- عضویت
- 2016/12/22
- ارسالی ها
- 2,377
- امتیاز واکنش
- 12,176
- امتیاز
- 838
با کنایه گفت:
- اوه آره. ما که کار دیگهای نمیکنیم. تنها کاری که میکنیم وارد اون سکو میشیم و میرقصیم؛ بعدشم که...
- آلبرت. اونی که میخواد دیوونه بشه تویی نه من. با این توصیفاتی که تو میکنی من بیشتر تو این شوق غرق میشم.
« OPEN CLUB NIGHT » تمام فکر آلبرت را به خود مشغول کرده بود. با نقشبستن سکوی دایرهایشکل بیش از پیش شوق و شعفش نسبت به آن بیشتر و بیشتر میشد. کاملا از رفتن مطمئن بود.
- باشه باشه. منتظرم باش.
از اینکه میخواست به آنجا برود خیلی خوشحال بود. به کل تمام اتفاقات بد آن شب را فراموش کرده بود و به تنها چیزی که فکر میکرد، آن کلوب بود و سکوی دایرهایشکل بود. آن شب فقط میخواست که خوش بگذراند. اتصال گوشیاش را قطع کرد. دندانهای پایینیاش را با حرصی که از شوق فراوان نشأت میگرفت به روی لبهای پایینیاش کشید. به وسیله تلفنی که به روی میز کوچک کشویی کنار تخت خواب قرار داشت با خط تماس آشپزخانه که به خدمتکاران وصل میشد، ارتباط برقرار کرد.
- آلبرتم. من دارم میرم بیرون. بعد از اینکه رفتم بیرون، بیا بالا و لباسهای کثیفم رو ببر. باید شسته بشه. لباسها رو توی اتاق حمام گذاشتم.
- بله آقا.
بعد از اینکه صدای بوق مداوم در گوشی دختر پیچید، گوشی را به روی جایگاه خودش گذاشت.
- کی بود؟
- آلبرت بود. باید برم بالا لباسهای کثیفش رو بردارم.
دختر به سمت پیشخوان آشپزخانه روانه شد و در جهت مخالف دختر دیگر و در مقابل او که به روی صندلی نشسته بود، ایستاد.
- چیزی راجع به من نگفت؟
- نه! چیزی نگفت. چرا اینقدر به این موضوع فکر میکنی؟ کافیه دیگه.
- اگه فکر نکنم و بررسی نکنم پس چیکار باید بکنم؟ من نمیخوام که اخراج بشم.
- نگران نباش! مطمئن باش که خانم هیگمن هیچوقت بهخاطر چنین مسئله کوچیکی تو رو اخراج نمیکنه. هیچوقت!
- اوه آره. ما که کار دیگهای نمیکنیم. تنها کاری که میکنیم وارد اون سکو میشیم و میرقصیم؛ بعدشم که...
- آلبرت. اونی که میخواد دیوونه بشه تویی نه من. با این توصیفاتی که تو میکنی من بیشتر تو این شوق غرق میشم.
« OPEN CLUB NIGHT » تمام فکر آلبرت را به خود مشغول کرده بود. با نقشبستن سکوی دایرهایشکل بیش از پیش شوق و شعفش نسبت به آن بیشتر و بیشتر میشد. کاملا از رفتن مطمئن بود.
- باشه باشه. منتظرم باش.
از اینکه میخواست به آنجا برود خیلی خوشحال بود. به کل تمام اتفاقات بد آن شب را فراموش کرده بود و به تنها چیزی که فکر میکرد، آن کلوب بود و سکوی دایرهایشکل بود. آن شب فقط میخواست که خوش بگذراند. اتصال گوشیاش را قطع کرد. دندانهای پایینیاش را با حرصی که از شوق فراوان نشأت میگرفت به روی لبهای پایینیاش کشید. به وسیله تلفنی که به روی میز کوچک کشویی کنار تخت خواب قرار داشت با خط تماس آشپزخانه که به خدمتکاران وصل میشد، ارتباط برقرار کرد.
- آلبرتم. من دارم میرم بیرون. بعد از اینکه رفتم بیرون، بیا بالا و لباسهای کثیفم رو ببر. باید شسته بشه. لباسها رو توی اتاق حمام گذاشتم.
- بله آقا.
بعد از اینکه صدای بوق مداوم در گوشی دختر پیچید، گوشی را به روی جایگاه خودش گذاشت.
- کی بود؟
- آلبرت بود. باید برم بالا لباسهای کثیفش رو بردارم.
دختر به سمت پیشخوان آشپزخانه روانه شد و در جهت مخالف دختر دیگر و در مقابل او که به روی صندلی نشسته بود، ایستاد.
- چیزی راجع به من نگفت؟
- نه! چیزی نگفت. چرا اینقدر به این موضوع فکر میکنی؟ کافیه دیگه.
- اگه فکر نکنم و بررسی نکنم پس چیکار باید بکنم؟ من نمیخوام که اخراج بشم.
- نگران نباش! مطمئن باش که خانم هیگمن هیچوقت بهخاطر چنین مسئله کوچیکی تو رو اخراج نمیکنه. هیچوقت!
آخرین ویرایش توسط مدیر: