- عضویت
- 2014/08/07
- ارسالی ها
- 66
- امتیاز واکنش
- 6
- امتیاز
- 36
بسم الله الرحمن الرحیم
میگذرد روزی این شبهای دلتنگی ، میگذرد روزی این فاصله و دوری، میگذرد روزهای بی قراری و انتظار ، میرسد همان روزی که به خاطرش گذراندیم فصلها را بی بهار ، و از ترس اینکه بهم نرسیم شب تا صبح را اشک میریختیم...
تقدیم به بی رحم ترین مهربون!!
آغاز داستان:
دیانا:
صدای بحثشونو از اینجا میتونستم بشنوم،اما زحمت عجله کردن رو به خودم ندادم و مشغول تجدید آرایشم شدم
فرشته:بچه ها چرا نیومد ؟
سُلاله:نکنه پدرام بکشش؟!
الهه با جوابش دهن اون دوتا رو بست!
الهه:برید دعا کنید خون پدرام گردنتون نیوفته،وگرنه دیانا چیزیش نمیشه!
منم کارمو تموم کردم و ازبین بوته ها بیرون اومدم
سلاله و فرشته از ترس جیغ زدن
الهه:بیشعور چرا مثل آدم نمیای؟کدوم گوری بودی؟
زیر لب گفتم بازم شروع کرد به نق زدن
اما گوش های الهه تیزتر از این حرفا بودن
الهه:چی گفتی؟
من که ترسیده بودم خواستم ماست مالی کنم
من:هیچی جون تو،حالا اگه گفتین چی شد؟!
سلاله و فرشته دوباره فضولیشون گل کرد و با سوال هاشون کچلم کردن!
سلاله:چکارت داشت؟
فرشته:چی گفت؟
سلاله:با کدوم ماشینش اومده بود؟چی شد؟
فرشته:بنال دیگه!
من:اگه خفه شید میگم
الهه:دایان از اولِ اولش بگو این دوتا ک عین آدم حرف نمیزنن!
کیفمو انداختم رو ی کیف سلاله
من:جونم براتون بگه دوساعت پیش که با بچه هاخواستیم بریم سر کلاس آقا پدرام اومد و با یه قیافه ی پَکر گفت که کلاسو بپیچونم چون کارم داره...
الهه:تو هم که فرصت طلب
چشمامو گرد کردم تا مثلا انکار کنم!
الهه:خر شرک،بنال!
نفس عمیقی کشیدم تا هوای خنک پارک رو بدم توی ریه هام
ادامه دادم:القصه،سوار پرادوی مشکی پِدی جون شدم رفیم گنجنامه و بعد از یکم تفریح خوش گذرونی پدرام گفت که حرف مهمی داره و بریم یه جایی که راحت حرف بزنیم،نا گفته نمونه که نگاهش یه جوری بود،منم برای اینکه از خورده شدن پیتزام توسط لاشخور ها جلو گیری کنم گفتم که همینجا خوبه! اونم بعد ازکلی مقدمه چینی گفت که میخواد باهام ازدواج کنه
از سر جام بلند شدم گفتم :بسه پاشید بریم که گشنمه
آخرین ویرایش توسط مدیر: