داستان مسخره بازی | niloofar-mohammadi کاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

niloofar-mohammadi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/08/07
ارسالی ها
66
امتیاز واکنش
6
امتیاز
36
.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • niloofar-mohammadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/07
    ارسالی ها
    66
    امتیاز واکنش
    6
    امتیاز
    36
    مانی

    من کی ام؟ اینجا کجاست؟ الان ساعت چنده؟
    آهان یادم اومد.اینجا اتاق مهراداه.دیشب منو نیما اینجا خوابیدیم.از سر جام بلند شدم و پتومو انداختم روی سر نیما و رفتم توی دستشویی.دست و صورتم رو شستم و از سرویس بهداشتی بیرون اومدم.یا امام پونزدهم..
    من:نره قول تو بلد نیستی عین آدم سبز شی؟!
    نیما:بکش کنار بچه
    و یقه امو گرفت و منو از توی دستشویی بیرون کشید و خودش رفت تو.
    ساعت ده دقیقه به هشت بود.بذار برم این عجوزه رو یکم اذیت کنم بلکه یکم روحم شاد شه!
    رفتم سمت اتاقش و در رو باز کردم و آروم به تختش نزدیک شدم.داد زدم:دیاااانااااااااااااااا
    اما تکون نخورد..دیانا که خوابش سنگین نبود!پتو رو از روش کنار کشیدم و دستشو گرفتم تا تکون بدم و بیدارش کنم اما خیلی داغ بود.صورتشو برگردوندم سمت خودم.خیلی قرمز شده.چند بار صداش زدم اما جواب نمیداد.هذیون میگفت.نیما اومد توی اتاق و گفت:چی شده مانی؟
    نشست کنار تخت و دستشو روی پیشونی دیانا گذاشت.
    نیما:خیلی تب داره.
    رفت سمت کمد و مانتو و شال دیانا رو برداشت و آورد انداخت روی پای من. نیما:من بلندش میکنم تو مانتو تنش کن
    با کمک هم لباسا رو تنش کردیم و نیما دیانا رو بغـ*ـل کرد و از اتاق بیرون برد.منم دنبالشون رفتم.دیانا مثل جسد روی دستای نیما افتاده بود.
    توی سالن هیچ کس نبود جز مامان نسترن.دوید سمت ما و گفت:خدا مرگم بده چیشده؟
    به نیما گفتم تو برو من واسش توضیح میدم.نیما چند قدم جلو رفت.با تعجب به دیانا نگاه کرد و دوباره راهشو ادامه داد
    من:مامان صبر کن الان میام
    رفتم سمت اپن.خودشه.ریموت رو برداشتم و رفتم توی تراس.در رو واسه نیما باز کردم و منتظر موندم تا برن و دوباره در رو بستم.
    مامان:نمیخوای چیزی بگی مانی؟
    من:صبح رفتم توی اتاق دیانا که دیدم تب کرده و داره هذیون میگه.نیما هم بردش بیمارستان
    مامان به صورت خودش زد و گفت :وای خدا مرگم بده.
    من:مامان جون من به کسی چیزی نگو تا نگران نشن
    عمو مهدی و خورشید جون همون موقع از در اومد تو. داخل دستشون نون سنگک و چندتا نایلون خرید بود
    خورشید جون:اوا شما چرا اینجا ایستادین؟
    عمو مهدی:خانم این خرید ها رو بده به من و برو بچه ها رو بیدار کن بیان صبحونه بخورن
    سریع گفتم:نه..
    عمو مهدی:چرا نه؟؟
    من:چون نیما رفت بیرون.دیانا هم گفت که دوستش حالش بده و رفت پیشش
    عمو مهدی:عجیبه.دیانا معمولا خبر میداد..
    ترسیدم لو برم.خواستم بحث رو عوض کنم.گفتم:حالا شده دیگه..میمونه یه مهراد که الان از راه دور بیدارش میکنم
    داد زدم:مهراد؟مهراد کجایی؟بیا که my friend سابقت اومده اینجا و داره کولی بازی درمیاره..بدو تا آبرو ی کل خاندانتونو نبرده
    مهراد با کله از پله ها پایین اومد و درحالی که گیج خواب بود گفت:کی مهرانه؟مهرانه اینجاست؟
    عمو مهدی گوششو گرفت و پیچوند.گفت:پدر سوخته تو که گفتی من اهل این قرتی بازیا نیستم!
    مهراد به من نگاه کرد و خواست واسش توضیح بدم
    منم خندیدم و گفتم:یه دستی زدم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    niloofar-mohammadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/07
    ارسالی ها
    66
    امتیاز واکنش
    6
    امتیاز
    36
    صدای وحشت ناکی شنیدم و پشت بندش احساس کردم گردنم میسوزه.حتما دست سنگین باباست.دستمو گذاشتم پشت گردنم و برگشتم و به بابا گفتم:چرا میزنی پدر من؟
    بابا خواب آلود جواب داد:پدر سگ به تو یاد ندادن وقتی دونفر خوابن صداتو نندازی توی سرت؟
    و بعدشم همه رفتن توی آشپز خونه.منم با یه اس ام اس به نیما همه چیو بهش گفتم تا هماهنگ باشیم و رفتم تا صبحونه بخورم
    * * *
    دیانا

    دستم میسوخت.اما اصلا دوست نداشتم چشمامو باز کنم
    - سرم که تموم شد میتونید ببریدشون
    - ممنون
    نیما نزدیکم شد و گفت:دیانا؟بیداری؟
    چشمامو باز کردم.گفت:حالت بهتره؟
    ترحم نمیخواستم.بدون توجه به حرف اون پرستار سوزن سرم رو از دستم جدا کردم و گفتم:بریم
    نیما:لجبازی نکن..تو حتی جون نداری که سرپاهات بایستی
    من:من میخوام برم خونه
    نیما:باشه.باشه..تسلیم
    کمکم کرد تا بلند شم ومنو از بیمارستان بیرون برد و سوار ماشین کرد
    توی راه گفت:یادت نره که دوستت حالش بد شده بود و تو رفته بودی پیشش
    جوابی ندادم.به خونه رسیدیم و پیاده شدم.
    رفتم توی خونه.مامان اومد جلوم و گفت:خدا مرگم بده.چیشده دختر؟این چه سرو وضعیه؟
    من:الهه اومده بود تا یه چیزی رو بهم بده که سر خیابون تصادف میکنه.منم رفتم پیشش
    مامان:با این سرو وضع
    من:بیخیال دیگه مادر من.
    رفتم توی اتاقم و خوابیدم
    * * *
    ساعت نه بیدار شدم و تبلتم رو از توی کیفم درآوردم.وصل شدم به اینترنت و توی وایبر به بنیامین پیام دادم:"باید باهات حرف بزنم"
    چند دقیه بعد پیام داد"سلام عزیزم.بگو"
    بهش زنگ زدم
    _بله؟
    من:بنیامین....
    -جانم دایانا..؟چی شده؟
    ماجرای نیما رو براش تعریف کردم.قضیه ی اون دختره رو هم گفتم
    بنیامین:عزیزم اینکه ناراحتی نداره!
    من:خسته شدم بنیامین...بادست پس میزنه و با پا پیش میکشه!
    - چقد دوسش داری؟
    خفه شدم.سوالش شوکه ام کرد.
    - باتو ام دیانا.
    من:میخوام بیام پیشت..میخوام بیام ملبورن
    _ تو غلط میکنی..بیای اینجا چیزی درست نمیشه.فقط خودتو عذاب میدی.همین
    به اشکام اجازه دادم بریزن.
    من:خب تو بگو چکار کنم.تو بگو
    _ النا صدام میزنه دیانا.حالا که تو آرشیتکت اونو پروندی.باید اجازه بدی که کلاس ها و کتابایی که قبل از دانشگاهت استفاده میکردی به دردت بخورن.sorry.bye
    و بدون هیچ حرف دیگه ای قطع کرد
    منظورش این بود که من با نیما همکاری کنم؟
    آره.خودشه.شاید بتونم جبران کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    niloofar-mohammadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/07
    ارسالی ها
    66
    امتیاز واکنش
    6
    امتیاز
    36
    تبلت رو گذاشتم روی میز آرایشم و رفتم پایین.مشخص بود که شام رو بدون من خوردن.همه توی سالن نشسته بودن و میوه میل میکردن!!
    منم آروم و بدون صدا کنار مامان نشستم.مانی:خوبی خواهری؟
    من:مرسی
    مانی:خب معلومه بایدم خوب باشی.با اون گندی که به کار نیما زدی منم بودم حالم خوب بود!
    اولین بار بود که از حرف مانی خوشحال شدم.یه قاچ از هندونه برداشتم و توی ظرف جلوم گذاشتم.
    من:اتفاقا میخوام جبران کنم
    مانی تک سرفه ای کردونیما بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:منظور؟!
    من:من دارم معماری میخونم
    نیما:خب؟!
    من:قبلا هم توی آموزشگاه دوره گذروندم
    نیما:خب؟
    درد و خب..مرض و خب
    من:اگه مایل باشی پروژه اتو من انجام میدم
    همه شروع کردن به پچ پچ کردن.
    مامان:دیانا میفهمی چی میگی؟
    مانی گفت:عمرا نیما قبول کنه دیانا خانم
    نیما :بد فکری هم نیست.موافقم
    مانی شروع کرد به سرفه کردن...از شدت سرفه قرمز شده بود..گفتم:عالیه
    نیما گوشیش زنگ خورد.بدون توجه به گوشیش به من گفت: ببین فسقل خانم.اوجا مهمونی و پارتی و از اون مسافرتایی که با عمو مهدی میری نیس.داری میری سر پروژه ی ساختمون سازی.کار سختیه و منم حوصله ی بچه داری ندارم.بازم میخوای بیای؟
    از درون داشتم منفجر میشدم بخاطر این همه تحقیر.اما خیلی خونسرد گفتم:نگران نباش
    نیما:فردا ساعت چهار پرواز داریم.
    گوشیشو برداشت و منتظر جواب نموند.مانی بهم نزدیک شد و کنار گوشم گفت:با نیما مسافرت کردن صبر یعقوب میخواد..مطمئنی از تصمیمت؟!
    من:تو برو وقتی فرق یعقوب و ایوب رو فهمیدی بیا نظر بده.
    مانی:من درست گفتم یعقوب خانم مهندس.ایوبی که شما میگی اونیه که کشتی ساخت تا از طوفان فرار کنه..بله..
    من:اون که نوح بود
    مان:نه فدات..نوح اونه که رفت تو شکم نهنگه.
    من:اشتباه میکنی.اون حضرت یونس بود
    مانی:نه جیـ*ـگر.حضرت یونس که پسر حضرت یوسف بود.تازه اسماشونم به هم میان
    دندونامو روی هم فشار دادمو دستامو مشت کردم و گفتم:خدا لعنتت کنه مانی...خفه شو..

    کم کم همه داشتن میرفتن که بخوابن.منم رفتم توی اتاقم.به بنیامین پیام دادم"بهش گفتم.اونم قبول کرد.خداکنه بخیر بگذره"
    بیست دقیقه بعد جواب داد"کافیه از ته دل دوسش داشته باشی.اونوقت میبینی که بخیر میگذره خانم مهندس"
    از اینکه هنوز هیچی نشده بهم میگن مهندس خنده ام میگیره.نوشتم"مطمئن باش دارم آقای دانشمند!"
    و دیگه پیام نداد.منم چندتا موزیک گوش دادم و توی چند تا سایت مهندسی رو گشتم تا اطلاعاتم رو به روز کنم و نفهمیدم چی شد که خوابم برد.
    * * *

    صبح زود بیدار شدم و دوش گرفتم.اسکیت هامو برداشتم و رفتم توی اتاق مهراد.مانی رو بیدار کردم و بهش گفتم:دارم میرم ساحلی پاشو بپوش بریم.مانی با غر غر کردن پاشد و رفت توی دستشویی.به نیما نگاه کردم.چقد این بشر سنگ دله و چقد من دوسش دارم.حس من مثل قبلا نیست اما خیلی دوسش دارم
    _ خسته نشدی؟!
    چشمام گرد شد.نیما تو خواب حرف میزنه؟
    نیما:با تو ام
    من:تو بیداری؟
    نیما:بله و لطفا اگه میشه چشماتونو چهل درجه بچرخونید اونور تا بخوابم
    سرمو برگردوندم و گفتم اییییش.خود پسند.مانی اومد بیرون بگید صبحونه نخوره و زود بیاد.
    حرصم گرفت.پر رو.کلا شیش دونگه!
    رفتم توی حیاتو کنار ماشین مانی ایستادم.یه ربع با گل های توی باغچه ور رفتم تا اینکه بالاخره آقا اومدن!
    سوار ماشین شدیم و بدون صحبت حرکت کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    niloofar-mohammadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/07
    ارسالی ها
    66
    امتیاز واکنش
    6
    امتیاز
    36
    هوا خیلی گرم بود ولی بازم بودن کسایی که برای ورزش به پارک بیان.رسیدیم و مانی گفت:هری...
    من:مگه تو نمیای؟
    مانی:مگه من عین توام چهارتا استخون یه روکش باشم.این همه عضله سوخت میخواد بچه.
    من:درست مثل آدم بگو گشنمه امه...(در ماشین رومحکم کوبیدم و گفتم:)بیشعور
    یه گوشه نشستم و اسکیت هامو پام کردم.چند نفر بودن که تقریبا هر روز صبح میومدن اینجا ومن کم و بیش میشناختمشون.فکر کنم اکیپ بودن و همدیگه رو میشناختن.معمولا پارکور کار میکردن.تنهایی خیلی حوصلم سر میرفت.دوست داشتم باهاشون آشنا شم.چند دقیقه ای گذشت و خیلی تشنه ام شد.مانی نیومد،بوفه ای هم این نزدیکا نبود.توی کیفمو گشتم و یه لیوان کوچولو پیدا کردم و رفتم سمتشون.همه مشغول ورزش کردن بودن جز یکی از اونا که داشت نگاهشون میکرد و فکر کنم اسمش فرشید بود.با لبخند بهش نزدیک شدم و چون قبلا همدیگه رو دیده بودیم بهم سلام کرد و جالب اینجا بود که اسممو میدونست.جوابشو دادم:سلام.شما خوبید اقا فرشید.
    وقتی متوجه شد اسمشو بلدم به لبخند محو زد.ادامه دادم:من تشنه امه
    پسره ی بد بخت جا خورد.انتظار نداشت اینجوری رک حرف بزنم.من که چشمای گردشو دیدم گفتم:چیزه..منظورم این بود که...شما آب همراتون هست؟!
    به حالت عادی برگشت..خدار وشکر.فکر کردم سکته کرده!یکی از دخترا دست از کارش کشید و اومد و یه بطری برداشت و سر کشید و منم باحسرت نگاهش کردم.فرشید گفت:بیا دیانا خانم.اینجوری نگاه نکن مثل...بیا آب بخور.
    یه بطری از توی کیفش در آورد و گفت:هنوز نخوردم ازش.
    بطری رو ازش گرفتم و در حالی که آب رو توی لیوانم میریختم پرسیدم:مثله؟!
    فرشید:چی؟
    من:گفتی مثل چی میشم؟! (لیوانم رو که پر شده بود به سرکشیدم.)
    فرشید:چشمات مثل گربه ی شرک میشه
    من:خجالت نمیکشی با این سنت شرک میبینی؟شما که جای پدر بزرگ منم هستید چرا دیگه.
    فرشی با تعجب گفت:پدر بزرگ؟!من فقط بیست و هفت سالمه!
    من:منم بیست سالمه ..خوشوقتم!
    و دستمو سمتش دراز کردم.دستمو گرفتم با خنده منو برد سمت دوستاشو معرفی کرد.نفهمیدم کی زمان گذشت و مانی اومد دنبالم.دختری که اسمش نازنین بود گفت:دیانا جون شماره اتو بهم بده در تماس باشیم
    من:باشه عزیزم یادداشت کن...0916. .
    با مانی رفتیم خونه.ساعت ده بود و همه بیدار شده بودن.باهاشون احوال پرسی کردم و رفتم توی اتاقم تا وسایلمو جمع کنم.یه چمدون از توی کمد در آوردم و شغول پر کردنش شدم.مانتو و شلوار و لباس راحتی و حوله و خیلی چیزای دیگه.کوله پشتیمو خالی کردم و توشو با کتاب ها و جزوه هایی که میتونستن کمک کنن پر کردم.تبلت و لپ تاپ و چند تا دسته کاغذ رو هم بهشون اضافه کردم.در کوله پشتی بسته نمیشد.لعنتی...لپ تاپمو در آوردم و رفتنم توی اتاق مهراد.نیما داشت موهاشو خشک میکرد.حتما حمام بوده.گفتم اهم..
    برگشت و به من نگاه کرد:کاری داشتی؟!
    من:آره میخوام تو لپ تاپمو با خودت بیاری.چمدون من جا نداره.
    نیما گفت:بذارش اینجا ببینم میتونم کاریش کنم یانه.گذاشتمش روی تخت و رفتم بیرون.ساعت یک شده بود...من گشنمه!!!تصمیم گرفتم برم یه چیزی بخورم.مثل اینکه بازم بدون من غذا خوردن.نشستم روی صندلی و مامان درحالی که باهام حرف میزد برام غذا میکشید.یه ظرف برنج رو گذاشت جلوم و نیما و نسترن جون هم اومد توی آشپز خونه.نسترن جون کبابا رو توی ماکرو فر گذاشت تا گرم شن و توی این مدت من با برنجم بازی میکردم و مامان هم واسه نیما غذا آورد.
    نسترن جون یه دونه کباب و گوجه کنار برنج نیما گذاشت و ظرف کبابا رو با یه گوجه و سه تا کباب کوبیده ،گذاشت کنار من.
    نیما اعتراض آمیز گفت:مامان.چرا؟؟؟!!!
    نسترن جون:حرف نباشه.بچم دیانا میخواد بره توی دهن شیر باید تقویت شه
    اینو گفت و از آشپز خونه بیرون رفت.یه تیکه از کبابمو خوردم و ظرف کبابا رو به نیما که داشت با بی میلی با غذاش ور میرفت نزدیک کردم.گفتم:بردار
    نیما اخم کرد و گفت:ترحم نمیخوام.
    بیشعور..منو باش خواستم به کی محبت کنم.باعصبانیت از آشپز خونه بیرون رفتم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    niloofar-mohammadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/07
    ارسالی ها
    66
    امتیاز واکنش
    6
    امتیاز
    36
    داشتم دیوونه میشدم از رفتار سرد و چرت نیما..خسته شده بودم..اما لزومی نداشت که من بخاطر مسخره بازی های این پسره ناراحت بشم.من کار خودمو میکنم،اونم کار خودشو.دلم میخواست آهنگ گوش بدم.با صدای بلند..
    Mp3 player رو برداشتم و بعد از پیدا کردن آهنگ مورد نظرم دکمه ی پخش رو زدم
    مال هم بودیم ، كنار هم بودیم
    ولی تو رفتی ، برنگشتی
    توی خواب هم بودیم ، رو یه قاب عكس بودیم
    این كاره توئه ، كار سرنوشت نی
    آره البته الحق كه حقمه
    كه الان كفتره شصت دفعه پر زده
    منه احمق ابله جو زده
    باس میزدم هردفعه صد دفعه عربده
    كه شاید پرنده نپره برگرده
    دلم پرپره از بس كه صبركرده
    آ گفتی میای پیشم آخه كوشی پس؟
    بهت زنگ میزنم چرا نیست گوشی وصل؟
    نمیبینی دوستت دارم ،آها كوری پس
    اگه اینجوریه پس تیریپ یه جور دیگست
    چون تو بودی كه همش هی میگفتی عاشقمی
    یا فقط میخواستی كه ام جی پیشت باشه همین
    آخرشم رفتی همونطور كه حدس زدم
    منو باش كه بخاطرت به هركار دست زدم
    خاك توسرم آخه چقدر بابا من خرم
    آه نامرد چیكار كردی بامن؟
    حتما باید واست میساختم آهنگ
    كه همه بدونن چقدر پستی ذاتا
    بدون هیچ رابـ ـطه ای ، آره هیچ رابـ ـطه ای
    اصلا هیچ رابـ ـطه ای نیست بین من و تو
    پس میندازمت تو توالت عین ان و گـه
    اگه خوابمم دیدی یه شب بپر از خواب
    چون عزیزم دیگه آتیش گرفتن عكسات
    من الان رو پام وایسادم سفت تر از تانك
    احتیاجی هم نیست دیگه به پرستار
    وقتی دارم سه میلیون و چهل طرفدار
    چون هیچوقت نمیكنم من غفلت از كار
    بهت گل میدادم میساختی نفرت از خار
    حالام كه بازیچه بودم بین دستات
    میندازم دور تو رو عین دستمال
    اصلا چرا مینویسم ؟
    حیف دستام
    پس من چرا خیس خیسم؟
    حیف اشكام
    مال هم بوديم،كنار هم بوديم
    ولي تو رفتي ، برنگشتي
    تویه خواب هم بوديم ، تو يه قاب عكس بوديم
    اين كاره توه ، اين كار سرنوشت نيست
    مال هم بوديم،كنار هم بوديم
    ولي تو رفتي ، برنگشتي
    تویه خواب هم بوديم ، تو يه قاب عكس بوديم
    اين كاره توه ، اين كار سرنوشت نيست

    نگو بده سخته عروسکه من که نیومده رفته
    تموم کرده قهره زبونو می بنده مثله اینکه می خواد درو ببنده نه اون همه خنده نه اون همه غم که زبونو ببنده گمون که وقت(شه) از درونم بگم بهت فکر نمی کردم که یه روز ... به صورته کبودم بخنده ! هنوزم که بنده وقتی سری می زنم به خاطراتم یادمه یه شب که تو پارتی باتم داشتی می رقصیدی آرووم توی دستام هووو ! آره خاطره ش خانوم هنوز هست خام
    وقتی در گوشم آرووم گفتی که تا وقتی که منو داری
    بدون من نرو جایی
    نکن کاری
    ......
    اگه ...ی زدی منو باتیر
    نمیذارم هیچ ئقت تنها باشی
    بامن بودی گند زدی که خیلی خوشگلی
    رفتی فکر کردی بی منی ای بی مشکلی !
    تو پر زدی ولی دیدی دل خودت پر پر شد
    پشیمونی به تو هر روز سر زد صبح هووو
    حالا میخوای پیشت باشم من توی تنهایی
    ولی دیگه دیره بخوای پهلوی من باشی
    دیگه میخوای دور باشی یا نزدیکم (به)....
    کادوهاتو نگرفته پس میدم دختر !
    بدون وایستادم پای تصمیمم محکم
    به خوابتم ندم قرض تصویرمو من
    دیگه برام کمتر برام کمتر از گرده روی دیواری
    همین که سیجل تو رو دوباره کرده غول زیادی

    مال هم بوديم،كنار هم بوديم
    ولي تو رفتي ، برنگشتي
    تویه خواب هم بوديم ، تو يه قاب عكس بوديم
    اين كاره توه ، اين كار سرنوشت نيست
    مال هم بوديم،كنار هم بوديم
    ولي تو رفتي ، برنگشتي
    تویه خواب هم بوديم ، تو يه قاب عكس بوديم
    اين كاره توه ، اين كار سرنوشت نيست
    منو میبینی میشینی پیش من با نگاهت صبرم میشه ریشه کن میای جلو فاصله مون میشه کم
    خوابشم نبین نیستی .. من !

    آهنگ تموم شد ومن زدم روتکرار..دلم گرفته بود..باتموم وجودم یه چیزی رو میخواستم اما نمیدونستم چیه..خیلی سخته...
    انقدر اون آهنگ رو گوش دادم که اصلا متوجه ی گذر زمان نشدم..نیما اومد توی اتاق من هندزفری ها رو از توی گوشم برداشتم و موهامو که دورم ریخته بودن با یه دست جمع کردم و روی تخت نشستم.
    من:چیزی میخواستی؟؟
    نیما:آماده شو باید بریم
    من:مگه ساعت چنده؟!
    نیما:یه ربع مونده به سه
    من:باشه الان حاضر میشم
    رفت بیرون و در روبست.از رو تخت بلند شدم و موهامو بستم.یکم آرایش کردم و بعد از عوض کردن لباسام با چمدون و کوله پشتی از اتاقم بیرون رفتم.نیما روی مبل نشسته بود و گفت:زنگ زدم به آژانس.تا چند دقیقه ی دیگه میاد
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    niloofar-mohammadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/07
    ارسالی ها
    66
    امتیاز واکنش
    6
    امتیاز
    36
    چمدونم رو یه گوشه گذاشتم و رفتم توی هال پیش مامان اینا..همه جمع بودن و داشتن حرف میزدن.میون حرفاشون متوجه شدم عمو علیرضا اینا میخوان برن همدان ولی مانی میونه.یه چیز دیگه هم متوجه شدم و اونم این بود که دالیا بار داره و هفته ی دیگه از مالزی میان ایران.دالیا پزشکه و با همسرش برای تحقیقات به مالزی رفتن.
    صدای زنگ آیفون باعث شد هرکسی از هرکاری که درحال انجام دادنش بوده دست بکشه و منو نیما رو تا توی حیاط بدرقه کنه.
    هیچ حسی نداشتم.نه خوشحال بودم نه ناراحت.با بابا روبوسی کردم و نوبت مامان شد.منو توی بغلش فشار داد و آروم گفت:خیلی مسخره است.هم تصمیم تو..هم موافقت نیما..خدا بخیر کنه..
    آروم منو از خودش جدا کرد.راننده چمدون های منو نیما رو توی صندوق گذاشت و گفت:دیانا خانم یکم سریع تر لطفا.مهراد رو بوسیدم و با مانی هم خداحافظی کردم.سوار ماشین شدم و راه افتادیم..دلم هـ*ـوس سیگار کرده بود..احساسم مثل زمانیه که برای همیشه دور نیما رو خط کشیدم و تصمیم گرفتم که آتیش عشقمو خاموش کنم.
    نیما مدام با گوشیش ور میرفت و همین موضوع اعصاب منو خورد میکرد.برای اینکه حالم بدتر نشه mp3 player رو از توی کیفم درآوردم و هندزفری رو توی گوشم گذاشتم..سهراب انگار حرف دل منو میزنه



    "اون یکیو میخواد" که باشه باهـــاش / از اون عاشقـــاش
    یه پسری که سر به راهه / شیطونی نمیکنه لا به لاش


    "اون یکیو میخواد" با یه اخلاق خوب / صبح سر کار خونه شب باشه زود
    بکنه هر کجا حرفاشو گوش / بعد ، بکنه هر دوتا دستاشو بـ*ـوس
    "اون یکیو میخواد" واسه خونه زندگی / نه « ام جی » که میزاره ک×ن زندگی
    "اون یکیو میخواد" که اصلا" من نیستم / چون میدونه اگه با من باشه واسش ریسکم
    "اون یکیو میخواد" که باربیش باشه / اگه کسی بیاد سریع بگه فابریکـــــ داره
    که باش تیکــــــ داره میخواد باتریش باشه / وقتی کم میاره ، همه حرفاشم خنده داره


    "اون یکیو میخواد" که باشه باهـــاش / از اون عاشقـــاش
    یه پسری که سر به راهه / شیطونی نمیکنه لا به لاش

    "اون یکیو میخواد" که باشه سر و پا گوش / نزنه هرکجا توش نزنه هر کجا کوش
    "اون یکیو میخواد" با آینده نه / یه خواننده که الان پا بند بشه
    و با یه آهنگشم کل شهرو میکوبه / همه منگو دیوونه هر فن و بدونه
    "اون یکیو میخواد" که مثبت باشه / مثل من نباشه دورش ک× کم باشه


    "اون یکیو میخواد" که باشه باهـــاش / از اون عاشقـــاش
    یه پسری که سر به راهه / شیطونی نمیکنه لا به لاش


    "اون یکیو میخواد" که همه چیش با زنشه / نه یه زاخاری که میشناسنش میره بیرون میان شیش تا فنش
    هیچ جا تنشم خالکوبی نباشه اون / پس همش حلاله نون
    ریسکــــــ نمیکنه وقتی میخواد درآره پول / همه جا حرفــــــ نباشه دیگه درباره اون
    "اون یکیو میخواد" جلوش دولا شه سریع / نه یه « سهرابی » که مونده تو دوران رپیش با اون کلاه کجیش

    زیر لب گفتم"اون یکیو میخواد که من نیستم"
    چی شدی دیانا؟! چرا خودتو باختی؟! نیما خیلی وقته که یه غریبه اس..از فکرش بیرون بیا..عصبانی شدم و با خشونت هندزفری رو از توگوشم درآوردم ودستگاه رو انداختم توی کیفم.نیما متعجب بهم نگاه میکرد.گفتم:چته؟؟؟!
    نیما دوباره به گوشیشون نگاه کرد و گفت:چیزی شده؟
    من:نه
    تا رسیدن به فرودگاه چیزی نگفتم..خیابونا خلوت بودن و زود رسیدیم.مثل دوتا غریبه باهم برخورد میکردیم .چمدونم رو از راننده گرفتم و کوله پشتیمو رو دوشم انداختم .با نیما وارد سالن فرود گاه شدیم..نیما گفت،یه خورده زود اومدیم..برو بشین رو ی صندلی تا بیام.
    بدون اینکه بپرسم کجا میره از حرفش پیروی کردم..به آدمای توی فرودگاه نگاه کردم..فقط خدامیدونه هرکدومشون توی سرش چی میگذره و چقد غم و غصه داره..اما بازم میخندن..اما من نمیتونم بخندم..خدایا کمکم کن...نمیدونم تصمیمم برای رفتن به کیش درسته یانه...استرس دارم..نیما اومد و کنارم نشست..نایلونی که توی دستش بود رو گرفت سمتم و گفت:بخور..ناهار هم نخوردی..من آرشیتکت میخوام نه جسد..رنگت پریده
    پلاستیک رو ازش گرفتم و بهش نگاه کردم..کیک شکلاتی و شیر موز توش بود..تعجب کردم..نیما خوب میدونه من چی دوست دارم!!
     

    niloofar-mohammadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/07
    ارسالی ها
    66
    امتیاز واکنش
    6
    امتیاز
    36
    کیک و آبمیوه امو خوردم و تو دلم گفتم محبت های قایمکیت رو هم دوس دارم آقا نیما
    یکم حالم بهتر شده بود..
    * * *
    صندلی منو نیما کنار هم بود.من کنار پنجره و نیما کنار راهرو..موبایلامون رو خاموش کردیم و هواپیما از زمین بلند شد.متوجه شدم نیما خیلی خمیازه میکشه.بهش گفتم:خیلی خوابت میاد؟!
    نیما:دیشب نتونستم خوب بخوابم
    من:چرا؟!
    نیما:تو فکر نیلوفر بودم
    یه لحضه از کارم شرمنده شدم.با تردید گفتم:خیلی دوسش داشتی؟!
    به نفس عمیق کشید و گفت:بالاخره دوست دخترم بوده..مدت زیادی باهم بودیم..ببین دیانا..تو به مسواک زدن عادت داری دیگه..درسته؟
    سرمو به علاکت مثبت تکون دادم و گفتم:چه ربطی داره
    خونسرد گفت:ربطشو الان میگم.تو اگه یه روز از خواب بیدارشی و نتونی مسواک بزنی چه حالی داری؟ مسلما حالت خوب نیس چون به این کار عادت کردی و ترکش سخته..حالا اگه از احساست هم مایع بذاری ترک کردنش پدرتو درمیاره..
    من:اما جواب سوالمو ندادی؟
    نیما:کدوم سوال؟
    من:اینکه خیلی دوسش داشتی یانه؟
    نیما:دوسش داشتم اما راستش رو بخوای حسم شدید نبود..
    من:متوجه ام چی میگی...
    نیما:خیلی خوابم میاد
    من:یکم استراحت کن
    نیما:نه بذار وقتی رسیدیم استراحت میکنم
    من:هرجور راحتی..
    به ابرهای توی آسمون خیره شدم..مطمئنم هر کسی توی دوران کودکیش دوست داشت توی ابرها شیرجه بزنه و غلت بخوره..کاش هر چیزی به سادگی رویاهای کودکانه ی ما باشه..
    یه چیزی به شونه ام برخورد کرد که باعث شد قلبم از ترس شروع کنه به سریع تپیدن
    چشمم به کله ی نیما خورد.خوابیده بود.معلومه از خستگی نتونسه جلوی خودشو بگیره و نخوابه.
    سرش رو تکون ندادم تا بیدار نشه..
    یک ساعت بعد خلبان اعلام کرد که میخوایم فرود بیایم.باید نیما رو بیدار میکردم.آروم صداش زدم و اونم که تو عالم هپروت بود گفت:فسقل فنچی بذار یکم بخوابم
    تعجب کردم...اون به من میگه فسقل فنچی؟!
    خندیدم و وقتی بازم صداش کردم بیدار شد.سعی کردم لبخندمو جمع کنم اما نیما متوجه ی لبخندم شد و گفت:چیشده فس....دیانا؟!
    من:والا من شنیدم یه نفر بهم گفت فسقل فچی..واسه همین خنده ام گرفت
    نیما خجالت کشید اما مغرور تر از این حرفا بود که کم بیاره.زیر لب طوری که من بشنوم گفت:خب فنچی دیگه
    به بازوش زدم و اونم ساکت شد..
    * * *
    سوار تاکسی شدیم و نیما اسم یه هتل رو به راننده گفت.اون هم راه افتاد.،گرمای کیش هم مثل اهواز آزار دهنده بود اما کیش خیلی زیبا تر از اهوازه.مشغول تماشای مردم شدم..ایرانی و خارجی..سیاه و سفید..قیافه های مختلف..بیشترشون معلوم بود که مسافر هستن.

    به هتل رسیدیم و راننده چمدون هامونو بهمون داد.رفتیم داخل هتل و توی لابی نشستم تا نیما کارای رزرو اتاق رو انجام بده..زیاد طول نکشید که نیما با دوتا کارت اومد سمتم و یکیشونو به سمت من گرفت و آفت:اتاق دویست و سه و دویست و هفت.اتاق من دویست و هفته.
    من:چی؟؟؟؟؟؟؟!
    نیما:آروم بابا
    آروم تر گفتم: یعنی اتاقامون جداست؟
    نیما:آره
    من:یعنی من تنها توی یه اتاق بخوابم؟
    نیما:تا الان هم تنها توی یه اتاق میخوابیدی..
    من:نیما اون خونه بود..فرق داره
    نیما:بحث نکن..بیا بریم که دوساعت دیگه قرار ملاقات داریم.
    چمدون به دست رفتیم سمت آسانسور.گفتم:قرار ملاقات؟!باکی؟!
    نیما دکمه ی آسانسور رو زد و گفت:نکنه فکر کردی قراره خودت تنهایی خونه بسازی
    رفتیم توی آسانسور و گفتم:حالا کی هستن؟!
    یکی از دوستامه.شرکت مهندسی داره و قراره اونا روی پروژه ی من کار کنن.ولی به اصرار من آرشیتکت رو خودم بهشون معرفی میکنم.
    آسانسور طبقه ی دوم ایستاد و هر کدوم از ما رفت توی اتاقش
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    niloofar-mohammadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/07
    ارسالی ها
    66
    امتیاز واکنش
    6
    امتیاز
    36
    اتاق من رو به دریا بود...همیشه خلیج فارس رو به خزر ترجیح میدادم..اینجا آرامش موج میزنه..شیطنت...شادی..سرزندگی..من همه اینا رو توی این جزیره ی کوچیک بدست میارم..لباسامو.در آوردم و با حوله ام رفتم توی حمام..یه دوش آب سرد خستگی رو از تمام سلول های بدنم دور میکنه..بدنم شروع به لرزیدن کرد..با آب ولرم شستمش و از حمام بیرون اومدم..مودم همراهمو در آوردم و تبلتم رو هم روشن کردم...یه پیام داشتم.بنیامین بود"گزارش لحظه به لحظه میخوام خواهری!"
    براش نوشتم:"شما خودتو به من نچسبون دانشمند..پسر دوس بابامی فقط!گزارش هم اگه دوس داشتم میدم"
    چند دقیقه بعد نوشتم:"الان توی هتلیم!"
    جواب داد"پس خودت دوس داری گزارش بدی!"
    نوشتم"شما به اینش کاری نداشته باش..ببینم..بابا نشدی هنوز؟!"
    _" من بچه دوس دارم اما النا میگه زوده..پیر شدم دیانا..چند تا موی سفید درآوردم"
    -"وا..به نظرم دیگه بچه دار نشین"
    -" چرا؟!!!"
    -چون اونوقت میگن سر پیری و معرکه گیری!"
    - "زهر مار بیمزه..نمک نریز"
    _ (یه شکلک غمگین واسش فرستادم)
    -"حالا برنامه ی امروزتون چیه؟!"
    - "قراره با هم کار هام آشنا بشم دانشمند"
    -"دیانا دیگه شورشو در آوردی.من فقط ظیمی خوندم تو همش میگی دانشمند"
    -"از نظر من هرکس با بشر مواد رنگی رنگی قاطی کنه دانشمنده"
    _"برو با همون افکار کودکانه ات خوش باش ..بای"
    منم بای دادم و تبلتم رو گذاشتم کنار تختم وبه بازی مسخره ای که شروعش کردیم فکر کردم
    صدای زنگ تبلتم باعث شد افکارم بهم بریزه .تبلتم رو برداشتم وبهش نگاه کردم
    بیامین"بهترین تیپی رو که میتونی بزن وبرو"
    وای خدا چرا این پسره اینقد مرموز رفتار میکنه؟..ولی تا الان هیچ وقت از گوش دادن به حرف بنیامین ضرر نکردم
    چمدونم رو باز کردم و دوباره بهش نگاه انداختم..خب..اینجا چی داریم؟؟..هیچی جز یه مشت لباس چروک..زیر و روشون کردم تا بلکه یه چیز به درد بخور پیدا کنم.
    یه مانتوی سفید مشکی با شلوار جین مشکی برداشتم و تصمیم گرفتم با کفش های پاشنه دار و کیف سفیدم ست کنم..فقط رو سری مونده..که اونم با یه رو سری ساتن مشکی مشکلش حل میشه...
    بدم میاد از زندگی اینجوری..آه..حالا کی اتو کنه اینا رو؟!!!!!!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    niloofar-mohammadi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/07
    ارسالی ها
    66
    امتیاز واکنش
    6
    امتیاز
    36
    مشغول اتو کردن لباس هام بودم که صدای در رو شنیدم..اتو رو کنار گذاشتم و رفتم سمت در.
    _ بله؟
    _ ف..دیانا باز کن درو کارت دارم
    در رو باز کردم..اوای خدای من.نیما چقد خوشگل شده.یل به قول مانی خوشگل پوشیده.دهنمو بستم تا پشه نرو توش.گفتمکبله کارم داشتی؟
    لپ تاپمو گرفت سمتم و گفت:فکر کردم نیاز داشته باشی.برای همین آوردمش برات..
    یه نگاهی به سرو روی من کرد و گفت :تو چرا هنوز آماده نشدی؟
    خواستم اعتراض کنم که گفت:برو حاضر شو ..منتظرن...
    _میای تو؟
    _نه توی لابی منتظرمیمونم
    باشه ای گفتم و در رو بستم.رفتم جلوی آینه و لوازم آرایشیمو در آوردم و مشغول شدم.یه خط چشم و کرم پودر..به علاوه ی رژگونه ی آجری و رژلب صورتی خیلی کم رنگ..خب..به این مرحله که رسیدیم باید لباس عوض کنیم..بله..پس از تعویض لباس کفشهامونو پا میکنیم و کیف خوشگلمون رو برمیدارم..وای ادکلن یادم رفت...
    بعد از ادکلن به لابی میریم چون اگه دیر کنیم اقا نیما کله امونو به باد میده..!

    توی لابی با چشم دنبال نیما میگشتم .
    _دیانا خانم؟
    به صورت فرشید نگاه کردم..خیلی طول کشید تا بودنشو توی این هتل و اینجا هضم کنم
    فرشید_ حالتون خوبه دیانا خانم؟
    مثل آدمای خنگ و عقب افتاده گفتم:هان؟؟
    فرشید پوزخندشو جمع کرد و گفت:خواستم بگم خوشحال شدم دیدمتون
    به خودم اومدم و گفتم:منم خوشحال شدم..شما کجا و اینجا کجا؟
    در حالی که به سمت در ورودی هتل میرفیم گفت:با بچه ها امروز ظهر اومدیم اینجا..هم واسه سفر و هم تمرین
    من:ببینم شماره ی پروازتون(...)بوده
    با تعجب بهم نگاه کرد و گفت :آره چطور مگه؟
    لبخند زدم و گفتم :ما هم با همون پرواز اومدیم
    فرشید:شما؟!
    من:آره مفصله..
    فرشید دستشو دراز کرد سمت من و گفت:اگه اجازه بدی من رفع زحمت کنم..بچه ها منتظرن
    دستشو گرفتم و گفتم:سلام برسون بهشون..دوست دارم تا زمانی که اینجا هستین باهم بریم تفریح..
    فرشید گفت حتما و رفت..سرمو که برگردوندم خوردم به یه نفر.خواستم حالشو بگیرم که با دیدن نیما خشکم زد
    نیما:منو دوساعته کاشتی ها..
    زیر لب گفتم:شرمنده
    دستمو گرفت و منو دنبال خودش میکشوند..یه تاکسی گرفت و سوار شدیم .راننده بعد از گرفتن آدرس راه افتاد.
    نیما بازم داشت با گوشیش ور میرفت..عصبی شدم و گوشیشو از دستش گرفتم
    نیما:دیانا بده به من گوشیمو ...چیکار میکنی؟
    گوشیشو خاموش کردم و گذاشتم توی جیبش..با حرص گفتم:لطفا دیگه درش نیار..اعصابمو خرد کردی..
    چیزی نگفت و به جلوش خیره شد..ماشین ایستاد و نیما کرایه ی راننده رو حساب کرد و پیاده شد.منم پیاده شدم و به دور و برم نگاه کردم..اینجا مسکونی بود
    من:نیما اینجا کجاست؟
    نیما به رفتن ماشین تاکسی نگاه کرد...کوچه ی خیلی خلوتی بود..چشماشو دوخت به من و مرموز براندازم کرد..بهم نزدیک شد ومن یه قدم رفتم عقب..از فشار عصبی چشمام پر از اشک شده بود..خوردم به در یه خونه..وای خدا کاش خواب باشم..دوست دارم خیلی زود بیدار شم..مطمئنم رنگم پریده بود..نیما انگشتش رو نوازش گونه کشید روی صورتم..چشممو بستم ..داشتم خفه میشدم..دلم میخواست وقتی بازشون میکنم بفهمم فقط خواب بوده..دستشو از روی گونه ام برداشت و گفت:جمع کن خودتو دیانا..خواستم بگم مهمونی دعوتیم..به این نتیجه رسیدم که خیلی ترسویی!
    ازم فاصله گرفت و بهم خیره شد..رفتم نزدیکش و خواستم یه سیلی محکم بزنم توی صورتش که توی هوا مچم رو گرفت..
    با دلسوزی گفت:دیانا دارم میگم شوخی بود..بسه دیگه..ناراحت نباش
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا