از جلوی چند تا اتاق که رد شدی متوجه این میشی که اینجا مدرسس.
بالاخره جلوی یکی از این کلاسا میایستن و درو باز میکنن.
یه ربات مرتب که ظاهر زیبایی داشت با چشای سیاه سردش بهت زل میزنه. با صدای زنونه ای با ربات پلیس صحبت میکنه.
-اینا چرا پیش شمان؟
- توی خیابون پرسه میزدن.
-ادمیزاد خیلی احمقه...باید بیان زیر دست من تا ادما ی باهوشی بشن..
و دست تو و مهین رو با خوش کشید و داخل برد.
تکو توک بچه توی کلاس نشسته بود و تنها نگاهشون پای تخته بود...به ساعت روی دیوار نگاهی انداختی...
حدود 25 دقیقه گذشته بود.
رو به روی یک نیمکت می ایستید...با فشاری که روی شونت میاره روی صندلی میشینی و به مهین و ربات زل میزنی...
اگه از هم دور باشید نمیتونید به راحتی فرار کنید. چون مهین همین جوری سر به هوا هست... و پیدا کردنش هم مشکل!
مهین هم صندلی جلویی میشینه و ربات به جایگاه اصلی خودش ینی پشت میز بر میگرده...
-خب میخوام درس بپرسم.
سرتو به سمت چپ و راست میچرخونی... این جا هم ول کنت نیستن! رنگ همه به طور واضحی میپره و سفید میشه...تو هم نگران میشی...مگه میخواد چیکار کنه؟
-تو...پسری که موهای زشت و قرمزی داری!
پسرک با ترس و لرز از جاش بلند میشه...موهای فرفری و قرمزی داشت و حسابی به صورت گرد وتپلش میومد... ولی منظورش از زشت چی بود؟ شاید ربات مو نداره و حسودیش میشه!
اصن مگه رباتا حس و مس دارن؟
از حسادت ربات چیزی سر در نمیاری...
-جنگ جهانی اول چه سالی بود؟؟؟
سکوت همه جا رو بر میداره...حتی صدای نفس کشیدن هم شنیده نمیشه....
تو هم ناخودآگاه به ذهنت فشار میاری... چه سالی بود؟؟؟
پسرک با کمی من من جواب داد:
-۱۹۱۸میلادی؟!
ربات با عصبانیت به سمتش روانه میشه... صدای برخورد پاهای آهنیش به سرامیک کف کلاس ؛ ناقنوس مرگ رو به صدا میاره!
-تو خیلی احمقی...پسره ی نفهم.
دستش رو میگیره و میکشه به سمت یه جعبه ی فلزی گوشه ی کلاس...
-میدونم چیکارت کنم...تو به درد زندگی کردن نمیخوری... حق زندگی نداری!
پسرک رو داخل جعبه انداخت...یا همون کمد فلزی...دکمه ای رو فشرد و صدای جیغ و داد دلخراشی به گوش رسید.
بعد از دو مین درو باز کرد و از داخلش پیچ و مهره بیرون اورد و شروع کرد به خوردن...
وحشت زده به مهین نگاه میکنی که زل زده به ربات...
ربات پیچ و مهره خوار؟؟؟؟ یا آدم خوار!
از جات بلند میشی و به سمتش میری...
ربات سرشو میچرخونه و به هر دوتون نگاه میکنه... نگاهش باعث میشه تنت مور مور بشه و سردت بشه!
با یه حرکت ساعت رو از توی جیبت در میاری و دستتو روی شونه ی مهین میذاری....
دروازه دقیقا کنار ربات باز میشه...
عجب شانسی!
ولی حواسش نیست...با قدرت هر چه تمام تر به اون سمت میدوئی... ربات تکونی نمیخوره...
شاید فکر میکنه میخوی از این همه مهمون نوازی تشکر و قدر دانی کنی...
ولی تو از کنارش رد میشی و به سمت دروازه میری...
همون طور که بدنت مور مور میشه به پشت سرت نگاهی میندازی.
ربات هم پشت سرتون میاد...چند بار دستشو برای گرفتن دستت دراز میکنه ولی...
شماها زود تر از دروازه رد میشید و پشت سرتون بسته میشه...
اوووف...همزمان با مهین میپری از دروازه خارج میشی...
وقتی که داشتی فرار میکردی حواست نبود کدوم دکمه رو زدی...
برای همین با تعجب به درختای اطرافت نگاه میکنی...
-جنگله؟!
-نمیدونم.
-روی چه دکمه ای زدی؟
گنگ نگاش میکنی.
بالاخره جلوی یکی از این کلاسا میایستن و درو باز میکنن.
یه ربات مرتب که ظاهر زیبایی داشت با چشای سیاه سردش بهت زل میزنه. با صدای زنونه ای با ربات پلیس صحبت میکنه.
-اینا چرا پیش شمان؟
- توی خیابون پرسه میزدن.
-ادمیزاد خیلی احمقه...باید بیان زیر دست من تا ادما ی باهوشی بشن..
و دست تو و مهین رو با خوش کشید و داخل برد.
تکو توک بچه توی کلاس نشسته بود و تنها نگاهشون پای تخته بود...به ساعت روی دیوار نگاهی انداختی...
حدود 25 دقیقه گذشته بود.
رو به روی یک نیمکت می ایستید...با فشاری که روی شونت میاره روی صندلی میشینی و به مهین و ربات زل میزنی...
اگه از هم دور باشید نمیتونید به راحتی فرار کنید. چون مهین همین جوری سر به هوا هست... و پیدا کردنش هم مشکل!
مهین هم صندلی جلویی میشینه و ربات به جایگاه اصلی خودش ینی پشت میز بر میگرده...
-خب میخوام درس بپرسم.
سرتو به سمت چپ و راست میچرخونی... این جا هم ول کنت نیستن! رنگ همه به طور واضحی میپره و سفید میشه...تو هم نگران میشی...مگه میخواد چیکار کنه؟
-تو...پسری که موهای زشت و قرمزی داری!
پسرک با ترس و لرز از جاش بلند میشه...موهای فرفری و قرمزی داشت و حسابی به صورت گرد وتپلش میومد... ولی منظورش از زشت چی بود؟ شاید ربات مو نداره و حسودیش میشه!
اصن مگه رباتا حس و مس دارن؟
از حسادت ربات چیزی سر در نمیاری...
-جنگ جهانی اول چه سالی بود؟؟؟
سکوت همه جا رو بر میداره...حتی صدای نفس کشیدن هم شنیده نمیشه....
تو هم ناخودآگاه به ذهنت فشار میاری... چه سالی بود؟؟؟
پسرک با کمی من من جواب داد:
-۱۹۱۸میلادی؟!
ربات با عصبانیت به سمتش روانه میشه... صدای برخورد پاهای آهنیش به سرامیک کف کلاس ؛ ناقنوس مرگ رو به صدا میاره!
-تو خیلی احمقی...پسره ی نفهم.
دستش رو میگیره و میکشه به سمت یه جعبه ی فلزی گوشه ی کلاس...
-میدونم چیکارت کنم...تو به درد زندگی کردن نمیخوری... حق زندگی نداری!
پسرک رو داخل جعبه انداخت...یا همون کمد فلزی...دکمه ای رو فشرد و صدای جیغ و داد دلخراشی به گوش رسید.
بعد از دو مین درو باز کرد و از داخلش پیچ و مهره بیرون اورد و شروع کرد به خوردن...
وحشت زده به مهین نگاه میکنی که زل زده به ربات...
ربات پیچ و مهره خوار؟؟؟؟ یا آدم خوار!
از جات بلند میشی و به سمتش میری...
ربات سرشو میچرخونه و به هر دوتون نگاه میکنه... نگاهش باعث میشه تنت مور مور بشه و سردت بشه!
با یه حرکت ساعت رو از توی جیبت در میاری و دستتو روی شونه ی مهین میذاری....
دروازه دقیقا کنار ربات باز میشه...
عجب شانسی!
ولی حواسش نیست...با قدرت هر چه تمام تر به اون سمت میدوئی... ربات تکونی نمیخوره...
شاید فکر میکنه میخوی از این همه مهمون نوازی تشکر و قدر دانی کنی...
ولی تو از کنارش رد میشی و به سمت دروازه میری...
همون طور که بدنت مور مور میشه به پشت سرت نگاهی میندازی.
ربات هم پشت سرتون میاد...چند بار دستشو برای گرفتن دستت دراز میکنه ولی...
شماها زود تر از دروازه رد میشید و پشت سرتون بسته میشه...
اوووف...همزمان با مهین میپری از دروازه خارج میشی...
وقتی که داشتی فرار میکردی حواست نبود کدوم دکمه رو زدی...
برای همین با تعجب به درختای اطرافت نگاه میکنی...
-جنگله؟!
-نمیدونم.
-روی چه دکمه ای زدی؟
گنگ نگاش میکنی.
آخرین ویرایش: