داستان مسخره بازی | niloofar-mohammadi کاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

niloofar-mohammadi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/08/07
ارسالی ها
66
امتیاز واکنش
6
امتیاز
36
دیانا


چشمامو باز کردم .سرم خیلی درد گرفته بود.اصلا موقعیت خودم رو نمیشناختم.
مامان پیشم نشسته بود وقتی دید چشم باز کردم بلند شد.پیشونیم رو بوسید.
تمام توانم رو جمع کردم تا بتونم حرف بزنم.
من:چی شده؟
مامان:افتادی توی کارون...نیما نجاتت داد...
من:الان کجاست؟
مامان:بازداشتگاه
بدون صدا اشک ریختم..لعنت به این زندگی.لعنت به این دوست داشتن..
مامان آرومم کرد.گفت که صبح میتونی مرخص بشی
نزدیکای صبح بود..اصلا نمیتونستم بخوابم..
* * *
امروز صبح نیما آزاد شد..اما من نتونستم ببینمش..چون باید برمیگشتم کیش..
هلیا باهام تماس گرفت و گفت که به مناسبت بچه دار شدنشون امشب مهمونی دارن.کلی اصرار کرد و منم قبول کردم که برم.
با اینکه خسته بودم اما دوست داشتم برم خرید تا یکم روحیه ام عوض شه.لباسامو پوشیدم و به آژانس زنگ زدم.
نیما خیلی مردونگی کرد که حقیقت رو به مامان اینا نگفت وگرنه امکان نداشت من بتونم دوباره پامو بذارم توی کیش.توی این یه هفته ای که نیما رو ندیدم احساس خالی بودن میکنم.
ماشین جلوی در بود و سریع رفتم بیرون.
بعد از کلی گشتن یه لباس پوشیده و مناسب پیدا کردم و برگشتم خونه.
* * *
مهمونی نسبتا شلوغی بود.اما به جز یکی دوتا از همکارا کسی رو نمیشناختم.
با هلیا و روزبه احوال پرسی کردم و نی نیشون رو بوسیدم..خیلی ناز بود مثل هلیا.
بهشون حسودیم شد.چه خانواده ی خوشبختی شدن.
از خونه بیرون رفتم .صدای نیما رو شنیدم.
_ کجا داری میری؟
نه انگار واقعا اینجا بود.ازش خجالت میکشیدم.
دستم رو گرفت دنبال خودش میکشوند.کنار دریا ایستاد وگفت:سوار قایق شو
توی آب یه قایق کوچولو بود که یه اتاقک ریزه میزه داشت.
کمکم کرد تا سوار بشم و خودش طناب رو باز کرد وقایق آزاد شد.یکم هلش داد و بعد خوش هم اومد پیش من.
دیگه دریا وآب واسم کابوس شده بود.موتور رو وشن کرد و به سمت ناکجا آباد حرکت کرد.خیلی ترسیده بود.هم بخاطر رفتار نیما،هم بخاطر اینکه الان شبه و ما وسط خلیج فارسیم.بعد از چند دقیقه از حرکت دادن قایق دست کشید و از توی اتاقک یه بشکه ی کوچولو آورد و گفت:
دیانا؟
با ترس گفتم:بله؟
جلوی پام نشست و گفت:زنم شو
شاخ درآوردم..آخه این چه طرز خواستگاریه؟
گفت:این یه درخواست نیست.یه دستوره.کافیه مخالفت کنی تا هردومون رو همینجا بکشم.
یه نفس عمیق کشید و گفت:تورو میندازم توی آب و خودمو هم با این نفت آتیش میزنم
واقعا این بشر هیچ چیز نرمالی نداره.اثبات کرد که برادر مانیه.
کنارش نشستم و گفتم:قبول میکنم.نه بخاطر اینکه از مرگ بترسم..نه....بخاطر اینکه دوستت دارم قبول میکنم...
آروم و ملایم منو بوسید.
گفت:خیلی عاشقتم دیانا...
حالا دیگه احساس خالی بودن نمیکردم..
من:خودتو لوس نکن..پاشو قایق رو حرکت بده برگردیم.
چندبار خواست موتور رو روشن کنه که نشد.
من:چی شده نیما؟
نیما:دیانا فک کنم بنزین تموم کرده
من:وای حالا چکار کنیم؟؟
نیما به اتاقک کوچولو اشاره کرد و گفت:یه شه هزار شب نمیشه..
من:نه نه نه...من به تو اعتماد ندارم..
نیما:نترس من قسم میخورم کاریت نداشته باشم.
خودش بدون توجه به من رفت توی اتاقک..سردم شد.
باید باهاش کنار میومدم..اون عشق منه..





پایان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • SHinee

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    5,736
    امتیاز واکنش
    2,564
    امتیاز
    745
    محل سکونت
    شیراز
    خسته نباشید :icon_48:

    قفل
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا