- عضویت
- 2014/08/07
- ارسالی ها
- 66
- امتیاز واکنش
- 6
- امتیاز
- 36
هلش دادم عقب و گفتم:مطمئن بودم آب منو تو توی یه جوب نمیره..
نیما با لبخند گفت:اینو بذار به حساب تلافی واسه جریان نیلوفر..حالا بریم؟؟
یادم اومد که نیما گفت مهمونیه..چرا از قبلش به من نگفته بود؟
من:نیما چرا از قبل نگفتی داریم میایم مهمونی؟
نیما سمت در یکی از خونه ها رفت و گفت:اگه میگفتم مهمونیه چهار ساعت طول میکشید تا آماده شی
زنگ رو زد و در باز شد.کنار نیما راه میرفتم.استرس زیادی داشتم..واقعا درست نبود که منو واسه این کار انتخاب کنن.اما من که چیزی از یه دانشجوی فارغ التحصیل ندارم.رسیدیم به در ورودی و یه خانم میانسال در رو واسه ی ما باز کرد.پسر جونی اومد سمت نیما وبعد از سلام و احوال پرسی گرمی که باهاش کرد بالاخره منو هم دید
- سلام خانم..حال شما؟
من:خوبم ممنون.
_ من روزبه هستم.نیما باید درباره ی من به شما گفته باشه
من:خیلی خوشوقتم اقا روزبه.متاسفانه نیما اصلا درمورد شما با من حرف نزد و از اونجا که ایشون خیلی تنبل تشریف دارن حتی زحمت آشنا کردن مارو هم به خودشون ندادن.
روزبه نمیدونست دارم شوخی میکنم یا جدی ام.گفت:خب شما به دل نگیر.این بیشعوری نیما چیز جدیدی نیس.
نیما:حالا دیگه من بیشعورم؟..(صداشو برد بالا و ادامه داد)هلیا؟ هلیا خانم کجایی؟بیا کارت دارم..
رنگ روزبه پرید:خفه شو..غلط کردم..اصلا من بیشعورم..
نیما با همون صدای بلند گفت:نه من باید به ایشون بگم با چه دیوی ازدواج کرده..از دوست دخترا ی رنگارنگت بگم تا فکر نکنه شوهرش قبل از ازدواج پسر پیغمبر بوده...
پیرمرد شیک پوشی اومد توی راه رو وگفت:اقا نیما پسر بیچاره ی من رو ول کن
نیما خطاب به پیر مرده گفت:به به..آقای مرادی..هر روز جوون تر از دیروز
آقای مرادی لبخند زد و گفت:روزبه جان مهمان هاتو دعوت کن بیان تو ..چرا جلوی در نگهشون داشتی؟
روزبه ما رو راهنمایی کرد به سمت سالن.مهمونی شلوغی نبود
_ دینا خانم این مهمونی یکم رسمیه.به مناسبت پایان یکی از پروژه های مهممون این مهمونی رو بابا ترتیب داده.از خودتون پذیرایی کنین
رفت سمت بقیه ی مهمان ها..با نیما و چشما وحشتناکش تنها موندم
نشستم روی یه مبل سه نفره و نیما هم کنارم نشست
نیما:حالا دیگه زیر آب منو میزنی
من:نه ..من حقیقت رو گفتم
دیگه چیزی نگفتیم..نیما گوشیش رو در آورد و روشن کرد..حرصمو داره در میاره.خودمو با میوه مشغول کردم تا کارای نیماروی اعصابم نباشه
روزبه اومد سمتمون و گفت:دیانا خانم اگه موافق باشین با چند تا از کسایی که قراره همکاری کنن باهاتون،اشناتون کنم
قبل از اینکه من چیزی بگم نیما گفت:نه بذار بعد از شام
روزبه:چرا؟
نیما چشمشو از روی گوشیش برداشت و به روزبه نگاه کرد:دیانا وقتی شکمش خالیه مخش آف میشه
دلم میخواست خفه اش کنم..بیشعور سه نقطه تا تلافی نکنه آروم نمیگیره.روزبه خنده اشو جمع کرد وگفت:بله...دیانا خانم اگه حوصله اتون سر میره میتونید با خانم من آشنا شید..اونم مثل شما زیاد با این جمع آشنا نیست
به سالن نگاه انداختم..زن ها و مردها باهم در حال صحبت بودن .منم ترجیح دادم با هلیا آشنا شم تا حوصله ام سر نره
من:خوشحال میشم با ایشون آشنا شم
از روی مبل بلند شدم و با روزبه رفتم سمت دختر ریزه میزه ی جوونی که روی یه صندلی گوشه ی سالن نشسته بود.ما رو که دید بلند شد
روزبه:دیانا خانم ایشون همسر من هستن.هلیا
دستمو به سمتش دراز کردم و گفتم:خیلی خوشوقتم خانم
اونم دستمو گرفت و با صدای بچه گونه ای گفت:منم همینطور دیانا جان
روزبه:خب من تنهاتون میذارم تا برم به مهمون ها برسم.
هلیا:دیانا جان عزیزم خیلی خوشحالم که باهاتون آشنا شدم
به یکی از خدمتکارا گفت تا برای ما شربت بیاره.هلیا:چند وقته ازدواج کردی عزیزم؟
شاخ در اوردم..من کی ازدواج کردم که این میدونه و خودم بی خبرم؟
من:من مجردم هلیا جان
هلیا:اوا..روزبه گفت که شما همسر آقا نیما هستی
توی دلم گفتم روزبه شکر خورد با نیما..
من:نه عزیزم حتما اشتباه شده
هلیا:ولی خیلی به هم میاین ها
من:وای نگو عزیزم.خدانکنه ما باهم ازدواج کنیم..چیه این؟ دیو سه سر..
خدمتکار اومد و شربت رو بهمون تعارف کرد..هلیا خیلی شبیه بچه های ناز و ملوس بود..
من :هلیا خانم شما چند سالتونه؟
هلیا:من 25 سالمه عزیزم
اصلا بهش نمیومد بیشتر از بیست باشه
من:خیلی کمتر به نظر میاین
هلیا:شما لطف دارین عزیزم
یکی از خدمتکارا اومد سمتمون و گفت:خانم شام حاضره
هلیا:باشه..مهمون ها رو دعوت کن برای صرف شام
به من گفت:بریم شام بخوریم عزیزم
نیما و روزبه اومد سمت ما و روزبه گفت:هلیا جان باید ما بریم بالا
هلیا:باشه عزیزم..همه چیز آماده اس
آروم به نیما گفتم:بالا چه خبره؟
نیما گفت:با پدرش و چند تا از مهندس های کله گنده اشون بالا شام میخوریم
من کنار نیما نشسته بودم.مشخص بود که باید خیلی تشریفاتی رفتار کرد.آقای مرادی گفت:خب دیانا خانم.خیل خوشحالم که ملاقاتتون کردم.نیما مثل پسر خودمه.برای همین دلم میخواد کاری که قراره براش انجام بدم خیل بی عیب و نقص باشه.دیروز که نیما خبر داد شما قراره به جای نیلوفر خانم بیاید بچه ها رو فرستادم تا در باره ی شما تحقیق کنن.نمره های دانشگاهتون خیلی خوب بودن واز کارایی که توی آموزشگاه انجام دادین واقعا لـ*ـذت بردم.برای همین قبول کردم که شما با ما همکاری کنین.نیلوفر هم دانشجوی خودم بود و ایده هاش مثل ایده های شما خوب بودن.اما با وجود شما نبودنش زیاد خلا ایجاد نمیکنه.
من:شما لطف دارین
آقای مرادی ادامه داد:من دوست دارم کارا خیل زود و خیلی خوب پیش بره.برای اینکه بیشتر با روند کارا آشنا بشین فردا با چند تا از مهندس های ما تشریف میبرین و محیط و خود زمین ساختمون رو میبیند و کارای طراحی بیرونی ساختمون با شماست.
من دوست داشتم طراحی داخی رو هم انجام بدم.
من:آقای مرادی اگه موافق باشین طراحی داخلی ساختمون هم با من باشه
صدای پچ پچ حضار گوشم رو آزار میداد.نیما آروم گفت:خیلی زیاده خواهی
آقای مرادی لبخندی زد و به حرفای بقیه توجهی نمیکرد.من هم با جدیت تمام زل زدم توی چشماش
_ مطمئنی از پسش بر میای؟
همه ساکت شدن.من:البته..بهتون قول میدم
آقای مرادی:تا حالا هیچ وقت به یه دانشجوی سال دومی اینقدر میدون نداده بودم.همونطور که گفتم اصلا دوست ندارم کارهام عیب و نقص داشته باشن
من:متوجه ام
آقای مرادی:اگه این پروژه رو تر و تمیز از آب در بیاری بدون معطلی میشی معاون من توی شرکتم
داشتم شاخ در میووردم.همه داشتن اعتراض میکردن.مرادی از سر جاش بلند شد و گفت:دیگه کسی درباره ی این موضوع حرفی نزنه..از شامتون لـ*ـذت ببرید
به رفتنش خیره شدم..حرفاش خیلی واسه هضم کردن گنده بودن.خدمت کارا شروع به سرو غذا کردن اما انگار همه اونقدر تو شوک بودن که گشنگی یادشون رفته بود..
نیما با لبخند گفت:اینو بذار به حساب تلافی واسه جریان نیلوفر..حالا بریم؟؟
یادم اومد که نیما گفت مهمونیه..چرا از قبلش به من نگفته بود؟
من:نیما چرا از قبل نگفتی داریم میایم مهمونی؟
نیما سمت در یکی از خونه ها رفت و گفت:اگه میگفتم مهمونیه چهار ساعت طول میکشید تا آماده شی
زنگ رو زد و در باز شد.کنار نیما راه میرفتم.استرس زیادی داشتم..واقعا درست نبود که منو واسه این کار انتخاب کنن.اما من که چیزی از یه دانشجوی فارغ التحصیل ندارم.رسیدیم به در ورودی و یه خانم میانسال در رو واسه ی ما باز کرد.پسر جونی اومد سمت نیما وبعد از سلام و احوال پرسی گرمی که باهاش کرد بالاخره منو هم دید
- سلام خانم..حال شما؟
من:خوبم ممنون.
_ من روزبه هستم.نیما باید درباره ی من به شما گفته باشه
من:خیلی خوشوقتم اقا روزبه.متاسفانه نیما اصلا درمورد شما با من حرف نزد و از اونجا که ایشون خیلی تنبل تشریف دارن حتی زحمت آشنا کردن مارو هم به خودشون ندادن.
روزبه نمیدونست دارم شوخی میکنم یا جدی ام.گفت:خب شما به دل نگیر.این بیشعوری نیما چیز جدیدی نیس.
نیما:حالا دیگه من بیشعورم؟..(صداشو برد بالا و ادامه داد)هلیا؟ هلیا خانم کجایی؟بیا کارت دارم..
رنگ روزبه پرید:خفه شو..غلط کردم..اصلا من بیشعورم..
نیما با همون صدای بلند گفت:نه من باید به ایشون بگم با چه دیوی ازدواج کرده..از دوست دخترا ی رنگارنگت بگم تا فکر نکنه شوهرش قبل از ازدواج پسر پیغمبر بوده...
پیرمرد شیک پوشی اومد توی راه رو وگفت:اقا نیما پسر بیچاره ی من رو ول کن
نیما خطاب به پیر مرده گفت:به به..آقای مرادی..هر روز جوون تر از دیروز
آقای مرادی لبخند زد و گفت:روزبه جان مهمان هاتو دعوت کن بیان تو ..چرا جلوی در نگهشون داشتی؟
روزبه ما رو راهنمایی کرد به سمت سالن.مهمونی شلوغی نبود
_ دینا خانم این مهمونی یکم رسمیه.به مناسبت پایان یکی از پروژه های مهممون این مهمونی رو بابا ترتیب داده.از خودتون پذیرایی کنین
رفت سمت بقیه ی مهمان ها..با نیما و چشما وحشتناکش تنها موندم
نشستم روی یه مبل سه نفره و نیما هم کنارم نشست
نیما:حالا دیگه زیر آب منو میزنی
من:نه ..من حقیقت رو گفتم
دیگه چیزی نگفتیم..نیما گوشیش رو در آورد و روشن کرد..حرصمو داره در میاره.خودمو با میوه مشغول کردم تا کارای نیماروی اعصابم نباشه
روزبه اومد سمتمون و گفت:دیانا خانم اگه موافق باشین با چند تا از کسایی که قراره همکاری کنن باهاتون،اشناتون کنم
قبل از اینکه من چیزی بگم نیما گفت:نه بذار بعد از شام
روزبه:چرا؟
نیما چشمشو از روی گوشیش برداشت و به روزبه نگاه کرد:دیانا وقتی شکمش خالیه مخش آف میشه
دلم میخواست خفه اش کنم..بیشعور سه نقطه تا تلافی نکنه آروم نمیگیره.روزبه خنده اشو جمع کرد وگفت:بله...دیانا خانم اگه حوصله اتون سر میره میتونید با خانم من آشنا شید..اونم مثل شما زیاد با این جمع آشنا نیست
به سالن نگاه انداختم..زن ها و مردها باهم در حال صحبت بودن .منم ترجیح دادم با هلیا آشنا شم تا حوصله ام سر نره
من:خوشحال میشم با ایشون آشنا شم
از روی مبل بلند شدم و با روزبه رفتم سمت دختر ریزه میزه ی جوونی که روی یه صندلی گوشه ی سالن نشسته بود.ما رو که دید بلند شد
روزبه:دیانا خانم ایشون همسر من هستن.هلیا
دستمو به سمتش دراز کردم و گفتم:خیلی خوشوقتم خانم
اونم دستمو گرفت و با صدای بچه گونه ای گفت:منم همینطور دیانا جان
روزبه:خب من تنهاتون میذارم تا برم به مهمون ها برسم.
هلیا:دیانا جان عزیزم خیلی خوشحالم که باهاتون آشنا شدم
به یکی از خدمتکارا گفت تا برای ما شربت بیاره.هلیا:چند وقته ازدواج کردی عزیزم؟
شاخ در اوردم..من کی ازدواج کردم که این میدونه و خودم بی خبرم؟
من:من مجردم هلیا جان
هلیا:اوا..روزبه گفت که شما همسر آقا نیما هستی
توی دلم گفتم روزبه شکر خورد با نیما..
من:نه عزیزم حتما اشتباه شده
هلیا:ولی خیلی به هم میاین ها
من:وای نگو عزیزم.خدانکنه ما باهم ازدواج کنیم..چیه این؟ دیو سه سر..
خدمتکار اومد و شربت رو بهمون تعارف کرد..هلیا خیلی شبیه بچه های ناز و ملوس بود..
من :هلیا خانم شما چند سالتونه؟
هلیا:من 25 سالمه عزیزم
اصلا بهش نمیومد بیشتر از بیست باشه
من:خیلی کمتر به نظر میاین
هلیا:شما لطف دارین عزیزم
یکی از خدمتکارا اومد سمتمون و گفت:خانم شام حاضره
هلیا:باشه..مهمون ها رو دعوت کن برای صرف شام
به من گفت:بریم شام بخوریم عزیزم
نیما و روزبه اومد سمت ما و روزبه گفت:هلیا جان باید ما بریم بالا
هلیا:باشه عزیزم..همه چیز آماده اس
آروم به نیما گفتم:بالا چه خبره؟
نیما گفت:با پدرش و چند تا از مهندس های کله گنده اشون بالا شام میخوریم
من کنار نیما نشسته بودم.مشخص بود که باید خیلی تشریفاتی رفتار کرد.آقای مرادی گفت:خب دیانا خانم.خیل خوشحالم که ملاقاتتون کردم.نیما مثل پسر خودمه.برای همین دلم میخواد کاری که قراره براش انجام بدم خیل بی عیب و نقص باشه.دیروز که نیما خبر داد شما قراره به جای نیلوفر خانم بیاید بچه ها رو فرستادم تا در باره ی شما تحقیق کنن.نمره های دانشگاهتون خیلی خوب بودن واز کارایی که توی آموزشگاه انجام دادین واقعا لـ*ـذت بردم.برای همین قبول کردم که شما با ما همکاری کنین.نیلوفر هم دانشجوی خودم بود و ایده هاش مثل ایده های شما خوب بودن.اما با وجود شما نبودنش زیاد خلا ایجاد نمیکنه.
من:شما لطف دارین
آقای مرادی ادامه داد:من دوست دارم کارا خیل زود و خیلی خوب پیش بره.برای اینکه بیشتر با روند کارا آشنا بشین فردا با چند تا از مهندس های ما تشریف میبرین و محیط و خود زمین ساختمون رو میبیند و کارای طراحی بیرونی ساختمون با شماست.
من دوست داشتم طراحی داخی رو هم انجام بدم.
من:آقای مرادی اگه موافق باشین طراحی داخلی ساختمون هم با من باشه
صدای پچ پچ حضار گوشم رو آزار میداد.نیما آروم گفت:خیلی زیاده خواهی
آقای مرادی لبخندی زد و به حرفای بقیه توجهی نمیکرد.من هم با جدیت تمام زل زدم توی چشماش
_ مطمئنی از پسش بر میای؟
همه ساکت شدن.من:البته..بهتون قول میدم
آقای مرادی:تا حالا هیچ وقت به یه دانشجوی سال دومی اینقدر میدون نداده بودم.همونطور که گفتم اصلا دوست ندارم کارهام عیب و نقص داشته باشن
من:متوجه ام
آقای مرادی:اگه این پروژه رو تر و تمیز از آب در بیاری بدون معطلی میشی معاون من توی شرکتم
داشتم شاخ در میووردم.همه داشتن اعتراض میکردن.مرادی از سر جاش بلند شد و گفت:دیگه کسی درباره ی این موضوع حرفی نزنه..از شامتون لـ*ـذت ببرید
به رفتنش خیره شدم..حرفاش خیلی واسه هضم کردن گنده بودن.خدمت کارا شروع به سرو غذا کردن اما انگار همه اونقدر تو شوک بودن که گشنگی یادشون رفته بود..
آخرین ویرایش توسط مدیر: