داستان مسخره بازی | niloofar-mohammadi کاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

niloofar-mohammadi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/08/07
ارسالی ها
66
امتیاز واکنش
6
امتیاز
36
هلش دادم عقب و گفتم:مطمئن بودم آب منو تو توی یه جوب نمیره..
نیما با لبخند گفت:اینو بذار به حساب تلافی واسه جریان نیلوفر..حالا بریم؟؟
یادم اومد که نیما گفت مهمونیه..چرا از قبلش به من نگفته بود؟
من:نیما چرا از قبل نگفتی داریم میایم مهمونی؟
نیما سمت در یکی از خونه ها رفت و گفت:اگه میگفتم مهمونیه چهار ساعت طول میکشید تا آماده شی
زنگ رو زد و در باز شد.کنار نیما راه میرفتم.استرس زیادی داشتم..واقعا درست نبود که منو واسه این کار انتخاب کنن.اما من که چیزی از یه دانشجوی فارغ التحصیل ندارم.رسیدیم به در ورودی و یه خانم میانسال در رو واسه ی ما باز کرد.پسر جونی اومد سمت نیما وبعد از سلام و احوال پرسی گرمی که باهاش کرد بالاخره منو هم دید
- سلام خانم..حال شما؟
من:خوبم ممنون.
_ من روزبه هستم.نیما باید درباره ی من به شما گفته باشه
من:خیلی خوشوقتم اقا روزبه.متاسفانه نیما اصلا درمورد شما با من حرف نزد و از اونجا که ایشون خیلی تنبل تشریف دارن حتی زحمت آشنا کردن مارو هم به خودشون ندادن.
روزبه نمیدونست دارم شوخی میکنم یا جدی ام.گفت:خب شما به دل نگیر.این بیشعوری نیما چیز جدیدی نیس.
نیما:حالا دیگه من بیشعورم؟..(صداشو برد بالا و ادامه داد)هلیا؟ هلیا خانم کجایی؟بیا کارت دارم..
رنگ روزبه پرید:خفه شو..غلط کردم..اصلا من بیشعورم..
نیما با همون صدای بلند گفت:نه من باید به ایشون بگم با چه دیوی ازدواج کرده..از دوست دخترا ی رنگارنگت بگم تا فکر نکنه شوهرش قبل از ازدواج پسر پیغمبر بوده...
پیرمرد شیک پوشی اومد توی راه رو وگفت:اقا نیما پسر بیچاره ی من رو ول کن
نیما خطاب به پیر مرده گفت:به به..آقای مرادی..هر روز جوون تر از دیروز
آقای مرادی لبخند زد و گفت:روزبه جان مهمان هاتو دعوت کن بیان تو ..چرا جلوی در نگهشون داشتی؟
روزبه ما رو راهنمایی کرد به سمت سالن.مهمونی شلوغی نبود
_ دینا خانم این مهمونی یکم رسمیه.به مناسبت پایان یکی از پروژه های مهممون این مهمونی رو بابا ترتیب داده.از خودتون پذیرایی کنین
رفت سمت بقیه ی مهمان ها..با نیما و چشما وحشتناکش تنها موندم
نشستم روی یه مبل سه نفره و نیما هم کنارم نشست
نیما:حالا دیگه زیر آب منو میزنی
من:نه ..من حقیقت رو گفتم
دیگه چیزی نگفتیم..نیما گوشیش رو در آورد و روشن کرد..حرصمو داره در میاره.خودمو با میوه مشغول کردم تا کارای نیماروی اعصابم نباشه
روزبه اومد سمتمون و گفت:دیانا خانم اگه موافق باشین با چند تا از کسایی که قراره همکاری کنن باهاتون،اشناتون کنم
قبل از اینکه من چیزی بگم نیما گفت:نه بذار بعد از شام
روزبه:چرا؟
نیما چشمشو از روی گوشیش برداشت و به روزبه نگاه کرد:دیانا وقتی شکمش خالیه مخش آف میشه
دلم میخواست خفه اش کنم..بیشعور سه نقطه تا تلافی نکنه آروم نمیگیره.روزبه خنده اشو جمع کرد وگفت:بله...دیانا خانم اگه حوصله اتون سر میره میتونید با خانم من آشنا شید..اونم مثل شما زیاد با این جمع آشنا نیست
به سالن نگاه انداختم..زن ها و مردها باهم در حال صحبت بودن .منم ترجیح دادم با هلیا آشنا شم تا حوصله ام سر نره
من:خوشحال میشم با ایشون آشنا شم
از روی مبل بلند شدم و با روزبه رفتم سمت دختر ریزه میزه ی جوونی که روی یه صندلی گوشه ی سالن نشسته بود.ما رو که دید بلند شد
روزبه:دیانا خانم ایشون همسر من هستن.هلیا
دستمو به سمتش دراز کردم و گفتم:خیلی خوشوقتم خانم
اونم دستمو گرفت و با صدای بچه گونه ای گفت:منم همینطور دیانا جان
روزبه:خب من تنهاتون میذارم تا برم به مهمون ها برسم.
هلیا:دیانا جان عزیزم خیلی خوشحالم که باهاتون آشنا شدم
به یکی از خدمتکارا گفت تا برای ما شربت بیاره.هلیا:چند وقته ازدواج کردی عزیزم؟
شاخ در اوردم..من کی ازدواج کردم که این میدونه و خودم بی خبرم؟
من:من مجردم هلیا جان
هلیا:اوا..روزبه گفت که شما همسر آقا نیما هستی
توی دلم گفتم روزبه شکر خورد با نیما..
من:نه عزیزم حتما اشتباه شده
هلیا:ولی خیلی به هم میاین ها
من:وای نگو عزیزم.خدانکنه ما باهم ازدواج کنیم..چیه این؟ دیو سه سر..
خدمتکار اومد و شربت رو بهمون تعارف کرد..هلیا خیلی شبیه بچه های ناز و ملوس بود..
من :هلیا خانم شما چند سالتونه؟
هلیا:من 25 سالمه عزیزم
اصلا بهش نمیومد بیشتر از بیست باشه
من:خیلی کمتر به نظر میاین
هلیا:شما لطف دارین عزیزم
یکی از خدمتکارا اومد سمتمون و گفت:خانم شام حاضره
هلیا:باشه..مهمون ها رو دعوت کن برای صرف شام
به من گفت:بریم شام بخوریم عزیزم
نیما و روزبه اومد سمت ما و روزبه گفت:هلیا جان باید ما بریم بالا
هلیا:باشه عزیزم..همه چیز آماده اس
آروم به نیما گفتم:بالا چه خبره؟
نیما گفت:با پدرش و چند تا از مهندس های کله گنده اشون بالا شام میخوریم


من کنار نیما نشسته بودم.مشخص بود که باید خیلی تشریفاتی رفتار کرد.آقای مرادی گفت:خب دیانا خانم.خیل خوشحالم که ملاقاتتون کردم.نیما مثل پسر خودمه.برای همین دلم میخواد کاری که قراره براش انجام بدم خیل بی عیب و نقص باشه.دیروز که نیما خبر داد شما قراره به جای نیلوفر خانم بیاید بچه ها رو فرستادم تا در باره ی شما تحقیق کنن.نمره های دانشگاهتون خیلی خوب بودن واز کارایی که توی آموزشگاه انجام دادین واقعا لـ*ـذت بردم.برای همین قبول کردم که شما با ما همکاری کنین.نیلوفر هم دانشجوی خودم بود و ایده هاش مثل ایده های شما خوب بودن.اما با وجود شما نبودنش زیاد خلا ایجاد نمیکنه.
من:شما لطف دارین
آقای مرادی ادامه داد:من دوست دارم کارا خیل زود و خیلی خوب پیش بره.برای اینکه بیشتر با روند کارا آشنا بشین فردا با چند تا از مهندس های ما تشریف میبرین و محیط و خود زمین ساختمون رو میبیند و کارای طراحی بیرونی ساختمون با شماست.
من دوست داشتم طراحی داخی رو هم انجام بدم.
من:آقای مرادی اگه موافق باشین طراحی داخلی ساختمون هم با من باشه
صدای پچ پچ حضار گوشم رو آزار میداد.نیما آروم گفت:خیلی زیاده خواهی
آقای مرادی لبخندی زد و به حرفای بقیه توجهی نمیکرد.من هم با جدیت تمام زل زدم توی چشماش
_ مطمئنی از پسش بر میای؟
همه ساکت شدن.من:البته..بهتون قول میدم
آقای مرادی:تا حالا هیچ وقت به یه دانشجوی سال دومی اینقدر میدون نداده بودم.همونطور که گفتم اصلا دوست ندارم کارهام عیب و نقص داشته باشن
من:متوجه ام
آقای مرادی:اگه این پروژه رو تر و تمیز از آب در بیاری بدون معطلی میشی معاون من توی شرکتم
داشتم شاخ در میووردم.همه داشتن اعتراض میکردن.مرادی از سر جاش بلند شد و گفت:دیگه کسی درباره ی این موضوع حرفی نزنه..از شامتون لـ*ـذت ببرید
به رفتنش خیره شدم..حرفاش خیلی واسه هضم کردن گنده بودن.خدمت کارا شروع به سرو غذا کردن اما انگار همه اونقدر تو شوک بودن که گشنگی یادشون رفته بود..
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • niloofar-mohammadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/07
    ارسالی ها
    66
    امتیاز واکنش
    6
    امتیاز
    36
    خانم جوانی گفت:آقا روزبه..نظر شما چیه؟
    یه نفر دیگه گفت:تصمیم پدر شما خیلی ناگهانی بود..نمیشه قبول کرد معاون ایشون یه دختر خانم جوان بی تجربه باشه..(به من گفت)امیدوارم بهتون بر نخوره..
    من گفتم:حرف شما متینه..واسه ی خودمم تعجب بر انگیز بود..
    روزبه کلافه گفت:خانم ها..آقایون..تصمیم پدر من باید عملی بشه و هیچ کس نمیتونه نظرشو عوض کنه.پس لطفا غذاتونو میل کنید..
    به میگو های سوخاری توی ظرف روی میز نگاه کردم نگاه کردم..بعدا هم میشه فکر کرد اما میگو رو نمیشه خورد!چنگال رو برداشتم و چند تا از میگو ها رو برداشتم و گذاشتم توی ظرفم..ومشغول خودن شدم..نیما هم واسه خودش غذا کشید و کم کم همه تصمیم گرفتن شام رو بخورن..توی سکوت کامل از خودن غذام لـ*ـذت بردم..
    خدمتکارا مشغول جمع کردن میز شدن..نیما گفت:موندن رو جایز نمیدونم.میخوای بریم
    بعد از گرفتن تایید به سمت روزبه رفت و گفت:روزبه جان زحمت دادیم شرمنده..
    روزبه:بابا این چ حرفیه..باید ببخشی که زیاد بهتون خوش نگذشت
    رفتم نزدیکشون و گفتم:این حرفو نزنین آقا روزبه..برای خوش گذرونی نیومدیم که..مهمونی کاری بود که خیلی هم خوب بود
    روزبه:خیلی از آشناییتون خوشحال شدم دیانا خانم..به امید دیدار دوباره
    نیما:حداحافظ
    من:خدانگهدار آقا روزبه
    با نیما رفتیم طبقه ی پایین..از جمعیت سالن کم نشده بود..هلیا رو دیدم و باهاش خداحافظی کردم
    از در خونه بیرون رفتیم.من:نیما حالا با چی برگردیم؟!
    دستاشو کرد توی جیبش و سنگ جلوی پاشو پرت کرد.نیما:پیاده میریم تا سر خیابون بعدش ماشین میگیریم...
    دنبالش راه افتادم..من:نیما حالا چکار کنم؟
    خیلی شیک میشی معاون آقای مرادی..میگما..توهم خوب شانست رو بورسه ها..
    نگران بودم..من:به نظرت منو دست کم گرفت که همچین تصمیمی گرفت؟!
    نیما:نمیدونم دیانا...
    رسما گفت خفه شو..ماشین زرد تاکسی رد شد و نیما دست تکون داد که وایسه..
    درو باز کرد و سوار شدیم.نیما:آقا برید هتل(..)
    ماشین راه افتاد..
    * * *
    وارد لابی هتل شدیم..هرکدوممون غرق افکار خودش بود تا رسیدیم جلوی در اتاقامون..
    نیما:شب بخیر
    در اتاقشو باز کرد و رفت تو
    با تردید به در نگاه کردم..وای خدا من میمیرم از ترس اینجا..در رو باز کردم و به محض ورود تمام لامپ ها رو روشن کردم.لباسامو به سختی عوض کردم.خیلی خسته بودم.گوشیمو در آوردم و به بنیامین پیام دادم"آدما خیلی الکی به عزت میرسن نه؟!"
    خیلی زود جواب داد"منظور؟!"
    نوشتم"مثلا خود تو..بخاطر دوسه سی سی شدی داداش من..بعدم با افتخار وقتی میگن خودتونو معرفی کنید میگی برادر دیانا هستم"
    -" زهر مار دیانا..د سه سی سی نبود و مامان تو یه ماه به من شیر داد..بعدشم تو لکه ی ننگی..نه مایه ی افتخار"
    "خیلی نامردی.."
    "بگو ببینم چی شد؟!"
    با هیجان ماجرا رو واو ننداز واسش نوشتم و فرستادم.فقط نوشت"عجیبه.."
    من نوشتم"بنیامین دارم کلافه میشم..چرا همچین تصمیمی گرفت؟!"
    بنیامین"دیانا میخواست بهت بگه بلند پروازی داری میکنی و مطمئنه واسه عمل کردن نمیتونی پیش بری.اونقدر مطمئن بود که شرط هم بست"
    "ولی خیلی ازم تعریف کرد.."
    بنیامین"ببینم نکنه انتظار داشتی توی جلسه ی معارفه ی تو به همکارات بدی هاتو بگه؟!"
    واقعا نمیدونستم چی بگم.بنیامین دوباره پیام داد:"من بهت ایمان دارم خواهری..میدونم که میتونی"
    دلگرمم کرد.نوشتم"ممنون..بای"
    با هر جون کندنی که بود سعی کرد تنهایی بخوابم..
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    niloofar-mohammadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/07
    ارسالی ها
    66
    امتیاز واکنش
    6
    امتیاز
    36
    ***
    یه بار دیگه به خودم توی آینه نگاه کردم..خوشتیپ شده بودم اما دلشوره داشتم...صدای در رو شنیدم و کیفم رو برداشتم.دوربین رو گذاشتم توی کیفم و در رو باز کردم.
    نیما:بریم؟
    من:آره بریم
    در رو بستم و رفتیم توی آسانسور..نیما دکمه ی طبقه ی هم کف رو فشار داد.
    من:میشه اینجا نمونیم دیگه نیما؟
    نیما:چرا؟
    سرمو انداختم پایین و گفتم:من از تاریکی و تنهایی میترسم.
    نیما:متاسفم..کاری از من بر نمیاد
    آسانسور ایستاد..خیلی بی رحم بود..

    سوار تاکسی شدیم و رفتیم سمت شرکت اقای مرادی.
    من:وای ابهت و نگاه کن..
    نیما پول راننده رو داد و گفت:ساختمون خوشگلیه..باید داخلش روببینی
    رفتیم داخل و مجذوب زیبایی و طراحی داخل ساختمون شدم.نیما به سمت میز منشی رفت و گفت:مهمان های آقای مرادی هستیم
    خانم منشی از سر جاش بلند شد و گفت:خیلی خوش اومدین.تشریف ببرید طبقه ی سوم.منتظرتون هستن
    بیخیال آسانسور شدیم چون نمیومد پایین.نفسم گرفت تا رسیدیم به طبقه ی سوم.در قهوه ایی ته راهرو بود که نیما رفت سمتش وبازش کرد.خانم خوشگلی اومد سمتنون و گفت خیلی خوش اومدین..منتظرتون هستن.
    مارو راهنمایی کرد به سمت اتاق آقای مرادی.وقتی رفتیم تو چهره ی مرموز آقای مرادی رو دیدم.سلام کردیم ونشستیم.
    مرادی:من سرعت توی کار مهمه واسم دیانا خانم.در باز شد و یه خانم و دوتا اقا اومدن تو.مرادی ادامه داد:اینها همکار های شما هستن.بعد از اینکه کار طراحی شما تموم شد باید اینها کارشونو شروع کنن.الان هم باید برید از زمین دیدن کنید.
    توی دلم بهش گفتم پیرمرد خرفت.کیفمو برداشتم و بلند شدم.مرادی:با ماشین شرکت میرید.بین راه هم باهم آشنا میشین

    سوار یکی از ماشین های شرکت شدیم و رفتیم.زیاد تمایل نداشتم باهاشون هم صحبت بشم.فقط در حد پرسیدن اسم.خانمه که سیمسن بود و آقا ها هم یکیشون پسر برادر مرادی بود که فامیلشون یکی بود.اون یکی هم رادان بود.
    زمینی که نیما میخواست توش ویلا بسازه فوق العاده بزرگ بود.کنار دریا و با منظره ی عالی.چند تا عکس ا زمحیط اطراف زمین گرفتم.سیمین بهم یه کاغذ داد که توش متراژ زمین و امکاناتی که باید ویلا داشته باشه و یه سری چیز دیگه نوشته بود.کاغذ رو توی کیفم گذاشتم.عکس هامو نگه کردم.یکی دوتاشون خوب نبودن که حذفشون کردم و دوباره گرفتم.کرمون زیاد طول نکشید.برگشتیم شرکت و من دوباره رفت به اتاق مرادی.نیما هنوز اونجا بود و با مرادی گپ میزد.مرادی:خب دیانا خانم.چه طور بود؟
    من:خیلی خوب بود.و همین هم مشکل ایجاد میکنه.
    نیما:منظورت از من مشکل چیه؟
    دوربین رو در آوردم و عکس ها رو نشونشون دادم.و درحالی که اونا به عکسا نگاه میکردن توضیح دادم:زمینش جوریه که از سه وجه منظره ی خیلی زیبایی داره..مشکل سره اینه که من با مهندس های آقای مرادی دچار اختلاف نظر دارم
    مرادی:چطور مگه؟
    من:چون از بین حرفاشون متوجه شدم که اونا میخوان نما ی ساختمون توی یه وجهش باشه.
    مرادی:و نظر شما؟
    من نظرم اینه که نباید هیچ کدوم از این منظره ها رو از دست بدیم
    مرادی:راه حلی هم داری؟
    من:البته..
    مرادی:خب پس شما مختاری هر جور دوست داری عمل کنی
    من:ممنون..اگه اجازه بدین مرخص میشیم
    از اتاقش رفتم بیرون و نیما هم دنبالم اومد.در رو بست و گفت:دیانا نزنی زمین رو ری..
    حرفشو قطع کردم:مودب باش نیما..من به خودم ایمان دارم..
    دیگه هیچی نگفت..
    ***
    ناهار رو توی رستوران هتل خوردیم و من اومدم توی اتاقم.چند تا کاغذ در اوردم و برای طراحی.چندتا از طراحی های قبلیم رو هم گذاشتم جلوم تا ازشون الهام بگیرم.اول شروع کردم به خط خطی کردن ،کم کم اشکال تو ذهنم روح گرفتن.میکشدم و خط میزدم..
    ***
    سه چهار روزی از آخرین ملاقاتم با مرادی میگذره.شب ها دیر میخوابیدم و صبح زود بیدار میشدم تا کارمو انجام بدم..دیگه کلافه شدم..چندتا از کارامو جلوم گذاشتم و نگاهشون کردم..اگه بیشتر از دو وجه نمای عمده به ساختمون میدادیم علاوه بر اینکه خرج زیادی داره.زمان زیادی رو هم ازمون میگیره..اما..خودشه..پیدا کردم..باید این دوتا طرح رو با هم یکی میکردم..دیوار شیشه ای و نمای خیلی شیک و کم با مصالح ساختمانی..دیوار های حصاری کوتاه..
    تا شب روی طرحم کار کردموخدارو شکر نیما توی این چند روز کمتر مزاحم میشد!با نرم افزار طرح سه بعدیش رو درست کردم..نزدیک صبح بود که خوابیدم
    ***
    مرادی:باید اعتراف کنم سرعت عملتون خیلی خوب وبود.کار خوبی ازآب در اومد
    من:ممنون آقای مرادی
    مرادی سرش رو چرخوند سمت من و گفت:واسه داخلش چی؟
    من:یکم دیگه طول میکشه..همین روزا میارم براتون
    مرادی:عالیه...امیدوارم محاسباتتون درست از آب در بیاد
    من:من هم امیدوارم نا امیدتون نکنم
    خداحافظی کردم و رفتم سمت هتل.خیلی خسته ام و دوست دارم فقط بخوابم..
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    niloofar-mohammadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/07
    ارسالی ها
    66
    امتیاز واکنش
    6
    امتیاز
    36
    * * *
    توی لابی فرشید رو دیدم.با اینکه خیلی خسته بودم اما دوست داشتم باهاش حرف بزنم تا روحیه ام عوض شه.رفتم سمتش وگفتم:اجازه میدین اینجا بشینم آقا فرشید؟
    به صورتم نگاه کرد و گفتم:بفرمایید دیانا خانم..احوال شما؟
    روبه روش نشستم و گفتم:خوبم ممنون.شما چه طوری؟
    فرشید:خداروشکر منم خوبم..چی شد یهو رفتی و دیگه ندیدیمت؟
    کم و بیش درباره ی قضایای پیش اومده باهاش حرف زدم.گفت:پس همچین بهت خوش نگذشته..
    سرمو به علامت مثبت تکون دادم و گفت:امروز عصر بچه ها تمرین دارن..خوشحال میشیم تو هم بیای..مطمئنم خوش میگذره
    واقعا به تفریح نیاز داشتم.گفتم:حتمامیام.ساعت چند؟کجا؟
    گفت:ساعت شیش.اتاق من شماره ی سیصدو چهاره.یکی دوتا دیگه از بچه ها هم هستن که با اونا میریم.آماده باش میام دنبالت.
    گفتم:ممنون.پس من میرم تا یکم استراحت کنم
    بلند شدم و خداحافظی کردم.
    نیما باید توی اتاق من باشه .در اتاق رو زدم نیما هم در رو باز کرد.گفت:چی شد؟
    رفتم تو وگفتم:خوشش اومد.مونده طراحی داخلیش.
    نیما:باشه پس من میرم.
    من:عصر باچند تا از دوستام میریم بیرون.واستم بدونی
    نیما:باشه.منم میرم پیش روزبه
    رفت و در رو بست.لباسمو عوض کردم و روی تخت لم دادم.چشمم خورد به دفتر خاکستری روی میز آرایش.بلند شدم و برش داشتم.یکی از صفحه هاشو باز کردم.دست خط نیما بود:
    "امروز توی فرودگاه دیانا رو دیدم.اما به روی خودم نیووردم که میشناسمش.مثل همیشه فتنه به پا کرد و باعث شد بین منو نیلوفر شکراب بشه.وقتی بهش فکر مینم سردرد میگیرم.اما نمیدونم چرا نمیتونم از متنفر باشم...."
    بقیه اشو نخوندم و صفحه رو عوض کردم.تاریخ تولدش."امروز هم مثل بقیه ی روزای عمرم یه روز عادی بود.تنها چیزی که باعث میشد یکم خوشحال بشم تبریک نیلوفر بود.دلم یه تولد خوب میخواد.یه تولدی که یه روز خاص رو برام بسازه.."
    دلم گرفت.چراباید فکر کنه تولدش یه روز عادیه؟دفتر رو بستم و گذاشتم زیر تخت.اینقدر فکر کردم تا خوابم برد.

    ساعت پنج و نیم بیدار شدم..وای خدا دیر شده.الان فرشید منتظره.خیلی گشه ام بود.اما توجهی نکردم.مانتو اسپرتم رو با شلوار جین و روسری مشکیم ست کردم و کفشای اسپرتم رو پوشیدم.خیلی دیر نشده بود.از اتاق بیرون اومدم و رفتم توی لابی.فرشید رو دیدم و رفتم سمتش.من:ببخشید دیر شد..!
    فرشید:نه خیلی هم دیر نکردی.بریم؟
    من:آره ولی...
    فرشید:ولی چی؟
    من:گشنه امه..ناهار نخوردم
    فرشید:باشه بریم.اونجا ی چیزی گیر میاریم تا بخوری.نازنین و یکی دیگه از پسر ها بیرون از هتل بودن.بعد از احوال پرسی تاکسی گرفتیم و راه افتادیم.
    ماشین توی یه کوچه که خیلی نزدیک دریا بود ایستاد و پیاده شدیم.از اینجا میشد خیلی خوب خلیج فارس رو دید.فرشید در زو و در رو برامون باز کردن.از توی اون باغ صدای موزیک زیادی رو میشد شنید.نازنین و اون پسره لباساشونو عوض کردن و رفتنتا با بقیه تمرین رقـ*ـص هیپ هاپ کنن.به فرشید گفتم:من فکر میکردم پارکور کار میکنین..
    گفت:علاوه بر اون ما عاشق رقـ*ـص هیپ هاپ گروهی هستیم.میخوای یادت بدم؟
    با تعجب گفتم:من؟؟؟؟هیپ هاپ؟؟من هیچ پیش زمینه ای ندارم..
    گفت:پیش زمینه ی خاصی نمیخواد.بیا چند تا حرکت رو یادت بدم.
    لباسای راحتی پوشیده بودم برای همین نیاز نبود عوضشون کنم.چند تا حرکت رو فرشید یادم داد و دو ساعتی با نازنین تمرین کردم.ساعت هشت و نیم بود که هوا تاریک شد و بچه ها رفتن توی کلبهی چوبی که گوشه ی باغ بود،تا شام بخورن.منم دنبالشون رفتم.پسرا جوجه کباب درست کردن وتوی یه جو صمیمی شام رو خوردیم.
    فرشید گفت:دیانا هر وقت خواستی میتونی بیای اینجا و با ما رقـ*ـص یاد بگیری.
    گفتم:ممنون..خوشحال میشم
    ***

    یک ماهی از پایان پروژه ی ویلای نیما میگذره..از شش ماه پیش تا الان کمتر میدیدمش.یه ترم دیگه از دانشگاه رو رفتم و یه ترم هم مرخصی گرفتم.الان من معاون شرکت ساختمان سازی آقای مرادی هستم.خیلی از کارم راضی بود و با وجود زیاد بودن مخالف ها اون تصمیمشو عملی کرد و من من شدم معاونش.بیشر زمانمو توی کیش میگذرونم.فقط وقتی دالیا اومد ایران و فارغ شد رفتم اهواز.قراره مدتی که کیش هستم توی ویلای نیما باشم.ویلای بزرگ و ترسناکی بود.اما نیما به محض اتمام کار سرایدار فرستاد و یه سر ی وسایل ضروری رو هم خودم خریدم.امروز میاد کیش تا به قول مانی واسه خودش جهیزیه بخره!
    چند وقتیه که مدام با فرشید و دوستاش که دوباره اومدن کیش تمرین میکنم و الان واسه خودم خیلی حرفه ای هستم!
    دفتر خاطرات نیما رو بهش پس ندادم و نذاشتم که بفهمه دست منه.هنوز هم وقتی نوشته ی روز تولدش رو میخونم دلم میگیره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    niloofar-mohammadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/07
    ارسالی ها
    66
    امتیاز واکنش
    6
    امتیاز
    36
    I heard that you’re settled down.

    من شنیدم که مشکلاتت رو حل کردی
    That you, found a girl and your married now.

    که حالا یه دختری رو پیدا کردی و باهاش ازدواج کردی
    I heard that your dreams came true.

    من شنیدم که رویاهات به حقیقت پیوستند
    Guess she gave you things, I didn't give to you.

    خیال میکنم که او به تو چیزهایی داده که من نتونستم به تو بدم

    Old friend, why are you so shy?

    ای دوست قدیمی، چرا اینقدر خجالت میکشی؟
    It ain't like you to hold back or hide from the lie.

    این موضوع طوری نیست که عقب بکشی یا پشت دروغ پنهان بشی

    I hate to turn up out of the blue uninvited.

    من از برخاستن غمی ناخوانده در وجودم متنفرم
    But I couldn't stay away, I couldn't fight it.

    ولی نتونستم ازش دور بشم... نتونستم باهاش مبارزه کنم
    I'd hoped you'd see my face & that you'd be reminded,

    من امیدوار بودم که وقتی چهره منو دیدی و هروقت آنرا بیاد میاوردی...
    That for me, it isn't over.

    این یادآوری به خاطر من باشه، این جریان هنوز تموم نشده

    Nevermind, I'll find someone like you.

    بیخیال... منهم یکی رو مثل خودت پیدا میکنم
    I wish nothing but the best, for you too.

    من نمیخوام چیزی بخوام... ولی آرزو میکنم تو هم خوشبخت بشی
    Don't forget me, I beg, I remember you said:-

    خواهش میکنم مرا فراموش مکن... تو گفتی من در خاطرم خواهد ماند
    "Sometimes it lasts in love but sometimes it hurts instead"

    "بعضی مواقع عشق ها طولانی میشوند... اما در بعضی دیگر بجای آن، تو را میرنجانند"
    Sometimes it lasts in love but sometimes it hurts instead, yeah.

    بعضی مواقع عشق ها طولانی میشوند... اما در بعضی دیگر بجای آن، تو را میرنجانند... آره



    You'd know how the time flies.

    تو میدونستی که زمان چقدر سریع پرواز میکنه
    Only yesterday, was the time of our lives.

    تنها دیروز زمان زندگی کردن ما بود
    We were born and raised in a summery haze.

    ما متولد شدیم و در مه ابهامی خوشایند بزرگ شدیم
    Bound by the surprise of our glory days.

    وابسته بودیم به غافلگیر شدن در روزهای شاد زندگیمون


    I hate to turn up out of the blue uninvited.

    من از برخاستن غمی ناخوانده در وجودم متنفرم
    But I couldn't stay away, I couldn't fight it.

    ولی نتونستم ازش دور بشم... نتونستم باهاش مبارزه کنم
    I'd hoped you'd see my face & that you'd be reminded,

    من امیدوار بودم که وقتی چهره منو دیدی و هروقت آنرا بیاد میاوردی...
    That for me, it isn't over.

    این یادآوری به خاطر من باشه، این جریان هنوز تموم نشده

    Nevermind, I'll find someone like you.

    بیخیال... منهم یکی رو مثل خودت پیدا میکنم
    I wish nothing but the best, for you too.

    من نمیخوام چیزی بخوام... ولی آرزو میکنم تو هم خوشبخت بشی
    Don't forget me, I beg, I remember you said:-

    خواهش میکنم مرا فراموش مکن... تو گفتی من در خاطرم خواهد ماند
    "Sometimes it lasts in love but sometimes it hurts instead"

    "بعضی مواقع عشق ها طولانی میشوند... اما در بعضی دیگر بجای آن، تو را میرنجانند"


    Nothing compares, no worries or cares.

    هیچی با چیز دیگری فابل مقایسه نیست... مثی یک جنگجو و یک نگهبان
    Regret's and mistakes they're memories made.

    پشیمانی و اشتباهات، آنها ساخته شده ی خاطراتند
    Who would have known how bittersweet this would taste?

    چه کسی میفهمید که تلخ و شیرین، هرکدام چه مزه ای دارند؟

    Nevermind, I'll find someone like you.

    بیخیال... منهم یکی رو مثل خودت پیدا میکنم
    I wish nothing but the best, for you too.

    من نمیخوام چیزی بخوام... ولی آرزو میکنم تو هم خوشبخت بشی
    Don't forget me, I beg, I remember you said:-

    خواهش میکنم مرا فراموش مکن... تو گفتی من در خاطرم خواهد ماند
    "Sometimes it lasts in love but sometimes it hurts instead"

    "بعضی مواقع عشق ها طولانی میشوند... اما در بعضی دیگر بجای آن، تو را میرنجانند"


    Nevermind, I'll find someone like you.

    بیخیال... منهم یکی رو مثل خودت پیدا میکنم
    I wish nothing but the best, for you too.

    من نمیخوام چیزی بخوام... ولی آرزو میکنم تو هم خوشبخت بشی
    Don't forget me, I beg, I remember you said

    خواهش میکنم مرا فراموش مکن... تو گفتی من در خاطرم خواهد ماند
    "Sometimes it lasts in love but sometimes it hurts instead"

    "بعضی مواقع عشق ها طولانی میشوند... اما در بعضی دیگر بجای آن، تو را میرنجانند"
    Sometimes it lasts in love but sometimes it hurts instead, yeah.

    بعضی مواقع عشق ها طولانی میشوند... اما در بعضی دیگر بجای آن، تو را میرنجانند... آره

    از آهنگ لـ*ـذت بردم.
    _ توکه از این مدل آهنگا گوش نمیدادی..
    نیما چمدون به دست ایستاده بود جلوی در.من:کی اومدی تو؟
    اومد نزدیک تر و گفت:وقتی موزیک شروع کرد به خوندن من در رو باز کردم
    رفتم سمتش و گفتم:خوش اومدی.خسته نباشی
    گفت:ممنون..حسابی داره خوش میگذره نه..؟
    من:ممنون بابت اینکه اجازه دادی اینجا بمونم.وگرنه خیلی اذیت میشدم..
    نیما گفت:حالا تشکر و قربون صدقه رو بذار واسه بعدا..یه قهوه ی مامانی برام بیار لطفا
    رفتم توی آشپز خونه و مشغول درست کردن قهوه شدم.گفتم:خب اقا نیما..از این ورا؟
    گفت:مامان گیر داده که زن بگیرم..منم اومدم تا تو بین دوستات و دور و بری هات یه نفر رو واسم پیدا کنی..
    اصلا حواسم نبود چقدر قهوه ریختم توی دستگاه.شوکه شدم.یادمه زمانی که به بنیامین گفتم من نمیتونم پا پیش بذارم وبه نیما بگم دوسش دارم گفت:منتظر باش تا یه روز داغون بشی و حسرت بخوری که چرا این فرصت رو از دست دادی..
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    niloofar-mohammadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/07
    ارسالی ها
    66
    امتیاز واکنش
    6
    امتیاز
    36
    با صدای لرزون گفتم:خب پس داری داماد میشی..مبارکه...
    نیما پاشو انداخت روی اون یکی پاش و گفت:مرسی..انشاالله واسه عروسی خودت جبران کنم!
    توی دلم هرچی فحش بلد بودم نثار روح پاک و مقدس عمه اش کردم..من:خب حالا خودت کسی رو سراغ نداری؟
    نیما:نبابا..
    من:پس از فردا باید دنبال زن بگردیم واسه جنابعالی..
    نیما:بله اگه زحمتی نیس..
    بیشعور چه پرروئه...قهوه آماده شد و توی دوتا فنجون ریختم و رفتم کنار نیما نشستم..
    من:اگه زن گرفتی من باید از اینجا برم..
    نیما:نه چرا بری؟
    من: چون ممکنه دوس نداشته باشه
    دیگه چیز نگفت و مشغول خوردن قهوه شد..منم با اجازه ای گفتم و رفتم توی اتاقم..گوشیمو برداشتم و به بنیامین پیام دادم"الان زمان داغون شدن و حسرت خوردن منه"
    سرمو کردم توی بالشم و گریه کردم.چرا باید اینقدر بی عرضه باشم تا این بلا به سرم بیاد..صدای پیام گوشیم باعث شد از زار زدن دست بکشم.
    به گوشیم نگاه کردم.بنیامین نوشته بود"برای اینکه بفهمی دوستت داره یا نه باید ازدستت بده.."
    نوشتم"متوجه نمیشم..توضیح بده.."
    نوشت"خود کشی.."
    برق سه فاز از کله ام پرید..
    نوشتم"عقلت سر جاشه؟؟؟"
    اجازه دادم تا توضیح بده..بدجوری حرفاش افکارمو مشغول کرد..نفهمیدم زمان چجوری گذشت که سرایدار اومد و گفت که خانمش غذا رو اماده کرده.یکم به صورتم با آرایش جون دادم .لباسامو عوض کردم و رفتم توی آشپز خونه.نیما داشت از باقالی پلو و ماهیچه با تمام وجودش لـ*ـذت میبرد.روبه روش نشستم و واسه ی خودم غذا کشیدم.نیما گفت:دیانا میشه نوشابه رو به بدی؟
    گفتم:البته..
    براش توی لیوانش نوشابه ریختم.با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:مهربون شدی..
    من:اگه زن بگیری دیگه نمیشه باهات اینقدر راحت بود..برای همین گفتم از فرصت استفاده کنم
    نیما:میای از فرصت استفاده کنیم و بریم ساحل؟
    دستامو کوبوندم به هم و گفتم:اره عالیه..بعد از شام بریم..
    گفت:خب زود بخورو برو آماده شو
    تند تند چن تا قاشق گذاشتم توی دهنم و یه لیوان نوشابه خوردم روش
    نیما:بابا یواش...یواش خفه کردی خودتو.(یه دفعه داد زد:)دیانا داری خفه میشی
    زود زود غذامو خوردم و رفتم توی اتاقم.لباسای تقریبا گرمی پوشیدم چون اینجا هوا سرد بود
    رفتم پایین و نیما هم آماده بود..گفتم:بریم؟
    گفت:آره بدو بریم
    پالتوشو پوشید و رفتیم توی حیاط.گوشیمو در آوردم تا با آژانس تماس بگیرم
    نیما:چکار میکنی؟
    من:دارم به آژانس زنگ میزنم..
    نیما:ولش کن بابا..پیاده میریم
    من:تا کجا؟
    نیما:تا جایی که قایق ها رو اجاره میدن
    من:باشه بریم اما من سوار قایق نمیشم
    نیما در روباز کرد ورفتیم توی کوچه
    _:چرا سوار نمیشی؟
    من:چون میترسم..من شنا بلد نیستم
    تا رسیدن به جایی که نیما میخواست با هم گپ زدیم
    وقتی رسیدیم کنار ساحل تقریبا شلوغ بود..نیما پالتوشو در آورد..
    گفتم:دیوونه بکن تنت سرما میخوری
    گفت:هوا خنکه..سرد نیست..توهم پالتوت رو دربیار
    پالتومو در آوردم و گفتم:راست میگی..
    نیما پالتوی من رو گرفت و گذاشت روی یکی از تخت ها و گفت:بیا بریم نزدیک آب..
    باهاش همراه شدم و رفتیم کنار آب..پامو از کفشم در آوردم و گذاشتم روی شن های سرد..
    نیما:با این کار سرما میخوری
    خم شدم یه مشت آب ریختم بهش وگفت:نه با این کار سرما میخوری
    نیما:اگه قراره من سرما بخورم پس بذار تو هم بی نصیب نمونی
    خم شد وپشت سر هم بهم آب میپاشد..جیغ میزدم و میگفتم غلط کردم.چند قدمی عقب رفتم وافتادم روی زمین.با پام به پای نیما زدم و اون هم افتاد.آب بهش پاشیدم اونم از خجالتم در اومد
    دختری که از اونجا رد میشد گفت:آب بازی معلولین فدراسیون هم داره؟چرا رسیدگی نمیکنن که مردم اینجا بیان واسه تمرین؟
    دیگه آب پاشیدن جواب نمیاد.به سر و روی همدیگه شن و ماسه میریختیم..
    هم سردم شده بود و هم انرژی کم آوردم..هردومون افتادیم روی زمین
    یه نسیم ملایم باعث شد لرزه به تنم بیوفته.با دندون هایی که به هم کوبیده میشدن گفتم:من سردمه
    با کمک نیما بلند شدم. چندتا تیکه هیزم پیدا کرد و با کمک فندکی که از یه پسر جون گرفته بود آتیش روشن کرد.پولای توی جیبش که خمیر شده بودن رو با یه عالمه شن در آورد و منم قهقهه سر دادم..نیما گفت:نخند دختر خانم.باید پیاده برگردی!
    خنده روی لب هام خشک شد..نیما نشست کنار آتیش و گفت دیر وقته..باید زود برگردیم..
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    niloofar-mohammadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/07
    ارسالی ها
    66
    امتیاز واکنش
    6
    امتیاز
    36
    با لب و لوچه ی آویزون پاشدم و پالتومو برداشتم وگفتم :پاشو بریم بلکه تا صبح برسیم..بین راه هم خشک میشیم
    نیما لبخند مرموزی زد وگفت:باشه بریم..
    پالتوشو خواست بپوشه که جیغ زدم:نهههههههههههههه
    نیما:چرا نه؟
    من:چون کثیف میشه بابا..
    نیما گفت باشه وراه افتادیم.کفشامو گرفتم توی دستم چون پاهام شنی شده بود دوست نداشتم کفش بپوشم
    رفتیم سمت خیابون و یه گوشه راه میرفیم..بخاطر بارونی که صبح باریده بود خیابونا تقریبا تمیز بودن
    لی لی کنون کنار نیما را میرفتم و با زبون بچه گونه شعر میخوندم
    نیما دستاشو کرد توی جیب شلوارش و گفت:یکم بلند تر بخون ما هم استفاده کنیم
    باز م با صدای بچه گونه اما بلند تر گفتم:آقا پلیسه زرنگه
    با دزدا خوب میجنگه
    من این توپو نداشتم
    مشقامو خوب نوشتم
    بابام بهم عیدی داد
    آهویی دارم خوشگله فرار کرده ز دستم دوریش برایم مشکله
    ما پلیسو دوس داریم
    مادرم گفته به من دست تو مماخم نکنم
    از اصغرو بـ*ـوس نکنم
    نیما گفت :بسه بابا گند زدی به اشعار...
    با صدای بلند خندید.با پالتوم زدم به کمرشو گفتم:عمه اتو مسخره کن
    اومد سمتم ومنم دویدم.تا نزدیک خونه دنبالم میدودید.
    نزدیک در خونه که رسیدیم
    محکم به در کوبیدم وسرایدار قبل از اینکه نیما بهم برسه در رو باز کرد و منم با کله رفتم توی خونه..
    جلوی در ورودی منو گرفت و یه دونه به بازوم زد و ولم کرد.
    سیستم گرمایشی حمام اتاقم هنوز راه نیوفتاده بود برای همین گفتم هرکی زودتر رفت حموم!
    نیما دویدی توی اتاقش تا لباس بیاره اما من سریع رفتم توی حمام و در رو بستم
    اومد جلوی در و محکم به در کوبید و گفت:نامرد!
    منم بدون توجه به نیما مشغول حمام کردن شدم
    وقتی کارم تموم شد یادم اومد که من حوله نیووردم
    در حمام رو نیمه باز گذاشتم و داد زدم:کسی نیس؟؟؟؟؟؟؟
    جوابی نشنیدم
    دوباره داد زدم:من حوله میخوام...
    صدای نیما رو از پشت در میشنیدم
    گفت:داد نزن..میخواستی با خودت ببری
    من:نیما؟
    نیما:هان؟
    من:عزیز دلم حوله ام گذاشته روی تختم توی اتاق..میشه لطفا؟
    نیما:دیانا خر نمیشم
    جیغ زدم:نیما یا حوله رو برام میاری یا اینجا رو روی سرت خراب میکنم
    نیما:فکرشم نکن
    رفت..اینقدر جیغ زدم که احساس کردم گلوم پاره شده.آب داغ رو باز کردم و وان رو پر از آب کردم.نشستم توی وان تا سردم نشه.نفهمیدم چه طوری خوابم برد
    صدای کوبیده شدن در باعث شد بیدار شم
    آب تقریبا سرد شده بود.از توی آب بیرون اومدم و گفتم بله؟
    همسر سرایدار بود..واسم حوله آورد و خودمو خشک کردم.
    از حمام بیرون رفتم ولباس پوشیدم.با پتو وبالشم کنار شومینه ی توی سالن خوابیدم..
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    niloofar-mohammadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/07
    ارسالی ها
    66
    امتیاز واکنش
    6
    امتیاز
    36
    صدای زنگ گوشیم باعث شد بیدار شم
    جواب دادم:بله
    نازنین:بله و کوفت..کجایی؟ظهر شد
    من:نازی فک کنم مریض شدم..اما یه خبرایی دارم برات
    نازنین عصبانی گفت:بنال
    گفتم:آخر هفته میریم اهواز..یه برنامه رقـ*ـص خیابونی توپ دارم براتون
    نازی:درست حرف بزن ببینم چی میگی؟
    من:به مناسبت تولد یکی از دوستام میخوام جلوش یه نمایش توپ راه بندازیم
    نازنین:کجا؟نکنه میخوای راه بیوفتیم توی کیانپارس جلوی پلیس ها طنازی کنیم؟
    من:نبابا..فقط یکم ترافیک درست میکنیم..همین
    نازنین:من که نفهمیدم چی میگی
    من:جون دیانا بلیط بگیر واسه بچه ها ..قول میدم همه چیزش حساب شده باشه
    نازنین:باشه..فقط میخوام چرت گفته باشی تا خونتو بریزم
    من:فدات بشم الهی..فعلا خدا مولوی
    نازنین:کوفت...خداحافظ
    دوباره سرم رو کردم زیر پتو..خواستم بخوابم که صدای نیما خواب رو از سرم پروند..
    نیما:جان سالم به در بـرده ای ای دختر
    من:زهر مار نیما..خدا لعنتت کنه مردم تا صبح
    نیما:ایشالا ایشالا
    من:آخر هفته میریم اهواز..گفتم که بدونی
    نیما:چرا بریم اهواز؟
    من:میخوام برات زن بگیرممممممم
    نیما:چه جوریه؟
    من:بذار بریم متوجه میشی
    دیگه هر کاری کردم نتونستم بخوابم.
    * * *
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    niloofar-mohammadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/07
    ارسالی ها
    66
    امتیاز واکنش
    6
    امتیاز
    36
    بعد از ناهار از نیما خداحافظی کردم و رفتم کلبه تا بچه ها رو ببینم.چون میدونستم نازنین نمیتونه راضیشون کنه.
    در زدم.هرچی منتظر موندم کسی در رو باز نکرد.
    دوروبرم رو نگاه کردم.کسی توی کوچه نبود.کیفمو از روی دیوار انداختم اونور و خودمم پامو گیر دادم به آجر ها و رفتم بالای دیوار.از ارتفاع میترسمممم.چشم هامو بستم و پریدم.مثل اینکه سالمم.کیفمو برداشتم و رفتم اونطرف باغ.بچه ها داشتن پارکور تمرین میکردن.رفتم سمت سیستم پخش وخاموشش کردم.همه به سیستم نگاه کردن تا دلیل قطع شدن موزیک رو پیدا کنن.
    دستمو بردم بالا و واسشون دست تکون دادم
    من:سلااام.چرا هرچی در زدم کسی در رو باز نکرد؟
    رومینا حوله اشو برداشت و گفت:میبینی که..صدای موزیک نمیذاشت..ببینم نازی چه چرت و پرت هایی میگفت؟
    فرشید:ببینم نکنه میخوای بفرستیمون آب خنک بخوریم؟؟
    رفتم و روی یه تیکه چوب نشستم و گفتم: نه بابا..نه به این شدت..نظرم عوض شد..توی خونه..توی یه مهمونی..
    فرشید:خب به چه مناسبت؟
    من:سوپرایز..تولدی هم که گفتم الکی بود.
    فلشم رو دادم دست رومینا و گفتم:با این آهنگ تمرین میکنیم..."فرشید فلش رو به سیستم بخش نصب کرد و یه دور کامل آهنگ رو گوش داد.بعضی جاهاش رو هم دوبار پلی میکرد
    .گفت:آهنگو میذارم.یکی یکی برین وسط.میخوام ببینم چکاره اید..رومینا..برو
    آهنگ رو پلی کرد.رو مینا رفت و با ریتم آهنگ بدنشو تکون میداد.همه جوره عالی بود.بعدش نوبت سهیل شد.اون تکنو رو ترجیح میداد.جاهایی که میتونست رو تکنو میزد و جاهایی که ریتم آهنگ بهش اجازه نمیداد حرکت های ساده ی نمایشی میزد.
    نوبت نازنین شد.برعکس سهیل و رومینا،اون رقصی رو ترجیح میداد که یه چیزی بین باله و تکنو بود.هیچ اسم دیگه ای نمیشد روش گذاشت.فرشید یه نگاه به من کرد تا برم وسط.پالتوم رو در آوردم و به فرشید گفتم که آهنگو پلی کنه.اولشو با باله شروع کردم
    "
    هی میپرسن کی پیر میشین؟
    حالا حالا ها نه"

    هیپ هاپ.حرکت های سریع و تندی که یاد گرفتم رو اجرا کردم
    اگه تو کلابیم اگه تو باریم
    اگه تو پارتیم بازم مهمونی خودمونه
    اگه با دافیم اگه همگی زاخاریم
    بازم مهمونی خودمونه مهمونی خودمونه
    مهمونی خودمونه هرکی بخوایم میمونه
    هیشکیم نه نمیریزه مهمونی خودمونه
    هرکدوم وزه ترین راضی ایم به بهترین
    مهمونی خودمونه مهمونی خودمونه
    ایندفعه باله و بریک رو ترکیب کردم

    خوابت، عمیق تر از اقیانوس من صبح ۸ پامیشم، اختاپوس
    فک نکن منو کرده این دنیا لوس
    بازی تو دستامه گل یا پوچ
    چجوری حرف میزنی بام با لاتی وقتی ۳۰ سالته هنوز خونه مامان باباتی
    زاخار کل برنامت اینه که ارث بگیری
    انقد منو بشنو تا تو حرص بمیری
    تو تهران منتظر ببینی کی ... شعر میگه جی جی هنوز کیک و سنر میده
    فردا ببین کی کنسرت میده
    کی پوستر میشه
    بیت ساز شماره ۱
    میگن جی جی نوک زبونی تو نخبمونی
    انقد زدی یه موقع رو کوک نمونی
    چون اصلا فایده نداره بهم گفتن هیس چون نه شاکی نه قاضی به ...م نیست
    همه فوشارو میدم روش یه ...
    دنیارو میگیرم با هوش آی کیوم
    هنوزم بهمن خورد میکنیم اسفند دود میکنیم
    فروردینم برفارو پودر میکنیم
    تو تهران، هرجای دنیا بریم چون میدونیم ما

    دو باره حرکت اول.هیپ هاپ
    اگه تو کلابیم اگه تو باریم
    اگه تو پارتیم بازم مهمونی خودمونه
    با داف نابیم اگه همگی زاخاریم
    بازم مهمونی خودمون مهمونی خودمونه
    مهمونی خودمونه، خودمونه (ممم)
    مهمونی خودمونه، خودمونه (ممم)
    .
    .
    .
    * * *
    بعد از تموم شدن آهنگ احساس میکردم تمام بدنم درد گرفته
    فرشید گفت:عالی بود دیانا.خب بیاید حالا باهم تمرین کنیم..آهنگو تقسیم میکنم،جوری که وقتی یه نفر داره میرقصه بقیه مثل چوب خشک میشن!خب وسط تمرین میگم کی کجاشو اجرا کنه..

    یکی دوساعت که تمرین کردیم چندتا دیگه از بچه ها اومدن و با هم تا غروب رقصیدیم
    * *
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    niloofar-mohammadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/07
    ارسالی ها
    66
    امتیاز واکنش
    6
    امتیاز
    36
    نه الان نه.._ بله؟
    _سلام الهه.دیانا هستم
    _زهر مار سلام...اصلا نمیخوام صداتو بشنوم..
    _ الی فدات شم چرا اینجوری میکنی؟
    _رفتی حاجی حاجی مکه..؟!
    _ قربوت فعلا فکر اونو نکن..یه کاری دارم واست
    _ که این طور..دیانا خانم تا کاری با کسی نداشته باشه که یادش نمیکنه...!
    _ عزیزم فعلا جای بحث نیست..میخوام مهمونی بدیم
    _به چه مناسبت؟
    _ یه دور همی خودمونی
    _کیا باشن؟
    _ بچه های اکیپ خودمون و چندتا از دوستای دبیرستانی و دانشگاهی رو هم دعوت کن
    _ خب بگو ببینم مجاز سرو بشه یا غیر مجاز؟
    _ زهر مار الهه..دارم میگم جو صمیمی نیست که نوشیدنی بخوریم
    _ تو که نمیگی واسه چی مهمونی میخوای بدی..ولی خب دلیلش هرچی که باه مهم نیس.من دلم واسه مهمونی تنگ شده
    _الی من آخر هفته میام اهواز..همه چی پای خودته ها..
    _ غمت نباشه..حله
    _ خدا رودکی
    _ خدا سعدی
    بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم، لباسامو عوض کردم تا برم وبا بچه ها تمرین کنم.بلیط ها مال چهارشنبه صبحه.مهمونی همون شبه.پس باید هرکاری داریم همینجا انجام بدیم.
    * * *
    مانی:دیانا بیا دیگه دیر شده..
    از صبح تا الان رو اعصابمه...من موندم این بشر کار و زندگی نداره که همش اهوازه...؟مرده شور مهراد رو ببرن که پای این گودزیلا رو به خونه ی ما باز کرد.
    من:مانی دو دقیقه آروم بگیر..میام الان.
    سویشرت بنفشم رو گذاشتم توی کیفم و زیر مانتوم یه تیشرت سفید با طرح سیاه پوشیدم.برای اینکه مانی و نیما شک نکنن کفشای اسپرتم رو هم گذاشتم توی کیفم که اونجا بپوشم.
    در اتاق رو باز کردم و مانی عصبانی بهم نگاه کرد.
    من:هنوز دیر نشده
    مانی دستمو گرفت و کشون کشون برد توی حیاط.مامان و بابا خونه ی دالیا بودن.
    نیما پشت فرمون نشسته بود وطبق معمول با موبایلش ور میرفت.
    نشستم روی صندلی عقب و ریموت رو دادم به مانی که جلو نشسته بود.ماشین راه افتاد.
    به نازنین پیام دادم:"کلیدی که بهت دادم مال در پشتیه.نرید تا من بیام"
    یه اس ام اس هم به بنیامین دادم "به دستم رسید.ممنون"
    امروز صبح یکی از دوستای بنیامین یه جلیقه نجات برام آورد که خیلی نازک بود.یه بند کوچولو داشت که اگه میکشیدیش مخزن کوچیک هوای فشرده باز میشد و نیازی نداشت تا با پمپ بادش کنی.
    رسیدیم به جایی که مهمونی برپا میشد!
    نیما ماشین رو یه گوشه پارک کرد و رفتیم تو.
    سلام واحوال پرسی ربع ساعت طول کشید.به نیما گفتم تو بمون اینجا من میرم لباس عوض کنم.
    انگار امروز خیلی شنگول بود...دلم براش سوخت.باید ناظر مرگ من میشد.
    دور از چشم همه رفتم توی حیاط.مانتومو در آوردم و جلیقه رو پوشیدم.بعدشم سویشرتم رو تنم کردم.
    پیام دادم به نازنین"بیاین تو"مشغول عوض کردن کفشام شدم
    بچه ها اومدن تو و بدون سرو صدا سیستم پخش رو نصب کردن.هه لباسامون شبیه هم بود اما رنگای متفاوتی داشتن
    چندتا لامپ روشن کردن .فرشید برق خونه رو قطع کرد و ما سنگ به سمت شیشه ها پرت کردیم.همه اومدن بیرون و صدای موزیک همه جا رو برداشته بود.بچه ها دور من به شکل دایره روی زمین نشستن



    نیما
    داشتم یکم مانی رو نصیحت میکردم که برق قطع شد.صدای وحشتناک شیشه ها باعث شد همه برن بیرون.چند نفر توی حیاط بودن و صدای بلند موزیک هر جسم بی جونی رو به حرکت در می آورد.
    شروع کردن به رقصیدن.به چهره هاشون خیره شدم.دیانا هم اونجا بود!!!!!!کم کم به من نزدیک شد و یه دفعه مثل چوب خشک شد.به پشت سرش نگاه کردم.بقیه اشون هم خشک شده بودن جز یه نفر.
    چشمای من فقط و فقط دیانا رو میدید.رقصشون که تموم شد همه رفتن پیششون.دیانا رو گم کردم.یه نفر من وکشید و از جمعیت جدا کرد.دیانا بود.
    - چه طور بود آقا نیما
    خندیدم و گفتم:خیلی خوب بود..
    دیانا:میای بریم بیرون
    من:الان؟اومدیم مهمونی ها..
    دستمو کشید و گفت:بیا..خوش میگذره..
    از خونه رفتیم بیرون.گفتم:با این لباسا؟بهت گیر میدن ها..
    کلاهشو گذاشت روی سرش و گفت:کسی نمیفهمه دخترم!
    بهم نزدیک شد ودستاش رو حلقه کرد دور بازوم.رفتارش عجیب بود اما من دوست داشتم.وقتی دیانا پیشمه احساس خیلی خوبی دارم.
    من:کجا بریم حالا؟
    دیانا:بیا بریم روی پل طبیعت..خیلی دوسش دارم.
    من:باشه.بیا تاکسی بگیریم
    سوارتاکسی شدیم و تمام مدتی که اونجا بودیم دست دیانا توی دستم بود.
    بعد از دادن کرایه نزدیک پل پیاده شدیم.خیلی کم بارون میبارید.من:بریم روی پل یا توی پارک؟


    دیانا
    نیما:بریم روی پل یاتوی پارک؟
    من:بریم روی پل..خلوته یکم...
    رفتیم روی پل.الان باید به خودم جرات میدادم.
    من:نیما میشه کمکم کنی برم روی نرده های پل بایستم
    نیما باصدای بلند گفت:دیوونه شدی؟؟؟خیلی خطر ناکه...
    من:میخوام ازم عکس بگیری..لطفا..
    نیما:باشه ولی محکم این میله رو بگیر..
    کمک کرد تا برم روی نرده ها..خواست بره عقب که ازم عکس بگیره.یقه اشو گرفتم و نذاشتم بره..با تعجب به چشمام نگاه میکرد.
    قید همه چیز زدم.با عشق بوسیدمش.چمشمای گرد شده اشو به من دوخته بود.هلش دادم عقب و خودمو انداختم پایین.
    هرچقدر اون بند رو کشیدم جلیقه باد نشد..چشمامو بستم...



    نیما

    وقتی مطمئن شدم جاش امنه خواستم برم عقب که یقه امو گرفت و منو بوسید..شوکه شدم.منو هل داد عقب و افتاد پایین.
    داشتم دیوونه میشدم..دیانا خودشو پرت کرد پایین.
    از روی نیمکتی که یکم اونور تر بود رفتم بالا و روی نرده ها ایستادم.شیرجه زدم .
    سرمو از آب بیرو ن آوردم.دیانا رو روی آب معلق دیدم.بغلش کردم .هوا خیلی سردبود.
    پنج دقیقه طول کشید تا با زحمت زیاد هردومون از آب بیرون اومدیم..روی زمین درازش کردم..نفس نمیکشید..
    سه چهار نفری که دیده بودن افتادیم توی آب به آورژانس و پلیس زنگ زده بودن..
    دیانا رو داشتن میبردن توی آمبولانس اما پلیس ها نمیذاشتن من برم . خدایا دیانا رو بهم برگردون..
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا