدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]ولی اون شخص آرادنبود... شایدم بود!نمیدونم من اون خواب وفراموش کرده بودم اصلا ازچهره ی اون شخص یادم نمیاد![/FONT]
    [FONT=&amp]اون خواب خیلی مرموز بود توی دشت میدویدم وگلهای زنبق ومیچیدم...داشتم این شعر وزمزمه میکردم :وقتی رسیدی که شکسته بودم ازهمه ی آدماخسته بودم وقتی رسیدی که نبودامیدی اماتومثل معجزه رسیدی..فرشته ی نجات...[/FONT]
    [FONT=&amp]شعرم هنوزتموم نشده بود که یهوخوردم زمین![/FONT]
    [FONT=&amp]دستی به سمتم درازشد نمیتونستم بلندشم واسه همین بااکراه دستش وگرفتم وبلندشدم وسریع به سمت خونه دویدم درواقع ازش فرارکردم ![/FONT]
    [FONT=&amp]عجیبه که یک خواب وهردومون دیدیم ![/FONT]
    [FONT=&amp]ولی من حتی به چهره اش نگاه نکردم.... وااای چه اشتباهی کردم![/FONT]
    [FONT=&amp]اون رویا تنها رویای خوب من بود میون اون همه کابوس![/FONT]
    [FONT=&amp]چه تصویر زیبایی روازدست دادم تواون خوابِ مهم![/FONT]
    [FONT=&amp]سرم وبه سمتش چرخوندم نگاهش بین صورتم وگردنم درحرکت بود سرم وآوردم پایین ...آهان پس منظورش گردنبنده![/FONT]
    [FONT=&amp]-میشه این گردنبند همیشه همراهت باشه ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-میشه بهم بگی چرا؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-یک روزخودت میفهمی خانوم کوچولو !اون روززیاد دورنیست![/FONT]

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رویای من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/24
    ارسالی ها
    112
    امتیاز واکنش
    2,773
    امتیاز
    446
    [FONT=&amp]سرم وبه سمتش چرخوندم نگاهش بین صورتم وگردنم درحرکت بود سرم وآوردم پایین ...آهان پس منظورش گردنبنده![/FONT]
    [FONT=&amp]-میشه این گردنبند همیشه همراهت باشه ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-میشه بهم بگی چرا؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-یک روزخودت میفهمی خانوم کوچولو !اون روززیاد دورنیست![/FONT]
    [FONT=&amp]----- [/FONT]
    [FONT=&amp]درحالی که ازحرفهاش سردرنمی آوردم باگیجی بهش زل زدم...[/FONT]
    [FONT=&amp]هواتاریک شده بود وآسمون شب سیاهیش روبه رخ میکشید...[/FONT]
    [FONT=&amp]خمیازه ای کشیدم وبدون فکرکردن به چیزی آروم سرم وروی یک چیزنرمی گذاشتم وخوابم برد![/FONT]
    [FONT=&amp]دستم وگذاشتم جلوی صورتم تاازشدت گرمایی که ازنورخورشید روصورتم می تابید کم کنم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]نشستم وکش وقوصی به بدنم دادم بایک حرکت بلندشدم... [/FONT]
    [FONT=&amp]چشمام گرد شد وباتعجب به خودم که روی تخت خودم بودم نگاه کردم![/FONT]
    [FONT=&amp]وای خدایعنی دوباره همه اش خواب بود ؟!چی میشد همه ی اون اتفاقهای قشنگ توواقعیت رخ میداد!![/FONT]
    [FONT=&amp]یعنی واسه همیشه رفت ؟!یهوبغضی به گلوم چنگ انداخت...[/FONT]
    [FONT=&amp]که باعث شددستمو بزارم روی گلوم وفشار بدم![/FONT]
    [FONT=&amp]دلم خیلی براش تنگ میشه![/FONT]
    [FONT=&amp]یه نسیمی توی اتاق پیچید که باعث شد پرده تکون بخوره![/FONT]
    [FONT=&amp]پنجره کی باز شد؟![/FONT]
    [FONT=&amp]رفتم سمت پنجره که...[/FONT]
    [FONT=&amp]صدایی ازپشت سرشنیدم![/FONT]
    [FONT=&amp]وای خدای من ...آراد![/FONT]
    [FONT=&amp]-درخدمتم خانوم کوچولو![/FONT]
    [FONT=&amp]بابهت برگشتم...پشت سرم ایستاده بود وبهم لبخندمیزد![/FONT]
    [FONT=&amp]ولی آخه چطوری صدای دلم ومیشنوه ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]باتعجب پرسیدم[/FONT]
    [FONT=&amp]-چرااومدی؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-مگه خودت دعوتم نکردی؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-من ؟کی؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-همین الان !توخواستی منم اومدم![/FONT]
    [FONT=&amp]دست به سـ*ـینه باغرور وسماجت گفتم:من دعوتت نکردم![/FONT]
    [FONT=&amp]آخه غرورهم حدی داره!عه!این غرورهای بی جا وغیرقابل[/FONT]
    [FONT=&amp]کنترل حالم وبه هم میزنن![/FONT]
    [FONT=&amp]اومدسمتم...[/FONT]
    [FONT=&amp]-پس کی بود گفت دلم برات تنگ شده؟![/FONT]
    [FONT=&amp]یاخدا!این مگه علم غیب داره؟!ازکجامیفهمه آخه؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-مگه هر کی دلش تنگ بشه دلیلش شما هستید؟![/FONT]
    [FONT=&amp]درحالی که جلوم دست به سـ*ـینه می ایستادویه ابروش ومی انداخت بالاگفت:همه که نه![/FONT]
    [FONT=&amp]وااای نکنه همه چی وبفهمه؟! این علم غیب داره حتما فهمیده !خاک توسرت سارا...[/FONT]
    [FONT=&amp]-سارا![/FONT]
    [FONT=&amp]به خودم اومدم وزل زدم بهش ...[/FONT]
    [FONT=&amp]آروم بالبخندگفت:ازم میخوای باورکنم؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-چی رو؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-این که ازم نخواستی بیام![/FONT]
    [FONT=&amp]-درسته که خواستم بیای....ولی نه برای خودت![/FONT]
    [FONT=&amp]-پس برای چی؟![/FONT]
    [FONT=&amp]واسه...اوممم ...آهان! خدایا ممنون که به ذهنم انداختی نزدیک بود [/FONT]
    [FONT=&amp]کم بیارم و ضایع بشم![/FONT]
    [FONT=&amp]-برای بالهات![/FONT]
    [FONT=&amp]بالخندی که همراه تعجب بود گفت:بالهام؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-آره دیگه!من دوباره میخوام برم توآسمون![/FONT]
    [FONT=&amp]لبخندش پررنگ شد واومدسمتم...[/FONT]
    [FONT=&amp]بایک حرکت بلندم کرد وتو یک لحظه حس کردم دیگه رو زمین نیستم [/FONT]
    [FONT=&amp]زمزمه وارکنارگوشم گفت :خوش میگذره خانوم کوچولو![/FONT]
    [FONT=&amp]دهنم بازشد وفریاد زدم :آره همینه ...عالیه....بهترازاین نمیشه![/FONT]
    [FONT=&amp]-اگه خیلی دوس داری میتونی هرروز این حس وتجربه کنی ![/FONT]
    [FONT=&amp]دادزدم: چی ؟!صدات ونمیشنوم![/FONT]
    [FONT=&amp]برعکس من اون مثل همیشه آروم کنارگوشم زمزمه کرد:دوس داری [/FONT]
    [FONT=&amp]هرروزبیارمت توابرا ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]باهیجان گفتم[/FONT]
    [FONT=&amp]-آره دوس دارم!قول میدی؟[/FONT]
    [FONT=&amp]-قول میدم![/FONT]
    [FONT=&amp]-قوله قول؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-فرشته ها قولشون قوله خانوم کوچولو !!![/FONT]
    [FONT=&amp]دستام وبازکردم انگارمیخواستم ابرا رو بغـ*ـل کنم!ازته دل[/FONT]
    [FONT=&amp]دادزدم:هوراااااا ...هوراااااا...[/FONT]
    [FONT=&amp]اونقدردادزدم که خسته شدم چشمام داشت بسته میشد...[/FONT]
    [FONT=&amp]ولی به زور بازنگهشون داشتم ...میخواستم اون لحظه روبیشترببینم وبیشترثبت کنم [/FONT]
    [FONT=&amp]میترسم همه اش خواب باشه واین خواب دیگه تکرارنشه![/FONT]
    [FONT=&amp]ولی دیگه دست خودم نبود وچشمام بسته شد....[/FONT]
    [FONT=&amp]چند روزه که آراد وندیدم اصلا نیومده نمیدونم چرا...بهم قول داد زدزیرقولش![/FONT]
    [FONT=&amp]دستام ومشت کردم وکوبیدم رومیز سرم وگذاشتم وشروع کردم به گریه کردن باهق هق گفتم:اون نیومد بهم قول داد ...نباید تنهام میذاشت ...نباید![/FONT]
    [FONT=&amp]دست خودم نبود اون همه بیتابی کلافه ام کرده بود..[/FONT]
    [FONT=&amp]دادزدم : ازت بدم میاد آراد![/FONT]
    [FONT=&amp]نفس نفس میزدم وهق هق میکردم...
    [/FONT]
    [FONT=&amp]حقیقتِ پنهان ![/FONT]
    [FONT=&amp]درودبرملکه !بامن امری داشتین سرورم؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-بله![/FONT]
    [FONT=&amp]-درخدمتم بانوی من![/FONT]
    [FONT=&amp]شنیدم بادختری همکلام شدی!صحبت کردن باانسانها خلاف قوانین مامحسوب میشه!این وفراموش کردی آراد؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-......[/FONT]
    [FONT=&amp]ملکه بافریاد:باتوهستم آراد![/FONT]
    [FONT=&amp]بله!من کاملا برای مجازات آماده هستم ![/FONT]
    [FONT=&amp]گستاخ ترازتو ندیدم...چطورجرات میکنی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]توبه حبس محکومی![/FONT]
    [FONT=&amp]نگهبانها؟[/FONT]
    [FONT=&amp]زندانی اش کنید ...وبالهایش رابسوزانید!!![/FONT]
    [FONT=&amp]آراد ازپشت میله های آن سلول تاریک نگاهش را به آسمان دوخت[/FONT]
    [FONT=&amp]وبه یاد دخترکی که قلبش رامحصورکرده بوداشک ریخت ![/FONT]
    [FONT=&amp]اگرعشقِ تو داده بر بادَم ![/FONT]
    [FONT=&amp]اگر بی بال به پایَت افتادم ![/FONT]
    [FONT=&amp]اگرچه شعله ور شدم از تو ... هر چه سوختم نرفتی از یادم ![/FONT]
    [FONT=&amp]پروانه شدم ...دیوانه شدم...با خویشتنِ خویش بیگانه شدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]من به یادَت همیشه دلشادم ...در حصارت آزاده آزادم ![/FONT]
    [FONT=&amp]دلخوش ام که میونِ این آتش... گوشه ای عشق به چشم تو دادم ![/FONT]
    [FONT=&amp]عاشقانه به آتش ات سوختم ...قصه ی عشق به سوختن آموختم ![/FONT]
    [FONT=&amp]قطره ها ی اشکِ تو را دیدم ...آسمان و زمین به هم دوختم !!! [/FONT]
    [FONT=&amp]-نه...نه...آراد![/FONT]
    [FONT=&amp]قلبم تندمیزد ...عرق سردی رو پیشونیم نشسته بود...خداروشکرخواب بود...نه ! کابوس بود !!![/FONT]
    [FONT=&amp]باناله گفتم :آراد کجایی؟!چراتو خواب ازم کمک خواستی؟![/FONT]
    [FONT=&amp]رفتم سمت پنجره و بازش کردم ...ستاره ها ازهمیشه درخشنده تر وزیبا ترند! رفتم بیرون دلم میخواست قدم بزنم..[/FONT]
    [FONT=&amp]درو بازکردم وچشمهام وبستم ... بهههه چه هوایی نفس عمیق کشیدم...سکوتِ مطلق بود ![/FONT]
    [FONT=&amp]-فرشته ی من![/FONT]
    [FONT=&amp]اونقدرفکرم درگیرش شده که صداش رو توهم میزنم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-لیاقت یک نگاهم ندارم؟![/FONT]
    [FONT=&amp]چشمام گردشد درست روبه روم ایستاده بود...[/FONT]
    [FONT=&amp]جیغ کشیدم:آراد![/FONT]
    [FONT=&amp]دویدم سمتش ...[/FONT]
    [FONT=&amp]بالحن دلخوری گفتم:کجارفتی؟چرازدی زیرقولت؟چراپیشم نموندی؟[/FONT]
    [FONT=&amp]سرم وانداختم پایین...یهوحس کردم دیگه روزمین نیستم وخیلی آروم به روی تختم فروداومدم...[/FONT]
    [FONT=&amp]بالبخندجذابش که همیشه همراهشه زل زد بهم ونشست کنارم ...خیره شدبه گردنبندوابخندش پررنگ شد بانگاه قدرشناسی گفت:ممنوم که همیشه همراهت داریش![/FONT]
    [FONT=&amp]تو دخترخاصی هستی...[/FONT]
    [FONT=&amp]اون گردنبند نشانه ی خاص بودن توست![/FONT]
    [FONT=&amp]-میشه بگی چرا این چندروزتنهام گذاشتی؟[/FONT]
    [FONT=&amp]-من وببخش سارا!! من دیگه نمیتونم ببرمت تو آسمون![/FONT]
    [FONT=&amp]-آخه چرا؟[/FONT]
    [FONT=&amp]من بالهامو ازدست دادم! دلیلش داشتن تو بود![/FONT]
    [FONT=&amp]بادهن بازنگاش میکردم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]اخم کردم:.لطفا ازاینجا برو![/FONT]
    [FONT=&amp]پتو رو کشیدم روم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]واای حالامن با تنهایی چیکارکنم ؟!چه غلطی کردم گفتم بره![/FONT]
    [FONT=&amp]یهو حس کردم صدایی اومد ازترس نمیتونستم چشماموبازکنم ...اززیرپتو اومدم بیرون![/FONT]
    [FONT=&amp]بادیدنش چشمام گردشد![/FONT]
    [FONT=&amp]این که هنوزنرفته! [/FONT]
    [FONT=&amp]چقدرراحت حرف دلم ومیشنوه ومنومیزاره توشوک![/FONT]
    [FONT=&amp]تکیه زده بودبه دیوار ودست به سـ*ـینه خیره شدبهم اون لبخندقشنگش هم که هیچوقت ازرو لبش پنهون نمیشه[/FONT]!
    [FONT=&amp]-تودرامانی فرشته کوچولو !باخیال راحت بخواب![/FONT]
    [FONT=&amp]بدون هیچ حرف یاحرکتی باتعجب فقط سعی کردم چشمام وببندم وبخوابم...[/FONT]
    [FONT=&amp]چشمهام وآروم بازکردم ونشستم ...نگاهم دنبالش میگشت...پس کجارفته؟!اونکه گفت پیشم میمونه![/FONT]
    [FONT=&amp]اداش ودر آوردم:تو در امانی فرشته کوچولو! ....ایششش حرف زدنش هم مثل آدم نیست ![/FONT]
    [FONT=&amp]هنوزغر غر هام تموم نشده بود که ...در باشدت بازشد ودوتامرد قوی هیکل (همون غول خودمون)وارد شدن ..پشت سرش یه مردی که نسبت به اونا خیلی ریزبه نظرمیرسید![/FONT]
    [FONT=&amp]واردشد ...دستاش وپشتش قفل کرد وشروع کرد به قدم زدن...[/FONT]
    [FONT=&amp]-پس ساراتوهستی![/FONT]
    [FONT=&amp]وااا این یارو منوازکجامیشناسه؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-بله درسته شما؟[/FONT]
    [FONT=&amp] دادی زد که چارستون بدنم به لرزه در اومد![/FONT]
    [FONT=&amp]-اینجافقط من سوال میپرسم! فهمیدی؟[/FONT]
    [FONT=&amp]-بله...[/FONT]
    [FONT=&amp]روبه اون غول ها گفت: بیاریدش![/FONT]
    [FONT=&amp]اون دوتا هیکلا اومدن ودستا م وگرفتن وپشت سر اون یارومیکشوندنم [/FONT]
    [FONT=&amp]کجاش وفقط خدا میدونه ...خدایا خودت همیشه مواظبم بودی این دفعه هم تنهام نذار[/FONT]
    [FONT=&amp]سرم سنگین شد ودیگه هیچی نفهمیدم ...
    [/FONT]
    [FONT=&amp]جلوه ای دیگر! [/FONT]
    [FONT=&amp]باسروصدای یک زن چشمام وبازکردم ...وخودم وروی سنگ های یک قصر بزرگ دیدم![/FONT]
    [FONT=&amp]زنی روبه روم روی یک صندلی بزرگ نشسته بود...که تاجی روی سرش داشت درحالی که بهش خیره بودم آروم بلندشدم ....توجهش به من جلب شدوزل زدبهم ....هول شدم ونگاهم ودزدیدم ...ولی چرخش نگاهم باعث شد تا کسی رو ببینم که باورش برام سخت بود![/FONT]
    [FONT=&amp]سرش پایین بود وحسابی توفکربود...خواستم برم سمتش که باصدای محکم اون زن سریع ازحرکت ایستادم...[/FONT]
    [FONT=&amp]-من آلورا ملکه ی سرزمین کابوس هستم![/FONT]
    [FONT=&amp]به آراداشاره کرد:این مرد جوان از قوانین ما سرپیچی کرده وباید مجازات بشه![/FONT]
    [FONT=&amp]بابهت به آرادخیره بودم ...ولی اون همچنان سرش پایین بود...[/FONT]
    [FONT=&amp]یعنی آراد فرشته ی کابوسه؟![/FONT]
    [FONT=&amp]خودش گفت من فرشته ی رویاهای پاکم! [/FONT]
    [FONT=&amp]سریع گفتم:نه اون فرشته اس! اون...[/FONT]
    [FONT=&amp]-خاموش باش دخترگستاخ! اون مامورمنه! مامورکابوسهای انسانها ![/FONT]
    [FONT=&amp]دیگه داشتم شاخ درمیاوردم....[/FONT]
    [FONT=&amp]ادامه داد:اون اشتباهی مرتکب شده که فقط یک راه براش مونده...[/FONT]
    [FONT=&amp]روبه آرادگفت:خب آراد!کدام را انتخاب میکنی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]آرادبهم نگاه کرد...نگاهی که پرازغم بود...[/FONT]
    [FONT=&amp]-من مرگ را انتخاب میکنم ملکه! [/FONT]
    [FONT=&amp]چشمام گردشد ...بلندگفتم:نه آراد![/FONT]
    [FONT=&amp]ملکه گفت:بسیارخب...[/FONT]
    [FONT=&amp]نذاشتم ادامه بده :نه ملکه ...خواهش میکنم...[/FONT]
    [FONT=&amp]-اعتراضی جایزنیست دختر![/FONT]
    [FONT=&amp]-خواهش میکنم ...راه دیگه رو میپذیره![/FONT]
    [FONT=&amp]رفتم سمتش ودستاش وگرفتم:آراد!بگو...هرشرطی رو میپذیری جزمردن...خواهش [/FONT]
    [FONT=&amp]میکنم ...من بدون تو میمیرم![/FONT]
    [FONT=&amp]یهودستم وگرفتم جلوی دهنم وتازه فهمیدم چی گفتم...لبخندتلخی زد![/FONT]
    [FONT=&amp]روبه ملکه گفت:هرشرطی باشه میپذیرم![/FONT]
    [FONT=&amp]بعدهم ازقصرخارج شد!منم به دنبالش دویدم...[/FONT]
    [FONT=&amp]-آراد؟[/FONT]
    [FONT=&amp]برگشت سمتم...[/FONT]
    [FONT=&amp]-اون شرطی که پذیرفتی چیه؟[/FONT]
    [FONT=&amp]-پیمانِ جاودان ![/FONT]
    [FONT=&amp](پیمان جاودان منظور همون ازدواج خودمونه)[/FONT]
    [FONT=&amp]-خب اینکه خوبه![/FONT]
    [FONT=&amp]-من قانون سرزمین کابوس وشکستم تابه تو برسم!من به جای ساختن کابوس برات رویا[/FONT]
    [FONT=&amp]ساختم!من به خاطرتو عوض شدم!باملکه ی پاکیها ...باسرزمین پاکیها پیمان بستم!حالابادختری که ملکه ی کابوس دستورداده باید پیمان ببندم![/FONT]
    [FONT=&amp]-اون...مگه اون چه دستوری داده؟ اون ازت خواسته باچه کسی پیمان ببندی آراد؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-یک دخترازسرزمین کابوس![/FONT]
    [FONT=&amp]بابهت بهش زل زدم ! غمگین ادامه داد...[/FONT]
    [FONT=&amp]-من حاضرم بمیرم ولی هیچوقت ازت دورنشم![/FONT]
    [FONT=&amp]مرگ یعنی دورشدن....[/FONT]
    [FONT=&amp]اشکام سرازیرشد ...[/FONT]
    [FONT=&amp]اومدنزدیکم :آروم باش!من تنهات نمیزارم...اونیکه برای فرشته ی پاکیها اهمیت داره فقط توئی![/FONT]
    [FONT=&amp]-فرشته ی رویای پاکیها یعنی چی؟[/FONT]
    [FONT=&amp]لبخندزد: یعنی مسئول تعبیر رویاهای پاک ! [/FONT]
    [FONT=&amp]پس رویای من پاکه! این رویایی که میبینم ...ازصمیم قلبم...ازدل شکسته ام...[/FONT]
    [FONT=&amp]بوجوداومده![/FONT]
    [FONT=&amp]باصدای گوشنوازگنجشکها چشمام روبازکردم ونشستم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]اطراف رونگاه کردم...چشمم افتا د به یک جعبه کنار تختم و روش ثابت موند...[/FONT]
    [FONT=&amp]سریع به سمتش خیزبرداشتم وبازش کردم...[/FONT]
    [FONT=&amp]وااای خدای من...یک پیراهن زیبا به رنگ سورمه ای !پرنسسی وبلند بود...[/FONT]
    [FONT=&amp]عجیب ترین چیزی که دیدم گرده های ریز درخشان لباس بود که ازش میریخت![/FONT]
    [FONT=&amp]پشتش دوتا بال داشت...وای کاش میتونستم پروازکنم![/FONT]
    [FONT=&amp]گردنبدم بیشترازهمیشه میدرخشید![/FONT]
    [FONT=&amp]یک دور چرخیدم ...بلندخندیدم ...یهوتوجهم به یک کاغذیادداشت داخل جعبه جلب شد[/FONT]
    [FONT=&amp]"فرشته ی من!دعوت مرا بپذیر وامشب درقصرکنارمن باش![/FONT]
    [FONT=&amp] دوستدارتوآراد"[/FONT]

    [FONT=&amp]مسیرقصرخیلی طولانی بود ولی سعی کردم هرچه سریعترخودموبرسونم![/FONT]
    [FONT=&amp]قصرخیلی باشکوه بود ...همه جا رو با چراغ های ریز طلایی تزیین کرده بودن جلوی در که رسیدم نگهبان گیر داد که کارت ورودمیخواد ...ولی آرادکه به من کارت ورود نداد![/FONT]
    [FONT=&amp]همینطور سرگردون وبلاتکلیف ایستاده بودم که یهو صدای آروم آراد باعث شد لبخندبزنم![/FONT]
    [FONT=&amp]-مهمون من هستن![/FONT]
    [FONT=&amp]برگشتم سمتش ...داشت بهم لبخندمیزد![/FONT]
    [FONT=&amp]دستم وگرفت و وارد قصرشدیم![/FONT]
    [FONT=&amp]چندنفرشون بال داشتن!وبقیه بالباسهای قوق العاده زیبابودن...که نمیتونستم ازشون چشم بردارم!موزیک ملایمی پخش شد وهمه ازاون سالن رفتن بیرون ...منم گیج اون وسط ایستاده بودم!یهوصدای آراد وشنیدم[/FONT]
    [FONT=&amp]-افتخارمیدی خانوم کوچولو؟![/FONT]
    [FONT=&amp]دستش وگرفته بود طرفم ...دستمو آروم بردم سمتش که تو یک حرکت گرفتش و حرکت کرد...[/FONT]
    [FONT=&amp]توی یک اتاق تاریک توقف کرد ...هیچی نمیدیدم ...صداش زدم :آراد؟[/FONT]
    [FONT=&amp]یهو یک نور آبی ملایم روی صورت هردو مون افتاد![/FONT]
    [FONT=&amp]لبخندزد ودستش ودورم حلقه کرد ...[/FONT]
    [FONT=&amp]موزیک ملایمی درحال پخش بود ...خواستم بگم من رقـ*ـص بلدنیستم که...خودش همراهیم کردو همه ی حرکتهام دست اون بود درست مثل یک عروسک خیمه شب بازی!
    سوار باد بیایم ...به گیسوانِ تو اُفتم
    گلی سپید که دائم کنار موی تو باشم
    ستاره ای شوم و روی قلبِ تو بدرخشم
    همان جواهرِ زیبا ...که برگلوی تو باشم !!!
    [/FONT]
    [FONT=&amp]وااای چقدر زیبا! کاش یکی فیلم میگرفت!!! تا اون لحظه ثبت بشه ![/FONT]
    [FONT=&amp]-این لحظه ثبت نمیشه خانوم کوچولو !! ![/FONT]
    [FONT=&amp]وااای ...آخه ازکجا میشنوه صدای دلمو؟![/FONT]
    [FONT=&amp]بازباحرفش غافلگیرم کرد : دونفرکه عاشق هم هستن قلبهاشون به هم نزدیک میشه...[/FONT]
    [FONT=&amp]هرچقدرهم آروم حرف بزنن صدای همدیگه رو میشنون! [/FONT]
    [FONT=&amp]ادامه داد : رویا همیشه مدتِ کمی باماست ! درست مثل خواب ! رویا ابدی میشه ولی هیچوقت نمیتونی ثبتش کنی![/FONT]
    [FONT=&amp]چون همیشه تازگی داره ...نمیتونی باابزارهای زمینی ثبتش کنی ! اگر رویا ثبت میشد ...دیگه هیچوقت کسی تشنه ی اون نبود!!! [/FONT]
    [FONT=&amp]وااای چه هیجان انگیز ! رویا رو ثبت نمیکنی و همیشه تشنه اش میمونی ![/FONT]
    [FONT=&amp]-آراد!امشب میشه بیای کنارم!آخه من همش خوابهای بد میبینم... میترسم![/FONT]
    [FONT=&amp]-البته که میام! [/FONT]
    [FONT=&amp]آروم منو گذاشت روتخت ...کفشهام رو ازپام بیرون کشید وآروم پیشونیمو بوسید![/FONT]
    [FONT=&amp]چشمامو بستم و لبخندزدم...صداشو کنار گوشم زمزمه وارشنیدم:رویای زیبا تقدیم به شما ![/FONT]
    [FONT=&amp]چشمهاموآروم بازکردم ...بادیدنش لبخند زدم ...کنارپنجره ایستاده بودودستاشوپشت سرش قفل کرده بود..[/FONT]
    [FONT=&amp]برگشت سمتم نور آفتاب افتاده بود توی چشمم ونمیتونستم واضح ببینمش فقط لبخندش رو تو نور آفتاب میدیدم که بیشترازهمیشه میدرخشید![/FONT]
    [FONT=&amp]-آراد کنارم بمون !وقتی نیستی کابوس میبینم ![/FONT]
    [FONT=&amp]حالاکه ل*ب*هاش حرکت میکرد درخشش دندونهاشومیتونستم ببینم!و این معجزه های خورشید بود...[/FONT]
    [FONT=&amp]-نمیذارم کابوس ببینی فرشته کوچولو...من فقط مآمور آرامش تو خواهم بود![/FONT]
    [FONT=&amp]-ممنونم خدا! ممنون که بهم رویا دادی وفرشته ات رو برام فرستادی![/FONT]

    ***
    [FONT=&amp]باصدای کوبیده شدن در چشمامو باز کردم...[/FONT]
    [FONT=&amp]طبق عادت همیشگیم رفتم جلوی آینه....[/FONT]
    [FONT=&amp]بابهت زل زدم به گردنبند که به حالت قبل برگشته بودوعکس فرشته رودیگه نداشت![/FONT]
    [FONT=&amp]صدای در دوباره منوبه خودم آوردبافکراینکه آرادباشه سریع خودموبه در رسوندم وخندیدم ولی بادیدن رها خنده ام محوشد وخشکم زد![/FONT]
    [FONT=&amp]رها که انگار دنیا روبهش دادن سریع بغلم کرد[/FONT]
    [FONT=&amp]-واااای سارا...تو کجایی آخه ![/FONT]
    [FONT=&amp]حس یک بادکنکی روداشتم که یهو بادش خالی میشه![/FONT]
    [FONT=&amp]بابیحالی نشستم روی تخت وآروم گفتم:یعنی واقعی نبود؟آرادواقعی نیست؟ گردنبند....[/FONT]
    [FONT=&amp]رها اومد کنارم نشست [/FONT]
    [FONT=&amp]-ساراچیشده؟ چرا این چندوقت غیبت زده بود؟ آرادکیه؟ کدوم گردنبند؟![/FONT]
    [FONT=&amp]دستموگذاشتم رو گردنبند ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-واااای ! این وازکجا آوردیش ؟چقدر زیباست....[/FONT]
    [FONT=&amp]کلافه گفتم: مهم نیست ازکجا آوردمش !مهم رویاییه که باهاش دیدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]ابروهاش وانداخت بالاو باگیجی گفت:ها ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]نشستم کنارش وباهیجان گفتم: من رفتم یک جایی که پرازقاصدک بود ...اززیباییش وحال خوبم نمیتونم بگم چون اصلا قابل وصف نیست![/FONT]
    [FONT=&amp]یک فرشته ی زیبا عاشقم شد....یک ملکه ی مقتدر اونجا فرمانروایی میکرد...اسم سرزمینش کابوس بود...[/FONT]
    [FONT=&amp]درحالیکه بادستپاچگی دور خودم میچرخیدم گفتم: من بایدبرم وبه آراد کمک کنم ![/FONT]
    [FONT=&amp]رها مات ومبهوت بادهن باز بهم خیره بود [/FONT]
    [FONT=&amp]-سارا منوببخش ولی فکرمیکنم که بایدبریم دکتر![/FONT]
    [FONT=&amp]باخشم برگشتم سمتش :توفکرمیکنی دیوونه شدم آره؟!باشه...اصلا مهم نیست![/FONT]
    [FONT=&amp]ولی اینوبدون... من از آدمایی که برای حرفام ارزش قائل نمیشن بیزارم![/FONT]
    [FONT=&amp]-سارا بهم حق بده من....[/FONT]
    [FONT=&amp]نذاشتم ادامه بده:دیگه نمیخواد چیزی بگی.[/FONT]
    [FONT=&amp]مکث کرد وبه دنبالش از کلبه خارج شد ...[/FONT]
    [FONT=&amp]همه ی خشمِ درونمو سرِ اون بیچاره خالی کردم ... [/FONT]
    [FONT=&amp]سرم ومیون دستام گرفتم ...خیلی تندرفتم باهاش![/FONT]
    [FONT=&amp]چرا اینهمه اصراردارم که ثابت کنم همه چیزایی که دیدم حقیقت داشته؟![/FONT]
    [FONT=&amp]درصورتیکه دارم باچشمای باز و توی بیداری میبینم که همش خواب بوده![/FONT]
    [FONT=&amp]واسم سخته...اونی که عاشقش شدم فقط توخیالم باشه![/FONT]
    [FONT=&amp]رفتم سمت پنجره وبازش کردم ...اینجا درست روبه روی من دشتی وجود داشت که پراز قاصدک بود ...[/FONT]
    [FONT=&amp]افسوس...که فقط یک خواب بود وحالاخیابونی بیش نیست![/FONT]
    [FONT=&amp]روی تخت درازکشیدم وچشماموبستم ...گردنبند ولمس کردم وبا فکراینکه دوباره ببینمش لبخندزدم وخوابم برد...
    [/FONT]
    [FONT=&amp]***[/FONT]
    [FONT=&amp]یک پیراهن لیمویی میپوشم وموهای فرشده اموبا یک ربان زرد میبندم....[/FONT]
    [FONT=&amp]باید برم پیش رها ...[/FONT]
    [FONT=&amp]ازچیزی که میدیدم تعجب کردم ...رها روی پل چوبی رودخونه ایستاده بود...[/FONT]
    [FONT=&amp]میرم سمتش و دستامومیزارم روی چشماش![/FONT]
    [FONT=&amp]سریع برمیگرده سمتم ...درحالی که نفس نفس میزنه دستش ومیزاره رو قلبش :وای سارا ترسوندیم ..[/FONT]
    [FONT=&amp]یهو صدایی ازپشت سرشنیدم که باعث شدباهیجان برگردم ونیشم بازبشه![/FONT]
    [FONT=&amp]-روزبخیرخانوم ها![/FONT]
    [FONT=&amp]رها هاج وواج سرتاپاش و نگاه میکرد...[/FONT]
    [FONT=&amp]باهیجان گفتم:بفرما رها خانوم اینم فرشته ای که میگفتم![/FONT]
    [FONT=&amp]رها همچنان بهش خیره بود...بهش حق میدم که نتونه ازش چشم برداره ![/FONT]
    [FONT=&amp]آراد آروم گفت: اختیار دارین شما خودتون فرشته هستین![/FONT]
    [FONT=&amp]خندیدم...[/FONT]
    [FONT=&amp]اومدسمتم :همراهیم میکنی فرشته ی زیبا؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-البته! [/FONT]
    [FONT=&amp]روبه رها گفتم: خب رها جان من شما رو با تعجبت تنها میزارم![/FONT]
    [FONT=&amp]هنوزدهنش بازبود...[/FONT]
    [FONT=&amp]خندیدم ورفتم سمت آراد بادیدن صحنه ی روبه روم نزدیک بود شاخ دربیارم وبشم دیو قصه ....[/FONT]
    [FONT=&amp]فرشته اومدی از دور غباره روپر وبالت ...[/FONT]
    [FONT=&amp]فرشته اومدی ازدور ببین ازشوق لبریزم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]میدونستم میای حالا تو رو من خواب میدیدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]چه خوبه اومدی پیشم توهستی این یه تسکینه ...[/FONT]
    [FONT=&amp]چقدرآرامشت خوبه چقدر حرفات شیرینه...[/FONT]
    [FONT=&amp]فرشته آسمون انگار خلاصه است تو دوتابالت ...[/FONT]
    [FONT=&amp]تومیگی آخرش یک شب میان ازماه دنبالت ...میان ...میری...نمیمونی....[/FONT]
    [FONT=&amp]تومال آسمونایی ![/FONT]
    [FONT=&amp]زمین جای قشنگی نیست برای توکه زیبایی ...نمیگم که بمون بامن ولی تالحظه ی آخر [/FONT]
    [FONT=&amp]یه عالم عاشقت میشم! [/FONT]
    [FONT=&amp]آراد دست به سـ*ـینه به یک کالسکه ی طلایی رنگ تکیه داده بود وبالبخند بهم زل زده بود ...[/FONT]
    [FONT=&amp]در کالسکه رو بازکرد و سرش و آورد پایین :بفرمایید بانو ![/FONT]
    [FONT=&amp]بدون هیچ حرفی فقط بادهن باز نگاش میکردم ...سعی کردم برم سمت کالسکه تا سوارش بشم...همچنان باتعجب نگا ش میکردم بعد سوارشدنم اونم سوارشد وگفت: حرکت کن! [/FONT]
    [FONT=&amp]نشسته بود روبه روم و بایک لبخند خیره شد بهم...[/FONT]
    [FONT=&amp]-آراد کجا میخوای ببریم؟[/FONT]
    [FONT=&amp]اومدکنارم وآروم گفت: خانوم کوچولو میخوام ببرمت یک جایی که هیچوقت ندیدی![/FONT]
    [FONT=&amp]کالسکه پروازکرده بود وما توآسمون معلق بودیم![/FONT]
    [FONT=&amp]نگاه مبهوتم رودوختم بهش ....[/FONT]
    [FONT=&amp]-انتظار نداشتی که پرواز کنم؟[/FONT]
    [FONT=&amp]هر دوخندیدیم....باباتودیگه کی هستی آراد! [/FONT]
    [FONT=&amp]مسیرخیلی طولانی بود ولی ازاونجایی که ازدیدن آراد سیرنمیشدم زمان حالیم نشد...هنوزمبهوتش بودم که صداش وشنیدم :نمیخوای پیاده بشی؟![/FONT]
    [FONT=&amp]به اطرافم نگاه کردم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]نور خورشید وازهمیشه بیشتر ونزدیکتر احساس میکردم! [/FONT]
    [FONT=&amp]ابرها به جای اینکه روی سرمون باشن زیر پامون بودن!
    وقتی گل یادت تو دشتِ خیالم رویید و نپرسید روزگارو حالم
    وقتی بوی عشقت پیچید توی خوابم ...یک رویای شیرین اومد به سراغم ...
    از باغ نگاه تو غنچه ای چیدم ...رنگ آسمون رو توچشم تو دیدم ...
    شدی پرِ پرواز ...باتو پر کشیدم ! خودمو رو بالِ قاصدک ها دیدم !
    [/FONT]
    [FONT=&amp]-آراد ؟ اینجا کجاست؟[/FONT]
    [FONT=&amp]-سرزمین خورشید![/FONT]
    [FONT=&amp]بابهت زل زدم بهش...[/FONT]
    [FONT=&amp]به اطرافم نگاه کردم چه جای قشنگی ...واااای فوق العاده اس! [/FONT]
    [FONT=&amp]قصری طلایی که زیر نور خورشید درخشنده تربه نظر میرسید![/FONT]
    [FONT=&amp]چقدر زیبابود....همه چیزای قشنگ اینجا جمع شده بودن ....[/FONT]
    [FONT=&amp]رنگین کمون ....گلهای زنبق ...نیلوفرهای آبی که روی دریاچه شناور بودن...شکوفه های صورتی که عطرشون مستم میکرد ....همه جاپربود از درختهای شاتوت و بوته های توتفرنگی ![/FONT]
    [FONT=&amp]پروانه های زرد ودرخشان ![/FONT]
    [FONT=&amp]و....خورشید که ازهمیشه طلایی تربود...[/FONT]
    [FONT=&amp]اونقدر محو زیبایی های اون سرزمین شدم که آراد وفراموش کردم...برگشتم ...پشت سرم کنار یک درخت ایستاده بود وداشت یه طنابی رو بهش وصل میکرد ...رفتم سمتش ...یهو توجهش بهم جلب شد ومکث کرد...فقط بهم خیره شد ولبخند زد! [/FONT]
    [FONT=&amp]به سرتاپام خیره شده بود [/FONT]
    [FONT=&amp]-چرا اینطوری نگام میکنی؟[/FONT]
    [FONT=&amp]-شبیه خورشید شدی....زیبا ودرخشان![/FONT]
    [FONT=&amp]به خودم نگاه کردم که لباس زرد تنم بود ...خندیدم وشونه هاموانداختم بالا![/FONT]
    [FONT=&amp]-تشریف نمیارید بانو؟![/FONT]
    [FONT=&amp]داشت به تاب اشاره میکرد ....[/FONT]
    [FONT=&amp]-مال منه؟[/FONT]
    [FONT=&amp]-البته![/FONT]
    [FONT=&amp]لبخند زدم وباعجله رفتم سمتش ...آروم نشستم روش....به محض نشستنم تاب وحرکت داد....[/FONT]
    [FONT=&amp]-آرادتند تر ! میخوام برم تو آسمونا....![/FONT]
    [FONT=&amp]-یادت باشه خودت خواستی ![/FONT]
    [FONT=&amp]سرعت تاب بیشتر شد ...باهیجان بیشتری دادمیزدم ومیخندیدم [/FONT]
    [FONT=&amp]چشماموبستم که یهو...به یک چیز گرم ومحکم برخوردکردم...[/FONT]
    [FONT=&amp]چشمام وبازکردم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]آراد! تازه داشتم پروازمیکردم![/FONT]
    [FONT=&amp]-نمیتونستم وقتی داشتی میفتادی فقط نگات کنم که![/FONT]
    [FONT=&amp]به اطرافم نگاه کردم تاب کنده شده بود ...[/FONT]
    [FONT=&amp]دستم وانداختم دور گردنش وگریه کردم ![/FONT]
    [FONT=&amp]چقدر برام سخت بود که از حس پرواز محروم میشدم ...بااینکه اولین بار بود تجربه اش میکردم ولی آراد به پرواز عادت داشت ...نبایدازش محروم میشد ! [/FONT]
    [FONT=&amp]-خودت و واسه چی سرزنش میکنی خانوم کوچولو ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]سرمو آوردم بالا[/FONT]
    [FONT=&amp]وازفکر اومدم بیرون.....[/FONT]
    [FONT=&amp]-چی؟![/FONT]
    [FONT=&amp]لبخندش پررنگ شد: داری واسه چی خودت وسرزنش میکنی ...من اومدم زندگی قشنگتو بهم زدم ...اونوقت تو همش واسه خودت توذهنت دادگاه تشکیل میدی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]بابغض گفتم :تو زندگی من وبهم نزدی ![/FONT]
    [FONT=&amp]-دیگه خودت وسرزنش نکن!خب؟[/FONT]
    [FONT=&amp]این وگفت ورفت سمت درخت ...داشت با طناب یک تاب دیگه میبست ![/FONT]
    [FONT=&amp]این آرادهم حوصله داره هاااا!!![/FONT]
    [FONT=&amp]- مگه نگفتی تازه داشت بهت خوش میگذشت که کنده شد؟![/FONT]
    [FONT=&amp]خندیدم: چرا ![/FONT]
    [FONT=&amp]باخنده گفت: بیا نترس ...این دفعه محکم میبندمش! [/FONT]
    [FONT=&amp]هردوخندیدیم....[/FONT]
    [FONT=&amp]نشستم روی تاب اونم کنارم نشست ...[/FONT]
    [FONT=&amp] سرم وگرفتم بالا ونگاهم وبهش دوختم ...تاب آروم حرکت میکرد ومن نگاهموبه آسمون دوختم ...انگارآراد وتوی آسمون میدیدم ![/FONT]
    [FONT=&amp] ابرهای زیر پام بیشترباعث میشد حس کنم توآسمونم....[/FONT]
    [FONT=&amp] آراد ازوقتی دیدمت خواستم ازت فرارکنم چون ...درست همون موقع بود که مجذوب نگاه مهربونت شدم واین برای آدم مغروری مثل من که نسبت به همه چیز بد بینه خیلی سخت بود....وتو! تو ازهمون موقع حرف دلم وشنیدی که فریاد میزد دوستت داره ... واسه همین برای بودن با من اصرارداشتی! [/FONT]
    [FONT=&amp]ولی من...اصرارتو رو به قصد خود خواهیت برداشت کردم ...!!!!!![/FONT]
    [FONT=&amp]به حرفهای دلم پایان دادم وچشمام وبستم ...نفسی از آسودگی کشیدم میدونم که همش روشنیده ....[/FONT]
    [FONT=&amp]-مثل رویا میمونه ....[/FONT]
    [FONT=&amp]بلند خندیدم ....[/FONT]
    [FONT=&amp]زمزمه وار کنار گوشم گفت: چشمات وببند.... ما تو رویاییم آره! ازته دل بخند! [/FONT]
    [FONT=&amp]- دیگه دور ازدنیا ییم ....
    [/FONT]
    [FONT=&amp]***[/FONT]
    [FONT=&amp]چشمام میسوخت باهربدبختی بود بازشون کردم .....[/FONT]
    [FONT=&amp]روی تخت خودم بودم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]اشکام شروع کرد به ریختن ...اصلا دلم نمیخواد به گریه ام پایان بدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]محکم دستام ومشت کردموکوبیدم به بالشت ![/FONT]
    [FONT=&amp]-لعنتی! بازم خواب دیدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]یک مانتو به رنگ یشمی پوشیدم ....یه شال مشکی هم انداختم روسرم ..[/FONT]
    [FONT=&amp]زیرش هم یک پیراهن مشکی پوشیدم....[/FONT]
    [FONT=&amp]رفتم سمت خونه ی رها ....[/FONT]
    [FONT=&amp]بادیدن ویدا جون لبخندزدم وسلام کردم[/FONT]
    [FONT=&amp]-ویدا جون رها خونه است؟[/FONT]
    [FONT=&amp]- آره عزیزم ...تواتاقشه ![/FONT]
    [FONT=&amp]لبخند زدم وخواستم برم که گفت: سارا جان...[/FONT]
    [FONT=&amp]برگشتم سمتش ...[/FONT]
    [FONT=&amp]- -بین تو و رها مشکلی پیش اومده؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]- -چطور؟[/FONT]
    [FONT=&amp]آخه ازوقتی که ازپیش تو اومده رفته تو اتاقش در و قفل کرده ![/FONT]
    [FONT=&amp]-آره خب...راستش یک خورده بحثمون شد...[/FONT]
    [FONT=&amp]-سارا جان عزیزم !رها خیلی دوست داره وبهت وابسته اس! اون جز تو کسی و نداره ...همیشه نگرانته و بهت فکر میکنه ...یکم بیشتر حواست بهش باشه دخترم![/FONT]
    [FONT=&amp]کاش یکی هم بود ازمن حمایت میکرد ...[/FONT]
    [FONT=&amp] -چشم حتما ![/FONT]
    [FONT=&amp]-ممنون عزیزم ...خیلی خوشحالم که کنار هم میبینمتون! [/FONT]
    [FONT=&amp]رها بعد ازمرگ پدرش...[/FONT]
    [FONT=&amp]یهو اشکهاش روی صورتش ریخت ...رفتم دستموگذاشتم روشونه اش....[/FONT]
    [FONT=&amp]همینه همیشه همین بوده! سارایعنی ...سنگ صبور دیگران ...سارا ....تنها ولی یک عروسک برای تنها نبودن دیگران....سارا ...برطرف کننده نیاز دیگران....سارا....گذشت ...برای دیگران ....سارا برای دیگران![/FONT]
    [FONT=&amp]-ای بابا ویدا جون! خواهش میکنم گریه نکنین! [/FONT]
    [FONT=&amp]-برو عزیزم پیش رها ![/FONT]
    [FONT=&amp]در اتاقش وبازکردم .......[/FONT]
    [FONT=&amp]باصدای گرفته گفت: هنوز یاد نگرفتی در بزنی ؟[/FONT]
    [FONT=&amp]سلامت کو بی ادب؟[/FONT]
    [FONT=&amp]-کاری داشتی؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-آره دیگه ...بیخودی که نیومدم اینجا! [/FONT]
    [FONT=&amp]سکوت کرد...[/FONT]
    [FONT=&amp]ادامه دادم: رها منوببخش ...خیلی تند رفتم ولی باور کن تو وضعیت مناسبی نبودم ...وقتی هم دیدم تو حرفام وجدی نگرفتی بیشتر اعصابم بهم ریخت ...[/FONT]
    [FONT=&amp]زیرچشمی بهم نگاه کرد ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-من باهات قهر نیستم ...فقط دلخورم ![/FONT]
    [FONT=&amp]یک نگاه به سرتاپام انداخت ولبخند زد: توچرا اینهمه عوض شدی ![/FONT]
    [FONT=&amp]یه ابروم وانداختم بالا :منظور ؟[/FONT]
    [FONT=&amp]-یک شبه تغییر کردی ....لباسای تیره نمیپوشی ...شنگول شدی...خبریه؟[/FONT]
    [FONT=&amp]-رها خانوم سرت تو کار خودت باشه ![/FONT]
    [FONT=&amp]فضولی مو قوف....[/FONT]
    [FONT=&amp]-حتما به اون رویات مربوط میشه...[/FONT]
    [FONT=&amp]-رها ![/FONT]
    [FONT=&amp]-به درک نگو اصلا![/FONT]
    [FONT=&amp]-خب ...اگه بهت بگم قول میدی باز مسخره نکنی؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]یهو باهیجان نشست : وااای سارا ...من خیلی فکر کردم به این نتیجه رسیدم که....خب ...میدونی؟ !حتی اگه همش خیال هم باشه لـ*ـذت بخشه و من دوس دارم بشنوم ![/FONT]
    [FONT=&amp]دستاموبه هم زدم باذوق گفتم :رها نمی دونی چقدر کیف میده برای عزیز ترین کسی که داری از قشنگ ترین رویات بگی ![/FONT]
    [FONT=&amp]واااای رها....آراد. همون فرشته ای که گفتم به خاطر من بالهاش وازدست داد....بعدش ما مجبور شدیم با کالسکه پرواز کنیم وبریم تو ابرا...کنار خورشید....[/FONT]

    [FONT=&amp]-وای خدای من ...چه رویایی و هیجان انگیز![/FONT]
    ***
    [FONT=&amp]-هیچکس واسم مهم نیست ...تو آسمون باشم یا رو زمین ...من ...من فقط میخوام باتو باشم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]چشمام هنوز بسته بود سرمو انداختم پایین ویه نفس از آسودگی کشیدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]آخیش ![/FONT]
    [FONT=&amp]حضورش وکنارم حس کردم...[/FONT]
    [FONT=&amp]سرم وانداختم پایین و مشغول بازی بادستام شدم ....صدای زمزمه وارش و آروم کنار گوشم شنیدم[/FONT]
    [FONT=&amp]-قلبم روتصاحب کردی ...وقتی ازت دورمیشم حس میکنم قلبم وجا گذاشتم... من...بدون تو میمیرم ![/FONT]
    [FONT=&amp]یهو با هیجان گفت :سارا...اونجا روببین یک فرشته ![/FONT]
    [FONT=&amp]برگشتم پشت سرم ونگاه کردم همونجایی که داشت اشاره میکرد ....ولی چیزی ندیدم! [/FONT]
    [FONT=&amp]برگشتم سمتش :من که چیزی نمی بینم...[/FONT]
    [FONT=&amp]هنوز زل زده بود به پشت سرم برگشتم که دوباره نگاش کنم که گفت:رفت ....[/FONT]
    [FONT=&amp]دوباره برگشتم سمتش ...[/FONT]
    [FONT=&amp]باخنده گفت : حالابرگشت ![/FONT]

    [FONT=&amp]فهمیدم که منظورش بامن بود! خندیدم ....[/FONT]

    ***
    [FONT=&amp]نور آفتاب و روی چشمام حس کردم ولی اصلا دلم نمیخواست چشمام وباز کنم....صداش وزمزمه وارشنیدم...[/FONT]
    [FONT=&amp]-سارا...فرشته ی من !بیدارشو....صبح قشنگت شروع شده![/FONT]
    [FONT=&amp]لبخندزدم وسریع چشماموباز کردم ولی خودموکنار رها دیدم ....[/FONT]
    [FONT=&amp]خوشحالم ازاینکه بالاخره بهت گفتم ....یهو بلند دادزدم [/FONT]
    [FONT=&amp]-خوشحالم ![/FONT]
    [FONT=&amp]رهای بیچاره ازخواب پرید وهاج و واج نگام کرد [/FONT]
    [FONT=&amp]-سارا ؟چیشده؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-رها بالاخره بهش اعتراف کردم ....به فرشته ی رویا گفتم که دوستش دارم ![/FONT]

    [FONT=&amp]با ناله گفت: وااای ! دوباره شروع کرد
    ***[/FONT]

    [FONT=&amp]-خوشحال بودم که دوباره میبینمش ...اونقدر هیجان زده بودم که نمیدونستم باید چیکار کنم ....[/FONT]
    [FONT=&amp]ولی ترس اینکه دوباره بیدارشم وهمش تموم بشه قلبم وبه درد آورد وسرموانداختم پایین ...[/FONT]
    [FONT=&amp]اومد کنارم ولبخند زد : بهت قول میدم که رویای قشنگت به حقیقت میرسه ![/FONT]
    [FONT=&amp]همین لبخندش تنها چیزیه که میخوام...حاضرم قسم بخورم که قشنگتر از اون رو ندیدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]اون فراتر از زیباست![/FONT]
    [FONT=&amp]دستاشو پشت سرش قفل کرد و جلوی پنجره ایستاد ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-من اینجام سارا! از هیچی نترس ...آروم بخواب![/FONT]
    [FONT=&amp]روی تخت دراز کشیدم وبهش زل زدم ....حضورش بهم آرامش میده دلم میخواد اونقدر نگاش کنم تا تصویرش رو توی خواب هم ببینم ![/FONT]

    [FONT=&amp]چشمام وآروم بستم و خیلی سریع خوابم برد ![/FONT]
    ***

    [FONT=&amp]دلم خیلی واسش تنگ شده ...نمیدونم دقیقا چند وقته که ندیدمش ...[/FONT]
    [FONT=&amp]یک روز ..یک هفته ...[/FONT]
    [FONT=&amp]شایدم یک سال!!! [/FONT]
    [FONT=&amp]ندیدن اون رویا اونقدر داغونم کرده که حساب روزها از دستم در رفته ![/FONT]
    [FONT=&amp]تمام این مدت دلم نمیخواست برم بیرون یا کسی رو ببینم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]رفتم جلوی آینه ی خاک گرفته ....دیگه خیلی وقته که خودم رو ندیدم![/FONT]
    [FONT=&amp]دستم و کشیدم روش ....قسمتی از خاک هاش و پاک کردم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]تصویر یک دختر توی آینه نمایان شد ...نشناختمش برام غریبه بود....[/FONT]
    [FONT=&amp]من چهره ی این دخترو نداشتم ....من این چهره ی افسرده رو نداشتم ![/FONT]
    [FONT=&amp]دستم رفت سمت گردنبند....حالا دیگه عکس فرشته رو نداشت ...[/FONT]
    [FONT=&amp]بغض کردم ...مامانی کجایی؟! دخترت تنها بود تنها تر شد ![/FONT]
    [FONT=&amp]کاش اصلا اون رویا رو نمیدیدم ....[/FONT]
    [FONT=&amp]اشکام شروع کردن به فرود اومدن ...دستامو مشت کردمو سرموانداختم پایین ...[/FONT]
    [FONT=&amp]ازته دل داد زدم :فرشته ی رویا! مگه نگفتی رویام به حقیقت میرسه ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]چرا...آخه چرا منوبا کابوسام تنها گذاشتی ؟[/FONT]
    [FONT=&amp]زانوهام خم شد و افتادم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]آروم به سمت در حرکت کردم وازکلبه خارج شدم ...نفس عمیق کشیدم وشروع کردم به دویدن سمت دریا ....کنارساحل ایستادم وبه دریا خیره شدم ...همونجایی که آراد اونشب ایستاده بود! [/FONT]
    [FONT=&amp]چشمام وبستم به امید اینکه وقتی بازشون کردم ببینمش ... [/FONT]
    [FONT=&amp]چشماموآروم باز کردم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]آه ....افسوس که اون رویا رو برای همیشه از دست دادم واین فقط یک امیدواری مسخره بود...داشتم خودمو گول میزدم! [/FONT]
    [FONT=&amp]بارون نم نم میبارید ...عجیبه! تو این جزیره خیلی کم بارون میاد ...[/FONT]
    [FONT=&amp]الان مدتهاست که بارون نیومده ![/FONT]
    [FONT=&amp]چشماموبستم ...کف دستمو به سمت آسمون گرفتم ...با فرشته ی رویا تو آسمون پرواز کردم ...وقتی قطرات بارون به صورتم برخورد کرد آرزو کردم که رویام ابدی بشه!
    [/FONT]به دلم افتاده ...تعبیر خوابِ من میشی !
    یکی از همین روزا ...پام و به رویات میکشی !
    [FONT=&amp]چشمام وباز کردم ...چرا به محض بستن چشمام اون تصاویر تو ذهنم نقش بست و برام تکرارشد ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]انگارداره بارون میزنه [/FONT]
    [FONT=&amp]حس آروم شدنه.....[/FONT]
    [FONT=&amp]تعبیر رسیدن به هوات خودِ رویای منه ![/FONT]
    [FONT=&amp]سال جدایی که گذشت طولانی ...[/FONT]
    [FONT=&amp]میفهمم اینوسختته... این لحظه رو باور کنی ![/FONT]
    [FONT=&amp]صدای خنده ی بلند یک پسر باعث شد از فکر بیام بیرون وبرگردم عقب صدا ازپشت سر بود ...[/FONT]
    [FONT=&amp]نشسته بود رو شنهای ساحل .دستاش و ستون بدنش کرده بود ...یک دختر روی پاش نشسته بود ...چهره هاشون رونمیتونستم ببینم فقط صدای قهقهه اون پسر سکوتوشکسته بود ...لباس جلف دختره که قرمز بود روفقط میتونستم واضح ببینم ![/FONT]
    [FONT=&amp]سعی کردم نسبت بهشون بیتفاوت باشم ...آروم آروم شروع کردم به قدم زدن یکم که ازشون فاصله گرفتم ودور شدم ترس بهم غلبه کرد...[/FONT]
    [FONT=&amp]آخه پرنده هم پرنمیزد ! سکوت وهم انگیزی بود و اونقدر تاریک بود [/FONT]
    [FONT=&amp]که جلو پاموبه زور میدیدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]قدمهاموتندتر کردم تاچشمم به آلاچیق های روشن افتاد ...حس خوبی بود برای من که همیشه ازتاریکی فراری بودم و میترسیدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]صدای زمزمه واری رو شنیدم که فقط میتونست مطعلق به یک نفر باشه![/FONT]
    [FONT=&amp]آه خدای من ! من چی میشنوم ؟! صدای آراد بعد از این همه مدت ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]چشمام و بستم ...نه فقط یک توهم بود ...اون رویا دیگه تموم شده![/FONT]
    [FONT=&amp]دوباره آروم صدام زد :سارا ![/FONT]
    [FONT=&amp]بی اختیار برگشتم سمت صدا ...فقط یک توهم بود! به جای آراد اون پسره رو دیدم! با اون دختر که همراهش بود داشتن میومدن سمت آلاچیق ....ازلباس قرمز دختره فهمیدم که خودشونن ![/FONT]
    [FONT=&amp]پسره دستشو دورکمرش حلقه کرده بود ...وقتی نزدیک شدن تازه تونستم چهره هاشون وببینم ![/FONT]
    [FONT=&amp]دختری باموهای بلند مشکی که تمامشو از شالش ریخته بود بیرون ...[/FONT]
    [FONT=&amp]ومانتو قرمز وکفشهای پاشنه بلند ...[/FONT]
    [FONT=&amp]نگاهم افتاد روپسره که ....وااای! نه ...نه این امکان نداره ! این غیر ممکنه ....دستام شروع کرد به لرزیدن ...نمیتونستم باورکنم! [/FONT]
    [FONT=&amp]دیگه نمیتونستم رو پاهام بایستم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]آراد من !! تواون وضعیت ...فرشته ی من ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]یعنی من دارم تو بیداری میبینمش؟ !!![/FONT]
    [FONT=&amp]نه نه ...این محاله ! [/FONT]
    [FONT=&amp]ولی یک مرضی افتاده بود به جونم که دلم می خواست باور کنم ....شاید دلتنگی ....شاید فقط برای گول زدن خودم ! آره اون رویا ارزشش وداشت که خودم وفریب بدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]دلم میخواست هرطور شده اون لحظه رو باور کنم حتی اگه حس کنم که خواب میبینم ![/FONT]
    [FONT=&amp]خدایا باورم نمیشه! بعدازیک سال که روزو شب صداش رو تو ذهنم مجسم میکردم ....بالاخره صدای آروم و قشنگش رو شنیدم ...بالاخره بعداز یک سال میتونم یک دل سیر نگاهش کنم ! [/FONT]
    [FONT=&amp]هردوشون رفتن روی صندلی نشستن ...نگاه خیره ام روش ثابت موند ..[/FONT]
    [FONT=&amp]بی اختیار به سمتش حرکت کردم و بی پروا روبه روش ایستادم وبهش زل زدم[/FONT]
    [FONT=&amp]مدل موهاش عوض شده ! یعنی بلندتر ازقبل ...تیپش همیشه سفید بود اما الان سورمه ای پوشیده ![/FONT]
    [FONT=&amp]نگاهش چرخید و روم ثابت موند که باعث شد دست و پام و گم کنم ونگاهِ خیره ام رو بدزدم....[/FONT]
    [FONT=&amp]نگاهش اومد پایین و به گردنبند افتاد وبا تعجب بهش خیره شد....[/FONT]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رویای من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/24
    ارسالی ها
    112
    امتیاز واکنش
    2,773
    امتیاز
    446


    [FONT=&amp]فصل 2[/FONT]

    [FONT=&amp]* دیدار[/FONT]
    [FONT=&amp]بی اختیار به سمتش حرکت کردم و بی پروا روبه روش ایستادم ....[/FONT]
    [FONT=&amp]نگاهش چرخید و روم ثابت موند که باعث شد دست و پام رو گم کنم ....[/FONT]
    [FONT=&amp]نگاهش اومد پایین و به گردنبند افتاد وبا تعجب بهش خیره شد....!!!![/FONT]

    [FONT=&amp]ولی خیلی زود به خودش اومد و با اخم گفت : کاری داشتین خانوم![/FONT]
    [FONT=&amp]نه... اون آراد من نیست ....من عاشق یک فرشته شدم !یک فرشته ی پاک و معصوم ...ولی کسی که روبرومه هیچ شباهتی به اون نداره ! آه خدایا چه بخت ِ شومی ! یکبارهم که عاشق شدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]اینبار صدای دختره بلند شدورشته ی افکارمو پاره کرد: خانوم امری داشتین ؟[/FONT]
    [FONT=&amp]فقط به آراد خیره بودم و حرکاتم دست خودم نبود![/FONT]
    [FONT=&amp]بی اختیار گفتم :آراد ![/FONT]
    [FONT=&amp]جدی وباتعجب گفت: بله ؟!![/FONT]
    [FONT=&amp]رفتم سمتش دستشو گرفتم :آراد !منم سارا !چطور منو فراموش کردی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]این همون گردنبندیه که بهم دادی ...چطور یادت نیست ؟ [/FONT]
    [FONT=&amp]اول یکم مکث کرد ...اخماش رفت تو هم وبه دستم که رودستش بودنگاه کرد وبه دختره خیره شد: اشتباه گرفتی خانوم ![/FONT]
    [FONT=&amp]حتی دلش نمی خواد نگام کنه ؟!....نه این ممکن نیست ....[/FONT]
    [FONT=&amp]دستم وگذاشتم رو سرم و سریع از اونجا خارج شدم وتا تونستم فقط دویدم ....[/FONT]
    [FONT=&amp]نه ...این امکان نداره ...حتما دارم خواب میبینم ....[/FONT]
    [FONT=&amp]آگه آراد نبود پس اونهمه شباهت ...!!![/FONT]
    [FONT=&amp]آخه حتی کوچکترین تفاوت با چهره ی فرشته رویا رو نداشت ![/FONT]
    [FONT=&amp]آروم قدم میزدم وبه آدمایی که تو خیابون بودن نگاه میکردم ....[/FONT]
    [FONT=&amp]هیچ کدومشون نمیتونن حرفم و باور کنن ودرکم کنن ![/FONT]
    [FONT=&amp]هیچکس نمیفهمه رویامو ...زندگیمو....آرزومو.....[/FONT]
    [FONT=&amp]وقتی آراد فراموشم کرده ....دیگه بقیه قراره باهام چیکارکنن؟![/FONT]
    [FONT=&amp]فکرمیکردم رویام ابدی میشه و واسه همیشه ازشر اون کابوس های لعنتی خلاص میشم ....ولی محاله ....محاله دیگه به اون رویا برگردم ..[/FONT]
    [FONT=&amp]باید باواقعیت روبه رو بشم وباهمون زندگی که داشتم کناربیام ...باید همه چیو فراموش کنم ...تامثل دیوونه ها همه رو به شکل آراد نبینم ![/FONT]

    [FONT=&amp]وقتی تو غمگینی خیلی غم انگیزم[/FONT]
    [FONT=&amp]هم دردِ پاییزم همراهِ این برگا اشکام و میریزم ![/FONT]
    [FONT=&amp]شبیهِته هرکی که زیرِ بارونه ...[/FONT]
    [FONT=&amp]شدم یه دیوونه که از تو میخونه ! [/FONT]
    [FONT=&amp]بی صدا شروع کردم به اشک ریختن ...هقهقم روتو گلوم خفه کردم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]سرم وبردم زیرپتو ...[/FONT]
    [FONT=&amp]خدارو شکر چشمام سنگین شد وخوابم برد....[/FONT]
    [FONT=&amp]به امید دیدار تو به خواب میرم ![/FONT]
    [FONT=&amp]شب و روزای من یکی شدن با این قرصای خواب آور ...[/FONT]
    [FONT=&amp]میدونستم از او ل مال من نیستی ...[/FONT]
    [FONT=&amp]ولی بازم هنوز سخته روزای تکرار جدایی ...[/FONT]
    [FONT=&amp]امیدم سرجاشه ...نمیزارم این جدایی رنگ فردا روببینه ...[/FONT]
    [FONT=&amp]نمیزارم نگاهم از خورشید نگاهت محروم بمونه ![/FONT]
    [FONT=&amp]آروم ...باقدمهایی لرزون به سمت خونه ی رها حرکت کردم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]در زدم و بعد از چند ثانیه چهره ی خواب آلود رها جلوی در ظاهر شد...[/FONT]
    [FONT=&amp]درحالیکه خمیازه میکشید ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-کیه ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-علیک سلام رها خانوم ![/FONT]
    [FONT=&amp]باتعجب چشماش و باز کرد ...انگار به گوشاش شک کرده بو1د ![/FONT]
    [FONT=&amp]-ساراخودتی؟[/FONT]
    [FONT=&amp]-پ ن پ! [/FONT]
    [FONT=&amp]همچنان با تعجب بهم خیره بود ....هلش دادم عقب[/FONT]
    [FONT=&amp]-برو کنار دیگه تا صبح میخوای دم در نگهم داری؟![/FONT]
    [FONT=&amp]درحالیکه باچشمام خونه رو دید میزدم گفتم:ویداجون کجاست ؟[/FONT]
    [FONT=&amp]-مامان رفته سفر ![/FONT]
    [FONT=&amp]-پس تنهایی ...[/FONT]
    [FONT=&amp]دلم برات تنگ شده بود ...[/FONT]
    [FONT=&amp]به دنبال این حرف خودمو انداختم تو بغلش ![/FONT]
    [FONT=&amp]فقط خشکش زده بود و باتعجب نگام میکرد![/FONT]
    [FONT=&amp]-چیه؟ چرا اینطوری نگام میکنی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-هیچی فقط باورم نمیشه خودتی![/FONT]
    [FONT=&amp]-فکر کردی روحم اومده سراغت ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]خندید: نه ...آخه بعد از این همه مدت اومدی.....انگار این چند وقت رفته بودی تو زمین!!! خیلی نگرانت شدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]بالحن شیطنت آمیزی ادامه داد: ببینم از رویات چه خبر ؟ حتما این دفعه رفتی رو ابرا و با معشـ*ـوقه ی خیالیت باله رقصیدی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]نشستم و سرم وگرفتم بین دستام ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-رها...من دیگه اون رویا رو نمیبینم...[/FONT]
    [FONT=&amp]خیلی کوتاه بود خیلی ...درست مثل خوابِ یک شبه![/FONT]
    [FONT=&amp]-چته تو دختر ؟! توآدمی نبودی که الکی بزنی زیرگریه و ناامیدشی ! سارا حس میکنم نمیشناسمت ...تو عوض شدی دیگه سارای سابغ نیستی ![/FONT]
    [FONT=&amp]- باورت میشه ...خودمم دیگه خودمو نمیشناسم ![/FONT]
    [FONT=&amp]به دنبال این حرفم اشکام سرازیر شد...[/FONT]
    [FONT=&amp]-سارا... باواقعیت روبرو شو ! رویا فقط خیاله !خیال هم همیشه محاله ![/FONT]
    [FONT=&amp]سعی کن فراموش کنی ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-آخه چطوری ؟گفتنش آسونه !مطئنم تو هم اگه چیزایی رو که من دیدم درک میکردی ...هیچوقت فراموش نمیکردی ...هیچوقت ![/FONT]
    [FONT=&amp]-بیخیال ! امشب قراره بابچه ها بریم بیرون ...تو هم باهامون بیا ...یکم باد بخوره به کله ات ! توخونه تنها باشی بیشتر فکروخیالات میکنی ....[/FONT]
    [FONT=&amp]-بچه ها ؟[/FONT]
    [FONT=&amp]-آره دیگه ...راستشو بخوای ازوقتی رفتی دوستای جدید پیدا کردم ![/FONT]
    [FONT=&amp]ابروهاموانداختم بالا و حرفش رو تآیید کردم[/FONT]
    [FONT=&amp]-آهان ![/FONT]
    [FONT=&amp]-پاشو به سرو وضعت برس ...این چه قیافه ایه که واسه خودت درست کردی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]بابیحالی گفتم :رها من حوصله ندارم هرجا میخوای برو ...من هیچ جا نمیام ![/FONT]
    [FONT=&amp]- ای بابا !نازنکن دیگه! نازنین و امیر بچه های خوبین ...بهت خوش میگذره ![/FONT]
    [FONT=&amp]سکوتمو به پای موافقتم گذاشت ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-بدو آماده شو که الان میان ![/FONT]
    [FONT=&amp]رها با اصرار لباسهای زرد خودشو تنم کرد ...لباسهایی که زیادی برام گشاد بودن ![/FONT]
    [FONT=&amp]خودشم با ذوق و شوق شروع کرد به حاضر شدن ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-چراداری بر وبر منو نگاه میکنی ؟پاشو دیگه![/FONT]
    [FONT=&amp]باعجله رفت و در و باز کرد ...[/FONT]
    [FONT=&amp]اونقدر حواسم پرت بود که نفهمیدم کی در زدن ![/FONT]
    [FONT=&amp]رها شروع کرد به احوالپرسی و حسابی باهاش گرم گرفت ![/FONT]
    [FONT=&amp]رفتم جلو ...تازه قیافه ی دختری که بهش گفت نازنین رو دیدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]هر دو بهت زده به هم خیره بودیم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]به روی خودش نیاورد ...انگارنه انگار که منو قبلا دیده![/FONT]
    [FONT=&amp]-رها جان معرفی نمیکنی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]رها سریع گفت: اوه ببخشید ...ساراجون دوستمه ولی مثل خواهر واسم عزیزه![/FONT]
    [FONT=&amp]لبخند زد وگفت :خوشوقتم ![/FONT]
    [FONT=&amp]لبخند زورکی زدم و سرمو تکون دادم ![/FONT]
    [FONT=&amp] رهاگفت :خب دیگه بچه ها !زود بریم که امیر منتظره ![/FONT]
    [FONT=&amp]دستمو کشید و منم به اجبار دنبالش رفتم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]وقتی به خودم اومدم که تو ماشین بودم...[/FONT]
    [FONT=&amp]نگاه خیره ی اون مرد رو از تو آینه روخودم حس کردم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]بابهت زل زدم به اون نگاه مشکی که خیلی وقته برام آشناست ![/FONT]
    [FONT=&amp]لبمو گزیدم و سرمو انداختم پایین....[/FONT]
    [FONT=&amp]صدای رها سکوت و شکست :امیر خان ! ایشون سارا خانوم هستن ![/FONT]
    [FONT=&amp]فقط صدای آرومش و شنیدم :خوشبختم خانوم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-اوهو ...چه رسمی شدی امیر!!!![/FONT]
    [FONT=&amp]دوباره صدای رها که نشان از صمیمیتش با آراد بود....!!!![/FONT]
    [FONT=&amp]ماشین حرکت کرد ...[/FONT]
    [FONT=&amp]چرا امیر صداش میزنن؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]چرا اینهمه عوض شده ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]حالاکه میخوام فراموشش کنم چرا هی جلوم سبز میشه ؟!!![/FONT]
    [FONT=&amp]تارسیدن به مقصد دیگه کسی حرفی نزد ....[/FONT]
    [FONT=&amp]صدای رها منو به خودم آورد :کجایی تو دختر![/FONT]
    [FONT=&amp]درحالیکه هنوز تو فکر بودم بابهت گفتم :همینجا! [/FONT]
    [FONT=&amp]خندید: رسیدیم خانوم حواس پرت ...پیاده شو ![/FONT]
    [FONT=&amp]یک محوطه ی فوق العاده زیبا که پر از آلاچیق و چراغهای پایه دار بانور ملایم بود ![/FONT]
    [FONT=&amp]نازنین همینطورکه میدوید دادزد: بیادیگه امیر! نگاش کن ! مثل پیرمردا راه میره! [/FONT]
    [FONT=&amp]به دنبال حرفش آراد به سمتش دوید: من پیر مردَ م ؟! صبر کن نشونت بدم بی ادب ![/FONT]
    [FONT=&amp]چقدر با این پسر غریبه بودم ![/FONT]
    [FONT=&amp]انگار نمیشناختمش ! هیچوقت فکرنمیکردم که فرشته ی رویا فراموشم کنه و برام غریبه بشه!!![/FONT]
    [FONT=&amp] بغضی به گلوم چنگ انداخت...چرا فراموشم کردی آراد؟![/FONT]
    [FONT=&amp]رها دستم و گرفت :سارا بیا...[/FONT]
    [FONT=&amp]دادزدم : چیه رها؟ چی می خوای ازم ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]رها با بهت بهم خیره شد: وا...چته دیوونه ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]خودمم نمیفهمیدم چمه ...چی شدکه مثل وحشیا پریدم بهش ![/FONT]
    [FONT=&amp]اون بیچاره که دیگه حق داشت گیج بشه و فکرکنه دیوونه شدم....[/FONT]
    [FONT=&amp]خواستم از دلش در بیارم که با دیدن آراد پشیمون شدم و بی اختیار به سمتش حرکت کردم ... درست مثل کسایی که هیپنوتیزم میشن ...هرجامیدیدمش مسخِش میشدم و دنبالش راه می افتادم ![/FONT]
    [FONT=&amp]سریع از مسیری که اونا رفتن عبور کردم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]رسیدم به یک جای خلوت وتاریک و ساکت که صدای خنده شون و نفسهای تند شون می اومد [/FONT]
    [FONT=&amp]-قشنگترین خنده که توزندگیم دیدم خنده ی توست! [/FONT]
    [FONT=&amp]صدای آراد بود...[/FONT]
    [FONT=&amp]-تورو دوست دارم فقط تو...[/FONT]
    [FONT=&amp]گوشامو گرفتم ...باحرص دندونامو روی هم میسایید م و پوست لبم رو میکندم ![/FONT]
    [FONT=&amp]باصدایی که از بین دندونای به هم چسبیده ام می اومد گفتم :آراد نامرد ...آراد حقه باز...آراد پست ..[/FONT]
    [FONT=&amp]دستی رو روی شونه ام احساس کردم سریع برگشتم ...رها بانگرانی پرسید: خوبی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]اینجا چیکار میکنی ؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]سرمو انداختم پایین ....[/FONT]
    [FONT=&amp]-فالگوشم که وا میسی ! به به چشمم روشن ![/FONT]
    [FONT=&amp]-رها ...من اونوقتی حالم خوب نبود ببخشید باهات بد حرف زدم [/FONT]
    [FONT=&amp]-من عادت دارم !بحث و عوض نکن ....[/FONT]
    [FONT=&amp]چرا اینجا ایستادی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-رها ...همه چی رو بهت میگم فقط بیابریم ...الان میان مچمون و میگیرن![/FONT]
    [FONT=&amp]دستشو گرفتم وبه دنبال خودم کشوندمش ....[/FONT]
    [FONT=&amp]سکوت کرد و دنبالم اومد ...[/FONT]
    [FONT=&amp]رفتیم تو آلاچیق و روی صندلی نشستیم ....اول آراد و دیدم بعد نازنین که تو بغلش بود ...[/FONT]
    [FONT=&amp]باصدای رها به خودم اومدم : سارا ! دو ساعته بهش زل زدی ....آبرومون رفت ![/FONT]
    [FONT=&amp]برگشتم سمت رها که بانگرانی بهم نگاه میکرد ...[/FONT]
    [FONT=&amp]آروم کنارگوشم زمزمه کرد : یک موقع بهش دل نبندی ! امیر اونی نیست که فکر میکنی !به ظاهرش نگاه نکن ... اون شغلش بازی با احساسِ دختراس !!! من مطمئنم تو دختر عاقلی هستی ...[/FONT]
    [FONT=&amp]نمیشنیدم چی میگفت ! همه ی حواسم به آراد بود که صورتش نزدیکِ صورت نازنین بود و هردو میخندیدن ![/FONT]
    [FONT=&amp]یهو...بی اراده بلند شدم و بلند گفتم : ببخشید من باید برم ![/FONT]
    [FONT=&amp]زیرچشمی نگاش کردم...بااخم بهم خیره بود ![/FONT]
    [FONT=&amp]لبهای رها تکون میخورد امانمیفهمیدم چی میگه ![/FONT]
    [FONT=&amp]سعی کردم از جام بلند شم با اینکه سرگیجه داشتم ولی خودمو به در رسوندم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]داشتم می افتادم که دستی مانع از افتادنم شد ...[/FONT]
    [FONT=&amp]با دیدن چهره اش لبخند زدم وبا ناله زمزمه کردم :آراد ![/FONT]
    [FONT=&amp]یهو اخماش رفت تو هم ...پلکهام سنگین شد و دیگه هیچی نفهمیدم !
    [/FONT]
    [FONT=&amp]سرمو روزانوهام گذاشتم و تو خودم جمع شدم...[/FONT]
    [FONT=&amp]صدای رها رو از بیرون شنیدم ...سریع رفتم سمت در و گوشمو چسبوندم بهش ...[/FONT]
    [FONT=&amp]میدونم کار درستی نیست ولی کنجکاویه دیگه ![/FONT]
    [FONT=&amp]اول از همه صدای قهقهه آراد و شنیدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-برو مارمولک ! تو خودت ختم این حرفایی ![/FONT]
    [FONT=&amp]رها جدی گفت : اِه ...امیر درست حرف بزن ![/FONT]
    [FONT=&amp]امیر : من تو رو میشناسم رها ...واسه من فیلم درنَیار ...من خودم کارگردانم !!![/FONT]
    [FONT=&amp]-امیر خجالت بکش !امشب مثلا عروسیته ...کی میخوای آدم بشی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]حرفاشون بیشتر کنجکاوم کرد ...آروم طوری که متوجه نشن در و باز کردم ...چشمام گرد شد ...حس کردم زمان ایستاد ![/FONT]
    [FONT=&amp]بابهت زل زدم به رها که تو بغـ*ـل آراد بود ![/FONT]
    [FONT=&amp]-حالا یک بارم با تو باشم ...به جایی بر نمیخوره که!!![/FONT]
    [FONT=&amp]سرشو برد نزدیک صورت رها ...[/FONT]
    [FONT=&amp] -هان ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]رها هولش داد ولی آراد تکون نخورد ...[/FONT]
    [FONT=&amp]آراد یه چیزی تو گوشش گفت که نفهمیدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]دندونامو روی هم فشردم و ناخونم رو تو کف دستم فرو کردم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]دوباره بهشون خیره شدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]آراد هی صورتشو میبرد جلو ولی رها میرفت عقب و مانعش میشد ![/FONT]
    [FONT=&amp]-رها ! حواست هست که داری به کی نه میگی؟![/FONT]
    [FONT=&amp]دوباره صورتش و برد جلو ...رها ازش فاصله گرفت: اوه چه افتخاری ![/FONT]
    [FONT=&amp]مدال بندازم گردنت ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-تو فقط بهم نه نگو !!![/FONT]
    [FONT=&amp]ودوباره باچمای خمـار بهش نزدیک شد....[/FONT]
    [FONT=&amp]عه ...لعنتی! دست بردارنبود ![/FONT]
    [FONT=&amp]درحالیکه از خشم میلرزیدم در ومحکم باز کردم که ازصدای بلندش هردوشون باترس برگشتن سمتم وازهم فاصله گرفتن ...[/FONT]
    [FONT=&amp]رها بادیدن من به مِن مِن افتاد : سا را ... من ... باور کن ...[/FONT]
    [FONT=&amp]آراد هم با خونسردی دستاشو تو جیبش فرو برد و بهم پوزخند زد ![/FONT]
    [FONT=&amp]رفتم سمتش و تو دو قدمیش ایستادم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]باتحقیر به سرتا پام نگاه کرد ! بیشتر لجم گرفت دادزدم : برای چی اومدی اینجا؟ ![/FONT]
    [FONT=&amp]خونسرد گفت :فکر نمیکنم به تو ربطی داشته باشه![/FONT]
    [FONT=&amp]اومدم خونه ی دوستم ... نکنه باید از تو اجازه میگرفتم ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]دوستم !دوستم ! همه ی دخترا دوستشن یا زنش ؟!!!![/FONT]
    [FONT=&amp]کارتی رو گرفت سمت رها : بیا عزیزم !تو دعوتی واسه امشب ...[/FONT]
    [FONT=&amp]با پوزخند بهم خیره شد ودوباره به رها نگاه کرد : منتظرتم ![/FONT]
    [FONT=&amp]این و گفت و رفت ...[/FONT]
    [FONT=&amp]به محض رفتنش همه حس خشمم از بین رفت و غم بدی تو دلم نشست [/FONT]
    [FONT=&amp]طاقت نیاوردم و همونجا نشستم رو زمین وشروع کردم به گریه کردن .[/FONT]
    [FONT=&amp]رها نشست کنارم : ساراجان ! هیچی بین من و امیر نیست ....فکر بد نکن درموردم ![/FONT]
    [FONT=&amp]امیر کلا اخلاقش اینطوریه ! باهمه دخترا همینطوری رفتارمیکنه ...[/FONT]
    [FONT=&amp]من که دیگه عادت کردم! بهت گفتم بهش دل نبند ....بهت گفتم اون همه دخترا رو بازی میده ...نگفتم ؟![/FONT]
    [FONT=&amp].بااینکه خودخواهه همه دوسش دارن ....[/FONT]
    [FONT=&amp]کجای کاری ؟! من از خیلی وقته که عاشقش شدم...[/FONT]
    [FONT=&amp]رها باهام حرف میزد و سعی داشت ارومم کنه ...حتی بهم گفت عروسی نمیره و کنار من میمونه ...ولی من مخالفت کردم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]تنهایی سخته...مخصوصا تو یک خونه ی بزرگ ![/FONT]
    [FONT=&amp]کاش میرفتم خونه ی خودم ...اونقدرحالم خراب بود که رها گفت پیشم میمونه ولی من بازم مخالفت کردم ![/FONT]
    [FONT=&amp]همه اش فکرم میره سمت اون عروسی ...دلم میخواد بدونم الان اونجا چه خبره ![/FONT]
    [FONT=&amp]برای فراموش کردن عروسی به دست و صورتم آب زدم و حوله رو روی صورتم کشیدم ...یهو چشمم افتاد به اون کارت! [/FONT]
    [FONT=&amp]" رهای عزیزم خوشحال میشم امشب کنار ما باشی"[/FONT]
    [FONT=&amp]ازخونه اومدم بیرون و به خودم قول دادم داخل نرم و فقط ازبیرون سرک بکشم ![/FONT]
    [FONT=&amp]تمام اون قصر زیبا باگلهای رزقرمز وچراغهای طلا یی تزیین شده بود ...[/FONT]
    [FONT=&amp]قصر با غروب زیبای خورشید درخشنده تر و نورانی تر بود .....[/FONT]
    [FONT=&amp]وقتی به خودم اومدم که تو قصر ایستاده بودم ! اونقدرمحو زیبایی فضا بودم که نفهمیدم کی اومدم داخل ![/FONT]
    [FONT=&amp]آراد و نازنین کنار کیک ایستاده بودن ....منم مظلوم همونجا جلو در بودم ![/FONT]
    [FONT=&amp]چندبار پیش خدمتا اومدن سوال پیچم کردن : روز بخیر خانوم .شما از مهمونهای جناب راد هستید ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]منم جواب سر بالا میدادم...[/FONT]
    [FONT=&amp]دیگه دیدم خیلی ضایع اس واگربیشتر بمونم همه میفهمن دعوت نبودم ![/FONT]
    [FONT=&amp]خواستم برم که برقها خاموش شد...یهو جمعیت رو سرم هجوم آوردن وهمه مشغول رقـ*ـص شدن ...همه نوشیدنی قرمزرنگ خوردن به منم تعارف کردن ولی من دلم میخواست سینی رو بکوبم تو سر یارو ![/FONT]
    [FONT=&amp]هردفعه خواستم برم یک اتفاقی افتاد که نتو نستم ![/FONT]
    [FONT=&amp]یکبار پیشخدمته جلومو گرفت ![/FONT]
    [FONT=&amp]یک بار ازبین اون همه آدم نمیتونستم خودمو بکشم بیرون وحس کردم دارم خفه میشم ! واسه همین بیخیال شدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]بهم برخورد میکردن ...ومن دقیقا حسِ توپ های دومینو رو داشتم ![/FONT]
    [FONT=&amp]چند نفر درخواست رقـ*ـص دادن ....ازاونطرف صدای بلند آهنگ کلافم کرده بود ...دیگه داشتم دیوونه میشدم که یهو دست کسی رو روی دستم حس کردم ..د.ستی رو که فقط تو رویا لمس کرده بودم ![/FONT]
    [FONT=&amp]برگشتم عقب ... نگاهم تو نگاه نافذش قفل شد...یک دستش و دور کمرم حلقه کرد ...کنار گوشم بیتاب و زمزمه وار گفت :توکی هستی که همش به سمتت کشیده میشم ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]اشکام ریخت و بابغض گفتم :چرا مَنو یادت نمیاد؟ چرا ؟ چقدردلم برای این لحن قشنگت تنگ شده بود...[/FONT]
    [FONT=&amp]صداش که خشدار شده بود و بم داشت رو آروم شنیدم : فقط یکبار اسمموصدابزن !زود باش ![/FONT]
    [FONT=&amp]لحنش هم دستوری بود هم بیتاب ![/FONT]
    [FONT=&amp]تا دهنموباز کردم صدای جیغ نازنین گوشمو کر کرد ![/FONT]
    [FONT=&amp]-امیر ؟چیکار میکنی لعنتی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp] بانگاه بی تاب و ملتهبش هنوز بهم خیره بود...نازنین وحشی اومد جلو ومحکم زد توگوشش ...[/FONT]
    [FONT=&amp] عوضی !حق نداشت بزنه ...حق نداشت ![/FONT]
    [FONT=&amp] بلافاصله بااون لباس سفید و پُفیش از قصر خارج شد ...[/FONT]
    [FONT=&amp] وااای عروس مجلس رفت ! چه آبروریزی ای شد![/FONT]
    [FONT=&amp] آراد همچنان تو حال خودش نبود و بابی قراری به من خیره بود ![/FONT]
    [FONT=&amp]مهمونا هم اصلا متوجه عروس نشدن![/FONT]
    [FONT=&amp] رها بانگرانی اومد سمتم ....یک نگاه به من انداخت ...یک نگاه به آراد که اصلا قصد نداشت ازمن فاصله بگیره ...[/FONT]
    [FONT=&amp] یک نگاه به نازنین کرد که داشت باعجله میرفت بیرون ...[/FONT]
    [FONT=&amp] روبه من باعصبانیت گفت:تواینجا چبکار میکنی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp] اومد سمت آراد ...وقتی تو اون وضعیت دیدش سیلی محکمی بهش زد و از قصر خارج شد ....[/FONT]
    [FONT=&amp] فکرکنم ضربه ی رها محکم تر بود ...بی انصاف ![/FONT]
    [FONT=&amp]آراد انگار بهش برق وصل کردن بابهت به من و فاصله ای که دیگه بینمون نبودخیره شد ...اخم کرد وسریع ازم فاصله گرفت ![/FONT]
    [FONT=&amp] هه جالبه ! اخم میکنه ! انگار من اونو گرفتم تو بغلم ![/FONT]
    [FONT=&amp] تمام قصر وگشت ...کلافه اومد سمتم :نازنین کجاست ؟![/FONT]
    [FONT=&amp] مبهوتش بودم وهمچنان بهش زل زده بودم ...با اون کت و شلوار[/FONT]
    [FONT=&amp] سورمه ای و پیرهنِ مردونه سفید که تنش بود ازهمیشه خواستنی تر شده بود ![/FONT]
    [FONT=&amp] محکم تکونم داد که دردم گرفت ...[/FONT]
    [FONT=&amp] -با تواَم ! کری ؟![/FONT]
    [FONT=&amp] با بغض گفتم: رفت![/FONT]
    [FONT=&amp]کلافه دور خودش چرخید و دستشو کشید تو موهاش : لعنتی ![/FONT]
    [FONT=&amp] یعنی تااین حد دوستش داره ؟![/FONT]
    [FONT=&amp] -فکرنکنم چیز زیادی از دست داده باشی ![/FONT]
    [FONT=&amp] ابروش و انداخت بالا و براندازم کرد [/FONT]
    [FONT=&amp] دستپاچه شدم و نگاهمودزدیدم [/FONT]
    [FONT=&amp]پوزخند زد [/FONT]
    [FONT=&amp] -آره خب ! درسته به نازنین نمیرسی ! ولی امشبو به کارم میای !!![/FONT]
    [FONT=&amp] -واقعا پستی ! نه پست صفت خوبی برات نیست ! تو ...تو یک حیوونِ[/FONT]
    [FONT=&amp] آشغالی ![/FONT]
    [FONT=&amp] درحالی که صداش ازبین دندونای به هم فشرده اش بیرون می اومد گفت[/FONT]
    [FONT=&amp] -دیگه داری گنده ترازدهنت حرف میزنی بچه ![/FONT]
    [FONT=&amp]وقتی نگاه پرازترسمو دید ...که چونه ام میلرزید ...[/FONT]
    [FONT=&amp] کلافه گفت[/FONT]
    [FONT=&amp] -ببین کوچولو ! من هروقت دلم بخواد زنها رو وارد زندگیم میکنم هروقتی هم که بخوام پرتشون میکنم بیرون ![/FONT]
    [FONT=&amp] تو هم در حدی نیستی که واسه من صفت و لقب تعیین کنی ...مفهومه ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]در حالیکه سرم پایین بود به علامت تآیید تکونش دادم ...-[/FONT]
    [FONT=&amp]ازدواج بهونه بود ....به خاطر اصرارهای نازنین ...اون با خودش تصور کرد که من یک عمر نگهش میدارم ولی ....من هدفم نهایت یک ماه بود ![/FONT]
    [FONT=&amp]بابهت بهش خیره شدم ...خواستم برم چون میدونستم اگه بمونم ممکنه همینطور ادامه بده و من ازش متنفر شم![/FONT]
    [FONT=&amp]دستمو گرفت : کجا؟![/FONT]
    [FONT=&amp] برگشتمو سوالی نگاش کردم ...[/FONT]
    [FONT=&amp] خندید : نمیزارم به این راحتیا بری که....به هر حال نازنین برا من دیگه تموم شده اس ..و دلیلش فقط تویی!!! [/FONT]
    [FONT=&amp] باید جای اونو برام پر کنی ![/FONT]
    [FONT=&amp] این عوضی چی داره میگه ؟![/FONT]
    [FONT=&amp] دنبال راه فرارمیگشتم .....[/FONT]
    [FONT=&amp]تمام انرژیمو جمع کردم و تا میتونستم فقط دویدم ![/FONT]
    [FONT=&amp] فکر میکردم دنبالم میاد ولی ...در کمال تعجب فقط صدای قهقهه اشو شنیدم ![/FONT]
    [FONT=&amp] دلیل خنده اش چی بود ؟!!!!!![/FONT]
    [FONT=&amp] میخواست منو دست بندازه ؟[/FONT]
    [FONT=&amp] به فرارم ادامه دادم ...[/FONT]
    [FONT=&amp] ""[/FONT][FONT=&amp]ولی چیزی که اونشب خیلی کنجکاوم کردرفتار عجیب امیر بود که بعد از فرارم فقط خندید!!!!!"""[/FONT]
    [FONT=&amp]آخیش! ازشر اون موسیقی بلند و شلوغی راحت شدم ....[/FONT]
    [FONT=&amp]آرامش ...فقط آرامش !چیزی که خیلی وقته دنبالشم ![/FONT]
    [FONT=&amp]باعجله خودمو به خونه ی رها رسوندم ...بادیدن من اخماش رفت تو هم و رفت داخل ![/FONT]
    [FONT=&amp]وارد شدم وصداش زدم ....جوابمونداد ...محکم تکونش دادم که یهو برگشت سمتم و گفت : چیه؟! چی می خوای ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]بابهت گفتم : وا ...رها ![/FONT]
    [FONT=&amp]-رها و کوفت ...رها ومرض ! این چه گندی بود زدی؟![/FONT]
    [FONT=&amp]بابهت گفتم : من ؟[/FONT]
    [FONT=&amp]-پس نه ! من ![/FONT]
    [FONT=&amp]کی دیشب رفت تو بغـ*ـل امیر وخیلی شیک عروسیشون و به هم زد ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]ساراازتو توقع نداشتم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-تو حال خودش نبود ...اون ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-تو چی ؟ تو که خدارو شکر عقلت سر جاش بود ![/FONT]
    [FONT=&amp]-رها ! من در مقابلش کم میارم ...شرایط منو درک کن ! مطمئنم هیچوقت حال منو نداشتی![/FONT]
    [FONT=&amp] - پس توقع هم نداشته باش که درکت کنم ![/FONT]
    [FONT=&amp] این وگفت و رفت تو اتاقش ![/FONT]
    [FONT=&amp] رفتم کنارش : رها ... باور کن دست خودم نبود ...[/FONT]
    [FONT=&amp] سرشو بین دستاش گرفت : بیچاره نازنین ! تا وقتی کنارش بودم یه ریز گریه میکرد! بهش مسکن دادم تا آروم شد ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-حقشه ! کسی که راحت خودشو بسپاره به یک آدم پست ...لیاقتش همینه![/FONT]
    [FONT=&amp] کسی که برای جسم و روح خودش ارزش قائل نشه ...ارزش هیچ سرمابه گذاری عاطفی رو نداره!!![/FONT]
    [FONT=&amp] -پس تو چرا رو عشقِ امیر سرمایه گذاری کردی؟!!![/FONT]
    [FONT=&amp]اون که اصلابرای روح وجسمش ارزش قائل نیست!!! اون 34 سالشه ...از همه مون بزرگتره ! ولی هیچوقت الگوی خوبی برای مانبود ![/FONT]
    [FONT=&amp]سرم و انداختم پایین ...نمیدونستم چی باید بهش بگم ![/FONT]
    [FONT=&amp]ولی کم نیاوردم و سریع جواب دادم : اون ازدواج صلاح هیچکدومشون نبود ![/FONT]
    [FONT=&amp]برگشت سمتم و پوزخند زد ![/FONT]
    [FONT=&amp] -حالادیگه تو صلاح مصلحت آدما رو تعیین میکنی وشدی فرشته ی نجاتشون... آره ؟![/FONT]
    [FONT=&amp] -رها ...من حتما یه چیزی میدونم که میگم ![/FONT]
    [FONT=&amp] -جنابعالی چی میدونی که من راجع به دوستای صمیمیم نمیدونم ؟![/FONT]
    [FONT=&amp] -خب کل ماجرا اینه که آراد فقط میخواسته نازنین وبازی بده ومن جلوی این اشتیاه روگرفتم ...[/FONT]
    [FONT=&amp] رها بابهت گفت : داری چرت میگی ![/FONT]
    [FONT=&amp] یهو باتعجب گفت : آراد دیگه کیه ؟!!![/FONT]
    [FONT=&amp]باخنده گفت : صبر کن ببینم ...نکنه منظورت امیره ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]سرم و انداختم پایین ...چی بهش بگم؟! بگم همون فرشته ایه که تو خواب دیدم ؟! بیشتربه عقلم شک میکنه و دیگه مطمئن میشه که دیوونه شدم !!![/FONT]
    [FONT=&amp]برام سخت بود که بهش بگم امیر ...نفسم و کلافه رها کردم : امیر دیشب اعتراف کرد ...اون هدفش فقط بازی بازندگیِ نازنین بوده ![/FONT]
    [FONT=&amp]-داری اشتباه میکنی ! اون دیده مرغ از قفس پریده بااین حرفش خواسته به تو نزدیک بشه ! تو هنوز امیر و نمیشناسی ...[/FONT]
    [FONT=&amp]وقتی راجع به آراد داشت اینطوری حرف میزد دلم میخواست بزنمش ولی خودمو کنترل کردم دیگه نباید جلوی رها غیر عادی رفتار کنم ....[/FONT]
    [FONT=&amp]-آره رها ...تو راست میگی من دارم اشتباه میکنم ![/FONT]
    [FONT=&amp] -تو امیر و نمیشناسی ! مدت زمانی رو که برای یک دختر میذاره نها یت یک هفته اس ![/FONT]
    [FONT=&amp] دخترا خیلی زود دلش و میزنن ...اون خیلی تنوع طلبه ![/FONT]
    [FONT=&amp] الانم واسه همین نازنین و ول کرده چسبیده به تو ![/FONT]
    [FONT=&amp] نفسش و کلافه رها کرد و ادامه داد : اول فکرکردم که تو وامیرو باهم آشناتون نکنم ...ولی گفتم نه ...سارا ازاونایی نیست که بادیدن یک پسر دست وپاش بلرزه ....مطمئن بودم که توبهش دل نمیبندی! توهمیشه از مردها میترسیدی وفراری بودی! باشناختی که ازت داشتم فکرنمیکردم....[/FONT]
    [FONT=&amp]حرفاش برام اهمیتی نداشت....اون امیر و میدید من آراد خودمو ! دیگه برام مهم نیست تو گذشته کی بودم و چه طرزفکری داشتم ![/FONT]
    [FONT=&amp] اینکه همیشه ازمردها متنفر بودم! ولی چرا فکر میکنم امیر بابقیه فرق داره؟![/FONT]
    [FONT=&amp] بیتفاوت شونه بالا انداختم [/FONT]
    [FONT=&amp] -واسم مهم نیس رها ![/FONT]
    [FONT=&amp] - تو دیوونه شدی ![/FONT]
    [FONT=&amp] درجوابش فقط سکوت کردم و از اتاقش خارج شدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp] آره دیوونه شدم !تو هم اگه آراد رو میدیدی دیوونه اش میشدی !فقط آراد باید می اومد تابهش دل ببندم ...وگرنه مطمئنم اگه نمیدیدمش هیچوقت عاشق نمیشدم ....این رو مطمئنم! من این دیوونگی رو دوست دارم ![/FONT]
    [FONT=&amp]صدای زنگ باعث شد ازفکر بیام بیرون وسریع برم سمت در ...[/FONT]
    [FONT=&amp]بابازکردن در ....چشمای مشکی و نافذش و روبه روم دیدم ! همین کافی بود تا دوباره بغض کنم ![/FONT]
    [FONT=&amp]مثل همیشه با دیدنش فقط بغض کردم ![/FONT]
    [FONT=&amp] هیچی نگو ...فقط بزار واسه چند لحظه نگات کنم ...[/FONT]
    [FONT=&amp] بزار آراد روببینم ! فرشته ی رویامو ...دلم براش تنگ شده ![/FONT]
    [FONT=&amp] بزار عاشقت بمونم ...اون کسی که هر روز دیدنش آرزومه ... اون کسی که اسمش بغضِ تو گلومه ، تو هستی ![/FONT]
    [FONT=&amp] لحن و نگاهِ بیتفاوتش بغضمو بیشتر کرد ...![/FONT]
    [FONT=&amp] نگاه گذرایی بهم انداخت [/FONT]
    [FONT=&amp]-سلام...[/FONT]
    [FONT=&amp] درحالیکه خونه رو دید میزد :رها خونه اس؟ [/FONT]
    [FONT=&amp] سرد گفتم : امرتون ؟![/FONT]
    [FONT=&amp] پوزخند زد و زمزمه وار گفت : بهت یادندادن به بزرگترت سلام کنی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp].بهش اخم کردم ...پوزخندزد و گفت :[/FONT]
    [FONT=&amp] درسته نازنین ر و نمیخواستم ولی از سر تقسیرت به این راحتیا نمیگذرم ...پس اینجوری واسه من بلبل زبونی نکن !!![/FONT]
    [FONT=&amp] سرشو بهم نزدیک کرد وبالحن تحدید آمیزی گقت : بخاطر کار امشبت حتما مجازات میشی! [/FONT]
    [FONT=&amp]پوزخند زد و رفت سمت اتاق رها ...[/FONT]
    [FONT=&amp] عوضی در وبست !!![/FONT]
    [FONT=&amp] من موندموعطرِ به جا مونده اش! عطرِ سحر آمیـ*ـزش که همیشه مستم میکرد ...[/FONT]
    [FONT=&amp] دلم میخواست برم سر از کارشون در بیارم ولی دیگه توانی برام نمونده بود ...تمام مدت همونجا جلو در ایستادم وفقط به درِبسته ی اتاقِ رهاخیره بودم![/FONT]
    [FONT=&amp] جرآت نداشتم برم جلو ...همه اش میترسیدم برم و تو وضعیت بدی ببینمشون و دیوونه بشم !!![/FONT]
    [FONT=&amp] قطره اشکی از چشمم چکید ...[/FONT]
    [FONT=&amp]قبلا نازکتراز گل بهم نمیگفت ...ولی الان همش داره تحقیرم میکنه ![/FONT]
    [FONT=&amp] صدای رها باعث شد به خودم بیام ....[/FONT]
    [FONT=&amp] دستش و جلو صورتم تکون داد : سارا ؟! حواست کجاست ؟![/FONT]
    [FONT=&amp] دستمالی رو به سمتم گرفت : بیا لبِت رو پاک کن ...داره خون میاد![/FONT]
    [FONT=&amp] دستمال رو ازش گرفتم ...تمامِ مدت فقط داشتم لبم رو میجویدم !!![/FONT]
    [FONT=&amp] درحالیکه دستکشش رو دستش میکرد ادامه داد : ما داریم میریم بیرون ! درو قفل کن ![/FONT]
    [FONT=&amp]سریع از خونه خارج شد ...[/FONT]
    [FONT=&amp] هنوز مبهوتش بودم و به رفتنش خیره بودم که صدای آروم آراد و شنیدم:[/FONT]
    [FONT=&amp] منتظر یک مجازات سنگین از جانب من باش ![/FONT]
    [FONT=&amp] به دنبال این حرفش خندید ودستشو تکون داد بالحن پیروز مندانه ای ادامه داد : مواظب خودت باش کوچولو ! بای ! [/FONT]
    [FONT=&amp] دستامو مشت کردم و چشمامو بستم ...همه ی انرژیم رو ازدست دادمو افتادم : لعنتی !
    [/FONT]
    [FONT=&amp]دست منو بگیر ...حالم جهنمه ...از حسِ هرشبم هرچی بگم کمه...[/FONT]
    [FONT=&amp]بغضم غرورمو یاری نمیکنه ...این گریه ها برام کاری نمیکنه ...[/FONT]
    [FONT=&amp]هرشب دلم دریای آتیشه ...[/FONT]
    [FONT=&amp]ازاین بدتر مگه میشه ...[/FONT]
    [FONT=&amp]حال هیچکی تو دنیا بدتر از حال من نیس ...[/FONT]
    [FONT=&amp]دردی رو زمین ...بدتراز همین ....درد تنها شدن نیس ...[/FONT]
    [FONT=&amp]تو که تو همیشه ی خاطره هامی ...تو که چه نباشی چه باشی باهامی ...[/FONT]
    [FONT=&amp]همه ی وجود من آرومه با تو ....واسه ی یه لحظه عذابمو کم کن ...[/FONT]
    [FONT=&amp]اگه هنوز عاشقمی کمکم کن ...نمیگیره هیچکسی تو قلبم جات و ...
    [/FONT]
    [FONT=&amp]سردرد عجیبی دارم ...دلم میخواد بخوابم ....این چند روز ازترس اینکه توی خواب صدای فریادشو بشنوم که ازم کمک میخواد نخوابیدم ....[/FONT]
    [FONT=&amp]پلکام آروم سنگین شد و خوابم برد ....[/FONT]
    [FONT=&amp]دوباره همون صدا ...همون غمی که همراهش بود ...سرمو گرفتم بین دستام ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-آراد بسه ... خواهش میکنم ....[/FONT]
    [FONT=&amp]صداشو دوباره شنیدم که اسممو گفت ...ولی اینبار ازم خواست چشمامو بازکنم [/FONT]
    [FONT=&amp]سریع چشمامو باز کردم و به محض دیدنش گفتم :آراد ![/FONT]
    [FONT=&amp]باخوشحالی دویدم سمتش ...[/FONT]
    [FONT=&amp]ولی اون اخم کرد و دستش و به حالت گارد گرفت جلوش ...باتحکم گفت :چیکار میکنی؟![/FONT]
    [FONT=&amp]باناراحتی بهش خیره شدم و تازه فهمیدم که خواب دیدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]رها کنارش ایستاده بود و بابهت نگام میکرد![/FONT]
    [FONT=&amp]عه ! لعنتی ... جلو هردو شون ضایع شدم! [/FONT]
    [FONT=&amp]دادزد : کی میخوای اینو بفهمی دختره ی احمق ! من امیرم ...امیر ![/FONT]
    [FONT=&amp] تو چشماش زل زدم و با لحن طلبکاری گفتم : اصلا تو اینجا چیکار میکنی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]یه ابروشو انداخت بالا : من هروقت هرجا دلم بخواد میرم ...مجبور هم نیستم به کسی در مورد کارام توضیح بدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]باتحکم گفتم : ولی من هم تو این خونه هستم !پس باید به من توضیح بدی !!![/FONT]
    [FONT=&amp]-انگار یه چیزی هم طلبکارشدی ![/FONT]
    [FONT=&amp]من هنوز تو فکر مجازات تو هستمااا ![/FONT]
    [FONT=&amp]-به جای اینکه هی بشینی به مجازات من فکرکنی از اون نوشیدنی های کوفتی نخور تا زندگیت به هم نریزه ![/FONT]
    [FONT=&amp]بابهت بهم خیره شد ...[/FONT]
    [FONT=&amp]ادامه دادم : اگه ازاون زهر ماری نخورده بودی عقلت سرجاش بود وعروس قشنگت رو فراری نمیدادی ![/FONT]
    [FONT=&amp]دست به سـ*ـینه ایستادم و حق به جانب ادامه دادم :میبینی خودت مسئول به هم خوردن زندگیت هستی ![/FONT]
    [FONT=&amp]هنوز بابهت بهم خیره بود یهو به خودش اومد وگفت : ببین بچه ! اصلا زندگی شخصی من به تو هیچ ربطی نداره ...[/FONT]
    [FONT=&amp]ودر مورد اون شب باید روشنت کنم که... [/FONT]
    [FONT=&amp]تو اصلا دعوت نداشتی ! در واقع بدون دعوت اومدی ...پس تو مقصری ![/FONT]
    [FONT=&amp]حق به جانب نگام کرد ... دهنمو باز کردم که جوابش رو بدم یهو صدایی ما نعم شد [/FONT]
    [FONT=&amp]-عه ! بس کنین دیگه ! سرم رفت ! تا صبح میخواین دعوا کنین ؟![/FONT]
    [FONT=&amp] باصدای رها تازه متوجهش شدم ...برگشتمو با اخم به آراد خیره شدم....اونم طلبکار نگام میکرد....[/FONT]
    [FONT=&amp] درست مثل دو نفری که میخواستن همو بزنن ![/FONT]
    [FONT=&amp] رها ادامه داد: سارا برو حاضر شو ! میخوایم بریم بیرون ![/FONT]
    [FONT=&amp] - من هیچ جا نمیام ![/FONT]
    [FONT=&amp] آراد پوزخند زد و آروم گفت : بهتر ![/FONT]
    [FONT=&amp] باخشم نگاش کردم که رها گفت : سارا ما بیرون منتظریم ! اومدیا !!![/FONT]
    [FONT=&amp]اینو گفت و دست آراد رو گرفت :امیر بیا ![/FONT]
    [FONT=&amp] در واقع تا لحظه ی آخر با نگاهمون داشتیم همو میزدیم ! رها مجبورش کرد که نگاهشو ازم برداره !!!![/FONT]

    [FONT=&amp]گذشتی از منو ساکت نشستم ....[/FONT]
    [FONT=&amp]گذشتی از منو دیدی که خسته ام ...[/FONT]
    [FONT=&amp]تو یادت رفته اون روزا رو.... کنارت بودمو دل به تو بستم !!!!
    [/FONT]
    [FONT=&amp]صدای موزیک به شدت بالا بود ...[/FONT]
    [FONT=&amp]رها و آراد هردو به سمت اون خونه حرکت کردن ...ولی من دلم نمی خواست برم ![/FONT]
    [FONT=&amp]باالتماس گفتم : خواهش میکنم از اینجا بریم ![/FONT]
    [FONT=&amp]هر دو برگشتن سمتم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]آراد پوزخند زد : بیا نترس ! لو لو نمیاد بخورت !!!![/FONT]
    [FONT=&amp]رها بیتفاوت رفت تو خونه...[/FONT]
    [FONT=&amp]خواستم برگردم که آراد گفت :چیه ؟ با من بهت خوش نمیگذره ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]هیچی نگفتم و خواستم دوباره برگردم که ادامه داد :حتما با آراد جونت بهت خوش میگذره..[/FONT]
    [FONT=&amp]آره ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]چشمام گرد شد ...این داره به خودش حسادت میکنه ؟!!![/FONT]
    [FONT=&amp]خندیدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-به چی میخندی ؟ خوشت اومد ..آره ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]با ته مایه ی خنده که هنوز رو لبم بود گفتم : نه ! من فقط فضای اینجارو دوست ندارم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-بیا عادت میکنی ![/FONT]
    [FONT=&amp]به اجبار وارد خونه شدم ...چاره ای نداشتم جز رفتن به اون مهمونی مسخره ...[/FONT]
    [FONT=&amp]آرادبه محض ورودش به سمت میزی رفت که روش نوشیدنی بود ![/FONT]
    [FONT=&amp]درحالیکه واسه خودش میریخت تو جام ...کنار گوشم آروم گفت :بیا ...[/FONT]
    [FONT=&amp]چیز بدی نیس ! برعکس خیلی هم خوبه ![/FONT]
    [FONT=&amp]وقتی بخوریش حس میکنی تو آسمونی ! یه حس قشنگی بهت دست میده! مثل پرواز !!![/FONT]
    [FONT=&amp]یعنی میتونم پرواز کنم ؟! مثل همون موقعی که باهم تو آسمون پرواز کردیم ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]صدایی تو سرم پیچید که باعث شد دستمو بزارم رو سرمو چشمامو ببندم " تو نباید اینکارو انجام بدی "[/FONT]
    [FONT=&amp]اون صدا...اون لحن آروم گفت که نخور! [/FONT]
    [FONT=&amp]صدای قهقهه اش باعث شد چشمامو بازکنم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]درحالیکه روبروم ایستاده بود داشت یک دخترو میبوسید ![/FONT]
    [FONT=&amp]اون نوشیدنیهای مسخره فقط وادارت میکنه تا کارهای وقیحا نه انجام بدی![/FONT]
    [FONT=&amp]چندتا نفس عمیق کشیدم برای اینکه خشمم رو کنترل کنم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]ازخدا درخواست صبر کردم ![/FONT]
    [FONT=&amp]با داد اسمش رو صدا زدم : آراد ![/FONT]
    [FONT=&amp]به محض صدازدن اسمش اشکای مزاحم جلو چشممو تار کردن ...[/FONT]
    [FONT=&amp]آراد رو از بین پرده ی تار اشکام میدیدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]صدای دختره بلند شد: این دیگه کیه امیر ؟ فکرکنم تو رو اشتباه گرفته ![/FONT]
    [FONT=&amp]امیر بدون نگاه کردن بهم بیتفاوت گفت : مهم نیست عزیزم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]این روگفت و دوباره به کار وقیحانه اش ادامه داد![/FONT]
    [FONT=&amp]چقدر زود برای خودش همراه پیدا میکنه ! انگار مهارتِ خاصی تو رام کردنِ دخترا داره !!![/FONT]
    [FONT=&amp]دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم ...رفتم سمتش و محکم زدم تو گوشش ! اونقدر محکم که تا دو ساعت فقط دستم میسوخت ! شایدم سوزش قلبم بود که داشت دیوونم میکرد !!![/FONT]
    [FONT=&amp]آخرین تصویری که ازش دیدم نگاه متعجبش بودکه دیگه خمـار نبود ![/FONT]
    [FONT=&amp]خیلی سخته تنها کسی رو که دوس داری همش فراموشت کنه و برات ارزش قائل نباشه ...[/FONT]
    [FONT=&amp]رها بادوستاش مشغول تماشای فیلم بود ...همشون روی کاناپه نشسته بودن و تی وی میدیدن ...[/FONT]
    [FONT=&amp]توجهشون سمت من جلب شد ...رهاسریع گفت: سارا بیا! یک فیلمِ باحال! [/FONT]
    [FONT=&amp]رفتم سمتشون و به همشون سلام کردم وکنار رها نشستم ..[/FONT]
    [FONT=&amp]شیوا باناله گفت: این فیلمای امیر مثل خودش مضخرفه ![/FONT]
    [FONT=&amp]رهاگفت: جرآت داری جلو خودش بگو![/FONT]
    [FONT=&amp]-عه! چقدر لوسی تو! دارم کلا میگم...من اصلا ازفیلمش خوشم نیومد![/FONT]
    [FONT=&amp]رها : تو که از اون روز واسه امیرکیان میمردی ...حالا میبینی بهت توجه نمیکنه همش ایراد میگیری ازش! [/FONT]
    [FONT=&amp]به نظرمن حق باشیوا بود ...فیلم درموردِ دختری بودکه بهش تجـ*ـاوز میشد و همش ازش سو استفاده میکردن![/FONT]
    [FONT=&amp]اسمش آزارجن * سیِ دختران بود![/FONT]
    [FONT=&amp]وااای ! این آراد چه جونوریه! چه فیلمایی میبینه !!![/FONT]
    [FONT=&amp]حق داره هرکی ازش بترسه![/FONT]
    [FONT=&amp]از اون روز مهمونی دیگه قسم خوردم که نبینمش ![/FONT]
    [FONT=&amp]بعداز این همه مدت حسابی داغون شدم و حس کردم نمیتونم نفس بکشم ...همین منو وادار کرد تاقسمم رو بشکنم! [/FONT]
    [FONT=&amp]لباس پوشیدم و به خودم قول دادم که فقط به دری خیره بشم که مطمئنم پشت اون در ایستاده !!!![/FONT]
    [FONT=&amp]همین ! همین برام کافیه ![/FONT]
    [FONT=&amp]داشتم منصرف میشدم وخواستم برگردم که دیگه دیر شده بود و من جلوی هتل ایستاده بودم ...[/FONT]
    [FONT=&amp](رها بهم گفت یک هتلی هست که مربوط به کارشه و معمولا میره اونجا) ولی اون که می گفت شغلش بازی بااحساس دختراس! پس بایدشغل دومی هم داشته باشه !!! [/FONT]
    [FONT=&amp]جلوی در هتل ایستاده بود ...یک دختر داشت باهاش دعوامیکرد ...[/FONT]
    [FONT=&amp]فاصله ام زیاد بود برای همین حرفاش رو واضح نمی شنیدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]فقط عکس العمل آراد بود که باعث شد چشمام گرد بشه ![/FONT]
    [FONT=&amp]دختره داشت محکم میکوبید به شونه اش و جیغ میزد ولی آراد سیگار دستش بود و کاملا بیتفاوت فقط قهقهه میزد!!! انگار داشتن قلقلکش میدادن ![/FONT]
    [FONT=&amp]دختره باگریه ازاونجا دور شد ...من هنوز مبهوتش بودم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]آراد رفت داخل سریع خواستم برم و خودم رو نشون بدم که باز منصرف شدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]تصمیم گرفتم فقط تعقیبش کنم ![/FONT]
    [FONT=&amp]هرکی ازم پرسید باکی کار داری به آراد اشاره میکردم ![/FONT]
    [FONT=&amp]کارت رو زد و وارد اتاقش شد ...[/FONT]
    [FONT=&amp]ولی دیگه نبستش ![/FONT]
    [FONT=&amp]منم از فرصت استفاده کردم و زیر نظر گرفتمش ![/FONT]
    [FONT=&amp]نشست رو تخت و سرشو گرفت میون دستاش ...یهو پرید رفت سمت یک شیشه سیاه و یک نفس سر کشیدش! [/FONT]
    [FONT=&amp]بعد رفت تو دستشویی ...[/FONT]
    [FONT=&amp]باخودم گفتم میرم تو ولی تا قبل از اینکه بیاد بیرون سریع میزنم به چاک ![/FONT]
    [FONT=&amp]شیشه های خالی سیاه رو زمین بود و اتاق حسابی به هم ریخته بود..[/FONT]
    [FONT=&amp]وااای ! اونقدر دلم براش تنگ شده بود که اصلا حواسم نبود شبه ![/FONT]
    [FONT=&amp]خواستم برگردم که با نیم تنه ی برهنه جلوم ظاهر شد ![/FONT]
    [FONT=&amp]حول شدم و نگاهم رو دزدیدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]با من من گفتم : اِه ...سلام ...من ...[/FONT]
    [FONT=&amp]پوزخند زد و اومد سمتم : به به ...چه به موقع ![/FONT]
    [FONT=&amp]اون می اومد سمتم و من میرفتم عقب ... [/FONT]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رویای من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/24
    ارسالی ها
    112
    امتیاز واکنش
    2,773
    امتیاز
    446
    [FONT=&amp]حول شدم و نگاهم رو دزدیدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]با من من گفتم : اِه ...سلام ...من ...[/FONT]
    [FONT=&amp]پوزخند زد و اومد سمتم : به به ...چه به موقع ![/FONT]
    [FONT=&amp]اون می اومد سمتم و من میرفتم عقب ...[/FONT]
    [FONT=&amp]بادستاش مچ هر دو دستمو محکم گرفت ووادارم کرد بِایستم ...نگاهش روی لبم بود و پوزخند میزد ...[/FONT]
    [FONT=&amp]ترس وجودمو فراگرفت ...قبل ازاین که بیام فراموش کرده بودم ..همه چیو فراموش کردم ...ولی حالا یادم اومده که کنار چه کسی ایستادم ![/FONT]
    [FONT=&amp]چرا همش فراموش میکنم که اون یه آدمِ پَسته؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]نفساش بهم میخورد ...نفسهایی که جای عطرشون رو به بوی بدی داده بودن ![/FONT]
    [FONT=&amp]باتحکم گفتم : ازاون آشغالا خوردی ؟ همونا که به قول خودت میبره تو آسمون ...ولی به نظر من که میبره تهِ جهنم! [/FONT]
    [FONT=&amp]کنارگوشم زمزمه کرد...[/FONT]
    [FONT=&amp]-بازکه بلبل زبون شدی کوچولو ! [/FONT]
    [FONT=&amp]سرش رو بهم نزدیک کرد و ادامه داد [/FONT]
    [FONT=&amp]-من هرچی دلم بخواد میخورم ...تو هم کاره ای نیستی که ازت اجازه بگیرم ![/FONT]
    [FONT=&amp]درحالیکه سعی میکردم مچ دستمو ازبین انگشتای قفل شده اش دربیارم گفتم [/FONT]
    [FONT=&amp]-پس بزار برم![/FONT]
    [FONT=&amp]-امشب رو پیشم بمون ...قول میدم بهت بد نگذره ![/FONT]
    [FONT=&amp]چشماش خمـار بود ولحنش زمزمه وار ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-ولم کن عوضی ! من مثل تو کثیف نیستم ![/FONT]
    [FONT=&amp]رفت سمت در وقفلش کرد![/FONT]
    [FONT=&amp]اومد سمتم : دیگه داری گنده تر از دهنت حرف میزنی ![/FONT]
    [FONT=&amp]قیافش خیلی ترسناک شده بود ! عقب عقب میرفتم ...وقتی خیالش راحت شد که ترسیدم صدای قهقهه اش بلند شدو رفت سمت تخت ! [/FONT]
    [FONT=&amp]-بیا کوچولو ! همه همسن و سالات اولش سخت میگیرن ...ولی بعدش تسلیم میشن و باهام راه میان ![/FONT]
    [FONT=&amp]به دنبال حرفش باخونسردی رفت روی تخت دراز کشید ![/FONT]
    [FONT=&amp]باحرص گفتم :تو ...تو یک آدم کثیف و حقه بازی که...که میخوای باخودخواهی هات همه رو مطیع خودت کنی و به خواسته هیچکس توجه نمیکنی ...[/FONT]
    [FONT=&amp]برخلاف تصورم بلند شد و اومد سمتم ترسیدم و رفتم عقب ...اونقدر که خوردم به دیوار ...اونم ازفرصت استفاده کرد و فاصله اشو باهام از بین برد ...درحدی که نفساش به صورتم میخورد ... ازترس چشمامو بستم ![/FONT]
    [FONT=&amp]صداشو آروم کنار گوشم شنیدم : خواسته ی تو چیه ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]لحن صداش باعث شد بیشتر بلرزم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]بالکنت گفتم : ه ...هی ...هیچی ![/FONT]
    [FONT=&amp]چند دقیقه تو همون حالت ایستاد ...نفسای داغ و نامنظمش هنوز تو صورتم میخورد...ازم فاصله گرفت ...نفس حبس شده مو آزاد کردم و دوباره باترس بهش خیره شدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]رفت و دوباره روتخت دراز کشید : پس بهتره زیاد وراجی نکنی ![/FONT]
    [FONT=&amp]کلافه و سرگردون دور خودم میچرخیدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]کنار تخت ایستادم : حداقل لباس بپوش ![/FONT]
    [FONT=&amp]بابیخیالی گفت :من راحتم ![/FONT]
    [FONT=&amp]رفتم سمت کمدش ...تو اون تاریکی فقط یک لباس سفید رو تونستم ببینم [/FONT]
    [FONT=&amp]فکر کنم فقط همون یک لباسش سفید بود !!![/FONT]
    [FONT=&amp]آروم برِش داشتم و رفتم سمتش ...[/FONT]
    [FONT=&amp]چشماشو بسته بود و ساعدِش رو گذاشته بود رو پیشونیش ...[/FONT]
    [FONT=&amp]به حدی چهرش معصوم شده بودکه دوباره تونستم آرادِ خودم و ببینم ...اون آراد مهربون و سفید پوش !!! [/FONT]
    [FONT=&amp]همونی که یک شب کنارش بودم ...واون تنها شب قشنگ زندگیم بود که آروم و راحت تاصبح خوابیدم![/FONT]
    [FONT=&amp]لباس رو گرفتم سمتش ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-خواهش میکنم بپوشش ![/FONT]
    [FONT=&amp]چشماشو باز کرد و بیخیال گفت:من عادت ندارم شب با لباس بخوابم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-امشب ...فقط به خاطر من ![/FONT]
    [FONT=&amp]اول کمی مکث کردو به چشمام خیره شد ولی یهو پوزخند زد : مگه تو کی هستی؟ ![/FONT]
    [FONT=&amp]باخشم لباس رو پرت کردم سمتش و رفتم روی زمین نشستم....[/FONT]
    [FONT=&amp]-باشه بابا ! بیا... پوشیدم ! ببینم حالا دیگه چه بهونه ای داری ![/FONT]
    [FONT=&amp]زیر لب زمزمه کرد : تو دیگه چه موجودی هستی!!![/FONT]
    [FONT=&amp]به کنار خودش اشاره کرد : بیا دیگه ![/FONT]
    [FONT=&amp]-من عمرا کنار تو بخوابم !!![/FONT]
    [FONT=&amp]-به درک ![/FONT]
    [FONT=&amp]-تو با خودت چی فکر کردی ؟! هان ؟ فکر کردی مثل اون دوستای کصافتت ام ؟ آره ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]فکرکردی منم مثل اونا جرآت ندارم بهت نه بگم و خودمو راحت ...مثلِ یک آشغال در اختیارت قرار میدم ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]بادادی که زد لرزیدم : خفه شو ! مگه هرکی دراختیار من باشه آشغال محسوب میشه ؟!!![/FONT]
    [FONT=&amp]زانوهامو بغـ*ـل کردم ...اشکام میریخت ...خیلی سعی کردم صدای هقهقم بلند نشه ولی بی فایده بود ![/FONT]
    [FONT=&amp]حضورش و کنارم حس کردم : من بگم غلط کردم خوبه؟ ![/FONT]
    [FONT=&amp]جون هرکی دوس داری گریه نکن ! گریه هات رو اعصابمه ! حوصله ندارم ...میخوام بخوابم ![/FONT]
    [FONT=&amp]چرانمیفهمی ؟! اونی که دوسش دارم فقط خودِ تویی! تو ![/FONT]
    [FONT=&amp]-بیا بریم کنار من بخواب ![/FONT]
    [FONT=&amp]-نمیخوام ![/FONT]
    [FONT=&amp]-لجبازی دیگه ! اصلا خوبی بهت نیومده![/FONT]
    [FONT=&amp]این رو گفت و رفت رو تخت خوابید ....[/FONT]
    [FONT=&amp]-یک قولی بهم میدی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]درحالیکه خوابیده بود بیحوصله گفت : چی ؟[/FONT]
    [FONT=&amp]-دیگه با احساس دخترا بازی نکن ![/FONT]
    [FONT=&amp]بیحوصله گفت : چشم ! امر دیگه ؟[/FONT]
    [FONT=&amp]سکوت کردم ....[/FONT]
    [FONT=&amp]-حالااجازه میدی بخوابم ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]بی توجه به حرفش همونجا رو زمین مثل یک جنین تو خودم جمع شدم و خوابیدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]چشمامو آروم باز کردم ...هنوز همه جا تاریک بود....[/FONT]
    [FONT=&amp]جابه جا شدم ...وای من کی اومدم رو تخت ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]یهو در اتاق محکم وباصدای بلندی باز شد ....یکی داشت می اومد سمتم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]چهره اش واضح نبود ...فقط یک سایه بود که داشت بهم نزدیک میشد .[/FONT]
    [FONT=&amp]رفتم عقب ...[/FONT]
    [FONT=&amp]خواستم بلند شم که خودشو پرت کرد رو تخت و روم خیمه زد [/FONT]
    [FONT=&amp]درست مثل یک ببرِ وحشی ![/FONT]
    [FONT=&amp]چشمامو بستم ...صدای قهقهه اش بلند شد و اومد نزدیکم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]ازترس جیغ زدم و نشستم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]آه ...خدایا شکرت فقط خواب بود ![/FONT]
    [FONT=&amp]هنوز رو زمین بودم و همه ی بدنم درد میکرد ...[/FONT]
    [FONT=&amp]بادیدنش کنارم یهو بی اختیار جیغ زدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-بزار برم ...چی از جونم میخوای ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]آروم گفت : هیسسس ! چته دیوونه ..چرا داد میزنی ؟من که باهات کاری ندارم ....!!![/FONT]
    [FONT=&amp]-تو عوض شدی من دیگه بهت اعتماد ندارم ...بزار برم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-من عوض نشدم ...همون امیری هستم که بودم !تو منو باعشق گمشدت اشتباه گرفتی ! اصلا مگه من بهت گفتم بیای اینجا ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]برو دنبال عشقت بگرد ...به سلامت ![/FONT]
    [FONT=&amp]اینارو گفت و رفت سمت تختش ...[/FONT]
    [FONT=&amp]زیر لب غرغر میکرد...[/FONT]
    [FONT=&amp]-انگار که چقدر برام مهمه پیشم باشه ![/FONT]
    [FONT=&amp]فکرکرده کی هست دختره ی زشت..[/FONT]
    [FONT=&amp].لوس ...[/FONT]
    [FONT=&amp]ازخداشم باشه بهش اجازه دادم کنارم باشه ...![/FONT]
    [FONT=&amp]همه رقَم دخترشو دیده بودیم...این کیه دیگه بابا !!!![/FONT]
    [FONT=&amp]چندلحظه فقط بهش خیره بودم ...بهم میگه برو ...درحالیکه فراموش کرده در قفله ![/FONT]
    [FONT=&amp]سعی کردم بخوابم ولی صبح که شد به خاطر اون همه اشتیاقش به بودنم که نشون داد ترجیح دادم برم!!!!!!![/FONT]
    [FONT=&amp]بهم میگه برو دنبال عشقِ گمشدت ...ولی عشق من اونه چرا اینو نفهمید؟![/FONT]
    [FONT=&amp]اون کسی که توی کابوسم دیدم آرادنبود ! من مطمئنم ! اگه اون بود نمیترسیدم! من هیچوقت از آراد نمیترسم![/FONT]
    [FONT=&amp]بهش دروغ گفتم که نسبت بهش بی اعتمادم ! من بیشتر ازخودم بهش اعتماد دادرم ! اینو قلبم بهم میگه....
    [/FONT]کیان !
    [FONT=&amp]هه...امیر خان راد ! ببین دیگه کارت به کجارسیده که یک دختربچه ی فسقلی برات تصمیم میگیره ![/FONT]
    [FONT=&amp]پررو با اون نیم وجب قدِش فکرکرده میتونه بهم بگه چیکارکنم ...چیکارنکنم ...![/FONT]
    [FONT=&amp]باخنده سرمو به نشانه تآسف تکون دادم ....[/FONT]
    [FONT=&amp]-[/FONT][FONT=&amp]ولی من ثابت میکنم که هنوز امیر سابقم ![/FONT]
    [FONT=&amp]گوشی رو برداشتم ورفتم تو قسمتِ مخاطبینم ...قسمتی که فقط شماره ی دخترا سیو بود ![/FONT]
    [FONT=&amp]آهان ! میترا ! عالیه ! هم لوس نیس ! هم وارِده ![/FONT]
    [FONT=&amp]منم که هلاکِ این مدل دخترام ! اونایی که اهل حال دادنن ![/FONT]
    [FONT=&amp]قهقهه پیروزمندانه ای سردادم ....[/FONT]
    [FONT=&amp]فقط اشتباهِ من اینه که همون اول صبرم تموم میشه و درخواست میدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]شماره گرفتم ...بعداز چندبوق صدای پر هیجانش تو گوشم پیچید ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-الو...امیر ؟ خودتی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]صداش زیادی هیجانزده بود ...مجبور شدم یه خورده از گوشی فاصله بگیرم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-آره دیگه عزیزم ! پس میخواستی کی باشه ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]دلم برات تنگ شده میخوام ببینمت ...[/FONT]
    [FONT=&amp] -بریم بیرون ؟[/FONT]
    [FONT=&amp]-نه ! بیا خونه ی خودم ![/FONT]
    [FONT=&amp]صداش دیگه هیجانی نداشت ...بالحن آروم وبیحالی ناله کرد : امیر! اذیت نکن دیگه...[/FONT]
    [FONT=&amp]-حرف نباشه ! همین الان میای اینجا ...وگرنه همه چی تموم !!![/FONT]
    [FONT=&amp]-باشه بابا! حالا چه زودم بهش برمیخوره ! الان راه میوفتم ![/FONT]
    [FONT=&amp]بلافاصله قطع کردم ...پوزخند زدم : هیچکس نمیتونه روحرف امیرکیان حرف بزنه ![/FONT]
    [FONT=&amp]دیگه داشت خوابم میبرد که صدای زنگ بلند شد[/FONT]
    [FONT=&amp]-دختره ی احمق !به خاطر دیرکردنت بد مجازات میشی ![/FONT]
    [FONT=&amp]درو باز کردم ورفتم سمت اتاق ...سیگارمو روشن کردم ویک پکِ عمیق بهش زدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]به ساحل خیره شدم ...تصویر چشمای معصومش پشت اون مژه های خیس اومد جلو چشمم ! اخم کردم وچشمامو بستم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]صدای زمزمه واری کنارِگوشم گفت : امیرم ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]سرمو تکون دادم تااون فکرای مسخره رو کناربزنم ![/FONT]
    [FONT=&amp]برگشتم سمتش و بااخم بهش زل زدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]دستش رو گذاشت روصورتم :چرا اخم کردی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]آرزو به دل موندم یکبار آروم باهام رفتارکنی ....[/FONT]
    [FONT=&amp]-آرامش میخوای آره ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]بلندش کردم وپرتش کردم رو تخت ....هرچی خشم تو وجودم بود و رو اون بدبخت خالی کردم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]من باکسی مدارا نمیکردم ...نمیدونم چرا بااینکه منو میشناخت بازم توقع آروم بودن داشت ![/FONT]
    [FONT=&amp]وقتی نه حسی تو وجود اون مونده بود برای تقلا کردن و جیغ کشیدن ...[/FONT]
    [FONT=&amp]نه دیگه من انرژی داشتم پرتش کردم اون طرف و خودمو رها کردم رو تخت ...[/FONT]
    [FONT=&amp]چشمامو بستم ...تصویرِ اون چشمای عسلی ومعصوم دوباره توخیالم نقش بست! عه ! لعنتی ![/FONT]
    [FONT=&amp]دلم میخواست فراموشش کنم ...دلم میخواست فریاد بزنم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]ولی افسوس که همه ی انرژیم تخلیه شده بود ومثل یک جسم بی حس بدون هیچ حرکتی افتاده بودم ونمیتونستم تکون بخورم ![/FONT]
    [FONT=&amp]توحال خودم نبودم ...حس منگی بهم دست داده بود ...[/FONT]
    [FONT=&amp]صدای هقهقش رو کنارگوشم شنیدم ...دیشب گریه میکرد و من طاقت نداشتم ![/FONT]
    [FONT=&amp]کشیدمش سمت خودم و گرفتمش تو بغلم ... [/FONT]
    [FONT=&amp]-امیر بسه ...خواهش میکنم ! دارم اذیت میشم ..[/FONT]
    [FONT=&amp]باصدای ناله اش تازه فهمیدم میتراست !!![/FONT]
    [FONT=&amp]پرتش کردم اونطرف و ازش فاصله گرفتم ![/FONT]
    [FONT=&amp]وای ...خدایا ! داره چه بلایی سرم میاد ؟!![/FONT]
    [FONT=&amp]من! امیرکیان راد!کسی که هیچوقت دلش برای هیچکس نسوخت ![/FONT]
    [FONT=&amp]دوباره صدای میترا : امیر ...خواهش می...[/FONT]
    [FONT=&amp]باکاری که کردم دیگه نتونست حرف بزنه و فقط بابهت بهم خیره شد ...[/FONT]
    [FONT=&amp]آروم گفتم :هیسسس! حوصله ی ویز ویز ندارم ....کارم هنوز باهات تموم نشده اگه زیاد وول بخوری تاشب ولت نمیکنم ...پس حرف نباشه ![/FONT]
    [FONT=&amp]من هنوز آدمِ سابقم ...ثابت میکنم به فکرای پوچی که میاد سراغم توجه نمیکنم و به کارم ادامه میدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]تمام وزنموانداختم روش وهمه ی انرژیموخالی کردم...خودش خواست ![/FONT]
    [FONT=&amp]وگرنه نمیومد توخونه ی یک شیرکه همیشه تو اوج گرسنگیه ![/FONT]
    [FONT=&amp]نفسش بند اومده بود ....[/FONT]
    [FONT=&amp]-خواهش میکنم ![/FONT]
    [FONT=&amp]زمزمه کردم : هیسسس! ساکت ![/FONT]
    [FONT=&amp]بعداز کلی کلنجار رفتن باهاش بالاخره رضایت دادمو ولش کردم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]به این راحتیا به اوج لذتم نمیرسیدم ...مگر اینکه خسته بشم که طرف رو ول کنم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]مثل یک شیر همیشه گرسنه بودم ونیاز داشتم ![/FONT]
    [FONT=&amp]وقتی دختری به خونم می اومد... محال بوددیگه اسممو بیاره ![/FONT]
    [FONT=&amp]البته همیشه سیاستِ خودمو توجذب کردنشون داشتم ....[/FONT]
    [FONT=&amp]ناله میکرد...حقته ! تا تو باشی توقع آروم بودن نداشته باشی وحواست باشه که باکی طرفی !!![/FONT]
    [FONT=&amp]خودمو پرت کردم رو تخت ...به خاطرِفنری بودنش حسابی توش فرورفتم ...دستامو از دوطرف باز کردم ...چشمامو بستم و خندیدم ...هیچ لحظه ای رو با الان عوض نمیکنم ![/FONT]
    [FONT=&amp]هیچ لذتی به این نمیرسه که وحشیانه به اوج لذتت برسی ! این لـ*ـذت رو با هیچی تو دنیا عوض نمیکنم ![/FONT]
    [FONT=&amp]برگشتم سمتش و باتحقیر نگاش کردم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]چقدر دخترا بدبختن که باید این همه درد رو تحمل کنن ! اونایی که گیر من میوفتن از همه بدبخت ترن !!![/FONT]
    [FONT=&amp]قهقهه زدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]فقط به دردِ همین میخورن ...برطرف کردنِ نیازِ مرد ![/FONT]
    [FONT=&amp]نمیتونم باهاشون راه بیام چون فقط من مهمم و لذتم ![/FONT]
    [FONT=&amp]به خودش میپیچید....[/FONT]
    [FONT=&amp]-بلندشو خودتو جمع کن حوصله نعش کشی ندارم ![/FONT]
    [FONT=&amp]باصدایی که از ته چاه می اومد گفت : خیلی بی رحمی ![/FONT]
    [FONT=&amp]-حوصله نازکشیدن ندارم ...میدونی که... اهلش هم نیستم! اینجا بمونی چیزی گیرت نمیاد بهتره وقتت رو تلف نکنی ![/FONT]
    [FONT=&amp]-نمیتونم لعنتی ...نمیتونم بلندشم ! درد دارم ...خودت بهتر میدونی باهام چیکارکردی ![/FONT]
    [FONT=&amp]-من این حرفا حالیم نیست ...بلندشو جمع کن برو ![/FONT]
    [FONT=&amp]بدون هیچ حرفِ دیگه بلند شدم و لباسموتنم کردم ...حوصله بستن دکمه هاشو نداشتم ...شلوار کوتاهمو که تا روزانوهام میرسید پوشیدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]درحالیکه تلو تلو میخوردم رفتم تو آشپزخونه وشیشه ی آب یخ رو یک نفس سر کشیدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]تی وی رو روشن کردم ولم دادم رو کاناپه ...اومد جلوم ایستاد ..دستش رو گذاشته بود روگردنش ...چهرش ازدرد جمع شده بود ![/FONT]
    [FONT=&amp]دور لبش و لپاش کبود و قرمزشده بود ! در واقع جای سالم رو بدنش نداشت که دوباره هـ*ـوس کنم بهش نزدیک بشم!!![/FONT]
    [FONT=&amp]قهقهه زدم : ای جان ! چه خوشگل شدی عزیزم ![/FONT]
    [FONT=&amp]درحالیکه ازخشم میلرزید گفت :خیلی حیوونی ...حالم ازت بهم میخوره ![/FONT]
    [FONT=&amp]بالگد زد به پام که بیشتر قهقهه زدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]رفت سمت در [/FONT]
    [FONT=&amp]-در وآروم ببند عزیزم ![/FONT]
    [FONT=&amp]اونقدر محکم بست که حس کردم هر لحظه ممکنه از جاکنده بشه ...[/FONT]
    [FONT=&amp]خندیدم : دیوونه ![/FONT]
    [FONT=&amp]دیشب کنارم بود ...میتونستم ازش لـ*ـذت ببرم ....میتونستم دیشب به این لـ*ـذت برسم ! چرا اینکارو نکردم ؟!!![/FONT]
    [FONT=&amp]من آدمی نبودم که بایک دختر شبی رو زیر یک سقف به صبح برسونم در حالیکه ازش لـ*ـذت نبردم ![/FONT]
    [FONT=&amp]میتونم بهش امرو نهی کنم.. میتونم مثل بقیه مطیعش کنم.. .ولی چرا بهش نزدیک نمی شم ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]نه !دیشب حالش رونداشتم ...وگرنه دختره رو سا لم نمیزاشتم ! این دفعه که ببینمش میدونم باهاش چیکار کنم !!![/FONT]
    [FONT=&amp]خودمو به خونه ی رها رسوندم ...به محض اینکه در و باز کرد خودمو انداختم توبغلش وگریه کردم .بالرزشی که تو صدام موج میزد گفتم :حق باتو بود ! اون منو نمیخواد ![/FONT]
    [FONT=&amp]-آروم باش ! بلایی سرت آورده ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]سکوت کردم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-آره سارا ؟! ببینمت ...اذیتت کرده ؟![/FONT]
    [FONT=&amp] باچشمای خیسم تو چشمای نگرانش زل زدم : نه ![/FONT]
    [FONT=&amp]درحالیکه شونه هام ازخشم میلرزید بابغض گفتم : اون فرشته ای که من دیدم ...اون ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-آروم باش ...خدارو شکر که الان صحیح وسالم اینجا هستی ![/FONT]
    [FONT=&amp]اون بیشتر وقتش رو صرف عیاشی وهوسش میکنه ! هیچکس براش مهم نیس ...[/FONT]
    [FONT=&amp]میدونی بچه ها به امیرکیان چه لقبی دادن ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]شیر گرسنه ...شیر وحشی ....شیر درنده ![/FONT]
    [FONT=&amp]وااای دخترای بیچاره ...نمیدونی با بیرحمی چه بلایی سرشون میاره که الان شرمم میشه بگم ![/FONT]
    [FONT=&amp]واسه همین نگرانت بودم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-اون بامن کاری نداشت ! یعنی ...خب فکرمیکنم تو زیادی شلوغش میکنی!!!![/FONT]
    [FONT=&amp]-کی ؟ درموردِ امیر...دارم زیادی شلوغش میکنم ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]بعید میدونم ! اون ازچیزی که من برات گفتم صدبرابر بدتره !!![/FONT]
    [FONT=&amp]اون به جز لذتش به چیزه دیگه ای فکر نمیکنه ![/FONT]
    [FONT=&amp]اگرهم دیشب باهات کاری نداشته حتما سیر بوده... یا حوصله نداشته ...[/FONT]
    [FONT=&amp]البته اولی رو بعید میدونم !!![/FONT]
    [FONT=&amp]اون آدمی که من میشناسم همیشه گرسنه اس ! درست مثل یک ببر ![/FONT]
    [FONT=&amp]حالااصلا فراموشش کن ! بیا اینجا میخوام یک چیزی نشونت بدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]به سمت اتاقش رفت و منم دنبال خودش میکشید ...[/FONT]
    [FONT=&amp]لباسی روی تخت بود..گرفتش سمتم [/FONT]
    [FONT=&amp]-ببین چقد قشنگه ! برای مهمونی امشب گرفتمش ...ولی اندازم نیست [/FONT]
    [FONT=&amp]برام کوچیکه ...باشه برای تو ![/FONT]
    [FONT=&amp]-من نمیتونم قبول کنم ازت اصلا حرفشم نزن ...درضمن من قرار نیست جایی بیام ![/FONT]
    [FONT=&amp]-خواهش میکنم فقط بپوشش ![/FONT]
    [FONT=&amp]بدون اینکه منتظر جوابم بشه رفت بیرون ...[/FONT]
    [FONT=&amp]بادقت به لباس خیره شدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]پیراهن بلند و زیبایی که به رنگ بنفش بود دامنش روی زمین کشیده میشد وآستینای بلندی داشت ...[/FONT]
    [FONT=&amp]خیلی ساده بود ...فقط قسمتِ کمرش یک کمربند به شکلِ پاپیون میخورد .[/FONT]
    [FONT=&amp]جلوی آینه ایستادم ...خیلی زیبا بود ! لبخند محوی رو لبم نشست ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-چی میشد باهام میرقصیدی ![/FONT]
    [FONT=&amp]آه کشیدم و سرمو تکون دادم ...حتی لحظه ای فکرش ازم دورنمیشه ...من اسیرش شدم ...برای همیشه !!![/FONT]
    [FONT=&amp]کفشای عروسکیم رو پوشیدم ..[/FONT]
    [FONT=&amp]رها ازپشت در گفت : پوشیدی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-بیا تو ![/FONT]
    [FONT=&amp]بابهت بهم خیره شده بود...[/FONT]
    [FONT=&amp]-وااای سارا محشره ! فقط کفشات ...[/FONT]
    [FONT=&amp]از توی کمدش یک جفت کفش بیرون کشید که بادیدنش وحشت کردم چه برسه به پوشیدنش ![/FONT]
    [FONT=&amp]-این کفشا هم قدِ کوتاهت رو بلند تر نشون میده وهم استایلت رو بهتر میکنه ![/FONT]
    [FONT=&amp]باوحشت گفتم : نه ...نه رها ! ازم نخواه اونارو بپوشم چون محاله قبول کنم ![/FONT]
    [FONT=&amp]دست رها رو محکم گرفتم وتمام وزنمو که البته زیادم نبود انداختم روش![/FONT]
    [FONT=&amp]به زور راه میرفتم و از هر سه قدم یک قدمم منجر به افتادنم میشد که رها محکم نگهم میداشت ![/FONT]
    [FONT=&amp]-فقط امشب و تحمل کن جونِ من ! آبرو ریزی نکن ...[/FONT]
    [FONT=&amp]قول میدم عادت کنی ویاد بگیری باهاشون راه بری ![/FONT]
    [FONT=&amp]زیر لب با خشم گفتم : میخوام صدسالِ سیاه یاد نگیرم ![/FONT]
    [FONT=&amp]خندید ...[/FONT]
    [FONT=&amp]میخواستم دوباره ناله کنه از دردِ پاهام که گفت : بالاخره رسیدیم ![/FONT]
    [FONT=&amp]باغِ بزرگی بود ...بوی چمن های خیس بیشترازهمه توجهم و جلب کرد وبهم آرامش داد...چشمامو بستم ونفس عمیق کشیدم همه جا باسلیقه چراغونی وتزیین شده بود ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-عموی کامران این مهمونی رو سالی یکبار برگزارمیکنه ...خیلی وضعش توپه ![/FONT]
    [FONT=&amp]-کامران؟ ![/FONT]
    [FONT=&amp] -یکی از بچه ها...حالاباهاش آشنا میشی ! همه تلاششون رو میکنن تا تو این مهمونی زیبا به نظر یرسن ![/FONT]
    [FONT=&amp]هرکسی اینجا دعوت نمیشه ! [/FONT]
    [FONT=&amp]گروهِ ما هرسال توسط کامران دعوت میشه ...بالاخره دوستای برادرزاده شیم دیگه ![/FONT]
    [FONT=&amp]خب یارو وضعش خوبه ...چراپولش و صرفِ امور خیریه و مستضعفین نمیکنه ؟! چرا پولش رو برای مهمونیای بیهوده و وقت تلف کن حروم میکنه ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]میزهای اطراف باغ گرد بودن که به طرز زیبایی دورتادور چید ه شده بودن ...[/FONT]
    [FONT=&amp]من که هر لحظه حس میکردم قراره همون وسط بشینم و کفشامو در بیارم![/FONT]
    [FONT=&amp]همه ی خانوما کفشای پاشنه بلند پوشیده بودن ...خیلی هم راحت راه می رفتن ...انگار کتونی پوشیدن !![/FONT]
    [FONT=&amp]ولی من اصلا نمیتونستم راه برم ...فقط رها منو گرفته بود وگرنه صدبار افتاده بودم ![/FONT]
    [FONT=&amp]رها کنار یکی از میزها متوقف شد که چندتا دختر پسر نشسته بودن که بادیدنِ رها بلند شدن ...یکیشون گفت : به ! سلااام ...رها خانوم ...چه عجب !![/FONT]
    [FONT=&amp]-بچه ها مهمون داریم ![/FONT]
    [FONT=&amp]به من نگاه کرد وادامه داد :معرفی میکنم ...سارا یکی از بهترین دوستانِ من ![/FONT]
    [FONT=&amp]همه نگاهشون چرخید سمتِ من که باعث شد هول بشم ...لبخند زدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]رها یکی یکی معرفیشون کرد ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-ایشون آقاکامران که گفته بودم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]اول کمی مکث کرد ...ولی سریع لبخند زد [/FONT]
    [FONT=&amp]-خوشبختم خانوم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-ایشونم آقا آرمین هستن ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-ازآشناییتون خرسندم خانوم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-ایشونم آقا فرهاد ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-خوشوقتم خانوم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-ایشون آقا سامیار...همون سامی جونِ خودمون![/FONT]
    [FONT=&amp]خندید: خوشبختم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-فرانک ...شیوا ...[/FONT]
    [FONT=&amp]باصدای آرومی گفتم :ممنونم ...منم خوشبختم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-بیابشین ساراجون ![/FONT]
    [FONT=&amp]صدای فرانک بود که ازم خواست کنارش بشینم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]لبخندزدم وخواستم برم سمتش که صدای آشنایی باعث شد بِایستم وحرکتی نکنم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-فرانک ...بیا عزیزم ![/FONT]
    [FONT=&amp]برگشتم بهش نگاه کردم ...دوتا جام تودستش بود که یکیش و سمت فرانک گرفته بود ![/FONT]
    [FONT=&amp]نگاهم به بالاکشیده شد و رو چشماش ثابت موند![/FONT]
    [FONT=&amp]نگاهش چرخید و روی من ثابت موند ![/FONT]
    [FONT=&amp]اون به من خیره شد و من حواسم به فرانک بود وتک تکِ حرکاتش رو زیر نظر گرفتم !!![/FONT]
    [FONT=&amp]جام رو ازدستش گرفت و گذاشتش رو میز ...دستاشو دور گردن آراد حلقه کردو ازش آویزون شد ....[/FONT]
    [FONT=&amp]بالحن پر عشـ*ـوه ای گفت : امیر کیان ! برقصیم باهم ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]اخمام رفت تو هم ...این عوضی باچند نفره ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]ایشششش! دختره ی لوس ! لبمو کج کردم و ادا درآوردم ! عه عه ! جلفِ سبک ![/FONT]
    [FONT=&amp]وبازهم فرانک لوس باعشوه گفت : امیر ...میشه فقط امشب ...[/FONT]
    [FONT=&amp]با حرکتی که آراد زد دهنش کاملا بسته شد ![/FONT]
    [FONT=&amp]دستای فرانک رو پس زد و اومد سمت من ![/FONT]
    [FONT=&amp]شوکه شدم و دست وپامو گم کردم ...سعی کردم به خودم مسلط باشم ...بهش اخم کردم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]در حالیکه آروم به سمتم قدم برمیداشت پوزخند زد![/FONT]
    [FONT=&amp]تو یک قدمی ازم ایستاد ...اون با پوزخند بهم خبره بود و من بااخم ![/FONT]
    [FONT=&amp]صدای پراز طعنه اش همراه با نگاه تحقیرآمیزش اخمم رو بیشتر کرد ![/FONT]
    [FONT=&amp]-سلامت کو کوچولو ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]باسکوت من بیشتر جرآت پیداکرد وادامه داد :توهنوزیاد نگرفتی به بزرگترت سلام کنی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]بازم باسکوت وچهره ی اخم آلودمن مواجه شد ![/FONT]
    [FONT=&amp]با تاسف سرشو تکون داد ...[/FONT]
    [FONT=&amp]صدای کامران باعث شد هردو برگردیم سمتش و نگاهش کنیم..[/FONT]
    [FONT=&amp]-سارا خانوم ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]شما بسیار زیبا هستین ! بهتون تبریک میگم ![/FONT]
    [FONT=&amp]نمیدونم چرا دلم میخواست تو اون لحظه برگردم به آراد نگاه کنم ![/FONT]
    [FONT=&amp]برگشتم سمتش کاملا خونسرد بود وهنوز پوزخند میزد ...[/FONT]
    [FONT=&amp]به کامران لبخند زدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-ممنونم !این نظر لطف شماست ![/FONT]
    [FONT=&amp]باحرفش چشمام گرد شد ..[/FONT]
    [FONT=&amp]- [/FONT][FONT=&amp]-نخیر! بنده کاملاجدی عرض کردم ...دورازتعارف ! اگه اشکالی نداره خوشحال میشم درخواست رقـ*ـص من رو بپذیرین! [/FONT]
    [FONT=&amp]- [/FONT][FONT=&amp]صدای سرفه های باشدت و مکرر آراد سکوت جمع رو شکست !![/FONT]
    [FONT=&amp]- [/FONT][FONT=&amp]نگاهش کردم ...جام تو دستش بود و سرفه میکرد ! حتما اون نوشیدنی مضخرف پریده تو گلوش !!![/FONT]
    [FONT=&amp]- [/FONT][FONT=&amp]صورتش کبود شده بود وسرفه اش بند نمی اومد ...فرانک با نگرانی اب رو گرفت سمتش : امیر خوبی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]- [/FONT][FONT=&amp]چه عجب یکی به خودش اومد و به دادِش رسید! بیچاره داشت خفه میشد!!![/FONT]
    [FONT=&amp]- [/FONT][FONT=&amp]آب رو گرفت و یک نفس سرکشید ...دیگه سرفه هاش قطع شده بود وفقط بهم زل زده بود ...[/FONT]
    [FONT=&amp]- [/FONT][FONT=&amp]تکون نمیخورد ![/FONT]
    [FONT=&amp]- [/FONT][FONT=&amp]دلیل رفتارای ضدونقیضش رو نمیفهمیدم !!!![/FONT]
    [FONT=&amp]- [/FONT][FONT=&amp]کامران اومد سمتم و دستشو دراز کرد طرفم :همراهیم میکنی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]- [/FONT][FONT=&amp]بدونِ اینکه دستش و بگیرم به ناچار دنبالش راه افتادم و به اجبار لبخند زدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]- [/FONT][FONT=&amp]بین درختا ...یک جای خلوت وساکت متوقف شد ..داشت بهم لبخند میزد و میخواست بهم نزدیک بشه ...من اصلا آدمی نبودم که بایک پسر همراه بشم ! ولی نمیدونم چرا الان درخواستش رو پذیرفتم !!! [/FONT]
    [FONT=&amp]- [/FONT][FONT=&amp]صداش باعث شد قلبم بلرزه و برگردم سمتش ![/FONT]
    [FONT=&amp]- [/FONT][FONT=&amp]- کامران! شیوا داشت دنبالت میگشت ...[/FONT]
    [FONT=&amp]- [/FONT][FONT=&amp]لبخند محوی زدم و بهش خیره شدم ! آره ...به خاطر همین بود ! من مطمئن بودم که آراد مواظبمه !!!![/FONT]
    [FONT=&amp]- [/FONT][FONT=&amp]- ولی من الان نمیتونم بهش بگو بعد میرم پیشش ![/FONT]
    [FONT=&amp]- [/FONT][FONT=&amp]- همین الان میری ![/FONT]
    [FONT=&amp]- [/FONT][FONT=&amp]صدای کاملا جدیِ اآراد... باعث شد دیگه مخالفتی نکنه ![/FONT]
    [FONT=&amp]کامران مردد بهم خیره شد ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-مگه با تونیستم ! برو ! زود ![/FONT]
    [FONT=&amp]به محض رفتنش دست و پام شروع کرد به لرزیدن وضربان قلبم شدت گرفت ...[/FONT]
    [FONT=&amp]بااون کفشای پاشنه ده سانتی... قدم به زور تا شونه هاش میرسید!!!![/FONT]
    [FONT=&amp]اومد سمتم و وحشیانه بادستاش شونه هامو گرفت ![/FONT]
    [FONT=&amp]ازدرد صورتم جمع شد ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-آی چیکار میکنی روانی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-ازمن فرارمیکنی که بری تو بغـ*ـل یکی دیگه آره ؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]ادام و درآورد : خواهش میکنم کامران خان ...این نظر لطف شماست ![/FONT]
    [FONT=&amp]بابهت بهش خیره شدم : چی میگی دیوونه ؟ ولم کن ![/FONT]
    [FONT=&amp]-خودم آدمت میکنم دختره ی بی همه چیز ![/FONT]
    [FONT=&amp]نفسای تند و عصبیش تو صورتم میخورد ...همه ی این کلمات رو ازبین دندونای کلید شدش میگفت ![/FONT]
    [FONT=&amp]-واقعا نمیفهمم هدف رها ازاینکه تو رو وارد گروه کرد چی بود ! اصلا ازش توقع نداشتم! اِکیپ ما جای کوچولو های لوس و بی ادب که آداب معاشرت نمیدونن نیست ![/FONT]
    [FONT=&amp]هدفش تحقیر من بود ! ولی من اصلا اونجا نبودم !![/FONT]
    [FONT=&amp]چشمامو بسته بودم وعطر نفسهاشو باولع می کشیدم تو ریه هام ![/FONT]
    [FONT=&amp]تو حال خودم نبودم....[/FONT]
    [FONT=&amp]نفس حبس شدم و که از عطرتنش پرشده بود باشتاب بیرون دادم و زمزمه کردم : آاااااه ....آراد ![/FONT]
    [FONT=&amp]وحشیانه هولم داد عقب ...توحال خودم نبودم وتعادل نداشتم وقتی ولم کرد مثل یک شئ افتادم رو زمین ![/FONT]
    [FONT=&amp]تازه به خودم اومدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]تمام استخونام تیر میکشید ....درد پام به خاطر کفشا ازیکطرف ...دردی که حالا توتمام بدنم بود از یک طرف دیگه ...[/FONT]
    [FONT=&amp]ازهمه بیشتر روحم صدمه دیده بود..باحرفای پراز تحقیرش ...[/FONT]
    [FONT=&amp]ازهمه بدتر اونقدر ضعیف بودم که زدم زیر گریه ![/FONT]
    [FONT=&amp]هرچی دلش خواست بهم گفت ...کفشهارو باخشم ازپام در آوردم و به سمت در خروج حرکت کردم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]صدای کامران روشنیدم ....[/FONT]
    [FONT=&amp]بازم به معرفتِ تو ![/FONT]
    [FONT=&amp]-سارا ![/FONT]
    [FONT=&amp]دلم نمیخواست منو تواون وضعیت ببینه و بیشترازاین تحقیربشم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]بدون توجه به دردِ پاهام قدم هامو تندتر کردم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]خودشو سریع بهم رسوند : کجا ....[/FONT]
    [FONT=&amp]بادیدنم حرفش رو ادامه نداد و بابهت بهم خیره شد : اتفاقی افتاده؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-نه فقط حالم اصلا خوب نیست![/FONT]
    [FONT=&amp]باگنگی به کفشام خیره شد ![/FONT]
    [FONT=&amp]-کفشام اذیتم میکردن مجبور شدم درش بیارم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-آخه اینطوری که خیلی بدشد ....اجازه بده الان برات کفش میارم ![/FONT]
    [FONT=&amp]درحالی که باسرعت ازم دورمیشد بلندگفت: همینجاباش! الان میام ...[/FONT]
    [FONT=&amp]پوزخند زدم...بیچاره کامران هم شرمش میشه ازداشتن مهمونی مثلِ من!
    کیان[/FONT]
    [FONT=&amp]کامران باشتاب داشت میرفت سمتِ ساختمون ...[/FONT]
    [FONT=&amp]دادزدم : کامران ![/FONT]
    [FONT=&amp]اخیرا روکامران حساس شدم ورفتارش روزیر نظردارم ...نمیدونم چرا !!![/FONT]
    [FONT=&amp]برگشت سمتم ...خواست دوباره بره که گفتم : کجا؟![/FONT]
    [FONT=&amp]کلافه دستش و تو موهاش کشید ونگاه مرددش اطراف میچرخید...[/FONT]
    [FONT=&amp]اومدسمتم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-سارا...[/FONT]
    [FONT=&amp]اخم کردم : خب ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-کفشاش اذیتش میکرد ...دارم میرم براش کفش ببرم![/FONT]
    [FONT=&amp]-کجاست؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-بیرون...جلودر ..[/FONT]
    [FONT=&amp]باتحکم گفتم : اتفاقا الان داشتم میرفتم بیرون! من براش میبرم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-آخه....[/FONT]
    [FONT=&amp]نذاشتم ادامه بده و ازش دورشدم...[/FONT]
    [FONT=&amp]دختره ی دیوونه ! اون از لباس عجق وجقش ...اینم ازکفشاش![/FONT]
    [FONT=&amp]آخه یکی نیست بگه مگه مجبوری چیزای مسخره بپوشی که زشت بشی وهمش دردسردرست کنی !!!
    [/FONT]
    [FONT=&amp]سرم پایین بود وبه زمین خیره بودم ...اثرات اشک هنوز تو صورتم بود..[/FONT]
    [FONT=&amp]اول کفشهاشو دیدم ...نگاهم به بالاکشیده شد ....حالابه جای کامران با تعجب به اون چشمای به رنگ شب خیره بودم![/FONT]
    [FONT=&amp]نگاهش نگران بینِ صورتم و پاهام وکفشهای تودستم میچرخید...[/FONT]
    [FONT=&amp]تو یک حرکت بلندم کرد : مگه مجبوری اون کفشارو بپوشی آخه؟!!! [/FONT]
    [FONT=&amp]هنوزبابهت بهش خیره بودم ...نگاهش مثل همیشه نبود ...ادامه داد:تو که راه رفتن خودتم به زور بلدی بیخود اون کفشارو میپوشی ![/FONT]
    [FONT=&amp]-رها مجبورم کرد ![/FONT]
    [FONT=&amp]-رها خیلی بیجاکرد ![/FONT]
    [FONT=&amp]سرمو بی اختیار گذاشتم رو شونه اش!!![/FONT]
    [FONT=&amp]همیشه برام دست نیافتنیه ...همه ی دخترای کره ی زمین میتونن بهش نزدیک بشن ...به جز من ![/FONT]
    [FONT=&amp]لعنت به من که حرفای پرکنایه ورفتارای وقیحانشو فراموش می کنم ! بیرحمی هاشو ازیادمیبرم ![/FONT]
    [FONT=&amp]به محض دیدنش همه چی رو فراموش میکنم و تمامِ فکرم میشه اون ![/FONT]
    [FONT=&amp]میشه چشمای نافذی که شده تمام زندگیم ![/FONT]
    [FONT=&amp]آروم تو خیابون قدم میزد ....سرموبلند کردم وتو چشماش زل زدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-کجامیری ؟ پس مهمونی چی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-توقع نداری که اجازه بدم بااین وضعِت راه بری؟![/FONT]
    [FONT=&amp]نفسش ورها کرد : میریم خونه ی من ![/FONT]
    [FONT=&amp]تمام بدنم یخ زد ! نه! خونه اش نه ![/FONT]
    [FONT=&amp]ازاون شب که باهاش تنهابودم ....بااون کابوسهایی که تاصبح دیدم دیگه جراَت تنهابودن باهاش روندارم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-من خونه ی تو نمیام ![/FONT]
    [FONT=&amp]-ولی من هرکاردلم بخواد میتونم انجام بدم![/FONT]
    [FONT=&amp]-منم اونقدرجیغ میزنم تابالاخره یکی دلش بسوزه ومنو ازدست تونجات بده ![/FONT]
    [FONT=&amp]-هیچکس به اندازه ی من دلش برات نمیسوزه ![/FONT]
    [FONT=&amp]باحرص لبمو به دندون گرفتم ...داره اعتراف میکنه که فقط دلش برام میسوزه ![/FONT]
    [FONT=&amp]از رو لج حرفی رو زدم که خیلی تلخ بود![/FONT]
    [FONT=&amp]-دلت واسه خودت بسوزه !آدم به کثیفی تو بایدشرم کنه ازاینکه تو دنیا نفس میکشه ![/FONT]
    [FONT=&amp]صدای نفسهای تند وعصبیش روکنارِگوشم حس کردم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]بدونِ اینکه چیزی بگه پرتم کرد رو زمین و ازم دورشد ...[/FONT]
    [FONT=&amp]قدمهامو آروم رو آسفالت سردِخیابون میکشیدم ...به رفتنش خیره شدم ....[/FONT]
    [FONT=&amp]حالم ازخودم بهم میخوره ...چقدر بیرحمانه باهاش حرف زدم...[/FONT]
    [FONT=&amp]منوببخش![/FONT]
    [FONT=&amp]قطره اشکی ازگوشه ی چشمم چکید![/FONT]
    [FONT=&amp]حسِ سوزشِ پام باعث شدآخِِ بلندی بگم...[/FONT]
    [FONT=&amp]سریع نشستم روزمین ...باقدمهای بلند دوید سمتم و جلوم زانوزد...[/FONT]
    [FONT=&amp]درحالیکه نگرانی تو چشماش موج میزد پامو گرفت تودستش و بادقت مشغولِ بررسیش شد! تمامِ حواسم بهش بود و دردی رو حس نمیکردم ![/FONT]
    [FONT=&amp]فقط بهش خیره بودم ....به چین بین ابروهاش ونگاهِ دلواپسش که بادقت به پام خیره بود...به کت اسپرتِ مشکیِ چسبی که اندامِ قشنگ و بی نقصش رو به رخ میکشید...[/FONT]
    [FONT=&amp]مثل همیشه زیرش لباس سورمه ای پوشیده بود...[/FONT]
    [FONT=&amp]لبخندِمحوی زدم ...یهو سوزشی رو حس کردم که باعث شد صورتم ازدرد جمع بشه و ناله کنم ....[/FONT]
    [FONT=&amp]بالحنِ دستپاچه و نگرانی گفت: چی شد؟![/FONT]
    [FONT=&amp]محوِاون همه نگرانی شدم وفقط سکوت کردم ...بالذت به صورتِ قشنگش که حالا ازنگرانی پرشده یود خیره شدم![/FONT]
    [FONT=&amp]کلافه به موهاش چنگ زد ونفسِ حبس شده شو باشتاب بیرون داد : چیزی نیست! تو پات شیشه رفته بود درش آوردم ![/FONT]
    [FONT=&amp]برای تشکربه روش لبخند زدم [/FONT]
    [FONT=&amp]بالحن آرومی گفت : هنوز دردمیکنه ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]چرانمیخوای بفهمی ؟! دردِ من تویی!!![/FONT]
    [FONT=&amp]-نه ![/FONT]
    [FONT=&amp]بایک حرکت بلندم کرد [/FONT]
    [FONT=&amp]-باناله گفتم: من خونه ی تو نمیام![/FONT]
    [FONT=&amp]-هیسسسس! حرف نباشه![/FONT]
    [FONT=&amp]زیرِلب غرغرکرد: ازشانسِ من همین امشب بایدماشین خراب بشه!
    کیان[/FONT]
    [FONT=&amp]سرش وگذاشت روشونه ام ...[/FONT]
    [FONT=&amp]چرابادیدنِ چشمای معصومش فراموش میکنم همه ی قراری که باخودم گذاشتم؟!![/FONT]
    [FONT=&amp]چراکم میارم وقدرتمو ازدست میدم ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]چرااینهمه درمقابلش احساسِ ضعف میکنم؟![/FONT]
    [FONT=&amp]هه! چون این دختره ارزشش رونداره که من بخوام انرژی و وقتمو براش بزارم ![/FONT]
    [FONT=&amp]اصلا درحدِ خودم نمیبینمش واسه همینه نمیبرمش خونم و مثلِ دخترای دیگه باهاش رفتارنمیکنم![/FONT]
    [FONT=&amp]مگه این دخرکیه ؟!!![/FONT]
    [FONT=&amp]بابهت به چشمای بسته اش خیره شدم ....باورم نمیشه خوابیده باشه![/FONT]
    [FONT=&amp]چندلحظه تو سکوت به چشمای معصومش که حالاپشت اون پلکها پنهان شده بود خبره شدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]وقتی باخشم بهش خیره میشم ...درست مثل یک بچه گربه میشه که ازترس مردمکِ چشماش میلرزه ! اونقدرمظلوم میشه که یهو خشمم فروکش میکنه و دلم میخواد بغلش کنم ![/FONT]
    [FONT=&amp]پوزخند زدم و بیشتربهش خیره شدم ....گردنبند هنوز توگردنش بود لمسش کردم وچشماموبستم به امیداینکه همش خواب باشه وحقیقت نداشته باشه ...چشماموآروم بازکردم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]نه! خودشه ....این درست همونیه که تو خواب دیدم ....فقط بااین تفاوت که فرشته ی طلایی رنگ رو نداره!!![/FONT]
    [FONT=&amp]تبریک میگم جنابِ امیرخانِ راد! شماتبدیل شدی به یک آدمِِ احمقِ خرافاتی![/FONT]
    [FONT=&amp]برای پایان دادن به اون افکارِ پوچ بیصبرانه شماره ی رها رو گرفتم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]بعدازچندثانیه صدای خسته اشو شنیدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]بیحوصله گفت: الو امیر...[/FONT]
    [FONT=&amp]-رهاکی میری خونه ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-الان میخوام راه بیفتم! توکجایی مگه ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-فقط سریع برو خونه ![/FONT]
    [FONT=&amp]بلافاصله گوشی و قطع کردم ....[/FONT]
    [FONT=&amp]وای خدای من ! ساعت 3بود! یعنی الان دقیقا دوساعته بدونِ اینکه بفهمم بهش خیره شدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]آروم خوابوندمش روتخت و سریع ازش دورشدم ...از رها خداحافظی کردم...[/FONT]
    [FONT=&amp]امیدوارم دیگه نبینمش ! اصلا در شآنِ من نیست که بایک دختربچه همکلام بشم ![/FONT]
    [FONT=&amp]باحسِ تشنگی چشمامو بازکردم ...چراغِ اتاق هنوزروشن بود [/FONT]
    [FONT=&amp]آروم پاهاموگذاشتم رو زمین ...[/FONT]
    [FONT=&amp]همین که کف پام رسید به زمین سوزشی روحس کردم ...سریع پاموگرفتم بالا....باپارچه ای سورمه ای بسته شده بود ![/FONT]
    [FONT=&amp]بایادآوریش لبخندِ محوی زدم ....[/FONT]
    [FONT=&amp]-امیرکیانِ خودخواه! باورم نمیشه این کارو کرده باشی![/FONT]
    [FONT=&amp]آروم بازش کردم ...باتعجب به کروات سورمه ایِ تودستم خیره شدم ....[/FONT]
    [FONT=&amp]کرواتشو بسته به پام ؟!!![/FONT]
    [FONT=&amp]کرواتش حسابی خونی شده بود...الان یک تیکه ازلباس عشقم تو دستای منه! [/FONT]
    [FONT=&amp]چشماموبستم وباتمامِ وجودم عطرشو نفس کشیدم ...همون عطرِخنک وملایمِ مخصوصِ خودش ![/FONT]
    [FONT=&amp]ازشوقِ داشتنِ یک تیکه ازلباست دیگه تاصبح خوابم نمیبره !!![/FONT]
    [FONT=&amp]باضربه های محکمی که به بدنم میخورد چشماموبازکردم ...رها باچشمای گرد شده بالاسرم ایستاده بود ...بالحنی که پراز تعجب بودگفت:[/FONT]
    [FONT=&amp]چرااینجاخوابیدی دیوونه؟!!! [/FONT]
    [FONT=&amp]برای بررسی موقعیتم تکونی به خودم دادم وبلندشدم...همه بدنم دردمیکرد ...روی زمین بودم وسرمو گذاشته بودم رومبل ...هوا روشن شده بود که خوابم برد![/FONT]
    [FONT=&amp]کرواتش هنوز تو دستم بود بالبخندبهش خیره شدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]دوباره صدای رهاازخیال پردازیهای بچه گونم بیرونم کرد[/FONT]
    [FONT=&amp]-باتوآم ؟! اصلا معلوم هست چته ؟!؟![/FONT]
    [FONT=&amp]هاج و واج نگاهش کردم ...دراینجورمواقع باید دست پیش بگیری که یک وقت پس نیفتی![/FONT]
    [FONT=&amp]-چطورمیتونم خوب باشم بااون بلایی که دیشب سرم آوردی ؟ هان ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]به پام اشاره کردم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-ببین چه بلایی سرِپام آوردی![/FONT]
    [FONT=&amp]همش تقصیر توئه ![/FONT]
    [FONT=&amp]نگاهش محزون و پشیمون شد [/FONT]
    [FONT=&amp]-ببخشید ...من فکرکردم اگه بپوشی بهشون عادت میکنی !یعنی خب ...همه معمولا همینطورن!
    کیان[/FONT]
    [FONT=&amp]قهقهه زدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-بچه شدی فرهاد !فکرکن یک درصد ! مگه مغزِخرخوردم؟ !!![/FONT]
    [FONT=&amp]من هیچوقت به دخترا اهمیت نمیدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]چی فکر کردی در موردِ من؟![/FONT]
    [FONT=&amp]مکث کردم ...زیرچشمی به شیوا که توآشپزخونه بود نگاه کردم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]موذیانه به سمتش حرکت کردم ...خیزبرداشمو تو یک حرکت بلندش کردم![/FONT]
    [FONT=&amp]-بفرما! الان شیوا تو بغـ*ـلِ منه !یعنی دارم بهش اهمیت میدم ؟! آره ؟ اینه برداشتت؟!![/FONT]
    [FONT=&amp]بابیخیالی ولش کردم و رومبل لم دادم![/FONT]
    [FONT=&amp]فرهاد بابهت بهم خیره بود ...شیوا هم که معلومه حسابی کیف کرده دیگه![/FONT]
    [FONT=&amp]چندباری شیوا ابرازِعلاقه کرده بود ...منم باکمالِ میل پذیرفتم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]سه شب باهاش خوابیدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]علاقه یعنی همین دیگه ! معنیِ دیگه ای نداره !هردختری که بهت ابراز علاقه کرد باید بفهمی منظورش چیه ! دخترا هیچوقت واضح نمیگن ![/FONT]
    [FONT=&amp]چمیدونم خجالت و اینطور چیزا ...شایدم خودآزاری دارن ![/FONT]
    [FONT=&amp]ازتصورش خندم گرفت سرمو بلند کردم که باچهره ی پراز اشکِ شیوا مواجه شدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]درحالی که صداش ازبغض میلرزید گفت :من دوسِت داشتم لعنتی ![/FONT]
    [FONT=&amp]ولی اسم تورو نمیشه گذاشت مرد! تو...تو آدم نیستی![/FONT]
    [FONT=&amp]هقهقش باعث شد نتونه ادامه بده وازخونه خارج شد![/FONT]
    [FONT=&amp]به این لقبها عادت کردم ...درواقع بهتره بگم باهاشون زندگی کردم![/FONT]
    [FONT=&amp]پست ....وحشی...نامرد!!![/FONT]
    [FONT=&amp]ولی به عقیده ی من مرد بودن یعنی همین ![/FONT]
    [FONT=&amp]ماهم اگه بخوایم باخودمون رودروایسی داشته باشیمو خجالت بکشیم که مرد نیستیم ! اسمِمون میشه زن ![/FONT]
    [FONT=&amp]چشمم به فرهاد افتاد که سرشوباتآسف تکون میداد ![/FONT]
    [FONT=&amp]-خداآخرعاقبتِ همه ی مارو بخیر کنه ![/FONT]
    [FONT=&amp]اینو گفت و رفت سمتِ در ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-فرهاد جون !حالا ببینیم تو که همش دنبالِ دوست دخترت موس موس میکنی به کجامیرسی !!![/FONT]
    [FONT=&amp]برگشت سمتم و باجدیتِ تمام گفت: تو که بااحساسات دخترا بازی میکنی به کجارسیدی ؟[/FONT]
    [FONT=&amp]درحالیکه لبخند میزدم سرمو تکون دادم :خواهیم دید! [/FONT]
    [FONT=&amp]درو محکم بست ...همه جا تو سکوت فرو رفت .[/FONT]
    [FONT=&amp]هه! احمق فکرکرده من به اون دختره اهمیت میدم !دیوونه اس دیگه![/FONT]
    [FONT=&amp]اگه مغز داشت که عاشق نمیشدو نمیرفت دنبالِ عشقش موس موس کنه وخودشو خراب کنه ![/FONT]
    [FONT=&amp]این فرهادِ دیوونه هم حوصله داره بابا !!! همینان که اسمِ مردو خراب کردن !!![/FONT]
    [FONT=&amp]عه ...چقدر ضد حال خورد بهم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]گوشی و برداشتم وباعجله شماره گرفتم [/FONT]
    [FONT=&amp]-الو شروین ؟[/FONT]
    [FONT=&amp]دمِ دستت چی داری ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]نه باباحوصله منت کشی ندارم ...اونارو بیخیال ![/FONT]
    [FONT=&amp]جدید میخوام ...اونا تکراری شدن ![/FONT]
    [FONT=&amp]ببین من منتظرم ...یکساعتِ دیگه اینجاباشه ![/FONT]
    [FONT=&amp]من زیاد صبورنیستم ![/FONT]
    [FONT=&amp]خداحافظ ![/FONT]
    [FONT=&amp]دختره بفهمه قراره بره خونه کی با کله میاد ![/FONT]
    [FONT=&amp]ولی خیلی زود پشیمون خواهد شد !!![/FONT]
    [FONT=&amp]قهقهه زدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]من اصلا موافق نیستم با لقبهایی که بهم میدن ![/FONT]
    [FONT=&amp]هرکارمیکنم حقمه ! حقه منه که به نیازم جواب بدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]درست بعدازیک ساعت زنگِ در به صدا دراومد....مثل پیک درست سرِ وقت میفرسته ![/FONT]
    [FONT=&amp]پوزخند زدم ودر وباز کردم ....روی کاناپه بانیم تنه ی برهنه لم دادم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]سیگارو گذاشتم کنارِ لبم وروشنش کردم ...سرم پایین بود ولی متوجه حضورش شدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]باصدای ظریف و آرومی گفت :سلام ![/FONT]
    [FONT=&amp]زیرچشمی نگاهش کردم و دودسیگارو باشتاب دادم بیرون ...[/FONT]
    [FONT=&amp]به حرکت سراکتفا کردم ![/FONT]
    [FONT=&amp]صداش خیلی ظریفه ...ولی بازهم به نازکیِ صدای سارا نیست !!![/FONT]
    [FONT=&amp]صدای اون درست مثلِ دختربچه هاست ! [/FONT]
    [FONT=&amp]سرموتکون دادم.! عه منم وقت گیر آوردم![/FONT]
    [FONT=&amp]دودسیگار توهوا معلق بود...هنوز دمِ درایستاده بود![/FONT]
    [FONT=&amp]هه! چه معذب ![/FONT]
    [FONT=&amp]باتحکم گفتم :بشین ![/FONT]
    [FONT=&amp]بلندشدم و دوتاجام پرکردم ....[/FONT]
    [FONT=&amp]نشستم کنارش ...[/FONT]
    [FONT=&amp]جام روگرفتم سمتش ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-بزن گرم شی![/FONT]
    [FONT=&amp]باتعجب بهم خیره شد : چی هست ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]قهقهه زدم ...این دیگه کی بود ![/FONT]
    [FONT=&amp]-معجون ...عزیزم ! دوست داری؟![/FONT]
    [FONT=&amp]بابهت گفت :معجون ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]بالحنی که پرازتمسخربود گفتم:خب آره دیگه ![/FONT]
    [FONT=&amp]فاصله گرفت: نه !ممنون ...من نمیخورم ![/FONT]
    [FONT=&amp]باخشم جام وکوبیدم رومیز ...به سمتش خیز برداشتم که یهو رفت عقب ...[/FONT]
    [FONT=&amp]عصبی گفتم : پس واسه چی اومدی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]چشماشو باترس بست ....[/FONT]
    [FONT=&amp]-اومدی اینجا که واست قصه بگم ؟! من اصلا حوصله ی بچه بازی ندارم ...یالا بزن به چاک ![/FONT]
    [FONT=&amp]اینو گفتم رفتم سمت اتاق ...[/FONT]
    [FONT=&amp]روی تخت نشستم وسرمو گرفتم بین دستام ...[/FONT]
    [FONT=&amp]صدای لرزونش رو شنیدم : من فقط تااینجااومدم که بگم...دوستت دارم![/FONT]
    [FONT=&amp]باتعجب برگشتم سمتش ...هه ! خب منم خواستم عشقت روبیجواب نزارم دیگه !!![/FONT]
    [FONT=&amp]رفتم سمتش و بایک حرکت بلندش کردم انداختمش رو تخت ...[/FONT]
    [FONT=&amp]روش خیمه زدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]باترس چشماشو بست ![/FONT]
    [FONT=&amp]-اینکاره نیستی ...نه ؟[/FONT]
    [FONT=&amp]سرشوبه حالت منفی تکون داد ...فاصله ی بینمون رو ازبین بردم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]یهو باهمون صدای ظریفش ملتمس گفت :خواهش میکنم ...نه !!![/FONT]
    [FONT=&amp] نشستم...درست مثلِ اونایی که برق میگیرشون ! بدونِ اینکه تکون بخورم...نمیدونم چرا یهو اینطوری شدم ؟!!![/FONT]
    [FONT=&amp]سریع ازش فاصله گرفتم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]عصبی وکلافه دستِ مشت شدمو کوبیدم به دیوار ![/FONT]
    [FONT=&amp]سریع دوید سمت در...انگارکه میخواست از تو قفسِ شیر فرارکنه ![/FONT]
    [FONT=&amp]هیچکس تاحالاجرآت نکرده بهم نه بگه و قبل ازرسیدن به هدفم متوقفم کنه! این دخترِلوس چطورتونست؟!!![/FONT]
    [FONT=&amp]عه ...بااون صدای نازکش!!!![/FONT]
    [FONT=&amp]دادزدم : چه مرگمه....خداااااااااااااااا!
    [/FONT]
    [FONT=&amp]یکبار دیگه بادقت به لباسم نگاه کردم معرکه بود...بلندبود وپرنسسی آستیناش بلندبود ویقه ی ایستاده داشت ...ازهمه مهمترسورمه ای بود!رنگِ اختصاصیِ عشقم! [/FONT]
    [FONT=&amp]صدای کوبیده شدنِ درو شنیدم باعجله خودمورسوندم به در....[/FONT]
    [FONT=&amp]-آماده...[/FONT]
    [FONT=&amp]رهابادیدنم دیگه ادامه نداد![/FONT]
    [FONT=&amp]-واااای معرکه شدی ![/FONT]
    [FONT=&amp]بزن بریم![/FONT]
    [FONT=&amp]-رهامطمئنی....[/FONT]
    [FONT=&amp]-آره !مطمئنم ....امیرنمیاد ! خیالت راحت![/FONT]
    [FONT=&amp]کاش میشد فقط ازدورببینمش ![/FONT]
    [FONT=&amp]کلاه سورمه ای رو روی سرم تنظیم کردم...عالی شد![/FONT]
    [FONT=&amp]موهام هم دیگه دیده نمیشه![/FONT]
    [FONT=&amp]کفشای عروسکیمو پوشیدم ....خوشحال که بعدازاین همه مدت دارم میرم بیرون ![/FONT]
    [FONT=&amp]باهم وارد شدیم ....رها حسابی هول بود که میخواد بره پیشِ دوستای عزیزش![/FONT]
    [FONT=&amp]دادزدم[/FONT]
    [FONT=&amp]-رها صبرکن باهم بریم داخل! [/FONT]
    [FONT=&amp]همینطورکه ازم دورمیشد گفت[/FONT]
    [FONT=&amp]-عجله کن ...[/FONT]
    [FONT=&amp]قدمهامو تندترکردم تابهش برسم ...یهو دامنم به بوته های گلِ رزگیرکرد [/FONT]
    [FONT=&amp]-عه !لعنتی![/FONT]
    [FONT=&amp]باهاش درگیر بودم تادامنم رو آزادکنم ...ولی فایده نداشت ![/FONT]
    [FONT=&amp]باغم زل زدم به رها که رفت داخلِ سالن ![/FONT]
    [FONT=&amp]بوی عطرخنک وملایمی باعث شد هول بشمو فقط سرمو بندازم پایین![/FONT]
    [FONT=&amp]وااای ! رها که گفت نمیاد!!![/FONT]
    [FONT=&amp]صدای آرومش روشنیدم : اتفاقی افتاده خانوم![/FONT]
    [FONT=&amp]حس کردم قلبم داره میاد تو دهنم ....آروم گفتم: نه ...[/FONT]
    [FONT=&amp]زیرچشمی اززیرِکلاه بهش نگاه کردم ![/FONT]
    [FONT=&amp]خوبه! کلاهم زیادی بزرگ بود ...نمیتونست منو ببینه !!![/FONT]
    [FONT=&amp]چشماشو ریز کرده بودو باشک نگام میکرد ![/FONT]
    [FONT=&amp]اومدنزدیکم ...خواستم برم عقب ...خم شد وکلاهم رو داد بالا ![/FONT]
    [FONT=&amp] بادقت بهم خیره شد![/FONT]
    [FONT=&amp]نگاهمو میدزدیدم و لبمو گزیدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-هرچیو نشناسم صدای تورو خوب میشناسم ![/FONT]
    [FONT=&amp]به همراهِ این حرفش که لرزه به تنم انداخته بود پوزخند زد![/FONT]
    [FONT=&amp]-هنوز یاد نگرفتی به بزرگترت سلام کنی نه؟؟![/FONT]
    [FONT=&amp]لعنت بهت رها! حالا باید همه ی متلکهاشو تحمل کنم و مهمونی یهم زهرِمارشه !!![/FONT]
    [FONT=&amp]-عیب نداره ! خودم ادبِت میکنم بالاخره ![/FONT]
    [FONT=&amp]درحالی که سعی میکردم صدام نلرزه گفتم : سلام ![/FONT]
    [FONT=&amp]خندید ![/FONT]
    [FONT=&amp]خواستم فرارکنم که دامنم صدای بدی کردو پاره شد![/FONT]
    [FONT=&amp]هیچ اهمیتی ندادمو به سرعتم اضافه کردم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]دختره ی سرکش ! فقط بلده فرارکنه ![/FONT]
    [FONT=&amp]هیچی دیگه بلد نیست !خودم ادبش میکنم وبهش یاد میدم چه طوری بایدرفتار کنه ![/FONT]
    [FONT=&amp]پوزخند زدمو سرمو تکون دادم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]خم شدمو تکه پارچه ای که ازلباسش پاره شده بود رو برداشتم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]پارچه همراه با گلِ رز کنده شد ...[/FONT]
    [FONT=&amp]چشمم دنبالش میگشت ...[/FONT]
    [FONT=&amp]بلافاصله رها رو دیدم ...به محض دیدنش پوفی کشیدمو سریع دویدم سمتش ...[/FONT]
    [FONT=&amp]بادیدنِ من سریع گفت :کجایی تو ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]به اطراف نگاه کردم از دوستای جِلفِش خبری نبود ![/FONT]
    [FONT=&amp]عصبی گفتم : چرا بهم نگفتی اون عوضی امشب میاد ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]باتعجب بهم خیره بود : مگه اومده ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]سرموتکون دادم :همین الان جلو در دیدمش ![/FONT]
    [FONT=&amp]-خودش به فرهاد گفت نمیاد ![/FONT]
    [FONT=&amp]درحالی که ازخشم میلرزیدم گفتم : بریم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-چی ؟ برو بابا ![/FONT]
    [FONT=&amp]-رها اگه نیای خودم میرم !!![/FONT]
    [FONT=&amp]-به به ! رها خانوم ![/FONT]
    [FONT=&amp]صداش از پشتِ سر دوباره تنمو لرزوند![/FONT]
    [FONT=&amp]اومد و جلوی من بارها دست داد![/FONT]
    [FONT=&amp]-رها...عزیزم! میخوام بهت یه نصیحتی بکنم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]باآدمهایی که مثلِ عهد قجر لباس میپوشن معاشرت نکن ! برات اُفت [/FONT]
    [FONT=&amp]داره عزیزم![/FONT]
    [FONT=&amp]دوباره رو کلمه ی عزیزم تآکید کرد ...![/FONT]
    [FONT=&amp]بهم پوزخند زد وباتحقیر براندازم کرد ....[/FONT]
    [FONT=&amp]منظورش بامن بود ؟! یعنی ازلباسم خوشش نیومد؟!!![/FONT]
    [FONT=&amp]منم اززیرِ اون کلاهِ بزرگ براندازش کردم......شلوارجینِ سورمه ای باپیراهنِ همرنگش ...یک کرواتِ سفید هم بسته بود ...[/FONT]
    [FONT=&amp]آستیانش رو تاآرنج زده بود بالا ...دستاش تو جیبش بود و باپوزخند بهم خیره بود![/FONT]
    [FONT=&amp]لبامو رو هم فشردم و چشمامو تنگ کردم ...تابلو بود دارم حرص میخورم![/FONT]
    [FONT=&amp]پوزخندِ پیروزمندانه اش نشان دهنده ی لذتی بود که فریاد میزد : بازم باختی ![/FONT]
    [FONT=&amp]-من دیگه یک لحظه ام اینجا نمیمونم ![/FONT]
    [FONT=&amp]محکمو جدی گفتمو سریع ازشون فاصله گرفتم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-سارا ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]به سمتِ صدابرگشتم ...کامران بود ![/FONT]
    [FONT=&amp]لبخندِ تحسین آمیزی بهم زد...[/FONT]
    [FONT=&amp]-دفعه ی پیش که افتخارندادی درخدمتت باشم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]دستشو گرفت سمتم: همراهیم میکنی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]خواستم حرفی بزنم که صدایِ مقتدر آراد قفلی شد به دهنِ من ![/FONT]
    [FONT=&amp]-قولِ رقـ*ـص رو به من داده![/FONT]
    [FONT=&amp]هردوبادهن ِ باز برگشتیم سمتِ آراد!!!![/FONT]
    [FONT=&amp]به رها نگاه کردم ...اونم بابهت بهش خیره بود ![/FONT]
    [FONT=&amp]آراد دستشو آورد بالا:تنها به یک دلیل! لباسهامون باهم هماهنگِ ....[/FONT]
    [FONT=&amp]مکث کرد وباکلافگی ادامه داد: فقط....برای اینکه میخوام رقـ*ـصِ خوبی داشته باشم ....همین![/FONT]
    [FONT=&amp]خودخواه! فقط خودش مهمه !رقـ*ـصِ خوبی داشته باشم! [/FONT]
    [FONT=&amp]عمرا اگه همراهیت کنم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-ولی من اصلا نمیخوام برقصم ! [/FONT]
    [FONT=&amp]پوزخندزد و بالحنِ دستوری گفت : بامن میرقصی ![/FONT]
    [FONT=&amp]برگشتم سمتِ رها ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-رها من دارم میرم![/FONT]
    [FONT=&amp]خواستم برم که دستای قدرتمندش منو به سمتِ خودش کشید ...[/FONT]
    [FONT=&amp]داشت منو دنبالِ خودش میکشید ...برگشتم و به رها نگاه کردم [/FONT]
    [FONT=&amp]باعجزو ناله درحالی که به زور ازش دورمیشدم ملتمس گفتم:رها ...[/FONT]
    [FONT=&amp]یه چیزی بگو ....[/FONT]
    [FONT=&amp]رها سرشو انداخت پایین ![/FONT]
    [FONT=&amp]تمامِ تلاشم این بود دستمو از حصارِ دستش آزادکنم ...ولی تلاشم بیفایده بود....[/FONT]
    [FONT=&amp]واردِ سالن شد ....[/FONT]
    [FONT=&amp]کسی اونجا نبود ....دستاشو دورِ کمرم حلقه کرد [/FONT]
    [FONT=&amp]ناخودآگاه تصویرِ اونشب تو ذهنم اومد ...منو آراد ![/FONT]
    [FONT=&amp]سرمو بی اختیارگذاشتم رو سـ*ـینه اش ![/FONT]
    [FONT=&amp]صدای نفسای تندشو شنیدم ....[/FONT]
    [FONT=&amp]آه خدایا... باورم نمیشه ![/FONT]
    [FONT=&amp]کنارِ گوشم زمزمه کرد :لباست خیلی مضخرفه !میدونستی؟![/FONT]
    [FONT=&amp]سرمو بلند کردمو بهش لبخند زدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-اینو قبلاگفتی! [/FONT]
    [FONT=&amp]چشماشو بست و نفسشو باحرص بیرون فرستاد![/FONT]
    [FONT=&amp]-توقع ندارم مثلِ من آبرومندانه و فاخر لباس بپوشی ....ولی می تونی یک لباسِ ساده ودرست حسابی درحدِ معمولی بپوشی!!![/FONT]
    [FONT=&amp]باحرص گفتم : ولم کن ! میخوام برم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-نترس کوچولو! هنوزاونقدر احمق نشدم که وقتمو واسه تو بزارم![/FONT]
    [FONT=&amp]درحالیکه همه ی جملاتشو باتحقیر بیان میکرد هولم دادو ازم دور شد![/FONT]
    [FONT=&amp]من موندمو عطرمعلقش توفضا...من موندمو یک عشق کهنه توقلبم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]دلم میخواد فریاد بزنم دوستت دارم ...آراد دوستت دارم ![/FONT]
    [FONT=&amp]رفتم سمت در خروجی ...دلم نمیخواست دیگه تو اون فضابمونم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]نفس کشیدن تو اون فضا برام سخت بود...[/FONT]
    [FONT=&amp]صدای کامران دوباره باعث شد بایستم ...نفسمو کلافه بیرون دادمو چشمامو بستم ! اوففففف! باز این اومد ![/FONT]
    [FONT=&amp]برگشتم سمتشو سعی کردم به زور لبخند بزنم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-به این زودی داری میری ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]باصدای گرفته گفتم :نباید میومدم اصلا! [/FONT]
    [FONT=&amp]-چرا؟؟خوش نگذشت بهت ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-تاخوش گذشتن چی باشه![/FONT]
    [FONT=&amp]خندید :آخه همه دخترا باامیر بهشون خوش میگذره ![/FONT]
    [FONT=&amp]پوزخند زدم [/FONT]
    [FONT=&amp]درحالیکه دستشو میگرفت سمتم چشمک زد وخندید: قول میدم بامن بهت خوش بگذره ![/FONT]
    [FONT=&amp]واسه ی من هیچکس آراد نمیشه ![/FONT]
    [FONT=&amp]کامران هم پسره خوبی بود ولی من هیچکس رو به جز آراد نمیدیدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]دستمو باتردیدبردم سمتِ کامران ...سرموانداختم پایین ...دستمو سریع گرفت و منو دنبالِ خودش کشوند....باصداش چشمام گرد شدو سرمو گرفتم بالا ![/FONT]
    [FONT=&amp]آراد!این کی اومد دستمو گرفت؟! وااای !خدایا دارم گیج میشم![/FONT]
    [FONT=&amp]بهم پوزخند زد ...خواستم دستموازحصاردستش آزادکنم که محکم تر گرفتش[/FONT]
    [FONT=&amp]-دنبالم بیا! میخوام با آیدا آشنات کنم ![/FONT]
    [FONT=&amp]باچشمای گردشدم هنوز بهش خیره بودم ....یهو یک دختر اومدسمتشو دستاشو دورِ گردنِ آراد حلقه کرد و صورتشو برد نزدیک...هنوزدستم[/FONT]
    [FONT=&amp]تودستش بود ...صورتاشون خیلی به هم نزدیک بود ...دستمومحکم گرفته بود... نمیتونستم ازحادثه ی در حالِ وقوع فرارکنم![/FONT]
    [FONT=&amp]تنهاراه بستنِ چشمام بود ![/FONT]
    [FONT=&amp]نمیدونم چقدر گذشت ...شایدبرای من چندروزگذشت ![/FONT]
    [FONT=&amp]چشماموآروم باترس باز کردم ....تنهاایستاده بود جلومو دست به سـ*ـینه لبخند میزد! دندونامو باخشم روی هم فشار دادم ...این موجودی که جلوم ایستاده تاچه حد پسته؟![/FONT]
    [FONT=&amp]سریع ازش فاصله گرفتم ...یهو دستمو گرفت وطوری کشید که محکم باسینش برخوردکردم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]دستاشو دورم حلقه کرد[/FONT]
    [FONT=&amp]همچنان میخندید![/FONT]
    [FONT=&amp]کنارگوشم زمزمه وارگفت : توهم دلت میخواد مگه نه ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]اززیرِ اون کلاهِ بزرگ مظلومانه به چشماش زل زدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]یهو حالتِ چشماش عوض شد...اخمِ ریزی کردو چشماشو بست ! لبهاشو روهم فشرد وهولم داد عقب ...[/FONT]
    [FONT=&amp]سرمو انداختم پایین [/FONT]
    [FONT=&amp]یهو صدای کامران روشنیدم :سارا! بیابشین عزیزم ![/FONT]
    [FONT=&amp]این ازکی اینهمه صمیمی شد؟! اصلا چرا مثل جن همش ظاهرمیشه؟!!![/FONT]
    [FONT=&amp]اخم کردمو خواستم باهاش تند برخورد کنم که صدای آشنایی متوقفم کرد[/FONT]
    [FONT=&amp]-به آقاکامران !میبینم تجدیدِ فراش کردی !خوش اشتهاشدی ![/FONT]
    [FONT=&amp]برگشتم سمتش ...جامشو سرکشید و قهقهه زد!!![/FONT]
    [FONT=&amp]با غم زل زدم بهش...تاکی باید تواین وضع ببینمت فرشته ی من ؟!!![/FONT]
    [FONT=&amp]توقول دادی ...[/FONT]
    [FONT=&amp]نگاهم چرخید روی دستش که دورکمرِ همون دختره حلقه زده بود....[/FONT]
    [FONT=&amp]آه ...[/FONT]
    [FONT=&amp]بالحنِ بیخیال و سرخوشش ادامه داد : خب امیدوارم بهت خوش بگذره !شب خوش ![/FONT]
    [FONT=&amp]اینو گفت ورفت ...باحسرت به رفتنش خیره شدم [/FONT]
    [FONT=&amp]بلافاصله بعدازرفتنش ازاون مهمونیِ لعنتی زدم بیرون ...[/FONT]
    [FONT=&amp]شب باگریه وهق هق خوابیدمو صبح باصدای در بیدارشدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]به محض اینکه درو بازکردم رها بانگرانی گفت: خوبی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]پوزخندزدمو خواستم برگردم توخونه که گفت:صبرکن ببینم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]بی حوصله برگشتم سمتش...[/FONT]
    [FONT=&amp]دیشب چرایهوازمهمونی زدی بیرون ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]تو بامن رفتی ....بامنم باید برمیگشتی![/FONT]
    [FONT=&amp]جنابعالی با دوستای عزیزت سرگرم بودی...[/FONT]
    [FONT=&amp]نمیخواستم مزاحمت بشم ![/FONT]
    [FONT=&amp]تک تک این کلمات و باتمسخربیان کردم ![/FONT]
    [FONT=&amp]خندید: باشه بابا...تسلیم![/FONT]
    [FONT=&amp]من تصمیم گرفتم دیگه نبرمت گروهمون ...اونجااصلا جای مناسبی برای تو نیست ![/FONT]
    [FONT=&amp]دیگه هیچوقت امیرونمیبینی ...قول میدم![/FONT]
    [FONT=&amp]بابغض گفتم :خوبه![/FONT]
    [FONT=&amp]-راستی مامانم برگشته![/FONT]
    [FONT=&amp]-چه خوب![/FONT]
    [FONT=&amp]-آره خیلی دلم براش تنگ شده بود...[/FONT]
    [FONT=&amp]بیابریم خونه ی ما! [/FONT]
    [FONT=&amp]-نه رها!میخوام تنهاباشم ![/FONT]
    [FONT=&amp]الان چندمدته که تنها توخونه خودموحبس کردم...دلم نمیخواد هیچ جابرم...اگه قرارنیست دیگه اراد وببینم دلم نمیخواد هیچکس دیگه روببینم![/FONT]
    [FONT=&amp]کنارپنجره نشستم وبه آسمونِ شب ونورِمهتاب خیره شدم [/FONT]
    [FONT=&amp]-خدایا! توهمیشه تنهایی ...ولی هیچوقت منوتنهانذاشتی !هواموداشتی و داری همیشه...[/FONT]
    [FONT=&amp]بگوبازم هواموداری و مثل همه منوتنهانمیزاری بگوهستی تانترسونتم ظلمت این شب تکراری...بگوهستی وروی ماه تو امشب ...پشت ابرا پنهون نمیشه آسمون بخت تیره ی من ابری نمیمونه همیشه...[/FONT]
    [FONT=&amp]اشکام ریخت ... خدایا! صدامومیشنوی؟ این التماسه ! توتنهایی ولی تنها نزارم!!![/FONT]
    [FONT=&amp]دلم واسه مامان بابایی که فقط یک تصویرِمات و مبهمی ازشون تو ذهنم دارم ... تنگ شده ![/FONT]
    [FONT=&amp]روی تخت درازکشیدمو به فضای بیرون از پنجره چشم دوختم...[/FONT]
    [FONT=&amp]حتی پرنده ها هم دیگه نمیان![/FONT]
    [FONT=&amp]چقدرسخته کسی رو دوست داشته باشی درحالیکه اون نسبت بهت بیتفاوته و دوستت نداره ![/FONT]
    [FONT=&amp]حتی ازت متنفره !به همه اهمیت میده جزتو ....نمیدونم چرا ازعذاب دادنم لـ*ـذت میبره ![/FONT]
    [FONT=&amp]اشکام روصورتم جاری شدن ...دلم براش تنگ شده![/FONT]
    [FONT=&amp]بلنددادزدم:دلم برات تنگ شده امیر کیان !!!
    کیان[/FONT]
    [FONT=&amp]باتعجب چشماموبازکردم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]فرهادخونسردنشسته بود وغرق توافکارش بود![/FONT]
    [FONT=&amp]بابهت گفتم: فرهاد ؟[/FONT]
    [FONT=&amp]بدون نگاه کردن بهم گفت : ها؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-توالان چی گفتی ؟[/FONT]
    [FONT=&amp]-من؟[/FONT]
    [FONT=&amp]-آره ![/FONT]
    [FONT=&amp]-هیچی! من چیزی نگفتم![/FONT]
    [FONT=&amp]-الان ...یه چیزی گفتی ![/FONT]
    [FONT=&amp]-امیرخوبی ؟! نکنه باز چیزی زدی ؟!!!![/FONT]
    [FONT=&amp]دستمو دوباره گذاشتم روسرمو چشماموبستم ...صدادوباره توذهنم اکوشد:دلم برات تنگ شده !!!![/FONT]
    [FONT=&amp]چشماموبازکردم :فرها د؟[/FONT]
    [FONT=&amp]-دیگه چیه؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-دلم برات تنگ شده یعنی چی؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-نه !مثل اینکه تو یک چیزیت میشه!آخه این چه سوال مسخره ایه؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-نه میدونم معنیشو....منظورم اینه اگه یکی این جمله رو بهت بگه چیکارمیکنی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-معمولا ستاره بهم میگه! منم بهش میگم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]یهوبه خودش اومد:اصلاچه معنی میده که توبدونی؟!![/FONT]
    [FONT=&amp]-بگودیگه!جون من ![/FONT]
    [FONT=&amp]-بهش میگم منم دلم برات تنگ شده عزیزم ![/FONT]
    [FONT=&amp]آره ...شایداسم این حسی که ازدرون دارم دلتنگی باشه ![/FONT]
    [FONT=&amp]-فرهاد...تودلتنگ چی میشی؟![/FONT]
    [FONT=&amp]خندید: آدمادلتنگ کسی میشن که دوستش دار ن![/FONT]
    [FONT=&amp]خب من کی رودوس دارم که خودم خبرندارم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-بروبابا تواَم ...دلت خوشه هااا فرهاد!!!![/FONT]
    [FONT=&amp]باتعجب بهم خیره شد...[/FONT]
    [FONT=&amp]-نه تواصلا حالت خوب نیست!!!!صددفعه گفتم اون زهرماری رو نخور اینقدر !هرروز داری خودت و باهاشون خفه میکنی ...خب معلومه وضعت بهترازاین نمیشه ![/FONT]
    [FONT=&amp].[/FONT]
    [FONT=&amp]آراد لبخندزد ...[/FONT]
    [FONT=&amp]کروات رو بردم سمت گردنش ...قدم نمیرسید ...سریع بلندم کرد ومن حالاراحت میتونستم کروات روببندم دور گردنش![/FONT]
    [FONT=&amp]خندید ...[/FONT]
    [FONT=&amp]یک شاخه گل رو گرفت سمتم که بهش یک پارچه ی سورمه ای وصل بود...هردو خندیدیم و به چشمهای هم خیره شدیم !!!!!![/FONT]
    [FONT=&amp]چشمام خسته بود خسته ترازهمیشه ...به سمت تخت حرکت کردم وقبل ازاینکه پام بهش برسه خوابم برد![/FONT]
    [FONT=&amp]صدای خسته اش آروم به گوشم رسید : سارا! سارای من ...بزارید ببینمش ...خواهش میکنم ![/FONT]
    [FONT=&amp]باصدای نسبتابلندی دادزدم :آراد ؟[/FONT]
    [FONT=&amp]ولی انگارهیچی نمی شنید وفقط التماس میکرد! بلنددادزدم :آراد ؟!.....[/FONT]
    [FONT=&amp]دوباره خواب دیدم ....[/FONT]
    [FONT=&amp]دیگه نمی تونستم تو اون وضعیت بمونم ...تحمل اون فضای بدون اکسیژن برام سخت بود![/FONT]
    [FONT=&amp]حس کردم دیگه نمیتونم نفس بکشم....دستموگذاشتم رو گلوم و از کلبه خارج شدم...نمیدونم مقصدم کجابود ...[/FONT]
    [FONT=&amp]فقط قلبم ضربانش شدید بود و به پاهام فرمان میداد که راه برن ![/FONT]
    [FONT=&amp]نمیدونم کجا ![/FONT]
    [FONT=&amp]صدای کرکننده بوق ماشین توجهم و جلب کرد ....تابه خودم اومدم وسط خیابون بودم ![/FONT]
    [FONT=&amp]مات و مبهوت به صحنه ی روبه روم چشم دوختم وتوان حرکت نداشتم ![/FONT]
    [FONT=&amp]تویک لحظه درد همه ی وجودمو فراگرفت ...نفسم قطع شد و بعد...همه جاسیاه شد !!! [/FONT]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رویای من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/24
    ارسالی ها
    112
    امتیاز واکنش
    2,773
    امتیاز
    446
    [FONT=&quot] [/FONT]



    [FONT=&quot]فصل 3[/FONT]
    *تصادف





    [FONT=&quot]من از زندگی تو هوات خسته ام[/FONT]...

    [FONT=&quot]ازت خسته امو باز وابسته ام[/FONT] ...

    [FONT=&quot]نگوماکجاییم که شب بین ماست ....خودم هم نمیدونم اینجاکجاست[/FONT]!

    [FONT=&quot]بیا باهوای دلم سرنکن ...بهت راست میگم تو باور نکن ....ازاین فاصله سهممو کم نکن[/FONT] ...

    [FONT=&quot]بهت خیره میشم نگاهم نکن[/FONT] !

    [FONT=&quot]تو رنجیدی و دل ندادم بری ...خودم رو فراموش کردم تو یادم بری[/FONT] !

    [FONT=&quot]تو یادم بری زندگیم سرد شه ...ولی هرشب ازخوابِ من رد شدی ...به هرراهی رفتم تو مقصدشدی[/FONT]!

    [FONT=&quot]درست لحظه ای که ازت میبرم ...تحمل ندارم شکست میخورم[/FONT]!

    [FONT=&quot]نمیشه تواین خونه پنهون بشم!بهم سخت میگیری آسون بشم[/FONT] !

    [FONT=&quot]اگه پای من جاده رو برنگشت ...فراموش کن بین ما چی گذشت[/FONT] !





    [FONT=&quot]درد داشتم ...دردِجسمیِ وحشتناکی که مطمئنم هیچوقت حسش نکردم ! نمی تونستم چشمامو بازکنم فقط ناله میکردم ...تشنه ام بود ...انگارمدتهاست آب نخوردم! یکی انگار گردنمو بادستاش فشار میدادو قصد داشت خفم کنه[/FONT]!

    [FONT=&quot]دست و پام ازهمه بیشتر درد میکرد ...ناله کردم ولی مطمئنم هیچکس صدامو نشنید چون صدام خیلی آروم بود ! دستی رو روی دستم حس کردم وبعداز اون سوزشی رو احساس کردم[/FONT] ...

    [FONT=&quot]ودیگه هیچی نفهمیدم[/FONT].!

    ***

    [FONT=&quot]همه جاتاریک بود ....ترسی وجودمو فراگرفت ...میون اون همه تاریکی صدای خسته و گرفته ی مردی رو شنیدم[/FONT]!

    -[FONT=&quot]کمکم کن !خواهش میکنم[/FONT] ...

    [FONT=&quot]باتمام توانم دادزدم : من هیچی نمیبینم[/FONT] !

    [FONT=&quot]صدام میپیچید[/FONT]!

    -[FONT=&quot]بیاجلو...بیاخانوم کوچولو[/FONT] !

    [FONT=&quot]ناگهان یک پروانه ی زرد درخشان رو دیدم ...اونقدر درخشان بود که همه جا رو روشن کرد ...دنبالش کردم تااینکه یک جا متوقف شد ...ولی بازهم نمی تونستم چهره اشو ببینم !فقط نور بود ویک صدا ...یک لحنِ آروم[/FONT] !

    -[FONT=&quot]بالاخره اومدی خانوم کوچولو[/FONT]!

    [FONT=&quot]درحالیکه به خاطر نور زیاد دستمو گرفته بودم جلو چشمم گفتم : تو کی هستی ؟[/FONT]!

    -[FONT=&quot]تو باید کمکم کنی فرشته کوچولو[/FONT] !

    -[FONT=&quot]اسمِ من فرشته اس؟[/FONT]!

    [FONT=&quot]خندید[/FONT]!

    [FONT=&quot]آروم گفت: من اسیرشدم خانوم کوچولو[/FONT] !

    [FONT=&quot]معنی حرفاشو نمیفهمیدم اصلا اون کی بود[/FONT] !

    [FONT=&quot]نور شدید بود وچشممو اذیت میکرد[/FONT]!

    [FONT=&quot]دوباره صدای زمزمه وارش روشنیدم[/FONT] :

    -[FONT=&quot]فرشته ها وظیفه ی بزرگی روی زمین به عهده دارند!باید به آدمها راه آسمان رانشان بدهند ...آخه فقط اونها راه آسمان را بلدند[/FONT]!

    ***

    [FONT=&quot]چشمامو آروم بازکردم ....سوزشی رو تو دستم حس میکردم که خیلی اذیتم میکرد ...دردم کمترشده بود[/FONT]!

    [FONT=&quot]همه جاتاریک بود فقط هاله ای ازنور مهتاب که ازپنجره کمی اتاق و روشن کرده بود باعث میشد ترسم کم بشه[/FONT]!

    [FONT=&quot]نگاهم کنجکاو اطراف رو میکاوید[/FONT]...

    [FONT=&quot]اینجاکجاست؟[/FONT]!

    [FONT=&quot]اون مرد کی بود....چرا تو خواب دیدمش ...اون ازچی حرف میزد ؟[/FONT]!

    [FONT=&quot]یهو داد زدم : کمک! کمک[/FONT]!

    [FONT=&quot]در باشتاب باز شد و یک دختر با لباس سفید وارد شد ...کنارم ایستاد و دستمو گرفت[/FONT] !

    [FONT=&quot]دادزدم[/FONT] :

    -[FONT=&quot]اینجاکجاست ؟[/FONT]!

    [FONT=&quot]سوزشی رو حس کردمو دیگه هیچی نفهمیدم[/FONT] ...

    [FONT=&quot]نوری مستقیم به صورتم میتابید و چشمامو اذیت میکرد ...دستمو گرفتم جلو صورتم تا بتونم چشمامو باز کنم[/FONT] ...

    [FONT=&quot]باچرخش سرم دختری رو دیدم که کنارم نشسته و گریه میکنه ...باناله که از دردم بود گفتم : من کی آم ؟[/FONT]

    [FONT=&quot]چرا هیچی یادم نمیاد ؟[/FONT]!

    [FONT=&quot]با گریه گفت : نگو که منو یادت نمیاد[/FONT]... !

    [FONT=&quot]باتعجب بهش خیره شدم که گریه اش شدت گرفت[/FONT] !

    [FONT=&quot]کلافه دادزدم :تو کی هستی ؟ چرا هیچی نمیگی ؟[/FONT]!

    [FONT=&quot]با فریادهای من سعی کرد آرومم کنه ولی من همچنان داد میزدم و بیتابی می کردم[/FONT] ...

    [FONT=&quot]سوزشی رو حس کردم و درحالیکه انرژیمو از دست میدادم چشمام بسته شد و دیگه هیچی نفهمیدم[/FONT] !

    [FONT=&quot]دستی روی صورتم حس می کردم ولی پلکهام سنگین شده یود و نمیتونستم چشمامو بازکنم ...تشنه بودم[/FONT]

    [FONT=&quot]فقط ناله کردم :آب ...آّب[/FONT]...

    [FONT=&quot]به ثا نیه نکشید که خنکی دستمالی روی لبای خشکیده ام حس کردم !ولی همچنان تشنه ی آب بودم و ناله میکردم[/FONT]

    [FONT=&quot]وکمک میخواستم[/FONT] !

    [FONT=&quot]انگاربین خواب و بیداری بودم[/FONT] !

    [FONT=&quot]چشماموباز کردم ...هیچکس اونجا نبود فقط تنهایی بود و تاریکی[/FONT]!

    [FONT=&quot]سایه ی کسی رو کنارم حس کردم ...فقط یک سایه[/FONT] !

    [FONT=&quot]ناخودآگاه ترسیدم وخواستم جیغ بزنم که دستشو گذاشت رو لبم : هیسسس! آروم باش[/FONT] !

    [FONT=&quot]دستشو کنارزدم : تو کی هستی؟[/FONT]!

    -[FONT=&quot]یک غریبه ی آشنا[/FONT] !

    -[FONT=&quot]ازاینجا برو[/FONT]!

    -[FONT=&quot]باشه! توفقط آروم باش[/FONT]!



    [FONT=&quot]تنهام و زل زدم به پنجره ی واهی منم و هم سایه خیالی[/FONT] !

    [FONT=&quot]روی تختِ سردی نشسته بی تحرکم توگذشته های مبهمم گُمم[/FONT]!

    [FONT=&quot]دنبالِ هرچیزیَم که بهم حالتِ بیهوشی بده...حتی فراموشی بده[/FONT] !



    [FONT=&quot]اون سایه تنها چیزی بود که به جز من و تنهاییم تو اون اتاقِ همیشه تاریک .... وچود داشت[/FONT] !!!

    [FONT=&quot]این تنهایی رو دوست داشتم ...بهتربوداز بودن باکسانی که نمیشناختمشون[/FONT] !

    [FONT=&quot]تواین مدتی که حسابِ زمان رو نداشتم وحس میکردم ایستاده همش چشمم به پنجره دوخته شده بود ...اون حلقه ای[/FONT]

    [FONT=&quot]که دور گردنم بود بهم اچازه نمیدادسرم رو بچرخونم[/FONT] !

    [FONT=&quot]باصدای در هم توجهم جلب نشد وهمچنان به روبه رو خیره بودم[/FONT]!

    [FONT=&quot]شدم درست مثل یک مرده[/FONT] ....

    [FONT=&quot]بوی عطر ملایمی رو حس کردم و بعدصدای نازکش : بلند شو لباسات رو بپوش ... مرخص شدی[/FONT] !

    [FONT=&quot]وقتی سکوتمودید لباسها روگذاشت روی تخت ...با پام پرتشون کردم روی زمین[/FONT]!

    [FONT=&quot]فقط صدای قدمهای محکم و سریعش وبعدبسته شدن در پشت سرش...به سیاهی آسمون شب خیره بودم که صدای در دوباره توی اتاق پچید ...وصدای قدمهای آرومی توی فضا طنین انداخت[/FONT] !

    [FONT=&quot]دوباره همون سایه کنارم قرارگرفت...نسبت به همه چیزبی تفاوت بودم ...تنهاچیزی که کنجکاوم میکرد همون سایه[/FONT]

    [FONT=&quot]بود! هرچی دقت میکردم نمیتونستم چهرشو ببینم فقط سایه بود ...یک جسم سیاه[/FONT]!

    [FONT=&quot]بهم کمک کرد تا لباساموعوض کنم[/FONT] ...

    [FONT=&quot]صدای نفسهای نامنظمش سکوت بینمون رو شکسته بود... فقط بهش خیره بودم و تکون نمیخوردم[/FONT]!

    [FONT=&quot]بدون هیچ حرفی ازاتاق خارج شد ...مبهوت به جایِ خالیش خیره بودم که اون دختر قدکوتاه که اولینباردیدمش وارد شد[/FONT]...

    [FONT=&quot]دوباره نگاهمو گرفتمو به همون پنجره خیره شدم[/FONT] !

    [FONT=&quot]دستمو گرفت و سعی کرد بلندم کنه : خیلی زود همه چیز رو بهت میگم ! فقط باید دختر خوبی باشی و الان همراهم بیای[/FONT] !

    [FONT=&quot]باسماجت گفتم : من هیچ جا نمیام[/FONT] !

    [FONT=&quot]صدای ساییده شدن دندوناش و روهم کنارگوشم شنیدم[/FONT] !

    -[FONT=&quot]بسیار خب ...خودت خواستی[/FONT] !

    [FONT=&quot]الان مثلا تحدید کرد ؟! به سرعت رفت بیرون و بلافاصله اون سایه بهم نزدیک شد ...سایه ای که خیلی وقته حامیِ[/FONT]
    [FONT=&quot]منه[/FONT] !
    [FONT=&quot]نشست کنارم ...دوباره صدای نفسهای بیقرارش! همین ! اگه میخواستم تو نقاشی بِکشمش ...فقط میتونستم تصویری از یک آدمه بیقرار رو بکشم !!!همین! من هیچ تصویرِ دیگه ای از اون تو ذهنم نداشتم[/FONT] !!!
    [FONT=&quot]آروم گفت : چیزی شده ؟[/FONT]!
    [FONT=&quot]بالحن ملتمسی گفتم : اون دختر ...اون میخواد منو باخودش ببره ...من نمیخوام باهاش برم[/FONT] !
    -[FONT=&quot]جایِ نگرانی نیست ! اون نمیخواد به تو آسیبی بزنه[/FONT] !
    [FONT=&quot]باسماجت گفتم : من نمیخوام باهاش برم[/FONT] !
    [FONT=&quot]آروم و پرازخواهش گفت : بامن چی ؟! حاضری بهم اعتماد کنی و همراهم بیای ؟[/FONT]!
    [FONT=&quot]خودمو عقب کشیدمو باوحشت زل زدم به اون جسم سیاهی که حالا برام ترس داشت[/FONT] !

    [FONT=&quot]دستاش رو برد بالا : بسیار خب ! نیاز نیست بترسی ! من بهت آسیبی نمیزنم[/FONT] !

    [FONT=&quot]بعد از خارج شدنش از اتاق دوباره نگاهمو به پنجره دوختم ...به تصویرِسیاهه شب[/FONT]!

    [FONT=&quot]فقط یک کلمه تو ذهنم نقش بست : حمایت[/FONT] !

    [FONT=&quot]اون دختر که حالا فهمیدم اسمش رهاست بالاخره موفق شد و راضیم کرد تا همراهش برم[/FONT] !

    [FONT=&quot]من هیچی یادم نمیاد ...پس برام هم اصلا مهم نیست که کجا باشم ! من کسی رو به یاد نمیارم ...پس اصلا مهم نیست که باچه کسی زندگی کنم[/FONT] !!!

    [FONT=&quot]واردِ خونه شدم[/FONT] ...

    [FONT=&quot]خانومی خودش رو ویدا معرفی کرد ...هرچی به مغزم فشار میارم کمتر به نتیجه میرسم[/FONT]!

    [FONT=&quot]ویدا که چهره ی مهربونی داشت منو به سمتِ اتاقی هدایت کرد که گفت برایِ خودمه[/FONT] !



    [FONT=&quot]فقط چشمم رو دوختم به پنجره ! نسبت به همه چیز بیتفاوتم ...حسابِ زمان از دستم رفته و گذر زمان رو حس نمیکنم ...ولی این رو کاملا میفهمم که[/FONT] ...

    [FONT=&quot]زمانِ زیادیه که تو این اتاق حبس شدم ....زمانِ زیادیه که غذارو به زور میخورم[/FONT]!

    [FONT=&quot]زمانِ زیادیه که به پنجره خیره میشمو سکوت میکنم...درحدی که حتی صدامو فراموش کردم[/FONT] !!!

    [FONT=&quot]زمانِ زیادیه که خیلیا اومدن و خواستن آرومم کنن ...ولی من حتی نگاهشون نکردم! فقط یادمه که صداشون ملتمس بود[/FONT]!

    [FONT=&quot]درست شدم مرده ای که فقط چشم داره تا به یک نقطه خیره بشه[/FONT] !

    [FONT=&quot]خانومی اومد که صداش ملتمس نبود ...کاملا محکم و مطمئن حرف میزد : ببین ! اگه حرف نزنی نمیتونم بفهمم مشکلت چیه[/FONT] !

    [FONT=&quot]بیتفاوت نگاهش کردمو دوباره خیره شدم به همون پنجره! پنجره ای که الان میتونم راحت توی نقاشی تصویرش روبکشم[/FONT] !

    [FONT=&quot]وقتی دید تلاشش بی فایده است و امکان نداره من حرفی بزنم ...وادارم کرد تا دراز بکشم ...جایی که نرم وگرم بود وآرامشِ خوبی رو بهم داد[/FONT] !

    [FONT=&quot]زنجیری رو جلوی چشمم گرفت و تکونش داد...چشمام خمارشد...این خماری حس خوبی بهم داد...حس آرامش[/FONT]!

    [FONT=&quot]آرامشی که خیلی وقته حسش نکردم[/FONT]!



    [FONT=&quot]بیدارم کن[/FONT]...

    [FONT=&quot]بیدارم کن ازکابوسی که دم به دم با من میاد[/FONT] ...

    [FONT=&quot]بیدارم کن ازاین وحشت ...بیدارم کن[/FONT]!

    [FONT=&quot]فانوسم باش[/FONT]!

    [FONT=&quot]فانوسم باش تو تاریکی که لحظه لحظه بامنه[/FONT] ...

    [FONT=&quot]فانوسم باش وقتی این شب ستاره هامو میشکنه[/FONT]!

    [FONT=&quot]بامن باش[/FONT] !

    [FONT=&quot]آواز تو صدای شهر بیصداست[/FONT] ....

    [FONT=&quot]لبخند تو خلاصه ی ترانه هاست[/FONT] ......

    [FONT=&quot]دستهای تو برای زخم من دواست[/FONT].........

    [FONT=&quot]بیدارم کن[/FONT] !

    [FONT=&quot]منو ببر که خسته ام ...خسته از سیاهی ام[/FONT] ...

    [FONT=&quot]منو ببر به سمتِ صبح ....منو ببر به سمت نور ....به سمت نور[/FONT] !

    *

    [FONT=&quot]به محض بستن چشمام نوری رو دیدم ... تصویر چهره هایی تو اون نور برام نمایان شد[/FONT] !

    [FONT=&quot]دختری باچشمهای محزون و خسته بهم خیره بود...ازم میخواست براش کاری انجام بدم ! ولی نمیدونم چه کاری[/FONT] !

    [FONT=&quot]ازاون همه اندوهِ چشماش احساسِ خفقان بهم دست داد[/FONT] !!!

    [FONT=&quot]نمیدونم اون همه غم چطوری یهو تودلم جمع شد و من از سنگینیش حس کردم نفسم بالا نمیاد[/FONT] !!!

    [FONT=&quot]اون دختر کی بود ؟! ازم چی میخواست ؟! اون زن که شباهتِ زیادی به اون دختر داشت ...چراهمش بهم لبخند میزدو با چهره ی مهربونش آرومم میکرد ...یک مردِ زیبا باچهره ای دلنشین کنارِاون زن بود ...تصاویرمبهم و تار بودن ...ولی من میتونستم حالتِ چهره هاشون رو تشخیص بدم[/FONT] !

    *

    [FONT=&quot]صدایی وادارم میکرد تاچشماموباز کنم...ولی من نمیخواستم بداربشم! میخواستم همونجابمونم...میدونستم به محض[/FONT]

    [FONT=&quot]بازکردن چشمام چی درانتظارمه ! نمیخواستم[/FONT]...

    [FONT=&quot]دادزدم: نمیخوام ...نمیخوام[/FONT] !

    [FONT=&quot]همراه بادادی که زدم نفسم گرفت...طاقت نیاوردم و نشستم همزمان چشماموبازکردم[/FONT] ...

    [FONT=&quot]با دیدن چهره ی اون زن...دیگه مطمئن شدم بیدارمو دوباره اون کابوس شروع شده...کابوسِ بیداری[/FONT] !

    [FONT=&quot]نگاهمو دوختم به زمین واشک ریختم[/FONT] ...

    -[FONT=&quot]عزیزم؟! حالت خوبه؟[/FONT]!

    ..............

    -[FONT=&quot]امروزخیلی عالی بود!تو تونستی حرف بزنی[/FONT]!

    ...............

    -[FONT=&quot]من دوباره میام پیشت ! مطمئنم بازهم حرفی برای زدن داری[/FONT]....

    ...............

    -[FONT=&quot]اگه سعی کنی حرف بزنی ...منم میتونم بهت کمک کنم تاگذشته ات رو به یاد بیاری[/FONT] !

    ...............



    [FONT=&quot]تمام مدت که اون خانوم حرف میزد نگاهم به زمین بود و سکوت کرده بودم... نمیفهمیدم چی میگه ! باحواس پرتی سرمو تکون میدادم! منتظر بودم بره...میخواستم تنهاباشم ...همه ی حواسمو دادم به اون خوابی که دیدم ! شاید خواب نبود ! شایدفراترازخواب بود !!! اون تصاویر...اونا کی بودن ؟! از من چی میخواستن ؟[/FONT]!

    [FONT=&quot]فقط صدای در رو شنیدم که گویای رفتن اون زن بود[/FONT]!

    [FONT=&quot]سریع بلندشدم...مثل گمشده ای که خیلی وقته چیزی رو گم کرده ازاین طرف به اون طرف میرفتم ...به حدی بیقراربودم که برای خودم تعجب آوربود[/FONT]!

    [FONT=&quot]تواین مدت که اینجابودم اصلا به اطرافم نگاه نکرده بودم...حالابادقت دارم اتاق رو بررسی میکنم[/FONT] !

    [FONT=&quot]دروباشتاب باز کردم و رفتم بیرون ....کی حوصله داره این همه پله روبره پایین؟[/FONT]!!!

    [FONT=&quot]ازهمون بالا درحالیکه دستامو به نرده هاتکیه داده بودم دادزدم : ویداخانوم ؟[/FONT]!

    [FONT=&quot]رها؟[/FONT]!

    [FONT=&quot]هردوشون باشتاب اومدن و خیره نگاهم کردن! بادهنِ باز بهم زل زده بودن ...سریع گفتم : میشه به من کاغذ و قلم[/FONT]

    [FONT=&quot]بدین؟[/FONT]!

    [FONT=&quot]هردوشون بابهت به هم خیره شدن ...ویداخانوم درحالیکه توشوک بود روبه رها گفت : بروعزیزم[/FONT] !

    [FONT=&quot]رها سریع ازپله ها اومد بالا و خودشو به من رسوند ...بااشتیاق گفت : خوشحالم که بالاخره به حرف اومدی[/FONT]!

    [FONT=&quot]لبخندزد و سریع رفت تو اتاق ...آروم رفتم سمتش ...باهمون لبخندش یک دفترو چندتامداد گرفت سمتم[/FONT] ...

    -[FONT=&quot]بیاعزیزم[/FONT] !

    [FONT=&quot]سریع ازش گرفتمو نشستم همونجا رو زمین ! چشمامو بستمو هرچی می اومد توذهنم تند تند میکشیدم ....حتی اون سایه ی خیالی که نمیدیدمش[/FONT] !

    [FONT=&quot]یهو به خودم اومدمو دیدم دیگه چیزی تو ذهنم وجود نداره...دیگه چیزی برای کشیدن به یاد نمیارم[/FONT]....

    [FONT=&quot]چشمامو بازکردم ...اولین چیزی که دیدم صورت متعجب و بهت زده ی رها بود[/FONT]!

    [FONT=&quot]رد نگاهشو گرفتم ...به کاغذِ سفیدی خیره شدم که حالا پربود ازطرحهای عجیب غریب که به هم تنیده شده بودن[/FONT]!

    [FONT=&quot]بابهت بهش خیره بودم ...من اینارو کشیدم؟[/FONT]!

    [FONT=&quot]نمیتونم باورکنم...نه ...امکان نداره!خدایا ! درست چیزهایی که تو خواب دیدم[/FONT]!

    [FONT=&quot]باصدای رها به خودم اومدم : ایناروچطوری کشیدی؟[/FONT]!!

    [FONT=&quot]وقتی چهره ی رها رو دیدم تازه ازشوک بیرون اومدم و یادم اومد که اون نباید ببینه! اون غریبه است...من نمیخوام به کسی اعتمادکنم[/FONT] !

    [FONT=&quot]سریع برگه رو از تو دستش چنگ زدم و دویدم ...خودموپرت کردم تو اتاق و در وبستم وبهش تکیه دادم[/FONT] ...

    [FONT=&quot]نفس نفس میزدم ...یکباردیگه به اون طرح های عجیب خیره شدم ...هرچی بیشتردقت میکنم بیشترگیج میشم! اون سایه ...فقط دوتاچشمِ سیاه که بهم خیره شدن و مجبورم کردن چشمام و باز کنم ...چشمهایی که بابیقراری بهم زل زده بودن[/FONT] !

    [FONT=&quot]صدای رها دوباره من و به خودم آورد : خواهش میکنم درو باز کن! تو باید به حرفهام گوش کنی[/FONT]!

    [FONT=&quot]کلافه اون دفتر و زیر تخت گذاشتمو روزمین نشستم ...دستامو گذاشتم روی سرم[/FONT] ....

    -[FONT=&quot]آه خدایا...دارم دیوونه میشم[/FONT]!

    [FONT=&quot]همه چیزبرام گنگ و مبهمه ...کاش فقط میدونستم باید چیکارکنم[/FONT]!

    [FONT=&quot]کاش فقط یکی بود که فراموشش نمیکردم! کاش یکی به دادم میرسید ! فقط یک نفر[/FONT] ...

    [FONT=&quot]یکی که بهش اعتماد داشتم[/FONT] ...

    [FONT=&quot]آهسته بلند شدم و رفتم سمت پنجره ...پرده روکنار زدم و دستمو روی دیوار قراردادم ...به منظره ی بیرون خیره شدم[/FONT] ...

    [FONT=&quot]دستی روی شونه ام احساس کردم ...سریع برگشتم عقب با دیدن رها نفس راحتی کشیدمو چشماموبستم[/FONT] !

    - [FONT=&quot]بیابریم پایین شام بخوریم[/FONT] !

    -[FONT=&quot]اشتها ندارم[/FONT]!

    -[FONT=&quot]ای بابا! دوباره شروع کردیاااا[/FONT] !

    [FONT=&quot]برگشتم سمتِ پنجره و نگاهمو ازش گرفتم : مادر پدر من کجان ؟[/FONT]!!

    [FONT=&quot]بعداز یک سکوت طولانی آهی کشید و گفت: ببین عزیزم بهتره که چیزی ازگذشته ات ندونی...تواصلا گذشته ی[/FONT]

    [FONT=&quot]خوبی نداشتی[/FONT]!

    [FONT=&quot]سرموانداختم پایین و آروم گفتم : ولی من باید بدونم ! این حقه منه[/FONT] !

    -[FONT=&quot]میدونم عزیزم...باشه ...حالاکه دلت میخوادبدونی بهت میگم[/FONT] ...

    [FONT=&quot]پدرمادرت ... سالها پیش وقتی خیلی کوچیک بودی تو رو رها کردن[/FONT] !

    [FONT=&quot]بابهت گفتم :یعنی...یعنی اونا منو نمیخواستن؟[/FONT]!

    [FONT=&quot]سرشو انداخت پایین ...غمی تودلم نشست که باعث شد بغض کنم ...دوباره به سمت پنجره برگشتمو درحالیکه[/FONT]

    [FONT=&quot]قطره اشکی توچشمم حلقه زده بود به اون فضا خیره شدم ...حس تنهاییم ازهمیشه بیشتر شد ...حس خیلی بدی که بیشترشبیهِ شوک بود ...یعنی من تااین حد بدبختم ؟! چرا مادر پدرم نباید منو بخوان؟! چرا باید همه چیزرو فراموش کنم ؟[/FONT]!

    -[FONT=&quot]بیا بریم عزیزم! مامان داره صدامیزنه !شام آماده است[/FONT] !

    -[FONT=&quot]من هیچی نمیخوام[/FONT]!

    [FONT=&quot]هر روز مثل دیروز ...زمان متوقف شده ....نه گذشته ای هست و نه آینده ای[/FONT] !

    [FONT=&quot]همه ی چیزها باعثِ دلهره و اضطرابم میشن ! تنهاچیزی که بهم آرامش میده شبه ! دیگه بی تفاوت نیستم[/FONT] ..

    [FONT=&quot]برعکس خیلی مضطربم وکوچکترین چیز آرامشم و به هم میریزه[/FONT] !

    [FONT=&quot]این روزا حواس پرت شدم ...نمیدونم چی راسته چی دروغ ! چی غلطه و درست[/FONT] !

    [FONT=&quot]این روزا دیگه حتی نمیدونم خودم چی میخوام ...باخودم غریبه شدم ! حس میکنم خیلی وقته که خودموفراموش کردم ونمی شناسم[/FONT]...

    [FONT=&quot]چشمامو میبندم ...خواب ! چیزی که شیرین تر ازاون رو نمیشناسم[/FONT] !

    [FONT=&quot]نگاهش پراز نگرانی و خواهش بود...اون زن نگاهش بین من و یک نقطه ی نامعلوم درگردش بود ! بهم نزدیک شد[/FONT] ...
    [FONT=&quot]آروم و باتردیدبه سمتم قدم برمیداشت ...ولی من باتردید عقب می رفتم ! نگاهش درمونده و محزون شد ودستش رو باالتماس به سمتم دراز کرد ! می خواست متوقفم کنه ...میخواست باهام حرف بزنه ولی نمی تونست[/FONT] !
    [FONT=&quot]دلهره و ترس بااون همه سردرگمی همراهم شد ...همین باعث شد دیگه نتونم نفس بکشم و چشمام و باز کنم[/FONT]!




    [FONT=&quot]تصویراون زن هنوز جلوی چشمام بود ...چشمام و بستم و نفسهای عمیق کشیدم ...اولین کاری که کردم فقط دنبالِ مدادو برگه گشتم ...می خواستم تا تصویرش از جلوی چشمام محو نشده روی کاغذ ثبتش کنم ....خوابهایی که میدیدم تنهانشونه هایی بود که ازگذشته دارم[/FONT]!



    [FONT=&quot]امروز برای اولین بار به اصرار رها قراره برم مهمونی ...نگرانم ...دلشوره دارم[/FONT] !

    [FONT=&quot]برای اولین بار قراره باآدمهای مختلف روبرو بشم واین منو میترسونه[/FONT] !

    [FONT=&quot]رهایک مانتو به رنگِ سورمه ای به همراهه یک شال از کمد کشید بیرون و گرفت سمتم[/FONT]...

    [FONT=&quot]لبخندزد و گفت : بیا عزیزم ! اینارو سریع بپوش و بیا پایین[/FONT] ...

    [FONT=&quot]جلوی در ایستاده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم ! بااسترس فقط راه میرفتم[/FONT] ...

    [FONT=&quot]رها از پله ها اومد بالا و بانگرانی گفت : چرا نمیای عزیزم ؟[/FONT]!

    -[FONT=&quot]رها ...میشه با من بیای ؟! من میترسم[/FONT] !

    [FONT=&quot]لبخندزد و بالحن دلگرم کننده ای گفت : آره حتما[/FONT] !

    [FONT=&quot]هردو آروم از پله ها رفتیم پایین ...پشت سرِ رها قدم برمیداشتم ! در واقع پشت سرش خودمو مخفی کردم[/FONT] !

    [FONT=&quot]سرم پایین بود...یهو رها ازجلوم رفت کنار ! سرمو آوردم بالا...حالا من باعده ی زیادی روبه رو شده بودم ! لبموگزیدم وسرمو انداختم پایین[/FONT] !
    [FONT=&quot]رها تک تکِ مهمون هارو بهم معرفی کرد ...سنگینیِ نگاهی رو روی خودم حس کردم ! ولی هرچی نگاه میکردم اون نگاه رو پیدا نمیکردم[/FONT] !
    [FONT=&quot]باکشیده شدنِ دستم توسط رها ازکنجکاویم نسبت به اون نگاه دست کشیدم[/FONT] !

    -[FONT=&quot]بیا عزیزم ! با افسانه جون آشنا شو[/FONT] !

    [FONT=&quot]خانوم زیبایی بهم خیره شد و لبخند زد : خوشحالم که سالم و سرحال میبینمت[/FONT] !

    [FONT=&quot]لبخنداجباری زدمو گفتم : ممنونم ...ولی من شمارو نمیشناسم[/FONT] !

    -[FONT=&quot]حق داری عزیزم ! من مامانِ کامران هستم[/FONT] !

    [FONT=&quot]به آقایی اشاره کرد و ادامه داد : اون پسرِ منه ! اسمش کامرانِ[/FONT] !

    [FONT=&quot]روبه من ادامه داد: دلت میخواد باهاش آشنا بشی ؟[/FONT]!

    [FONT=&quot]هنوز سنگینیِ اون نگاه رو احساس میکردم ولی نمیفهمیدم صاحبِ اون نگاه چه شخصیه ! چرانمیبینمش؟[/FONT] !

    [FONT=&quot]داشتم گیج می شدم[/FONT] !

    [FONT=&quot]صدای شخصی دوباره منو به خودم آورد : حواست با منه دخترم ؟[/FONT]!

    [FONT=&quot]باگیجی برگشتم سمتِ صدا : بله ؟[/FONT]!

    [FONT=&quot]لبخند زد : هیچی عزیزم ! راحت باش[/FONT] !

    [FONT=&quot]نگاهم روی همه ی مهمونا چرخید ...همه بهم خیره بودن و باهم پچ پچ میکردن! فقط لبخندِتحقیر آمیزشون رو میتونستم ببینم ! یهو بغضی به گلوم چنگ انداخت ...شایدیک بغضِ کهنه! .دستی روی صورتم احساس کردم که منو مجبور میکرد بهش نگاه کنم ...سرمو چرخوندم تا صاحبِ اون دست رو ببینم ! چشمای آبیش رو دوخته بود بهم و لبخند میزد ولی وقتی چهرمو دید بانگرانی لیوانی رو گرفت سمتم ! آب رو سرکشیدم و به ناجیِ خودم خیره شدم[/FONT] !

    [FONT=&quot]اون پسر باچشمای آبی و قشنگش آرامشِ خاصی توی چهره اش داشت ! دستمال گردنِ آبی بسته بود و کت شلوارِمشکی پوشیده بود[/FONT] ...

    -[FONT=&quot]خوبی ؟[/FONT]

    [FONT=&quot]صداش باعث شد از زل زدن بهش دست بکشم[/FONT] !

    [FONT=&quot]بهش لبخند زدم و سرموتکون دادم[/FONT] ...

    [FONT=&quot]لبخند زد و زمزمه کرد : خدارو شکر[/FONT] !

    [FONT=&quot]باصدای ضعیفی گفتم : شما ...آقا کامران هستید ؟؟[/FONT]!

    [FONT=&quot]باهمون لبخندِجذابش ابروهاشو انداخت بالاو باشوخی گفت : بچه ها بهم میگن کامی ! تو هم راحت باش[/FONT]!

    [FONT=&quot]خندیدم[/FONT] !

    [FONT=&quot]سرم و انداختم پایین : اسمِ قشنگی داری[/FONT] !

    [FONT=&quot]چقدر زود صمیمی شدم باهاش ! اصلا تازگی ها حرکات و رفتارم و حرفام دستِ خودم نیست[/FONT] !

    [FONT=&quot]درست مثل یک بچه ... نمیدونم باید چه طوری رفتار کنم[/FONT] !!!

    [FONT=&quot]سنگینیِ اون نگاه دوباره توجهم رو جلب کرد[/FONT] !

    [FONT=&quot]کارتی رو گرفت سمتم : این شماره ی منه عزیزم ! هروقت که بخوای میتونیم همو ببینیم[/FONT] !

    [FONT=&quot]دستمو بوسید : به امیدِ دیدار[/FONT] !

    [FONT=&quot]و خیلی سریع و باعجله رفت ! وا ! این برای چی یهو رفت[/FONT] !

    [FONT=&quot]اون نگاه مطعلق به کیه ؟[/FONT]!

    [FONT=&quot]کارت رو توی دستم فشردم و به دنبالش دویدم ...همه جارو دنبالش گشتم ...ولی انگار غیب شده بود! رفتم سمت حیاط[/FONT]

    [FONT=&quot]وبه درِِ ورودی خیره شدم[/FONT] ....

    [FONT=&quot]یهو سرم تیر کشید ...دستمو گذاشتم روی سرم و فشار دادم ! به محضِ بستنِ چشمام تصاویری رو دیدم[/FONT] ....
    *

    [FONT=&quot]دختر بچه ای روی زمین نشسته بود و زانوهاش رو تو بغلش گرفته بود ! رها خوشحال و خندون بسته ای رو به دست داشت وجیغ می کشید : سارا ! ببین مامانم برام چی خریده[/FONT] !

    [FONT=&quot]سارا باحسرت به رها چشم دوخت[/FONT] ...

    [FONT=&quot]رها با ذوق ادامه داد : ببین... مامانم برام خریده ! قشنگه ؟؟[/FONT]!!

    [FONT=&quot]سارا بالبخندی که پر از حسرت بود سرش رو تکون داد[/FONT] ...

    -[FONT=&quot]مامانم میگه ...یکی مثل همیشه برات هدیه آورده[/FONT]!

    [FONT=&quot]نورِِِ امید در چشمانِ دخترک موج زد وباذوق گفت : برای من ؟[/FONT]!

    [FONT=&quot]برای خودِ خودم ؟[/FONT]!!

    -[FONT=&quot]آره دیگه[/FONT] !

    [FONT=&quot]دخترک در حالی که برقِ شادی در چشمانش بود به سرعت بلند شد و دوید[/FONT] !

    [FONT=&quot]بافریادگفت : فرشته ی مهربون ؟! کجایی ؟[/FONT]!

    [FONT=&quot]صدایی نیومد ...دوباره دادزد : آهای ؟! فرشته ؟[/FONT]!

    [FONT=&quot]صدایی رو از پشت سرش شنید : سارا صبر کن کادوی تو اینجاست[/FONT] !

    [FONT=&quot]به پشت سرش نگاه کرد...بادیدن ویدا خانوم که هدیه ای به دست داشت همه ی هیجانش رو از دست داد[/FONT] !

    [FONT=&quot]غمگین گفت : پس فرشته ی مهربون کجاست ؟[/FONT]!
    [FONT=&quot]ویداخانوم که اون رو دختر بچه ای خیال پرداز میدید گفت : عزیزم این هدیه روی میزت بود[/FONT] !
    [FONT=&quot]کادو رو گرفت و بی صبرانه بازش کرد ...بادیدنِ اون پیراهنِ زیبا که به رنگِ زرد بود ودوتابال داشت دوباره از سرِ شوق جیغ کشید : ممنونم فرشته ی مهربون[/FONT] !
    *

    [FONT=&quot]بلافاصله چشمامو باز کردم ...به محض باز کردن چشمام مردی بلند قامت رو دیدم که درست روبه روی من و در فاصله ی کم ایستاده بود[/FONT] !

    [FONT=&quot]سرمو بلند کردم تا نگاهش کنم ...برای دیدنش باید اونقدر سرمو میگرفتم بالا تا گردنم درد میگرفت ! باترس ازش فاصله گرفتم و رفتم عقب ...همین باعث شد تعادلم رو از دست بدم ...داشتم از پشت میوفتادم که دستِ محکمی دورِکمرم حلقه شد[/FONT] !

    [FONT=&quot]حالا صورتش نزدیکِ صورتم بود ...باتردید بهش خیره شدم . کاملا روم خم شده بود...ازاون همه نزدیکی نفسم تو سـ*ـینه ام حبس شد[/FONT] !

    [FONT=&quot]بهم لبخند زد و خواست حرف بزنه که صدای رها مانعش شد[/FONT] !

    -[FONT=&quot]بیا کارت دارم[/FONT] !!!

    [FONT=&quot]دوباره بهم خیره شد ...ولی این دفعه باتردید و نگرانی ! ودوباره خواست حرف بزنه که رها گفت : بیادیگه[/FONT] !

    [FONT=&quot]کلافه دستش و تو موهاش کشید و به اجبار رفت سمتِ رها[/FONT] !
    [FONT=&quot]نفس راحتی کشیدم و صاف ایستادم[/FONT] !
    [FONT=&quot]اون تصاویر چی بود که به محضِ بستن چشمام میدیدم ؟! اون دختر که اسمش سارا بود ...حس میکردم خیلی وقته میشناسمش[/FONT] !
    [FONT=&quot]دستی روی شونه ام احساس کردم ...وحشت زده برگشتم سمت صاحب اون دست که باچهره ی نگرانِ رهامواجه شدم[/FONT] !
    -[FONT=&quot]وای ببخشیدعزیزم ترسوندمت ؟[/FONT]!
    [FONT=&quot]نفسمو باشتاب فوت کردم و گفتم : نه...من خوبم[/FONT] !
    [FONT=&quot]لبخند زد : چرا اینجا تنها ایستادی ؟! بیا بریم داخل[/FONT] ...
    -[FONT=&quot]ممنون ...من همینجا راحتم[/FONT] !

    -[FONT=&quot]بیابریم ...شام آماده اس[/FONT] !

    [FONT=&quot]بدون توجه به حرفش یهو بی هوا سوالی که ذهنمو مشغول کرده بود پرسیدم : سارا کیه ؟[/FONT]!

    [FONT=&quot]باچشمای گرد و دهنِ باز بهم زل زد ! ولی خیلی زود به خودش اومد و بادستپاچگی گفت : این اسم رو از کجاشنیدی ؟[/FONT]!

    [FONT=&quot]سرمو انداختم پایین و سکوت کردم[/FONT] ...

    -[FONT=&quot]حالا بعدا همه چیزو برات میگم عزیزم ...بیابریم داخل[/FONT] !

    [FONT=&quot]از رها خواهش کردم که شام و برام بیاره بیرون چون طاقتِ اون همه نگاهِ تحقیر آمیز رو نداشتم[/FONT] !

    [FONT=&quot]بعداز شام و رفتن مهمونا به اتاقم رفتم ....رها اومد کنارم نشست و لبخند زد[/FONT] ...

    -[FONT=&quot]رها ...میشه از گذشته ام برام بگی ؟[/FONT]!

    -[FONT=&quot]دونستنِ گذشته ات هیچ کمکی بهت نمیکنه ! فقط اینو به یاد داشته باش ...تو نباید به هرکسی اعتماد کنی[/FONT] !

    [FONT=&quot]باصدایی که اومد هردو برگشتیم ودنبال صاحب صداگشتیم[/FONT] !

    -[FONT=&quot]رهاجان ...میشه تنهامون بزاری لطفا ؟[/FONT]!

    [FONT=&quot]من و رها هردو جا خوردیم وبه هم نگاه کردیم[/FONT] !

    [FONT=&quot]ناخودآگاه ترسی به وجودم سرازیر شد که دست و پام به لرزه افتاد[/FONT] !

    [FONT=&quot]رها دستاشو جلوی سـ*ـینه اش قفل کرد و با سماجت گفت : متاسفم ! فکر نکن میتونی فریبش بدی ...من[/FONT] ...

    [FONT=&quot]به سمتِ رها خیز برداشت ...با هرقدمی که به سمتش میرفت ...رها یک قدم به عقب برمی داشت[/FONT] !

    -[FONT=&quot]رها برو تا قاطی نکردم[/FONT] !

    [FONT=&quot]رها حرکتی نکرد وخیره نگاش میکرد[/FONT] !

    -[FONT=&quot]شمارشِ من آغاز میشه ! 1[/FONT]....

    [FONT=&quot]رها نگران بهم چشم دوخت وملتمسانه گفت : بهش اعتماد نکن ... اون همه رو فریب میده[/FONT] ...

    -2...

    [FONT=&quot]نگاهِ رها باتردید بهم دوخته شد[/FONT]...

    -3 !

    [FONT=&quot]رها سریع رفت و منو تنها گذاشت[/FONT] !

    [FONT=&quot]باترس بهش خیره شدم ...چهراش رو واضح نمیدیدم[/FONT] ...

    [FONT=&quot]پوزخندِ صداداری زد : از من میترسی ؟[/FONT]!

    [FONT=&quot]آب دهنم و به زور فرو دادم ورفتم عقب ! باهردو دستش به موهاش چنگ زد وپشت به من ایستاد ...دستاشو پشتِ گردنش[/FONT]

    [FONT=&quot]قلاب کرد ! حالا میتونستم دقیق تر ببینمش ...یک شلوار جین با تیشرت و کت اسپرت مشکی پوشیده بود ...یک پاکتِ سفید از تو جیبش کشید بیرون و به سمت میز صندلی که زیر نور ملایم چراغ قرار داشت رفت[/FONT] .....
    [FONT=&quot]نشست و سیگارش و روشن کرد ...اصلا از حرکاتش سر در نمی آوردم[/FONT] !
    [FONT=&quot]داشت بافندکش سیگارشو آتیش میزد که گفت : بیا اینجا[/FONT] !
    [FONT=&quot]صداش بااینکه آروم بود ولی لرزه به تنم انداخت ! شاید به خاطر تحکم لحنش[/FONT] !
    [FONT=&quot]آروم رفتم سمتش ...سرشو به پشتی صندلی تکیه داده بود و چشماشو بسته بود ....به محض اینکه کنارش نشستم نیم خیز شد سمتم و بااون چشمای سیاه زل زد بهم[/FONT] !!!
    [FONT=&quot]جاخوردم و خودمو کشیدم عقب ...پوزخند زد ! سرم و انداختم پایین ...نفسش و محکم داد بیرون و دوباره به صندلیش تکیه زد ...زیر چشمی حرکاتش و زیر نظر گرفتم ...پُکِ عمیق و محکمی به سیگارش زد ...سرش و گرفت بالا و دودش و دادبیرون[/FONT] ...

    [FONT=&quot]زمزمه کرد : کاری باهات ندارم ! برو[/FONT] !

    [FONT=&quot]وای خدایا شکرت !بهتر از این نمیشد ! سریع بلند شدم و باقدمهای بلند به سمتِ خونه رفتم[/FONT] !



    [FONT=&quot]اون اوایل دنبالِ کسی میگشتم که بتونم بهش اعتماد کنم ...یکی که بهش تکیه کنم و ازفراموشیم سواستفاده نکنه و باهام صادق باشه[/FONT] !

    [FONT=&quot]خدارو شکر میکنم به خاطر داشتن رها و ویدا جون ! آخه اونا خیلی بهم کمک کردن و هوامو داشتن ! اونا حامی های منن[/FONT]!!!

    [FONT=&quot]اونا اجازه نمیدن که باغریبه ها حرف بزنم و حواسشون بهم هست که از خونه بیرون نرم[/FONT] !

    [FONT=&quot]خب شاید این بهترین راه باشه برای کسی که حافظه شو از دست داده[/FONT] ...

    [FONT=&quot]چشمم افتاد به اون کارت ! شاید یکی دیگه هم باشه که بتونم بهش اعتماد کنم ! بادستهایی لرزون شماره شو گرفتم[/FONT]

    [FONT=&quot]بلافاصله جواب داد : جانم[/FONT] !

    -[FONT=&quot]الو ...ببخشید آقا کامران ؟! خودتون هستید ؟[/FONT]!

    [FONT=&quot]صداش مهربون شد وبااشتیاق گفت : البته که خودم هستم[/FONT] !

    -[FONT=&quot]من[/FONT] ...
    -[FONT=&quot]میدونم عزیزم ! مگه میشه صدای قشنگت رو فراموش کنم[/FONT] !
    [FONT=&quot]سکوت کردم و ناخودآگاه سرمو انداختم پایین[/FONT] !
    -[FONT=&quot]امروز همو ببینیم چطوره ؟[/FONT]!
    [FONT=&quot]بالحنِ آرومی گفتم : خوبه[/FONT] !

    [FONT=&quot]چقدر پررو شدم ! رها و ویدا خانوم بهم اجازه ی بیرون رفتن نمیدادن بعدمن خیلی راحت غریبه ها رو دعوت میکنم[/FONT] !

    [FONT=&quot]روی مبل...روبه روی من نشسته بود وبهم لبخند میزد ...رها هی می اومد وازش پذیرایی میکرد و همین باعث میشد نتونه[/FONT]

    [FONT=&quot]باهام تنها باشه و راحت حرف بزنه[/FONT] !!!

    [FONT=&quot]آروم گفت : بریم توی حیاط ؟[/FONT]!

    [FONT=&quot]شونه هامو انداختم بالا : هرطورمیلِ شماست[/FONT] !

    [FONT=&quot]بلندشد اومد سمتم و دستم و گرفت ...همراهش رفتم ...نشست روی اون صندلی که اون شب اون پسر باچشمای سیاهش بهم زل زد[/FONT] !

    --[FONT=&quot]ویداخانوم و رها اذیتت میکنن ؟[/FONT]!

    [FONT=&quot]هول شدم : نه برای چی باید اذیتم کنن ؟[/FONT]!

    -[FONT=&quot]ببین عزیزم ...هروقت هرکاری داشتی ...اگه خدانکرده مشکلی داشتی من دربست درخدمتم[/FONT] !

    [FONT=&quot]به پشتی صندلی تکیه داد و درحالیکه چشماشو می بست لبخند زد : باهام راحت باش[/FONT] !

    [FONT=&quot]صدای شخصی باعث شد هول بشم و دست و پام و گم کنم[/FONT] !

    -[FONT=&quot]به به ! آقا کامران[/FONT] !

    [FONT=&quot]کامران هول شد ! برگشتم سمتِ صدا ...دستاش تو جیبش بود ...نگاهم و آوردم بالا که... بااون چشمای مشکی برخوردکرد[/FONT]!

    [FONT=&quot]ناخودآگاه رفتم پشتِ سر کامران پنهان شدم و دستش رو گرفتم[/FONT] !

    [FONT=&quot]آروم گفتم : من میترسم کامی[/FONT] !

    [FONT=&quot]کامران بهم زل زد و خندید : نترس عزیزم من اینجام[/FONT] !

    [FONT=&quot]سرموانداختم پایین ! چرا این همه زود صمیمی شدم یاهاش ؟! شاید برای این که دلم تنگ شده برای صمیمی شدن ! برای پناه بردن به کسی ...برای اعتماد کردن ! برای نزدیک بودن به یک نفر ! وقتی حتی باخودت هم غریبه ای ...غریب ترو تنهاتراز تو توی دنیا پیدانمیشه! اونقدر احساسِ غریبی و تنهایی داشتم که دیگه خسته شدم[/FONT] !

    [FONT=&quot]دلم میخواست باکامران صمیمی باشم ...اون دوستِ من بود[/FONT]!

    [FONT=&quot]بهم اخم کرد و باتحکم گفت : بیا اینجا ببینم[/FONT] !

    [FONT=&quot]باترس نگاهمو گرفتم و به کامران خیره شدم ...لبخندمطمئنی زدو بهم اشاره کرد که به حرفش گوش بدم[/FONT] !

    [FONT=&quot]آروم باقدمهای لرزون در حالیکه سرم پایین بود رفتم جلوش ایستادم[/FONT] ...

    -[FONT=&quot]بیا جلوتر[/FONT] !

    [FONT=&quot]آب دهنم و به زور فرو دادم . رفتم جلو و نزدیک بهش ایستادم[/FONT] ...

    -[FONT=&quot]سرت و بگیر بالا[/FONT] !

    [FONT=&quot]خیره شدم به اون چشمای سیاه ...باهمون اخمِ غلیظش گفت : تو به چه حقی بایک مردِ غریبه این همه صمیمی میشی؟[/FONT]!

    [FONT=&quot]سکوت کردم و باخجالت سرم و انداختم پایین[/FONT] !

    -[FONT=&quot]باتو اَم! به من نگاه کن[/FONT] !

    [FONT=&quot]لبم و گزیدم و سرم و بیشتر بردم پایین ! من نمیدونم اصلا به اون چه ربطی داره ؟[/FONT]!

    -[FONT=&quot]کامران دیگه حق نداری پات و اینجا بزاری شنیدی ؟[/FONT]!

    [FONT=&quot]به چه حقی باکامران اینطوری حرف زد ؟! اصلا مگه این خونه مالِ اونه ؟[/FONT]!

    [FONT=&quot]باجراتی که نمیدونم از کجا به وجودم سرازیر شده بود دستاموجلوی سـ*ـینه ام قفل کردم گفتم : اونی که باید بره شما هستین[/FONT] !

    [FONT=&quot]اول یه خورده تعجب کرد ولی سریع به خودش اومد و درحالیکه باقیافه ی حق به جانبش سعی در ترسوندنِ من داشت گفت : معلومه که زیادی به کامران جونت اعتماد داری ! خب من یک پیشنهادِ عالی دارم[/FONT] ...

    [FONT=&quot]روبه کامران ادامه داد : کامران ! میتونی از امروز ببریش پیشِ خودت[/FONT] !

    [FONT=&quot]روبه من ...در حالی که پوزخند میزدو یک تای ابروش و داده بود بالا خطاب به کامران ادامه داد : خونَت[/FONT] !

    [FONT=&quot]وای چه عالی ! خیلی خوب می شد اگه کامران منو به خونه اش دعوت میکرد !!! من خیلی دلم میخواد خونه ی دوستم و ببینم[/FONT] !

    [FONT=&quot]رفتم سمتش و گفتم : کامی ؟[/FONT]!

    [FONT=&quot]خندید : جونم[/FONT] !

    -[FONT=&quot]منو میبری خونه ات ؟[/FONT]!!!

    [FONT=&quot]درحالیکه چشماش ازخوشحالی برق میزد گفت : البته که میبرمت[/FONT] ! !!

    [FONT=&quot]لبخند زدم و دستش و گرفتم[/FONT] !

    [FONT=&quot]یکی وحشیانه دستمو گرفت و کشید[/FONT] !

    [FONT=&quot]دادزد : همین الان برو تو اتاقت[/FONT] !

    [FONT=&quot]برگشتم سمتِ صدا ...اون پسر...بااون چشمای سیاهش چی ازجونم میخواست ؟[/FONT]!

    [FONT=&quot]بانگاهِ پرازغمم به چشمای نگرانِ کامران خیره شدم ! کامران با لبخندمطمئنش جلوم زانو زد و دستامو گرفت : خیلی زود میبرمت پیشِ خودم ! خیلی زود ...بهت قول میدم[/FONT] !

    [FONT=&quot]درحالیکه نگاهِ غمگینم رو ازش برنمیداشتم ...توسطِ اون عوضی دستم کشیده میشد[/FONT] !

    [FONT=&quot]پرتم کرد تو اتاق و درو بست[/FONT] ...



    [FONT=&quot]ازاون روز خیلی میگذره ...ولی هنوز کامران و ندیدم! اون بهم قول داد برمیگرده پیشم ! ولی تنهام گذاشت...کنار پنجره ایستاده بودم و دستام و بغـ*ـل کردم ...دستی روی شونه ام احساس کردم : چیزی شده عزیزم ؟[/FONT]

    [FONT=&quot]بهش لبخند زدم[/FONT] ...

    -[FONT=&quot]رها ؟ تو میدونی کامران کجاست ؟[/FONT]!

    [FONT=&quot]اول تعجب کرد ولی یهو خندید : بعید میدونم دیگه جرات کنه پاش و اینجا بزاره[/FONT] !

    [FONT=&quot]بابهت بهش خیره شدم : منظورت چیه ؟[/FONT]

    -[FONT=&quot]منظورم[/FONT] ...

    [FONT=&quot]حالا تو چرا گیر دادی به کامران ؟[/FONT]!

    -[FONT=&quot]اون بهم قول داد منو ببره خونه اش[/FONT] !!!

    [FONT=&quot]رها بهت زده بهم خیره شد ! مگه من حرفِ بدی میزنم که اینطوری بهم خیره میشن ؟[/FONT]!!!

    -[FONT=&quot]تو حالت خوبه ؟؟؟[/FONT]!

    -[FONT=&quot]آره من خوبم[/FONT] ...

    -[FONT=&quot]ولی من اینطوری فکر نمی کنم[/FONT] !

    -[FONT=&quot]دلم واسه کامران تنگ شده ...چرا هیچکس منودرک نمیکنه[/FONT] !
    -[FONT=&quot]تو مطمئنی دلت واسه کامران تنگ شده ؟[/FONT]!

    -[FONT=&quot]خب ...آره ! من مطمئنم[/FONT] !

    [FONT=&quot]سردردِ شدیدم باعث شد چشمامو ببندم ... وخیلی زود خوابم برد[/FONT] !



    [FONT=&quot]باسروصدای زیاد بدون اینکه چشمامو باز کنم نشستم[/FONT] !

    [FONT=&quot]هنوز دستمالی که از دیشب به خاطرِسردردبسته بودم رو سرم بود[/FONT] !

    [FONT=&quot]بلندشدم و آروم به سمت در حرکت کردم ...تو تاریکی به زور راه میرفتم ...در اتاق رها بسته بود ولی سروصدای زیادی ازداخلش میومد ...خواستم برم سمتش که بیخیال شدم و از پله ها رفتم پایین ....رفتم توآشپزخونه برای خوردن آب که بادیدنش نزدیک بود جیغ بزنم[/FONT] !

    [FONT=&quot]اونم بادیدن من نزدیک بود شیشه ی آب از تو دستش بیفته زمین[/FONT] !

    [FONT=&quot]بهت زده بهم خیره بود[/FONT] ...

    [FONT=&quot]آروم گفتم : تو...تو اینجا چیکارمیکنی ؟[/FONT]!

    [FONT=&quot]دست به سـ*ـینه باحالت حق به جانبی گفت :ببخشید باید ازشما اجا زه میگرفتم ؟[/FONT]!

    -[FONT=&quot]رها کجاست ؟[/FONT]!

    [FONT=&quot]به سمتم خیز برداشت و چشماشو ریز کردوبادقت بهم خیره شد[/FONT]!

    -[FONT=&quot]بادیگاردت نیست ...ازم میترسی[/FONT] ...

    [FONT=&quot]باشیطنت ادامه داد: مگه نه؟[/FONT]!

    -[FONT=&quot]نه خیر آقای محترم ...من بدون رها هم میتونم از پسِ خودم بربیام[/FONT]!

    [FONT=&quot]اصلا هم نمیترسم[/FONT]!

    -[FONT=&quot]میترسی[/FONT]!

    -[FONT=&quot]نه[/FONT]!

    -[FONT=&quot]میترسی چون کوچولویی[/FONT]!

    [FONT=&quot]بااخم دادزدم :من کوچولو نیستم[/FONT] !

    [FONT=&quot]دستشو گرفت جلو دهنش ...تابلو بود داشت خنده شو کنترل میکرد تامن نبینم[/FONT]!

    [FONT=&quot]لجم گرفت!من دارم حرص میخورم اون پررو میخنده[/FONT]!!

    [FONT=&quot]اومد سمتم خواستم برم عقب که بادیوار برخوردکردم ...چشمام ازدرونم خبرمیداد که چقدر ترسیدم[/FONT]!!!

    [FONT=&quot]کفِ دستشوکنارسرم چسبوند به دیوار وآروم گفت: چون هرکار دلم بخواد میتونم باهات بکنم[/FONT] !

    [FONT=&quot]وتوهم هیچ کاری از دستت برنمیاد ! فهمیدی کوچولو؟[/FONT]!

    [FONT=&quot]چشمام گرد شد ! لحنش نه تنها تحدید آمیز نبود ...بلکه باخنده همراه بود[/FONT] !



    [FONT=&quot]ویدا جون یک صندوقچه چوبی بهم دادو گفت مالِ منه ...من که یادم نمیاد...ولی اونامیگن مطعلق به منه[/FONT]

    [FONT=&quot]به محضِ بازکردنِ جعبه یک ساز دهنی زیبارو دیدم ...یعنی من بلدم ساز بزنم ؟[/FONT]

    [FONT=&quot]شونه هامو انداختم بالا ...روی لبه ی پنجره نشستمو اون ساز و روی لبم قرار دادم ...لبم به صورت ناخودآگاه[/FONT]

    [FONT=&quot]روی ساز حرکت میکرد ...اول بهت زده شدم ...ولی بعدچشمامو بستمو تمرکزکردم[/FONT] ...

    [FONT=&quot]تازه داشتم ازصدای دلنشین اون نوا لـ*ـذت میبردم که...دوباره تصاویراومدن توذهنم ودستم ناخودآگاه روی برگه[/FONT]

    [FONT=&quot]که کنار پنجره گذاشته بودم حرکت میکرد[/FONT] !

    [FONT=&quot]یهو دستم ازحرکت ایستاد ...چشماموآروم باترس بازکردم ...بهت زده به اون نقاشی زیبا خیره شدم[/FONT]!

    [FONT=&quot]نمیدونم چقدر گذشت که زل زده بودم به اون تصویر که صدای رها رو شنیدم[/FONT]...

    -[FONT=&quot]اینجایی؟[/FONT]!

    [FONT=&quot]سریع به خودم اومدم و نقاشی رو پشتم پنهون کردم[/FONT] !

    [FONT=&quot]به اجبار یک لبخندهمراه باترس زدم[/FONT]!

    [FONT=&quot]مشکوک به دستم خیره شد که پشتِ سرمه! ولی به رو نیاورد و گفت :حاضرشو میخوایم بابچه هابریم بیرون[/FONT]!

    [FONT=&quot]عه !بچه ها ...بچه ها! حالم ازهمه شون به هم میخوره!همه شون میدونن چه اتفاقی برام افتاده و با ترحم بهم نگاه میکنن[/FONT]!

    -[FONT=&quot]من نمیام[/FONT]!

    -[FONT=&quot]اِی وای! چرا عزیزم؟ ! نمیشه که[/FONT] ...

    -[FONT=&quot]مگه ویداجون خونه نیست ؟[/FONT]

    -[FONT=&quot]چرا[/FONT] !

    -[FONT=&quot]من پیشش میمونم[/FONT] !

    -[FONT=&quot]باشه هرطور میلته ...چیزی لازم داشتی به مامان بگو[/FONT] !

    -[FONT=&quot]باشه ...ممنون[/FONT]!

    [FONT=&quot]لبخندزد و خارج شد ..نفسمو آسوده رها کردم و دوباره به نقاشی خیره شدم[/FONT] !

    [FONT=&quot]یک دشت زیبا پرازقاصدک های معلق تو هوا ...دختری میونِ اون دشت ایستاده بود و به آسمونِ شب خیره شده بود[/FONT]!

    [FONT=&quot]قسمتی ازلباسش رو باد به پرواز در آورده بود ....یک مرد جلوش زانو زده بود وسرش پایین بود[/FONT] !

    [FONT=&quot]دختر بدون توجه به اون مرد نگاهش رو به نورِدرخشنده ی مهتاب دوخته بود[/FONT]!

    [FONT=&quot]اوه خدای من ! اون مرد دوتابال داشت!بالهای زیبایی که من حیرت زده بودم ازاینکه خودم کشیدمش[/FONT]!

    [FONT=&quot]آخه چطورمیتونم نقاشی بکشم ؟! چرا دستم ناخودآگاه حرکت میکنه ؟[/FONT]!

    [FONT=&quot]بااومدنِ رها دوباره مجبور شدم پنهونش کنم[/FONT] ...

    -[FONT=&quot]عزیزم لطفا لباسهات رو بپوش که بریم ...بهانه نیار چون اصلاقبول نمیکنم...باید بیای[/FONT] !!!

    [FONT=&quot]وا ! این رها چرا این مُدِلیه؟! اون که موافقت کرد...اصلاهم براش مهم نبود ...پس چرا الان اصرارداره که برم ؟[/FONT]!

    [FONT=&quot]گیج شده بودم[/FONT] ....

    [FONT=&quot]رفت سمت کمد ویک مانتوی لیِ آبی همراه باشالِ سورمه ای وشلوارِهمرنگش کشیدبیرون و گرفت سمتم[/FONT]...

    [FONT=&quot]بابهت بهش خیره بودم ...باکلافگی گفت : بیااینارو بپوش ..فقط سریعتر[/FONT] !

    [FONT=&quot]وبدون اینکه مهلت حرف زدن بهم بده ازاتاق خارج شد[/FONT]...

    [FONT=&quot]هنوز پر بودن اون کمد برام قابل باور نبود! اون لباسها نو هستن ...پس نمیتونن مال من باشن[/FONT] !

    [FONT=&quot]اگه مال من نیست پس چرا من ازشون استفاده میکنم؟! این همه لباس ...همه زیبا و شیک وتمیز ! مرتب تو کمد چیده شدن برای من ؟!!! باورم نمیشه ...یعنی رها و مامانش این کارو کردن ؟!!! ازهمه جالب تر اینه که همه شون سورمه ای هستن[/FONT] !!!!!

    [FONT=&quot]درحالیکه ذهنم پر بود از سوال ولی چاره ای نداشتم جز اینکه همراهه رها برم[/FONT] ...

    [FONT=&quot]بابهت بهش خیره بودم ...با ضربه هایی که بهم وارد میشد به خودم اومدمو نگاهمو ازش گرفتم ...سرمو انداختم پایین ...رها زمزمه وار گفت : دیوونه داری با نگاهت قورتش میدی[/FONT] !

    [FONT=&quot]لبمو گزیدم[/FONT] ...

    -[FONT=&quot]سلام[/FONT] !

    [FONT=&quot]سرموگرفتم بالا و نگاش کردم مثل همیشه سورمه ای پوشیده بود ...لبخند زد و دستشو گرفت سمتم[/FONT] ...

    [FONT=&quot]به دستش خیره شدم ! واقعا فکرکرده دستشو میگیرم؟[/FONT]!
    [FONT=&quot]بدون توجه بهش از کنارش رد شدمو کنارماشین ایستادم ... خب چیکارکنم نمیتونستم سوار ماشین شم[/FONT] !
    [FONT=&quot]من میخواستم عقب بشینم ولی سمت عقب در نداشت[/FONT] !!! وبایدازجلو میرفتی عقب...

    [FONT=&quot]بهت زده همونجا تو همون حالت خشک شده بود[/FONT]!

    [FONT=&quot]رها دستشو گرفت جلو دهنش و سعی کرد خنده اشو کنترل کنه! دستِ خشک شده اش و که تو همون حالت مونده بود رو گرفت و بعد ریلکس اومد سمت من و درجلو رو باز کرد ... صندلی رو دادجلو و گفت :سوار شو عزیزم[/FONT] !

    [FONT=&quot]رفتم عقب نشستم ... رها صندلی رو درست کرد و نشست جلو[/FONT] !

    [FONT=&quot]باقیافه ای پکر اومد و نشست پشتِ فرمون ...از تو آینه نگاه خیره اشو برنمیداشت[/FONT] !

    [FONT=&quot]موزیک ملایمی توی ماشین درحال پخش بود[/FONT] ....

    [FONT=&quot]زیرچشمی زیر نظر گرفتمش....درحالیکه به سیگارش پُک عمیقی میزد سرشو به پشتیِ صندلیش تکیه داده بود[/FONT] ...

    [FONT=&quot]بیتفاوت به بیرون چشم دوختم ...چقدر پنجره هاش کوچیکه ! هیچی دیده نمیشه ... ماشینش به اندازه کافی سیاه هست من نمی فهمم چه لزومی داشت دیگه شیشه هاش و سیاه کنه !!!! قلبم گرفت[/FONT] ...

    [FONT=&quot]تالحظه ی توقف ماشین فقط موزیک سکوت رو شکسته بود[/FONT] ..

    [FONT=&quot]همه سر میز نشستن و مشغول خوش و بش بودن ...ولی من ساکت به میز خیره بودم[/FONT] !

    [FONT=&quot]من برای خودم غریبه بودم چه برسه به دیگران[/FONT] !

    [FONT=&quot]اشتها نداشتم ...نمیدونستم باید چیکارکنم ! برم که خیلی ضایع است ...حوصله ی نشستن هم ندارم[/FONT] !
    حرفای بزرگترا همیشه حوصله سربره ! رها از من کوچیکتره ولی علاقه ی زیادی به حرفاشون نشون میداد !!!

    [FONT=&quot]نگاهم بی حوصله می چرخید که روی چشمای مشکی ومشتاقش توقف کرد و ثابت موند!داشت به غذام اشاره میکرد و سرشوسوالی تکون میدادکه چرا نمیخوری ! چه عجب تواین همه آدم بالاخره یکی فهمید دارم نگاه میکنم و هیچی نمیخورم[/FONT]!!!

    [FONT=&quot]عه ! همش تقسیره رهاست ...صد دفه گفتم من نمیام ولی اصرارکرد و مرغش یه پا داشت! دوباره چشمم افتاد بهش که بایک اخم (به شوخی) بهم خیره بودو سرشو کج کرده بود[/FONT] !

    [FONT=&quot]همه داشتن باهم حرف میزدن و حسابی مشغول بودن ...ولی اون همش همه حواسش به منه !یکی نیست بگه آخه سرت تو کار خودت باشه ...والا[/FONT] !

    [FONT=&quot]این رها نمیدونم واقعا چرامنو آورده ! ازاول که اومدیم سرش به دوستاش گرمه...واقعا حضور من چه لزومی داشت؟!! همینطورکه فکر میکردم یهو همه شون بلند شدن ...اوففف! خدایا شکرت[/FONT] !

    [FONT=&quot]بلندشدمو پشت سرِ رها که دست از حرف زدن بادوستاش برنمیداشت راه افتادم[/FONT] !

    [FONT=&quot]یهو صداش از پشت سر متوقفم کرد :رها خانوم اگه اشکالی نداره دوستتون بمونه[/FONT] !

    [FONT=&quot]برگشتم سمتش ...بادیدن من لبخند زد! مگه من بچه ام که از رها اجازمو میگیره ؟[/FONT]!

    [FONT=&quot]حالا درسته حافظه امو از دست دادم ولی بازم دلیل نمیشه که به کودکی برگشته باشم[/FONT] !!!

    [FONT=&quot]درکمالِ تعجب رها گفت : باشه بمونه ! فقط خودتون زحمت بکشید بیارینش خونه[/FONT]!

    -[FONT=&quot]چشم ..حتما[/FONT]!

    [FONT=&quot]بابهت نگاهم بینشون میچرخید که چقدرراحت در مورد من صحبت میکنن ! درآخر نگاهم رو رها ثابت موندکه گفت :میبینمت عزیزم[/FONT]!

    [FONT=&quot]مبهوت به رفتنش خیره بودم ...رها خیلی نامردی !توکه میگفتی حواسم باشه وبه هرکسی اعتماد نکنم ...بعد حالا تنهام میزاری با این یارو که از همه ترسناک تره ؟[/FONT]!

    [FONT=&quot]آه ...دلم به یک دوست خوش بود که اونم منو فروخت و مثل یک توپ شوتم کرد سمت یک غریبه !اونم از کامران که به راحتی تنهام گذاشت[/FONT] !

    [FONT=&quot]من از بیگانگان هرگز ننالم ...باصداش رشته ی افکارم پاره شد : رفتن ! چیرو نگاه میکنی ؟[/FONT]!

    [FONT=&quot]برگشتم سمتش که بالبخند خیره بود بهم[/FONT]
    -[FONT=&quot]من میخوام برم[/FONT] !
    [FONT=&quot]مظلومانه نگام کرد :زود میبرمت خونه ی رها ...قول میدم ! فقط ...میشه قبلش بشینی ؟[/FONT]!
    [FONT=&quot]به صندلی اشاره کرد ...برای خلاص شدن ازشرش سریع نشستم ! روبه روم نشست ... چشمم افتاد به غذاش که دست نخورده بود! یعنی اونم تمام مدت مثل من فقط نگاه میکرده ؟[/FONT]!!!
    -[FONT=&quot]چراغذات رو نخوردی ؟[/FONT]!
    [FONT=&quot]سریع به خودم اومدم و گفتم : ببخشید ! ولی به شما چه ربطی داره که کی غذا میخوره کی نمیخوره ؟[/FONT]!
    [FONT=&quot]باسماجت ادامه دادم : اصلا دلم نمیخواد چیزی بخورم[/FONT]!
    [FONT=&quot]درحالیکه یک تیکه مرغ رو باچنگال میگرفت سمتم باآرامش گفت :این یکی رو میخوری[/FONT] !
    [FONT=&quot]لبخند زدو سرشو کج کرد[/FONT] !

    [FONT=&quot]درخواستش بی نتیجه موند ...اصرار کرد : خواهش میکنم[/FONT] !

    [FONT=&quot]کلافه گفتم : نمی خورم[/FONT] !

    [FONT=&quot]باآرامش دستاشوجلوش قفل کرد و گفت : بسیار خب ! تا نخوری هیچ جا نمیریم[/FONT] !

    [FONT=&quot]بلندشدمو پامو کوبیدم به زمین ...بیتفاوت و کاملا خونسرد به روبه رو خیره شده بود[/FONT]!

    [FONT=&quot]کلافه نفسمو آزاد کردمو نشستم ...باحرص به غذا خیره شدمو باپام رو زمین ضرب گرفتم ...هیچ کدوم تکون نمیخوردیم و حرفمون رو عوض نمیکردیم[/FONT] !

    [FONT=&quot]صدای کلافه ی یک مردباعث شد برگردیم سمتش :خانوم ...آقا !ساعت کاریه رستوران به پایان رسیده ...نمیخواید تشریف ببرین ؟[/FONT]!

    [FONT=&quot]خیلی محترمانه داشت میگفت "پاشین جمع کنین بابا[/FONT]"
    [FONT=&quot]باتعجب به اطرافم نگاه کردم...پرنده پرنمیزد...چراغا خاموش بود ! بلند شدم و گفتم چرا آقا ! اتفاقا داشتیم[/FONT]
    [FONT=&quot]میرفتیم[/FONT] !
    - [FONT=&quot]آقا لطف کنید دوتا ظرف به من بدین[/FONT] !
    [FONT=&quot]گارسون : بله آقا[/FONT]!
    [FONT=&quot]همینطور هاج و واج بهش خیره بودم ...ولی اون برعکس من بی تفاوت بود[/FONT]!
    -[FONT=&quot]نیازی نیست غذارو بردارید من نمیخورم[/FONT] !
    [FONT=&quot]به دنبال حرفم سریع از رستوران خارج شدم ! رستوران فضای زیبایی داشت ...فضای بازش با میز صندلی های فانتزی وچراغهایی که نور کم سویی داشتند همراه شده بود ...همین زیبایی اونجارو دوچندان کرده بود ...تمام باغچه های کوچیک ازگلهای یاس پرشده بود[/FONT] ...
    [FONT=&quot]ازاول که اومدیم اصلا به محیط توجه نداشتم ....صداش باعث شد از خیره شدن به اون محوطه ی زیبا دست بردارم و برگردم سمتش ...لبخندزد: بریم عزیزم[/FONT] !
    [FONT=&quot]دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشید[/FONT] ...

    [FONT=&quot]باناله گفتم : خودم میتونم[/FONT] ...
    [FONT=&quot]بدون توجه به من در ماشین رو باز کرد : بشین[/FONT] !
    [FONT=&quot]باتردید نشستم ...بدون هیچ حرفی حرکت کرد یک نخ سیگار گذاشت کنج لبش و روشنش کرد[/FONT] !
    [FONT=&quot]منم فقط به روبه رو خیره بودم[/FONT] !
    -[FONT=&quot]میخوای بری خونه ی رها ؟[/FONT]
    [FONT=&quot]صداش سکوت بینمون رو شکست[/FONT] ...
    -[FONT=&quot]ببخشید...جای دیگه ای رو دارم ؟[/FONT]
    [FONT=&quot]بهم نگاه کردو لبخند زد و دوباره به جلو خیره شد :البته[/FONT] !
    -[FONT=&quot]آهان ! اونوقت میشه بگین کجا؟[/FONT]!
    -[FONT=&quot]خونه ی من[/FONT] !
    [FONT=&quot]باتعجب بهش خیره شدم[/FONT] ...
    -[FONT=&quot]چیه ؟چیز عجیبی گفتم که اونطوری نگام میکنی؟[/FONT]!
    [FONT=&quot]درحالیکه میلرزیدم دادزدم : خواهش میکنم منو برسونید خونه ی رها[/FONT] !
    -[FONT=&quot]باشه باشه ...میبرمت !آروم باش[/FONT] !
    [FONT=&quot]کلافه دست کشید توموهاش و سرعتش رو زیاد کرد[/FONT] !
    [FONT=&quot]ماشین که متوقف شد خواستم درو باز کنمو خودمو پرت کنم پایین که صداش متوقفم کرد:صبرکن[/FONT] !
    [FONT=&quot]درحالیکه غذارو میداددستم گفت :ازرها میپرسم ...اگه نخوری اونوقت[/FONT] ...
    [FONT=&quot]باترس گفتم :اونوقت چی میشه ؟[/FONT]!
    [FONT=&quot]پوزخند زد: اونوقت صلاحیت رها تو نگهداری شما میره زیر سوال[/FONT] !
    [FONT=&quot]وبالحن آروم ...درحالیکه مو به تنم سیخ میکرد ادامه داد :میبرمت خونه ی خودم تاخیالم راحت باشه ...نه اینکه هرروز دلواپس باشم[/FONT] !
    [FONT=&quot]وقتی صدای نفسهای نامنظمم رو شنید ...نفسشوباشدت داد بیرون وزمزمه کرد: مراقب خودت باش! بروبه سلامت[/FONT]!
    [FONT=&quot]بدون هیچ حرفی سریع از ماشین پریدم پایین ...منتظربود که برم تو !هنوز نفس نفس میزدمو قلبم مثل گنجشک میزد! اونقدر که میخواست ازتو سـ*ـینه ام بیاد بیرون !هنوز تو شوک بودم ...دستمو گذاشتم رو زنگ[/FONT] ...
    [FONT=&quot]باترس و دلهره به ماشینش خیره شدم تابالاخره دربازشد[/FONT] !
    [FONT=&quot]سریع رفتم داخل... درو بستم و بهش تکیه دادم !آسوده نفسمو دادم بیرون ...هنوزتمام بدنم میلرزید وتپش قلبم شدت داشت .باصدای رها چشمامو باز کردم و بانفرت بهش خیره شدم[/FONT] .
    -[FONT=&quot]بالاخره برگشتی ؟! چقدر دیر اومدی[/FONT] ...
    [FONT=&quot]وقتی حالمو دید دیگه به غرغرهاش ادامه نداد و بانگرانی پرسید :چیزی شده ؟[/FONT]!
    [FONT=&quot]باعصبانیتی که دیگه قادربه کنترلش نبودم فریادزدم :مگه برات مهمه ؟!منو بااون عوضی تنهامیزاری که چی بشه؟! ازاین کارت چه هدفی داشتی؟[/FONT]!
    [FONT=&quot]باصدای گرفته ای ادامه دادم :چرا رها ؟! چرا...من فکرمیکردم تو ...هوامو داری[/FONT] ...
    [FONT=&quot]قبل ازاینکه بغضم بشکنه سریع به سمت اتاقم دویدمودرو محکم بستم ...همینطوراشکام میریخت !کنترلی رواشکام نداشتم ...کلافه بادستم کنارشون میزدم ...رفتم سراغ اون جعبه ی چوبی ...تنهاچیزی که از گذشته دارم !یک سازدهنی[/FONT] !
    [FONT=&quot]لبم روی ساز حرکت کرد و به صورت ناخودآگاه شروع کردم به نواختنش ! غرق اون صدای زیبا شدم و مبهوت ازاینکه خودم دارم میزنم[/FONT]!
    [FONT=&quot]خمیازه کشیدمو خودمو پرت کردم رو تخت که دوباره چشمم به اون نقاشی افتاد ...خیلی عجیبه ! چراباید اون پسر و[/FONT]
    [FONT=&quot]توی نقاشیم بکشم ؟! اونم به عنوانِ یک فرشته[/FONT] !!!
    [FONT=&quot]دراز کشیدم ... چشمام سنگین شد و خوابم برد[/FONT] !


    [FONT=&quot]باعصبانیت دادزدم : ساراکجاست ؟[/FONT]
    --[FONT=&quot]چه خبرته ؟! بزار برسی بعد[/FONT] ..
    [FONT=&quot]بی توجه بهش به سمتِ اتاق سارا دویدم[/FONT] ...
    [FONT=&quot]رها اومد جلوم ایستاد : کجا ؟[/FONT]!
    -[FONT=&quot]برو کنار باید ببینمش[/FONT] !
    -[FONT=&quot]نچ ! نمیشه[/FONT] !
    [FONT=&quot]رها...بازبونِ خوش برو کنار ...نزار اون روی من بالا بیاد[/FONT] !
    -[FONT=&quot]امیر آروم باش ! چی شده مگه ؟[/FONT]!
    -[FONT=&quot]نمیتونم بشینم کنارو فقط تماشا کنم ! اون نمیدونه گیرِ چه جونورایی افتاده ! اون نمیدونه صمیمی ترین دوستش داره بهش دروغ میگه و اون کامرانِ عوضی که بهش خیلی راحت اعتماد کرده چه مارِ هفت خطیه !!! اون هیچی نمیدونه و فقط اعتماد کرده[/FONT]....


    -[FONT=&quot]همین امروزفرداست ...یک شب که رها خوابه بیام بدزدمت وببرمت خونه ی خودم[/FONT] !
    [FONT=&quot]آب دهنمو با زحمت فرو دادم و باترس بهش خیره شدم[/FONT] ...
    [FONT=&quot]صداشو آروم شنیدم :یعنی تااین حد ازم بدت میاد که میترسی ؟! آره[/FONT] !
    [FONT=&quot]شوخی کردم عزیزم باهات ...اشکاتو پاک کن !من لیاقتِ اون اشکهای قشنگت رو ندارم[/FONT] !
    [FONT=&quot]متوجه اشکام شدمو باحرص زدمشون کنار ...به چشمای محزونش خیره شدم ! لبخندزد : حالا بدو برو لباسهای خوشگلت رو بپوش که میخوام ببرمت مهمونی[/FONT]!
    [FONT=&quot]ناخودآگاه پرسیدم : کدوم مهمونی؟[/FONT]!
    [FONT=&quot]باذوق گفت : یک مجلسِ رقـ*ـص[/FONT] !
    [FONT=&quot]تعجب رو تو نگام خوند : چیه ؟ بهم نمیاد ؟[/FONT]!
    [FONT=&quot]ابروشو انداخت بالا : البته حق داری ! هرکسی نباید به یک پرنسس زیبا درخواست رقـ*ـص بده[/FONT] !
    [FONT=&quot]پوزخند زدم : تو مگه کارو زندگی نداری ؟[/FONT]
    [FONT=&quot]بابیتابی گفت : کارو زندگی من اینجاست ! کجابرم ؟[/FONT]!
    [FONT=&quot]آروم بالحن زیبایی ادامه داد :کل دنیا رو بیخیال میشم فقط برای اینکه یک لحظه نگات کنم[/FONT] !
    -[FONT=&quot]ولی من باتو هیچ جا نمیام[/FONT] !!!
    - [FONT=&quot]ولی من اجازه ات رو گرفتم که ببرمت[/FONT] ...
    [FONT=&quot]میبرمت یک جای دور که هیچکس نتونه پیدامون کنه[/FONT] !!!

    ****************************************************************
    [FONT=&quot]باوحشت چشمامو باز کردم و نشستم ...چشماموبستم و چند تا نفس عمیق کشیدم[/FONT] !
    [FONT=&quot]وااای خدای من ! این چه خوابی بود ؟!حتی خوابش لرزه به تنم انداخت ! چه برسه به واقعیتش[/FONT]!


    [FONT=&quot]رها بیخیال نشست جلو تلویزیون : من اصلا نمیفهمیم چی میگی امیر[/FONT] !
    -[FONT=&quot]دِ آخه لعنتی ...چرافکر میکنی خرم نمیفهمم ! بااین کارات چی رو میخوای ثابت کنی ؟[/FONT]!
    [FONT=&quot]که نگرانشی ...آره ؟[/FONT]!
    -[FONT=&quot]واضح بگو ببینم چی شده ! تو مشکلت باکامران چیه ؟! اون فقط قول داده هرشب وقتی سارا خوابه بیاد بهش سربزنه و بره !همین[/FONT] ...
    - [FONT=&quot]کامران غلط کرده باتو ! واسه چی میشینی دمِ گوشش از من بد میگی ... هان ؟! چی بهش گفتی که این همه ازم میترسه؟[/FONT]!
    [FONT=&quot]میخوای منو پیشش خراب کنی که به چی برسی؟[/FONT]
    [FONT=&quot]فریاد زدم : هان ؟[/FONT]!
    -[FONT=&quot]صداتو بیار پایین! دیروز ازم خواهش کردی بیارمش رستوران ...من اگه موافقت کردم قرارنیست دوربرداری و پررو بشی ...هی هر روز هر روز بیای اینجا و صدات و بندازی رو سرت[/FONT] ...
    -[FONT=&quot]دیگه تموم شد ! همین امروزباخودم میبرمش[/FONT] !


    [FONT=&quot]صداهایی از پایین می اومد که کنجکاوم کرد[/FONT]...
    [FONT=&quot]رها : چرا نمی فهمی ! میگم من چیزی بهش نگفتم ! خودت باید مراقبِ رفتارت بودی وباهاش تند برخورد نمیکردی ...بی احتیاطیِ خودت بود ! قبول کن[/FONT] !
    [FONT=&quot]درحالیکه صدای قدمهایی نشون دهنده ی این بود که یکی داره میاد بالا...صدای مردی بهم نزدیک میشد[/FONT]!
    -[FONT=&quot]دیگه واسم مهم نیست !همین الان باخودم میبرمش[/FONT] ...!
    [FONT=&quot]با ترس سریع میخواستم خودمو به تخت برسونم که صدای داد رها متوقفم کرد: نه ! صبرکن ! خودم بهش میگم[/FONT]!
    [FONT=&quot]تو نرو[/FONT]....
    -[FONT=&quot]همین الان بهش میگی وسایلاشو جمع کنه[/FONT] ...
    [FONT=&quot]یهو حس سرگیجه بهم دست داد ....دستمو گذاشتم روی گلوم تابتونم نفس بکشم ...زانوهام خم شد و افتادم[/FONT] !
    -[FONT=&quot]رها بازبون خوش بهش بگو بیاد والا کل اینجارو میریزم به هم[/FONT] !!!
    [FONT=&quot]دیگه چیزی نمی شنیدم ...باورم نمیشه که هنوز بیدارم ! نه این فقط یک کابوسه ...حس ضعف شدیدی بهم دست داد و همه جا سیاه شد[/FONT] !
    [FONT=&quot]آخرین چیزی که حس کردم صدای جیغ رها بود[/FONT]....


    [FONT=&quot]کنارت چقدر حالِ من بهتره...ازاون حالی که این روزها میشه داشت[/FONT]!
    [FONT=&quot]اگه دنیا هرچی که داشتم گرفت ...ولی دستتو توی دستم گذاشت[/FONT] !
    [FONT=&quot]بگوتاکجامیشه همدست بود ...تو راهی که بیراهه همپای ماست[/FONT] !

    [FONT=&quot]تو صبحی که تاریکتر از شبه ....تواین شب که کابوس رویای ماست[/FONT] !

    [FONT=&quot]باچشمات پرکن نگاهِ منو...که یک عمره از وهم خالی تره[/FONT] !

    [FONT=&quot]حقیقی ترین لحظه هامو ببین ...که از آرزو هم خیالی تره[/FONT] !
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رویای من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/24
    ارسالی ها
    112
    امتیاز واکنش
    2,773
    امتیاز
    446
    [FONT=&amp]فصل 4 [/FONT]


    [FONT=&amp] *رویای ما[/FONT]
    [FONT=&amp]اولین چیزی که دیدم تصویر اون پسر بود که درست روبروی من به دیوارنصب شده بود! [/FONT]
    [FONT=&amp]سریع نشستم ...مثل همیشه لباسای سورمه ای به تن داشت وبااخم مغرورانه ای باچشمای سیاهش بهم خیره بود! [/FONT]
    [FONT=&amp]عکس اونقدر بزرگ بود که حس کردم جلوم ایستاده ![/FONT]
    [FONT=&amp]آب دهنمو به سختی فرو دادم ورفتم عقب ...اونقدر که محکم به تاج تخت برخورد کردم ![/FONT]
    [FONT=&amp]من چطوری اومدم اینجا؟!یعنی اینقدر ضعیفم که باهام مثل یک بچه رفتارمیشه؟!!![/FONT]
    [FONT=&amp]خدای من! .اینبار دیگه واقعا تو چنگ دیو اسیر شدم![/FONT]
    [FONT=&amp]یک قطره اشک ازگوشه ی چشمم چکید ....اونقدر احساس ضعف تهی بودن داشتم که خشم توش گم بود ![/FONT]
    [FONT=&amp]قامت بلندش در آستانه ی در ظاهر شد ومن جیغ کشیدم و همزمان تو خودم جمع شدم !!![/FONT]
    [FONT=&amp]کنارعکس به دیوارتکیه داده بود ودست به سـ*ـینه فقط بهم زل زد![/FONT]
    [FONT=&amp]ناخودآگاه به عکسش نگاه کردم ...نگاهم بین خودش وعکسش درحال حرکت بود ...[/FONT]
    [FONT=&amp]تنهاتغییری که کرده بود موهاش بود که کمی کوتاه و مردونه شده بودن ...[/FONT]
    [FONT=&amp]توچشماش اثری از خشم و غرورِ توعکس نبود ... فقط یک غمی توش موج میزد ![/FONT]
    [FONT=&amp]تواون لحظه که داشتم ازترس سکته میزدم نمیدونم چراداشتم بادقت بررسیش میکردم ![/FONT]
    [FONT=&amp]آروم اومد نشست کنارم ...دستشو به سمتم دراز کرد ! خودمو کشیدم عقب![/FONT]
    [FONT=&amp]کلافه به موهاش چنگ زد ...جدی و مصمم گفت : از امروز اینجا زندانی هستی !حق تماس برقرارکردن با رها رو هم نداری !شنیدی؟ ![/FONT]
    [FONT=&amp]اخم کردم ولی خیلی زود اشکام سرازیر شد ![/FONT]
    [FONT=&amp]چشماش نگران شد ...دستش ایندفعه بی مکث حرکت کردو نشست رو صورتم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]آروم و زمزمه وار گفت: سارا ![/FONT]
    [FONT=&amp]چشمام گرد شد ...حالادیگه اشکی وجود نداشت ...ترسی نبود ...فقط شوک بود ![/FONT]
    [FONT=&amp]دستشو سریع کشید عقب و نفسشو کلافه رها کرد ...به دنبالش از اتاق خارج شد ![/FONT]
    [FONT=&amp]پس اون دختر بچه که اسمش سارا بود ....[/FONT]
    [FONT=&amp]اون من بودم ![/FONT]
    [FONT=&amp]ولی چرا رها هیچی بهم نگفت؟![/FONT]
    [FONT=&amp]سریع بلندشدمو به سمت در دویدم ...محکم به چیزی برخورد کردم ...ازبوی عطرِآشناش فهمیدم که[/FONT]
    [FONT=&amp]وااای بیچاره شدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]جلوم ایستاد و دستشو سر راهم سد کرد ...هردو نفس نفس میزدیم [/FONT]
    [FONT=&amp]درحالیکه ازخشم میلرزیدم بدون نگاه کردن بهش گفتم : تو کی هستی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]سکوت کرده بود ...سرمو گرفتم بالا برای دیدنش ![/FONT]
    [FONT=&amp]لبخندزد و باشیطنت بهم خیره بود ![/FONT]
    [FONT=&amp]ابروهاشو انداخت بالا و خونسرد گفت : خودت چی فکر میکنی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]خونسرد بودنش بیشتر عصبیم میکرد ...ولی سعی کردم لحنم بیتفاوت باشه...[/FONT]
    [FONT=&amp]-اصلانگو...مهم نیست ![/FONT]
    [FONT=&amp]زمزمه کرد :[/FONT]
    [FONT=&amp]-حتی اگه نسبتم باهات مهم باشه؟![/FONT]
    [FONT=&amp]ایندفعه باتردید بهش خیره شدم !
    تورو قبلا کجا دیدم ...
    کدوم لحظه کدوم ساعت نمیدونم !
    چرا اینجایی و ویرون ...تو این حالت ، نمیدونم ...
    تو رو قبلا کجا دیدم چه حسِ مبهمی داری ...چه دلگیری !
    چقدر خاطره آوردی ...چقدر سردرگمی داری ، چه تقدیری !
    یادم رفته ...یادت مونده چند سالِ سخت اومد و رفت !
    میخوام یادم بره اما ... هنوز عطرت مثلِ رویاست ! چقدر آشناست !
    چقدر نزدیکی و دوری ...چقدر چشمای تو تنهاست !
    چرا گریه ام نمیگیره ! چرا اینقدر بی احساسم ! تو رو اینقدر شکست خورده ... تو رو اصلا نمیشناسم ![/FONT]
    در حالیکه با گیجی بهش خیره بودم گفتم :
    [FONT=&amp]-تو...تو میخوای منو فریب بدی ...تو یک نامردی ...همه تون دروغ گویید ...[/FONT]
    [FONT=&amp]همتون آشغالید ! از همتون بدم میاد ...[/FONT]
    [FONT=&amp]دوباره تلاش کردم که دستشو پس بزنم و بتونم فرارکنم که یهو بازوم کشیده شد ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-کجا؟[/FONT]
    [FONT=&amp]-میخوام برم بمیرم تاازدست تو و اون رهای بی معرفت راحت شم ![/FONT]
    [FONT=&amp]دوباره تقلا کردم : ولم کن ![/FONT]
    [FONT=&amp]-باشه به یک شرط ...بهم بگو چرا ازمن میترسی![/FONT]
    [FONT=&amp]-من ازت نمیترسم![/FONT]
    [FONT=&amp]-فقط بگوچرا ![/FONT]
    [FONT=&amp]باخودش چی فکرکرده ؟اینکه یک فرشته اس؟! .اون یک هیولاست بعد توقع داره ازش نترسم![/FONT]
    [FONT=&amp]-تو یک هیولایی![/FONT]
    [FONT=&amp]- یک هیولایی که عاشق شده !!![/FONT]
    [FONT=&amp]بدون توجه به حرفش گفتم : تو برام غریبه ای بیش نیستی ![/FONT]
    [FONT=&amp]-یک غریبه ای که خیلی وقته آشناس ![/FONT]
    [FONT=&amp]تمامِ مدت فقط داشتم به این فکر میکردم که چطوری ازدستش فرارکنم!!![/FONT]
    [FONT=&amp]آهان ! فهمیدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]دستشو محکم گازگرفتم ...سریع خودمو به در رسوندم و دستمو گذاشتم رو دستگیره ...[/FONT]
    [FONT=&amp]تو یک حرکت بلندم کردو پرتم کرد تو اتاق ...درو قفل کرد و گفت : اون تو میمونی تا ادب بشی[/FONT]
    [FONT=&amp]دختره ی سرکشِ بی ادب ![/FONT]
    [FONT=&amp]دهنم بازبود و به در خیره بودم ...مگه اون عوضی کیه؟!!!! اون حق نداره اینطوری بامن رفتار کنه ![/FONT]
    [FONT=&amp]وقتی ازشوک اومدم بیرون اشکام جاری شده بود ![/FONT]
    [FONT=&amp]اونقدر گریه کردم که چشمام خسته شدو خوابم برد ...[/FONT]
    [FONT=&amp]چشمامو باز کردم ...هنوز گلوم از بغض شدید درد میکرد ...آروم نشستم .[/FONT]
    [FONT=&amp]من کی اومدم رو تخت؟! تاجایی که یادمه رو زمین خوابم برد ![/FONT]
    [FONT=&amp]در باز بود ... درحالیکه یهو هیجان زده شدم لبخند زدم ...تواون لحظه هیچی به جز درِباز رونمیدیدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]سریع خواستم به سمتش خیزبردارم ...که دستم کشیده شد و افتادم روتخت! باچشمای گشاد شده بهش زل زدم [/FONT]
    [FONT=&amp]اروم گفت :کجابااین همه عجله خانوم کوچولو ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]درحالیکه باصداش بدنم شروع کرد به لرزیدن باترس بهش خیره شدم ! برگشتم سمت صداش که بهم نزدیک بود ...[/FONT]
    [FONT=&amp]بابهت زل زدم بهش که کنارم خوابیده بود ![/FONT]
    [FONT=&amp]عوضیِ فرصت طلب ![/FONT]
    [FONT=&amp]درحالیکه میخندید گفت: چراچشماتو اینطوری میکنی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]همه ی هیجانم فروکش کرد ...دوباره تلاشم برای فرار بی نتیجه موند ![/FONT]
    [FONT=&amp]-بزاربرم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-کجامیخوای بری ...هان ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-هرجایی غیر ازاینجا ![/FONT]
    [FONT=&amp]-نچ...نمیزارم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-تو چه کاره ای که نزاری ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]بااخم جدی گفت : همه کاره !!![/FONT]
    [FONT=&amp]-چی میخوای ازم ؟[/FONT]
    [FONT=&amp]کنارگوشم زمزمه کرد : من تو رو میخوام![/FONT]
    [FONT=&amp]باوقاحت تمام درحالیکه لحظه به لحظه چشمام از تعجب گردتر میشد ادامه داد:الان هم تو اتاقِ منی ...پس مالِ منی![/FONT]
    [FONT=&amp]تمامِ خشم درونم رو ریختم بیرون و دادزدم: مگه من شی ام که واسه خونت خریدی و باید مالِ تو باشم؟!!![/FONT]
    [FONT=&amp]من آدمم میفهمی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]ترجیح میدم بمیرم تا تو خونه ی تو باشم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-یعنی بامن بودن تااین حد برات سخته ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-آره ! تو حالمو به هم میزنی !!![/FONT]
    [FONT=&amp]-باشه مهم نیست ! درهرصورت تو اینجایی و من اجازه نمیدم بری ! پس چاره ای جز تحمل کردن من نداری![/FONT]
    [FONT=&amp]-بالاخره یک روز ازدستت فرارمیکنم...اینو مطمئن باش![/FONT]
    [FONT=&amp]آروم گفت: مگه تو خواب ببینی!!![/FONT]
    [FONT=&amp]رومو ازش برگردوندم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]بالحن آرومی گفت : اینطوری جواب کسی که اسمتو بهت گفت رو میدی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-وظیفت بود لطف نکردی!!![/FONT]
    [FONT=&amp]-میدونی معنی اسم قشنگت چیه؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-هرچقدرقشنگ باشه ازتوکه بشنوم واسم میشه زشت ترین اسمِ دنیا ! [/FONT]
    [FONT=&amp]-مواظب حرف زدنت باش ...وگرنه ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-وگرنه چی ؟[/FONT]
    [FONT=&amp]- تنبیه میشی!!![/FONT]
    [FONT=&amp]-توحق نداری به من زوربگی ...چون هیچ نسبتی باهام نداری ...اصلا کی هستی که تنبیهم کنی؟!!![/FONT]
    [FONT=&amp]-همه کاره ....پس هرکاردلم بخواد میکنم ![/FONT]
    [FONT=&amp]درحالیکه بانفرت بهش خیره بودم گفتم : تو ...تو یک عوضیِ ...خودخواهِ...حال به هم زنی!!!! فقط همین .![/FONT]
    [FONT=&amp]-داری بادم شیر بازی میکنی خانو م کوچولو !سعی کن دختر با ادبی باشی ![/FONT]
    [FONT=&amp]من همیشه مهربون نیستماااا!!![/FONT]
    [FONT=&amp]-مثلا میخوای چه غلطی بکنی؟![/FONT]
    [FONT=&amp]چشماشو بست ....صدای نفسهای تند و عصبیش رو ازبین فک منقبض شده اش شنیدم ....[/FONT]
    [FONT=&amp]چشمامو باترس بستم ! منتظربودم هرلحظه خشمشو روم پیاده کنه ....چقدر من در مقابل این آدمِ وحشی جرات پیداکردم![/FONT]
    [FONT=&amp]صدای آرومو بیخیالش باعث شد باتعجب بهش نگاه کنم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-حالابیا بریم یه چیزی بخور....ازصبح تاحالا هیچی نخوردی![/FONT]
    [FONT=&amp]رفت سمت آشپزخونه ....تازه داشتم کلمه ی خجالت رو تو ذهنم هجی میکردم![/FONT]
    [FONT=&amp]درحالیکه سرم پایین بود رفتم کنار درِ آشپزخونه ایستادم![/FONT]
    [FONT=&amp]به محض دیدنم به صندلی اشاره کرد: بشین ![/FONT]
    [FONT=&amp]خب چی میخوری؟![/FONT]
    [FONT=&amp]شونه هامو انداختم بالاو سرمو کج کردم....[/FONT]
    [FONT=&amp]-خب بزارکمکت کنم....تااونجایی که من یادمه تو قهوه دوست داشتی باکیک شکلاتی به همراه ِتوتفرنگی![/FONT]
    [FONT=&amp]درحالیکه قهوه رو برام تو فنجون میریخت گفت : درسته؟![/FONT]
    [FONT=&amp]دوباره شونه هامو بابیتفاوتی انداختم بالا![/FONT]
    [FONT=&amp]قهوه اشو سرکشید و یهو بلند شد![/FONT]
    [FONT=&amp]- من باید برم ! فکر فراربه سرت نزنه چون محاله از خونه ی من بتونی در بری![/FONT]
    [FONT=&amp]سرموبه حالت قهر چرخوندم و نگاهمو ازش گرفتم ....اونم بدون توجه بهم رفت![/FONT]
    [FONT=&amp]هنوز بوی عطرش توفضابود ....یک عطر با رایحه ای سحرآمیز و فوق العاده ![/FONT]
    [FONT=&amp]باصدای زنگِ تلفن به خودم اومدم ...جواب ندادم رفت رو پیغامگیر...[/FONT]
    [FONT=&amp]باشنیدن صدای رها اخم کردم و خشم تمام وجودموگرفت...[/FONT]
    [FONT=&amp]-..الو؟ امیر؟ گوشی رو بردار! من باید باساراحرف بزنم ...خواهش میکنم ...امیر؟[/FONT]
    [FONT=&amp]سریع سیم تلفن رو کشیدم![/FONT]
    [FONT=&amp]واقعاباچه رویی میخوادباهام حرف بزنه ؟! محاله ببخشمش! هیچوقت کارشو فراموش نمیکنم![/FONT]
    [FONT=&amp]نشستم رو کاناپه و بیحوصله دستمو زدم زیر چونه ام...[/FONT]
    [FONT=&amp]تازه داشتم خونه و وسایلش رو که به نحو زیبایی چیده شده بود میدیدم![/FONT]
    [FONT=&amp]مبلهای چرمِ مشکی اطرافِ اون خونه ی کوچیک چیده شده بود ! خونه ی ساده ای بود و بیشتر حالتِ اسپرت داشت ![/FONT]
    [FONT=&amp]تلویزیون رو روشن کردم ومشغول عوض کردن کانالا شدم ...هیچی نداشت![/FONT]
    [FONT=&amp]عه واقعا حوصله سربره ![/FONT]
    [FONT=&amp]خواستم خاموشش کنم که ...چشمم افتاد به جعبه های کنار میز که توش پر بود از فیلم های مختلف...[/FONT]
    [FONT=&amp]یکی یکی اسماشون رو خوندم: شبهای تنهایی ...عشق آسمونی...عشق ابدی ....تسخیرقلب تو ....[/FONT]
    [FONT=&amp]یکی یکی میدیدمشون و پرتشون میکردم اونطرف ![/FONT]
    [FONT=&amp]-عه اینا که همش عشقیه !!![/FONT]
    [FONT=&amp]دوباره خواستم بیخیال بشم که اسمِ یکیشون توجهم رو جلب کرد: تصویر یک رویا ![/FONT]
    [FONT=&amp]سریع داخل دستگاه قرارش دادم ودکمه پلی رو زدم و مشغول تماشای فیلم شدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]فیلم باصدای محکم و مقتدر یک مرد شروع شد ...[/FONT]
    [FONT=&amp]"من تنهاکسی هستم که فرمانروای قلب خود است ![/FONT]
    [FONT=&amp]من ! امیر و پادشاه وفرمانروای این سرزمین وقلب ها هستم ![/FONT]
    [FONT=&amp]تمامِ قلبهادراختیارمن است ...[/FONT]
    [FONT=&amp]عصای بزرگی اش را چند بارباخشم به زمین کوبید ...[/FONT]
    [FONT=&amp]همه سربازهابه سمتش آمدند و تعظیم کردند ![/FONT]
    [FONT=&amp]شروع کرد به قدم زدن ...دستهایش را پشتش قفل کرد وبه سمت در بزرگی رفت ...[/FONT]
    [FONT=&amp]در بایک اشاره بازشد .[/FONT]
    [FONT=&amp]لباسهای مشکی به تن داشت وتاجِ نقره ای رنگی روی سرش میدرخشید ...[/FONT]
    [FONT=&amp]شنلِ مشکیِ مخمل اش ازهمه بیشتر بهش قدرت میبخشید.[/FONT]
    [FONT=&amp]سوارِاسبِ سیاه رنگ اش شد وبه سرعت تازید![/FONT]
    [FONT=&amp]دوربین رفت بالا و کلِ اون سرزمین روازنمای بالانشون داد !شهرزیبایی بود ...ولی حاکمش که آدمه خوبی به نظر نمیرسید![/FONT]
    [FONT=&amp]سکانس بعدی فیلم دختری زیبا و کوچولویی رو نشون داد که خونه ی کوچکی داشت...[/FONT]
    [FONT=&amp]خونه خیلی کوچیک بود ولی نمای یک قصر رو داشت ! سفید بود و زیبا ![/FONT]
    [FONT=&amp]دخترموهای بلند و قشنگش رو داشت شونه میزد ...[/FONT]
    [FONT=&amp]مادرش صدایش کرد : آیلار ! [/FONT]
    [FONT=&amp]باصدای ظریفی گفت :اومدم مامان ![/FONT]
    [FONT=&amp]موهای مشکیِ بافته شده اش را تو دست گرفت و دوید سمت مادرش ![/FONT]
    [FONT=&amp]قصرحاکم![/FONT]
    [FONT=&amp]سربازها واردِ قصرشدن ...درحالیکه مردی را روی زمین میکشیدند به سمت حاکم آمدند![/FONT]
    [FONT=&amp]مردفریادزد : رهایم کنید !شمارا به خدا رهایم کنید....[/FONT]
    [FONT=&amp]روی زانوهایش افتاد ودستهایش را در هم گره کرد [/FONT]
    [FONT=&amp]-سرورم مرا عفو کنید ! مرا عفو کنید![/FONT]
    [FONT=&amp]حاکم : این مردَ ک مرتکب چه خطایی شده است ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]سرباز: سرورم ! این مرد وارد باغ ممنوعه شده است ![/FONT]
    [FONT=&amp]حاکم دستهایش را درپشتش قفل کرد ...صدای قدمهای محکم ومقتدراش به سمت مرد فضا را پرکرد![/FONT]
    [FONT=&amp]-این مردکِ گستاخ به باغِ ممنوعه ی ما قدم گذاشته است؟![/FONT]
    [FONT=&amp]بالحن محکم که لرزه به بدن می انداخت گفت: اورا هم اکنون گردن بزنید ![/FONT]
    [FONT=&amp]صدای التماس های مردِبیچاره دوباره مانندِ پتک درسر همه کوبیده شد ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-آه ....نه ! خواهش میکنم ! من ناخواسته واردِ آن باغ شدم ! حاکم مراعقو کنید ...من یک همسر ودو فرزند دارم [/FONT]
    [FONT=&amp]رحم کنید ![/FONT]
    [FONT=&amp]حاکمِ بیرحم فقط پوزخند زد ![/FONT]
    [FONT=&amp]"دلم میخواست واردِ فیلم میشدم و خفه اش میکردم !"[/FONT]
    [FONT=&amp]آیلار ![/FONT]
    [FONT=&amp]لباسِ زیبایش که به رنگ صورتی بود را به تن کرد ...[/FONT]
    [FONT=&amp]مادر آرام کنارگوشش زمزمه کرد : دختر قشنگم داری میری بیرون حواست باشه![/FONT]
    [FONT=&amp]خیلی به تو و خواهرات گفتم ولی باز هم نگرانم ![/FONT]
    [FONT=&amp]حاکم خیلی ظالمه....خیلی مراقب باش که یک موقع خطایی مرتکب نشی ! اون فقط منتظره یک خطاست ![/FONT]
    [FONT=&amp]-چشم مامان حواسم هست ![/FONT]
    [FONT=&amp]این رو گفت و رفت بیرون ...مادر نگران و دلواپس صداش زد: زود برگرد خونه ![/FONT]
    [FONT=&amp]-زودمیام مامان ....[/FONT]
    [FONT=&amp]حصارهای کوتاه و سفید رنگِ خونه رو کنار زد وبا هیجان شروع کرد به دویدن ....[/FONT]
    [FONT=&amp]همینطورکه مشغولِ دویدن بود گلهای رز فراوان که بسیار زیبا بودن توجهشو جلب کرد ...[/FONT]
    [FONT=&amp]به سمتشون رفت لبخند زد وگلها رو نوازش کرد...اون مسیری که واردش شد یعنی همون گلهای زیبا ...[/FONT]
    [FONT=&amp]درست درباغ ممنوعه قرارداشت ![/FONT]
    [FONT=&amp]ولی آیلار اصلا اهمیت نمیداد ! به اطراف خیره شد ...دوباره توجهش سمت درخت سیب جلب شد ... خندیدو خواست به سمتشون بره ...که محکم به چیزی برخورد کرد ![/FONT]
    [FONT=&amp]آه...دخترک بیچاره ! چرا باید زندگی اش اینگونه تمام شود؟!!![/FONT]
    [FONT=&amp]حاکم مغرور با اخم همیشگی اش به آیلار که سرش پایین بود خیره شد...بادستهای قدرتمندش شونه هایش راگرفت و مجبورش کرد تا سرش رو بالا بگیره..."[/FONT]
    [FONT=&amp]محوتماشای فیلم بودم ...یهو صدای چرخش کلید تو قفل در باعث شد تی وی رو خاموش کنم و بپرم تو اتاق![/FONT]
    [FONT=&amp]همزمان با بستن در اتاق چشمامو بستم ...نفس نفس میزدم ! این چقدر زود اومد![/FONT]
    [FONT=&amp]عه ! جای حساسش بود ![/FONT]
    [FONT=&amp]چقدر روانی بود حاکم!حالا یارو اومده تو باغِت ...باید بُکُشیش؟!!![/FONT]
    [FONT=&amp]حالا به جای اون فیلم باید در و دیوار اینجا رو ببینم ![/FONT]
    [FONT=&amp]تاحالا فرصت نشده بود بادقت این اتاق رو بررسی کنم !یک دیوارش کاملا شیشه ای بود ومنظره ی زیبای ساحل[/FONT]
    [FONT=&amp]کاملا دیده میشد![/FONT]
    [FONT=&amp]وااای خدای من ! من توی جزیره به این زیبایی زندگی میکردم و خبرنداشتم ؟!!![/FONT]
    [FONT=&amp]بیصبرانه درِکشویی رو بازکردم و دویدم سمت دریا...تااون منظره ی قشنگ رو ازنزدیک لمس کنم![/FONT]
    [FONT=&amp]قایق کوچکی اونجابود که دلم میخواست سوارش بشم...ولی پاهامو داخل آب گذاشتم...نرمیِ شنهای ساحل وخنکیِ آب حس خوبی بهم داد که باعث شد ازته دل بلند بخندم![/FONT]
    [FONT=&amp]یهو صدایی رو ازپشت سر شنیدم که ده متر پریدم بالا و برگشتم عقب...[/FONT]
    [FONT=&amp]-سرمانخوری کوچولوی من![/FONT]
    [FONT=&amp]باترس بهش خیره شدم ...دستاش رو تو جیبش پنهان کرده بود و در حالیکه میخندید بهم زل زد![/FONT]
    [FONT=&amp]اونقدر محو دریا شدم که فراموش کردم اومده! [/FONT]
    [FONT=&amp]یهو زیر پام خالی شد ...جیغ زدم و تو لحظه ی آخرکه داشتم می افتادم دستی منو نجات داد![/FONT]
    [FONT=&amp]نفس حبس شده ام رو آزاد کرد م..[/FONT]
    [FONT=&amp]اون هم نفسی از آسودگی کشید .جدی ونگران گفت : مراقب باش ![/FONT]
    [FONT=&amp]بالکنت گـه هنوز به خاطر ترس تووجودم بود گفتم: چرا ...زود.. برگشتی..!؟[/FONT]
    [FONT=&amp]دستشو با کلافه گی کشید تو موهاش...[/FONT]
    [FONT=&amp]بهم زل زدو یک ابروشو دادبالا: آخه من یک مهمون داشتم ...نمیتونستم زیاد تنهاش بزارم که ![/FONT]
    [FONT=&amp]نگاهمو دزدیدم: میشه مهمونت رفع زحمت کنه؟[/FONT]
    [FONT=&amp]ابروهاشو انداخت بالا: نچ! نمیشه![/FONT]
    [FONT=&amp]ناخونامو توی کف دستم فرو کردمو باخشم گفتم : پس بهتره به جای کلمه ی مهمون از کلمه ی زندانی استفاده کنی![/FONT]
    [FONT=&amp]سرشو تکون داد و باخونسردی گفت: بله خب...اینم میشه![/FONT]
    [FONT=&amp]نفسهام تندشد و دندونهامو ساییدم رو هم ...خشمی به وجودم سرازیر شد که قادربه کنترلش نبودم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]محکم وباتمام قدرتم پامو کوبیدم تو شکمش وباقدمهایی فرز و لرزون ازترس دویدم...صدای ناله هاشو شنیدم ولی یک لحظه هم برنگشتم ! [/FONT]
    [FONT=&amp]دستمو گذاشتم رو دستگیره ...خداخدا میکردم قفل نباشه .وقتی دستگیره رو دادم پایین ودر بازشد نفسی کشیدمو فقط دویدم....[/FONT]
    [FONT=&amp]طوری که انگار یک گله شیر درنده میخوان بهم حمله کنن !!![/FONT]
    [FONT=&amp]بدون اینکه بدونم کجاقراره برم فقط میدویدم ...وقتی به خودم اومدم که جلوی خونه ی رها بودم ![/FONT]
    [FONT=&amp]وتازه به یاد آوردم که کسی رو به جز اون ندارم...کسی که همیشه بهم دروغ میگفت ...اشکام سرازیر شد ![/FONT]
    [FONT=&amp]ولی چاره ای نیست ! برای فرار از اون آدمه فرصت طلب هرکاری میکنم![/FONT]
    [FONT=&amp]سریع زنگ رو فشردم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-خواهش میکنم بازکنید منم...[/FONT]
    [FONT=&amp]بابغض اسممو گفتم : سارا! [/FONT]
    [FONT=&amp]بلافاصله در باز شد ...سریع از پله ها بالارفتم و خودمو پرت کردم تو اتاق ...بین راه رها جلومو گرفت و خواست متوقفم کنه ولی من هولش دادم و بی اعتنا سریع درو قفل کردم ![/FONT]
    [FONT=&amp]رها در میزد و ازم خواهش میکرد که به حرفاش گوش بدم ...ولی من بی اعتنا روی تخت دراز کشیدم وسریع بالشت رو گذاشتم رو سرم وباصدای خفه هقهق کردم ![/FONT]
    [FONT=&amp]باصدای در ازخواب پریدم ...یکی وحشیانه بامشت به در میکوبید و ازم میخواست درو باز کنم : سارا ! به جونِ مامان ویدا اگه در و بازنکنی زنگ میزنم به اونی که به زور بردت خونش ![/FONT]
    [FONT=&amp] وااای نه ....[/FONT]
    [FONT=&amp]در حالیکه میلرزیدم باعجله به سمتِ در حرکت کردمو بایک حرکت بازش کردم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]خنده ی شیطنت آمیز رها باعث شد تازه خواب ازسرم بپره و باعصبانیت بهش زل بزنم ![/FONT]
    [FONT=&amp]درحالیکه دست به سـ*ـینه ایستاده بود پیروزمندانه یه ابروشو دادبالا : نقطه ضعفت دستم اومد ![/FONT]
    [FONT=&amp]چشماموبستم تانفسمو منظم کنم ...خواستم دوباره برگردم تو اتاق که دستمو کشید ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-کجا؟ صبرکن ببینم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]برگشتمو بی حوصله بهش نگاه کردم [/FONT]
    [FONT=&amp]-برات توضیح میدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-من حوصله ی شنیدن هیچی رو ندارم ...ولم کن ![/FONT]
    [FONT=&amp]-به درک ![/FONT]
    [FONT=&amp]محکم دستمو کشیدم و باحرص بهش خیره شدم !رفتم تو اتاق و درو محکم بستم ![/FONT]
    [FONT=&amp]صداهایی از تو حیاط توجهمو جلب کرد ...روی لبه ی پنجره نشستم ...رها بادوستاش روی صندلی نشسته بودن[/FONT]
    [FONT=&amp]سنگینی نگاهمو حس کردن وبرام دست تکون دادن ! دستموتکون دادم و لبخند زدم ...تاریک بود و زیر اون نورکم چراغ به زور میدیدمشون ...رها دادزد : سارا ! بیا پیش ما ![/FONT]
    [FONT=&amp]سریع رفتمو بهشون ملحق شدم ...با شیوا و فرانک دست دادم ولی به رها اصلا اهمیت نمیدادم ...انگار که اصلا وجود نداره ![/FONT]
    [FONT=&amp]فرانک : رها جان ! ویدا جون کجاست ؟[/FONT]
    [FONT=&amp]رها حالت محزونی به خودش گرفت: مامان به خاطر کارش اکثر مواقع خونه نیست ![/FONT]
    [FONT=&amp]من بی توجه به حرفاشون فقط به گربه ی ملوس و سفیدی که تو بغـ*ـل فرانک بود خیره بودم ![/FONT]
    [FONT=&amp]فرانک که دید دو ساعته به گربه اش خیره شدم گفت : اسمش لوسیه ![/FONT]
    [FONT=&amp]-میشه بغلش کنم ؟[/FONT]
    [FONT=&amp]-البته ![/FONT]
    [FONT=&amp]آروم و با احتیاط گرفتمش که یهو بایک حالت تدافعی سمتم خیز برداشت و دستش رو کشید توصورتم ! برخلافِ اون پشمای قشنگ و نرمش ...پنجه های تیزی داشت ! سوزشِ بدی رو حس کردم که باعث شد آخِ بلندی بگم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]فرانک بانگرانی گفت :وااای چی شدی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]خودش باید بدونه چه گربه ی وحشی ای داره دیگه پرسیدن نداره که![/FONT]
    [FONT=&amp]ناله کردم : واای میسوزه ![/FONT]
    [FONT=&amp]-لوسی این چه کاری بود کردی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]وا ! دختره خل و چِله ها ! داره باگربه ی وحشیش حرف میزنه ؟! عه عه ! از هرچی آدمه لوسه بدم میاد!!![/FONT]
    [FONT=&amp]-فرانک جون من خوبم ...چیزی نیست ![/FONT]
    [FONT=&amp]به نقاشی خیره شدم ...ناخودآگاه باد اون فیلمی افتادم که تو خونه اش دیدم ! درست سکانس حساسش بود که فیلم رو قطع کردم ![/FONT]
    [FONT=&amp]بی خیال قهر و دلخوریم ازرها شدم و سریع دویدم و دنبالش گشتم [/FONT]
    [FONT=&amp]-رها؟ رها ؟[/FONT]
    [FONT=&amp]-من اینجام ![/FONT]
    [FONT=&amp]صداش و دنبال کردم و رفتم سمتش ...تلفن رو برداشتم و دادم بهش : همین الان زنگ میزنی بهش میگی [/FONT]
    [FONT=&amp]همه فیلمهای سینماییش رو بیاره ....[/FONT]
    [FONT=&amp]هاج و واج نگام میکرد که دوباره گفتم: شنیدی؟![/FONT]
    [FONT=&amp]باصدای دادم به خودش اومد : با تو اَم ! بگیر زنگ بزن ...[/FONT]
    [FONT=&amp]بابهت فقط سرشو تکون داد و خواست گوشی رو بگیره که باصدای من متوقف شد :فقط بهش بگوخودش نیاد اینجا[/FONT]
    [FONT=&amp]تومیری خونه ی اون...میگی برای خودت میخوای![/FONT]
    [FONT=&amp]سرشو تکون داد و گوشی رو گرفت ...[/FONT]
    [FONT=&amp]بنده خدا هنوز تو شوک بود!
    [/FONT]
    کیان
    [FONT=&amp]روی کاناپه لم دادم ...نگاهم درچرخش بود وآخر روی درِ اتاقش متوقف میشد! چشمامو بستم تا فقط بهش فکر کنم[/FONT]
    [FONT=&amp]تو تمام این مدت که با لجبازی خودش رو حبس کرده میام و فقط به در بسته ی اتاقش خیره میشم ! همین برای قلب بیقرارم یک تسکینه ![/FONT]
    [FONT=&amp]فکرکرده من نفهمیدم فیلم رو واسه خودش میخواد ! الان هم ...حتما داره با اون چشمای خوشگل و متعجبش فیلم رو میبینه! در حالیکه تو افکارم غرق بودم لبخند زدم ولی باصدای شنیدن جیغش اون حس خوب جاش رو به ترس داد[/FONT]
    [FONT=&amp]وتو اون تاریکی به سمتش دویدم .....[/FONT]
    [FONT=&amp]فیلم رو توی دستگاه قرار دادم و پلی کردم ...رد کردم تا برسم به قسمت حساسش ![/FONT]
    [FONT=&amp]وبی صبرانه منتظر موندم ....[/FONT]
    [FONT=&amp]" آیلار میدوید ...(واااای ! اینکه داره میره تو دل شیر!)[/FONT]
    [FONT=&amp]محکم با حاکم برخورد کردو پرت شد رو زمین !در حالیکه چهره اش جمع شده بود و پاش رو ماساژمیداد گفت [/FONT]
    [FONT=&amp]-حواست کجاست ؟! آی ...[/FONT]
    [FONT=&amp](زدم عقب ...که دیدم بلههههه! حاکم حواسش به دختره پرته ! ایستاده بود و ازجاش تکون نمیخورد !بابهت به آیلارخیره بود ![/FONT]
    [FONT=&amp]آیلارهم که اصلا حواسش نبود ...باهاش برخورد کرد ![/FONT]
    [FONT=&amp]حاکم مغرور قصه ی ما...روی زانوهاش افتاد و جلوی دختر نشست !(درحالیکه چشمام ازتعجب زیادی گرد شده بود به حاکم خیره بود م!)[/FONT]
    [FONT=&amp]حاکم در حالیکه هنوز تو شوک بود بابهت گفت : نامِ تو چیست ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]آیلار بیچاره تازه فهمید چه خاکی تو سرش شده ...با لُکنت گفت :من ...من...[/FONT]
    [FONT=&amp]یهو بیهوش شد ! آخی.. طفلکی ازترس سکته کرد ![/FONT]
    [FONT=&amp]باحرکتی که حاکم زد چشمام بیش از حد باز شد ...دهنم مثل غار وا موند ! [/FONT]
    [FONT=&amp]بلهههه...حاکم مغرور قصه مون سر آیلار رو گرفت توبغلش و بوسید ! [/FONT]
    [FONT=&amp]حتما همه چیز رو یادش رفته ...جایگاه و موقعیتش رو فراموش کرده ...اون حاکمی که من ازاول فیلم دیدم این رفتار ازش بعیده ! شاید یکی دیگه اس ! مثلا برادر دو قلوش ![/FONT]
    [FONT=&amp]من که همچنان تو شوک بودم ...بهت زده خیره شدم بهش ومنتظراینکه حرکت بعدیش چی میتونه باشه [/FONT]
    [FONT=&amp]آآخه کی باورش میشه ؟!حاکم مغرور و شرور قصه یهو تا این حد متحول بشه !!![/FONT]
    [FONT=&amp]آقا یکی بیاد دهنِ باز منو ببنده !!![/FONT]
    [FONT=&amp]دستاشو برد زیرِ آیلار ومثل پر کاه بلندش کرد ..."
    یهو صفحه ی تلویزیون سیاه شد...درواقع همه جاسیاه شد![/FONT]
    [FONT=&amp]با جیغِ بلندی که کشیدم کاملا از ازتوشوک اومدم بیرون! وفیلم رو فراموش کردم ! همه جا تاریک بود...سیاهیِ محض! همش باید یک اتفاقی بیوفته و وسط فیلم بهم ضد حال بزنه ...عه![/FONT]
    [FONT=&amp]نمیتونستم تکون بخورم ...دوباره باتمام توانم جیغ زدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]در باشتاب باز شد ...ولی هیچی دیده نمیشد ...هیچی![/FONT]
    [FONT=&amp]باالتماس گفتم[/FONT]
    [FONT=&amp]-رها جون هرکی دوس داری یک شمعی ...چیزی بیار ...دارم میمیرم از ترس ![/FONT]
    [FONT=&amp]ازصدای نفسهاش فهمیدم کنارمه ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-رها ؟ باتو اَم ؟میشنوی؟ [/FONT]
    [FONT=&amp]کاملاغیر منتظره و در یک حرکت ناگهانی تو حصار دستاش اسیرم کردو بلندم کرد ![/FONT]
    [FONT=&amp]ولی رها که نمیتونه منو بلند کنه ...میتونه ؟!![/FONT]
    [FONT=&amp]ازترس بدنم شروع کرد به لرزیدن ...بوی عطرش نشان ازاین بود که در آغـ*ـوشِ یک دیو قراردارم ![/FONT]
    [FONT=&amp]وحشتم بیشتر شد وبا مشت زدم روشونه اش ![/FONT]
    [FONT=&amp]-ولم کن آشغال !ولم کن...[/FONT]
    [FONT=&amp]زمزمه وار گفت :آروم باش ...منم ! نمیخوام بخورمت که آخه ![/FONT]
    [FONT=&amp]-چرا تو یک هیولایی ! بزارم زمین ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-اگه اینقدر وول نخوری... هیولا باهات کاری نداره کوچولو ![/FONT]
    [FONT=&amp]نمیخوام ...ولم کن![/FONT]
    [FONT=&amp]دادزدم : رها؟ رها ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-دادنزن !کسی خونه نیست ...[/FONT]
    [FONT=&amp]باشنیدن جمله ی آخرش دست و پام شروع کرد به لرزیدن ...[/FONT]
    [FONT=&amp]التماس کردم: ولم کن ...خواهش میکنم![/FONT]
    [FONT=&amp]درحالیکه بی تفاوت به خواهشم می نشست گفت : خب ! نگفتی چرا ازم میترسی؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-من ازت نمیترسم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-انکارنکن کوچولو ! میترسی که همش مثل ماهی در میری از دستم ![/FONT]
    [FONT=&amp]خواستم جوابش رو بدم که یهو درباز شد و صدای رها پبچید تو تاریکیِ اتاق ![/FONT]
    [FONT=&amp]-سارا...اینجایی؟![/FONT]
    [FONT=&amp]دوتا شمع تو دستش گرفته بود ...وقتی کاملا وارد اتاق شد ...نور اون دوتا شمع فضای اتاق رو کمی روشن کرد ![/FONT]
    [FONT=&amp]چهره اشو باهاله ای که شمع روی صورتش ایجاد کرده بود واضح دیدم ...وقتی اومد جلوتر تازه یادِ موقعیتی که توش بودم افتادم ![/FONT]
    [FONT=&amp]اوه ...اوه ! حالا چه فکری میکنه در موردم ؟! سریع دستاشو با حرص زدم کنار ...بادیدن رها جرآت پیداکردم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]انگار بهم یک کیلو امید و دلگرمی تزریق کرده باشن ![/FONT]
    [FONT=&amp]ایستادم و طلبکارانه گفتم :واسه چی تنهام گذاشتی هان ؟!به این گفتی بیاد مراقبم باشه ...آره ؟![/FONT]

    [FONT=&amp]کلمه" این " رو بالحنِ تحقیر آمیزی گفتم و به اون پسرکه خیلی وقته مزاحمِ زندگیم شده اشاره کردم ![/FONT]
    [FONT=&amp]گفتم: واقعا برات متاسفم! [/FONT]
    [FONT=&amp]درحالیکه عصبی به رها زل زده بودم ...صداشو شنیدم[/FONT]
    [FONT=&amp]-رهاچیزی به من نگفته ...من خودم خواستم بیام پیشت ![/FONT]
    [FONT=&amp]بهش توپیدم : تو بیجا کردی! مگه نسبتت بامن چیه که هی باهام صمیمی میشی و تو زندگیم سرک میکشی؟![/FONT]
    [FONT=&amp]بلافاصله بلند شدو باخشم رفت سمتِ رها ! که رهای بیچاره سکته زد! شمع رو ازش گرفت وبدون هیچ حرفی ازاتاق خارج شد...[/FONT]
    [FONT=&amp]دوباره برگشت و روبه رها تحدید آمیزگفت: رها! من فقط 5دقیقه منتظرمیمونم![/FONT]
    [FONT=&amp]ازگوشه ی چشمش بهم نگاهِ کوتاهی انداخت :درضمن...وسایلش هنوز خونه ی منه ! پس بهتره زیاد معطل نشم وگرنه واسه خودش بدمیشه...![/FONT]
    [FONT=&amp]درحالیکه باپوزخند نگاهم میکرد سریع خارج شد وتمامِ خشمشو روی در خالی کردکه باعث شدازشوک بیام بیرون و بدنم شروع کنه به لرزیدن![/FONT]
    [FONT=&amp]قیافش تو اون تاریکی ونورِ کم ترسناک به نظر میرسید ! طوری بدنم به لرزه افتاده بود که حس میکردم تو هوای برفی هستم و آب یخ ریختن روم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-چرااینطوری باهاش حرف زدی ؟!باشناختی که من ازاین آدم دارم فقط خدا به دادت برسه ! متاسفم دیگه کاری از دستِ من برنمیاد ! راستش...[/FONT]
    [FONT=&amp]تاهمین الان منتظریک معجزه بودم که نسبتت باامیر به هم بخوره برای همین چیزی بهت نگفتم ! [/FONT]
    [FONT=&amp]هروقت میخواست نزدیکت بشه تا بهت بگه نمیذاشتم...[/FONT]
    [FONT=&amp]تنها شانسی که آوردی اینه که اسمش تو شناسنامه ات نیست ![/FONT]
    [FONT=&amp]امیربه سختی قبول کرد ...تاالانم خیلی تحمل کرده...[/FONT]
    [FONT=&amp]باگریه ادامه داد :همیشه دلم واسه دخترای بیچاره که میرفتن خونش میسوخت ! من ... من نمیخواستم این اتفاق برای تو.... تو....[/FONT]
    [FONT=&amp]هقهقش اجازه ی موندن بهش نداد ...ازاتاق خارج شد و منو توشوک گذاشت ![/FONT]
    [FONT=&amp]معنی حرفاش رو نمی فهمیدم ! اگه تو حالتِ عادی بودم ازش می خواستم تا بیشتر برام توضیح بده ! ولی الان...[/FONT]
    [FONT=&amp] تو بدنم حسی نمونده ...زبونم قفل شده ...فقط به یک چیز فکر میکردم ...یک کلمه "فرار" ! تمام فکر من همین یک کلمه شد ![/FONT]
    [FONT=&amp]همینطورکه نقشه میکشیدم ...آروم ازپله ها میرفتم پایین ...حس میکردم آرامشِ قبل از طوفا نه ![/FONT]
    [FONT=&amp]فکرفرار آرومم میکرد ! به محض دیدنش که تو ماشینش نشسته بود و سرشو گذاشته بود روی [/FONT]
    [FONT=&amp]فرمون ...[/FONT]
    [FONT=&amp]دوتاپاداشتم دوتاقرض کردم و الفرار ![/FONT]
    [FONT=&amp]صدای بسته شدن در ماشین وپشت سرش صدای قدمهاش که میدویدو بهم نزدیک میشد ...ودرآخرصدای نفسهاش و گرمی دستش که متوقفم کرد ![/FONT]
    [FONT=&amp]حس کردم زمان ایستاده...من مُردَم ! دیگه تموم شد ..تسلیم شدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]دستمو کشید و پرتم کرد تو ماشین ...درو محکم بست و سوارشد ...پاشو گذاشت رو گازو باسرعت نور که حس پرواز بهم دست داده بود...حرکت کرد ![/FONT]
    [FONT=&amp]درورودی رو باز کردو باپا هول دادتا باز شه ! باتشر گفت : برو تو ![/FONT]
    [FONT=&amp]اول خواستم لجبازی کنم نرم ...ولی وقتی قیافه ی عصبی و پراز اخمشو دیدم پشیمون شدمو بایاد خدا وارد شدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]آروم قدم برمیداشتم و دستامو توهم گره کردم ...پشت سرم اومد داخل و درو قفل کرد ! همه ی اینارو وقتی سرم پایین بود و زیرچشمی نگاهش میکردم دیدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]دستاشو تو جیبش فرو برد و با اخم بهم خیره شد ! نگاهمو ازش می دزدیدم ...ازاینکه حرکت ناگهانی بزنه میترسیدم واسه همین هی سرمو میگرفتم بالاو زیر چشمی باترس نگاش میکردم ![/FONT]
    [FONT=&amp]یک لحظه حس کردم داره میخنده ! ولی از اون جایی که در شرایطی نبودم که بخوام خوش بین باشم نتونستم باور کنم حس کردم قدمهاش داره بهم نزدیک میشه ...ناخودآگاه جیغ زدمو پاگذاشتم به فرار![/FONT]
    [FONT=&amp]فقط میدویدم ...هیچ جارو نمی دیدم ...فقط نگاهم خیره بود به رو به رو ! از دیواری که بعد فهمیدم سخره ی بلندیه رفتم بالا ! ایستادم... نفس نفس میزدم ...یک نگاه به پشت سرم انداختم ... از من عقب تر ایستاده بود و بهم خیره شده بود ![/FONT]
    [FONT=&amp]ازحرکت سـ*ـینه اش که بالاو پایین میرفت فهمیدم داره نفس نفس میزنه ! دستشو گذاشته بود روی قلبش ... حس کردم نمیتونه نفس بکشه ... [/FONT]
    [FONT=&amp]جیغ زدم : این رو بدون که هیچوقت تو و رها رو نمی بخشم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]اشکام میریخت و کم مونده بود صدای گریه ام بلند بشه ![/FONT]
    [FONT=&amp]به دنبالِ حرفم رفتم جلو وآماده ی مُردن شدم ! بادیدن ارتفاع حالم بد شدو سرم گیج رفت ...ولی برام [/FONT]
    [FONT=&amp]مهم نبود ...میخواستم باامید به خدا خودمو به دستِ اون دریای متلاطم بسپارم ![/FONT]
    [FONT=&amp]صداش بهم نزدیک شده بود : سارا نه ... ![/FONT]
    [FONT=&amp]چشماموبستم و به این فکر کردم که میخوام پرواز کنم ...تویک حرکت حس کردم رو زمین نیستم ![/FONT]
    [FONT=&amp]ولی اسیر بودم نه رها ! تو بازوهاش اسیر بودم !!![/FONT]
    [FONT=&amp]کنارگوشم با بیتابی زمزمه کرد: چیکارمیکنی دیوونه ی من ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]چشمامو بستم که باعث شد اشکهام رو گونه ام پایین بیاد ![/FONT]
    [FONT=&amp]قدم هاش رو حس می کردم که آهسته روی شنهابرمیداشت و منم توآغوشش بودم ...چشمام هنوز بسته بود...نمیخواستم[/FONT]
    [FONT=&amp]باچشم خودم بدبخت شدنمو ببینم! صدای رها تو ذهنم تکرار میشد " همیشه دلم واسه دخترایی که می رفتن خونه اش می سوخت " یعنی منم جزو دخترایی هستم که همه باید دلشون به حالم بسوزه ؟! من از نگاه های پراز ترحم و دلسوزی بدم میاد ... [/FONT]
    [FONT=&amp]گرمی تخت رو حس کردم و دستاش که وادارم کردن دراز بکشم ! طولی نکشید که گرمایی رو کنارم حس کردم وبعدازاون عطرملایمش...پتو رو کشیدم روی سرم ! دلم نمی خواست گریه امو ببینه ![/FONT]
    [FONT=&amp] صدای آرومش رو شنیدم : سارا؟ میشه فقط چند لحظه نگام کنی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]صداش خیلی آروم بود ... اونقدر که به زور می شنیدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]سکوت کردم ...پتو رو به اجبار زد کنار ودستشو گذاشت رو صورتم ومجبورم کرد که بهش نگاه کنم ...چشمامو آروم و باترس باز کردم ...چراغ کنار تخت هاله ای روی صورتش ایجاد کرده بود ...چشمای خیسمو دوختم بهش...[/FONT]
    [FONT=&amp]لبخندمحوی زد :[/FONT]
    [FONT=&amp]-نترس عزیزم ! آروم باش ! کاریت ندارم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]باصدای گرفته و لرزونی گفتم : میخوام تنها باشم ![/FONT]
    [FONT=&amp]سرش و تکون داد : باشه ...[/FONT]
    [FONT=&amp]خواست بلند شه که منصرف شدو برگشت : فقط ...فقط بهم بگو چراازمن بدت میاد ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]عصبی دادزدم : من ازت بدم میاد چون مَردی ! حالم از هرچی مرده به هم میخوره ! حالا تنهام بزار ![/FONT]
    [FONT=&amp]فاصله مون رو از بین برد ...[/FONT]
    [FONT=&amp]بی تفاوت نسبت به فریادم آروم گفت : اگه من بهت یک قولی بدم چطور؟بازم سرِحرفت هستی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]بالحن آروم و مطمئنی ادامه داد: همین الان ...همین جا ...تو همین ساعت بهت قول میدم که از جانبِ مرد بودنم آسیبی بهت نرسه!!![/FONT]
    [FONT=&amp]من فقط میخوام کنارم باشی ... مراقبت باشم ...همین ! نگرانی نداره که عزیزم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-به هر حال تو هم یک مردی ...[/FONT]
    [FONT=&amp]آروم خندید : هروقت تو بخوای فراموش میکنیم که من مَردم ...هوم ؟ چطوره ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]چقدر به خودش مطمئنه ! انگار فرشته اس !!![/FONT]
    [FONT=&amp]محکمو قاطع گفتم :من بهت اعتماد ندارم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-ولی به اون رها که همه چیز رو بهت دروغ گفته اعتماد داری ! آره ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-نخیرم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-چرادیگه ...اگه اعتماد نداشتی که از من فرارنمیکردی بری پیشش ![/FONT]
    [FONT=&amp]-چرانمیفهمی ؟ازروی ناچاری رفتم ...کجارو داشتم که برم ؟ من اونقدر بدبختم که هیچکس و هیچ جا رو ندارم [/FONT]
    [FONT=&amp]هیچکس رو ندارم مواظبم باشه ...که گیر آدمایی مثل تو و رها نیوفتم ...که منو به هم پاس بدین ![/FONT]
    [FONT=&amp]همه به فکر خودشونن و سواستفاده از موقعیتم ![/FONT]
    [FONT=&amp]به دنبال کلماتی که بی اختیار ازدهنم خارج میشد زدم زیرگریه ...[/FONT]
    [FONT=&amp]آروم منوکشید تو بغلش : هیشش!آروم باش عزیزم ! به من اعتمادکن ! تو دیگه تنهانیستی ...آروم و باخیال راحت بخواب![/FONT]
    [FONT=&amp]خودمو زدم به خواب ...میخواستم حواسشوپرت کنم تادرفرصتِ مناسب بتونم فرارکنم! بعد از چند دقیقه که مطمئن شدازرو تخت بلندشدو رفت سمتِ پنجره...زیرچشمی نگاهش میکردم ...درِکشویی رو باز کرد و سیگارش رو گذاشت کنج لبش! کفِ دستش و چسبوند به پنجره و سرش رو انداخت پایین ...[/FONT]
    [FONT=&amp]دودسیگار فضای اطرافش رو پرکرد و دورش رو مه گرفت! [/FONT]
    [FONT=&amp]به سمت در خیز برداشتم که صداش متوقفم کرد و باعث شد امیدمو از دست بدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]باتشرگفت:-کجا؟![/FONT]
    [FONT=&amp]سرمو انداختم پایین ...اومدروبه روم ایستاد...فقط دستاشو میدیدم که تو جیبش بود! [/FONT]
    [FONT=&amp]-ببینمت![/FONT]
    [FONT=&amp]آروم سرمو بردم بالاو مظلومانه توچشماش زل زدم! نگاهشو دزدید و خندید... و دوباره با لبخند بهم خیره شد![/FONT]
    [FONT=&amp]-من اینجا خوابم نمیبره![/FONT]
    [FONT=&amp]ابروهاشو انداخت بالا: وحتمادلیلش من هستم! درسته؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]دوباره نگاهمو دزدیدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-ببین عزیزم ! چاره ای نیست ...بایدهردو تحمل کنیم ![/FONT]
    [FONT=&amp]باتعجب زل زدم بهش ...خندید! چه خوشحالم هست!!![/FONT]
    [FONT=&amp]-خب ازاونجایی که وقتی کنارمی نمیتونم بهت نگاه نکنم ..تاصبح خوابم نمیبره! تو هم که ازم میترسی نمیتونی [/FONT]
    [FONT=&amp]بهم اعتمادکنی و کنارم بخوابی! پس بنابراین باید هردومون تحمل کنیم![/FONT]
    [FONT=&amp]-ولی من مجبورنیستم که تو رو تحمل کنم!!![/FONT]
    [FONT=&amp]-ولی من مجبورم! پس چاره ای نداری جز تحملِ من ![/FONT]
    [FONT=&amp]پاموکوبیدم زمین و باناله گفتم : ولی من خوابم نمیبره ![/FONT]
    [FONT=&amp]بالحن آرومی زمزمه کرد: میخوای برات قصه بگم؟هوم ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-نه خیر!مگه من بچه ام ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]بلند خندید ![/FONT]
    [FONT=&amp]باتعجب بهش خیره شدم ! بالاخره دست از خندیدن برداشت و گفت: [/FONT]
    [FONT=&amp]-بریم قایق سواری ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]تازه یادم افتاد از اون قایقی که اون روز میخواستم سوارش بشم! [/FONT]
    [FONT=&amp]دستموگرفت و منو کشوند دنبالِ خودش...کنارِقایق متوقف شدو هولش دادتو آب ![/FONT]
    [FONT=&amp]درحالیکه تو آب ایستاده بود لبخند زد : دستتو بده به من ![/FONT]
    [FONT=&amp]درحالیکه به عمقِ آب و دستِ درازشده اش باتردید نگاه میکردم ...یک قدم رفتم عقب![/FONT]
    [FONT=&amp]خندید: نترس عزیزم ![/FONT]
    [FONT=&amp]دستمو آروم گذاشتم تو دستش ...منوکشید سمت خودش و تو یک حرکت بلندم کرد ! بااخم زل زدم بهش ...[/FONT]
    [FONT=&amp]ازخودش جدام کردو آروم منو گذاشت تو قایق ...[/FONT]
    [FONT=&amp]وقتی نگاهِ دلخورمو دید باخنده گفت : چرا اینطوری نگام میکنی عزیزم ؟! میخواستم خیس نشی ![/FONT]
    [FONT=&amp]خودش تازانو تو آب بود: ولی خودت خیس شدی ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-فدای سرت عزیزم![/FONT]
    [FONT=&amp]نشست و شروع کرد به پارو زدن ...قایق آروم حرکت میکرد ...سرمو بلندکردموبه ماه که کامل و زیبا بود خیره شدم ...بعدازچندلحظه نگاهم چرخیدو روی صورتش متوقف شد ![/FONT]
    [FONT=&amp]دیگه پارو نمیزدوفقط به ماه زل زده بود...اصلاحواسش نیست...محوِآسمون شده بود![/FONT]
    [FONT=&amp]خدابامنه ... تاتو بامن عجینی! کی میگه بده عشق پاک زمینی ... ![/FONT]
    [FONT=&amp]خدا با من و تو ...شکوه و سکوت ...سکوتی پراز حرف بارون زده ![/FONT]

    [FONT=&amp]تمام سرانجام و آغاز ما همین حسِ خوبه کی میگه بده ؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]ببین سایه ی عشق از ما چی ساخت...ببین حالمون خوبه و عاشقیم ![/FONT]
    [FONT=&amp]واسه دیدنِ شهر دریایی ها ...خدا بامن و تو تویک قایقیم ![/FONT]
    [FONT=&amp]یهو بانگاهش غافلگیرم کرد! هول شدم ونگاهمو ازش دزدیدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]خندید ! زیرچشمی بهش نگاه کردم که چشماشو بسته بود و سرشو گرفته بود سمتِ آسمون! لبخندمحوی کنجِ لبش بود و دستاشو ستونِ بدنش کرده بود! حس کردم این صحنه رو قبلا دیدم! [/FONT]
    [FONT=&amp]با صدای خمیازَم به خودش اومد ![/FONT]
    [FONT=&amp]-خوابت گرفته عزیزم؟[/FONT]
    [FONT=&amp]سرمو به نشونه مثبت تکون دادم ![/FONT]
    [FONT=&amp]شونه هاموگرفت و وادارم کرد سرمو بزارم روی پاش ...حالاموقعیتم طوری بود که باید سرمو میگرفتم بالاتانگاش کنم! با ترس بهش خیره بودم ...باخنده گفت : نترس عزیزِ من !کاریت ندارم که اونطوری نگام میکنی![/FONT]
    [FONT=&amp]یهو اخماش رفت توهم و صورتشو آورد نزدیکم ...نگاهش بادقت روی صورتم میچرخید ...دستشوآروم کشید رو صورتم که باعث شد بسوزه! [/FONT]
    [FONT=&amp]صورتم ازدردجمع شد: آی![/FONT]
    [FONT=&amp]بالحن نگرانی زمزمه کرد: صورتت چی شده ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]آهان گربه ی فرانک! داغ دلم تازه شد ![/FONT]
    [FONT=&amp]بالحن دلخوری نالیدم : گربه ی فرانک خیلی ناز بود ...بغلش کردم صورتمو پنگول کشید![/FONT]
    [FONT=&amp]کاش فقط لحنم دلخوربود!اونقدرلوس این جملات رو بیان کردم که خودم حالم به هم خورد! من چرااینطوری شدم ؟! مثل دختربچه های لوس ! همیشه ازاین دسته دخترامتنفربودم...ولی حالانمیدونم چه مرگم شده![/FONT]
    [FONT=&amp]باصدای جدی و مصمم گفت : غلط کرده! مگه دستم به این دختره نرسه! خودشو گربه ی مضخرفشو میکُشم![/FONT]
    [FONT=&amp]دستشوگذاشت روصورتم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-اینجافقط جایِ بـ..وسـ..ـه ی نرم و آرومِ منه![/FONT]
    [FONT=&amp]هیچ اعتراضی بهش نکردم! انگار مـسـ*ـت شده بودم ! تاحالا این حالت بهم دست نداده ...اینکه باچشمای خمـار به روبه رو خیره بشم و توان مقاومت نداشته باشم ![/FONT]
    [FONT=&amp]لحنش آروم بودمثلِ نوازشش ! [/FONT]
    [FONT=&amp]-واسم گربه میخری؟یک گربه ی سفید ...دلم میخواد فرانک رو گاز بگیره ![/FONT]
    [FONT=&amp]قهقهه زد! [/FONT]
    [FONT=&amp]-نه عزیزم! نمیشه! ببین باصورت قشنگت چیکارکرده ! گربه ها وحشی هستن ...خطر داره برای خودت ![/FONT]
    [FONT=&amp]سکوت کردمو نگاهمو دوختم به ماه ...[/FONT]
    [FONT=&amp]آروم گفت : زیبایی دلت رو به رخ آسمون میکشم ...تا کمتر به مهتابش بنازه ![/FONT]
    [FONT=&amp]هردو به ماه خیره بودیم ...زمزمه کرد: لای ...لالایی گلِ لالا...مهتاب اومده بالا ...موقعه خوابه حالا![/FONT]
    [FONT=&amp]لای ...لالایی گل لی لی ...خوابهای خوب ببینی ...روی ابرا بشینی! [/FONT]
    [FONT=&amp]صدای زمزمه وارش و بـ..وسـ..ـه ای که به روی پیشونیم زد آرامشی رو بهم دادکه باعث شد چشمام خماربشه وخوابم ببره ...[/FONT]

    [FONT=&amp]باصدای مکررزنگ بیدار شدم ...در حالیکه گیج خواب بودم وتلوتلومیخوردم غر غر میکردم :کیه این وقتِ شب؟!!![/FONT]
    [FONT=&amp]درو بازکردم و دوباره افتادم رو کاناپه ![/FONT]
    [FONT=&amp]چه خوابِ جالبی بود ! لبخندِ محوی زدم!!! ولی باصدای یکی چشمامو بازکردم...[/FONT]
    [FONT=&amp]-سارا ..بلند شو ![/FONT]
    [FONT=&amp]باصدای گرفته و آروم گفتم :اِاِاِ ...رها تویی![/FONT]
    [FONT=&amp]دوباره چشمامو بستم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-بلندشو ببینم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-وااای ...تو رو جونِ مامانت بزاربخوابم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-دیشب خوش گذشت ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]باشنیدنِ این حرفش چشمامو باز کردمو مثل برق گرفته ها نشستم و شروع کردم به سرفه کردن ! نمیدونم چرا! همه ی حرکاتم دستِ ضمیرناخودآگاهم بود ![/FONT]
    [FONT=&amp]-چته ؟! چرا اینطوری نگام میکنی ؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]-خیلی وقیحی رها ! بفهم چی میگی! برات متاسفم ...گمشو بیرون! نمیخوام قیافتو ببینم![/FONT]
    [FONT=&amp]-ازکی تاحالا مدافعش شدی؟! حقیقت تلخه عزیزم![/FONT]
    [FONT=&amp]یکم نگرانی چاشنی متلکهاش کرد: میخوای بریم دکتر؟!!![/FONT]
    [FONT=&amp]-حالم ازت به هم میخوره برو بیرون ![/FONT]
    [FONT=&amp]جعبه ی فیلمو گرفت جلوم :اومده بودم اینو بهت بدم ! [/FONT]
    [FONT=&amp]بانفرت بهش خیره شدمو خواستم فیلمو ازدستش بگیرم که دستشو برد عقب ![/FONT]
    [FONT=&amp]-از من به تو نصیحت !شده برو تو پارک بخواب ...کارتون خواب شو ...همه خطرات و متلکهاشو به جون بخر ...[/FONT]
    [FONT=&amp]به عکس بزرگ روی دیوار اشاره کرد وادامه داد: ولی به این اعتماد نکن ![/FONT]
    [FONT=&amp]فیلمو پرت کرد سمتمو رفت ![/FONT]
    [FONT=&amp]به عکسش خیره شدم و بغض کردم ! [/FONT]
    [FONT=&amp]صدای بسته شدن در بهانه ای شد برای ریختن اشکام ...چراناراحت شدم ...چرادارم گریه میکنم؟! مگه رها چی گفت که ناخودآگاه باهاش تند برخوردکردم؟![/FONT]
    [FONT=&amp]دستمو گذاشتم روی صورتم که به یک چیزی برخورد کرد! رفتم سمتِ آینه ...چسبی روی زخم صورتم رو پوشونده بود! لبخند محوی زدم ...ولی بایادآوری حرفای رها دوباره زدم زیرگریه ...[/FONT]
    کیان


    [FONT=&amp]بادیدن رها اخم کردم ! داشت درو می بست ...رفتم جلو و مانع از بستن در شدم : به به رها خانوم ![/FONT]
    [FONT=&amp]پوزخند مسخره ای زد و سوار ماشینش شد! [/FONT]
    [FONT=&amp]دختره ی احمق ! حیف که دستم پره وگرنه رفتارشو بی جواب نمیذاشتم ![/FONT]
    [FONT=&amp]به به ! چشمِ بازارو کورکردم بااین خرید کردنم ! معمولاهیچوقت خودم به خرید نمیرفتم و سفارش میدادم پیک برام بیاره ! امروزنمیدونم چی شد که یهو به خودم اومدمو دیدم وسطِ یک مرکزخریدبزرگ ایستادم![/FONT]
    [FONT=&amp]باذوق و شوق انتخاب میکردموهرچی به دستم میرسید میذاشتم تو سبد ! [/FONT]
    [FONT=&amp]ازفکراینکه بادیدن این خوراکیها قیافش چه شکلی میشه لبخند زدم و وارد شدم ! بادیدنِش تو اون وضعیت هیجانم فروکش کرد و هرچی تو دستم بود انداختم روی زمین ...دویدم سمتش ![/FONT]
    [FONT=&amp]جلوش زانوزدم : ساراچیشده عزیزم ؟ هان ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]فقط هقهق میکردو چیزی نمیگفت! [/FONT]
    [FONT=&amp]-رها چیزی بهت گفت ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]فقط سرشو به نشانه مثبت تکون داد! [/FONT]
    [FONT=&amp]-خودم به حسابش میرسم ...توفقط آروم باش ![/FONT]
    [FONT=&amp]اشکاشو پاک کردم و ملتمسانه گفتم : گریه نکن خواهش میکنم ![/FONT]
    [FONT=&amp]اصلااین دختره به چه حقی اومده خونه ی من ؟! نباید درو به روش باز میکردی ...حیف که خونه نبودم وگرنه میدونستم باهاش چیکارکنم ! اصلا تقصیره خودمه که تنهات گذاشتم ![/FONT]
    [FONT=&amp]فراموشش کن باشه؟[/FONT]
    [FONT=&amp]بسته هارو گذاشتم رو میزو بالحن مهربونی گفتم : حالا بیا ببین چیا خریدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]یک آبنبات چوبی گرفتم سمتش ...[/FONT]
    [FONT=&amp]هنوزچشماش خیس از اشک بود ولی خندید! ناخودآگاه خندیدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-مگه من بچه ام که اینارو خریدین ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]یک ابرومو بردم بالا : مگه فقط بچه ها ازاینا میخورن ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]دوباره خندید ...هی بهم انرژی وصل میشدو منم میخندیدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]باخجالت سرشوانداخت پایین : من ...باید چی صداتون کنم ؟!!![/FONT]
    [FONT=&amp]-ارادت مندِ شما امیرکیان هستم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-آقای کیان ...[/FONT]
    [FONT=&amp]قهقهه زدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-اسمم امیرکیانه خانوم خانوما ! امیرکیانِ راد ![/FONT]
    [FONT=&amp]-آقای راد ..[/FONT]
    [FONT=&amp]اخمام رفت تو هم : اوهو ! چه رسمی ![/FONT]
    [FONT=&amp]-ولی من اینطوری راحتم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-ولی من ناراحتم ![/FONT]
    [FONT=&amp]دست به سـ*ـینه به حالتِ انتظار نشستم : حالااگه امری دارین بفرمایید من درخدمتم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-امیرخان...[/FONT]
    [FONT=&amp]-نه نشد ![/FONT]
    [FONT=&amp]دوباره به حالتِ انتظار با پام رو زمین ضرب گرفتم![/FONT]
    [FONT=&amp]آروم اسمموصدازد ...باشیطنت دستمو گذاشتم کنارِگوشم : نشنیدم ؟[/FONT]
    [FONT=&amp]همینطورکه سرش پایین بود بلندگفت : امیر ![/FONT]
    [FONT=&amp]منم بلند وباخنده گفتم : جونِ امیر ![/FONT]
    [FONT=&amp]همینطورکه سرش پایین بود لبشو گزید ! منم که پررو ...سرمو خم کرده بودم وباخنده بهش خیره بودم تا[/FONT]
    [FONT=&amp] چهرشو رو ببینم ![/FONT]
    [FONT=&amp]آخخخخخ خدااااا ! بالاخره اسممو گفت ! ناکام نمیرم از دنیا !!![/FONT]
    [FONT=&amp]-این خونه فقط یک اتاق داره ؟[/FONT]
    [FONT=&amp]یک تای ابروم رفت بالا ... همینطورکه میخندیدم بالحن مشتاق وخاصی گفتم : بله... چطور مگه ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]سرش همچنان پایین بود : همینطوری پرسیدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]خندیدمو دستموگذاشتم زیرچونش : اگه اذیت میشی میخوای من رو کاناپه بخوابم ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]ای جان ![/FONT]
    [FONT=&amp]گونه های برجسته و خوشگلش قرمزشدن و این اوج لذتم بود ...قهقههه زدم ! ازاینکه کنارم بخوابه خجالت میکشه ![/FONT]
    [FONT=&amp]کوچولوی دوست داشتنی ! نگاش کن...چه خوشگلم خجالت میکشه ![/FONT]
    [FONT=&amp]سرشو اونقدر بـرده بود پایین که دیگه صورتشو نمیدیدم ! [/FONT]
    [FONT=&amp]دستشو گرفتم و دنبال خودم کشیدمش ...سرش پایین بود و آروم دنبالم می اومد ...ولی من باهیجان تندتر راه میرفتم !جلو آینه ایستادمو بالبخندبهش خیره شدم ...چونه اشو گرفتمو وادارش کردم به آینه نگاه کنه ![/FONT]
    [FONT=&amp]به محض اینکه نگاهش از تو آینه افتادبه خودش با بهت به تصویرش خیره شد ! پشت سرش ایستادم...[/FONT]
    [FONT=&amp]خندیدمو کنارگوشش گفتم : میبینی من عاشقِ کی شدم ؟! این دخترِزیبا خیلی وقته دلِ منوبرده وصاحبِ قلبم شده...[/FONT]
    [FONT=&amp]آه کشیدم : ولی اون هنوز قلبشو به من نداده !
    [/FONT]
    [FONT=&amp]آه کشیدو رفت ...صدای بسته شدن در نشون میدادکه از خونه خارج شده ![/FONT]
    [FONT=&amp]مبهوت به تصویرِ اون دختر توآینه نگاه میکردم ...اونقدر توشوک بودم که وقتی کنارم بود و باهام حرف میزد نمیفهمیدم چی میگه !!![/FONT]
    [FONT=&amp]این درست همون تصویریه که تو خوابهام میدیدم ! همون دخترِ زیبایی که چشماش ملتمسانه بهم خیره میشد![/FONT]
    [FONT=&amp]همونیکه نگاهش پراز غم بود...همونی که برام غریبه بود! [/FONT]
    [FONT=&amp]اشکام جاری شد و من تصویرِ گریونم رو تو آینه به وضوح دیدم ! این دختر من بودم ...سارا ![/FONT]
    [FONT=&amp]این اولینباربودکه باخودم تو آینه روبه رو شدم ! و دلیلش فقط امیرکیانِ رادفر بود ! [/FONT]
    [FONT=&amp]آروم قدم برداشتم و روی اولین صندلی خودمو رها کردم! [/FONT]
    [FONT=&amp]نگاهم چرخید و روی اون فیلم که افتاده بود رو زمین ثابت موند ![/FONT]
    [FONT=&amp]شاید این فیلم مناسب باشه برای اینکه زمان و مکان رو فراموش کنم ....هرچند به فراموشیِ خواب نمیرسه ! حالاکه خوابم[/FONT]
    [FONT=&amp] نمیبره ...پس چاره ای جز دیدنِ فیلم ندارم ![/FONT]
    [FONT=&amp]سریع به سمتش هجوم بردم و داخلِ دستگاه قرارش دادم![/FONT]
    [FONT=&amp]"حاکم آهسته آیلارو بلندش کردو راه افتاد...توی قصر متوقف شد ...همه تعظیم کردن و احترام گذاشتند ![/FONT]
    [FONT=&amp]وقتی آیلاروتو بغـ*ـلِ حاکم دیدن بهت زده بهش خیره شدن ![/FONT]
    [FONT=&amp] سربازها که هنوزباورنداشتن حاکم رو تو اون وضعیت دیدن گفتن : قربان این دختر چه جرمی مرتکب [/FONT]
    [FONT=&amp]شده ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]حاکم محکم ومقتدر گفت : خاموش باش ! ازاین زمان به بعدهیچ کدام حقِ نزدیک شدن به اورا ندارید ![/FONT]
    [FONT=&amp]هرکه اورا بیازارد ...خود گردنش را خواهم زد ![/FONT]
    [FONT=&amp]همه طوری به حاکم خیره بودن که انگار دیوانه شده![/FONT]
    [FONT=&amp]حاکم آیلارِ کوچک رابه اتاق سلطنتی خود برد...وروی تختِ بزرگ خوابوندش ! [/FONT]
    [FONT=&amp]اونقدرکنارش نشست و نگاهش کرد تابالاخره ... آیلار تکانِ محسوسی خوردو چشماشو بازکرد![/FONT]
    [FONT=&amp]وقتی چهره ی خندونِ حاکم رو دید باترس گفت: من ...من کاری نکردم ...قسم میخورم ![/FONT]
    [FONT=&amp]حاکم فقط لبخند زد : نامِ زیبای تو چیست ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-آی...آیلار![/FONT]
    [FONT=&amp]-چه نام برازنده ای ! به معنای پاکی و زیبایی ![/FONT]
    [FONT=&amp]باهمون لحن مهربون ادامه داد : آیلارِ من ! اگرچیزی راخواستی طلب کن ! همه چیز برای تو فراهم است ![/FONT]
    [FONT=&amp]دخترِ بیچاره حسابی هنگ کرد : ولی...من ...ولی من باید برم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-تو دیگربرای من خواهی بود ![/FONT]
    [FONT=&amp]-من مامان دارم ! میخوام برم پیشِ اون ![/FONT]
    [FONT=&amp]-توفقط برای من هستی و بس ![/FONT]
    [FONT=&amp]سریع ازاتاق خارج شد ...حاکمِ خودخواهه مضخرف ![/FONT]
    [FONT=&amp]آیلاربیچاره زدزیر گریه ! اون ازحاکم بدش می اومد...چون برخلاف چهره ی زیباش آدم شرور و بیرحمی بود! [/FONT]
    [FONT=&amp]حاکم تمام روزحواسش به آیلار بود و به سربازهاش دستورمیداد بهش رسیدگی کنن ...[/FONT]
    [FONT=&amp]شب ...وقتی به اتاقش رفت دخترکوچولوش رو درحالِ گریه دید ...سریع کنارش زانو زد : چراگریه سرمیدهی عروسِ کوچکِ من؟![/FONT]
    [FONT=&amp]آیلارعصبی داد زد :من عروسِ تو نیستم ! ولم کن بزاربرم پیشِ مامانم ![/FONT]
    [FONT=&amp]حاکم اصلا انتظارِ بی احترامی نداشت ...اگه اون حاکمِ قبلی بود الان دستور میداد گردنش رو بزنن ![/FONT]
    [FONT=&amp]آروم بغلش کرد وگذاشتش روی تخت : من ...سپیده دم تورا از مادرت خواستگاری میکنم ![/FONT]
    [FONT=&amp]آیلار باسماجت گفت :من همسرِ تو نمیشم ![/FONT]
    [FONT=&amp]حاکم بالحنِ غمگینی که دلم براش کباب شد گفت : ولی قلبِ من در دستِ توست ![/FONT]
    [FONT=&amp]هرگزبی تو نمیتوانم ادامه دهم ! خواهش میکنم بامن بمان ! خواهش میکنم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]آیلار هولش داد عقب و ازتخت پرید پایین ![/FONT]
    [FONT=&amp]-تو خیلی بی رحمی ...من نمی خوام ازدواج کنم ! دلم نمیخواد ![/FONT]
    [FONT=&amp]حاکم بالحن محزونی گفت :تو فقط کنارِ من بمان ! همین مرا بس است ![/FONT]
    [FONT=&amp]آیلار بدون توجه به لحن ملتمسِ حاکم به سمت در خروجی دوید ...سربازها خواستن جلوش رو بگیرن ...[/FONT]
    [FONT=&amp]ولی حاکم در حالی که جون نداشت حرف بزنه فقط سرش رو تکون داد که سربازهارو متوقف کنه ![/FONT]
    [FONT=&amp]به همین ترتیب آیلارِسنگدل و بیرحم حاکم رو تنها گذاشت ![/FONT]
    [FONT=&amp]حاکم کنارِ پنجره ایستاد و اشک ریخت ![/FONT]
    [FONT=&amp]ازهمون شب که آیلار رفت حاکم سربه بیابون گذاشت ! همه ی سربازها میخواستن آیلارو مجازات کنن ...[/FONT]
    [FONT=&amp]ولی این صدای محکمِ حاکم بودکه باتحدید متوقفشون میکرد![/FONT]
    [FONT=&amp]روزها سپری میشد وحاکم همچنان در بیابون سیر میکرد تااینکه یک روز بااون سرو وضع ژولیده به خونه ی آیلار رفت وازمادرش خواهش کرد تادخترشو به اون بسپاره ولی ...مادر و دختر حرفشون یکی بود : نه ![/FONT]
    [FONT=&amp]حاکم نمی تونست اونارو مجبور ویا مجازات کنه ....آخه دیگه ازاون پادشاهِ مغرور و شرور خبری نبود ![/FONT]
    [FONT=&amp]فقط گفت : آیلار کوچک ! هرگز مباد بی تو آرامشِ خیالم ...بازآی در کنارم تا آسوده گردد حالم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-آخی ! طفلکی حاکم ![/FONT]
    [FONT=&amp]باهمون لحن محزون ادامه داد: حاکم چه جرمی مرتکب شده که قلب اش را به تو سپرده است ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]برای او چه مجازاتی داری ؟! بگو...او به جان میخرد![/FONT]
    [FONT=&amp]آیلار سرش پایین بودو سکوت کرده بود ...ولی ناگهان سرش رو بالا گرفت : قبوله میام !ولی ازدواجی درکارنیست و نباید منو تو قصرت حبس کنی ![/FONT]
    [FONT=&amp]حاکم اونقدر هیجان بهش وارد شده بود که فکر کنم اصلا نشنید ایلار چی گفت ![/FONT]
    [FONT=&amp]-هرچه تو بگویی قبول است!!![/FONT]
    [FONT=&amp]همون روز حااکم دستور داد برای آیلار لباس بدوزند وجشنی برای ورود اون بگیرن ...آیلارلباس پرنسسی زیبایی به تن کرد که از همیشه زیباترشد! شوقی به حاکم سرازیر شده بود که بعد از دیدنِ پرنسسش به زمین افتاد !همه ی سرباز ها به سمتش اومدن تاکمکش کنن بلند شه !چندقدم رفت به سمت آیلار وجلوی پاش زانو زد ...سرشو خم کرد و چشماشو بست ...بـ..وسـ..ـه ای به دست کوچک آیلار زد ![/FONT]
    [FONT=&amp]-هم اکنون قلب همه ی سرزمین در دستان کوچک توست ! ازاین پس تو...ملکه ی قلبها هستی ! [/FONT]
    [FONT=&amp]به دنبال این حرفش تاجِ کوچکی روی سرِآیلار قرارداد ![/FONT]
    [FONT=&amp]روزها سپری میشد وحاکم هرروز عاشقتر میشد!یک روز قصد سفرکرد ولی دل کندن از پرنسسِ قشنگش براش سخت بود ![/FONT]
    [FONT=&amp]آروم و بابغض گفت : هرشب به آسمان شب خیره خواهم شد...تا با یادِ چشمانِ زیبایت بیتابی قلبم کمتر شود![/FONT]
    [FONT=&amp]آخی ! طفلکی حاکم ...اشکام سرازیر شد![/FONT]
    [FONT=&amp]این صحنه ی فیلم واقعا دراماتیک بود ...آخرش نوشت "حاکمِ سرزمین.هیچگاه بازنگشت ...و ملکه ی سرزمین اش رابرای همیشه تنها گذاشت! "[/FONT]
    [FONT=&amp]بادیدنِ این جمله گریه ام شدت گرفت ...باصدای کلید و چرخشِ دستگیره در سریع پریدم تو دستشویی![/FONT]
    [FONT=&amp]چشمام قرمز بود ...صورتمو شستم ...عه ! این فیلم لعنتی مثلا قراربود نقشِ فراموشی رو برام ایفا کنه! نه اینکه بیشتر عذابم بده و بدبختیام رو به یادم بیاره ...[/FONT]
    [FONT=&amp]بلافاصله بعدازخارج شدنم از دستشویی...دیدمش که تو خونه سرگردون میچرخید ...رفتم جلو تا منو ببینه [/FONT]
    [FONT=&amp]ولی انگار زیادی حواسش پرت بود! هه ...فکرکرده فرارکردم ! سرفه کردم برگشت و بهم نگاه کرد ...نفسشو باشتاب دادبیرون : اینجایی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]پوزخند زدم : چیه فکرکردی فرارکردم؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-نه ...یعنی خب...[/FONT]
    [FONT=&amp]رفتم و روی کاناپه نشستم ...کنارم نشست و بانگرانی به صورتم خیره شد ...دستش رو گذاشت روی گونم [/FONT]
    [FONT=&amp]-گریه کردی ؟[/FONT]
    [FONT=&amp]-نه ![/FONT]
    [FONT=&amp]-میخواستم یک مسئله ای رو بهت بگم ...ولی حالادیگه پشیمون شدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-چه مسئله ای ؟[/FONT]
    [FONT=&amp]-فراموشش کن ![/FONT]
    [FONT=&amp]-اگه به من ربط پیدامیکنه ...خب بگو ![/FONT]
    [FONT=&amp]-خب راستش به تو که ...[/FONT]
    [FONT=&amp]بعد از مکث طولانی و کلنجار رفتن باخودش یهو گفت : من باید برم سفر ![/FONT]
    [FONT=&amp]حس کرد م همه ی دنیا دور سرم چرخید !زمان ایستاد! مبهوت نگاش میکردم و هیچی نمی گفتم ...بغضی به گلوم چنگ انداخت ! حالم اصلا دست خودم نبود...من چرااینطوری شدم؟!حتمااثرات همون فیلمه اس![/FONT]
    [FONT=&amp]چراالان دیدمش!چراالان بهم گفت میخواد بره؟ ! الانه که اشکام بریزه وحالم رو رسواکنه ![/FONT]
    [FONT=&amp]سعی کردم خودمو بی تفاوت جلوه بدم ! باصدایی که از ته چاه می اومد گفتم: خب این مسئله به من هیچ ربطی نداشت![/FONT]
    [FONT=&amp]حالا اون بود که غمگین نگاهم میکرد و بهم خیره بود ...با دیدن غم چشماش طاقت نیاوردمو اشکام سرازیر شد![/FONT]

    [FONT=&amp]بمون که شوکتِ عشق بمونه ...که قصه گوی عشقی [/FONT]


    [FONT=&amp]نگوکه حرمتِ عشق شکسته ...تو آبرویِ عشقی [/FONT]

    [FONT=&amp]عه ! دوباره یادِ حاکم تواون فیلمه افتادم ![/FONT]
    [FONT=&amp]وقتی به خودم اومدم که...تو بغلش بودمو محکم دستامو دورِ کمرش حلقه کرده بودم ! گریه ام شدت گرفت [/FONT]
    [FONT=&amp]همه ی حرکاتم رو غیر عادی انجام میدادم ! همش اثرات همون فیلمه اس ...من میدونم !!![/FONT]
    [FONT=&amp]صدای گریه اشو آروم کنار گوشم شنیدم...زمزمه وار کنارگوشم گفت :من هیچ جا نمیرم ...تنهات نمیذارم ![/FONT]
    [FONT=&amp]گریه نکن عزیزدلم ![/FONT]
    [FONT=&amp]میونِ گریه گفتم : به درک برو ! برام مهم نیست ![/FONT]
    [FONT=&amp]گریه ی هردومون شدت گرفت! ازخودش جدام کرد وفاصله گرفت وچشمای خیسش رو بهم دوخت :پس چرا داری گریه میکنی ؟هوم ؟[/FONT]
    [FONT=&amp]سرمو تکون دادم : نمیدونم ![/FONT]
    [FONT=&amp]میون اون همه گریه لبخند زد : منم اولش نمیدونستم !ولی حالادیگه خوب میدونم که نمیتونم بدون تو طاقت بیارم! [/FONT]
    [FONT=&amp]صدای گریه ام بلندشد وحرفهایی رو زدم که بعدازگفتنش فهمیدم چی گفتم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-حق نداری بری لعنتی !حق نداری تنهام بزاری ![/FONT]
    [FONT=&amp]بهش عادت کردم...اون لعنتی به هدفش رسید! منو به آغوشش وابسته کرد![/FONT]
    [FONT=&amp]گریه ام بند نمی اومد و همچنان زار میزدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-سارا ؟[/FONT]
    [FONT=&amp] سارا نگام کن ![/FONT]
    [FONT=&amp]سرمو از رو سـ*ـینه اش بلند کردمو چشمای خیسمو دوختم بهش ...دستش رو گذاشت روی گونه ام [/FONT]
    [FONT=&amp]داشت لبخند میزد ![/FONT]
    [FONT=&amp]-تو هم طاقت نمیاری مگه نه ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]- من منظورم این نبود ![/FONT]
    [FONT=&amp]یه ابروشو دادبالا: پس منظورت چی بود ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-من ...من ...[/FONT]
    [FONT=&amp]چاره ای نبود مجبور بودم بگم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-من همین الان قبل از اینکه بیای داشتم فیلم میدیدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]باتعجب گفت : فیلم ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-آره [/FONT]
    [FONT=&amp]لبخند تلخی زد : تصویریک رویا ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-از کجا فهمیدی؟[/FONT]
    [FONT=&amp]-وقتی رها فیلم رو ازم خواست مطمئن بودم که تو گفتی بهش ![/FONT]
    [FONT=&amp]پس بگو دوساعته براچی گریه میکنی ....منه احمق فکر میکردم ....[/FONT]
    [FONT=&amp]زیرلب زمزمه می کرد و ازم فاصله میگرفت ! [/FONT]
    [FONT=&amp]روی کاناپه خودشو پرت کرد و سرش رو تکیه داد به پشتی مبل ![/FONT]
    [FONT=&amp]آروم رفتم کنارش نشستم ...چشماشو بسته بود : اگه میخوای بری برام مهم نیست ! فقط ...به رها نگو بیاد اینجا![/FONT]
    [FONT=&amp]چشماشو باز کرد و جدی نگام کرد : متآسفم به خودم مربوطه که بخوام کی بیاد ![/FONT]
    [FONT=&amp]-خواهش میکنم...من نمیتونم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]جدی و محکم گفت : همین که من میگم ![/FONT]
    [FONT=&amp]بلند شد و رفت تو اتاق سرموکج کردم تاببینمش ...چمدونش رو باخشم پرت کرد رو زمین ! لباسهارو طوری پرت میکرد داخلش که حس کردم هر لحظه قراره پاره بشن ![/FONT]
    [FONT=&amp]سریع چمدونش رو بست و جلوی در قرارش داد [/FONT]
    [FONT=&amp]-من میرم رها رو بیارم ![/FONT]
    [FONT=&amp]اینو گفت و رفت ! نگاهم خیره به چمدون بود وباهرباردیدنش ...رفتنش رو بیشتر باور میکردم![/FONT]
    [FONT=&amp]جای خالی امیربهم دهن کجی میکرد و سکوتِ خونه بیشتر عذابم میداد![/FONT]
    [FONT=&amp]چقدر نامرده! ازعمدچمدون رو گذاشته جلوچشمم تا عذابم بده ![/FONT]
    [FONT=&amp]نمیدونه که من از رفتنش بی نهایت خوشحالم ! فقط به خاطر اینکه قراره به جای اون رها رو تحمل کنم ناراحت بودم ! فقط همین![/FONT]
    [FONT=&amp]شب شد و هنوز نیومده بود ...روی تخت نشستمودستامو زدم زیرِ چونه ام... به عکسش خیره شدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]ازپشتِ مژه های بلندش باچشمای مشکی و نافذ مغرورانه نگاهم میکرد! لبهای کوچیک و قلوه ای...[/FONT]
    [FONT=&amp]بینیِ باریک و قلمی ...پوستِ گندمیِ بانمکش... صورتِ کشیده واستخونی... ابروهای پرپشتِ مشکی که باا اون اخمِ غلیظ باابهتش کرده بود! موهاش رو کج بالاداده بود...صورتش همیشه تمیزو اصلاح کرده بود فقط ته ریشِ زیرلبش چهره اشو مردونه میکرد ! موژه های بلند و تابدارش زیباییِ چشماشو دو چندان کرده بود! [/FONT]
    [FONT=&amp]چهره ی جذاب و گیراش رو هیچوقت بادقت نگاه نمی کردم ...همیشه باترس نگاهمو میدزدیدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]قدش اونقدر بلند بود که باوجودِ چارشونه بودن لاغربه نظرمیرسید !وهمین اندامش رو کشیده و جذاب کرده بود ![/FONT]
    [FONT=&amp]توی عکس قوی تر به نظر میرسید ...چون غمی تو چشماش نبود ! آشوب و نگران نبود![/FONT]
    [FONT=&amp]پرغرور و قدرتمند بود...طوری که همه ی قدرتش رو میخواست تو عکس به رخ بکشه ! هر چی بیشتر نگاهش میکردم بیشتر تشنه ی دیدنش میشدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]صدای آروم و ملایمش که فقط برای من بود بیشتر از همه مجذوبم میکرد![/FONT]
    [FONT=&amp]نمیدونم چرا...فقط بامن آروم و زمزمه وار حرف میزد![/FONT]
    [FONT=&amp]صدای در بالاخره باعث شد تا از دیدن اون عکس دست بردارم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-سارا؟[/FONT]
    [FONT=&amp]سکوت...[/FONT]
    [FONT=&amp]-سارا![/FONT]
    [FONT=&amp]درو باشدت باز کرد و بااخم زل زد بهم : باتو اَم ![/FONT]
    [FONT=&amp]لطفا بیا بیرون ![/FONT]
    [FONT=&amp]تمام مدت حواسم پرت بود و لباسایی که پوشیده بود رو ازنظر میگذروندم ! کت شلوار جذب مشکیش که کتش با نوارهای طلایی رنگی تزیین شده بود ! مگه شغلش چی بود ؟!![/FONT]
    [FONT=&amp]به دنبالِ حرفش رفت بیرون ...میخواستم باهاش لجبازی کنم! اون نباید باهام اینهمه تند برخورد میکرد ![/FONT]
    [FONT=&amp]دوباره برگشت : مگه باتو نیستم ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]چشماشو بست و نفسش رو باشتاب داد بیرون : رها بیا تو ![/FONT]
    [FONT=&amp]باشنیدن اسم رها اخم کردم و سرمو چرخوندم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-رها قراره کنارت بمونه تا من برگردم ! با هم دوست باشید و همو اذیت نکنین ![/FONT]
    [FONT=&amp]به رها زیرچشمی با اخم نگاه کردم ...اونم دست به سـ*ـینه ایستاده بود و باااخم بهم خیره بود ![/FONT]
    [FONT=&amp]-من از اون خوشم نمیاد ! [/FONT]
    [FONT=&amp]-مهم نیست ! باید اینجا بمونه تا من برگردم ! همین الان باهم آشتی کنید ![/FONT]
    [FONT=&amp]رها باکمال پررویی گفت :باید ازم معذرت بخواد...در غیر این صورت یک لحظه هم اینجا نمیمونم ![/FONT]
    [FONT=&amp]امیر منتظر بهم خیره شد ![/FONT]
    [FONT=&amp]باحرص گفتم :اون به من توهین کرده !توقع داری من ازش معذرت بخوام ؟! عمرا ![/FONT]
    [FONT=&amp]امیرکلافه بااستیل خاص خودش به ساعتش نگاه انداخت و روبه رها گفت : رها ! قال قضیه رو بکن !از صبح الافم به خدا ...دیرم شده ![/FONT]
    [FONT=&amp]-سارا من ازت معذرت میخوام ![/FONT]
    [FONT=&amp]امیر باخوشحالی دستاشو به هم کوبید : خدارو شکر حل شد دیگه...فقط ! رها ...بیا بیرون کارت دارم![/FONT]
    [FONT=&amp]نگاهِ کوتاهی بهم انداختن و رفتن ...[/FONT]
    [FONT=&amp]پشتِ در ایستادم و گوشامو تیز کردم ! صداشون نمی اومد مجبور شدم درو کمی باز کنم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]امیر: رها ...به خدا اگه نازکتراز گل بهش بگی ...اگه یک تارمو از سرش کم بشه ....[/FONT]
    [FONT=&amp]رها: امیرخانِ عزیز! میدونم ...خیالت راحت ! صدبارازصبح گفتی ![/FONT]
    [FONT=&amp]امیر:خیالم که راحت نیست ...میدونم اونجا همش دلواپس میشم ![/FONT]
    [FONT=&amp]رها: بسپارش به من...برو![/FONT]
    [FONT=&amp]-عشقم رو اول به خدا و بعد به تو میسپارم ..حواست بهش باشه ...گریه نکنه ! اگه گریه کرد ...اگه غصه داشت آرومش کن نذارغم تو دلش بمونه ![/FONT]
    [FONT=&amp]رهاکلافه گفت : باشه...امیر باشه ![/FONT]
    [FONT=&amp]امیر: خداحافظ...[/FONT]
    [FONT=&amp]خواست بره که ...دوباره برگشت ![/FONT]
    [FONT=&amp]-رها ...غذاش رو بهش بده ...نخوردبه زور دهنش کن !ساعت خوابش رو حواست باشه ...[/FONT]
    [FONT=&amp]اصلا...اصلانمیرم ولش کن ![/FONT]
    [FONT=&amp]یهو چمدون رو پرت کرد و اومد طرفم! [/FONT]
    [FONT=&amp]رها بلند گفت :امیربیخیال ! مگه بچه اس ؟!![/FONT]
    [FONT=&amp]سریع از در فاصله گرفتم و جلوی پنجره ایستادم ...پشتم بهش بود ...ولی صدای قدمهاشو می شنیدم که بهم نزدیک میشد ...نمیخواستم صدای آرومشو بشنوم و دوباره بیتابش بشم! [/FONT]
    [FONT=&amp]سریع گفتم : برو...فقط برو ![/FONT]
    [FONT=&amp]یه قطره اشک ازچشمم چکید ...کمی مکث کرد...صدای قدمهاش که ازم دور میشد بهونه ای شد برای اینکه بزنم زیر گریه ![/FONT]
    [FONT=&amp]هق هق کنان دویدم سمتِ دریا ...اونقدر گریه کردم تا بالاخره خوابم برد ![/FONT]
    [FONT=&amp]گرمای نورخورشید تنها بهانه بود برای باز کردنِ چشمام ! [/FONT]
    [FONT=&amp]خمیازه کشیدمو بلند شدم ...صدای گوشنواز امواجِ دریا به یادم آورد که دیشب کنار دریا و روی شنهای نرم ساحل خوابیدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]بادیدن رها یادم اومد که دیشب تنهام گذاشت ...مگه آدم قحطه که من باید فقط به اون عادت کنم! کی برمیگرده ؟[/FONT]
    [FONT=&amp]یعنی میتونم تحمل کنم ؟! یعنی میتونم این عادت رو فراموش کنم؟!!! [/FONT]
    [FONT=&amp]- باالاخره بیدارشدی عزیزم؟![/FONT]
    [FONT=&amp]باصدای رها به خودم اومدم و پوزخند زدم : چیه مهربون شدی ؟! چرانیومدی بالاسرم دادبزنی تابیداربشم ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]ازبین دندونای کلیدشده اش غرید : امیرخان دستوردادن تاهر وقت که دلت میخواد اجازه بدم بخوابی ![/FONT]
    [FONT=&amp]سینی ای که حاویِ صبحانه بود رو گذاشت روی میز : ودرضمن ....سفارش کردن صبحان ات رو باید بخوری !.[/FONT]
    [FONT=&amp]چیزی که خیلی گیجم میکرد مطیع بودنِ رها در مقابلِ امیر کیان بود ![/FONT]
    [FONT=&amp]حق نداشت منو بارها تنها بزاره ...منم دلم نمیخواد به حرفش گوش کنم! [/FONT]
    [FONT=&amp]-من هیچی نمیخورم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-لجبازی نکن !زورش به تو نمیرسه ...منو بیچاره میکنه ![/FONT]
    [FONT=&amp]-مهم نیست ![/FONT]
    [FONT=&amp]-سارا خواهش میکنم![/FONT]
    [FONT=&amp]-گفتم که ...نه ![/FONT]
    [FONT=&amp]باحرص سینی رو برداشت و رفت بیرون ![/FONT]
    [FONT=&amp]بی حوصله یک کتابِ مسخره رو ورق میزدم که....[/FONT]
    [FONT=&amp]صدای رها رو از بیرون شنیدم : از وقتی رفتی هیچی نخورده ...[/FONT]
    [FONT=&amp].....[/FONT]
    [FONT=&amp]-من چمیدونم چرااینطوری میکنه![/FONT]
    [FONT=&amp]......[/FONT]
    [FONT=&amp]از بس لوس و بی ادبه ![/FONT]
    [FONT=&amp]....[/FONT]
    [FONT=&amp]-من نمیدونم ...همین امروز میکشم کنار ![/FONT]
    [FONT=&amp].....[/FONT]
    [FONT=&amp]-درست صحبت کن ![/FONT]
    [FONT=&amp]....[/FONT]
    [FONT=&amp]-من نمیتونم از پَسش بربیام ....فقط کارخودته ! تو میتونی رامش کنی ![/FONT]
    [FONT=&amp]....[/FONT]
    [FONT=&amp]-تمام این مدت حرف هم نزده ببینم دردش چیه آخه ! بیا خودت باهاش صحبت کن ...[/FONT]
    [FONT=&amp]اومد سمتِ اتاق ...سریع رفتم سمت تخت و خودموپرت کردم روش ![/FONT]
    [FONT=&amp]-سارا؟ بیا ببین امیر چیکارت داره ![/FONT]
    [FONT=&amp]سکوت کردمو بی تفاوت زل زدم به پنجره ![/FONT]
    [FONT=&amp]-الو ...گوشی رو میذارم رو اسپیکر...باهاش صحبت کن ![/FONT]
    [FONT=&amp]گوشی رو پرت کرد طرفم و رفت بیرون ...[/FONT]
    [FONT=&amp]صدای آرومش که باخنده همراه بود رو بالاخره بعداز سه روز شنیدم ![/FONT]
    [FONT=&amp] -سلام عشقِ من![/FONT]
    [FONT=&amp].........[/FONT]
    [FONT=&amp]-دیگه دلت نمیخواد جوابمو بدی؟ هوم ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]....[/FONT]
    [FONT=&amp]سارا؟ [/FONT]
    [FONT=&amp]عزیزم ؟! بیتابِ صدای قشنگتم ...گوشی رو بردار ![/FONT]
    [FONT=&amp]باحرص گوشی رو برداشتم : زود کارِت رو بگو! [/FONT]
    [FONT=&amp]خندید : علیک سلام ![/FONT]
    [FONT=&amp]-سلام ![/FONT]
    [FONT=&amp]-نمیخوای بگی چی شده ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]هرچی اون لحنش آروم بود من عصبی حرف میزدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]بهش توپیدم : دیگه میخواستی چی بشه ؟! یک نگهبان برام گذاشتی ...خودت رفتی دنبال خوش گذرونیت ![/FONT]
    [FONT=&amp]خندید : سفر تفریحی نیست که ... مربوط میشه به کارم ![/FONT]
    [FONT=&amp]رها اذیتت میکنه ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-من ازت حالم بهم میخوره که فکرمیکنی بچه ام و برام پرستارگذاشتی ![/FONT]
    [FONT=&amp]قهقهه زد ![/FONT]
    [FONT=&amp]خنده هاش رو اعصابم بود و بیشتر آتیشیم میکرد ! [/FONT]
    [FONT=&amp]باحرص گفتم : مطمئن باش از دستش فرارمیکنم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-چرا آخه عزیزم ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-به همون دلیل که تاوقتی اینجا بودی به فرار فکر میکردم ![/FONT]
    [FONT=&amp]- من فقط میخوام هم خونم باشی...فقط همین ! این خودخواهیه ؟ این زیاده خواهیه ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-دیگه واسم مهم نیست! من میرم ![/FONT]
    [FONT=&amp]بالحن آروم و مهربونی گفت : سارا ! کوچولوی من ! نمیدونی چقدر برای صدای قشنگت دلم تنگ شده بود ![/FONT]
    [FONT=&amp]حس میکنم ازخوشحالی دارم بال در میارم ![/FONT]
    [FONT=&amp]به حرف رها گوش بده عزیزم ! باشه ؟[/FONT]
    [FONT=&amp]فقط میخواست صدامو بشنوه و انرژی بگیره ! اصلا خودم براش مهم نیستم ...به حرفهام هم که اصلا توجه نداره ![/FONT]
    [FONT=&amp]سریع گوشی رو قطع کردم وپرتش کردم اونطرف ...[/FONT]
    [FONT=&amp]رفتم زیر پتو و بی تفاوت نسبت به زنگ های مکررش خوابیدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]شش روز از رفتنش میگذره ...نمیدونم چرا برام مهمه ! اصلا نمیفهمم چرا دارم روزشماری میکنم ![/FONT]
    [FONT=&amp]کنارِ دریاقدم میزدم و به آسمونِ شب خیره شدم ...یادم افتاد ازفیلم ...که حاکم گفت "هروقت به آسمونِ شب نگاه میکنم یادِ چشمات می افتم و دلتنگیم کمتر میشه ! "[/FONT]
    [FONT=&amp]بایادآوریِ اون فیلم دوباره اشکام سرازیرشد...چشمای امیر هم مشکیه ![/FONT]
    [FONT=&amp]من چم شده ؟ چرا همش به اون فکر میکردم ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]صدای قدمهایی که روی شنهای ساحل بهم نزدیک میشدن رو شنیدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-بیا ببین چی میگه ![/FONT]
    [FONT=&amp]گوشی رو گرفته بود سمتم ...زد رو اسپیکر ...[/FONT]
    [FONT=&amp]صدای گرفته و لرزونش رو شنیدم : خیلی بی انصافی ! چطوری دلت میاد آخه ؟ حتی جوابمو نمیدی ....[/FONT]
    [FONT=&amp]صدای پراز بغضش باعث شد سریع گوشی رو از دستِ رها چنگ بزنم ....بانگاهم به رها فهموندم که بره ![/FONT]
    [FONT=&amp]باصدای گرفته ای گفتم : امیر...[/FONT]
    [FONT=&amp]باهیجانی که توصداش یهو بوجود اومد ده متر پریدم بالا : جانِ امیر ؟! الهی قربونِ صدای قشنگت برم ! خوبی عزیزدلم ؟ من که مردم از دلواپسی ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-من خوبم ![/FONT]
    [FONT=&amp]بانگرانی پرسید : چرا صدات گرفته ؟ [/FONT]
    [FONT=&amp]صدای خودش که بیشتر گرفته بود ![/FONT]
    [FONT=&amp]-چیزی نیست ...خوبم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-دلت برام تنگ نشده؟ ![/FONT]
    [FONT=&amp] مکث کردم ...خندید : باشه حالا زیاد فکرنکن !من که خیلی دلتنگتم ![/FONT]
    [FONT=&amp]سکوت طولانی بینمون بوجود اومد ...فقط صدای نفسهای آرومش رو می شنیدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]آروم گفتم : خوبی ؟[/FONT]
    [FONT=&amp]-صدای تورو که میشنوم خوبم ! جواب تلفنامو بده ...اینطوری پیش بره میمیرمااا ![/FONT]
    [FONT=&amp]بهو از دهنم پرید : خدانکنه ![/FONT]
    [FONT=&amp]دستمو گذاشتم رو دهنم ...وای گند زدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]بالحن شیطنت آمیزی گفت: چی ؟ سارا صدات نمیاد ؟! یکباردیگه بگو ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-هیچی فقط ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-فقط چی؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-مواظب خودت باش ! [/FONT]
    [FONT=&amp]خندید ...فکرکنم حسابی کیف کرد ![/FONT]
    [FONT=&amp]لباسهامو پوشیدمو رفتم سمت در ...رها باعجله خودش رو رسوند بهم و جلو در ایستاد ![/FONT]
    [FONT=&amp]-برو کنار ...توحق نداری حبسم کنی ![/FONT]
    [FONT=&amp]-متاسفم ولی من مسئولم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-بزار روشنت کنم! نه تو و نه هیچ کسِ دیگه حق زور گفتن به من رو ندارید ...من هم الان بارفتنم این رو ثابت میکنم ![/FONT]
    [FONT=&amp]هولش دادم ولی اون باسماجت ایستاده بود و تکون نمیخورد![/FONT]
    [FONT=&amp]باتمسخر گفت : امیر یک عوضیِ به تمام معناست ...اون آشغال ترین آدمیه که تو زندگیم دیدم ...اون....[/FONT]
    [FONT=&amp]باسیلی ای که بهش زدم ساکت شدو شوک زده بهم خیره شد! [/FONT]
    [FONT=&amp]باورم نمیشه تااین حد حرکاتم غیرعادی باشه ![/FONT]
    [FONT=&amp]بادیدن اشکاش دویدم سمت اتاق و درو بستم ....[/FONT]
    [FONT=&amp]ازاین زندگیِ تکراری خسته شدم !!![/FONT]
    [FONT=&amp]تی وی روشن کردمو لم دادم جلوش ...رها اومد کنارم ...بدون اینکه نگاش کنم اخم کردم !گوشی رو گرفت سمتم [/FONT]
    [FONT=&amp]سریع از دستش چنگ زدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-الو...سارا ![/FONT]
    [FONT=&amp]-سلام ![/FONT]
    [FONT=&amp]-سلااااااام عزیزدلمممم ! خوبی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-نه ! اصلا خوب نیستم ! من شبا خوابم نمیبره !!![/FONT]
    [FONT=&amp]-قربونت برم ... مگه رها پیشت نمیخوابه که تنها نباشی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]- اصلا فراموشش کن مهم نیست ![/FONT]
    [FONT=&amp]-گوشی رو بده رها ...[/FONT]
    [FONT=&amp]تمام مدتی که رها داشت باهاش حرف میزد اخماش توهم بود ...فقط سکوت کرده بود وبااخم به من خیره بود ![/FONT]
    [FONT=&amp]نمی تونستم بفهمم داره بهش چی میگه ...بیخیال شدم و دوباره چشم دوختم به تی وی ![/FONT]
    [FONT=&amp]رها کنارم نشست و لبخند زد! باز این مهربون شد ! تا دو دقیقه پیش که اخماش تو هم بود ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-سارامیشه باهم حرف بزنیم ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-من باتو حرفی ندارم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-خب معلومه تو حافظه اتو از دست دادی ! منه بدبخت باخاطراتت تنها موندم ![/FONT]
    [FONT=&amp]سرشو انداخت پایین و محزون گفت : تو دیگه مثل قبل دوسم نداری ...تو ...[/FONT]
    [FONT=&amp]ازمظلومیتش وصدای بغض آلودش ناآخودآگاه غم بدی تو دلم نشست[/FONT]
    [FONT=&amp]لبخندزدم : تو دختر خوبی هستی رها !منو ببخش که فراموشی گرفتم و چیزی ازت به یاد ندارم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-اگه بهت دروغ گفتم وحقیقت روازت پنهان کردم فقط به خاطر نگرانی هام بود ![/FONT]
    [FONT=&amp]آخه توحافظه ات رو از دست دادی ...من نگرانت بودم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-خیالت راحت چیزی بین ما نیست ...شاید اون بخواد کنارش یاشم ...ولی مطمئن باش من اصلا از این وضعیت راضی نیستم ![/FONT]
    [FONT=&amp]رفتارم با رها خوب شده بود و از بودن کنارش دیگه ناراحت نبودم ...ولی همش دلم میگرفت و عینِ ماتم زده ها می نشستم رو زمین و زانوی غم بغـ*ـل می گرفتم ! همش دلم میخواست گریه کنم و به عکسش خیره بشم![/FONT]
    [FONT=&amp]هرشب زنگ میزد و ازم میخواست باهاش حرف بزنم ولی من گریه میکردمو باهاش حرف نمیزدم![/FONT]
    [FONT=&amp]کنارِدریا نشستم و مثلِ هر شب به آسمون خیره شدم ...فقط چشمای به رنگِ شبش توذهنم نقش می بست ![/FONT]
    [FONT=&amp]چشمامو بستم یه قطره اشک از چشمم چکید ...صدای قدمهایی روی شنها گوشمو نوازش داد ! عطر[/FONT]
    [FONT=&amp]ملایم و سردی که خیلی وقته برام آشناس باهاش همراه شد...قلبم شروع کرد به کوبیدن ! محکم میکو بید ...[/FONT]
    [FONT=&amp]حس میکردم هرلحظه قراره ازسینه ام بزنه بیرون ![/FONT]
    [FONT=&amp]این رویا رو دوست دارم ...این توَهم بهم آرامش میده ! چشمام همچنان بسته بود ولبخند میزدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]حس کردم تو دستای قوی و محکمِ کسی اسیر شدم ! صدای زمزمه وارش رو از پشتِ سرم...کنارگوشم شنیدم . . .[/FONT]
    [FONT=&amp]-هیسسس! هیچی نگو ! بزار بودنت رو باور کنم! دلم میخواد جمله ی دوستت دارم روامشب تو گوشِ خودت بگم ![/FONT]
    [FONT=&amp]چشمامو بازکردم ...پشتش به من بود و نمیتونستم ببینمش... باورم نمیشه یعنی رویا نیست ؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]حالاکه اینجایی ...[/FONT]
    [FONT=&amp]دیگه نیست تنهایی ...[/FONT]
    [FONT=&amp]شب و روزام باتو زیبا شده ...[/FONT]
    [FONT=&amp]باتوخوبه حالم پره عشقه سالم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]حالِ خوبم با تو امضا شده ...[/FONT]
    [FONT=&amp]روی کاناپه نشست و منو گذاشت روپاش ...یک دستشو دور کمرم حلقه کرده بود ودست دیگه اش رو به پشتی مبل تکیه داده بود...بانگاهِ ملتمسش بهم خیره بود و ازم چشم برنمیداشت ...انگارمیخواست به اندازه ی تمام روزهایی که ازم دوربوده نگاهم کنه ![/FONT]
    [FONT=&amp]یعنی اون لحنِ بیتاب که کنارگوشم زمزمه می کرد صدای خودش بود؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]باناباوری درحالیکه هنوزباورم نمیشدکه کنارم باشه بهش زل زدم...بانگاه مشکیش زل زده بودبه تک تک اعضای صورتم[/FONT]
    [FONT=&amp] آروم وبیقرارگفت : نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود ![/FONT]
    [FONT=&amp]-چرا بی خبر اومدی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-اونقدرهیجان داشتم که یادم رفت بهت خبر بدم ...حتی از چمدونم بین راه یادم افتاد ![/FONT]
    [FONT=&amp]رو به رها که با بهت به ما خیره بود گفت : رها ! چمدونم رو میدی بی زحمت ؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]چمدون رو گذاشت رو میز و بازش کرد ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-خب...واما سوغاتیها ![/FONT]
    [FONT=&amp]اول از همه یک سارافونِ سورمه ای با رو سریِ کوچیک ساده صورتی بیرون کشید وگرفت سمتم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-تقدیم باعشق فراوان ![/FONT]
    [FONT=&amp]-ممنون ولی ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-ولی نداره دیگه! تازه این مقدمه اش بود ...[/FONT]
    [FONT=&amp]چشمکی بهم زد و یک پیراهن خوشگل گرفت سمت رها ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-اینم تقدیم به شما بانوی کوچک باسپاسِ فراوان ![/FONT]
    [FONT=&amp]رها با خنده گفت :دیوونه ! خودِ کله شقت بس بودی ...نیازی به ریخت و پاش نبود ![/FONT]
    [FONT=&amp]چقدر رها باهاش صمیمیه ! حالا درسته که میدونم خیلی وقته باهم دوستن ...ولی بازم دلیلی برای اینهمه صمیمیت وجود نداره ![/FONT]
    [FONT=&amp]اخم کردمو سرموانداختم پایین ...[/FONT]
    [FONT=&amp]سرشو کج کرد ومقابل صورتم بالحن دلجویانه گفت : اخماتو باز کن کوچولوی قشنگم ![/FONT]
    [FONT=&amp]باصدای آرومش سرمو بلندکردمو بهش خیره شدم ...ناخودآگاه لبخندی روی لبم نقش بست ![/FONT]
    [FONT=&amp]همچنان به هم خیره بودیم وفقط صدای رها باعث شد به خودمون بیایم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-خب دیگه...من برم ! فکرکنم داره خطرناک میشه !!! [/FONT]
    [FONT=&amp]امیرنگاهِ بیقرارش رو ازم گرفت وباجدیت تمام گفت : باز تو شروع کردی بی ادب !!! [/FONT]
    [FONT=&amp]باتحکم ادامه داد : یادم باشه حتما در اصرع وقت با ویدا خانوم در موردِ دختر بی ادبش صحبت کنم![/FONT]
    [FONT=&amp]رها دستپاچه شد و گفت : به مامانم چیکار داری دیوونه ؟! چقدر لوس و بی جنبه شدی امیر! قبلاکه اینطوری نبودی ! اصلاحالاکه اینطوره... از خودت یاد گرفتم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-خب دیگه رها جان ! داری زیادی حرف میزنی ...مدتِ اینجابودنت به پایان رسیده فکرکنم بهتره رفعِ زحمت کنی! [/FONT]
    [FONT=&amp]-خیلی پررویی ! حالاکه خرت از پل گذشت ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-رها تو خوبی ...توراست میگی ! حالامیشه خواهش کنم بلندشی جمع کنی بری ؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]بهم خیره شدو بالبخند گفت : میخوام باخانوم کوچولوی خودم خلوت کنم! [/FONT]
    [FONT=&amp]رها به حالت قهر از امیر روبر گردوند و بهم چشمک زد : مراقب خودت باش ![/FONT]
    [FONT=&amp]باقدردانی بهش لبخند زدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]بعداز رفتن رها برگشتم سمتش که باهمون حالت اولیه لم داده بود رو کاناپه و بهم لبخند میزد...[/FONT]
    [FONT=&amp]به روی پاش اشاره کرد : حالابیا اینجا بشین تابقیه اش رو بهت نشون بدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]کنارش نشستم و سرمو انداختم پایین ![/FONT]
    [FONT=&amp]باخنده گفت : من آخرنفهمیدم تو از چی خجالت می کشی ؟! بایک پسرِ مظلوم و آقا... والبته سربه زیر داری زندگی میکنی ! دیگه دلیلت واسه فرار و خجالت چیه رو من نمیفهمم !!! [/FONT]
    [FONT=&amp]به دنبالِ حرفش دستشو گرفت روبه آسمون : خدایا یک کاری کن عشقم دیگه ازم خجالت نکشه و دوستم داشته باشه ! آمین ![/FONT]
    [FONT=&amp]درحالیکه میخندید سرشو با تاسف تکون میداد ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-هرچی می دیدم دلم میخواست برات بخرم ولی دیگه تو چمدونم جا نمی شد ![/FONT]
    [FONT=&amp]همه چیزایی که برام گرفته بود یاسورمه ای بود یاصورتی ! این بشر کلا علاقه ی خاصی به رنگِ سورمه ای داشت! [/FONT]
    [FONT=&amp]خنده ام گرفت ...زود دستمو گرفتم جلو دهنم و خندیدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]دستمو گرفت و گفت :چرا نمیذاری خنده ی قشنگت رو ببینم ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]سرمو انداختم پایین ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-حالابه چی میخندیدی ؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]-هیچی همینطوری ![/FONT]
    [FONT=&amp]سرشو تکون داد و خندید ...[/FONT]
    [FONT=&amp]یهو گفتم : چرا بارها اینهمه صمیمی رفتار میکنی ؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]یه تای ابروشو دادبالا ودرحالیکه لبخندمحوی روی لبش بود با اخم ناباورانه بهم خیره شد! [/FONT]
    [FONT=&amp]هول شدمو سرموانداختم پایین ![/FONT]
    [FONT=&amp]قهقهه زد ![/FONT]
    [FONT=&amp]باخنده گفت : کوچولوی حسودِ من ![/FONT]
    [FONT=&amp]-من حسودی نکردم ![/FONT]
    [FONT=&amp]دستشو گذاشت زیر چونه ام و ملتمسانه بانگاهِ بیقرارش بهم خیره شد : هرچی غیرِ من تو ذهنته رو فراموش کن ![/FONT]
    [FONT=&amp]بابهت زل زدم بهش ! منظورش چی بود ؟!!! [/FONT]
    [FONT=&amp]بااخم گفتم : تو اصلا تو ذهنم وجود نداری ![/FONT]
    [FONT=&amp]بالحنِ غمگینی گفت : ولی تو همه ی زندگیِ منی ![/FONT]
    [FONT=&amp]-اگه برات مهم بودم منو حبس نمیکردی!!! [/FONT]
    [FONT=&amp]-من نمیتونم بدونِ تو طاقت بیارم...نمیتونم نفس بکشم ...دووم نمیارم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-من حرفات رو نمی فهمم ! متاسفم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]اینارو گفتم و بدون توجه به نگاهِ پرازخواهشش که تاآخرین لحظه بهم دوخته بود رفتم توی اتاق و درو بستم ![/FONT]
    [FONT=&amp]چشمامو بستم و خیلی سریع خوابم برد ![/FONT]
    [FONT=&amp]همه جاتاریک بود ومن تواون همه سیاهی اسیر بودم ...هاله ای از نور روی صورتِ مردی افتاده بود ...رفتم به سمت اون نور...صورت حاکم رو دیدم ...رفتم جلوتر ...حالا صورت امیرکیان رو تو لباسِ حاکم میدیدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]آروم گفت : من برات جونمو فداکردم ...برای تو ...برای تو مُردم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-نه....امیرنههههه! [/FONT]
    [FONT=&amp]حس کردم نمیتونم نفس بکشم...نشستم تاهوارو به ریه هام بکشم ...هنوزچشمام بسته بود و ناله میکردم ![/FONT]
    [FONT=&amp]صدای زمزمه وارش رو که شنیدم ...بلندتر گفتم : امیر! [/FONT]
    [FONT=&amp]-جانِ امیر؟ [/FONT]
    [FONT=&amp]یعنی زنده اس ؟! یعنی بیدارم ؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]بلندزدم زیرگریه و خودمو انداختم تو بغلش ! [/FONT]
    [FONT=&amp]بلندگریه میکردم : نه ..تو نباید بمیری ! نباید...[/FONT]
    [FONT=&amp]آروم کنارگوشم گفت :میدونم عزیزدلم ! من کنارتم ...هیچوقت تنهات نمیذارم ! آروم باش...همش خواب بود !!![/FONT]
    [FONT=&amp]باشنیدن حرف آخرش آرامشی بهم سرازیر شد و خوابم برد! [/FONT]
    [FONT=&amp]چشمامو بازکردم ...کنارم نبود ...یادخوابم افتادم ...شایدواقعی بود ...ازفکراینکه برای همیشه تنهام گذاشته باشه جیغِ بلندی کشیدم ! به گریه افتادم...[/FONT]
    [FONT=&amp]در باشتاب بازشد و دوید سمتم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-چی شده عزیزم ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]فقط صداش زدم : امیر ؟[/FONT]
    [FONT=&amp]-جونِ دلِ امیر؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]-من میخوام ازاینجا برم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-چرا آخه عزیزم ؟! مشکلت منم ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]آره ! مشکلم تویی ! چرامیخوای وابسته ام کنی و بعد ترکم کنی !!! (اینارو تو دلم گفتم )[/FONT]
    [FONT=&amp]سکوتمو که دید گفت : من هنوز سرِ قولم هستمااااا ! میتونی رو من حساب کنی ! الانم هرچی ازم بخوای اانجام میدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]بلندگفتم [/FONT]
    [FONT=&amp]-من میخوام برم !اول بابهت بهم خیره شد ...ولی باداد من به خودش اومد : نشنیدی ؟!میخوام برم...همین الان ![/FONT]
    [FONT=&amp]دستاشوبرد بالا : باشه عزیزم ! تسلیم ![/FONT]
    [FONT=&amp]باعجله لباس پوشیدمو دست به سـ*ـینه روی زمین باپام ضرب گرفتم ![/FONT]
    [FONT=&amp]لباساش رو پوشید و بعداز دو ساعت باقیافه ی پکر اومد سمتم ! سرش پایین بود ...[/FONT]
    [FONT=&amp]وقتی منو دید لبخند تلخی زد وگفت : خیلی عجله داری که از پیشم بری ؟ آره ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]بدونِ توجه به لحنِ محزونش گفتم : میشه بریم ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]بااخمِ مخصوصِ خودش به روبروزل زده بودو رانندگی میکرد ...نمیدونم چرا همیشه اخم داشت ![/FONT]
    [FONT=&amp]فقط وقتی به من خیره می شد لبخند میزد ! یک لبخندِ زیبایی که مطمئنم تو خواب هم ندیدم !!![/FONT]
    [FONT=&amp]وقتی متوجه سنگینی نگاهم شدبرگشت سمتم و بالبخند گفت : به چی زل زدی خانوم خانوما ؟! شاخ درآورم که اینطوری نگام میکنی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]اگه چیزی نمی گفت حالا حالا ها نگاهِ خیره امو ازش برنمی داشتم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-نه فقط ... داشتم فکر میکردم ![/FONT]
    [FONT=&amp]یه تای ابروشو دادبالا : به چی اونوقت ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-به اینکه ....[/FONT]
    [FONT=&amp]تودلم گفتم " به اینکه چطوری از دستت خلاص بشم " ![/FONT]
    [FONT=&amp]-ولش کن اصلا مهم نیست ![/FONT]
    [FONT=&amp]مطمئنم دیگه هیچوقت نمیتونم فراموشش کنم و از دستِ اون نگاه مهربونش راحت بشم !!! اون برای همیشه توذهنم میمونه ! [/FONT]
    [FONT=&amp]جلوی خونه رها توقف کرد ...سریع خواستم پیاده شم ودرواقع خودمو پرت کنم پایین که صداش متوقفم کرد ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-سارا ...[/FONT]
    [FONT=&amp]برگشتم و سوالی نگاش کردم [/FONT]
    [FONT=&amp]بالحن بی قراری گفت : من بادوریت چه کنم آخه ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]نگاهش ملتمسانه بهم دوخته شده بود ! نگاهمو دزدیدم تادیگه اون همه خواهش رو تو نگاهش نبینم ! [/FONT]
    [FONT=&amp]من نمیخوام بیشتر از این وابسته اش بشم ! ای خدااااا...من میخوام فراموشش کنم ! میخوام ازش فرارکنم ...میخوام همون سارای سابق باشم ! همون دختر آزاد و رها ! همونی که اسیر نبود ...[/FONT]
    [FONT=&amp]بیتفاوت گفتم :-همون کاری که من بادوریت میکنم ! زندگی ![/FONT]
    [FONT=&amp]-من طاقت نمیارم ! ازهمین الان منو مرده بدون ![/FONT]
    [FONT=&amp]خشمی بهم هجوم آورد ...برگشتم سمتش و دادزدم : دفعه ی آخرت باشه اینطوری حرف میزنی فهمیدی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]وااای خدایا من چِمه ؟! دربرابرنگاه ناباورش که بهم خیره بود سرمو انداختم پایین و بالحن آرومی گفتم : ببخشید ![/FONT]
    [FONT=&amp]خواستم پیاده شم که دستمو گرفت ...بالحن گرفته و غمگینی که مطمئنم بغض داشت گغت : مراقب خودت باش عزیزدلم ![/FONT]
    [FONT=&amp]لبمو گزیدم : تو هم مواظب خودت باش ![/FONT]
    [FONT=&amp]این رو گفتمو دویدم سمت خونه ...زنگ رو فشردم وبلافاصله بعداز باز شدن پریدم تو ![/FONT]
    [FONT=&amp]همچنان به در تکیه زده بودمو اشک میریختم ...که صدای رها رو شنیدم : سارا ؟[/FONT]
    [FONT=&amp]چشمامو باز کردم وبدون اینکه حرفی بزنم دویدم سمت اتاق ![/FONT]
    [FONT=&amp]نشستم روی لبه پنجره وشروع کردم به نواختنِ ساز ...[/FONT]
    [FONT=&amp]ساز... با نوای ل*ب*هام و قطره های اشکم نواخته شد ! آوای زیبایی که گوشمو نوازش میداد...چشمامو بستم...چهره ی پرازغمش که آخرین باربهم خیره بود جلوی چشمم نقش بست ![/FONT]
    [FONT=&amp]نگاه بی قرارو پرخواهشش رو تاآخرین لحظه برنمیداشت ! لحن آرومش منو بیتاب کرد ....فکرمیکردم مثل همیشه باخودخواهیش اجازه نمیده ازپیشش برم ...ولی اون... این کارو نکرد ![/FONT]
    [FONT=&amp]اشکام پشت سرهم توچشمام صف کشیده بودن و بندنمی اومدن ...[/FONT]
    کیان
    [FONT=&amp]صدای هق هقم سکوتِ ماشین رو شکسته بودوشونه هام میلرزید ! نمیتونستم حرکت کنم ...حس میکردم بامیخ به زمین وصل شدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]توتنهانمیمانی ای مانده بی من ...تورامیسپارم به رویای فردا ...[/FONT]
    [FONT=&amp]توی آخرین وداع وقتی دورم از همه ... چه صبورم ای خدا دیگه وقت رفتنه ... تورومیسپارم به خواب ... تورو میسپارم به عشق ... برو باستاره ها ![/FONT]
    [FONT=&amp]اون دلش نمیخواد بامن بمونه ! اون منو نمیخواد ! [/FONT]
    [FONT=&amp]ولی قلب من ...اگه ازش فاصله بگیره بیتابی میکنه....من میدونم اینو ...من میشناسم قلبمو ![/FONT]
    [FONT=&amp]صدای زیبایی که توی کوچه طنین انداخته بود ...گوشمونوازش داد ![/FONT]
    [FONT=&amp]سرمو ازرو فرمون برداشتم و به پشتیِ صندلی تکیه دادم ...سیگارو گذاشتم کنج لبم وهمه ی دودش رو به وجودم کشیدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]بعداز چنددقیقه صدا قطع شد ...بابیقرای چشمامو باز کردم ...بافکراینکه داره گریه میکنه طاقت نیاوردمو سریع از ماشین پریدم پایین ![/FONT]
    [FONT=&amp]رها بادیدنم جلومو گرفت ...
    [/FONT]
    [FONT=&amp]آرامشی رو توی خواب حس کردم که باعث شد هوشیار بشم ! نمیدونم چرااون لحظه ناخودآگاه باصدای گرفته از خواب اسمشو صدازدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-امیر ...[/FONT]
    [FONT=&amp]صدای نفسهاش رو کنارگوشم حس میکردم ...صداش نزدیک بود خیلی نزدیک ![/FONT]
    [FONT=&amp]-جانم ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]بهت زده شدم ...ولی توانِ بازکردنِ چشمامو نداشتم ! اون کنارم بود و داشت جوابمو میداد؟! ولی اونکه رفت...[/FONT]
    [FONT=&amp]-توکنارمی؟![/FONT]
    [FONT=&amp]آره عزیزم... من کنارتم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-یعنی نرفتی از پیشم ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-واسه چی برم ؟ عشقم اینجاست ...کجابرم آخه ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]وااای خدا ممنونم ! چه خواب زیبایی ! اون کنارمه ...خوبه که دارم رویا شو میبینم !!! [/FONT]
    [FONT=&amp]-یعنی پیشم میمونی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-البته ! معلومه که می مونم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]توی خواب وبیداری لبخندزدم ! بالحن گرفته ای گفتم : هیچوقت تنهام نذار ! [/FONT]
    [FONT=&amp]چشمای خستمو بستم ...خواب منو درآغوش کشید ![/FONT]


    [FONT=&amp]گرمای نور خورشید تو صورتم باعث شد چشمامو باز کنم ...بایک حرکت بلند شدمو نشستم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]دیشب بهش گفتم : پیشم بمون ...تنهام نزار ! [/FONT]
    [FONT=&amp]من مطمِنم که خواب نبود ...مطمئنم ![/FONT]
    [FONT=&amp]"دیگه مرز رویا و حقیقت رو نمیتونم از هم تشخیص بدم !!! "[/FONT]
    [FONT=&amp]نرو خواهش میکنم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]فقط یک لحظه صبر کن...[/FONT]
    [FONT=&amp]که هنوزحرف نگفته واسه تو خیلی دارم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]ازتو خواهش میکنم طاقت بیار یک ثانیه ...قول مردونه میدم دستاتو تنها نذارم ! [/FONT]
    [FONT=&amp]نرو خواهش میکنم...[/FONT]
    [FONT=&amp] یکم به حرفم گوش کن ! من ندونسته عزیزم تو رو روندم از خودم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]لحظه رو نگیر ازم ....یکم تحمل کن بگم ! که نفهمیدم چرا....ازتو یک دنیا دور شدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]تورو از دست بدم چیزی نمیمونه برام ! مگه جز تو چیزی هم هست که از دنیابخوام ؟![/FONT]
    [FONT=&amp] نمیتونم ببینم یک نفس از تو جدام ....[/FONT]
    [FONT=&amp]دارم اقرارمیکنم بی تو بمونم میمیرم ! [/FONT]
    [FONT=&amp]آخه نفس از تو میگیرم ! [/FONT]
    [FONT=&amp]نروخواهش میکنم ...دارم گناهمو میگم ! میدونم اونکه غرورتو ازت گرفت منم ..[/FONT]
    [FONT=&amp].اگه میتونی ببخش وگرنه بعدرفتنت ...شک نکن که ازنفس کشیدنم دل میکنم ![/FONT]
    [FONT=&amp]نذاراین خواهش قلبم حرفای آخرم بشه نگوکه برنمگردی نذار که باورم بشه ![/FONT]


     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رویای من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/24
    ارسالی ها
    112
    امتیاز واکنش
    2,773
    امتیاز
    446

    [FONT=&amp]فصل 5[/FONT]
    [FONT=&amp]فرشته ی نگهبان
    [/FONT]


    [FONT=&amp]نه... ! [/FONT]
    [FONT=&amp]ازخواب پریدم و بلافاصله [/FONT]
    [FONT=&amp]رفتم جلوی آینه... به تصویرخودم نگاه کردم ....همون تصویری که تو خواب .. .خواب ؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]آخه مگه میشه خواب دیده باشم ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]من بااین تصویر روبه رو شدم ! این منم ...من واقعیت دارم ! پس نمیتونه رویا باشه ![/FONT]
    [FONT=&amp]باعجله ازتخت پریدم پایین و درو بازکردم ...اونقدرباعجله میدویدم که دوتاپله ی آخر پام پیچ خورد و افتادم! [/FONT]
    [FONT=&amp]هم ترسیدم وهم دردِ بدی تو پام پیچید که باعث شد جیغ بزنم ! رهادوید سمتم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-سارا چی شدی ؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]بدون نگاه کردن بهش گفتم : از پله ها افتادم ! آی ...[/FONT]
    [FONT=&amp]این جمله رو بالحن لوسی بیان کردم ... ناخودآگاه یادش افتادم و لبخند محوی زدم ! تنها کسی که وقتی کنارش بودم ناخودآگاه لحنم تغییر میکرد فقط اون بود ![/FONT]
    [FONT=&amp]بدون توجه به درد پام رو به رها گفتم [/FONT]
    [FONT=&amp]-کجاست ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]رها بابهت گفت : کی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]مگه میشه اسمش و فراموش کنم ؟! بابغض گفتم : [/FONT]
    [FONT=&amp]-امیر...کیان ![/FONT]
    [FONT=&amp]اول بابهت بهم خیره شد ...ولی خیلی زود به خودش اومد [/FONT]
    [FONT=&amp]-تو امیر و از کجا میشناسی ؟!!![/FONT]
    [FONT=&amp]حالا من بودم که باچشمای ازحدقه بیرون زده نگاهش میکردم ! [/FONT]
    [FONT=&amp]خندیدم ! [/FONT]
    [FONT=&amp]-داری شوخی می کنی باهام مگه نه ؟! رها خیلی شوخی بی مزه ای بود ![/FONT]
    [FONT=&amp]من می خندیدم ولی رها باجدیتِ تمام بهم خیره بود ! طوری بهم نگاه میکرد که انگار دیوونه شدم !!![/FONT]

    [FONT=&amp]خنده ام کم کم محو شد .. .دادزدم : [/FONT]

    [FONT=&amp]-یعنی چی از کجا میشناسمش؟! مگه میشه فراموشش کنم ! من باهاش زندگی کردم ![/FONT]
    [FONT=&amp]اول یک ذره خندید ....ولی بعد سعی کرد خنده اش و جمع کنه باخونسردی گفت : دیوونه شدی ![/FONT]
    [FONT=&amp]اونقدرمطمئن حرف میزد که به همه ی اون لحظه هاواتفاقات شک کردم ! ولی بااین حال هنوز سعی داشتم حرفم و ثابت کنم ...چرا ؟! چراتلاش میکردم به رها ثابت کنم که اون لحن...اون چشما ...اون عطر...رویا نبوده درحالیکه خودم میدونستم فقط میتونم تو رویا حسش کنم ؟!!! چرا تلاش میکردم به رها ثابت کنم ؟! چرامیخواستم حرفمو باورکنه ...حقیقت اون مرد رو بفهمه درصورتی که اسمش رو فقط تو رویاشنیدم !!![/FONT]
    [FONT=&amp]-من خونه اش بودم ...اون من و به زور برد خونه اش ....اون دیشب اینجا بود ....من حسش کردم ...این و مطمئنم ![/FONT]
    [FONT=&amp]صدام لرزش داشت ...لرزشی از ترس ...از دوباره تنها شدن ....ازعکس العملِ رها ! میخواستم از اون بشنوم ! میخواستم بهم بگه " داری اشتباه میکنی ! اون کسی که فکرمیکنی تو رویاست حقیقت داره و تو خواب ندیدی !" [/FONT]
    [FONT=&amp]بلند شدم و بدون توجه به درد پام شروع کردم به راه رفتن ! [/FONT]
    [FONT=&amp]بالحن بی تفاوتی گفت : من نمی فهمم چی میگی ![/FONT]
    [FONT=&amp]-رها من بااون زندگی کردم ! تو...توهم اومدی خونه اش ! اون هفته ای که رفت مسافرت کنارم بودی ![/FONT]
    [FONT=&amp]چرا انکارمیکنی ! [/FONT]
    [FONT=&amp]بابغض ادامه دادم : چرا ؟! چراعذابم میدین ؟! چرا میخواین دیوونه ام کنین ؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]اومدکنارم ایستادو بامهربونی لبخند زد ...ملتمسانه بهش خیره بودم ...کاش میتونست از تو چشمام بخونه که ازش چی میخوام ...رها بگو ! بگو خواب نبوده تا باور کنم حضورش رو ...بگو ! [/FONT]
    [FONT=&amp]برخلاف انتظارم سرش و کج کرد و بالحن مهربونی گفت : تو که ازش خوشت نمی اومد عزیزم ! چرا الان اصرارداری که بگی کنارش بودی ؟! هان ؟!! [/FONT]
    [FONT=&amp]دستم و گرفت و دنبال خودش کشید ...نشوندم روصندلی .[/FONT]
    [FONT=&amp]-ببین عزیزم ...دیگه هیچ وقت اون ونمیبینی ! خیالت راحت ! میدونم عذابت داده و ترسوندتت! ولی تودیگه هیچوقت کابوسش و نمی بینی !!! بهت قول میدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]ناباورانه به رها نگاه میکردم و اشک میریختم ...باشنیدن جمله ی آخرش چشمام و بستم ! تیرِ خلاص و زد ![/FONT]
    [FONT=&amp]همش رویا بود ...اون آغـ*ـوش ...اون ساحل ...اون خونه ....اون آرامش ! [/FONT]
    [FONT=&amp]رهابی توجه به اشکای من ادامه داد ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-دیگه حق نداره پاش و اینجا بزاره ! آروم باش عزیزم ! بهش اجازه نمیدم دیگه بیاداینجا ...[/FONT]
    [FONT=&amp]این و که گفت لبخندِ محوی زدم ! یادِ اون شبی افتادم که باشمارش 1...2...3... رها رو چه طوری وادارش کرد تنهام بزاره ! این یعنی هروقت بخوادمیتونه بیاد ! به اجازه ی رها هم توجهی نداره !!! یعنی رها ازش میترسه !خب منم ازش میترسم ! حسِ عجیبیه وقتی ترس باآرامش همراه میشه !!![/FONT]
    [FONT=&amp]-سارا همش خواب بود ! قبول کن ![/FONT]
    [FONT=&amp]نه ...نه ...نگو رها .... دیگه ادامه نده ! و دوباره اشکام سرازیرشد ...[/FONT]
    [FONT=&amp]من و انتظارو کابوس تنهایی .... من و فکر اینکه هرلحظه اینجایی ![/FONT]
    [FONT=&amp]دارم آینه هارو گم میکنم کم کم ... تورو هرطرف رو میکنم میبینم ![/FONT]
    [FONT=&amp]منو رها کن از این فکرتنهایی ... تونرفتی نه تو هنوزم اینجایی ![/FONT]
    [FONT=&amp]دارم ازخودم بافکر تو رد میشم ... دارم عاشقی رو باتو بلد میشم ![/FONT]
    [FONT=&amp]چشمام و بستم و سعی کردم بخوابم ...دلم نمی خواد تو دنیایی که تنهام گذاشته.... چشمام باز باشه![/FONT]

    [FONT=&amp]***[/FONT]
    [FONT=&amp]یک کلبه ی کوچیک وسط یک دشت بزرگ ! اون کلبه چقدر برام آشناس ! به سمتش قدم برداشتم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]اما همین که رفتم جلو یک دسته کلاغ به سمتم اومدن و نذاشتن جلوتر برم ! ولی من نمیدونم چرا مصمم بودم که برم و تو رفتن هیچ تردیدی نداشتم ![/FONT]
    [FONT=&amp]یهورهاپرید جلوم : سارا برگرد ![/FONT]
    [FONT=&amp]بادستم هی میزدمش کنار ولی اون دوباره جلوم سبزمی شد ! بافریادی که زد سریع نشستم و چشمام و بازکردم ![/FONT]

    [FONT=&amp]***[/FONT]
    [FONT=&amp]رها بهت زده نگاهم می کرد وباتعجب گفت : دوساعته دارم صدات میزنم ! خوابت چقدرسنگینه تو دختر ![/FONT]
    [FONT=&amp]یعنی دوباره خواب دیدم ؟! اون کلبه ...چرا میخواستم برم سمتش و نمی تونستم ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]دستشو جلوی چشمام تکون داد...[/FONT]
    [FONT=&amp]-سارا باتواَم ! کجایی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]باگیجی بهش نگاه کردم : ها ؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]-خوبی ؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]چشمام و بستم و سرمو تکون دادم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-خب خدارو شکر ! بیابریم ...مامان یک عصرونه ی توپ آماده کرده ![/FONT]
    [FONT=&amp]-گرسنه ام نیست ![/FONT]
    [FONT=&amp]-برا من از این اداها در نیار ! واسه کسی نازکن که خریدار باشه ![/FONT]
    [FONT=&amp]آهی از نهادم بلند شد ! [/FONT]
    [FONT=&amp]خندید : غصه نخور ! قول میدم اولین خواستگاری که اومد بفرستیمت بری خونه شوهر ![/FONT]
    [FONT=&amp]باگیجی نگاهش میکردم ! [/FONT]
    [FONT=&amp]-باشه بابا ! حالا اونطوری نگاه نکن ! بلندشو بریم... درست شدی مثل این خارجیای زبون نفهم ![/FONT]
    [FONT=&amp]دستم و کشید وباهم از پله ها رفتیم پایین ...روبه ویداخانوم باهیجان گفت : مامان ! بریم تو حیاط کیکمون رو بخوریم؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]ویداخانوم که تازه متوجه من شده بود گفت : عصربخیر ! خوبی سارا جان ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-ممنون ویداخانوم ! [/FONT]
    [FONT=&amp]-رها جان ! برو وسایل رو ببر تو حیاط ...من و سارا هم میایم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-اَی بابا! باز شوما سارا جونت و دیدی دخترِ گرامیت رو فراموش کردی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-بدوبرو ببینم ! اینقدرم خودت و لوس نکن ![/FONT]
    [FONT=&amp]-چشم ![/FONT]
    [FONT=&amp]ویداخانوم دستم و گرفت و کنارِ خودش نشوند روصندلی ...حس کردم این اتفاق یک بار دیگه برام افتاده ! !![/FONT]
    [FONT=&amp]باصدای ویداخانوم به خودم اومدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-سارا ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-بله ![/FONT]
    [FONT=&amp]-دختر گلم میخوام درمورد یک موضوعِ مهم باهات حرف بزنم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-بله گوشم باشماست ![/FONT]
    [FONT=&amp]-ببین عزیزم ...هردختری باید ازدواج کنه و تشکیلِ خانواده بده ! بالاخره زندگیه دیگه ...از یک سنی برای دخترا خاستگار میاد ...و تو الان دقیقا تو همین موقعیت هستی ! [/FONT]
    [FONT=&amp]کمی مکث کرد : افسانه خانوم رو میشناسی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]همون خانومی که چشمای آبی داشت ...همونی که ...آره ! مامانِ کامران ![/FONT]
    [FONT=&amp]گفتم :بله ! توی مهمونی باهاشون آشناشدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-خب عزیزم نظرت درموردِ کامران چیه ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-نمیدونم چی باید بگم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-باشه عزیزم راحتت میذارم !فقط حتما درموردش فکرکن ...[/FONT]
    [FONT=&amp]خندید : حالا بلند شو بریم رها الان صداش در میاد ![/FONT]
    [FONT=&amp]خندیدم و باهاش همراه شدم ...رها نشسته بود روی صندلی ...بادیدن ما غر زد : کجایین شما ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]صندلی ها کنار پنجره های خونه قرارداشت و گلهای رز صورتی روی لبه ی پنجره کاشته شده بود که حسابی فضای اونجا رو خوشبو و معطر میکرد ...[/FONT]
    [FONT=&amp]دور هم نشستیم و مشغول کیک خوردن بودیم که صدای زنگ بلند شد ...رها گفت : من باز می کنم ![/FONT]
    [FONT=&amp]فرانک وارد شد و باهیجان سلام کرد ! ایششش! گربه ی مضخرفش تو بغلش بود و نوازشش می کرد![/FONT]
    [FONT=&amp]بااومدنِ رها دوباره مشغول شدیم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]رها : خب ...چه خبرا فرانک ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]فرانک : خبرای خوب ! [/FONT]
    [FONT=&amp]رها : جدا؟![/FONT]
    [FONT=&amp]درحالیکه چای می نوشید گفت : اوهوم ![/FONT]
    [FONT=&amp]رها : خب حالا خبر خوبت چی هس؟![/FONT]
    [FONT=&amp]فرانک بامکثِ طولانی گفت : کامران میخواد ازدواج کنه ! ولی باکی ...[/FONT]
    [FONT=&amp]شونه هاش و انداخت بالا وادامه داد : نمیدونم ![/FONT]
    [FONT=&amp]رها : اوووو ...! طوری گفتی خبر خوب گفتم چی شده حالا! [/FONT]
    [FONT=&amp]فرانک باچشمای گردشده گفت : رها ! کامران میفهمی کامراااان ![/FONT]
    [FONT=&amp]رها بی تفاوت گفت : خب ! باشه فهمیدم ...کامران میخواد ازدواج کنه ! چیزِ عجیبی نیس ![/FONT]
    [FONT=&amp]فرانک : من مطمئنم یکی این خبرو قبل از من بهت داده ! یادت نیست کامران قسم میخورد هیچوقت نمیخواد ازدواج کنه؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]نفسش و رها کرد و ادامه داد : واسم عجیبه که الان نظرش عوض شده !!! [/FONT]
    [FONT=&amp]رها : کامرانه دیگه ...دیوونه اس ![/FONT]
    [FONT=&amp]فرانک باشیطنت گفت : باشه بهش میگم![/FONT]
    [FONT=&amp]رها در حالیکه دهنش و کج میکرد گفت : لوووسسس![/FONT]
    [FONT=&amp]فرانک بالحن گرم و مهربونی گفت : ساراجون چه خبرا ؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]لبخند زدم : میگذره دیگه ![/FONT]
    [FONT=&amp]-ازکلبه ی خوشگلت چه خبر ؟! یک روز باید قول بدی همه مون رو دعوت کنیااا ![/FONT]
    [FONT=&amp]باتعجب بهش نگاه کردم : کلبه ی من ؟![/FONT]
    [FONT=&amp] یهو رها شروع کرد به سرفه کردن ! طوری سرفه میکرد که حس کردم هرلحظه ممکنه خفه بشه ![/FONT]
    [FONT=&amp]ویداخانوم آبی رو به سمتش گرفت ولی فرانک بدونِ توجه به رها ادامه داد : آره دیگه عزیزم ! نکنه رها بهت نگفته ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]برگشتم سمتِ رها که باقیافه ای پکر و درمونده به فرانک نگاه میکرد ![/FONT]
    [FONT=&amp]-رها ...فرانک چی میگه ؟! تو بازم چیزی از من پنهون کردی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-سارا برات توضیح میدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]بلند شدم و بهش توپیدم :دیگه هیچی نمیخوام بشنوم رها ..تمومش کن ![/FONT]
    [FONT=&amp]این و گفتم و دویدم سمتِ اتاقم ...درو بستم و خودم و پرت کردم رو تخت ...پس اون خواب ...اون کلبه ...[/FONT]
    [FONT=&amp]اون مالِ من بود ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]سرم و گرفتم بینِ دستام ...صدای در باعث شد بیشتر عصبی بشم و به سمتش هجوم ببرم ...در و باز کردم و فریاد زدم : چرا نمیخوای بفهمی رها ؟! من دیگه نمیخوام حتی یک لحظه هم اینجا بمونم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]بالحن آرومی گفت : واسه همین در مورد اون کلبه بهت چیزی نگفتم ! دلم نمی خواست از ما جدا بشی و تنها زندگی کنی ! نمی خواستم از پیشمون بری ...[/FONT]
    [FONT=&amp]چشمام و بستم و چندتا نفس عمیق کشیدم : فقط ...بهم بگو اون کلبه کجاست ؟! هان ؟! کجاست ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-آروم باش ! فردا باهم میریم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]چشمام و بستم و اون کلبه رو مجسم کردم ! همونی که تو خواب دیدم ...همونی که رها گفت مالِ خودمه ..[/FONT]
    [FONT=&amp]سعی کردم دقیق مجسمش کنم و روی کاغذ به تصویر بکشمش ! برای دیدنش مشتاق بودم وحسِ خوبی داشتم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]همه ی مسیر و پیاده رفتیم ! آخه خونه ی رها به اون کلبه خیلی نزدیک بود ....[/FONT]
    [FONT=&amp]بادیدنش لبخندپهنی زدم و به سمتش دویدم ... واسم مهم نبود که رها اونجاست و داره نگاهم میکنه ...[/FONT]
    [FONT=&amp]درِ کهنه و چوبیِ کلبه رو باز کردم ...همه ی وسایلاش چوبی بود و حسابی خاک گرفته ...اروم راه میرفتم ...کفِش چوبی بود برای همین صدای قدم هام و میتونستم بشنوم ...لبخند زدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]یک وان وشیرآب یک گوشه قرار داشت که کنارش یک حوله آیزون بود ....آینه ...تخت ...میزِ کوچیک کنارش ...ویک میز بزرگ و صندلی ! همین ! چه بامزه ...من واقعا اینجا زندگی میکردم ؟! صدای رها باعث شد به خودم بیام و برگردم سمتش ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-سارا قول بده هر روز بیای خونه ی ما ...[/FONT]
    [FONT=&amp]لبخند زدم : رها ممنون ! به خاطر همه چیز ![/FONT]
    [FONT=&amp]اونقدر از دیدن اون کلبه هیجان زده بودم که یادم رفت باید از دستش دلخور باشم ! چرا ؟! چرا این کلبه برام باارزشه ؟! حتما قبلا از این کلبه خاطره ی خوبی داشتم که الان حسِ خوبی بهش دارم !!! [/FONT]
    [FONT=&amp]بعدازرفتن رها ... پنجره رو باز کردم و مقابلش ایستادم ... بلند دادزدم : آزادی ...![/FONT]
    [FONT=&amp]نفس عمیقی کشیدم ... دیگه اسیر نیستم ... من آزادِ آزادم ![/FONT]
    [FONT=&amp]اون تصادف برام یک تولد بود ... یک تولد دوباره ! از همون لحظه همه قصد اسیرکردن منو داشتن ...[/FONT]
    [FONT=&amp]ولی حالا ... بالاخره طعم ازادی رو چشیدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]روی تخت نشستم و پاهام و تکون میدادم ...یهو چشمم افتاد به یک کاغذی که به نظر میرسید خیلی قدیمی باشه... روی زمین افتاده بود ...رفتم سمتشو برداشتمش ...بازش کردم ...نوشته هایی تو اون کاغذ بود که با خوندنش هرلحظه چشمام گردتر می شد !!![/FONT]

    [FONT=&amp]"سلام[/FONT]
    [FONT=&amp] دخترعزیزم سارا ! الان که داری این نامه رومیخونی 18سالگیت روجشن گرفتی ...[/FONT]
    [FONT=&amp]من روببخش که توراازاغوش پرمهرمادری ام محروم کردم ....وتوهیچ وقت لـ*ـذت داشتن مادر وپدررا درک نکردی... 6 سالت بودکه تنهات گذاشتم ...وقتی اولین سالهای زندگی ات را سپری میکردی .! آه ...مراببخش این نامه را در اخرین لحظات عمرم برایت مینویسم وامید دارم که روزی به دستت میرسد.. شبِ قبل از به دنیا آمدنت... خواب دیدم خواب عجیبی که بیشترشبیه به رویا بود ! یک نوزاد پاک ومعصوم دراغوش داشتم عهدکردم که نام آن نوزاد را سارا بنامم .[/FONT]
    [FONT=&amp]روزبه دنیاامدن تو زیباترین روززندگی من وپدرت بود!زندگی هردوی ما عوض شد وتو...برکت زندگی ماشدی! همیشه شکرگزارخداوندباش به خاطر زیباییِ زندگی ات ![/FONT]
    [FONT=&amp]وحتما این رابه خاطر بسپا رکه فرشته ها درست زمانی وارد زندگی مامیشوند که پیش بینی اش را نمیکنیم !درست مثل تو که وارد زندگی ماشدی ! یک گردنبند زیبا پدرت به من هدیه داد ...درست قبل ازبه دنیا اومدن تو.![/FONT]
    [FONT=&amp]انراهمیشه به همراهت داشته باش ومن وپدرت را فراموش نکن ...خداهمیشه یاورت باشد فرشته ی من! [/FONT]
    [FONT=&amp] دوستدارتو مادرت ! "[/FONT]

    [FONT=&amp]همچنان بابهت به برگه ی تو دستم خیره بودم....واای خدای من !همه ی این جملات بوی عشق میدن !بوی آرامش ...نه نفرت ! چرا هروقت از رها درمورد خانوادم میپرسیدم ازشون بدی می گفت ؟!!! اون می گفت پدر مادرت هیچوقت تو رو نمی خواستن ...ولی این ...ولی این نامه رو مادر من نوشته ! برای من ...برای خودم ![/FONT]
    [FONT=&amp]ازخوشحالی اشک ریختم....شوقی بهم وارد شد که وصف ناپذیره ! تمام این مدت از فکر اینکه مادر و پدرم ازم بیزار بودن عذاب کشیدم ! آه ...رها ! چرا ؟! چرا با دروغ هات عذابم میدی ؟! چرا می خوای زجر کشیدنم رو ببینی ؟! حاضرم تو تنهایی بمیرم ولی دیگه رها رو نبینم ! دوستیِ ما تموم شده است رها خانوم ! حالا دیگه تنهای تنهام ....[/FONT]
    [FONT=&amp]تاشب هیچ مشکلی تو اون کلبه نداشتم ....اما اصلا فکر شب رو نکرده بودم ! اگر میدونستم اون کلبه تو شب تاریک و خوفناک میشه یک فکری میکردم ! من نمیدونم قبلا چه طوری اینجازندگی میکردم ![/FONT]
    [FONT=&amp]روی زمین نشستم و زانوهام و بغـ*ـل کردم ...به پنجره خیره شدم ! تنها منبع نور کلبه ! فقط نور ماه اون اتاقک و روشن میکرد ...بیشتر ترسیدم و تو خودم جمع شدم ...باصدای کوبیده شدن در به جای اینکه بترسم لبخند زدم و خوشحال شدم ! تنها کلمه ای که تو ذهنم نقش بست " فرشته ی نجات " بود ![/FONT]
    [FONT=&amp]باذوق به سمت در هجوم بردم و بااشتیاق بازش کردم ....بادیدنش دهنم باز موند ! [/FONT]
    [FONT=&amp]یعنی کامران اون کسیه که مامانم تواون برگه نوشته ؟! اونی که منتظرشم ؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]"حتما این رابه خاطر بسپا رکه فرشته ها درست زمانی وارد زندگی مامیشوند که پیش بینی اش را نمیکنیم !"[/FONT]

    [FONT=&amp]-سارا ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]به فکرم پایان دادم و زل زدم بهش ...با یک لبخند بزرگ داشت نگاهم میکرد ![/FONT]
    [FONT=&amp]-دوساعته دارم صدات میزنم کجایی تو دختر خوب ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]هول شدم وگفتم : ببخشید ...اصلا توقع نداشتم ببینمت ! خب راستش ...نمیدونم چی باید بگم ![/FONT]
    [FONT=&amp]درحالی که سعی میکرد خونه رو ببینه گفت : تنهایی ؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]-آره ![/FONT]
    [FONT=&amp]ابروش و انداخت بالا و باشیطنت گفت : نمی خوای بزاری بیام تو ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]لبخند زدم و از جلو در رفتم کنار ...داشت می اومد تو که دوباره رفتم جلوش ایستادم ! باتعجب بهم خیره شد ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-راستش ...چیزه ...یعنی ....[/FONT]
    [FONT=&amp]-چیزی شده ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]سرخوش خندید : باشه عزیزم ...اینکه چیز بدی نیس !الان میریم بیرون ![/FONT]
    [FONT=&amp]فردام باهم ...دوتایی واسش چراغ میزاریم ....چطوره ؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]خندیدم : عالیه ![/FONT]
    [FONT=&amp]-می دونستی وقتی میخندی خیلی خوشگل می شی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]سرم و انداختم پایین ![/FONT]
    [FONT=&amp]خندید : خیلی خب حالا نمی خواد خجالت بکشی ! آماده شو بیابیرون من منتظرم ![/FONT]
    [FONT=&amp]تکیه داده بود به درختی که جلوی کلبه بود ... سرش پایین بود... رفتم سمتش...سرم و کج کردم وآروم صداش زدم : کامی ؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]خندیدو بهم خیره شد: جونِ کامی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]خندیدم : من آماده ام ...بریم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-بزن بریم ! [/FONT]
    [FONT=&amp]هردو سوار ماشینش شدیم ...عطرش فضای ماشین رو پر کرده بود ...بعداز چنددقیقه سکوتِ ماشین رو شکست : چراساکتی خوشگل خانوم ؟! یکم واسمون شیرین زبونی کن ...بلکه ما یه ذره دلمون بازشه ! [/FONT]
    [FONT=&amp]خندیدم : چی بگم ؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]-ازخودت بگو عزیزم ! بالاخره ما باید بیشتر باهم آشنا بشیم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]برگشت سمتم و یک نگاه بهم انداخت : بحثِ یک عمر زندگیه !!![/FONT]
    [FONT=&amp]این و گفت و خودش بلند زد زیر خنده ! [/FONT]
    [FONT=&amp]بابهت بهش خیره شدم ! منظورش چی بود ؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]برای اینکه باهاش همراهی کنم یه کوچولو خندیدم وسرم و انداختم پایین ![/FONT]
    [FONT=&amp]-راستی بهت بگماااا ...من دوس ندارم خانومم ازم خجالت بکشه ! گفته باشم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]بابهت گفتم : خانومت ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-آره دیگه ! مگه تو خانومِ من نیستی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]چشمام گردشد و باتعجب به قیافه ی شیطونش خیره شدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-باشه حالا...واسه من چشمات و گرد نکن ! قراره...[/FONT]
    [FONT=&amp]مکث کرد و ادامه داد : خانومم بشی ![/FONT]
    [FONT=&amp]سرم و انداختم پایین ...[/FONT]
    [FONT=&amp]چندلحظه تو همون حالت بودم که حس کردم ماشین تکون نمیخوره سرم و آوردم بالا ...ماشین متوقف شده بود ![/FONT]
    [FONT=&amp]برگشتم سمتش ...از پشت فرمون کاملا چرخیده بود سمتِ من و دستش و گذاشته بود روی صندلیم و فاصله اش رو باهام ازبین بـرده بود ![/FONT]
    [FONT=&amp]ازاون همه نزدیکی شکه شدم و خودم رو کشیدم سمتِ در ! سرم پایین بود ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-به من نگاه کن ![/FONT]
    [FONT=&amp]سرم و گرفتم بالا و تو چشماش زل زدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]توچشماش دیگه اثری از شیطنت نبود ...چشماش نگران بود! [/FONT]
    [FONT=&amp]-نکنه جوابت منفیه ؟! همین الان بهم بگو ...من درست همین الان آمادگیش رو دارم که سربزارم به بیابون![/FONT]
    [FONT=&amp]خندم گرفت ! یادِ اون فیلمه افتادم ...تصویر یک رویا ! حاکم سر به بیابون گذاشت ! باورم نمیشه ...کامران هم حاضره اینکارو بکنه ! فقط برای اینکه باهاش دوست بشم ! برگشتم و بالبخند بهش زل زدم : خب راستش ...من خیلی خوشحالم که دوست خوبی مثل تو پیدا کردم ! خیلی حس خوبیه که بدونی یکی اونقدر دوستت داره که حاضره برای تو سر به بیابون بزاره ! [/FONT]
    [FONT=&amp]توچشماش زل زدم و بااطمینان گفتم : من برای همیشه باهات می مونم کامی ! ما باهم دوستیم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]دوتادوستِ واقعی ![/FONT]
    [FONT=&amp]لبخند دندون نمایی زد و گفت :اون که صد البته ولی...من دلم می خواد برای هم بیشتر از دوتا دوست باشیم! [/FONT]
    [FONT=&amp]باگیجی به قیافه ی شیطونش خیره شدم ! وای خدا ! با از دست دادنِ حافظه ام حس میکنم هیچ فرقی بایک بچه ندارم !!! چرا باید همش ضایع بشم ...انگارهمه باید بفهمن که من هیچی از زندگی حالیم نمیشه! من مغزمو همراه باحافظم همون موقع از دست دادم !!![/FONT]
    [FONT=&amp]هول شدم و سریع گفتم : آره...آره می فهمم ![/FONT]
    [FONT=&amp]سرش و تکون داد : خوبه ! ببین باید یک چیزه دیگه در موردِ من بدونی... من اصلا صبور نیستم ! دلم میخواد خانومم و زود ببرم خونه ی خودم ![/FONT]
    [FONT=&amp]خندیدم...(کاری جز خندیدن و سکوت ازدستم برنمیاد ) [/FONT]
    [FONT=&amp]خندیدو حرکت کرد ![/FONT]
    [FONT=&amp]-نمی دونی باچه بدبختی آدرست رو از مامانِ رها گرفتم ! کلی ازم قول گرفت ...کلی سفارش کرد ....گفت [/FONT]
    [FONT=&amp]همینه که مامانت رو میشناسم وگرنه محال بود بهت اعتماد کنم ![/FONT]
    [FONT=&amp]بالاخره هرکه طاووس خواهد جورِهندوستان کشد ! [/FONT]
    [FONT=&amp]این و گفت و برگشت سمتم ...چشمک زد و ادامه داد : بله دیگه ...الکی نیست که ![/FONT]
    [FONT=&amp]در و بستم و بهش تکیه دادم ! شبِ خوبی بود ...[/FONT]
    [FONT=&amp]چقدر حسِ خوبیه ! دیگه احساس تنهایی نمیکنم ! کامران خیلی خوبه ...درسته منتظر یکی دیگه بودم و فکر میکردم میاد سراغم ...ولی خب ...همیشه اونطوری که فکر می کنی پیش نمیره ! هرکس دوستم داره و بهم اهمیت میده توزندگیم می مونه ! کامران دوستت دارم ! تو فوق العاده ای....چشمام و بستم ولبخند محوی زدم ...همه چی خوبه ! فقط...اون سایه هنوز دنبالمه![/FONT]
    [FONT=&amp]هموز حسش می کنم ! اون کیه ؟! چراهمیشه دنبالمه ؟! دستامو گذاشتم رو سرم وسعی کردم به خیال پردازیم ادامه ندم وبخوابم ..[/FONT]
    [FONT=&amp]کامران صبحِ زود اومد و توی کلبه چراغ گذاشت ...باقدردانی به روش لبخند زدم : ممنون ![/FONT]
    [FONT=&amp]-من که کاری نکردم دیوونه ! تشکرلازم نیست ![/FONT]
    [FONT=&amp]باخونسردی رفت و روی تخت نشست و به دیوارتکیه داد ...دستاش و باز کرد و خندید : بدو بیابغلِ کامی !!![/FONT]
    [FONT=&amp]ناخودآگاه اخم کردم و سرموانداختم پایین ... اون عوضی رفت و منو باهمه ی خاطراتش تنها گذاشت! درسته[/FONT]
    [FONT=&amp]دیگه تنها نیستم ...ولی اون حق نداشت برام خاطره بسازه ! رها می گفت همش یک خواب بوده ... اگرهم خواب بوده ...اون نباید می اومد تو خوابم !!!!لعنتی... بااین حرکت کامران دوباره یادش افتادم ... [/FONT]
    [FONT=&amp]دستی روی صورتم حس کردم ... سرم و گرفتم بالا و به قیافه ی متعجب کامران خیره شدم ...آروم گفت : چیزی شده ؟[/FONT]
    [FONT=&amp]-نه ! فقط میخوام یک خورده تنها باشم ![/FONT]
    [FONT=&amp]اول یکم مکث کرد ولی بعد سرش و تکون داد و رفت بیرون ![/FONT]
    [FONT=&amp]یعنی الان ناراحت شد از دستم ؟! چرادرکم نمیکنه ؟! چرا نمی فهمه تاآخر عمرسردرگم بودن یعنی چی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]خدا....چراهیچکس نمیفهمه حالم و ؟! درست مثل یک بچه نمیتونم درک کنم بقیه چی میگن ! مفهوم حرفاشون برام گنگه .... بااین تفاوت که به عنوان یک آدم بالغ ازم توقع دارن !!!اصلا حق باکیه؟! من دارم اشتباه میکنم یااونا ؟! هرکس تایک حدی توان داره تایک حدی میتونه طاقت بیاره ! من دیگه نمیتونم خدا! اشکام روی گونه ام پایین می اومدن ... باخشم وجودم سعی میکردم کنارشون بزنم ولی فایده نداشت ... گریه ی من حالا حالاها ادامه داره ! درست زمانی که حس میکنی همه چی خوب پیش میره ...همه چیز دست به دستِ هم میدن تا ناامیدت کنن !!! [/FONT]

    [FONT=&amp]لباس هارو ازتوی چمدون بیرون میکشیدم و توی کمدِ چوبی میذاشتم ... هنوز برام عجیبه که چرا همه شون به رنگِ سورمه ای هستن ! [/FONT]
    [FONT=&amp]این رنگ.... عجیب من رو یادِ یک نفر میندازه ! [/FONT]
    [FONT=&amp]باصدای دربه خودم اومدم ... یعنی کی میتونه باشه؟! به محض بازکردن در چهره ی خندونِ رهارو دیدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]رها رو که میبینم فقط یک کلمه توذهنم نقش میبنده : دروغ ![/FONT]
    [FONT=&amp]بابیحالی گفتم : بیا تو ! [/FONT]
    [FONT=&amp]ولی اون باهیجان گفت : علیک سلام سارا خانوم ! بازچی شده ؟! قهری ؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]-نه ![/FONT]
    [FONT=&amp]من که باخودم قرار گذاشتم که دیگه هیچوقت رها رو نبینم ! من که گفتم دیگه دوستی مثل رها ندارم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-دلخوری هنوز ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-نه رها ! دلخور نیستم ... کارِت رو بگو ![/FONT]
    [FONT=&amp]یک تای ابروش وبرد بالا ... [/FONT]
    [FONT=&amp]-شنیدم کامران اومده اینجا ![/FONT]
    [FONT=&amp]-آره ... خب که چی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-من الان نقشِ یک خبرنگارو ایفامیکنم !مامان خانوم دستور دادن بیام ازت خبر بگیرم ... میدونی ...خب راستش... [/FONT]
    [FONT=&amp]لم دادروی تخت و دستاش و ستون بدنش کرد ... ادامه داد : مامان اصلا به کامران اعتماد نداره ! میگه [/FONT]
    [FONT=&amp]اون اصلا اعتقادات درست حسابی نداره ... ولی خب پسره خوبی و بهتره زودتر ازدواج کنید ... چون رابـ ـطه تون درست نیست ... میدونی دیگه ! اینطوری تو صدمه میبینی ! [/FONT]
    [FONT=&amp]حالا تو نظرت درموردش چیه ؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]شونه هام و بی تفاوت انداختم بالا : من برام مهم نیست ! برام هیچ فرقی نمیکنه ... هرچی ویداخانوم بگه [/FONT]
    [FONT=&amp]من قبول میکنم ! آخه راستش کامران همین و ازم میخواد ... میخواد زودتر جوابش و بدم ...ولی راستش [/FONT]
    [FONT=&amp]من اصلا آمادگیش رو ندارم ! نمیتونم به این زودی وارد یک زندگی جدید بشم ... امیدوارم همه تون من و درک کنید ..[/FONT]
    [FONT=&amp]-میدونم عزیزم ! هرچقدر هم مامانم و کامران اصرارکنن من اجازه نمیدم حالا حالاها کامران تورو ببره خونه ی خودش ! [/FONT]
    [FONT=&amp]لبخندقدر دانی زدم :ممنونم ! [/FONT]
    [FONT=&amp]ذوق زده ازاینکه دوباره باهم صمیمی شدیم گفت : پس بدو آماده شو که میخوایم باهم بریم دور دور ![/FONT]
    [FONT=&amp]باماشین اومدم ... [/FONT]
    [FONT=&amp]بیحوصله گفتم : نه اصلا حوصله ندارم ! [/FONT]
    [FONT=&amp]-لوس نشو دیگه ![/FONT]
    [FONT=&amp]-نه رها ! بزار واسه یک وقتِ دیگه ![/FONT]
    [FONT=&amp]-باشه ...هرطور راحتی ![/FONT]
    [FONT=&amp]بعدازرفتن رها نشستم و سرم و گرفتم بین دستام ... چرا همش الکی بغض میکنم ! چرا نمیتونم خوشحال باشم ... [/FONT]
    [FONT=&amp]تصویر چشمایی اومد توذهنم ... سریع چشمام و باز کردم ! سرم و تکون دادم ... خدایا حافظه مو از دست دادم ... تنهام و کسی رو ندارم ... ولی دیگه نزار دیوونه شم ! خواهش میکنم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]به در و دیوارهای کلبه خیره شدم ... چقدر اینجا حوصله سر بره ! اون خونه ... همونی که توی خواب دیدم [/FONT]
    [FONT=&amp]تلویزیون داشت ... که میتونستم باهاش فیلم ببینم ! اون ساحل رویایی ... چشمام و بستم و لبخند محوی زدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]حیف که همش خواب بود ! چی میشد اون خونه مال من میشد ؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]روی دیوار اون اتاق عکسی نصب شده بود که بیشتر از همه سرگرمم میکرد ! باعث میشد ساعتها بهش زل بزنم و گذر زمان و فراموش کنم ![/FONT]
    [FONT=&amp]خب منم میتونم روی دیوار این کلبه رو پراز عکس کنم ! میتونم ... میتونم یک عالمه نقاشی بکشم ![/FONT]
    [FONT=&amp]ولی ... ولی وسایل از کجا بیارم ؟! من که پولی ندارم ... واسه ی غذاخورن میتونم برم خونه ی رها ....[/FONT]
    [FONT=&amp]ولی وسایل نقاشی رو چطوری تهیه کنم ؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]لباس پوشیدم و آروم از دوتا پله ی کلبه اومدم پایین ... بی هدف تو خیابون قدم میزدم ... نمیدونستم باید [/FONT]
    [FONT=&amp]کجابرم و چه طوری وسایل برای نقاشی کردن پیداکنم ! [/FONT]
    [FONT=&amp]همینطورکه راه میرفتم یهو چشمم افتاد به یک دشت بزرگ و زیبا ... دویدم به سمتش و دستام و ازهم باز کردم ... انگار میخواستم کسی و در آغـ*ـوش بگیرم ! روسریِ سفیدم داشت از رو سرم سر میخورد ... کشیدمش[/FONT]
    [FONT=&amp]جلو ....[/FONT]
    [FONT=&amp]-یوهو .... [/FONT]
    [FONT=&amp]میدویدم و جیغ میکشیدم ...
    من ... تو این جاده ... آزادم !
    دیگه کسی رو آزار نمیده ... فریادم !
    صدای باد توی گوشم این و حس میکنم !
    همه چیز شده فراموشم ... این و حس میکنم !
    چقدر تنهام ... چقدر سردم !
    دیگه نمیخوام بر گردم ... آخه همه چیز خوبه !
    سنگینی نگاهی و روی خودم حس میکردم ... هنوز حس میکنم اون سایه [/FONT]

    [FONT=&amp]دنبالمه ! اهمیت ندادم و به سرعتم افزودم ... ولی یهو نمیدونم چی شد که پام پیچ خورد و افتادم ... به پشت افتاده بودم و فقط آسمون و خورشید رو میدیدم ! روسریم افتاده بود و موهام کاملا دورسرم ریخته بود رو زمین ! انگارکه اصلا نیوفتادم و خودم از عمد اونطوری روزمین خوابیده بودم ! لبخند زدم و به خورشید و آسمون خیره شدم ... یهو تصویر شخصی جلوم نمایان شد ...نور خورشید چشمام و اذیت میکرد و نمیتونستم واضح[/FONT]
    [FONT=&amp]ببینمش ... نشسته بود رو یکی از زانوهاش و به سمتم خم شده بود ! دستش به سمتم دراز بود ...[/FONT]
    [FONT=&amp]این لحظه برام چقدر آشناس ![/FONT]
    [FONT=&amp] آروم و باتردید دستم و توی دستش قراردادم وتویک حرکت بلند شدم نشستم ...دستمو گذاشتم رو چشمم و چندبارتکون دادم ... آخه مگه مجبوری به خورشید بااون عظمتش خیره بشی که چشمات درد بگیره ؟! چشمام بسته بود ... [/FONT]
    [FONT=&amp]کمی مکث کردم و بعد آروم بازشون کردم ... ولی دیگه اون شخص رو ندیدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]شونه هام و انداختم بالا و بلند شدم ... دامن بلندم و چندبار تکوندم و روسریمو درست کردم و به قدم زدن [/FONT]
    [FONT=&amp]ادامه دادم ....همیشه یک حس درونی من و وادار میکرد به اینکه خودم و بپوشونم ! هرلباسی که تنم میکردم حتی وقتی لباسی میپوشیدم که چسب بود یا باعث میشد موهام دیده بشه .... تمام تلاشم و میکردم تا بدنم دیده نشه و موهام و نمزاشتم کسی ببینه ! همیشه حس میکردم من فقط برای یک نفرمیتونم باشم ! یکی که واقعا دوسم داره و تاابد باهام میمونه ! لبخند محوی زدم ... اسم کامران توذهنم نقش بست ! [/FONT]
    [FONT=&amp]چشمم افتاد به یک قسمت از دشت که به رنگ بنفش بود ! وای چه رنگ زیبایی ...کاش منم از اون رنگ داشتم ! میتونستم باهاش نقاشی بکشم ! دویدم سمتش ... چون زیادی باهام فاصله داشت خیلی طول کشید تارسیدم بهش ... نفس نفس میزدم ... وای خدای من اینا که تمشکه ! میوه ای که تو اون فیلمه بود ![/FONT]
    [FONT=&amp]یک مقدارازش خوردم... تمامِ دستام به رنگ بنفش دراومد! آره خودشه ! لبخندپهنی زدم و دویدم سمت کلبه ....[/FONT]
    [FONT=&amp]روی تخت نشستم تانفسم جا بیاد ... به سبدبزرگ که پرشده بود از تمشک خیره بودم و لبخند میزدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]ازهمین الان شروع میکنم ... وااای ! قلمو ! به موهام که اطرافم ریخته بود خیره شدم و لبخند زدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]یک چوب دراز و باریک برداشتم و یک خورده از موهام که قیچی کرده بودم رو بانخ محکم بهش بستم ....[/FONT]
    [FONT=&amp]چشمام و بستم و شروع کردم ... [/FONT]
    [FONT=&amp]نمیدونم چقدر طول کشید و زمان گذشت که خسته شدم وقلمو رو پرت کردم ...خمیازه کشیدم و همونجارو زمین خوابم برد !!! [/FONT]
    [FONT=&amp]دوباره تصویر اون چشمها ..همونایی که ازشون بیزار بودم و همیشه ازشون فرارمیکردم ! چشمام و باز کردم و نشستم [/FONT]
    [FONT=&amp]نفس راحتی کشیدم و دستامو گذاشتم رو شقیقه هام ... آروم چشمام و باز کردم و به اطراف نگاه کردم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]اطراف کلبه پرشده بود از نقاشی های من ....درواقع دیگه دیوار سفیدی باقی نمونده بود ![/FONT]
    [FONT=&amp]روزمین نشسته بودم و سرم و بالاگرفته بودم...به نقاشیها نگاه میکردم ... انگار محاصره ام کرده بودن و دورسرم میچرخیدن ! یک دختر که ایستاده بود و یک فرشته ی مرد که جلوی اون زانو زده بود... [/FONT]
    [FONT=&amp]یک زن که تصویرش و توی خواب دیدم ... یک مرد که فقط آشفتگی و بیقراریش رو به تصویر کشیدم![/FONT]
    [FONT=&amp]اون مرد همون کسیه که تو بیمارستان کنارم بود ! کاش میتونستم ببینمش ... اون صدای بیقرار ... [/FONT]
    [FONT=&amp]من هیچ تصویری ازش توذهنم ندارم ! حتی تو خوابم ندیدمش ! فقط تونستم کلمه ی بیقرار و به تصویر بکشم ! چون صداش پربودازنگرانی ! اون واسم حامی بود ... سرم و انداختم پایین و آه کشیدم...نکنه اون صدا ..نه ! این امکان نداره ![/FONT]
    [FONT=&amp]سرموتکون دادم و دوباره به نقاشیها خیره شدم ....[/FONT]
    [FONT=&amp]دوفرشته در حال پرواز ...ودرآخرکلبه ی کوچیک خودم ...[/FONT]
    [FONT=&amp] همه ی خواب هام رو بارنگ بنفش به تصویر کشیدم ! به رنگ تمشک ! [/FONT]
    [FONT=&amp]صورتم و لباسام تمشکی شده بود ...هرکی من و میدید فکرنمیکرد موجود زنده ام ... باخودش فکر میکرد منم جزئی از اون نقاشیهام !!! دست و صورتم و شستم ...[/FONT]
    [FONT=&amp] رفتم سمت کمد و یکی از لباسام و کشیدم بیرون ...همش سورمه ای بود... یک سارافون تنم کردم با یک روسری آبی آسمانی کوچیک ! این لباسه خیلی برام آشناس ! همونی نیس که تو خواب دیدم ؟!!! همونی که برام به عنوان سوقاتی خریده بود !!! [/FONT]
    [FONT=&amp]نه امکان نداره ! این اون نیس ... توهم زدم ! اون فقط یک خواب بود ... [/FONT]
    [FONT=&amp]روسری رو بردم پشت گردنم و گره زدم ... سخت بود باهاش همه ی موهام و بپوشونم چون کوچیک بود ولی تمام تلاشم و کردم ... خداروشکر موفق هم بودم !یقه ی بلیزسفیدم بسته بود و گردنم رو میپوشوند. سارافون رو هم روش پوشیده بودم ... چندبار جلوی آینه خودم و بررسی کردم ... [/FONT]
    [FONT=&amp]دیروز تاشب فقط داشتم نقاشی میکشیدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]چندلحظه بیشتر ازآرامشم نگذشته بود که دوباره درِ کلبه به صدا دراومد ! کی میتونه باشه اینوقته [/FONT]
    [FONT=&amp]روز ؟! رفتم و در وبازکردم ... چهره ی گرفته ی کامران تو چارچوبِ در نمایان شد ! [/FONT]
    [FONT=&amp]-سلام ![/FONT]
    [FONT=&amp]سرم وانداختم پایین : سلام ! [/FONT]
    [FONT=&amp]-بروآماده شو بابچه ها میخوایم بریم بیرون ![/FONT]
    [FONT=&amp]همونطور که سرم پایین بود گفتم : من نمیام ![/FONT]
    [FONT=&amp]-بدوبرو حاضرشو ببینم ![/FONT]
    [FONT=&amp]سرم و بلند کردم تاچهره اشو ببینم ... بامهربونی داشت بهم لبخند میزد ![/FONT]
    [FONT=&amp]مکث کردم ...ادامه داد : برو دیگه ![/FONT]
    [FONT=&amp]چاره ای نداشتم جز اینکه همراهش برم ...کفش عروسکی هام و پوشیدم و دنبالش راه افتادم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-کجاداریم میریم ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-نمیدونم ! بچه ها فقط آدرس دادن وگفتن ماهم بریم اونجا ![/FONT]
    [FONT=&amp]دیگه تارسیدن به مقصد هیچ کدوم حرفی نزدیم ... تومسیر که داشتیم می اومدیم یک هواپیمای کوچیک[/FONT]
    [FONT=&amp]تک سرنشین دیدم ... کامران دقیقا جلوی همونجا توقف کرد ...وای خداجون یعنی اونا هواپیمای واقعین ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]واقعیِ واقعی ؟! [/FONT]
    [FONT=&amp] سریع پریدم پایین و دویدم ! اگه میدونستم قراره بیایم اینجا معطل نمیکردم ...[/FONT]
    [FONT=&amp] من دلم میخواد پرواز کنم !مثل همون فرشته ی بالداری که نقاشی شو کشیدم ! همونی که جلوپای اون دختر زانوزده بود ! درحینی که میدویدم صدای کامران روشنیدم ولی اهمیت ندادم و باخیال اینکه میتونم پرواز کنم به راهم ادامه دادم ![/FONT]
    [FONT=&amp]اونقدر رفتم تارسیدم به حصارهایی که مانع از این میشد برم داخل ! دستم و گرفتم به حصار ها و باحسرت [/FONT]
    [FONT=&amp]به اون هواپیماها خیره شدم ! [/FONT]
    [FONT=&amp]مرد جوون وقدبلندی اونجا ایستاده بود که بهش میخورد مسئول اون قسمت باشه...سریع دویدم سمتش ... [/FONT]
    [FONT=&amp]-آقا ! ببخشید ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]صدام و نشنید ...رفتم جلوش ایستادم و سرم و گرفتم بالا ... وای خدا چقدر قدش بلنده گردنم شکست ! [/FONT]
    [FONT=&amp]-اقا ببخشید ![/FONT]
    [FONT=&amp]برگشت سمتم و بااون عینک آفتابیش باپرستیژمخصوص به خودش واخم بین ابروهاش گفت : بفرمایید ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]اوه چه خشن ! صدام و صاف کردم ..[/FONT]
    [FONT=&amp]-من میخوام از اون هواپیماها سوارشم ... چقدر باید پول بپردازم ؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]آخه تو پولت کجا بود ؟! خب از کامران قرض میگیرم ... باصدای اون آقاقدبلنده به خودم اومدم[/FONT]
    [FONT=&amp]-نمیشه دختر خانوم ! اون باندِ ویژه اس ! آموزشیه ... مخصوصِ خلبانهاست ![/FONT]
    [FONT=&amp]همه ی انرژیم خالی شد و دوباره باحسرت زل زدم بهشون که چقدر خوشگل میرفتن تو آسمون ! [/FONT]
    [FONT=&amp]صدای کامران و رها که هر دو صدام میزدن هم باعث نشد نگاهم و از اون هواپیماها بگیرم ![/FONT]
    [FONT=&amp]دستی وادارم کرد که ازشون چشم بردارم ... کامران بود که من و به اجبار برگردوند سمت خودش... [/FONT]
    [FONT=&amp]باحسرت زل زدم تو چشمای آبیش : کامی ... من میخوام سوار اوناشم ... [/FONT]
    [FONT=&amp]ودوباره دستم و به سمت هواپیماها دراز کردم ![/FONT]
    [FONT=&amp]کامران که معلوم بود حسابی عصبی شده گفت : دیوونه شدی ؟! مگه میذارن تو سوار اونا بشی ؟!![/FONT]
    [FONT=&amp]-آره! چراکه نه .؟![/FONT]
    [FONT=&amp]صدای رها بود ... باذوق دویدم سمتش و دستاش و گرفتم ... [/FONT]
    [FONT=&amp]-رها ؟! میتونم سوارشم ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]خندید : البته که میتونی ! اصلا برای همین اومدیم اینجا ![/FONT]
    [FONT=&amp]وبعد روبه کامران چشمک زد : مگه نه ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]اونقدر ذوق زده بودم که متوجهِ نگاه های معنی داری که رها وکامران بین هم ردو بدل میکردن نشدم.. [/FONT]
    [FONT=&amp]بااشتیاق درونیم دست رها رو کشیدم و گفتم : بیا به گردن کلفتتون بگو به اون یارو بگه اجازه بده من سوارشم ![/FONT]
    [FONT=&amp]رها اول بابهت بهم خیره شد ولی یهو بلند زد زیر خنده ... وا! مگه من چی گفتم که این داره میخنده ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]حتی کامران هم میخندید ! [/FONT]
    [FONT=&amp]کامران برگشت سمتم و گفت : پارتیمون کلفته عزیزم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-خب همون ... اصلا هرچی شماها میگین ! فقط منو سوار اونا کنین ... خواهش میکنم ![/FONT]
    [FONT=&amp]مثل بچه ها بالا پایین میپریدم و طاقت نداشتم ![/FONT]
    [FONT=&amp]رها و کامران هردو تسلیم شدن و رفتن بااون یارو که عینک آفتابی زده بود حرف زدن ! نمی شنیدم چی میگن ... فقط چهره ی اون آقائه رو میدیدم که عینکش و در آورده بود و بابهت به من خیره شده بود !!![/FONT]
    [FONT=&amp]نکنه دارن میگن من دیوونه ام که بارو اینطوری بهم زل زده ؟!!!! حتما دارن بهش میگن این دختره دیوونه است تا دلش برام بسوزه و اجازه بده سوار شم !!![/FONT]
    [FONT=&amp]ولش کن مهم نیست ! فقط اجازه بده من سوارهواپیما شم بقیه اش مهم نیس ![/FONT]
    [FONT=&amp]اومد سمتم و لبخند زد : بفرمایید خانوم ... برای شما اثتثنائا مشکلی نداره ! همراه من بیاید ![/FONT]
    [FONT=&amp]خودش در و باز کرد و رفت داخل ... منم پشت سرش میرفتم ... یهو بیسیمش رو از تو جیبش در آورد و [/FONT]
    [FONT=&amp]به یکی از هواپیماها گفت فرود بیاد ... همونطور که بیسیم دستش بود هی برمیگشت سمت منو لبخند میزد! من نمیدونم رها چی بهش گفته که اینطوری مهربون شده ! [/FONT]
    [FONT=&amp]تالحظه ای که هواپیما برای سوارشدن من فرود نیومده بود بالا پایین میپریدم و دستامو به هم میکوبیدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]من از کی تا حالا این همه هیجانی شدم ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]هواپیما فرود اومد ... دویدم سمتش درحالیکه همچنان بالا و پایین میپریدم ! آقای قدبلند بااون عینکش هنوز بهم لبخند میزد ! درحالی که بیسیم هنوز تو دستش بود درِ هواپیما رو باز کردو برگشت سمتم [/FONT]
    [FONT=&amp]-بفرمایید خانوم ![/FONT]
    [FONT=&amp]این دفعه لحنش کاملا مهربون و گرم بود ! خدایا این بنده ی کنجکاوت و همینطوری نذار تو گیجی بمونه ![/FONT]
    [FONT=&amp]آخه من باید بفهمم این رهای خل و چل به این یارو چی گفته یانه ؟!!! [/FONT]
    [FONT=&amp]خلبان رو که دیدم بیخیال همه چیز شدم و پریدم تو کابین ! [/FONT]
    [FONT=&amp]درست مثل مجسمه بدون نگاه کردن به من نشسته بود و به روبه رو نگاه میکرد ! بااینکه نشسته بود ولی مشخص بود قدش خیلی بلنده ! وا... اینا چرا همه شون مثل همَن ؟! همه قدبلند ....[/FONT]
    [FONT=&amp] این چه بی ادبه ! چرا بهم نگاه نمیکنه ؟! سرم و کج کردم ولبخند زدم : سلام آقای خلبان ![/FONT]
    [FONT=&amp]لحنم کاملا بچه گانه بود ![/FONT]
    [FONT=&amp]این دفعه سرش و برگردوند سمتم ... صورتش و واضح نمیدیدم ! چون هم عینک آفتابی زده بود و هم یک گوشی گذاشته بود روسرش ! ولی مشخص بود که به من خیره شده ... کاملا مشخص [/FONT]
    [FONT=&amp]بود که دوساعته داره به من خیره نگاه میکنه ! میگم این لباسِ خلبانی هم خوشگله هاااا... سفیده !!!! کلافه شدم و پوفی کشیدم ...یهو چشمم افتاد به اون آقایی که داشت علامت میداد که یعنی حرکت کنیم ! برگشتم سمتش ... هنوز سرش سمت من بود ![/FONT]
    [FONT=&amp]-آقای خلبان ؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]دوباره سرم و کج کردم تا نگام کنه ... ولی اون تو همون حالت مونده بود ! در واقع خشکش زده بود !!! [/FONT]
    [FONT=&amp]دستم و به حالت اشاره گرفتم سمت اون آقا ... [/FONT]
    [FONT=&amp]-داره بهمون اشاره میکنه که بریم ![/FONT]
    [FONT=&amp]سرش و انداخت پایین و باصدای گرفته ای گفت : آماده ای ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]خودم و به صندلی تکیه دادم و نفس عمیق کشیدم ....کلاه ایمنی رو گذاشتم رو سرم... چشمام و بستم و باهیجان گفتم : بله ![/FONT]
    [FONT=&amp]دوباره باهمون صدای گرفته گفت :[/FONT]
    [FONT=&amp]-نمیترسی که ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-نه ![/FONT]
    [FONT=&amp]-خوبه... آماده ... سه... دو... یک ...[/FONT]
    [FONT=&amp]همزمان با شمارشش دکمه ای رو زد و هواپیما پرواز کرد ! به پایین نگاه کردم وباذوق گفتم : وااا ی کامی و رها چقدر کوچولو شدن !!![/FONT]
    [FONT=&amp]بلند زدم زیر خنده و دیگه درتمام طول پرواز یک لحظه هم به زمین نگاه نکردم ...همینطور که اززمین فاصله میگرفتیم هیجانم بیشتر میشد و بیشتر جیغ میزدم! [/FONT]
    [FONT=&amp]نمیتونستم اشتیاقم رو پنهان کنم ... [/FONT]
    [FONT=&amp]-یوهو... وای من دارم پرواز میکنم !!! [/FONT]
    [FONT=&amp]دوباره بلند خندیدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]مدام دستامو به هم میکوبیدم و جیغ میزدم ... ولی آقای خلبان فقط به روبه رو نگاه میکرد و هیچی نمیگفت[/FONT]
    [FONT=&amp]معلومه بایدم براش عادی باشه ! اون هرروز سوار میشه ... سرم وکج کردم سمتش و باهمون هیجان گفتم :[/FONT]
    [FONT=&amp]-آقای خلبان ؟! میشه منم یک دکمه بزنم ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-خطرناکه ! نمیشه ... [/FONT]
    [FONT=&amp]دست به سـ*ـینه نشستم و به ابرها خیره شدم ... آفتاب از بین ابرا مستقیم میزد تو چشمام ![/FONT]
    [FONT=&amp]شروع کردم به وراجی و یک لحظه هم ساکت نشدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-وای آقای خلبان ! من عاشق خورشیدم !خورشید مظهره پاکیه! عاشق ابرام ... عاشق پرواز ! خیلی خوبه ...خیلی ! کاش همیشه تو آسمون بودم ... مثلِ شما ! پروازیعنی آزادی و آرامش تو آسمونِ آبی ! میدونید ... ما آدما.. .تودنیا دوتاچیز رو دوس داریم رقـ*ـص و پرواز ! چون نمیتونیم پرواز کنیم میرقصیم !!![/FONT]
    [FONT=&amp]دوباره نفسم گرفت از پرحرفی ... نفس گرفتم و دوباره ادامه دادم ![/FONT]
    [FONT=&amp] -من زمین و دوس ندارم ! من میخوام همیشه توآسمون باشم .... همیشه ! کاش میشد یک خونه واسه خودم این بالا بسازم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]به ابرها اشاره کردم ... وباحسرت بهشون خیره شدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-ولی مطمئنم تو خواب هم نمیبینم ... دستم و زدم زیر چونم و[/FONT]
    [FONT=&amp]آه کشیدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp] یهو برگشتم سمتش : آقای خلبان ؟ شما دوس ندارین تو ابرا خونه داشته باشین ؟[/FONT]
    [FONT=&amp]بدون اینکه منتظر جواب بشم ادامه دادم : من یک کلبه دارم ... کاش میشد پروازکنه وبره توابرها... [/FONT]
    [FONT=&amp]-آماده باش میخوایم بشینیم رو زمین ![/FONT]
    [FONT=&amp]-واای نه ! من هنوز میخوام این بالا باشم ![/FONT]
    [FONT=&amp]بدون توجه به من فاصله شو از زمین کم کرد و بعداز چند دقیقه فرود اومد ![/FONT]
    [FONT=&amp]همون آقا قدبلنده درو باز کرد وبالبخند گفت : خوش گذشت دختر خانوم ؟![/FONT]
    [FONT=&amp] آروم جواب دادم : بله ! [/FONT]
    [FONT=&amp]برگشتم سمت آقای خلبان و سرم وکج کردم : من تاحالا پرواز نکرده بودم ... یه دنیا ازتون ممنونم! [/FONT]
    [FONT=&amp]عینکش رو درآورده بود و سرش رو تکیه داده بود به پنجره ... سرش پایین بود و صورتشوبادستش پنهان کرده بود ...درواقع بادستاش سرش و گرفته بود ! وای بیچاره سرش ترکید از پر حرفی من !!! کلاهم و درآوردم و[/FONT]
    [FONT=&amp]آروم پیاده شدم وبا لبخند به آقای قدبلند گفتم : ممنون ![/FONT]
    [FONT=&amp]-خواهش میکنم ! قابل شمارو نداشت ... [/FONT]
    [FONT=&amp]دویدم سمت رها و کامی ... باخوشحالی پریدم تو بغـ*ـل رها ![/FONT]
    [FONT=&amp]-وای رها خیلی خوب بود ... پرواز خیلی خوبه ! من همیشه میخوام بیام اینجا ![/FONT]
    [FONT=&amp]رها خونسرد بود و آروم گفت : باشه عزیزم ... هر روز میاریمت ![/FONT]
    [FONT=&amp]رو به کامران که داشت به سمتمون میومد گفت : کامی ؟[/FONT]
    [FONT=&amp]-بله ![/FONT]
    [FONT=&amp]-بهش گفتی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]نگاهم بین کامی و رها درچرخش بود ....[/FONT]
    [FONT=&amp]کامران آشفته به نظر میرسید وکلافه بود ... به موهاش چنگ زد و نفس راحتی کشید : آره ! [/FONT]
    [FONT=&amp]درحالیکه هنوزگیج بودم و سرازحرفاشون درنمی آوردم بهشون نگاه میکردم ... یهو رها شروع کرد به قدم زدن ... دنبالش رفتم ودستش رو گرفتم و شروع کردم باهیجان تعریف کردن ! کامی هم پشتِ ما میومد ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-رها...اون آقاقدبلنده من و سوار هواپیما کرد... بعدش آقای خلبان من و برد توآسمون ! وای رها ! خیلی هیجان انگیزبود ... من حتی تو خوابم اینهمه هیجان رو حس نکرده بودم !!! این اولینبار بود که اینهمه بهم [/FONT]
    [FONT=&amp]خوش گذشت...[/FONT]
    [FONT=&amp]کامی اومد کنارم و باهام هم قدم شد : سارا ... فرانک منتظره ! عجله کن ...[/FONT]
    [FONT=&amp]بابهت نگاهش میکردم که بی توجه نسبت به اون همه هیجانهای من... حرفش رو زد ورفت ! رها رو هم که بهتره نگم ! انگار هیچ کدوم از حرفام و نشنیده ... سرش پایین بود و حواسش به من نبود ... اصلا متوجه ایستادنم نشد ! همونطور که سرش پایین بود به راهش ادامه دادو من رو توشوک گذاشت ! ایستاده بودم و [/FONT]
    [FONT=&amp]درحالیکه همه ی هیجانم فروکش کرده بود نگاهشون میکردم که حسابی پکرو گرفته بودن و میرفتن سمت ماشین ![/FONT]
    [FONT=&amp]من اینهمه هیجان دارم ولی اونا اصلا انگار نه انگار ! آروم آروم رفتم سمت ماشین و در و بازکردم ...کامران [/FONT]
    [FONT=&amp]سرش و گذاشته بود رو فرمون ... برگشتم سمت رها ... اونم تو ماشینش بافرانک نشسته بودن و سخت مشغول حرف زدن ! سرم و انداختم پایین و نشستم تو ماشین ....مطمئنم اگه نمی اومدم و همونجا می ایستادم اصلا متوجهِ من نمی شدن و می رفتن !!! اینا چرا این شکلی شدن ؟! [/FONT]
    [FONT=&amp] حالا منم مثل اونا سرم پایین بود و حسابی رفته بودم توفکر ![/FONT]
    [FONT=&amp]چهار نفری رفتیم کافی شاپ ! همه قهوه سفارش دادیم ... گارسونِ کافی شاپ برامون دومینو آورد تابازی کنیم ... یک مدلش بود که باید همه مهره های چوبی و روی هم قرار میدادیم اسمش برج هیجان بود ... [/FONT]
    [FONT=&amp]دومینو(برج هیجان) : این بازی به شدت احتیاج به تمرکز داره ! باید طوری مهره هارو برمیداشتیم که بقیه مهره ها نریزه [/FONT]
    [FONT=&amp] ولی ما تمرکزمون کجابود ؟!!! همه ذهنمون درگیر ! چطوری میتونستیم بازی کنیم درحالیکه هیچ تمرکزی نداشتیم ؟!!! نوبت هرکدوممون که میشد همه ی برج خراب میشد و میباختیم ! مطمئنم کامی و فرانک و رها به چیزی فکر میکردن که من نباید میفهمیدم ! همین فکرمن و درگیر کرده بود ! اینم از تفریحمون![/FONT]
    [FONT=&amp]من که هرچقدر کیف کردم بعدش اعصابم بهم ریخت و به کل ناامید شدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]به محض توقف ماشین در و باز کردم و سرمو انداختم پایین : ممنون کامی ! خیلی خوش گذشت ...[/FONT]
    [FONT=&amp]خواستم پیاده شم که دستمو گرفت : سارا؟![/FONT]
    [FONT=&amp]برگشتم سمتش : بله ؟[/FONT]
    [FONT=&amp]-متاسفم اگه ... [/FONT]
    [FONT=&amp]لبخند زدم : نه کامی ! توچرا متاسف باشی ؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]لبخند زد : دوستت دارم ![/FONT]
    [FONT=&amp]لبخند زدم و سرمو تکون دادم ... درو بستم و براش دست تکون دادم ![/FONT]
    [FONT=&amp]وارد کلبه شدم و چراغ و روشن کردم ... خمیازه کشیدم ... از فکر اون پرواز لبخند محوی اومد رو لبم و [/FONT]
    [FONT=&amp]روی تختم دراز کشیدم وقبل از اینکه به چیزدیگه ای به جز پرواز فکر کنم خوابم برد ![/FONT]
    [FONT=&amp]صبح روز بعد بادر اومدن خورشید به سمت اون دشت دویدم... اون روز که اومدم اینجا وقتی خوردم زمین [/FONT]
    [FONT=&amp]یکی دستم و گرفت و بلندم کرد ... خدایاچرا هرروز دارم بیشتر گیج میشم ! یک فکری به سرم زد ... دویدم سمت کلبه و یک کاغذ قلم برداشتم و هرچی به ذهنم میرسید می نوشتم ... هرکلمه ای که تو ذهنم شکل [/FONT]
    [FONT=&amp]میگرفت سریع یادداشتش میکردم و باهاشون جمله میساختم !وقتی به خودم اومدم روی زمین پرشده بود از کاغذ ... اونقدر زیاد بودن که واسه کلبه یک کفپوش به رنگ سفید درست کرده بودن ! حالا... کلبه من عبارت بود از دیوارهای بنفش و کفپوش سفید! شروع کردم به جمع کردن کاغذها ... یهو حس کردم یکی داره بامشت به در میکوبه ! چنان وحشیانه میکوبید که همه ی کاغذها از دستم افتادن !!! نمیتونستم درو بازکنم ... از یک طرف میترسیدم از طرف دیگه هم اون کاغذها برام مثل یک راز بودن که نمیخواستم کسی[/FONT]
    [FONT=&amp]بهشون پی ببره ! عقب عقب رفتم و محکم بادیوار برخورد کردم ! ولی باید میرفتم ...اگه درو بازنمیکردم توسط شخص پشت در شکسته میشد ! آروم رفتم و در و باز کردم ... یکم مکث کردم و بعد درو کاملاباز کردم ![/FONT]
    [FONT=&amp]چشمام و باترس باز کردم ولی هیچکس نبود ! سمت چپ و راست رو نگاه کردم هیچکس نبود ... هیچکس![/FONT]
    [FONT=&amp]پرنده هم پرنمیزد !!! [/FONT]
    [FONT=&amp]خدایا یعنی توهم زدم ؟! سریع در و بستم ... نمیدونستم از اون همه ترس باید به کی پناه ببرم ! فقط رفتم وروتخت نشستم ... دستامو ستون بدنم کردم و چشمام و بستم ... لبمو گزیدم یک قطره اشک ازچشمم [/FONT]
    [FONT=&amp]فرود اومد ! نمیتونستم تو اون وضعیت بمونم ... حس کردم دارم دق میکنم ! لباس پوشیدم و از کلبه رفتم [/FONT]
    [FONT=&amp]بیرون ... فضای کلبه برام نفس گیر شده بود ![/FONT]
    [FONT=&amp]برام هیچ حسی شبیهِ تونیست ... کنار تودرگیر آرامشم ! [/FONT]
    [FONT=&amp]همین از تمام جهان کافیه ...همین که کنارت نفس میکشم ....[/FONT]
    [FONT=&amp]برام هیچ حسی شبیه تونیست توپایان هرجست و جوی منی تماشای تو عین آرامشه توزیباترین آرزوی منی![/FONT]
    [FONT=&amp]من و از این عذاب رها نمیکنی کنارمی به من نگانمیکنی ...تمام قلب تو به من نمیرسه همین که فکرمی برای من بسه ![/FONT]
    [FONT=&amp]ازاین عادت باتوبودن هنوز ببین لحظه لحظه ام کنارت خوشه ...همین عادت باتو بودن یک روز اگه بی تو باشم منو میکشه ! یه وقتایی اونقدر حالم بده که میپرسم از هرکسی حالت رو یه روزایی حس میکنم پشت من همه شهر میگرده دنبال تو ! [/FONT]
    [FONT=&amp]اون گنبد های سبز رنگ بهم آرامش عجیبی دادن ...که ناخودآگاه به سمتشون قدم برمیداشتم ![/FONT]
    [FONT=&amp] از در ورودی اون جای عجیب نور می اومد بیرون ! [/FONT]
    [FONT=&amp]دلم میخواست واردش بشم ... باکنجکاوی نگاهمواطراف میچرخوندمو سعی داشتم کَشفِش کنم ![/FONT]
    [FONT=&amp]یک خانوم درحالیکه لبخند میزد پارچه ی سفیدی رو گرفت سمتم ... پارچه ی سفید و زیبایی که خودش روی سرش انداخته بود ... چهره ی مهربونش عجیب بهم آرامش میداد ... شبیهه فرشته ها بود ! از اون پارچه ی سفید روی سرم انداخت و بادستش به سمت اون نور اشاره کرد ... لبخند زدم و وارد شدم ! همه جا سبز بود ... چشمام و بستم و اون عطر خوشبوی یاس رونفس کشیدم... یک کلمه توی ناخودآگاهم نقش بست ... خدا ![/FONT]
    [FONT=&amp]درسته هیچکس تو اون مکان نبود ... ولی من احساس تنهایی نمیکردم ! [/FONT]
    [FONT=&amp]اون خانومی که اونجا بود اومدسمتم وباهمون لبخندمهربون گفت : دخترم ؟ میخوای مشکلت رو بامن درمیون بزاری؟![/FONT]
    [FONT=&amp]هول شدم وگفتم: م من مشکلی ندارم ... فقط...[/FONT]
    [FONT=&amp]سرم روانداختم پایین و بابغض گفتم : خیلی وقته خودم و گم کردم ...زندگیم روفراموش کردم ! من... من دیگه هیچی یادم نمیاد ![/FONT]
    [FONT=&amp]به دنبال این حرفم بلند زدم زیر گریه و هق هق میکردم ![/FONT]
    [FONT=&amp]من و توآغوشش گرفت و بالحن مهربون وخاصش گفت : ما آدما شاید خودمون رو فراموش کنیم ولی امکان نداره خدارو ازیاد ببریم ! کسی که خدارو نداره جز بیکسی هیچ چیز دیگه ای نداره !!! کار خدا بی حکمت نیست دخترم ! حتما حکمتی تو این تقدیر بوده ...اینکه توحافظه ات رو از دست دادی وخودت رو فراموش کردی قرارنیست خداهم تورو از یاد بـرده باشه و تنهات بزاره! [/FONT]
    [FONT=&amp]-باید چیکار کنم تابهش نزدیک شم ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-فقط کافیه به حرفش گوش کنی... مثلا ...نماز بخونی ![/FONT]
    [FONT=&amp]باتعجب گفتم : نماز ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-بله عزیزم ! نماز یعنی راز و نیاز باخدا ... من بهت کمک میکنم تا نمازت رو به جا بیاری ![/FONT]
    [FONT=&amp]یعنی من قبلا نماز میخوندم ؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]اون خانوم بهم یاد داد که چطوری نماز بخونم ... توی نماز چندتا چیز فهمییدم : خدا خیلی بزرگه و ما بنده ها کوچیک وحقیر !توی نماز برای هر حرکتی که انجام میدیم باید یک ذکر خدارو بگیم تا درواقع ازش کمک بخوایم تایاریمون کنه درحرکات بعدی ! مثلا بعداز هر حرکت باید بگیم "[/FONT][FONT=&amp]الله اکبر[/FONT][FONT=&amp]"خدابزرگ است ! [/FONT]
    [FONT=&amp] درتمام طول نماز این ذکرو یاد میگیریم ...چون روزی پنج بار باید بهمون یادآوری بشه که دربرابرش کوچکیم ... حالا حس میکنم خدای خودمو بهتر شناختم ! خدایا ممنونم برای اینکه من و خلق کردی و خودت رو بهم شناسوندی و کمکم کردی تابتونم موفق باشم و هیچوقت احساس تنهایی نکنم ![/FONT]
    [FONT=&amp]همه زندگیمو بگیری ازم ... بازم پای عشق تو وامیسم ... [/FONT]
    [FONT=&amp]یه آدم تودنیا نشونم بده بتونه بگه عاشقت نیستم![/FONT]
    [FONT=&amp]همه عمر... من سجده کردم به تو ... من از حسرت غیر تو خالی اَم ! هنوزم زمان پرستیدنه ...[/FONT]
    [FONT=&amp]برام هیچ فرقی نداره کی اَم ![/FONT]
    [FONT=&amp]حلادیگه از هیچی نمیترسم ! خواستم وارد کلبه شم ولی ماشین مشکی رنگی درست روبه روی در پارک شده بود...[/FONT]
    [FONT=&amp]داخلش رو نمیتونستم ببینم چون شیشه هاش هم سیاه بود !!! این که ... این ماشینِ..[/FONT]
    [FONT=&amp]سرم و تکون دادم ... نه ! نه سارا توهم نزن ... سعی کن خونسردی و آرامشت رو حفظ کنی ! سعی کن دیگه به خوابت فکرنکنی ![/FONT]
    [FONT=&amp]چشمامو بستم و وارد شدم ... چندلحظه توهمون حالت پشت در ایستاده بودم ... یهو یکی شروع کرد به درزدن ![/FONT]
    [FONT=&amp]منم چون تکیه داده بودم به در ترسیدم و ده متر پریدم بالا ! مثل برق گرفته ها سیخ ایستادم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]اول نمیخواستم باز کنم ولی باشنیدن صدای کامران نفس آسوده ای کشیدم و درو باز کردم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]لبخند زد و درحالیکه دستش و توجیبش پنهان کرده بود به شوخی اخم کرد:معلوم هست توکجایی دخترخوب ؟! یک ساعته دارم در میزنم ... [/FONT]
    [FONT=&amp]هول شدم : ب...ببخشید کامی ! راستش من ... یه خورده ... [/FONT]
    [FONT=&amp]ابروش رو انداخت بالا : یه خورده ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]سرمو انداختم پایین : میترسم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-خب من به عنوان همسرآینده چه کاری از دستم بر میاد ؟!!! [/FONT]
    [FONT=&amp]چشماش شیطون بود ولی لحنش کاملا جدی ![/FONT]
    [FONT=&amp]سرم پایین بود و بادستام بازی میکردم ... زیرچشمی نگاهش میکردم ...به خودش اشاره کرد وژست بامزه ای به خودش گرفت : تا کامی جون هست غم نداری ! حالا به من نگاه کن ببینم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]آروم سرم رو گرفتم بالا ... خندید! [/FONT]
    [FONT=&amp]-افرین خانومِ خوشگلم ! [/FONT]
    [FONT=&amp]ناخودآگاه خندیدم ! من نمی دونم چرا اینقدر کامران رو دوست دارم !!! لپام داغ شد .. دستم و گذاشتم رو گونه هام و دوباه خندیدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-چه خوشگل هم میخنده واسه من ![/FONT]
    [FONT=&amp]سرم و انداختم پایین ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-حالااجازه هست بیام تو ؟! یا تافردا میخوای همینجا نگهم داری ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]سریع ازجلوی در رفتم کنار : بفرمایید داخل ![/FONT]
    [FONT=&amp]اومد تو و یک ابروش و داد بالا : چه رسمی شدی یهو ![/FONT]
    [FONT=&amp]-ببخشیدا ! ولی من الان یادم اومد که ما درحال حاضر نسبتی باهم نداریم ... پس نباید صمیمی باشیم ![/FONT]
    [FONT=&amp]وای این چی بود من گفتم ! خب معلومه دیگه ضمیر ناخودآگاهم این و گفت ! حتما کامی ناراحت میشه الان ! مگه مهمه ؟! به درک ! اینم ضمیر ناخودآگاهم بود ... من نمیدونم چرا اینهمه تناقص دردرون من به وجود اومده ! حتما قبلا جدی وخشن بودم الان فرق کردم .. .ضمیرناخودآگاهم زیادی جدیه ! [/FONT]
    [FONT=&amp]خدایا خودت شاهد باش که من خوددرگیری پیداکردم ![/FONT]
    [FONT=&amp]باصدای کامران به خودم اومدم ...ابروهاشوانداخت بالا :[/FONT]
    [FONT=&amp]-اوهو ! نه بابا !!! پس حالا که اینطوره همین امشب میریم محضر و عقد میکنیم ![/FONT]
    [FONT=&amp]دلیل اینهمه عجله ی کامران رو نمیفهمم ! این چند مدت بهم ثابت شده که درست مثل یک بچه هیچی نمیفهمم ![/FONT]
    [FONT=&amp]من موندم بااین حافظه ی از دست رفته چطوری قراره زندگی کنم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-کامی ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-جون کامی ![/FONT]
    [FONT=&amp]-من نمیتونم به این سرعت بیام پیشت ![/FONT]
    [FONT=&amp]بالحن نگران و پرخواهشی گفت :[/FONT]
    [FONT=&amp]-چرا آخه عزیزم ؟! مشکلت چیه ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]این لحن مهربونش عجیب منو یاد یک نفر میندازه ! یاد یک صدای بم مردونه که همیشه زمزمه وار و آروم بود ![/FONT]
    [FONT=&amp]-خب راستش ... [/FONT]
    [FONT=&amp]-بهونه نیار دیگه سارا ![/FONT]
    [FONT=&amp]به چهره ی ملتمسش زل زدم ... ادامه داد : خواهش میکنم ![/FONT]
    [FONT=&amp]نگاهم و به چشماش دوختم ... سرش و کج کرد وباخواهش گفت : حالااگه میشه ... [/FONT]
    [FONT=&amp]همین امروز یک مراسم کوچیک بگیریم ؟! یک مراسم کوچیک نامزدی ! [/FONT]
    [FONT=&amp]سرشو کج کرده بود و یک چشمش رو بسته بود ! قیافش خیلی بامزه شده بود ... [/FONT]
    [FONT=&amp]-باشه کامی ... قبوله ![/FONT]
    [FONT=&amp]باذوق گفت : الان قبول کردی دیگه ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]خندیدم و سرمو تکون دادم .... [/FONT]
    [FONT=&amp]-باز نزنی زیر حرفتااا ! [/FONT]
    [FONT=&amp]باخنده گفتم : نه ! قول دادم ... [/FONT]
    [FONT=&amp]عقب عقب رفت سمت در بدون اینکه ازم چشم برداره ... بلند گفت : عاشقتم ![/FONT]
    [FONT=&amp]چشمک زد و بلافاصله از کلبه خارج شد ... [/FONT]
    [FONT=&amp]نفس عمیقی کشیدم : لیلی چیکارکرد توزندگیش که خدا مجنون رو سر راهش قرارداد؟!!! [/FONT]
    [FONT=&amp]من حتی نمیدونم عشق واقعی یعنی چی ! [/FONT]
    [FONT=&amp]عه برو بابا ! منم ازوقتی اون فیلمه رو دیدم زیادی جوگیرشدماااا ![/FONT]
    [FONT=&amp]باعجله لباس پوشیدم و به سمت خونه ی رها حرکت کردم ... ویداخانوم بادیدنم لبخندزد وگفت : سلام عزیزم خیلی خوش اومد![/FONT]
    [FONT=&amp]-ماما ن ... اینکه هرروز اینجاپلاسه ! [/FONT]
    [FONT=&amp]صدای رها بود ... بی مزه ! براش پشت چشمی نازک کردم و سرم و چرخوندم! اونم شروع کرد به ادا در آوردن ! [/FONT]
    [FONT=&amp]به من و رها میشد گفت دوستای واقعی ؟! بالاخره من خیلی از خداممنونم ... چون تنهام نذاشته ...[/FONT]
    [FONT=&amp]اگه رها هم نبود که دیوونه میشدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]همه نشستیم زیر آلاچیق ... [/FONT]
    [FONT=&amp]ویدا خانوم : خب سارا جان چیشد ؟ درمورد کامران فکرکردی ؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]-بله ... قرار شده امروز یک مراسم کوچیک نامزدی بگیریم ![/FONT]
    [FONT=&amp]وقتی این جمله ی منو شنیدن هردوشون بابهت به همدیگه نگاه کردن و دوباره برگشتن سمت من ...[/FONT]
    [FONT=&amp]درحالیکه چشماشون ازحدقه زده بود بیرون هردو همزمان گفتن : نامزدی ؟؟؟![/FONT]
    [FONT=&amp]وا یعنی اینقدرمهمه که اینا این شکلی شدن ؟! خیلی ضایع بود اگه ازشون میپرسیدم نامزدی یعنی چی ؟؟![/FONT]
    [FONT=&amp]اینطوری نمیشه! من خیلی سوالهای بی جواب تو ذهنم دارم ... باید یک فکر اساسی بکنم ![/FONT]
    [FONT=&amp]درحالیکه هول شده بودم گفتم : خب ... میدونید ...کامی خیلی عجله داره ...به اصراراون قرارشد فعلا یک مراسم کوچیک بگیریم ![/FONT]
    [FONT=&amp]ویداخانوم نگران گفت : ساراجان اگه کامران مجبورت کرده بگو !ازدواج مثل لباس خریدن نیست که اگه بعدش پشیمون شدی بری پسش بدی ! صحبت یک عمرزندگیه ... نکنه به خاطر تنهاییت به اجبار بهش جواب مثبت بدی ! [/FONT]
    [FONT=&amp]-نه ! خیالتون راحت ! من مطمئنم ![/FONT]
    [FONT=&amp]خونه ی رها خیلی خوشگله ... یک محوطه ای جلو خونه شون هست که من خیلی دوسش دارم ...نمیشه گفت حیاط ...چون وقتی بیرون خونه وامیسی حیاط نباید دیده بشه ... ولی مال اینا از بیرون کاملا دید داره...[/FONT]
    [FONT=&amp]دواقع به جای اینکه دورش دیوارباشه حصار گذاشتن ![/FONT]
    [FONT=&amp]ازویداخانوم خواستم تا اجازه بده من به گلها آب بدم ... اونم موافقت کرد .... محوگلهابودم و عطردل انگیزشون ...چشمامو بسته بودم و لبخند زدم ... یهو صدای رهارو شنیدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]رها : چندبار بگم ؟ اون کاملا از این اتفاق راضیه ... خودش رضایتش رو اعلام کرد و گفت هیچ اجباری درکارنیست ![/FONT]
    [FONT=&amp]رها داشت باکی حرف میزد ؟! شاید اگه متوجه حضور من میشد به مکالمه اش ادامه نمیداد تا من بشنوم [/FONT]
    [FONT=&amp]آره ... من نباید فالگوش وایسم ... سریع دویدم به سمت خونه و از رها دور شدم ... [/FONT]
    [FONT=&amp]وقی اومد داخل درحالیکه گوشیش هنوز تو دستش بود بادیدن من لبخند زد : اینجایی عزیزم ؟[/FONT]
    [FONT=&amp]لبخند زدم : رها میشه بشینی ؟[/FONT]
    [FONT=&amp]نشست کنارم : جانم بگو؟ [/FONT]
    [FONT=&amp]-رها من ... جواب سوالام و باید از کجا پیداکنم ؟ من کلی سوال بی جواب دارم توذهنم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]خندید : خب عزیزم اینکه کاملا معلومه! تکنولوژی پیشرفت کرده ... یک وسیله ای اختراع شده به اسم اینترنت ... میتونی بااون به همه ی جوابهات برسی ...فقط باید موبایل یا لپ تاپ داشته باشی .[/FONT]
    [FONT=&amp]-موبایل ؟[/FONT]
    [FONT=&amp]-آره عزیزم . [/FONT]
    [FONT=&amp]شونه هامو انداختم بالاو فنجون قهوه امو سرکشیدم ... باصدای زنگ هردومون چرخیدیم سمت در[/FONT]
    [FONT=&amp]رها گفت : من باز میکنم ! [/FONT]
    [FONT=&amp]دوید سمت در ...صدای گریه بلند فرانک بود! به محض اینکه وارد شد بلند شدم وبهت زده بهش خیره شدم![/FONT]
    [FONT=&amp]وا ! این فرانکه ؟! تاحالا این مدلی ندیده بودمش ! اصلا بدون آرایش شناخته نمیشه !!! من همیشه باآرایش [/FONT]
    [FONT=&amp]میدیدمش ... ده کیلو رنگ رو صورتش خالی میکرد! گربه اش کو پس ؟! اون که بدون گربه اش هیچ جا[/FONT]
    [FONT=&amp]نمیرفت ![/FONT]
    [FONT=&amp]باگریه وارد شد ... رها هم پشت سرش راه میرفت و سعی داشت آرومش کنه ! دویدم سمت رها...[/FONT]
    [FONT=&amp]-رها چی شده ؟[/FONT]
    [FONT=&amp]به اجبار لبخند زد : هیچی عزیزم ! تو برو ... [/FONT]
    [FONT=&amp]این و گفت و بافرانک رفت تو اتاقش ! من نمیفهمم داره چه اتفاقی میوفته ... چراهیچکس نمیگه چه خبره ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]نشستم روی مبل و به صدای هق هق فرانک گوش میدادم ... [/FONT]
    [FONT=&amp]-به سلام ... خانوم خوشگله ی خودم ![/FONT]
    [FONT=&amp]برگشتم و دنبال صدا گشتم ... چشمام گرد شد کامران اینجا چی کار میکنه ؟! اومد نشست کنارم روکاناپه...[/FONT]
    [FONT=&amp]در حالیکه به در بسته ی اتاق رها خیره بود گفت : رها داره گریه میکنه ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-نه ... فرانک ![/FONT]
    [FONT=&amp]باصدای داد فرانک هردو برگشتیم و بابهت به اتا ق رها خیره شدیم ... [/FONT]
    [FONT=&amp]-خوردم کرد رها میفهمی ؟! من دوسش دارم ... من بدون اون میمیرم رها ! حتی تواون وضعیت باهام تندبرخورد کرد ![/FONT]
    [FONT=&amp]توبیمارستان بود ...اصلاحالش خوب نبود و با ماسک اکسیژن به زور حرف میزد ! [/FONT]
    [FONT=&amp]اینو گفت و ساکت شد ... چندلحظه سکوت همه جارو فرا گرفت ![/FONT]
    [FONT=&amp]هیچکس نفس هم نمیکشید ! منظورش کی بود ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]برگشتم سمت کامران ... یک جعبه ی بزرگ دستش بود ... ولی هنوز به اتاق رها خیره بود و رفته بود تو فکر[/FONT]
    [FONT=&amp]–کامی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]باصدای من توجهش به من جلب شد و لبخند محوی زد : جونم ![/FONT]
    [FONT=&amp]به جعبه اشاره کردم : اون چیه تودستت ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]به جعبه خیره شد و یک ابروش و دادبالا ... باشیطنت گفت : این مال یک خانوم خوشگله ![/FONT]
    [FONT=&amp]بعد دوباره باشیطنت بهم خیره شد ![/FONT]
    [FONT=&amp]همچنان باکنجکاوی به جعبه خیره بودم ... [/FONT]
    [FONT=&amp]باصدای رها هردو برگشتیم سمتش که داشت از پله ها میومد پایین ...سرشو تکون داد : بچه ها فرانک اصلاحالش خوب نیست ![/FONT]
    [FONT=&amp]هرچی اصرار کردیم دلیل ناراحتی فرانک رو نگفت... نگفت که چرا اینهمه به هم ریخته ! فقط گفت بهش آرام بخش داده تا بخوابه... [/FONT]
    [FONT=&amp]دوباره صدای سرخوش و شاد کامران مارو از اون جو خارج کرد : رها .. بیا ببین واسه خانومم چی خریدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]رها زود رفت کنارش و باکنجکاوی گفت : ببینم ![/FONT]
    [FONT=&amp]جعبه رو ازدست کامران کشید ! چقدراین بشر پرروئه ! کامی واسه من خریده ... بابهت بهش خیره شدم که داشت باذوق کادو رو بازمیکرد ... یهو بلند گفت : واووو ! معرکه اس ![/FONT]
    [FONT=&amp]به دنبال حرفش یک موبایل رو از تو جعبه کشید بیرون ! رها همچنان داشت باذوق به گوشی نگاه میکرد ... ولی من و کامران به هم خیره بودیم ![/FONT]
    [FONT=&amp]رها باذوق گفت : ایول ! مدلش جدیده ! دمت گرم کامی ...[/FONT]
    [FONT=&amp]کامران درحالیکه میخندید چشمک زد : این گوشی مخصوص خانومِ خوشگلِ خودمه ![/FONT]
    [FONT=&amp]لبخند زدم : ولی من که بلد نیستم باهاش کار کنم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-خودم بهت یاد میدم عزیزم ![/FONT]
    [FONT=&amp]بهت زده به کامران و رها نگاه کردم که هردو همزمان این جمله رو گفتن ! [/FONT]
    [FONT=&amp]-سارا آماده شدی؟![/FONT]
    [FONT=&amp]یک باردیگه جلوی آینه ایستادم و خود مو بررسی کردم ... یک پیراهن پفی به رنگ زرشکی که بلندیش تاروزمین میرسید ! آستیناش بلند بود و یک کلاه هم به رنگ زرشکی داشت که روش تور مشکی دوخته بودن ... یک روسری کوچیک به رنگ سورمه ای سرم کردم ..آخه من که هنوز باکامی نسبتی نداشتم ! دلم نمیخواد موهاموببینه !!! مشکی خیلی بیشتر بهش میومد ولی من لباس و روسریهام فقط به رنگ سورمه ای بودن ! اون دفعه هم مجبورشدم ازرهاروسری قرض بگیرم ![/FONT]
    [FONT=&amp]رها ایندفعه باعصبانیت دادزد : سارا .کجاموندی پس ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]صدای آروم کامی رو شنیدم که به رها توپید : هوی ! سر خانومم داد نزن ![/FONT]
    [FONT=&amp]به زور خنده امو کنترل کردم و رفتم بیرون ... رها خواست به کامران چیزی بگه که باصدای در برگشت سمتم ... هردوشون بهم خیره شدن و دهنشون باز موند ! [/FONT]
    [FONT=&amp]شونه هامو بردم بالا ودستامو ازهم باز کردم ... یک دور چرخیدم : چطوره ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]کامران همینطور که دهنش باز بود گفت : عالیه ! همین امشب باید مراسم بگیریم ![/FONT]
    [FONT=&amp]رها از تو شوک اومد بیرون و بااعتراض گفت : کامی باز شروع کردی ؟! مگه الکیه دیوونه ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]کامی بیتفاوت شونه بالا انداخت : من امشب میخوام خانومم مال خودم بشه ... این حرفا حالیم نیس! [/FONT]
    [FONT=&amp]رها دستش و تکون داد انگار که بخوادمگس مزاحمی روبپرونه و گفت : برو بابا ![/FONT]
    [FONT=&amp]بلاتکلیف همونجا ایستاده بودم ... کامی اومد جلو ولبخند زد : لباست رو درنیاریااا ![/FONT]
    [FONT=&amp]تاشب همینطوری باش .... نیازی به آرایش و این سوسول بازیاهم نیست ! [/FONT]
    [FONT=&amp]درحالیکه نیشش تابناگوشش بازشدو داشت بانگاهش درسته قورتم میداد گفت : من همینطوری هم قبولت دارم !!!! [/FONT]
    [FONT=&amp]رها اومد جلو و به کامران توپید : چی میگی دیوونه ؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]روبه من گفت : سارا برو لباست و عوض کن ! به حرف این پررو توجه نکن ![/FONT]
    [FONT=&amp]صدای معترض کامران : ای بابا ... من نمیفهمم تو چه کاره ای این وسط ! زنمه ... حقمه !میفهمی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]رها کنار گوشم گفت : میبینی چقدر پرروئه ؟! هنوز زنش نشدی داره اینطوری حرف میزنه ! وای به حال اینکه زنش بشی ![/FONT]
    [FONT=&amp]این و گفت و رفت پایین ... کامران همچنان بهم خیره بود و لبخند میزد ![/FONT]
    [FONT=&amp]سرم و انداختم پایین و رفتم تو اتاق ... خواستم لباسارو در بیارم که کامران خودشو انداخت تو اتاق ![/FONT]
    [FONT=&amp]-جون کامی درش نیار ! من ازش خوشم اومده ... [/FONT]
    [FONT=&amp]لحنش پراز خواهش بود . لبخندزدم : باشه !همین تنم میمونه ... عوضش نمیکنم ! [/FONT]
    [FONT=&amp]باخوشحالی گفت : پس منم به عنوان شادوماد باید آماده بشم دیگه ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]باناله و اعتراض گفتم : کامی ! [/FONT]
    [FONT=&amp]-کامی بی کامی ! همین امشب مراسم میگیریم ... [/FONT]
    [FONT=&amp]اینو گفت و باعجله رفت بیرون ! [/FONT]
    [FONT=&amp]خونه ی افسانه جون مامان کامی ... بزرگ بود برای همین قرار شد خونه ی اونامراسم برگزاربشه ... [/FONT]
    [FONT=&amp]خونه شون زیادی تجملاتی بود ! ظروف کریستال .پرده های مخمل طلایی ...میزناهارخوری 12نفزه ![/FONT]
    [FONT=&amp]مبلمان استیل و راحتی ... ازهرکدوم دو سِت ! لوسترهای بزرگ ... انواع تابلو فرش ووو ... ![/FONT]
    [FONT=&amp]من اصلا ازاین مدل خونه های شلوغ خوشم نمیاد ! همه چیز ساده اش قشنگه ! همه چیز ... [/FONT]
    [FONT=&amp]لباس ... خونه ... وحتی چهره ! از آدماییی که آرایش میکنن خوشم نمیاد ! یا مثلا کفشای پاشنه بلند میپوشن و لنزای رنگی میزارن ... آدم همیشه باید خودش باشه و هویتش رو پنهان نکنه ![/FONT]
    [FONT=&amp]من و کامران هردو دست همدیگه رو گرفتیم و ازپله ها آروم رفتیم پایین ! خونه شون مثل خونه رها اینا به اتاقها پله میخورد ... مهمونا زیاد نبودن ولی مجلس زیادی باشکوه شده بود ! کامران گفت فیلم بردار نمیخواد !!![/FONT]
    [FONT=&amp]بااین حرفش همه تعجب کردن و بهش اعتراض کردن ولی کو گوش شنوا ؟! منم که کلا نظرم خنثی بود ... خیر سرم عروس من بودم ! به قول رها " سارا کلا خنثی شده ..."[/FONT]
    [FONT=&amp]قدم تاشونه های کامران میرسید ... پیرهن مردونه ی زرشکی پوشیده بود باکروات مشکی ..[/FONT]
    [FONT=&amp]به قول خودش : باخانومم ست کردم![/FONT]
    [FONT=&amp]کامی 30 سالشه وفوق لیسانس عمران داره ! بهم گفت تو هم درست رو ادامه بده ... ولی من هنوز تکلیفم باخودم روشن نیست . فکر کنم باید دوباره شروع کنم ! همه چیزو ...[/FONT]
    [FONT=&amp]جمعیت به محض این که مارو دیدن شروع کردن به دست زدن ... وای خداروشکریک روسری زیر کلاهم سرم بود وگرنه الان زیر نگاهاشون ذوب میشدم ... [/FONT]
    [FONT=&amp]سرم پایین بودو از زیر کلاه بزرگم به جمعیت نگاه میکردم ....بعداز این که سلام و احوالپرسی کردیم و من به عنوان عروس بافامیلهای کامران آشنا شدم قرار شد بشینیم تو جایگاهی که برامون درست کردن ![/FONT]
    [FONT=&amp]کامران برگشت سمتم ... دوباره زل زدناش شروع شد ! باصدای رها به اجبار نگاهشو ازم گرفت و رو به رها بااعتراض گفت : ای بابا رها... تو الانم تو این وضعیت دست از سر ما برنمیداری؟![/FONT]
    [FONT=&amp]رها باحرص گفت : بیا کار واجب دارم باهات ![/FONT]
    [FONT=&amp]این و گفت و رو به من به اجبارلبخند زد ... کامران به اجبار نگاهش و ازم گرفت و رفت ! به محض رفتنش دوباره حس تنهایی بهم غلبه کرد .همه ی مهمونا نگاهشون خیره موند به من ...[/FONT]
    [FONT=&amp]سرمو انداختم پایین ولبمو گزیدم .خدایا چه غلطی کردم ! همینطور تو دلم غر میزدم که یهو صدای فریاد کامران باعث شد همه سکوت کنن !!! [/FONT]
    [FONT=&amp]-الان داری بهم میگی لعنتی ؟!!! [/FONT]
    [FONT=&amp]بلند شدم و دویدم سمتش ... صداش از تو حیاط میومد ...رها سعی داشت آرومش کنه ولی کامران همچنان داد میزد : اون داره میمیره ! بعد تو اومدی تو مهمونی واسه خودت بیخیال داری دست میزنی؟ ![/FONT]
    [FONT=&amp]-آروم باش کامی...[/FONT]
    [FONT=&amp]-د آخه چه طوری میتونم آروم باشم ... [/FONT]
    [FONT=&amp]-ببین ... فقط سارا نباید بفهمه ! خواهش میکنم آروم باش ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-من چیرو نباید بفهمم ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]باصدای من هردوشون برگشتن سمتم ... سوالی نگاهشون میکردم ... [/FONT]
    [FONT=&amp]رها اومد سمتم : سارا عزیزم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]دستمو به علامت سکوت بردم بالا : نه خواهش میکنم رها ! هیچی نگو ! من از تو جز دروغ چیزی نشنیدم![/FONT]
    [FONT=&amp]برگشتم سمت کامران : کامی تو بهم بگو ! [/FONT]
    [FONT=&amp]دستش و باکلافگی کشید تو موهاش ... برگشت سمت رها : رها میشه تنهامون بزاری ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]باصراحت گفت : نه ![/FONT]
    [FONT=&amp]-چرا ؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]-کامی من بهت اعتماد ندارم ! [/FONT]
    [FONT=&amp]-بهم اعتماد کن و برو ![/FONT]
    [FONT=&amp]-بهش نگو ! خواهش..[/FONT]
    [FONT=&amp]با دادی که کامران زد همه ی بدنم لرزید : میگم برو لعنتی ![/FONT]
    [FONT=&amp]چشمامو از ترس بسته بودم ... [/FONT]
    [FONT=&amp]چندلحظه تو همون حالت موندم و سکوت کردم ... باصدای کامران بیشتر ترسیدم و تو خودم جمع شدم...[/FONT]
    [FONT=&amp]-چشمات رو چرا بستی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]آروم چشمام و باز کردم ... بادیدن چهره ی خندونش همه ی ترسم از بین رفت و نفس راحتی کشیدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-بعضی وقتا خیلی ترسناک میشی میدونستی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]یه تای ابروش وبرد بالا وفاصله شو باهام از بین برد : تو هم خیلی لجبازی میدونستی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]اخم کردم و دست به سـ*ـینه ایستادم : من لجباز نیستم ![/FONT]
    [FONT=&amp]اومد نزدیکتر ... هنوز تو لحنش شیطنت موج میزد : هستی ![/FONT]
    [FONT=&amp]-نیستم ... [/FONT]
    [FONT=&amp]تویک حرکت دستاشو دور کمرم حلقه کرد ! [/FONT]
    [FONT=&amp]-هستی ![/FONT]
    [FONT=&amp]درحالیکه بادستام سعی داشتم از خودم دورش کنم گفتم : نیستم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]بالحنی که سعی داشت مهربون باشه گفت : من باید برم جایی کار دارم ... منتظرم بمون ! باشه ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]سکوت کرد و به چشمام خیره شد ... نگاهش از روی چشمام سر خورد و روی لبام متوقف شد ![/FONT]
    [FONT=&amp]سرشوآورد نزدیک ... بدون حرکت ایستاده بودم و نگاش میکردم ... اومد نزدیکتر ... دیگه فاصله ای بینمون[/FONT]
    [FONT=&amp]نمونده بود که... باصدای افسانه جون هردو ده متر پریدیم عقب و از هم فاصله گرفتیم ! وقتی نگاه پراز شیطنت افسانه جون رو دیدم ناخودآگاه سرم و انداختم پایین ...[/FONT]
    [FONT=&amp]کامران بااعتراض گفت : مامان ![/FONT]
    [FONT=&amp]-اوه ببخشید ... انگار بد موقع مزاحم شدم ! ولی یکی پشت تلفن باهات کارداره ... میگه واجبه ![/FONT]
    [FONT=&amp]چراهیچکس به من اهمیت نمیده ؟! انگارنه انگارکه منم آدمم ! باهمون لباس پفی نشستم روی تاب ![/FONT]
    [FONT=&amp]آروم تکونش می دادم و تاب میخوردم ... چندلحظه سرم و تکیه دادم به پشتی تاب و چشمامو بستم ... اون چشمای ملتمس و بیقرار دوباره بهم خیره شدن ! همه ی تصاویر اون خواب جلوی چشمم ظاهر شد ... [/FONT]
    [FONT=&amp]همه ی خوابهام رو نقاشی کشیدم ... ولی هیچوقت نمیتونستم اون ساحل ... اون خونه ... اون لحظه هارو به تصویربکشم ! همین که قلم و میگرفتم دستم همه ی تصاویر ازتوذهنم پاک میشد و نمیتونستم نقاشیش رو بکشم !!! چرا ؟! چرا از بین اون همه خواب فقط همون لحظه هارو باید فراموش کنم و نتونم به تصویر بکشم؟![/FONT]
    [FONT=&amp]باصدای رها چشمام و باز کردمو از فکراومدم بیرون ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-سارا؟![/FONT]
    [FONT=&amp]لبخند زد و اومد سمتم : تنها نشستی ... کامران کجاس ؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]-رفت پیش افسانه جون ... رها ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-بله ؟[/FONT]
    [FONT=&amp]یک سوال بپرسم ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-بپرس ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-اول قسم بخور که دروغ نمیگی! [/FONT]
    [FONT=&amp]خندید : باشه بابا ! قسم میخورم که دروغ نگم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-باکامران درمورد چه موضوعی بحث میکردین که گفتی من نباید بفهمم ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]سرش و انداخت پایین ... غمگین و محزون گفت : یکی از دوستای کامران قلبش ناراحته بردنش بیمارستان ! دکترا گفتن زیاد زنده نمیمونه !!![/FONT]
    [FONT=&amp]یک قطره اشک از چشمش چکید ... وا ! دوست کامران تو بیمارستانه ... حالش خوب نیست ... بعد رها داره گریه میکنه ؟!!! [/FONT]
    [FONT=&amp]دستم و گذاشتم پشتش : رها تو چرا داری گریه میکنی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]سکوت کرد ... صدای کامران اون سکوت و شکست : رها... من دارم میرم ! فرهاداومده دنبالم ... [/FONT]
    [FONT=&amp]رها بلند شدو رفت سمتش ... ولی من همونجا روی تاب نشسته بودم ![/FONT]
    [FONT=&amp]رها : منم میام باهات ! [/FONT]
    [FONT=&amp]کامران تندو سریع گفت : لازم نیست ! تو پیش سارا بمون ... [/FONT]
    [FONT=&amp]منتظر جواب نموند و بلافاصله رفت ! پس مراسم مون چی میشه ؟! بغض کردم و رفتم داخل ... بااون دامن پفی آروم آروم ازجلوی مهمونا رد میشدم و سرم پایین بود ! سکوت سنگینی بوجود اومده بود ... حتی صدای پچ پچ کردن هم نمیومد ! هیچی ... فقط سکوت محض ! سنگینی نگاه همه رو روی خودم احساس میکردم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]ولی بی توجه نسبت به همه وبدون اینکه سرموبیارم بالا فقط رفتم توی اتاق و روی تخت نشستم .... سرم پایین بود و در حالیکه بادستام[/FONT]
    [FONT=&amp]بازی میکردم لبمو میگزیدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]بدون اینکه کلاهمو در بیارم همونجا دراز کشیدم ! نمیدونم چقدرگذشته بود ... چه مدت چشمام وبسته بودم که[/FONT]
    [FONT=&amp]باصدای در کاملا هوشیار شدم و نشستم ! چشمامو باز کردم ... کامران کنارم نشسته بودو به روم لبخند میزد[/FONT]
    [FONT=&amp]–اون کلاه بزرگ رو هنوز برش نداشتی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]به زور لبخند زدم : حالِ دوستت بهترشده ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]آه کشید وآروم گفت : نه ... هنوز هیچ تغییری نکرده !!![/FONT]
    [FONT=&amp]سرم و انداختم پایین ..مثلا میخواستم یک ابراز همدردی کنم باهاش ! ولی اون بلند خندید و گفت : تو چرا ناراحتی عزیزم ؟! ما امشب نامزدیمونه نباید ناراحت باشیم که ![/FONT]
    [FONT=&amp]به دنبال این حرفش دستش رو دور کمرم حلقه کرد و ادامه داد : به من نگاه کن ببینم ![/FONT]
    [FONT=&amp]سرمو گرفتم بالا و بهش زل زدم ...[/FONT]
    [FONT=&amp] صورتش و آورد جلو فاصله شو باهام از بین برد ... ولی به کلاه بزرگم برخوردکرد ونتونست جلوتر بیاد ! [/FONT]
    [FONT=&amp]کلافه و عصبی گفت : عه ! من نمیفهمم کدوم احمقی این کلاه مسخره رو طراحی کرده !!![/FONT]
    [FONT=&amp]باخشم کلا ه رو داد عقب و صورتش رو آورد جلو دیگه فاصله ای بینمون نبود که یهو در باز شد ... کامران خودشو کشید عقب و دست مشت شده اشومحکم کوبید به تخت و عربده کشید : عه ![/FONT]
    [FONT=&amp] اونقدر محکم که من ده متر پریدم بالاو از ترس تو خودم جمع شدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]رهادستپاچه گفت : وای ببخشید ... نمیخواستم مزاحمتون بشم ولی ... مامانم گفت دیروقته ... ماباید بریم![/FONT]
    [FONT=&amp]کامی اخم کرد : تو میتونی بری ... ولی سارا هیچ جا نمیاد ![/FONT]
    [FONT=&amp]رها حق به جانب گفت : انگار حواست نیست ... شما دوتاهنوز هیچ نسبتی باهم ندارید !!! [/FONT]
    [FONT=&amp]کامران بالحن پراز تمسخری گفت : اوه خیلی ببخشید که از شما اجازه نگرفتیم ! [/FONT]
    [FONT=&amp]جدی ادامه داد : سارا حق منه ... سهم منه ! الانم میخوام کنارم باشه ![/FONT]
    [FONT=&amp]-هرچی خودش بخواد... [/FONT]
    [FONT=&amp]روبه من ادامه داد : سارا تومیخوای امشب پیشش بمونی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]باتردید نگاهم بینشون میچرخید ! ای خدا ... من نمیدونم چی درسته چی غلط ! خودت کمکم کن ...[/FONT]
    [FONT=&amp]سرم پایین بود و سکوت کرده بودم ... اومد جلو و بادستش چونه مو گرفت : منو ببین ![/FONT]
    [FONT=&amp]زل زدم تو چشمای آبیش ... نگاهش روی صورتم میچرخید ...روی لبم ثابت موند ! برگشت ویک نگاه به رها انداخت و پوزخند زد وبعد...[/FONT]
    [FONT=&amp]دوباره اومد جلو ...رها جیغ زد : ببخشید من هنوز اینجام هااااا !!!![/FONT]
    [FONT=&amp]کامران تو همون فاصله ی کمی که باصورتم داشت فقط خندید و اومد نزدیکتر !!![/FONT]
    [FONT=&amp] اونقدر نزدیک بود که نفسهاشو حس میکردم ... یهو صدایی توی ذهنم اکو شد وتو سرم پیچید : " اینجافقط جای [/FONT]
    [FONT=&amp]بـ..وسـ..ـه ی نرم و آرومِ منه " [/FONT]
    [FONT=&amp]نمیدونم اون صدا چرا تو ذهنم بود ومدام اِکو میشد و داشت دیوونم میکرد ... خودمو کشیدم عقب و داد زدم : نه ![/FONT]
    [FONT=&amp]چشمای کامران داشت از حدقه میزد بیرون ! خودم حس میکنم دیوونه شدم اون بیچاره که حق داره واقعا! ![/FONT]
    [FONT=&amp]دستمو گذاشتم رو سرم و چشمامو بستم .... اون صدا همش تو ذهنم اکو میشد ... همون صدای آشنا وزمزمه واری که اونشبِ رویایی تو قایق شنیدم ! محاله اون خواب رو فراموش کنم ... [/FONT]
    [FONT=&amp]دستام همچنان رو سرم بود ... از اتاق اومدم بیرون و شروع کردم به دویدن ! دامنم و گرفتم بالا و باعجله از پله ها اومدم پایین ... کفشم بین راه از پام در اومد و جاموند ! عه ! کفشِ مسخره ! [/FONT]
    [FONT=&amp]فقط میدویدم وبه اون کفش هم که جامونده بود اهمیت ندادم ... حالا بایک لنگه کفش داشتم به سختی میدویدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]درو باز کردم.... ![/FONT]
    [FONT=&amp]باصدای کامران سریع برگشتم سمتش ... [/FONT]
    [FONT=&amp]بهت زده رو به اون سایه گفت : سارا صبر کن ![/FONT]
    [FONT=&amp]بی اهمیت بهش ...باهمون یک لنگه کفش شروع کردم به راه رفتن ...[/FONT]
    [FONT=&amp]ولی صدای رها رو میشنیدم که تو حیاط داشت باکامران حرف میزد...[/FONT]
    [FONT=&amp]-کامی آروم باش ! [/FONT]
    [FONT=&amp]-چطورمیتونم آروم باشم لعنتی ؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]-قول میدم همه چیز درست بشه ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-اگه راست میگی بزار همین الان پیشم بمونه ![/FONT]
    [FONT=&amp]-وای کامی ! اون الان اصلا در شرایط مناسبی نیست .... درک کن ![/FONT]
    [FONT=&amp]-من این حرفا حالیم نیست ! امشب باید بمونه ... [/FONT]
    [FONT=&amp]سرمو انداختم پایین ... خدایاچرا هرکس به من میرسه خودخواه از آب در میاد ؟!! همه فقط به خودشون فکر میکنن...[/FONT]
    [FONT=&amp]آروم شروع کردم به قدم زدن ... نمیدونم بااون یک دونه کفش چه قدر راه رفتم که یهو چشمم افتاد به یک دوچرخه ! رفتم جلوتر ... خیلی بامزه بود ! یک چرخ بزرگ جلوش داشت ...دوتا چرخ کوچیک عقبش ![/FONT]
    [FONT=&amp]نشستم روش و شروع کردم به پازدن ...اون کفش مزخرفم پرتش کردم همونجا ! اولش زیاد بلد نبودم همش پام از رو رکابش سر میخورد ![/FONT]
    [FONT=&amp]ولی کم کم تونستم به راحتی پابزنم ووقتی سرعتش زیاد شد شروع کردم به جیغ زدن : یوهو ... [/FONT]
    [FONT=&amp]بلند زدم زیر خنده ! چقدر کیف داره ... سنگینی اون نگاهو حس کردم ...یک لحظه ساکت شدمو خواستم دنبال اون نگاه بگردم که تعادلمو از دست دادم... یک لحظه خواستم بیوفتم که پامو گذاشتم روزمین...[/FONT]
    [FONT=&amp]چشماموبستم و نفس راحتی کشیدم ودوباره شروع کردم به پازدن ...[/FONT]
    [FONT=&amp]جالبه ! اینکه همیشه باید دنبال یک نفر باشم در اطرافم درحالیکه نمیتونم ببینمش ! یکی که نمیتونم پیداش کنم ...ولی حضورشو..[/FONT]
    [FONT=&amp]سنگینی نگاهشو عجیب حس میکنم ![/FONT]
    [FONT=&amp]جلوی کلبه نگه داشتمو پریدم پایین ... اوففف ! سخت بود بااین دامن پفی ولی تونستم خداروشکر![/FONT]
    [FONT=&amp] این جزیره خیلی کوچیکه واسه همین خیلی زود همه جاشو یاد گرفتم ... خیلی راحت بادوچرخه میشه از اینطرف به اون طرف بری ![/FONT]
    [FONT=&amp]آروم وارد کلبه شدم ... باهمون لباس خودمو پرت کردم روی تخت! .نفس عمیق کشیدم و خیلی زود خوابم برد...[/FONT]
    [FONT=&amp]باصدای مکرر در از خواب پریدم...آب دهنمو به زور فرودادم وباترس برگشتم سمت صدا...[/FONT]
    [FONT=&amp]چند دقیقه طول کشید تا تونستم هوشیار بشم ... خمیازه کشیدم و بیحوصله رفتم سمت در و بازش کردم [/FONT]
    [FONT=&amp]رها درحالیکه به نفس نفس افتاده بود دستش رو گذاشته بود رو قلبش و چشماشو بسته بود ![/FONT]
    [FONT=&amp]همینطور که نفس نفس میزد گفت : دوساعته دارم در میزنم دیوونه ! میدونی چقدر نگرانت شدم ؟! دیشب یهو گذاشتی رفتی ...[/FONT]
    [FONT=&amp]بادستش اشاره کرد به یک سمت... دستشو دنبال کردم و کامران رو دیدم که به ماشینش تکیه زده بودو یک دستش توجیبش بود! [/FONT]
    [FONT=&amp]-منتظرته ! [/FONT]
    [FONT=&amp]-رها من تصمیمم رو گرفتم ... من... من جوابم منفیه ![/FONT]
    [FONT=&amp]رها باخنده گفت : چی میگی.. دیوونه شدی ؟! مگه ملت مسخره ی تواَن ؟! دیشب مراسم نامزدیتون بود ... [/FONT]
    [FONT=&amp]حرفشو قطع کردم : خودت میدونی که به هم خورد ![/FONT]
    [FONT=&amp]رها خواست حرفی بزنه که با صدای کامران سکوت کرد... هردوبرگشتیم سمتش ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-ببخشید چی به هم خورده ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]رها هول شد : هیچی کامی ! چیزی نشده که ![/FONT]
    [FONT=&amp]سرشو تکون داد : خوبه ![/FONT]
    [FONT=&amp]باصدای من برگشت سمتمو یه تای ابروشو برد بالا ... [/FONT]
    [FONT=&amp]-من ... خب ... من ... [/FONT]
    [FONT=&amp]بااون قیافه ی حق به جانبی که به خودش گرفته بود حرف زدن برام سخت شد ... سرموانداختم پایین ![/FONT]
    [FONT=&amp]-همه... چی بین ما... تموم شد ![/FONT]
    [FONT=&amp]یک لحظه زیر چشمی نگاهش کردم ... اخم کرده بود و داشت میومد سمتم ![/FONT]
    [FONT=&amp]نگاهمو به زمین دوختم ... [/FONT]
    [FONT=&amp]فقط کفشهاشو میدیدم ... لبمو میگزیدم و باترس سرمو بیشتر بردم پایین ![/FONT]
    [FONT=&amp]-یک بارِ دیگه حرفت رو تکرار کن ![/FONT]
    [FONT=&amp]آروم و شمرده گفت ! ولی کاملا معلوم بود که عصبیه ![/FONT]
    [FONT=&amp]درحالیکه بادستام بازی میکردم گفتم : من ... گفتم ... همه چی... همه چیز بین ما تمومه ![/FONT]
    [FONT=&amp]بادادی که زد همه ی بدنم لرزید و چشمامو بستم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-به من نگاه کن ![/FONT]
    [FONT=&amp]رها خیلی نامردی که سکوت کردی! آروم سرمو بالاگرفتم و بهش خیره شدم .. [/FONT]
    [FONT=&amp]اخماش تو هم بود و چشمای آبیش ترسناکترو طوفانی تر از همیشه بود ![/FONT]
    [FONT=&amp]-گفتم ما نباید دیگه باهم باشیم ![/FONT]
    [FONT=&amp]ابروهاشو انداخت بالا و بایک لحن پراز تمسخر گفت : نه بابا ... غلطای زیادی !!! همین الان میریم محضر ![/FONT]
    [FONT=&amp]من باید این کار نیمه تموم رو تمومش کنم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-ولی من نمیخوام که... [/FONT]
    [FONT=&amp]عربده کشید : مهم نیست که تو چی میخوای ! مفهومه ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]لبمو گزیدمو چشمامو بستم ... نمیتونستم حرف بزنم فقط سرمو تکون دادم ![/FONT]
    [FONT=&amp]آروم تر گفت : خوبه ![/FONT]
    [FONT=&amp]بالحن پرازبغضی گفتم : فقط ... فقط ... میشه بارها تنها باشم ![/FONT]
    [FONT=&amp]سرشو تکون داد و رفت ... به محض دور شدنش رها اومد سمتم ... سرمو انداختم پایین ![/FONT]
    [FONT=&amp]اومد کنارمو آروم دستشو گذاشت روی شونم ... همین کافی بود تا اشکام سرازیر بشن ![/FONT]
    [FONT=&amp]خندید : چرا گریه میکنی دیوونه ؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]خندیدمو شونه هامو انداختم بالا : نمیدونم ![/FONT]
    [FONT=&amp]منو گرفت تو بغلش : عزییییزمممم ! تو قراره باکامی ازدواج کنی ... اینکه خیلی خوبه !!! [/FONT]
    [FONT=&amp]خودمو از آغوشش کشیدم بیرون ... [/FONT]
    [FONT=&amp]ادامه داد : فقط حواست باشه بهش بگی حق طلاق رو به تو بده ![/FONT]
    [FONT=&amp]باگیجی گفتم : طلاق ؟!![/FONT]
    [FONT=&amp]خندید : طلاق یعنی بعداز ازدواج پشیمون بشی ودیگه نخوای باهمسرت زندگی کنی ! اوکی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-ولی ... ولی اینطوری که خیلی بده ![/FONT]
    [FONT=&amp]سرشو تکون داد : اوهوم ... بده ![/FONT]
    [FONT=&amp]باصدای کامی هردو برگشتیم سمتش ... [/FONT]
    [FONT=&amp]-من دارم میرم ... شب میام دنبالت که بریم محضر ![/FONT]
    [FONT=&amp]بدون اینکه منتظر جواب من بمونه رفت ... من و رها هردو به رفتنش خیره بودیم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-پایه ای بریم خرید ؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]باگیجی گفتم : چی اَم ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]کلافه گفت : عه هیچی بابا ! ولش کن ...[/FONT]
    [FONT=&amp]زیرلب زمزمه کرد : انگار از مریخ اومده ! [/FONT]
    [FONT=&amp]-بریم خرید ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]شونه هاموبی تفاوت انداختم بالا...[/FONT]
    [FONT=&amp]-ای بابا کلا خنثی شدی رفتاااا ! قبلا اصلا اینطوری نبودی ...[/FONT]
    [FONT=&amp] یک مانتوی سورمه ای همراه با یک روسری کوچیک پوشیدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]لباس دیگه ای نداشتم ! همش سورمه بود ! هردوباهم رفتیم خرید.... [/FONT]
    [FONT=&amp] یک مرکز خرید بزرگ که روی تابلوش نوشته بود "مرکزتجاری فانوس "![/FONT]
    [FONT=&amp]اون سنگینی نگاه رو همچنان رو خودم حس میکردم... همش رها دستمو میکشید تادنبالش برم ولی من باچشمام دنبال اون نگاه میگشتم ![/FONT]
    [FONT=&amp]رها وارد یک مغازه شدو منو دنبال خودش کشید ... [/FONT]
    [FONT=&amp]فروشنده پسر جوونی بود ...درحالیکه دست به سـ*ـینه پشت سرمون میومد گفت : درخدمتتون هستم ![/FONT]
    [FONT=&amp]رها باذوق رفت سمت یک پیراهن کوتاه مشکی که آستین حلقه بود : این پیراهن چند ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]فروشنده : قابل ندا ره ... 250تومن ![/FONT]
    [FONT=&amp]درحالیکه ازش چشم برنمیداشت بانیش باز گفت : میخوامش ![/FONT]
    [FONT=&amp]تمام مدت فروشندهه اصلا نگاهش رو از من برنمیداشت ! اعصابم به هم ریخت و از مغازه اومدم بیرون ... [/FONT]
    [FONT=&amp]نمیدونم چرا .. ولی داشتم اذیت میشدم ! [/FONT]
    [FONT=&amp]بعداز دوساعت رها با اخمای تو هم و دست پر برگشت ... [/FONT]
    [FONT=&amp]باتعجب گفتم : تو که لباست رو خریدی ! دیگه چرا اخم کردی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]بهم توپید : چرا وقتی پوشیدمش نیومدی ببینیم ؟! فکر کردم تو مغازه ای واسه همین تو اتاق پرو ایستادمو صدات زدم ... ولی اونقدر نیومدی پسره اومد جلو و گفت : وای خانوم محشر شدین !!!! سلیقتون حرف نداره.[/FONT]
    [FONT=&amp]خیلی بهتون میاد ! [/FONT]
    [FONT=&amp]نگاه پرحرصی به مغازه کرد : دلم میخواست بزنمش وقتی شماره داد !![/FONT]
    [FONT=&amp]-تو که باین قضیه مشکلی نداری ! الان همین لباسی که گرفتی میخوای جلو یه عالمه غریبه بپوشی ![/FONT]
    [FONT=&amp]-خب اونجا فرق داره ... [/FONT]
    [FONT=&amp]-ببخشید اونوقت چه فرقی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]شونه هاشو انداخت بالا ... [/FONT]
    [FONT=&amp]باز خوبه رها تونسته نگاه خیره ی پسره رو تحمل کنه ... تازه اصلا تو وضعیت مناسبی نبوده ! من اگه بودم سکته میکردم ! نمیدونم چه حسیه ... نمیدونم چرا فقط دلم میخواد یک نفرنگاهم کنه ! یک نفر بهم توجه کنه و دوستم داشته باشه ! حس میکنم همه ی وجودم فقط متعلق به همون یک نفره...که به جز اون هیچکس نباید نگاهم کنه ![/FONT]
    [FONT=&amp]مغازه هارو گشتیم ولی من هیچکدوم از لباسارو پسند نمیکردم ! اصلا خوشم نیومد ...آخرین مغازه هم باناامیدی رفتم داخل ولی به محض دیدن اون لباس حتی یادم رفت به فروشنده سلام کنم ! رفتم و روی لباس دست گذاشتم وبدون اینکه ازش چشم بردارم گفتم : بابتش چقدر باید پول بپردازم ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]صدای خنده ی آروم یکی رو شنیدم ولی توجه نکردم ... [/FONT]
    [FONT=&amp]-قابل شمارو نداره خانوم ![/FONT]
    [FONT=&amp]برگشتم سمت صدایی که بهم نزدیک بود ... فروشنده پشت سرم ایستاده بود درحالیکه فاصله ای باهام نداشت ! ناخودآگاه باچشمام دنبال رها گشتم ... نبود ! باشتاب رفتم بیرون از مغازه ... لحظه ی آخر صدای مغازه دارو شنیدم...[/FONT]
    [FONT=&amp]-مگه لباسو نمیخوای؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]بدون توجه بهش فقط دنبال رها میگشتم ... وای گم شدم ! .از فروشگاه رفتم بیرون و توی محوطه نشستم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]صورتمو بادستام پوشوندم و صدای هق هقم بلند شد ![/FONT]
    [FONT=&amp]-من خیلی وقته گم شدم ... خیلی وقته ! اما ... خودم خبر ندارم !!! [/FONT]
    [FONT=&amp]هق هقم درتمام اون محدوده پیچیده بود ... ناگهان دست یکی و روی شونه ام احساس کردم ... به محض بلند کردن سرم رها رو دیدم ! به جای اینکه خوشحال بشم صدای گریم بلند تر شد ! خوب شاید اگه یکی دیگه پیدام میکرد دست از گریه برمیداشتم !!! چرا همش منتظرم ؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]رها بانگرانی گفت : سارا ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]خودمو انداختم تو بغلش : چرا رفتی ؟ چرا تنهام گذاشتی ؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]بهت زده نگاهم میکرد : من که جایی نرفتم ! من کنار اون مغازه ایستاده بودم ... کافی بود فقط نگاه کنی ![/FONT]
    [FONT=&amp]تو بدون اینکه به اطرافت نگاه کنی از فروشگاه اومدی بیرون ... [/FONT]
    [FONT=&amp]باورم نمیشه ... یعنی رها کنارم بود و ندیدم ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-بلند شو بریم ... بلند شو ![/FONT]
    [FONT=&amp]دستمو کشید اروم بلندشدم و دنبالش راه افتادم ... هوا تاریک شده بود ! باورم نمیشه چقدر زود گذشت ...[/FONT]
    [FONT=&amp]یعنی ما از صبح فروشگاه رو متر میکردیم ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]کنار خیابون ایستادیم و منتظر کامی بودیم ... یهو جلومون ترمز کرد ... رها گفت که جلو بشینم ... [/FONT]
    [FONT=&amp]بالاخره کامی سکوت ماشین رو شکست ... رها رو مخاطب قرار داد ولی زیرچشمی به من نگاه میکرد ...[/FONT]
    [FONT=&amp]-میدونی رها ؟! این خانوم من فکر کرده میتونه از دست من فرار کنه ! ولی هنوز کامران خان رو نشناخته[/FONT]
    [FONT=&amp]نمیدونه که من به هر چی که بخوام راحت میرسم ! حالا هم داریم میریم دنبال ویدا خانوم و مامانم تا تموم بشه این داستانا ! بیخیال جشن و مراسم و نامزدی ! همین امشب میریم محضر... [/FONT]
    [FONT=&amp]یک نگاه سمتم انداخت و پوزخند زد ! رومو برگردوندم سمت پنجره ... رها خودشو از عقب انداخت جلو وباهیجان گفت : وای عالیه ! امروز عقد میکنید فرداهم درمراسم تولد من ازدواجتون رو به همه اعلام میکنید ![/FONT]
    [FONT=&amp]بابهت برگشتم سمتش : مگه فردا تولد توئه ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]باذوق گفت : آره ! میخوام یک جشششن بزرگ وباشکوه بگیرم ! همه رو دعوت کردم ! لباس مشکیه رو واسه فردا خریدم دیگه![/FONT]
    [FONT=&amp]کامران باخنده گفت : این رها همش باید لباسای تنگ و مشکی بپوشه تا لاغر دیده بشه ! من که هیچوقت دلم نمیخواست همسر آیندم تپل باشه... !!![/FONT]
    [FONT=&amp]درحالیکه میخندید برگشت سمتمو بهم چشمک زد ! رها با حرص گفت : اتفاقا من خیلی هم بانمکم ! سارا که اصلا بانمک و خواستنی نیست! [/FONT]
    [FONT=&amp]-اتفاقا...[/FONT]
    [FONT=&amp] خانوم من خیلی هم جذذذااابه ![/FONT]
    [FONT=&amp]-ایششش ! تو ازش تعریف نکنی کی تعریف کنه ؟!![/FONT]
    [FONT=&amp]بدون توجه به حرفاشون به فضای بیرون از پنجره خیره بودم ! اگه منو کامی باهم ازدواج کنیم بعدش چه اتفاقی میوفته ؟! اصلا ازدواج یعنی چی ؟!! یعنی بری خونه ی کسی که دوستش داری و واسه همیشه کنارش بمونی ؟!!! خب بعدش چی میشه مثلا ؟! من کامی رو دوست دارم ؟ من حتی خودمو دوس ندارم ![/FONT]
    [FONT=&amp]چطوری میتونم با این وجود دیگران رو دوست داشته باشم ؟! چراحس میکنم اسیرم ؟! چرا حس میکنم یک چیزی رو جا گذاشتم ؟! بادلهره برگشتم سمت رها ... اخماش توهم بود و حسابی عصبی ! بهت زده به کامی نگاه کردم که داشت موزیانه میخندید : کامی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-جونم ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-به نظرت من چیزی جا نذاشتم ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]باتعجب گفت : چی مثلا ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-نمیدونم ... هرجامیرم همش حس میکنم یه چیزی رو جا گذاشتم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-نه عزیزم ... فکرمیکنی ![/FONT]
    [FONT=&amp]شونه هاموانداختم بالا و دیگه تا آخر حرفی نزدم ... جلوی یک ساختمون قدیمی نگه داشت ...روی تابلوش نوشته بود "دفتررسمی ازدواج "[/FONT]
    [FONT=&amp]کامی پیاده شدو منم همراهش پیاده شدم ... رها هم دنبالمون میومد ! [/FONT]
    [FONT=&amp]-کامی ؟ مگه نگفتی افسانه جون و ویدا ... [/FONT]
    [FONT=&amp]اومد وسط حرفم : اونا میان خودشون عزیزم ![/FONT]
    [FONT=&amp]کامی از ما جلوتر رفت و با اون آقا که مسئولش بود حرف زد ... رها اومد کنارم ایستاد وآروم گفت : هی به این کامی میگم یکم صبر کن ... این سارا هنوز دست چپ و راستش رو بلد نیست ! بعد تو میخوای باهاش ازدواج کنی ؟! تو گوشش نمیره که ... [/FONT]
    [FONT=&amp]باگیجی به دستام نگاه کردم ... چپ و راست ؟! رها بلند خندید ! بابهت بهش نگاه کردم و شونه هامو انداختم بالا ![/FONT]
    [FONT=&amp]کامران اومد کنارمون ... قیافش حسابی پکر بود ! رها گفت : چیشد کامی ؟[/FONT]
    [FONT=&amp]-مرتیکه میگه عاقد قبل از اینکه شما بیاید یک کار مهم براش پیش اومده و رفته !!![/FONT]
    [FONT=&amp]رهابابیخیالی گفت : خب اینکه ایرادی نداره ! تاموقعی که اون بیاد ما سفره ی عقد رو میچینیم وچندتا عکس میندازیم باهم ! [/FONT]
    [FONT=&amp]درحالیکه باذوق به من و کامران نگاه میکرد گفت : چطوره ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]هردوبه هم نگاه کردیم و شونه هامون و انداختیم بالا ... رها معترض گفت : انگار یکی زورتون کرده باهم ازدواج کنین ! یعنی این همه اشتیاقتون منو کشته !!![/FONT]
    [FONT=&amp]رها مشغول چیدن سفره شد ... کامی درحالیکه دستاشو به هم میکوبید همش تو اتاق قدم میزد ! منم بهش خیره بودم ! [/FONT]
    [FONT=&amp]یهو رها بلند گفت : واااای ! کامی چقدر راه میری ... صدای قدمات رو اعصابمه ! بشین یک جا سرگیجه گرفتم! [/FONT]
    [FONT=&amp]برگشت سمت من : سارا تو هم بیا به من کمک کن ![/FONT]
    [FONT=&amp]رفتم کنارش ایستادم ... برخلاف قدیمی بودن ساختمون همه ی لوازمش قشنگ و مدرن بود ! رو ی سفره پراز شمع های ریزبود من میچیدم و رها روشن میکرد ... کامران عصبی وکلافه از اتاق رفت بیرون ...چند دقیقه که گذشت یهو صدای دادش رو شنیدیم ... منو رها به هم نگاه کردیم و دویدیم ... [/FONT]
    [FONT=&amp]هردو بهت زده به اون مرد بیچاره خیره بودم که کامران یقه شو گرفته بود و عربده میکشید ! رها دوید سمتش و بانگرانی گفت : چی شده کامی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]لحن رها آروم بود ولی کامران عصبی داد زد : از این مرتیکه بپرس ! دوساعته مارو علاف کرده ... حالا میگه جناب عاقد تشریف نمیارن !!! [/FONT]
    [FONT=&amp]رها درحالیکه سعی داشت آرومش کنه گفت : باشه حالا میذاریم واسه یک روزه ... [/FONT]
    [FONT=&amp]کامی داد زد و حرف رها رو قطع کرد ... بیچاره رها چشماشو بسته بود ![/FONT]
    [FONT=&amp]-روانی شدم تا تونستم امروز رو اوکی کنم میفهمی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]رها آروم رفت سمت اون آقا و گفت : آقا ؟! میشه لطف کنید اولین وقتی که خالیه رو به ما بدین ؟[/FONT]
    [FONT=&amp]بیچاره مرده رنگش سفید شده بود درحالیکه یقه اش تو مچ کامران اسیر بود دفترشو باهزار بدبختی در آورد و درحالیکه صداش به زور شنیده میشد گفت : بله ... اجازه بدید .. برای ... برای سه روز دیگه میتونم بهتون..[/FONT]
    [FONT=&amp]وقت بدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]کامران درحالیکه هنوز آروم نشده بود داد زد : از کجا معلوم تا سه روز دیگه یک بازی جدید راه نندازی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-نه ... آقا .... خیالتون ... راحت ![/FONT]
    [FONT=&amp]کامران ولش کرد و هولش داد به عقب ... وبدون توجه به من و رها رفت سمت در خروجی ![/FONT]
    [FONT=&amp]رها یک نگاه به من انداخت و سرشو تکون داد و باعجله رفت سمت کامی ! اون مرده گفت : خانوم شما قراره همسر این آقابشین ؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]برگشتم سمتش : بله ![/FONT]
    [FONT=&amp]باترس نگاه کرد به کامی که از در خارج شده بود ...وقتی مطمئن شد رفته ادامه داد :[/FONT]
    [FONT=&amp]-خدا صبرتون بده ![/FONT]
    [FONT=&amp]بدون توجه به حرفش از ساختمون خارج شدم !کامران سرش روگذاشته بود رو فرمون و رها عقب نشسته بود درو باز کردم و نشستم ! بانشستن من کامران حرکت کرد...همه سکوت کردیم و هیچکس نمیخواست این سکوت رو بشکنه ... ![/FONT]
    [FONT=&amp]کامی جلو خونه ی رها نگه داشت ... رها بهش تعارف کرد ولی اون بیحوصله درخواستش رو رد کرد ... [/FONT]
    [FONT=&amp]-سارا تو بیا ![/FONT]
    [FONT=&amp]-نه منم میرم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-فرداتولدمه کلی کاردارم ... باید بیای کمکم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-بیخود ! لازم نکرده از خانوم من بیگاری بکشی ![/FONT]
    [FONT=&amp]-اِااا ! بی ادب چه ربطی داره ؟!! ازش خواستم کمکم کنه ... از تنهایی هم در میاد ![/FONT]
    [FONT=&amp]کامران دیگه حرفی نزد منم مخالفتی نکردم ...شب تو اتاق رها خوابیدیم و صبح کارارو انجام دادیم ![/FONT]
    [FONT=&amp]ویدا جون وسایل کیک رو گذاشت رو میز و گفت کیک باشماها ... رها مواد رو تو ظرف میریخت ولی من همش کارم همزدن بود ! رها اخماش توهم بود و باجدیت تمام داشت تخم مرغ هاروتوی ظرف میشکست ... [/FONT]
    [FONT=&amp]ومنم هم میزدم ... یهو چشمم افتاد به اون آردهایی که کنار ظرف بود ... موزیانه خندیدمو یک مشت آرد برداشتم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]رهاکه دیدمکث کردم معترض گفت : هم بزن دیگه ![/FONT]
    [FONT=&amp]درحالیکه آرد هارو تو مشتم پشت سرم پنهان کرده بودم شروع کردم آروم به همزدن تخم مرغها ![/FONT]
    [FONT=&amp] یهو باشتاب آردهارو ریختمشون تو صورت رها و از دیدن قیافش که کاملا سفیذ شده بود بلند زدم زیر خنده[/FONT]
    [FONT=&amp]تا چشماش بسته بود و داشت آردهای رو لبشو فوت میکرد که چندتا فحش نثارم کنه پابه فرار گذاشتم ![/FONT]
    [FONT=&amp]درحالیکه بلند میخندیدم باعجله از پله ها بالا رفتم ... پریدم تو اتاق و درو بستم هنوز میخندیدم ولی بادیدن اون اتاق کم کم خنده ام محوشد ! این همون اتاقیه که اون روزای تلخ رو توش گذروندم ! هیچکس نمیتونه بفهمه که تواین اتاق چی بهم گذشت ! اتاقِ ریکاوری !!! این اسمیه که ناخودآگاه براش توی ذهنم نقش بست![/FONT]
    [FONT=&amp]لحظه های تلخ یعنی ندونستن گذشته ات ... فراراز آینده ات ! [/FONT]
    [FONT=&amp]لحظه های تلخ یعنی تنها بودن ... وناشناس بودن همه برای تو ![/FONT]
    [FONT=&amp]لحظه های تلخ لحظه هایی هستن که حتی برای خودت غریبه ای !!! [/FONT]
    [FONT=&amp]چشمام و بستم و آب دهنم رو به زور فرو دادم ... بغض بدی به گلوم چنگ انداخته بود ... هنوزم چیزی یادم نمیاد ... هنوزم چیزی از زندگی نمیدونم ! اگه حال یک بچه رو داشتم شاید بهتر بود ! آخه بچه ها از زندگی چیزی نمیفهمن ولی خیلی راحت از کنار این موضوع رد میشن ... چون براشون اهمیتی نداره ... ولی برای من سخته ! من باید همه چیز رو بفهمم ...تا بتونم به زندگی ادامه بدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]رفتم سمت پنجره ... همون پنجره ی کوچیکی که از اولین روزی که به خاطر دارم همراهم بود وزل زدن بهش آرومم میکرد ! پنجره ی کوچیکی که گوشه ای از دنیای کوچیک من بود ! آروم بازش کردم و سرمو بردم بیرون ... چشمامو بستمو چندتا نفس عمیق کشیدم ... ولی به محض باز کردن چشمام چیزی رو دیدم... که باورش برام سخت بود ! یک جعبه ی سورمه ای رنگ که با گلهای رز سرخ تزئین شده بود! خیلی بزرگ نبود و به راحتی روی لبه ی پنجره جا شده بود ! آروم دستمو بردم سمتش ... برش داشتمو آوردمش داخل ! روی تخت نشستمو گذاشتمش جلوم ودر یک حرکت بازش کردم ! باور نمیکنم خدا یا ! مثل یک رویا میمونه ... یک خوابِ شیرین ! این ... این همون لباسیه که توی مغازه دیدمش ! همونی که ازش خوشم اومد ولی اونقدر حواسم به اینکه گم شدم پرت بود که به کل فراموشش کردم ! اونقدر ذوق زده بودم که نمیدونستم باید چیکارکنم ! فقط دهنم باز بودو با اشتیاق و ناباورانه بهش خیره بودم !!! [/FONT]
    [FONT=&amp]بعد از کلی زل زدن به اون لباس خوشرنگ و زیبا باعجله پوشیدمش ! آخه کی بابت این لباس [/FONT]
    [FONT=&amp]پول پرداخته ؟! وای رها عاشقتم ! اون اینهمه خوبه و من همش اذیتش میکنم !!![/FONT]
    [FONT=&amp] لباس رو باعجله درش آوردم و دوباره توی جعبه گذاشتمش ..وزیرتخت پنهانش کردم و از اتاق رفتم بیرون ... هول هولکی از پله ها رفتم پایین و بادیدن رها پریدم بغلش کردم : رها خیلی دوستت دارم خیلی ! [/FONT]
    [FONT=&amp]به زور منو از خودش جدا کرد و بابهت گفت : اون بالا چیزی خورد تو کله ات ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]به اتاق های بالا داشت اشاره میکرد ! وای رها تو خیلی خوبی ! داشت طوری وانمود میکرد که من نفهمم اون برام خریده ! دوباره بوسیدمش : عاششقتم رها ... تو خیلی خوبی ![/FONT]
    [FONT=&amp]این و گفتم و بدون توجه به چشمای گردشدش از خونه اومدم بیرون ! درسته پول ندارم ولی میتونم واسش یک هدیه ی معنوی در نظر بگیرم ... سریع در کلبه رو باز کردم و بادیدن نقاشیهای رو دیوارباهیجان پریدم بالا : خودشه ![/FONT]
    [FONT=&amp]سبد حصیریمو برداشتم و شروع کردم به چیدن تمشک ! کلاه حصیری هم گذاشته بودم برای همین آفتاب چشمم و اذیت نمیکرد چون به اندازه ی کافی بزرگ بود ! سنگینی اون نگاه رو حس میکنم .... همش حس میکنم اون نگاه داره تعقیبم میکنه ! مثل همیشه برای پیدا کردنش دنبالش گشتم ولی هیچکس اون اطراف نبود... همین طور که توی دشت راه میرفتم یک تخته چوب بزرگ رو دیدم که کرمی رنگ بود ... باهیجان به سمت کلبه رفتم وشروع کردم به نقاشی کردن روی اون تخته چوب... چشمامو بستم ... تصویر دوتا دختر بچه توی ذهنم نقش بست ! یکیشون یکم قدش ازاون یکی بلندتر بود... هردو دستاشون رو به هم داده بودن و به دوردست ها اشاره میکردن ! همه ی اون تصاویرکه توی ذهنم اومد رو نقاشی کشیدم! چون روی چوب کشیدم خیلی زود خشک شد .. کشیدنش کلا نیم ساعت زمان برد ! ولی خیلی خوشگل شد ... شاید مسخرم کنن بگن بچه گانه اس ...خب کاملا طبیعیه چون من نقاشی دوتا دختر بچه کشیدم ! باید کودکانه باشه دیگه ... بااشتیاق به سمت خونه رها راه افتادم ... روی نقاشی کاغذ کشیدم تا دیده نشه ! زنگ رو زدم ... [/FONT]
    [FONT=&amp]-کیه ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-ویداجون منم ! سارا ... [/FONT]
    [FONT=&amp]به محض باز شدن در سریع پریدم تو وبادیدن رها که داشت چراغای رنگی رو وصل میکرد دویدم سمتش..[/FONT]
    [FONT=&amp]تابلوی نقاشی رو گرفتم پشتم وباهیجان پریدم جلوش : سلام ![/FONT]
    [FONT=&amp]روی نردبون ایستاده بود ... باصدای من ترسید و تعادلش رو از دست داد میخواست بیوفته که در لحظه ی آخر خودش رو گرفت ! بادیدن من شوکه شد ... [/FONT]
    [FONT=&amp]-دیوونه شدی سارا ؟! قلبم اومد تو دهنم ... کجا غیبت زد ؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]-هیچی رفتم کلبه... کار داشتم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-آهان ![/FONT]
    [FONT=&amp]-رهاااا ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-بله ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-منم میخوام کمک کنم ![/FONT]
    [FONT=&amp]-نه عزیزم فرانک هست ... تو برو آماده شو ![/FONT]
    [FONT=&amp]باصدای فرانک برگشتم سمتش : سلام ![/FONT]
    [FONT=&amp]-سلام ... [/FONT]
    [FONT=&amp]لبخندزد : خوبی عزیزم ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-بله ممنون ![/FONT]
    [FONT=&amp]گربَش دوید سمتش ... فرانک هم سریع بغلش کرد ! همش خودشو واسه فرانک لوس میکرد و خودشو به فرانک میمالید ! فرانک هم نوازشش میکرد ...برخلاف اون ظاهر ملوسش خیلی وحشیه ! من که اصلا ازش خوشم نمیاد ![/FONT]
    [FONT=&amp]خیلی کنجکاوم که بدونم دلیل گریه ی اون روز فرانک چی بود ! ولی نمیپرسم ازش ...درسته کنجکاوم ولی فضول که نیستم ![/FONT]
    [FONT=&amp]در حالیکه تابلورو هنوز پشتم پنهان کرده بودم ... آروم طوری که رها متوجه نشه عقب عقب رفتم:خب بچه ها من باید برم ...[/FONT]
    [FONT=&amp]این روگفتم و وارد خونه شدم ! دلم میخواست تابلو رو یک جا پنهان کنم ولی ویدا جون تا منو دید دوید سمتمو بغلم کرد : سارا جون عزیزم ... خیلی ناراحت شدم برات ! [/FONT]
    [FONT=&amp]خودمو ازش جدا کردم ... ادامه داد : اون شب رها بهم گفت نامزدی بهم خورده....متاسفم عزیزم ! من کارداشتم ... نمیتونستم بیام ! کامران خان هم ماشالله اونقدر عجله داشتن که گفتن زودتر برگزاربشه ! درهرصورت شرمنده ام که نتونستم بیام... [/FONT]
    [FONT=&amp]لبخند اجباری زدم و بیتفاوت گفتم : نه ویدا خانوم ... اصلا مهم نیست خودتون رو ناراحت نکنید![/FONT]
    [FONT=&amp]باصدای فرانک برگشتیم سمتش ... [/FONT]
    [FONT=&amp]لبخند دندون نمایی زد و گفت : سارا ؟!اون چیه پشتت قایم کردی ؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]لبخند تصنعی زدم : ه... هیچی ... چیزه خاصی نیست ![/FONT]
    [FONT=&amp]از تو دستم کشید و کاغذهای روش رو پاره کرد ! عه کادوم لو رفت ! فقط به خاطره یک آدمه فضول ... ایششش ! [/FONT]
    [FONT=&amp]بادیدن تابلو چشماش گرد شد : وااای خدای من ! اینو خودت کشیدی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]سرمو تکون دادم ... ادامه داد : باچی کشیدی؟! رنگ و روغن ؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]درحالیکه نفهمیدم منظورش چیه باگیجی بهش نگاه کردم : با تمشک کشیدمش ... اوممم ... یعنی درواقع ... تمشکهارو ریختم تو سبد و لهشون کردم .! بعد باقلمم زدم تو ی تمشکها و... [/FONT]
    [FONT=&amp]بادهن باز گفت : واقعا ؟!! [/FONT]
    [FONT=&amp]بعددوباره به نقاشی خیره شد و باذوق گفت : عزیزممم ! آخی چه بامزه !!! [/FONT]
    [FONT=&amp]ویداجون اومد جلو ... درحالیکه اونم با تعجب به نقاشیم خیره بود ... دهنش باز مونده بود !!![/FONT]
    [FONT=&amp]ای بابا ... زرشک ! من میخواستم کسی جز رها کادومو نبینه ... [/FONT]
    [FONT=&amp]فرانک اومد سمتم : سارا ... میخوام کادوی قشنگت رو تزیین کنم ! ایرادی نداره که ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]شونه هامو انداختم بالا ! خندید و بایک ماژیک روی تابلو کلمات انگلیسی نوشت ! باگنگی بهش خیره شدم [/FONT]
    [FONT=&amp]خندید : نوشتم " دوستهای ابدی " ! [/FONT]
    [FONT=&amp]یک قلب بزرگ هم کشید ...[/FONT]
    [FONT=&amp]خندیدم : ممنونم ! عالیه ![/FONT]
    [FONT=&amp]درآخر هم یک ربان بزرگ بنفش مدل پاپیون روش گره زد ![/FONT]
    [FONT=&amp] شروع کردیم به آماده کردن محوطه ! همه جاپرشدازچراغای رنگی ... میوه هارو ریختیم توی حوض و باغچه هارو آبپاشی کردیم... بَهههه ! بوی چمن خیس وعطرگلها ![/FONT]
    [FONT=&amp]چشمامو بستم و داشتم از اون هوای تمیز و معطر لـ*ـذت میبردم که حس کردم همه جام خیس شد! [/FONT]
    [FONT=&amp]چشمامو به زور باز کردم ... همه جام خیس شده بود! باچشمم دنبال منبع آبِ پاشیده شده گشتم ... یهو صورت شیطون رها رو دیدم !!! زرشک ! به معنای واقعی کلمه ... زرشک ! من یک مشت آرد ریختم روش [/FONT]
    [FONT=&amp]این بیجنبه یک بشکه آب ریخت روم !!! اینمه ازش تعریف کن ...براش نقاشی بکش ... هه ! خانوم تو فکر تلافی بوده ! بشکنه دستی که نمک نداره !! هِههییی خدا ...[/FONT]
    [FONT=&amp]محوطه ی بزرگشون ازهمیشه قشنگ تر شده بود ! همه جامیز صندلی چیده شده بود و چراغونی کرده بودن! من که عاشق چراغای پایه دارو اون آلاچیق خوشگلشونم ! همه باعجله برای حاضر شدن به اتاقا رفتیم ... چیزی به اومدن مهمونا نمونده بود ... لباسمو از زیر تخت بیرون کشیدم و پوشیدمش ... روسری کوچیک رها رو ازش قرض گرفتم و سرم کردم .. مثل همیشه بردمش پشت گردنم و گره زدمش !یقه ی لباس کاملا گردنم رو میپوشوند ... یکی از دلایلی که انتخابش کرده بودم همین بود.![/FONT]
    [FONT=&amp]دوباره جلوی آینه یک نگاه به خودم انداختم ... پیراهن بلند به رنگ گلبهی ...آستیناش گشاد بود ولی قسمت مچش تنگ میشد... دامنش یک خرده پف داشت کمربندش باپاپیونی دور کمر گره میخورد ... ماسکی رو که رها داده بود رو زدم ... اطرافش پراز پر بود ...اصلا چهره رو نشون نمیداد وهویتمون کاملا پنهان بود ... ولی من این پنهانی هویت رو دوست داشتم ! برخلاف آرایش ! خیلی هیجان انگیزه !!! [/FONT]
    [FONT=&amp]هیچکس هیچکس رو نمیشناسه.! [/FONT]
    [FONT=&amp]کفشای عروسکیمو پام کردم و آروم از پله ها رفتم پایین ... دستکشهای صورتیمم دستم کردم ....[/FONT]
    [FONT=&amp]حالا فقط منو رها همو میشناختیم ! چون لباسای همو دیده بودم ! دوباره جوگیر شدمو رها رو بغـ*ـل کردم![/FONT]
    [FONT=&amp]-واااای رها ! تو بهترین کسی هستی که من تو این دنیا دارم ! درست همون لباسی که میخواستم ! ممنونم رها ... ممنونم ![/FONT]
    [FONT=&amp]به زور منواز خودش جداکرد .... دوباره باتعجب بهم خیره شد ! [/FONT]
    [FONT=&amp]-چی میگی ؟! کدوم لباس ؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]به لباس تنم اشاره کردم .. [/FONT]
    [FONT=&amp]-من ؟ من اینو خریدم ؟! کی گفته ؟!!! [/FONT]
    [FONT=&amp]طوری میگفت "[/FONT][FONT=&amp]من [/FONT][FONT=&amp]" که انگاریک قتل روانداختم گردنش !!! [/FONT]
    [FONT=&amp]-یعنی تو ... این لباس رو برای من نخریدی ؟! پس واسه کی خریدی ؟!!! [/FONT]
    [FONT=&amp]کلافه گفت : سارا من اصلا اون لباس رو نخریدم ... میفهمی ؟! نخریدم ![/FONT]
    [FONT=&amp]پس کی خریدَش ؟! وای ... نه من اصلا قرار نیست دیوونه بشم ! چندتا نفس عمیق کشیدم ... من آرومم![/FONT]
    [FONT=&amp]باصدایی به خودم اومدم : سارا ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]سرمو گرفتم بالا ... مردی بود که بالماسکه ی مشکی زده بود و درحالیکه یک دستش تو جیبش بود و بادست دیگش یک جام رو گرفته بود... روبروم ایستاده بود ... اخم کردم و ازش فاصله گرفتم : ببخشید...[/FONT]
    [FONT=&amp]خواستم برم که دستمو گرفت ![/FONT]
    [FONT=&amp]-منم دیوونه ... کامران ![/FONT]
    [FONT=&amp]-کامی تویی ؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]-آره عزیزم ! چقدر قشنگ شدی ... [/FONT]
    [FONT=&amp]خندیدم و سرمو انداختم پایین ... ولی زیرچشمی بهش نگاه کردم ![/FONT]
    [FONT=&amp]کت شلوار مشکی وپیرهن مردونه ی سفید تنش بود ! [/FONT]
    [FONT=&amp]لباسم بلند بود برای همین مجبور بودم گوشه شو بگیرم تا بتونم راه برم ! آروم حرکت میکردم... تقریبا همه مهمونا اومده بودن ... همه ایستاده بودن و حسابی مشغول حرف زدن بودن ... دنبال رها میگشتم ولی تو اون شلوغی و صدای بلند موزیک نمیتونستم پیداش کنم...ازبلندی صدای موزیک سردرد گرفتم ! باعجله داشتم میدویدم درحالیکه به پشت سر نگاه میکردم ! محکم به یکی برخورد کردم ... درحالیکه سرمو ماساژمیدادم گفتم : آهای ! حواستو جمع کن ![/FONT]
    [FONT=&amp](تو حواست پرت بود و به پشت سر نگاه میکردی ... اون حواسشو جمع کنه ؟!!)[/FONT]
    [FONT=&amp]تو یک حرکت دستشو دور کمرم حلقه کردو فاصله ی بینمون رو از بین برد ! سرمو گرفتم بالا ... بادیدنش لبخند زدم : کامی ... ترسیدم ! [/FONT]
    [FONT=&amp]چند لحظه نگاهش رو من قفل شده بود ... ماسک زده بود و نمیتونستم چهره شو ببینم ! فقط از ماسک مشکی و کت شلوار همرنگش که پوشیده بود فهمیدم کامرانه ![/FONT]
    [FONT=&amp]درحالیکه سعی داشتم هولش بدم خندیدم : کامی ولم کن ... [/FONT]
    [FONT=&amp]باصدای گرفته ای گفت : تو مال منی !!!! [/FONT]
    [FONT=&amp]خندیدم : باشه بابا ! چرا صدات گرفته ؟! خوبی ؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]آروم گفت : خیلی وقته که خوب نیستم !!! [/FONT]
    [FONT=&amp]چرا اینطوری شده ؟! تمام مدت داشتم سعی میکردم ازش فاصله بگیرم ولی فایده نداشت ! همش نگاهمو میدزدیدم ! حتماچیزی مصرف کرده !!![/FONT]
    [FONT=&amp]-خیلی دوستت دارم ! [/FONT]
    [FONT=&amp]خندیدم : منم دوستت دارم !!! حالا ولم کن ... [/FONT]
    [FONT=&amp]-یعنی کسی مجبورت نکرده که باهام ازدواج کنی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]-نه کامی ! من دوستت دارم ... من خوشبخت ترین دختر دنیام چون قراره باتو ازدواج کنم !!! [/FONT]
    [FONT=&amp]صدای نفسهای نامنظمش رو شنیدم ... دستشو گذاشت رو قلبش و سرفه کرد ! سرفه های مکرری که باترس گفتم : کامی خوبی عزیزم ؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]این عزیزم رو از کجا آوردم ؟!! [/FONT]
    [FONT=&amp]همچنان سرفه میکرد ولی سرشو تکون داد و از م فاصله گرفت ! هنوز تو شوک بودم ... باورم نمیشه ! کامران که خیلی خودخواه و زور گو بود ! چرا الان یهو نظر منو در مورد خودش پرسید ؟!!! چرا عطرشو عوض کرده بود ... اونقدر عطرش بهم آرامش میداد که دلم میخواست تاابد تو آغوشش بمونم ! یادم باشه بهش بگم همیشه از این عطر استفاده کنه ![/FONT]
    [FONT=&amp]آهنگ رقـ*ـص رو قطع کردن من که رقـ*ـص بلد نبودم اگر هم بلدباشم هیچوقت توجمع نمیرقصم ! از اول تا آخر دست به سـ*ـینه یک گوشه نشسته بودم ! چراغ ها رو تازه روشن کردن ! وای چقدر خوب شد ... ازاون موقع همش تاریک بود ... همه ماسک داشتن ! خیلی ترسناک شده بود !!!( بیشتر شبیه هالوین بوده تا تولد )[/FONT]
    [FONT=&amp]نوبت کیک رسید ... اکیپ رها اینا که خیلی کم بودن ! چرا مهمونا این همه اَن ؟! رها و فرانک کیک رو تزیین کرده بودن ! خیلی قشنگ شده بود ... همش شکلات بود ! توت فرنگی هم روش داشت وشمع شماره 18روکیکش خودنمایی میکرد ...[/FONT]
    [FONT=&amp]پس رها 18 سالشه ! من نمیدونم الان دقیقا چندسالمه ...فقط درهمین حد میدونم که از رها بزرگترم!!! مراسم کیک خوری هم تموم شدو همه کادو دادن ...همه خودشون رو کشته بودن و کادو های گرون قیمت خریده بودن ... ولی مال من کاملا معنوی بود ! رها بادیدن کادوی من بهت زده بهم نگاه کرد ...( البته خاطر نشان کنم که فقط رها ماسکش رو برداشته بود !) نمیدونم چرا اونطوری نگاه میکرد ! حتما از نقاشیم خوشش نیومده ... [/FONT]
    [FONT=&amp]مهمونا که رفتن فقط اکیپ دوستای رها موندن ... همه دور هم تو آلاچیغ جمع شدن و نشستن به حرف زدن و قهوه مینوشیدن ! منم بینشون نشسته بودم ... ای بابا ! انگار ازاون ماسکای مسخره هنوز خسته نشدن چرا درش نمیارن ؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]صدای بلند رها توجهم رو جلب کرد : خب دوستان میریم سراغ فال ![/FONT]
    [FONT=&amp]صدای تشویق همه بلند شد ...[/FONT]
    [FONT=&amp] فال دیگه چیه ؟! همه به فنجونای خالیشون نگاه میکردن ... یکیشون که هنوز نتونستم تشخیص بدم کیه [/FONT]
    [FONT=&amp]فنجونارو جمع کرد ! کلا سه تا دختر تو گروهشون هست : فرانک .رها . شیوا ! اون یکی هم که ماسکش رو برداشته ستاره اس ! که البته جدیدا اومده تو گروهشون و تازه با فرهاد ازدواج کرده ! رها هم که ماسک نداره ...پس یا فرانکه یاشیوا![/FONT]
    [FONT=&amp]رها بلند گفت : شیوا شروع کن ![/FONT]
    [FONT=&amp]همه باهم گفتن : رها باختی ![/FONT]
    [FONT=&amp]رها تازه فهمیده بود چی گفته ...[/FONT]
    [FONT=&amp]اوه پس اینا مسابقه راه انداخته بودن ! [/FONT]
    [FONT=&amp]شیوا شروع کرد به فال گرفتن .... [/FONT]
    [FONT=&amp]فنجون اول رو گرفت تو دستش : این فنجون حاوی یکسری اشکال مثل : غرور...غرور...غرور...خــ ـیانـت . دورویی ودروغه ![/FONT]
    [FONT=&amp]همه باهم گفتن : وای وای وای !!!! [/FONT]
    [FONT=&amp]شیوا ادامه داد : خب فنجون بعدی : این یکی پراز شکله ! نمیتونم چیزی ازش بفهمم ! خیلی شلوغه![/FONT]
    [FONT=&amp]ولی یک مفهوم کلی میتونم بهتون در موردش بگم ... من تو این فنجون پاکی میبینم !سادگی و زیبایی میبینم ... [/FONT]
    [FONT=&amp]یهو کلافه گفت : خیلی پیچیده اس دیگه نمیتونم ![/FONT]
    [FONT=&amp]فنجون بعدی رو دید : این یکی اشکالش عبارتِ از : غرور... خــ ـیانـت .دورویی .دروغ ![/FONT]
    [FONT=&amp]همه گفتن : اینارو که یک بار گفتی ! [/FONT]
    [FONT=&amp]شیوا بااعتراض گفت : خب چیکار کنم ؟! دروغ بگم ؟! همینا بود دیگه ![/FONT]
    [FONT=&amp]فنجون بعدی رو گرفت تو دستش و بهش دقیق شد ... بعداز کلی مکث گفت : من تو این یکی چیزی جز عشق نمیبینم !!! [/FONT]
    [FONT=&amp]همه باهم گفتن : اوووو ووو ! بابا ایول دمش گرم !!![/FONT]
    [FONT=&amp]لیوان بعدی رو گرفت : این یکی خیلی تنهاست ! [/FONT]
    [FONT=&amp]بعدی : این یکی یک غم بزرگ نو دلش داره ... [/FONT]
    [FONT=&amp]بعدی : این یکی شکست عشقی خورده ![/FONT]
    [FONT=&amp]بعدی : این یکی دختربازه !!! واقعا خجالت آوره ... ترجیح میدم دیگه چیزی نگم ![/FONT]
    [FONT=&amp]همه باهم گفتن : خب اینکه تابلوئه مال کیه ![/FONT]
    [FONT=&amp]شیوا گفت : بله همه میدونیم ولی نباید کسی بگه ! باید نقطه ضعف طرف رو بگید ... حواستون باشه که مثل رها از دور خارج نشین ![/FONT]
    [FONT=&amp]رها بااعتراض گفت : نخیرم حساب نیست ![/FONT]
    [FONT=&amp]یکی از آقایون که نمیدونستم کیه گفت : رها جرزنی نکن ![/FONT]
    [FONT=&amp]همه باید در یک فرصت مناسب دنبال یک راهی میگشتن تا ماسکهای همو بردارن ! ولی اگه کسی مثل رها میفهمید که شخصی که قراره قهوه بگیره شیواست نبایدواضح میگفت ! باید نقطه ضعف طرف رو میگفتی /! کسی حق نداشت تا همه ماسکشون رو در نیاوردن بره خونش ![/FONT]
    [FONT=&amp]بعد از اینکه همه ی فنجونا تموم شد هرکسی فنجون خودش رو برداشت ! [/FONT]
    [FONT=&amp]هرکسی هم شناخته میشد ماسکش رو برمیداشت ... الان کسانی که ماسکشون رو برداشته بودن : رها و شیوا ستاره بودن ! [/FONT]
    [FONT=&amp]بازی دوباره شروع شده بود ... فقط آقایون ناشناخته مونده بودن و فرانک ![/FONT]
    [FONT=&amp]رها مرموزانه به طرف یکی شون حرکت کرد و پشت سرش ایستاد ... بلند گفت : وای بچه ها قورباغه ![/FONT]
    [FONT=&amp]هیچکس حرکتی نکرد ولی یک نفر پرید بالا و گفت : باحضرت فیل ! کجاست ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]همه زدن زیر خنده و باهم گفتن : ماسکت رو بردار سامیار !!! [/FONT]
    [FONT=&amp]اینا دیگه کی بودن بابا ! [/FONT]
    [FONT=&amp]رها درحالیکه ازخنده به نفس نفس افتاده بود گفت : سامی ؟! جون من چرا از قورباغه میترسی ؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]سامیار نفسش و آه مانند دادبیرون و گفت : موضوع برمیگرده به وقتی که بچه بودم ... میدونید دیگه همه ترسهای آدم ریشه در کودکی داره ... یک روز داشتم تو حیاط خونمون بازی میکردم که دیدم یک قورباغه کنار حوضمون نشسته ... رفتم سمتش ولی هیچ تکونی نخورد ! بهش دست زدم ... ولی بازهم تکونی نخورد![/FONT]
    [FONT=&amp]خلاصه تا یک ساعت من بهش ور میرفتم ولی بی فایده بود ... تا اینکه یهو چنان پررشی زد که ده متر پریدم بالا ! من ازش قطع امید کرده یودم ولی اون زنده بوده ! خب خیلی حس بدیه دیگه ... تصور کنید یک مرده زنده شه ! چه حالی پیدا میکنین ؟! [/FONT]
    [FONT=&amp]همه زدن زیر خنده : برو بابا ! همین ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]سامیار سرشو انداخت پایین و شونه هاشو انداخت بالا ... بیچاره هیچکس درکش نمیکرد !!! [/FONT]
    [FONT=&amp]چند ساعت همینطوری بی حوصله به هم خیره بودیم ... [/FONT]
    [FONT=&amp]رها گفت : فکر کنم شب همتون اینجا هستین ![/FONT]
    [FONT=&amp]یهو همه یاهم گفتن : امیر کیان !!!! [/FONT]
    [FONT=&amp]سریع بلند شدمو ناخودآگاه ایستادم ... باچشمم دنبالش میگشتم ! دنبال اسمی که فقط تو رویا شنیدم !!! ولی اثری ازش نبود ... رها دستشو گذاشت رو شونم : ماسکت رو بردار سارا ! [/FONT]
    [FONT=&amp]ماسکم رو درآوردم ... همه بهم خیره بودن ! باشرمندگی سرمو انداختم پایین ! اصلاحواسم نبود منم تو بازی هستم !!![/FONT]
    [FONT=&amp]صدای بلند کسی باعث شد سرمو بلند کنم...اون شخص که میدونستم کامرانه داشت بهم نگاه میکرد : حالا دیگه نقطه ضعفت [/FONT]
    [FONT=&amp]شده اَمی... [/FONT]
    [FONT=&amp]رها دستش رو گذاشت رو دهنش و مانع ادامه دادن حرفش شد ! بلند باخنده گفت : خب ... کامی جون ماسکت رو بردار [/FONT]
    [FONT=&amp]کامران باخشم ماسکش رو کند و انداخت اونطرف ! دیگه صبرنکرد ورفت ...[/FONT]
    [FONT=&amp]رها بااشتیاق دستاشو به هم کوبید ...آروم گفت : خب سه نفرموندن ![/FONT]
    [FONT=&amp](آرمین . فرهاد.فرانک )[/FONT]
    [FONT=&amp]رها درحالیکه توی چشماش شیطنت موج میزد گفت : بچه ها حالا فعلا بازی رو بیخیال بشین ! پنجشنبه یک پارتی توپ و باحال راه انداختن ... که توش پره دختره ! دخترای داف ... من که دهنم آب افتاد پسرارو نمیدونم !!! [/FONT]
    [FONT=&amp]یهو یکی بلند گفت : ساعت چند ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]رها باخنده گفت : ساعتش بماند ... ماسکت رو بردار آرمین ![/FONT]
    [FONT=&amp]آرمین ماسکش رو در آورد ... واقعا جذاب بود ! [/FONT][FONT=&amp]ولی دلیل نمیشه که ... مگه هرکی جذابه باید آدم بدی باشه ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]کلافه گفت : شماهم بااین بازی مسخرتون ![/FONT]
    [FONT=&amp]رها بلند خندید : هاهاها ... حالاکه باختی ؟! بازی ما شد مسخره آره ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]بعداز چنددقیقه رها باچهره ی وحشت زده بلندشد و جیغ زد : یا خدا ! این سگه رو کی راه داده تو خونمون ؟!!![/FONT]
    [FONT=&amp]چنان طبیعی نقش بازی کرد که علاوه بر فرانک منم پا به فرار گذاشتم ! البته فرانک دوید سمتِ گربش ![/FONT]
    [FONT=&amp]صدای قهقهه ی رها توجه همه رو جلب کرد : فرانک ماسکت رو بردا ![/FONT]
    [FONT=&amp]همه باهم دست زدن و گفتن... رها بین اون همه تشویق و سوت بلند گفت : برنده ی بازی رو اعلام میکنم...[/FONT]
    [FONT=&amp]فرهااااا د ![/FONT]
    [FONT=&amp]رها باخوشحالی گفت : حالا فنجوناتونو رو کنین ببینم ![/FONT]
    [FONT=&amp]همه فنجوناشون رو گرفته بودن سمت رها ...رها خندید و باشیطنت گفت : خب از همکار محترم خانوم شیوا خواهشمندم تشریف بیارن ! [/FONT]
    [FONT=&amp]شیوا رفت و یکی یکی فال هارو دوباره خوند ![/FONT]
    [FONT=&amp] -رها اول از همه فنجون خودت رو بده ![/FONT]
    [FONT=&amp]رها فنجونش رو داد بهش ... شیوا گفت : دروغگو . خــ ـیانـت کار . دو رو !!![/FONT]
    [FONT=&amp]همه بهش نگاه کردن و سرشون رو به نشانه ی تاسف تکون دادن همه باهم گفتن: نچ نچ نچ ![/FONT]
    [FONT=&amp](یعنی این هماهنگیشون منو کشته ! )[/FONT]
    [FONT=&amp]رها باسماجت گفت : فالهای تو همیشه چرته ![/FONT]
    [FONT=&amp]شیوا : این و نگی چی بگی ؟![/FONT]
    [FONT=&amp]رها پشت چشم نازک کردو نشست ! شیوا رفت سمت سامیار و فنجونش رو گرفت :اون که از همه تنهاتر بود![/FONT]
    [FONT=&amp]همه باهم گفتن : آخی طفلکی ! [/FONT]
    [FONT=&amp]سامیار بیچاره سرشو انداخت پایین ! آخی چقدر گوگولیه ! از قورباغه میترسه ![/FONT]
    [FONT=&amp]کامران رفته بود ولی فنجونش هنوز بود ! شیوا به محض دیدنش گفت : دروغگو . خــ ـیانـت کار . دو رو ![/FONT]
    [FONT=&amp]همه گفتن : دقیقا مثل رها ! نچ نچ نچ ! [/FONT]
    [FONT=&amp]رها در حالیکه دست به سـ*ـینه باسماجت نشسته بود سرشو به حالت قهر چرخوند : نخیرم !!! [/FONT]
    [FONT=&amp]شیوا بادیدن فنجون فرهاد گفت : غم بزرگی تو دلت داری ![/FONT]
    [FONT=&amp]همه گفتن : آخی فرهاد ! [/FONT]
    [FONT=&amp]-فرانک شکست عشقی خوردی ![/FONT]
    [FONT=&amp]چندلحظه همه سکوت کرده بودن و فرانک سرش پایین بود ... یهو زد زیرگریه و مثل کامران از خونه رفت بیرون ! گربش هم دنبالش میدوید و خودش رو میمالید به کفشِ فرانک ! پس دلیل گریه ی فرانک شکست عشقی بوده !!! [/FONT]
    [FONT=&amp]-واما سارا ! [/FONT]
    [FONT=&amp]به فنجونم نگاه کردو لبخند زد ...دستمو گرفت و ادامه داد : تو قلب بزرگ و مهربونی داری ! خیلی پاکی ... ودرعین حال خیلی هم زیبایی ... [/FONT]
    [FONT=&amp]خوش به حال کسی که قراره همیشه کنارت بمونه ! امیدوارم لیاقتت رو داشته باشه ![/FONT]
    [FONT=&amp]-یک نفر هم بود که تو فالش فقط عشق بود ... [/FONT]
    [FONT=&amp]رها گفت : آره اون مال یکی بوده که قبل از ما قهوه خورده ! فنجونش همینجا توی آلاچیق بود ![/FONT]
    [FONT=&amp]نگاه همه خیره موند روی همون یک فنجونی که رو میز مونده بود ...سکوت نفسگیری توفضا بوجوداومده بود ...فقط [/FONT]
    [FONT=&amp]شیوا آروم گفت : صاحب اون قهوه یک مرد خسته و تنهاست ... که قلبش فقط برای یک نفرمیتپه !اون قلب فقط برای عشق زنده اس !!! [/FONT]
    [FONT=&amp]دلم قهوه میخواد .... همین حالاباتو...مثل قهوه آروم بنوشم صداتو ...[/FONT]
    [FONT=&amp]نگات حال منو خوب میکنه خوب بلده ...ببین فال من از چشمای تو خوب اومده ![/FONT]
    [FONT=&amp]دلم خیلی داره از دیدنت ذوق میکنه ...تو هم داره دلت به سمت من سرمیخوره ! [/FONT]







     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا