- عضویت
- 2017/06/09
- ارسالی ها
- 34
- امتیاز واکنش
- 395
- امتیاز
- 171
شایان_غلط میکنی! نزاری یه روز تعطیل میخوایم خوابیم نزاری.
شایان با لگد اهورا رو بیدار گردو گفت پشو و وگرنه این همه ی شیر برنج میخوره به ما چیزی نمیرسه .
باهم سر سفره نشستم و شروع به خوردن کردیم.
اهورا_حالا میمردی یه چایی هم درست کنی!
با لگد زدم تو پهلوش و گفتم
_عجب پرویی تو همش ایراد بگیر.
بعد از خوردن صبحونه شایان گفت بریم بیرون.
_کجا بریم بد خونه نشستیم تازه خواستم امروز براتون کباب درس کنم عمو محسن میگه کباب روز جمعه میچسبه.
شایان_بریم بعد بیا درس کن.
با کلی کلنجار بالاخره قبول کردم که بریم بیرون .
توماشین نسشتیم که شایان گفت:
شایان_اهورا ادرس کجاست؟
اهورا_باید بریم باقرشهر!
_واسه چی بریم اونجا .
شایان_ساکت!رسیدم میفهمی؟
بدون حرف نشستم از خونه تا باقر شهر راه زیادی نبود.
رسیدیم به باقرشهر که شایان چن جا استاد و ادرس پرسید.
با خودم فکر میکردم چقدر بده که بابد ترکشون کنم؛ اصلا شاید حرف های تو نامه دروغ باشه که منو از بچه ها دور کنن تا راحت تر بتونن کلکم رو بکنن تو افکارم غرق بودم که اهورا گفت:
اهورا_پیاده شو رسیدم!
دم خونه ای داغون داخل محله ی پایین شهر بودیم
پیاده شدم زنگ زدیم وارد خونه شدیم به محض وارد شدم فضا برام سنگین شد نمی تونستم نفس بکشم.
شایان_خوبی رادین؟
_اره فقط سریع تموش کنین حوصله ی اینجا رو ندارم.
شایان_باشه یکم تحمل کن تموم میشه!
اهورا باصدای بلند گفت
_اقا حسن خونه اید
اقاحسن_بله بچه ها بفرمایید داخل.
وارد خونه شدیم . یه خونه ی ساده بود معمولی مثل تموم خونه ها.
نشستیم که یه مرد مسن اومد وباهمون سلام و احوال پرسی کرد برام جالب بود زخمی نشدم لااقل که من دردی احساس نکردم .
اقاحسن_خوب بچه ها مشکلتون چیه؟
شایان_والا چطور بگم این رفیقمون اقا رادین چن وقتیه که اتفاقای عجیب غریبی براش پیش اومده به خاطر همین مزاحم تون شدیم.
اقاحسن نگاهی بهم کرد و گفت خیلی خوب پسرم برو تو اتاق تا من بیام .
_شایان منو اوردین پیش جن گیر!
شایان_اره به صلاح خودته. ببین چطور داری از بین میری خو بزار ببینیم مشکل از کجاست.
دلم نمی خواست بهش بگم مشکل خودمنم .
با پریشانی وارد اتاق شدم . منتظر بودم تا اقا حسن بیاد؛بعد از چن دقیقه اقا حسن وارد اتاق شد و با لحنی مهربان به صندلی کنار کمد اشاره کرد و گفت
اقا حسن_پسرم برو روی صندلی بشین .
بدون حرف به سمت صندلی حرکت کردم و روی صندلی نشستیم کمی صبر کردم و دیدم همین طور به من خیر شده.
با لحنی اروم گفتم :
_اقا حسن نمی خوایید شروع کنید؟
لبخندی اروم زد. نمی دونم چرا وقتی نگاش میکردم ارامش خاصی بهم منتقل میشد حتی نمی دونم چطور قبول کردم که باهاش همکاری کنم .
بعد از چند دقیقه گفت :
اقاحسن_خوب پسرم تعرف کن، بگو ببینم چی کار کردی که این بلا سرت امده؟
_والا، همش از شب مهمونی که با دوستام رفتم شروع شد.
وارد یه خونه شدم یه جن شبیه خودم اومد گردنم رو گرفت بعد بیهوش شدم دیگه چیزی یادم نمیاد.
اقاحسن_خوب پسرم من برات دعا مینویسم اگه درست نشد دوباره بیا برات دعا مینویسم. فقط حواست باشه من دعا رو داخل پاکت نامه میزارم ،پاکت نامه رو باز نکنی وگرنه اثر نداره!.
_دستتون درد نکنه.
دعا رو نوشت وداد دستم.از اتاق بیرون اومدم وبه شایان اهورا اشاره دادم که بلندشیم بریم .
خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم و به سمت تهران حرکت کردیم.
شایان_ چی بهت گفت؟
_چیز خواصی نگفت فقط یه دعا داد گفت نه بخونش نه از تو پاکتش درش بیار.
اهورا_عجب بعد چه فایده داره نه بخونیش نه بازش کنی؟
_من چه میدونم برو از خودش بپرس!
توی راه کمی چشمام بستم و خوابیدم.
شایان با لگد اهورا رو بیدار گردو گفت پشو و وگرنه این همه ی شیر برنج میخوره به ما چیزی نمیرسه .
باهم سر سفره نشستم و شروع به خوردن کردیم.
اهورا_حالا میمردی یه چایی هم درست کنی!
با لگد زدم تو پهلوش و گفتم
_عجب پرویی تو همش ایراد بگیر.
بعد از خوردن صبحونه شایان گفت بریم بیرون.
_کجا بریم بد خونه نشستیم تازه خواستم امروز براتون کباب درس کنم عمو محسن میگه کباب روز جمعه میچسبه.
شایان_بریم بعد بیا درس کن.
با کلی کلنجار بالاخره قبول کردم که بریم بیرون .
توماشین نسشتیم که شایان گفت:
شایان_اهورا ادرس کجاست؟
اهورا_باید بریم باقرشهر!
_واسه چی بریم اونجا .
شایان_ساکت!رسیدم میفهمی؟
بدون حرف نشستم از خونه تا باقر شهر راه زیادی نبود.
رسیدیم به باقرشهر که شایان چن جا استاد و ادرس پرسید.
با خودم فکر میکردم چقدر بده که بابد ترکشون کنم؛ اصلا شاید حرف های تو نامه دروغ باشه که منو از بچه ها دور کنن تا راحت تر بتونن کلکم رو بکنن تو افکارم غرق بودم که اهورا گفت:
اهورا_پیاده شو رسیدم!
دم خونه ای داغون داخل محله ی پایین شهر بودیم
پیاده شدم زنگ زدیم وارد خونه شدیم به محض وارد شدم فضا برام سنگین شد نمی تونستم نفس بکشم.
شایان_خوبی رادین؟
_اره فقط سریع تموش کنین حوصله ی اینجا رو ندارم.
شایان_باشه یکم تحمل کن تموم میشه!
اهورا باصدای بلند گفت
_اقا حسن خونه اید
اقاحسن_بله بچه ها بفرمایید داخل.
وارد خونه شدیم . یه خونه ی ساده بود معمولی مثل تموم خونه ها.
نشستیم که یه مرد مسن اومد وباهمون سلام و احوال پرسی کرد برام جالب بود زخمی نشدم لااقل که من دردی احساس نکردم .
اقاحسن_خوب بچه ها مشکلتون چیه؟
شایان_والا چطور بگم این رفیقمون اقا رادین چن وقتیه که اتفاقای عجیب غریبی براش پیش اومده به خاطر همین مزاحم تون شدیم.
اقاحسن نگاهی بهم کرد و گفت خیلی خوب پسرم برو تو اتاق تا من بیام .
_شایان منو اوردین پیش جن گیر!
شایان_اره به صلاح خودته. ببین چطور داری از بین میری خو بزار ببینیم مشکل از کجاست.
دلم نمی خواست بهش بگم مشکل خودمنم .
با پریشانی وارد اتاق شدم . منتظر بودم تا اقا حسن بیاد؛بعد از چن دقیقه اقا حسن وارد اتاق شد و با لحنی مهربان به صندلی کنار کمد اشاره کرد و گفت
اقا حسن_پسرم برو روی صندلی بشین .
بدون حرف به سمت صندلی حرکت کردم و روی صندلی نشستیم کمی صبر کردم و دیدم همین طور به من خیر شده.
با لحنی اروم گفتم :
_اقا حسن نمی خوایید شروع کنید؟
لبخندی اروم زد. نمی دونم چرا وقتی نگاش میکردم ارامش خاصی بهم منتقل میشد حتی نمی دونم چطور قبول کردم که باهاش همکاری کنم .
بعد از چند دقیقه گفت :
اقاحسن_خوب پسرم تعرف کن، بگو ببینم چی کار کردی که این بلا سرت امده؟
_والا، همش از شب مهمونی که با دوستام رفتم شروع شد.
وارد یه خونه شدم یه جن شبیه خودم اومد گردنم رو گرفت بعد بیهوش شدم دیگه چیزی یادم نمیاد.
اقاحسن_خوب پسرم من برات دعا مینویسم اگه درست نشد دوباره بیا برات دعا مینویسم. فقط حواست باشه من دعا رو داخل پاکت نامه میزارم ،پاکت نامه رو باز نکنی وگرنه اثر نداره!.
_دستتون درد نکنه.
دعا رو نوشت وداد دستم.از اتاق بیرون اومدم وبه شایان اهورا اشاره دادم که بلندشیم بریم .
خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم و به سمت تهران حرکت کردیم.
شایان_ چی بهت گفت؟
_چیز خواصی نگفت فقط یه دعا داد گفت نه بخونش نه از تو پاکتش درش بیار.
اهورا_عجب بعد چه فایده داره نه بخونیش نه بازش کنی؟
_من چه میدونم برو از خودش بپرس!
توی راه کمی چشمام بستم و خوابیدم.
آخرین ویرایش: