- عضویت
- 2016/08/30
- ارسالی ها
- 1,555
- امتیاز واکنش
- 29,224
- امتیاز
- 806
- اینکه صبحِ روزی که حاجیننه مُرد، تو بهش حرفای بدی زده بودی.
گفتم:
- اون روز خودش صدام زده بود که مطمئن بشه.
- از چی مطمئن شه؟
- از اینکه بهخاطر اون ازدواج، بخشیدمش یا نه.
مادر از گوشه چشم نگاهم کرد. بینیاش قرمز بود و از نیمرخ بزرگتر به نظر میرسید. گفت:
- خب، بخشیدیش یا نه؟
به گلهای فرش خیره شدم. تکههایی از کیک یزدی لهشده بر آن به چشم میخورد. فکر کردم که چرا کسی آن را برنمیدارد. پسربچهی خانمِ روبرویمان مدام روی آن کیک لهشده پا میگذاشت. دستمالی برداشتم و فرش را از آن خردهکیک پاک کردم. حالا خیالم راحتتر بود. مادر با زانویش به زانویم زد و سؤالش را دوباره پرسید. گفتم:
- بهش گفتم بخشیدمش.
چشمهایش از شگفتی بزرگ شدند. احساس گـ ـناه میکردم. بیاعتنا به اطراف پیشانیام را بوسید و گفت:
- آ، قربون دخترم. آفرین. خدا فقط وقتی بندههاش رو ببخشی تو رو میبخشه؛ ولی چرا بهمون نگفتی که حاجیننه رو بخشیدی؟
لحظاتی مردمک چشمانم دور مسجد چرخید تا بالاخره فرمانده توانست توجیهی بسازد. گفتم:
- زیاد تو این فکرا نبودم.
مادر مدتها پس از آن همه گریه و ناراحتی، بالاخری لبخندی از روی رضایت زد. طوری به خواهرش، کلثوم نگاه میکرد که انگار از تمام اتهاماتش تبرئه شده باشد. دست روی شانهام گذاشت و از جایش بلند. همانطور که چادرش را دور خود میپیچید گفت:
- میرم پیش کلثوم.
و از خادم مسجد کتری چای را گرفت تا به بهانهی پخش چای، به جمع بالانشینان ملحق شود. مادر رفت و مرا با یک دماغ دراز تنها گذشت.
***
گفتم:
- اون روز خودش صدام زده بود که مطمئن بشه.
- از چی مطمئن شه؟
- از اینکه بهخاطر اون ازدواج، بخشیدمش یا نه.
مادر از گوشه چشم نگاهم کرد. بینیاش قرمز بود و از نیمرخ بزرگتر به نظر میرسید. گفت:
- خب، بخشیدیش یا نه؟
به گلهای فرش خیره شدم. تکههایی از کیک یزدی لهشده بر آن به چشم میخورد. فکر کردم که چرا کسی آن را برنمیدارد. پسربچهی خانمِ روبرویمان مدام روی آن کیک لهشده پا میگذاشت. دستمالی برداشتم و فرش را از آن خردهکیک پاک کردم. حالا خیالم راحتتر بود. مادر با زانویش به زانویم زد و سؤالش را دوباره پرسید. گفتم:
- بهش گفتم بخشیدمش.
چشمهایش از شگفتی بزرگ شدند. احساس گـ ـناه میکردم. بیاعتنا به اطراف پیشانیام را بوسید و گفت:
- آ، قربون دخترم. آفرین. خدا فقط وقتی بندههاش رو ببخشی تو رو میبخشه؛ ولی چرا بهمون نگفتی که حاجیننه رو بخشیدی؟
لحظاتی مردمک چشمانم دور مسجد چرخید تا بالاخره فرمانده توانست توجیهی بسازد. گفتم:
- زیاد تو این فکرا نبودم.
مادر مدتها پس از آن همه گریه و ناراحتی، بالاخری لبخندی از روی رضایت زد. طوری به خواهرش، کلثوم نگاه میکرد که انگار از تمام اتهاماتش تبرئه شده باشد. دست روی شانهام گذاشت و از جایش بلند. همانطور که چادرش را دور خود میپیچید گفت:
- میرم پیش کلثوم.
و از خادم مسجد کتری چای را گرفت تا به بهانهی پخش چای، به جمع بالانشینان ملحق شود. مادر رفت و مرا با یک دماغ دراز تنها گذشت.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: