- عضویت
- 2016/10/25
- ارسالی ها
- 38
- امتیاز واکنش
- 203
- امتیاز
- 0
بالاخره روز عروسی رسید. بیست و پنج بهمن ...کلی هیجان داشتم.ساعت یازده صبح ارایشگاه رفتم.زیر دست ارایشگر تلف شدم خداییش... از امیر خبر ندارم...دوست دارم زودتر ببینمش.
ساعت حدودای شیش عصر بود که امیر اومد سراغم. شنلمو تنم کردم و ارایشگاهو ترک کردم.خداروشکر کفشام زیاد پاشنه نداشتن.البته پام یه کم درد می کرد به خاطر چند روز پیش ولی قابل تحمل بود. به در ارایشگاه رسیدم.امیر و فیلم بردار دم در بودن.امیر دست گلو بهم داد و بعد دستمو گرفت و به سمت ماشین که خیلی خوشگل گل کاری شده بود برد.سوار ماشین شدیم و امیر به سمت اتلیه رفت.خداروشکر فیلمبردار از اون سیریشا نبود و فقط فیلم می گرفت.
جلو در اتلیه ماشینو نگه داشت.از ماشین پیاده شدیم.داشت می رفت که صداش کردم:
-امیر
-جانم
-من شنل تو صورتمه جلو پامو نمیبینم
-دستتو بده من
دستمو گرفت و وارد اتلیه شدیم.
وقتی شنلمو در اوردم،پشمام تازه شروع به بررسی کردن.امیر یه کت شلوار شیک پوشیده بود. موهاشو خشگل ژل زده بود و پندتا پتری تو صورتش بود و ته ریشی که جذایش کرد بود.
امیرم که منو دید کلی قربون صدقم رفت.با لباس عروس عین فرشته ها شده بودم.
بعد کلی ژست گرفتن،حدودا ساعت هشت بود که به سمت تالار حرکت کردیم. استرسم بیشتر شده بود.
با رسیدن به تالار امیر ماشینو پارک کرد.در رو برام باز کرد.منم پیاده شدم.دستشو گرفتم و باهم وارد حیاط الار شدیم.بابای من و بابای امیر و بقیه بزرگترا به سمتمون اومدن و برامون ارزوی خوشبختی کردن.
وارد سالن خانم ها که شدیم،از شدت صدای هو و کل و سوت گوشام داشتن کر می شدن. جلومو نمیونستم ببینم.فقط حس می کردم توپ های کوچولویی بهم برخورد میکنن.با رسیدن به جایگاه عروس و دوماد، اروم نشستم.امیر شنلمو باز کرد و من نفس راحتی کشیدم.نگاه ها همه به سمت منو امیر بود. شاید خیلی غیر قابل باور باشه اما خیلی بهم میومدین. بعد کلی تبریک و.... بالاخره سرم خلوت شد و تونستم همه رو ببینم.حنانه و انیس که فقط وسط بودن.مامان منو مامان امیر هم که به مهمونا میرسیدن. قبل شام فیلم بردار ازم خواسن که با امیر ب*ر*ق*ص*م.متوجه شدم که امیر زیاد دلش نیست و معذبه...منم به فیلم بردار گفتم که از خودم تنها فیلم بگیره......
بعد شام همه مهمونا رفتن و فقط فامیلای نزدیک موندن.ماهم قصد رفتن کردیم.
تو راه کلی جیغ و داد کردن و بعد کلی دور زدن ،منو امیرو تا در خونمون بدرقه کردن. از ماشین پیاده شدم.حنانه اومد پیشم و زد زیر گریه.منم نتونستم خودمو کنترل کنم.مامان که خیلی بی قراری می کرد و منم بی قرار تر بودم. بالاخره همه رفتن و موندیم منو امیر.طبق عادت اسانسور رو نادیده گرفتیم و از پله ها به سمت خونه رفتیم.امیر درو باز کرد. وارد خونه شدیم.هر کدوم رو یه مبل افتادیم.... از خستگی هلاک بودیم. امیر رفت دوش بگیره .منم یه چای دم کردم.قلبم بی قرار بود....لباس عروسو در اوردم و گیرای موهامو هم جدا کردم.یه لباس خوشگل پوشیدم.امیر از حموم در اومد.چای باهم خوردیم.
اون شب منو امیر پا به دنیای دیگه ای گذاشتیم.من با اون کامل شدم و اون هم با من. زندگی مشترک شروع میشه ...
و بخش مهم زندگی من....
و این تازه شروع داستان بود
(پروردگارا...
ادم به خاطر حوا رانده شد...
اما این بار...من .. حوایی شدم که به خاطر ادم ،پا به بهشتت گذاشتم.)
ساعت حدودای شیش عصر بود که امیر اومد سراغم. شنلمو تنم کردم و ارایشگاهو ترک کردم.خداروشکر کفشام زیاد پاشنه نداشتن.البته پام یه کم درد می کرد به خاطر چند روز پیش ولی قابل تحمل بود. به در ارایشگاه رسیدم.امیر و فیلم بردار دم در بودن.امیر دست گلو بهم داد و بعد دستمو گرفت و به سمت ماشین که خیلی خوشگل گل کاری شده بود برد.سوار ماشین شدیم و امیر به سمت اتلیه رفت.خداروشکر فیلمبردار از اون سیریشا نبود و فقط فیلم می گرفت.
جلو در اتلیه ماشینو نگه داشت.از ماشین پیاده شدیم.داشت می رفت که صداش کردم:
-امیر
-جانم
-من شنل تو صورتمه جلو پامو نمیبینم
-دستتو بده من
دستمو گرفت و وارد اتلیه شدیم.
وقتی شنلمو در اوردم،پشمام تازه شروع به بررسی کردن.امیر یه کت شلوار شیک پوشیده بود. موهاشو خشگل ژل زده بود و پندتا پتری تو صورتش بود و ته ریشی که جذایش کرد بود.
امیرم که منو دید کلی قربون صدقم رفت.با لباس عروس عین فرشته ها شده بودم.
بعد کلی ژست گرفتن،حدودا ساعت هشت بود که به سمت تالار حرکت کردیم. استرسم بیشتر شده بود.
با رسیدن به تالار امیر ماشینو پارک کرد.در رو برام باز کرد.منم پیاده شدم.دستشو گرفتم و باهم وارد حیاط الار شدیم.بابای من و بابای امیر و بقیه بزرگترا به سمتمون اومدن و برامون ارزوی خوشبختی کردن.
وارد سالن خانم ها که شدیم،از شدت صدای هو و کل و سوت گوشام داشتن کر می شدن. جلومو نمیونستم ببینم.فقط حس می کردم توپ های کوچولویی بهم برخورد میکنن.با رسیدن به جایگاه عروس و دوماد، اروم نشستم.امیر شنلمو باز کرد و من نفس راحتی کشیدم.نگاه ها همه به سمت منو امیر بود. شاید خیلی غیر قابل باور باشه اما خیلی بهم میومدین. بعد کلی تبریک و.... بالاخره سرم خلوت شد و تونستم همه رو ببینم.حنانه و انیس که فقط وسط بودن.مامان منو مامان امیر هم که به مهمونا میرسیدن. قبل شام فیلم بردار ازم خواسن که با امیر ب*ر*ق*ص*م.متوجه شدم که امیر زیاد دلش نیست و معذبه...منم به فیلم بردار گفتم که از خودم تنها فیلم بگیره......
بعد شام همه مهمونا رفتن و فقط فامیلای نزدیک موندن.ماهم قصد رفتن کردیم.
تو راه کلی جیغ و داد کردن و بعد کلی دور زدن ،منو امیرو تا در خونمون بدرقه کردن. از ماشین پیاده شدم.حنانه اومد پیشم و زد زیر گریه.منم نتونستم خودمو کنترل کنم.مامان که خیلی بی قراری می کرد و منم بی قرار تر بودم. بالاخره همه رفتن و موندیم منو امیر.طبق عادت اسانسور رو نادیده گرفتیم و از پله ها به سمت خونه رفتیم.امیر درو باز کرد. وارد خونه شدیم.هر کدوم رو یه مبل افتادیم.... از خستگی هلاک بودیم. امیر رفت دوش بگیره .منم یه چای دم کردم.قلبم بی قرار بود....لباس عروسو در اوردم و گیرای موهامو هم جدا کردم.یه لباس خوشگل پوشیدم.امیر از حموم در اومد.چای باهم خوردیم.
اون شب منو امیر پا به دنیای دیگه ای گذاشتیم.من با اون کامل شدم و اون هم با من. زندگی مشترک شروع میشه ...
و بخش مهم زندگی من....
و این تازه شروع داستان بود
(پروردگارا...
ادم به خاطر حوا رانده شد...
اما این بار...من .. حوایی شدم که به خاطر ادم ،پا به بهشتت گذاشتم.)
آخرین ویرایش: