- عضویت
- 2018/10/07
- ارسالی ها
- 1,273
- امتیاز واکنش
- 47,038
- امتیاز
- 1,040
- سن
- 21
ژاله که معلوم بود خیلی تو ذوقش خورده، گفت:
- خب دیگه من برم به بقیه مهمونها برسم. از خودتون پذیرایی کنید.
و بعد رفت.
با رفتن اون، من و آرشام دوباره روی صندلیهامون نشستیم.
- این دختره چرا اینجوری بهت نگاه میکرد؟
- اون آشغال عمداً خودش رو به شهرام نزدیک کرد تا از اون راه بتونه به من نزدیک بشه؛ ولی وقتی فهمید شهرام بهش علاقه داره، اون عکسها به دست شهرام رسید که بعدش شهرام تصادف کرد.
- مگه قبلاً تو رو دیده بود؟
- تو یه مهمونی که من و شهرام با هم بودیم و اونم بود، متأسفانه بله منو دید. بعدم به بهونه ادامه تحصیل رفت آمریکا. حالا دوباره برگشته.
- اعصاب خودت رو خرد نکن. ولی قشنگ معلوم بود وقتی منو مثلاً بهعنوان عشقت معرفی کردی، تو ذوقش خورد.
- مگه نیستی؟
- چی؟
- عشقم.
بهوضوح سرخشدن گونههام و عرق سردی که پشت کمرم نشست رو حس کردم.
بهزور و بدبختی، با تتهپته گفتم:
- آرشام... الان وقت مناسبی... ب... برای شوخیکردن نیست!
آروم دم گوشم گفت:
- بذار این جریانها تموم بشه، بعد فرق شوخی و جدیش رو بهت میگم.
دیگه مطمئنم آرشام هم من رو دوست داره. ولی چرا حس خوبی ندارم؟ نکنه قراره اتفاقی بیفته؟ نه خدا! اتفاق بدی نیفته.
بعد از خوردن غذا، نوبت به رقـ*ـصیدن رسید.
آرشام رو به من گفت:
- بلند شو بریم برقـ*ـصیم.
- چی؟!
- نکنه انتظار داری تا آخر مهمونی عین این کرولالها بشینیم یه گوشه و دوروبر رو نگاه کنیم؟
- ولی آخه...من...چیزه... رقـ*ـص بلد نیستم.
- چی؟! تو اولین دختری هستی که میبینم این رو میگی.
- میدونم.
- نگران نباش، من بلدم. فقط تو بیا، بقیهش رو بسپر به من. ژاله و شهاب دارن نگاهمون میکنن؛ اگه نریم، مشکوک میشن.
بهناچار قبول کردم.
آرشام بلند شد و با صدایی که ژاله و شهاب هم بشنون، گفت:
- آتناجان؟ افتخار یه دور رقـ*ـصیدن رو میدی؟
منم برای روکمکنی ژاله و شهاب کـثافت، با یه لبخند ملیح گفتم:
- آره عزیزم.
و دستم رو توی دستش که بهسمت من دراز شده بود، گذاشتم. باهم رفتیم وسط پیست رقـ*ـص و با آهنگ ملایمی که گذاشته بودن، شروع به رقـ*ـصیدن کردیم.
خیلی آروم و ماهرانه میرقـ*ـصید. از اون فاصله نزدیک خوشگلتر به نظر میاومد. اینقدر قشنگ میرقـ*ـصید که منم خواهوناخواه همراه با اون میرقـ*ـصیدم و همه آدمهای اطرافمون محو تماشای ما دوتا شده بودن. تقریباً پیست خالی شده بود و این وسط ما مرکز توجه بودیم.
خدایا نمیدونم با این همه، چرا اون حس بد از بین نمیره! امیدوارم اتفاق بدی نیفته؛ مخصوصاً برای آرشام!
- خب دیگه من برم به بقیه مهمونها برسم. از خودتون پذیرایی کنید.
و بعد رفت.
با رفتن اون، من و آرشام دوباره روی صندلیهامون نشستیم.
- این دختره چرا اینجوری بهت نگاه میکرد؟
- اون آشغال عمداً خودش رو به شهرام نزدیک کرد تا از اون راه بتونه به من نزدیک بشه؛ ولی وقتی فهمید شهرام بهش علاقه داره، اون عکسها به دست شهرام رسید که بعدش شهرام تصادف کرد.
- مگه قبلاً تو رو دیده بود؟
- تو یه مهمونی که من و شهرام با هم بودیم و اونم بود، متأسفانه بله منو دید. بعدم به بهونه ادامه تحصیل رفت آمریکا. حالا دوباره برگشته.
- اعصاب خودت رو خرد نکن. ولی قشنگ معلوم بود وقتی منو مثلاً بهعنوان عشقت معرفی کردی، تو ذوقش خورد.
- مگه نیستی؟
- چی؟
- عشقم.
بهوضوح سرخشدن گونههام و عرق سردی که پشت کمرم نشست رو حس کردم.
بهزور و بدبختی، با تتهپته گفتم:
- آرشام... الان وقت مناسبی... ب... برای شوخیکردن نیست!
آروم دم گوشم گفت:
- بذار این جریانها تموم بشه، بعد فرق شوخی و جدیش رو بهت میگم.
دیگه مطمئنم آرشام هم من رو دوست داره. ولی چرا حس خوبی ندارم؟ نکنه قراره اتفاقی بیفته؟ نه خدا! اتفاق بدی نیفته.
بعد از خوردن غذا، نوبت به رقـ*ـصیدن رسید.
آرشام رو به من گفت:
- بلند شو بریم برقـ*ـصیم.
- چی؟!
- نکنه انتظار داری تا آخر مهمونی عین این کرولالها بشینیم یه گوشه و دوروبر رو نگاه کنیم؟
- ولی آخه...من...چیزه... رقـ*ـص بلد نیستم.
- چی؟! تو اولین دختری هستی که میبینم این رو میگی.
- میدونم.
- نگران نباش، من بلدم. فقط تو بیا، بقیهش رو بسپر به من. ژاله و شهاب دارن نگاهمون میکنن؛ اگه نریم، مشکوک میشن.
بهناچار قبول کردم.
آرشام بلند شد و با صدایی که ژاله و شهاب هم بشنون، گفت:
- آتناجان؟ افتخار یه دور رقـ*ـصیدن رو میدی؟
منم برای روکمکنی ژاله و شهاب کـثافت، با یه لبخند ملیح گفتم:
- آره عزیزم.
و دستم رو توی دستش که بهسمت من دراز شده بود، گذاشتم. باهم رفتیم وسط پیست رقـ*ـص و با آهنگ ملایمی که گذاشته بودن، شروع به رقـ*ـصیدن کردیم.
خیلی آروم و ماهرانه میرقـ*ـصید. از اون فاصله نزدیک خوشگلتر به نظر میاومد. اینقدر قشنگ میرقـ*ـصید که منم خواهوناخواه همراه با اون میرقـ*ـصیدم و همه آدمهای اطرافمون محو تماشای ما دوتا شده بودن. تقریباً پیست خالی شده بود و این وسط ما مرکز توجه بودیم.
خدایا نمیدونم با این همه، چرا اون حس بد از بین نمیره! امیدوارم اتفاق بدی نیفته؛ مخصوصاً برای آرشام!
آخرین ویرایش توسط مدیر: