داستان مسخره بازی | niloofar-mohammadi کاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

niloofar-mohammadi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/08/07
ارسالی ها
66
امتیاز واکنش
6
امتیاز
36
uc808ktgcy1kijrsnod1.jpg




Please, ورود or عضویت to view URLs content!




بسم الله الرحمن الرحیم
میگذرد روزی این شبهای دلتنگی ، میگذرد روزی این فاصله و دوری، میگذرد روزهای بی قراری و انتظار ، میرسد همان روزی که به خاطرش گذراندیم فصلها را بی بهار ، و از ترس اینکه بهم نرسیم شب تا صبح را اشک میریختیم...
تقدیم به بی رحم ترین مهربون!!
آغاز داستان:
دیانا:
صدای بحثشونو از اینجا میتونستم بشنوم،اما زحمت عجله کردن رو به خودم ندادم و مشغول تجدید آرایشم شدم
فرشته:بچه ها چرا نیومد ؟
سُلاله:نکنه پدرام بکشش؟!
الهه با جوابش دهن اون دوتا رو بست!
الهه:برید دعا کنید خون پدرام گردنتون نیوفته،وگرنه دیانا چیزیش نمیشه!
منم کارمو تموم کردم و ازبین بوته ها بیرون اومدم
سلاله و فرشته از ترس جیغ زدن
الهه:بیشعور چرا مثل آدم نمیای؟کدوم گوری بودی؟
زیر لب گفتم بازم شروع کرد به نق زدن
اما گوش های الهه تیزتر از این حرفا بودن
الهه:چی گفتی؟
من که ترسیده بودم خواستم ماست مالی کنم
من:هیچی جون تو،حالا اگه گفتین چی شد؟!
سلاله و فرشته دوباره فضولیشون گل کرد و با سوال هاشون کچلم کردن!
سلاله:چکارت داشت؟
فرشته:چی گفت؟
سلاله:با کدوم ماشینش اومده بود؟چی شد؟
فرشته:بنال دیگه!
من:اگه خفه شید میگم
الهه:دایان از اولِ اولش بگو این دوتا ک عین آدم حرف نمیزنن!
کیفمو انداختم رو ی کیف سلاله
من:جونم براتون بگه دوساعت پیش که با بچه هاخواستیم بریم سر کلاس آقا پدرام اومد و با یه قیافه ی پَکر گفت که کلاسو بپیچونم چون کارم داره...
الهه:تو هم که فرصت طلب
چشمامو گرد کردم تا مثلا انکار کنم!
الهه:خر شرک،بنال!
نفس عمیقی کشیدم تا هوای خنک پارک رو بدم توی ریه هام
ادامه دادم:القصه،سوار پرادوی مشکی پِدی جون شدم رفیم گنجنامه و بعد از یکم تفریح خوش گذرونی پدرام گفت که حرف مهمی داره و بریم یه جایی که راحت حرف بزنیم،نا گفته نمونه که نگاهش یه جوری بود،منم برای اینکه از خورده شدن پیتزام توسط لاشخور ها جلو گیری کنم گفتم که همینجا خوبه! اونم بعد ازکلی مقدمه چینی گفت که میخواد باهام ازدواج کنه
از سر جام بلند شدم گفتم :بسه پاشید بریم که گشنمه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • niloofar-mohammadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/07
    ارسالی ها
    66
    امتیاز واکنش
    6
    امتیاز
    36
    سه تا دست گیر کرد به مانتوم منو کشوندن سمت زمین و وادارم کردن به نشستن
    سلاله:گوساله زنش شدی؟
    فرشته:رفتی قاطی مرغا
    الهه:پدرام کیس خوبیه،با اینکه از تو خیلی بزرگتره اما میتونه همسر خوبی باشه
    کلافه شده بودم،گفتم:نه نه نه دوستان گلم،من با پدرام کات کردم
    هر سه تاشون با تعجب گفتن چی؟؟؟؟
    من:همین که شنیدین!
    الهه محکم زد تو،دستم و گفت درست صحبت کن
    من:ببین درسته که من پدرام رو دوست داشتم،اما نه اونقدری که بخوام زنش شم،با اون همه پارتنر هایی که اون داره مطمئنم به یه ماه نرسیده دلشو میزنم
    بچه ها همه رفتن توی فکر.
    خواستم ازتو فکر بیارمشون بیرون که داد زدم سوووووووسک!!
    بچه ها عین مرغ پر کنده بالا و پایین میپریدن،برای اینکه لو نرم خودمم همراهیشون کردم
    *
    شام رو مهمون سلاله بودیم،به مناسبت خاله شدنش!
    *
    ساعت شش بیدار شدم و بعد از اجرا کردن مقدمات نقشه ی شیطانیم دوباره خوابیدم
    ساعت هشت با غر غر های الهه بیدار شدم
    خواستم دوباره بخوابم اما فکر کردم ممکنه زیر مشت و لگد های این عقده ای ها بمیرم
    واسه همین زود بعد از شُستن دست و صورتم و شونه کشیدن به موهام لباسمو پوشیدم و بعد از خوردن یه لیوان شیر عسل از بچه ها خداحافظی کردم و قبل از اینکه الهه گیر بده از خونه رفتم بیرون...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    niloofar-mohammadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/07
    ارسالی ها
    66
    امتیاز واکنش
    6
    امتیاز
    36
    الهه:
    دختره ی دیوونه،معلوم نیس باز چه کرمی ریخته که اینجوری جیم زده.بیخیالش شدم و رو صندلی نشستم و واسه خودم لقمه گرفتم. خواستم بذارم توی دهنم اما صدای پت و مت مانع شد.لقمه رو گذاشتم روی میز و رفتم سمت اتاقشمون
    سلاله:فرشته بگو ... این بوی چیه؟!
    فرشته:من از کجا بدونم؟
    سلاله: خب نوبت تو بودن این کارو انجام بدی،تو پودر و مواد شوینده ریختی توی ماشین لباسشویی
    فرشته سر برگردوند و منو دید،کلافه شده بود و گفت:الی تورو خدا تو بیا اینو خفه کن
    با حرص گفتم چه مرگتونه؟
    سلاله مانتو به دست بهم نزدیک شد و گفت:الی اینو بو کن،بوی گ.و.ه میده
    اه...راست میگفت.حالم بهم خورد،مانتو رو از خودم دور کردم و گفتم:حتما آفتاب بهش نخورده و خوب خشک نشده
    برای اینکه بحثشون تموم شه ادامه دادم:بدون حرف اضافه حاضر شید
    از اتاق بیرون اومدم و رفتم سمت میز خواستم لقمه ام رو بخورم ک یاد بوی لباس سلاله افتادم،اه...خدا لعنتتون کنه
    پشیمون شدم و رفتم توی اتاق،مانتو و شلوار جینم رو پوشیدم و بعد از مالیدن سرخاب سفیداب به خودم ،از اتاق بیرون رفتم.با اون وضعیت سلاله احتمالا یکم دیر تر حاضر میشن.مقنعه ام رو گذاشتم روی مبل و گوشیمو از تو کیفم درآوردم و مشغول بازی شدم. اواسط بازیم بودم که فرشته با جیغ جیغ کردن رفت سمت دستشویی. سه چهار دقیقه بعد اومد بیرون...وای خدای من!!!چرا اینجوری شده؟؟!چشمای قرمز و صورت سیاه..
    من:چی شده؟!
    فرشته:نمیدونم.داشتم ریمل میزدم به مژه هام که احساس کردم چشمم داره میسوزه
    رفتم توی اتاقش و گیره ی موی سلاله رو برداشتم و با زحمت یکم از محتویات داخل جعبه ی ریمل رو در آوردم..پت و مت با چشمای گرد داشتن منو نگاه میکردن اما اهمییت ندادم و به کارم ادامه دادم..رفتم توی آشپز خونه و یه ظرف برداشتم و پر از آب کردم و مواد روی گیره رو خالی کردم توش و هم زدم..آب سیاه شده بود اما میشد دونه های ریز فلفل قرمز رو توش دید
    قیافه ی دیانا اومد جلوی چشمم..شک ندارم کار خودشه.دایانا دارم برات
    سلاله:الی ما آماده ایم...
    یه نگاه انداختم بهشون..سلاله یه مانتوی دیگه پوشیده بود و فرشته هم چشماش قرمز بودساعت هشت و نیم بود،مقنعه ام رو سرم کردم وکفشای اسپرتم رو از تو جاکفشی برداشتم و انداختم جلوی پاهام.صدای پاشیده شدن آب به گوشم خورد.خداکنه اونی که من فکر میکنم نباشه!آرو با پام کفشارو جابه جا کردم و دیدم که زیرشو خیسه...فقط تونستم داد بزنم:دیااااااانااااااا...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    niloofar-mohammadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/07
    ارسالی ها
    66
    امتیاز واکنش
    6
    امتیاز
    36
    دیانا
    سوار ماشین شدم و از توی آینه به خودم نگاه کردم.چشمای درشت و قهوه ای تیره و موهای مشکی،پوست سفید و بینی و لب متوسط.یه قیافه ی کاملا شرقی..برای خودم بـ*ـوس فرستادم.چقدر شما تاپی خانم مهندس..بابا اوس معمار!!
    سرمو تکون دادم تا از فکر و خیال در بیام!ماشینو از توی پارکینگ ببرون آوردم و راه افتادم سمت خونه ی مانی..امروز قرار بود من برسونمش چون ماشینش تعمیرگاه بود،مانی یه پسر شوخ و شیطون بود،اون از دوستای فابریک مهراد(برادرم)بود و با خانواده اش هم رفت آمد داشتیم.رسیدم به محل قرار.یه پسر قد بلند و بور رو دیدم که داشت با چند تا دختر حرف میزد.مانی بود.دستمو گذاشتم روی بوق و مانی برگشت سمت من و برام دست تکون داد.بعد از گفتن چندگلمه به دخترا اومد سمت ماشین و در و باز کرد و نشست و در و بست.بدون اینکه سلام کنه پاشو خم کرد و گذاشت رو صندلی و آرنجشو گذاشت روی زانوش،صداشو کلفت کرد و گفت:راه بیوفت ضعیفه
    خندیدم وماشین و روشن کردم و راه افتادم
    من:آخه تو با اون موهای بور و چشمای خوشگلت جیـ*ـگر منی،تورو چه به قلدر بازی جوجو؟
    مانی:ببند نیشتو،اصلا چه معنی میده دختر بخنده؟باز چشم مهراد رو دور دیدی؟؟
    باحالت بچه گونه ای ادامه داد:اگه به مهراد نگفتم،یه آشی برات نپختم!!
    من:مانی صدای نکرالاصواتت رو خفه کن
    مانی زبونش رو در آورد و،گفت:اورانگوتان!
    من:گوساله بازار مخ زنی چه طوره؟
    مانی:جان دیان اصلا خوب نیست...بابا اینا هم واسه ما شاخ شدن.لامصب یکیشون ته ریش میخواد،یکیشون سه تیغ یکیشون تیپ اسپرت،یکیشون فُکل کراوات!بیشعورا!بیشتر از هشتا نمیشه my friend داشت!!همزمان!
    با مانی تا رسیدن به دانشگاه کلی حرف زدیم و وقت گذروندیم
    کلاس باید الان شروع شده باشه،سریع ماشین رو پارک کردم و با مانی دویدیم سمت کلاسـاستاد تقوی فقط 6_7قدم با در کلاس فاصله داشت . از اونجایی که خیلی مقرراتی بود بعد از خودش هیچ کس رو توی کلاس راه نمیداد.اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که خانمش پا به ماهه!
    باصدای نگران در حالی که میدویدم و مانی هم پشت سرم بود داد زدم:استاد خانمتون...خانمتون
    تقوی برگشت و به ما نگاه کرد،رنگش پرید و منتظر بود حرفمو ادامه بدم و وقتی رسیدیم بهش گفتم:حالشون خوبه؟سلام منو بهشون برسونید
    منتظر جواب نموندم و با مانی جیم زدیم تو کلاس!روی دوتا صندلی کنار هم نشستیم و کف دستامونو کوبوندیم به هم.به محض اینکه تقوی در رو بست سرو صدای شادی چند تا از بچه ها کلاس رو پر کرد و چند نفر هم باناراحتی آه کشیدن
    تو دلم گفتم عاشقتم دیانا
    تقوی بعد از آروم کردن کلاس تدریس رو شروع کرد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    niloofar-mohammadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/07
    ارسالی ها
    66
    امتیاز واکنش
    6
    امتیاز
    36
    کلاس تموم شد و و بعد از رفتن استاد وسایل هامو جمع کردم و به مانی گفتم پولای منو از اینا بگیر سهم خودت رو هم بذار روش و برام بیار.از کلاس بیرون رفتم و توی محوطه ی دانشگاه روی یه نیمکت نشستم.چند دقیقه بعد مانی هم اومد.
    مانی:چی شد که نیومدن؟
    دیروز با بچه ها شرط بستم که نذارم الهه و سلاله و فرشته بیان دانشگاه و کلاس تقوی رو از دست بدن..اونا خیلی مقرراتی بودن و تاحالا هیچ کلاسی رو از دست ندادن.درست برعکس من!
    از فکر و خیال در اومدم
    مانی گفت:میگم بنال اورانگوتان
    من:مانی به عمه اعتقاد داری؟اورانگوتان عمه اته!...روی لباس سلاله محلول آب و تخم مرغ گندیده ریختم ورفتم توی تراس و خشکش کردم با سشوار!!!توی ریمل فرشته فلفل ریختم و توی کفش الهه آب!
    مانی:بابا جرات!!
    من:چاکر شما!بعدشم یه میخ رو تهشو کندم و تا نیمه فرو.کردم توی لاستیک ماشین الهه که وقتی راه افتادن کامل بره تو وپنچر شه!
    مانی:اَاَاَاَاَ...خونت ریخته اس!من که نیستم
    و خواست بره که یقه اشو.گرفتم و نشوندمش!
    من بکپ سرجات بزدل!
    * * *
    ناهار رو باهم خوردیم و به ستاره هم اس دادم"شب مراحمتونم"
    عصر رفتیم تعمیر گاه . ماشین مانی رو گرفتیم.
    * * *
    امتحان ها بالا خره تموم شدن!
    چند روز بعد از موضوع شرط بندی الهه و سلاله منو گیر آوردن و زیر مشت و لگدشون کبود کردن!
    دلم واسه خونه تنگ شده بود.واسه اهواز،مامان خورشید،واسه بابا مهدی،واسه مهراد و دالیا...
    الهه داشت عق میزد که مانی ماشین رو.نگه داشت.بعد از اینکه حال الهه بهتر شد راه افتادیم اما اینبار آرو تر
    مانی:میگم الهه خانم مبارکه
    الهه:چی؟چی مبارکه
    مانی:بچه..بچه اتون!
    صدای اصابت کیف الهه به کله ی مانی وحشتناک بود!اگه این بشر اندازه ی یه نخود عقل داشت،همون هم الان جابه جا شده و باید ازش قطع امید کرد!
    الهه:بیشعور منو مثل دوس دخترای رنگارنگت نبین!من که مث تو نیستم شب و روز وقتم پر باشه!
    مانی:غلط کردم...شکر خوردم...مرکبات خوردم..ولی الهه خانم شب و روز لازم نیست که.فقط یه ساعت وقتتون پر باشه کافیه
    دوباره الی افتاد به جون مانی و اونم به غلط کردم افتاد
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    niloofar-mohammadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/07
    ارسالی ها
    66
    امتیاز واکنش
    6
    امتیاز
    36
    الهه:پسره ی منحرف.
    خطاب به من ادامه داد:دیان من دستم درد گرفت..تو ادامه بده!
    تو دلم گفتم یعنی این دختر به هیچ وجه حاضر نیست از کتک زدن مانی بگذره!
    یه ساعتی به بگو مگو های مانی و الهه گوش دادم که پلکام سنگین شدن و خوابیدم!
    * * *
    گونه ام داغ شد..یکی منو بوسیده!!چشمام رو باز کردم و ناخودآگاه جیغ زدم.همه جا تاریک بود و چیزی نمیدیدم..دستی جلوی دهنم قرار گرفت و صدا رو توی گلوم خفه کرد..نفس کم آوردم،همه ی هوای محیط رو با یه نفس دادم توی ریه هام...چه عطر آشنایی..وای خدا من این عطر باباست!ما اهوازیم!!
    دستشو کنار زدم و گفتم بابایی؟
    بابا مهدی:جونم عزیزم؟
    خودمو انداختم توی بغلش و بوسیدمش..از ماشین پیاده شدم
    - بابا به ما قرض میدی دخترت رو؟
    من با جیغ گفتم:واییی مهراد تویی نفله؟؟
    مهراد:تو آدم نشدی؟
    من:مگه تو که شدی چه گلی به سرِ ما زدی؟
    مهراد خندید و گفت:حقا که از زبون کم نمیاری!
    رفتیم توی سالن.مامان کنار اپن ایستاده بود و وقتی منو دید دوید سمتم.خودم رو توی آغوشش جا دادم و همدیگه رو ماچ بارون کردیم،وقتی خسته شدیم بابا گفت:خانم بچه رو بذار بره استراحت کنه
    بابا ادامه داد:مهراد؟برو وسایل دیانا و مانی رو از توی ماشین دربیار.
    با شنیدن اسم مانی برق سه فاز از کله ام پرید!
    من:چی؟؟؟؟؟؟؟مگه اون اینجا میمونه؟!
    بابا:آروم دختر...آره میمونه..خسته بود مامانت اصرار کرد که بمونه
    دست از پا دراز تر از پله ها بالا رفتم..مشغول باز کردن دکمه های مانتوم شدم و زیر لب گفتم پسره ی چلغوز خودشو تو دل مامان بابای من جا میکنه!
    در اتاق رو باز کردم و مانتوم رو.پرت کردم یه گوشه.بدون اینکه لامپ رو روشن کنم خودمو انداختم روی تخت.صدای داد و بیدادی که شنیدم باعث شد از ترس دو متر بپرم هوا!
    چراغ خواب رو روشن کردم یه کله با مو های ژولیده ی طلایی دیدم که از زیر پتو در اومده بود.من که مانی رو شناخته بودم از فرصت استفاده کردم تا عقده هامو خالی کنم روش!
    با دوتا دستام موهاشو محکم گرفتم و میکشیدم
    مانی:آی..کثافت پوست سرم کنده شد
    من:حقته
    مانی:نذار فحش ناموسی بدم بچه ولم کن..آی..
    من:مال این حرفا نیستی!
    با یه حرکت دستامو از موهاش جدا کرد . منو انداخت گوشه ی اتاق
    در باز شد . مامان و مهراد اومدن تو و لامپ رو روشن کردن
    مهراد:چه مرگتونه؟باز افتادین به جون هم؟
    مامان خورشید:چرا اینجا افتادی؟پاشو دختر!
    تمام خشمم رو توی صدام جمع کردم و به مانی گفتم:تو اینجا چه غلطی میکنی حیوون؟
    مامان خورشید:با بچه ام درست صحبت کن دیانا
    مانی پتو رو یکم کنار زد . گفت:راست میگه.بلد نیستی مودب باشی؟
    من:زهر مار،جواب منو بده
    مانی:والا من خوابیده بودم که شما سر من آوار شدی!
    صدای هردومون داشت بلند تر میشد:اینجا اتاق منه ها!
    مانی:وقتی رسیدیم خورشید جون گفت که بیام اتاق مهمان،خب تا اونجایی که من میدونم در دومِ راهرو،سمت چپ اتاق مهمانه دیگه!
    من:نخیرنقشه اتون آپ دیت نیست،یه هفته قبل از اینکه من بیام همدان اتاق رو جابه جا کردم
    مانی:مقصر خودتی.باید با من هماهنگ میکردی!
    من:ببخشید آقا مانی.تکرار نمیشه
    مانی صداشو آروم تر کرد و گفت:خواهش میکنم .حالا هم برو بیرون بذار بخوابم!
    من:پر رویی به قرآن
    مهراد:بس کنید دیگه.یه جوری باهم کنار بیاید.
    با مامان خورشید از اتاق بیرون رفتن و در رو بستن
    مانی هم پتو رو.کشید رو سرش و گفت لامپ رو خاموش کن.
    عصبی شدم
    من:مانی من شپش دارم پاشو از رو تختم
    مانی:توی این چند ماه که نبودی این شانس رو داشتن تا از شر تو و تختت خلاص شن
    من:مانی قارچ دارم..بیماری پوستی
    مانی با خونسردی تمام جواب منو میداد:مطمئنم قبل از اینکه بیایم ملحفه و رو بالشی رو عوض کردن
    من:مانی من ایدز دارم
    مانی:تو مدرسه به شما یاد ندادن بیماری ایدز از طریق خون و کارای خاک بر سری منتقل میشه؟!
    من:من جذامی هستم
    مانی:خدا شفا بده
    وسرشو دوباره برد زیر پتو.باید باهاش کنار میومدم.از اتاق بیرون رفتم و با تشک وپتو و بالش برگشتم و روی زمین تشکمو پهن کردم . خوابیدم
    * * *
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    niloofar-mohammadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/07
    ارسالی ها
    66
    امتیاز واکنش
    6
    امتیاز
    36
    چشم هامو باز کردم.نمیتونستم نفس بکشم و دلم درد گرفته بود.یه پنجه ی مردونه ی بزرگ تمام موهامو چنگ زده بود.با دوتا دستام سعی کردم اون پای گنده و سنگین رو از روی شکمم بردارم و بعدش دونه دونه انگشت هاشو از هم باز کردم.بمیری الهی مانی.وای آزادی چقد تو خوبی..یه کلیپس از روی میز آرایشم برداشتم و موهامو جمع کردم و بستم.رفتم توی آشپز خونه.مامان و بابا داشتن صبحونه میخوردن.باصدای بلند سلام دادم و رفتم سمت دستشویی و دست و صورتم رو شستم و دوباره رفتم توی آشپز خونه
    من:مامان خورشید من چه طوره؟
    مامان خورشید:خوبم وروجک.صبح دختر قشنگم بخیر
    بابا مهدی:خانم اینقدر لوسش نکن
    مامان خورشید:من لوسش میکنم یا تو؟!
    رو به من ادامه داد:دیانا وقتی بچه بودی هرکس ازت میپرسید اسمت چیه میگفتی نانازی!
    لیوان شیر عسلم رو برداشتم و کنار مامان نشستم
    من:واقعا؟!چرا؟!
    بابا ریز ریز میخندید
    مامان:چون پدر محترمتون شما رو نانازی و ناز گلی و اینجور چیزا صدا میزد!
    خندیدم.مامان راست میگفت.من تا ده سالگی فکر میکردم اسمم نانازیه!
    _دورود بر خرم سلطان و سلطان سلیمان!
    بر خر مگس معرکه لعنت.لیوان شیرمو گذاشتم روی میز و گفتم:اقا مانی میبینم که میزان خودشیرینی خونتون به صورت نجومی بالا رفته!
    مانی:به..چنگیزخان مغول هم که اینجاست!خوب خوابیدی چنگیز جون؟
    من:والا تا اواسط شب خوب بود، ولی چشمتون روز بد نبینه، یه گوریل بی فرهنگ از روی تخت افتاد پایین.هیکل دیو شکلشو انداخت روی من..خفه شدم..
    مهراد که کاملا از قیافه اش مشخص بود تازه از خواب بیدار شده به جمع ما اضافه شد
    مهراد:باز تو رفتی بالا ی منبر؟
    مانی:بیخود و بی جهت صلوات
    من: تو چی میگی آخه؟!
    مانی:احکام دینی آموزش میدم!
    بابا مهدی خیلی خودشو کنترل کرد که نخنده اما نمیشد.با خنده گفت:راستی دیانا الهه زنگ زد و کلی تشکر کرد بابت اینکه رسوندینش و گفت که اگه بیدار شدی بهش زنگ بزنی
    سرم رو به معنی باشه تکون دادم
    مامان خورشید:راستی مانی از مامان بابات چه خبر؟
    مانی محتویات توی لیوانشو تاآخرین قطه خورد و گفت:دوروز پیش از دبی رفتن کیش و امشب هم میان اهواز
    مامان خورشید:پس امشب باید یه شام مفصل درست کنم
    من دستامو به هم کوبیدم و گفتم:آخجون مهمونی!
    مانی:راستی دیانا حاضر شو بریم فرود گاه
    با تعجب پرسیدم:چرا الان؟مگه شب پرواز ندارن؟
    مانی:مامان بابا شب میان اما الان میریم دنبال نیما!
    با شنیدن اسمش قلبم لرزید، خواستم همون دیانای همیشگی باشم،گفتم:مرده شور اون برادر مغرور و پر روتو ببرن!
    مامان خورشید چشم غره ای بهم رفت و گفت:این چه طرز حرف زدنه؟؟
    از روی صندلی بلند شدم و گفتم:حقشه..به هر حال من نمیام
    مانی:یعنی میخوای جشنواره ی غذا رو از دست بدی؟؟
    چی؟؟؟جشنواره؟؟غذا؟؟؟
    من: مانی شوخی نکن
    مانی:شوخی چیه بابا!فقط خوشگل بپوش که همه ی بچه ها هستن!
    با ذوق گفتم:چشم برادری..فدات بشم الهی..
    و با دو رفتم سمت اتاقم..موهامو شونه زدم و دو باره با کلیپس بستم.آرایش ساده و دخترونه ای رو روی صورتم نشوندم و یه مانتوی سبز آبی رو از توی کمدم در آوردم و پوشیدم.تیپم با یه شلوار جین مشکی و روسری ساده ی همرنگ شلوارم کامل شد.کیفم وکفشای عروسکی هم رنگ مانتوم رو برداشتم و از اتاقم بیرون رفتم.توی دلم گفتم عادی رفتار میکنم.کاری به کارش ندارم و مثل خودش بیخیال میشم
    صدای مانی از توی آشپزخونه میومد:یه روز میگه پول ندارم یه روز میگه ماشینم خرابه ..همین چند هفته پیش که رفتم دنبالش داشت با چند تا پسر حرف میزد...
    کیفم رو گذاشتم روی اپن و گفتم:کی؟!
    مانی تازه متوجه ی من شد،هل کرد و گفت:الهه
    مهراد با تعجب گفت:تو که به ما گفتی دیانا!!
    مانی با چشم و ابرو براش خط و نشون میکشید!
    من:وای مانی جون چرا اسم های اون پسرا رو بهشون نمیگی؟؟
    مانی:بذار واسه یه وقت دیگه..بریم که دیر شده..
    وبلند شد که بره..بازم یقه اشو گرفتم و وادارش کردم که بشینه..
    من:بودی حالا آقا مانی!..صبر کن ببینم..اسمشون چی بود؟؟!
    همه سرتا پا گوش شده بودن.روی صندلی کنار مانی نشستم و گفتم:ولی خدایی عجب پسرایی بودن..اقا مهشاد و اقا نیکتاشون که خیلی جیـ*ـگر بودن
    همه پقی زدن زیر خنده و مانی هم سرشو پایین انداخت..مطمئن بودم توی دلش داره به من فحش میده!کیفم رو برداشتم و به مانی گفتم توی ماشین منتظرتم و از خونه بیرون رفتم.مزدا3مانی پشت ماشین مهراد پارک شده بود.رفتم سمت ماشینش..وای خدای من چقدر اهواز گرمه!ده دقیقه رو توی گرم سر کردم و بالاخره مانی هم اومد
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    niloofar-mohammadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/07
    ارسالی ها
    66
    امتیاز واکنش
    6
    امتیاز
    36
    مامان با ریموت از توی تراس در رو برامون باز کرد.هردومون سوار ماشین شدیم و من بلافاصله کولر رو روشن کردم.مانی ماشین رو از خونه بیرون برد و با یه بوق از مامان تشکر کرد..
    سوالی که داشت منو گیج میکرد به زبون آوردم
    - چرا نیما میخواد بیاد اهواز؟
    مانی خیلی جدی جوابمو داد:با کمک بابا اینا یه زمین خریده توی کیش و یکی از دوستای معمارش رو آورده واسه اینکه زمین رو ببینه و کار رو شروع کنن.بابا بهش گفت که قبلش بیان اهواز تا سند رو بزنه به نام نیما
    من:میخواد ویلا بسازه؟!
    مانی:آره
    دیگه چیزی نگفتم و تا رسیدن به فرودگاه ساکت موندم.مانی ماشین رو پارک کرد و گفت:به موقع رسیدیم.نیما باید الان توی فرود گاه باشه.پیاده شو
    با ناله گفتم:وای نه مانی..من حوصله ندارم.تو برو..
    مانی که میدونست رابـ ـطه ی منو نیما شکرآبه گفت:باشه فقط در رو از داخل فقل کن
    چشم بلند بالایی گفتم و مانی رفت.منم به رفتنش خیره شدم.مانی واقعا جذاب بود،البته به چشم برادری.یه پسر بیست و یک ساله ی پولدار و بور و خوشکل!ایده آل واسه هر دختر جوونی!! از بچگی با ما بزرگ شده بود.مانی همسن مهراد ه و یه برادر بزرگ تر از خودش به اسم نیما داره.نیما بیست و پنج سالشه و دانشجوی دندانپزشکیه.اون با پدر و مادرشون رابـ ـطه ی خوبی نداره و همین باعث شده مانی تا حدودی از اون دور بشه و به منو مهراد پناه بیاره.عمو علیرضا،بابای مانی،مهندس عمران و استاد دانشگاهه و کلا وضع خوبی دارن.
    نیم ساعتی رو توی این فکرا بودم که احساس کردم مانی دیر کرده.پیاده شدم و در ماشین رو قفل کردم.وای خدا اهواز چقد گرررررمه!
    رفتم توی سالن فرودگاه.برخلاف هوای بیرون اینجا خنک تر بود.دور برم رو نگاه کردم تاشاید مانی رو پیدا کنم و دیدم که بله.اقا مشغول مخ زنی هستن..خواستم برم سمتش و کله اشو بکوبم توی دیوار که پام به چمدون یه نفر گیر کرد و تعادلم رو از دست دادم و نزدیک بود بیوفتم.اما خداروشکر نیوفتادم.خواستم مسبب این اتفاق رو خفه کنم که صداش منو خشک کرد.
    _ خانم حواستون کجاست؟
    یعنی نیما منو نشناخته؟منم منکر این آشنایی شدم و مثل خودش جوابشو دادم:برادر من شما مقصری که قطار راه انداختی پشت سر خودت
    خم شد و چمدونش رو برداشت و رو به من گفت:برو دست مامانت رو محکم بگیر ول نکن تا گم نشی جوجه کوچولو
    خونم به جوش اومد.بدون توجه به من به سمت دختری که یه کم اونطرف تر ایستاده بود و پشتش به ما بود رفت مشغول حرف زدن شدن.دختره هم چمدون همراهش بود،معلومه که اونم مسافره
    ،شاید هم همون آرشیتکتیه که مانی ازش حرف میزد.
    به نقشه ی شیطانی خودم لبخند زدم و رفتم سمت اون دوتا.کیفم رو روی شونم جابه جا کردم و وقتی بهشون نزدیک شدم دختره بهم نگاه کرد و میخواست علت بودن من کنار خودشون رو بدونه
    دستمو روی شونه ی نیما گذاشتم و اون برگشت و منو نگاه کرد.کاملا مشخص بود که تعجب کرده.جلوی خنده امو گرفتم و گفتم:سلام عزیز دلم!
    دختره که خواست اعلام وجود کنه گفت:ببخشید خانم نسبتی با my friend من دارید؟!
    مثلا خودمو متعجب نشون دادم و رو به نیما گفتم:حالا فهمیدم چرا اصرا میکردی نیام فرود گاه دنبالت.
    نیما که کلافه شده بود خواست چیزی بگه که من زودتر اون حرف زدم:خوشوقتم عزیزم.
    بعد دستمو جلوش دراز کردم و گفتم:من همسرش هستم.مادر بچه اش
    دختره بغض کرده بود و با دست ضربه ای به سـ*ـینه ی نیما زد و گریه کنون از ما دور شد.نیما درحالی که داشت به من نگاه میکرد و میرفت دنبال دختره گفت:نیلوفر عزیزم صبر کن..صبر کن گلم اشتباه شده
    براش زبون در آوردم و از سالن بیرون رفتم.گوشیم شروع کرد به بندری رقصیدن، از تو کیفم درش آوردم.شماره ی مانی بود،جواب دادم:
    چته کودن؟
    مانی:چلمنگ بیا سوار ماشین شو بریم
    قطع کردم و رفتم سمت ماشین.نشستم و در رو بستم.وای خدای من.خب مگه نیما منو توی خونه نمیبینه؟!گور خودمو با دستای خودم کندم!
    مانی:بیست دقیقه پیش نیما اس داد که منتظرش نمونیم میخواد با دوستش بره
    توی دلم گفتم فعلا که داره منت اون نیلوفر لوس رو میکشه!
    * * *
    رسیدیم به نمایشگاه بین المللی
    از ماشین پیاده شدم و شماره ی الهه رو گرفتم
    الهه:بله؟
    من:کجایین؟
    الهه:از سمت راست جلوی در اولین سالن.اومدیا.منتظرم
    و قطع کرد.دست مانی رو گرفتم و کشون کشون بردمش سمت بچه ها.بعد از سلام و احوال پرسی رسیدیم به جای خوشمزه اش.بازدید از نمایشگاه!
    منو راویس و الهه جلو تر از همه کنار هم راه میرفتیم،شیوا و مهدیس کنار هم،مانی و سام و نریمان و کامیار هم کنار هم راه میرفتن
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    niloofar-mohammadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/07
    ارسالی ها
    66
    امتیاز واکنش
    6
    امتیاز
    36
    راویس:اوضاع چطوره پرنسس دایانا؟
    من:وای راویس هیچی نگو که دلم خونه
    الهه:چی شده؟
    من:برادر مانی اومده اهواز
    راویس:چی؟؟؟؟!نیما؟!!
    من:هیس..آروم بابا..آره
    راویس:دیوونه چرا برای خودت تورش نمیکنی؟بابا خیلی تاپه!
    من:و خیلی مغرور و خودخواه(توی دلم ادامه دادم:و همین چیزا چهارسال پیش منو به خودش جذب کرد)
    یه ساعتی از غرفه ها بازدید کردیم و بعدش به پیشنهاد سام برای خوردن غذای درست و حسابی از نمایشگاه بیرون رفتیم

    کنار یه پارک کوچیک ماشین رو نگه داشتن و توی پارک نشستیم
    قرار شد همه یه جور غذا سفارش بدیم
    کامیار بلند شد و گفت:پس من میرم و واسه همه سبزیجات میگیرم
    مانی:کجا میری بابا.ما مخالفیم.کی پیتزا سبزیجات میخواد جز خود گوسفندت؟!
    سام گفت:برو بخر دادا..اینا بچه ان صلاح خودشونو نمیدونن!
    من:صبر کن ببینم...بچه ها با قارچ و گوشت موافقین؟
    همه اعلام موافقت کردن غیر از سام و کامیار
    سام از سر جاش بلند شد و گفت:بریم برادر..ما تسلیم جمع!
    و وسایلشو داد به الهه و رفتن
    نریمان گفت:این دوتا مشکوک بودن
    راویس:آره یه کرمی میخوان بریزن
    گوشی سام زنگ خورد و الهه بهش نگاه کرد و گفت:نوشته شمین!
    نریمان یه چشمک زد و گفت:ما هم پیشاپیش تلافی میکنیم!
    راویس گوشی رو جواب دادو گفت:بله
    نریمان که صداش خیلی شبیه صدای سام بود گفت:راویس عشقم؟بیا دیگه
    راویس گفت:الان میام سامی..عجله نکن نفسم
    شمین:...
    راویس:وا خانم مودب باش
    و قطع کرد و گفت کارش ساخته اس!
    گوشی رو داد به مانی و گفت سوییچ رو از الهه بگیر و بذارش توی ماشین سام تا بو نبره..وقتی مانی بر گشت سام و کامیار هم اومدن.بچه هد ریز ریز میخندیدن!
    زیر چشمی به پیتزای سام و کامیار که اونو توی بغلشون گذاشته بودن و حصار کشیده بودن دورش نگاه کردم
    مال اونا با مال ما فرق داشت!حتما سبزیجات بود!
    * * *
    بعد از کلی گشتن و متر کردن خیابون های شهر،عصر رفتیم خرید و شام رو هم دور هم بودیم و حدود ساعت یازده برگشتیم خونه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    niloofar-mohammadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/07
    ارسالی ها
    66
    امتیاز واکنش
    6
    امتیاز
    36
    یه تک زنگ به گوشی مهراد زدم تا در رو باز کنه.دلشوره ی عجیبی داشتم.حالا نیما رو چکار کنم؟
    رفتیم تو و میخواستم جیم شم که صدای عمو علیرضا همه ی نگاه ها رو متوجه ما کرد
    - خیر سرمون پسر بزرگ کردیم
    مانی:الهی فداتون بشم من
    و رفت سمت مامان باباش تا احوال پرسی کنه.باچشمام دنبال نیما گشتم
    - ببخشید
    وای خدا اون پشت سرمه..جرات نداشتم برگردم
    - میشه رد شم؟
    آروم سرمو چرخوندم و نگاش کردم.
    نیما:تو؟؟؟؟؟
    گفتم غلط کردم و سریع دویدم توی اتاقم و در رو قفل کردم.نیما پشت سرهم مشت هاشو به در میکوبید.
    نیما:باز کن دیانا.باید باهات حرف بزنم
    من:باز نمیکنم چون جونمو دوست دارم
    دیگه به در مشت نمیزد
    نیما:من میرم پایین و منتظرت میمونم.میدونم که میای
    صدای پاهاشو که داشت دور و دورتر میشد رو شنیدم.گره ی رو سریم رو شل کردم و یه نفس عمیق کشیدم.نباید ازش میترسیدم.شاید ترس من به خاطر این بوده که همیشه دعوام میکرد
    رفتم سمت کمدم و لباسامو با یه تیشرت سفید و شلوار کتون مشکی عوض کردم.کلیپسمو باز کردم و موهامو با کش بالای سرم بستم
    صندل های فیروزه ایم رو پوشیدم و در اتاق رو باز کردم.
    "چهار سال پیش
    عکسامو چاپ کرده بودم و با ذوق نشون نسترن جون و مامان خورشید میدادم.نیما که روی مبل روبه روی مانشسته بود گفت:دیانا بیار منم ببینمشون.مامان و نسترن جون سمت آشپز خونه رفتن.منم عکسا رو جمع کردم و بردم پیش نیما.کنارش نشستم و عکسا رو نشونش میدادم.اونموقع من نیما رو عاشقانه میپرستیم.
    من:این منو مهرادیم..ببین!
    نیما:عکسای قشنگین
    دوست داشتم نیما راجع به من نظر بده نه عکسا.واسه همین گفتم:مسخره نکن!
    نیما:نه جدی گفتم
    ازش فاصله گرفتم و اخم کردم.من:خودتو مسخره کن
    نیما عکسا رو پرت کرد روی میز و گفت:جمع کن بابا..تو اصلا نمیفهمی من چی میگم..من میگم خوشگلن تو میگی مسخره نکن.
    بغض راه گلومو بست..توی دلم گفتم آقا نیما چی ازت کم میشد اگه منو یه بار بهم میگفتی نه عزیزم.مسخره نمیکنم؟
    عکسا رو جمع کردم . رفتم توی اتاقم"

    نیما همیشه بخاطر هیچ و پوچ باهام دعوا میکرد . منم خرد میشدم.
    از پله ها پایین رفتم و یاد آوری اون خاطره ها باعث شد چشمام پر از اشک بشه.نیما متعجب به من نگاه میکرد
    مانی گفت:چیشده خواهری ؟نکنه این گاو چرون ما اذیتت کرده؟
    اشاره کرد به نیما
    چند دقیقه ای بدون حرف کنارشون نشستم که نیما بلند شد و وقتی خواست از کنارم رد بشه گفت:باید حرف بزنیم.
    پاشدم و دنبالش رفتم توی حیاط.به محض اینکه در رو بستم مچ دستم رو گرفت و پیچوند و برد پشت سرم و منو چسبوند به خودش
    جیغ خفیفی زدم اما کسی صدای منو نشنید.دستم داشت میشکست.
    نیما:چرا؟
    من با ناله گفتم:چی چرا؟
    نیما:چرا دست از مسخره بازی برنمیداری؟؟چرا بزرگ نمیشی؟
    دستم خیلی درد گرفته بود.بدنم سست شد . سرمو به شونه اش تکیه دادم
    من:دستم داره کنده میشه.ولم کن
    کنار گوشم زمزمه کرد:بزرگشو.اونقدر بزرگ که بودنت ضرر نباشه.
    دیگه نمیتونستم نفس بکشم.دستمو ول کرد . بدون توجه به من رفت توی خونه.خودمو کنترل کردم.نباید اشک بریزم.دستمو ماساژ دادم و رفتم تو.
    من:با اجازه اتون من برم استراحت کنم.
    منتظر جواب نموندم . رفتم توی اتاقم.
    "اونقدر بزرگ که بودنت ضرر نباشه"
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا