- عضویت
- 1970/01/01
- ارسالی ها
- 2,393
- امتیاز واکنش
- 96,316
- امتیاز
- 1,036
- چقدر این حرف مردم زندگیها رو بههم ریخته، حاجی خودت که شاهدی، خودت که میبینی، بعدم آبروت نرفته، به خدا کیان فوقش دوباره ازدواج میکنه یه جای بهتر. بعد همه میفهمن که نباید حرف الکی میزدن. از اولم همین بودی، برای حرف مردم زندگی میکردی، گـ ـناه منِ مادر چیه آقا؟! من نمیذارم بچهم ازم دور بشه.
- همین که گفتم.
نگاه پر از خشمش به من افتاد:
- برید وسایلاش رو جمع کنید زودتر بره تا آبروم بیشتر از این نرفته و نحسیش دامن ما رو نگرفته.
خدایا این دنیای توئه؟! تو که خودت خوبی، چرا بندههات اینجوریان! خدایا کجای دنیا پدر بهخاطر حرف مردم به بچهش میگـه شوم، اونو از خونهش میندازه بیرون؟!
با زحمت از جام بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم و مشغول جمع کردن وسایلام شدم. تمام تنم درد میکرد.
- نکنه حاجی پدر واقعیم نباشه، آخه مگه پدرا دخترشون رو الکی دعوا میکنن، میندازن بیرون؟! آره حاجی بابای واقعیم نیست؛ وگرنه من که کاری نکردم، فقط زن امیرحسین شدم... به خدا من نحس نیستم، دِ اگه نحس بودم که همه باید تا الان مرده بودن.
زیر لب این حرفا رو میزدم و اشک میریختم، روسری مامان که گوشهی اتاقم افتاده بود رو برداشتم بوش کردم.
- مامان به خدا من نحس نیستم، نیستم!
جملهی آخرم رو با داد و هقهق گفتم که کیارش اومد سمتم و بغلم کرد:
- آروم باش خواهری، به خدا میدونیم، بابا عصبانیه یه چیزی گفته. آروم میشه به خدا میفهمه چه اشتباهی کرده.
- داداشی خواهرت بیپناه شده، کجا برم آخه؟ یه زن بیوه که خانوادهشم رهاش کردن.
- ما که نمردیم! بابا بهت پشت کرده، من هستم، مامان هست، عمو هست.
- همین که گفتم.
نگاه پر از خشمش به من افتاد:
- برید وسایلاش رو جمع کنید زودتر بره تا آبروم بیشتر از این نرفته و نحسیش دامن ما رو نگرفته.
خدایا این دنیای توئه؟! تو که خودت خوبی، چرا بندههات اینجوریان! خدایا کجای دنیا پدر بهخاطر حرف مردم به بچهش میگـه شوم، اونو از خونهش میندازه بیرون؟!
با زحمت از جام بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم و مشغول جمع کردن وسایلام شدم. تمام تنم درد میکرد.
- نکنه حاجی پدر واقعیم نباشه، آخه مگه پدرا دخترشون رو الکی دعوا میکنن، میندازن بیرون؟! آره حاجی بابای واقعیم نیست؛ وگرنه من که کاری نکردم، فقط زن امیرحسین شدم... به خدا من نحس نیستم، دِ اگه نحس بودم که همه باید تا الان مرده بودن.
زیر لب این حرفا رو میزدم و اشک میریختم، روسری مامان که گوشهی اتاقم افتاده بود رو برداشتم بوش کردم.
- مامان به خدا من نحس نیستم، نیستم!
جملهی آخرم رو با داد و هقهق گفتم که کیارش اومد سمتم و بغلم کرد:
- آروم باش خواهری، به خدا میدونیم، بابا عصبانیه یه چیزی گفته. آروم میشه به خدا میفهمه چه اشتباهی کرده.
- داداشی خواهرت بیپناه شده، کجا برم آخه؟ یه زن بیوه که خانوادهشم رهاش کردن.
- ما که نمردیم! بابا بهت پشت کرده، من هستم، مامان هست، عمو هست.
آخرین ویرایش توسط مدیر: