داستان بخار سرد |neghabdare makhfi کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

neghabdare makhfi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/19
ارسالی ها
533
امتیاز واکنش
1,059
امتیاز
321
سن
26
محل سکونت
تهران
نام رمان : بخار سرد

نام نویسنده : neghabdare makhfi

ژانر : عاشقانه - پلیسی - کل کل - اجتماعی و بر اساس زندگی واقعی .

خلاصه ی رمان :

روایتی از زندگی واقعی دو دختر .. دو دوست به نام های غزاله و عاطفه که ناخواسته و یا
از روی سادگی وارد اقیانوس میشوند ... اقیانوسی از جنس ترس .. از جنس مشکلات و سختی ها ..
عاطفه در پی انتقام جویی میرود و غزاله ای که ناجی خود را همراه با ترس میابد ...
دو دوست که از شیطنت چیزی کم ندارند و آیا از این اقیانوس سالم بیرون میایند ؟؟
روایتی عاشقانه همراه با شیطنت ها و کل کل های دخترونه .. پلیسی و گاهی تلخ و شاید شما بتونین
تمام حس ها رو در این داستان تجربه کنید ... داستانی متفاوت از عشقی متفاوت و جاودانه ...

قسمتی از رمان :
با پشت دستم اشکام رو پاک کردم تو یه لحظه بلند شدم و دوییدم .نمیدونستم کجا فقط دوییدم .
نفسم که تنگ شد ایستادم و به پشت سرم نگاه کردم . کسی نبود .
بین درخت ها نشستم .از این تنهایی دلم ریخت... خودم رو عقب کشیدم و به تنه ی درخت تکیه دادم .
پاهام رو تو شکمم جمع کردم . از ترس دست هام میلرزید . سرم رو روی زانوم گذاشتم و بغضم رو خوردم .
فکرم رفت سمت حرف های بهرام ... هنوز باورم نمیشد چی شنیدم .
همیشه آرزوی شنیدن این حرف ها رو داشتم . همیشه توهمم این روز بود ولی ...
جانم بود گره ی ابروهای مرد ...
میدونستم اذیت میشه میدونستم یه روز خسته میشه ... اصلا بهرام از کجا پیداش شد .
با حس فرو رفتن تو آغـ*ـوش کسی چشمام رو باز کردم . از این آغـ*ـوش نمیترسیدم ...
خودم رو بیشتر تو آغـ*ـوش عاطفه فشردم و هق زدم . بغضم رو شکستم .
دست های عاطفه کمرم رو نوازش میکرد ...
-آروم باش عزیزم. تموم شد ... غلط کردم تنهات گذاشتم آروم باش حالت بد میشه .
-چرا رفتی ؟ چرا بهرام اومد ؟ چرا الان باید حرف بزنه ؟
عاطفه کمکم کرد تا بلند شم ...
-پاشو غزاله جان پاشو بریم .
تا خونه حرفی نزدیم .مثل عروسکی بودم که هر طرف کشیده میشه ...
روی تخت دراز کشیدم ، عاطفه کنارم روی تخت نشست :
-نمیخوای حرف بزنی ؟
دست عاطفه رو گرفتم ...
-دوسش دارم .
-میدونم .
-نمیخوام اذیت شه ... نمیخوام خسته شه .
-میدونم .
-نمیتونم اعتماد کنم . اگه ولم کنه بره چی ؟
عاطفه موهام رو از صورتم کنار زد و پتو رو روم کشید :
-الان فقط بخواب بعدا دربارش فکر کن .
قبل از این که بره دستش رو گرفتم .
-چی کار کنم ؟
-به نظر پسر خوبی بود . گاهی وقتا باید ریسک کرد .
به رفتن عاطفه نگاه کردم . کلافه بودم ...آخه چرا یه دفعه ؟؟؟؟

عکس روی جلد رمان
3819-nrwy_3333-jpg

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    به نام او
    سلام خدمت شما نویسنده عزیز ...
    لطفا قبل از شروع فعالیت لینک های زیر را مطالعه کنید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    ودر صورت تمام شدن کتابتان در لینک زیر اطلاع دهید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    :heart:با تشکر از فعالیت شما دوست عزیز ...:heart:

    :heart:تیم مدیر
    یتی نگاه دانلود :heart:


    5vul_e4jpf5514ah1dik33g5t.jpg

     

    neghabdare makhfi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/19
    ارسالی ها
    533
    امتیاز واکنش
    1,059
    امتیاز
    321
    سن
    26
    محل سکونت
    تهران
    بخارِ سرد ...
    cold steam


    مقدمه :
    با سلام ؛ این داستان بر اساس زندگی واقعی نوشته شده ، امیدوارم از خوندنش لـ*ـذت ببرید ...


    تو را به خاطر تمام کسانی که نشناخته ام دوست میدارم ...
    تو را به خاطر عطر نان گرم ...
    برای برفی که آب میشود دوست میدارم ...
    تو را برای دوست داشتن دوست میدارم ...
    تو را به جای همه ی کسانی که دوست نداشته ام دوست میدارم ...
    تو را به خاطر دوست داشتن دوست میدارم ...
    برای اشکی که خشک شد و هیچگاه نریخت ...
    لبخندی که محو شد و هیچگاه نشکفت دوست میدارم ...
    تو را به خاطر خاطره ها دوست میدارم ...
    برای پشت کردن به آرزوهای محال ...
    به خاطر نابودی توهم و خیال دوست میدارم ...
    تو را برای دوست داشتن دوست میدارم ...
    تو را به خاطر زیبایی لاله های وحشی ...
    به خاطر گونه ی زرین آفتاب گردان ...
    برای بنفشی بنفشه ها دوست میدارم ...
    تو را به خاطر دوست داشتن دوست میدارم ...
    تو را به جای تمام کسانی که ندیده ام دوست میدارم ...
    تو را برای لبخند تلخ لحظه ها ...
    پرواز شیرین خاطره ها دوست میدارم ...
    تو را به اندازه ی کسانی که نخواهیم دید دوست میدارم ...
    اندازه قطرات باران ، اندازه ی ستاره های آسمان دوست میدارم ...
    تو را به اندازه ی خودت ، اندازه ی آن قلب پاکت دوست میدارم ...
    تو را برای دوست داشتن دوست میدارم ...
    تو را به جای همه ی کسانی که نمیشناخته اتم دوست میدارم ...
    تو را به جای همه روزگارانی که نمیزیسته ام دوست میدارم ...
    برای حاطر عطر نان گرم و برفی که آب میشود ...
    "و برای نخستین گـ ـناه ..."
    تو را به خاطر دوست داشتن دوست میدارم ...
    تو را به جای تمام کسانی که دوست نمیدارم دوست میدارم ...

    غزاله:
    اووووف، واقعا درک این کد برام سخت بود تمام تلاشم رو میکردم ولی چیزی از جمله های پر پیچ و
    خمی که میدیدم سر در نمی آوردم . نگاهی به کنارم انداختم،امیدم به همین بود که شاید اون بتونه
    کمکم کنه .دوباره نگاهم به کد ها افتاد ، حالم به هم خورد از هر چی کامپیوتره.
    -چیه باز که افسرده شدی ؟
    با صدای عاطفه چشم از کدها برداشتم .
    -عاطی تو چیزی از این کدها میفهمی ؟ نگاهشون که میکنم مزاجم به هم میریزه
    صدای خنده ی آروم عاطفه روشنیدم،خوش خنده ترین کسی بود که تا به حال دیدم.گاهی اونقدر میخندید
    که نفسش بند میومد .
    -بعد از ظهر بیا خونمون برات توضیح میدم این که غصه نداره وزغ جونم .و باز هم خندید .
    با حرص کتابم رو تو کیفم گذاشتم و بلند شدم :
    -ای مرض و وزغ جونم پاشو بریم خونه دیوونه شدم .
    سال آخر رشته کامپیوتر بودیم.عاطفه رودوست داشتم همیشه فرشته ی نجاتم بود مخصوصا تو
    درک کدهای مضخرف برنامه نویسی .
    از هنرستان بیرون اومدیم و مثل همیشه پسری با قد متوسط و ظاهری معمولی جلوی هنرستان منتظر
    بود و مثل همیشه ابروهای عاطفه که به هم گره میخورد .
    -غزاله من دیگه میرم کاری نداری ؟
    -عاطی بیا با هم میریم دیگه .
    عاطفه با همون ابروهای گره خورده که جذبه اش رو صدبرابر میکرد:
    -بحث نکن، بعدازظهر منتظرتم خدافظ.
    -خدافظ.

    به رفتن عاطفه نگاه میکردم،اصلا درک نمیکردم که مشکلش با سام چیه !با حرف های عاطفه قانع نمیشدم .
    -سلام خانوم خوشگله ، قبلا یه نیم نگاهی مینداختیااااا.
    با صدای سام از فکر استدلال های عاطفه بیرون اومدم ، نگاهی به سام انداختم ، مثل همیشه معمولی.
    -سلام خوب داشتم با عاطفه خدافظی میکردم !
    بدون حرف دیگه ای به راه افتادیم، دستم که تو دست سام قرار گرفت حس بدی رو بهم القا میکرد.بند کوله ام رو
    فشردم.
    هیچ وقت هیچ حسی به سام نداشتم، حتی بعضی اوقات میخواستم خفه اش کنم .نمیدونم چرا
    پیشنهاد دوستیش رو قبول کردم ،شاید برای رهایی از اصرارهای بیجاش ،وشاید برای پر کردن
    وقت های تنهاییم.برای تفریح خوب بود ...
    -خانومی داریم میرسیم خونتون نمیخوای حرفی بزنی ؟
    نمیدونستم چجوری دست به سرش کنم حوصله اش رو نداشتم . به سر کوچه رسیده بودیم.
    -امروز حوصله ندارم ببخشید خدافظ.
    و بی توجه به سمت خونه رفتم . سام بیشتر اوقات فقط حرصم رو در میاورد ولی خوب
    برای وقت گذرانی خوب بود .وارد خانه شدم ، مثل همیشه هیچ کس انتظارم رو نمیکشید . بوی
    خورش بادمجان هوش از سرم پروند ، تند تند لباس هام رو عوض کرد تا به بادمجان های عزیزم
    برسم عاشق این غذا بودم ،خوب بود که مریم ناهارم رو همیشه اماده میکرد بعد میرفت، نمیدانستم عاطفه رسیده به
    خونه یا نه .
    ****************
    عاطفه :
    مدتی بود که تنها یا با سعیده به خونه برمیگشتم.اصلا حسی خوبی نسبت به سام نداشتم ،مخصوصا
    با چیزهایی که از اون دیده و یا شنیده بودم . با غزاله چهار خونه فاصله داشتم و سام دقیقا خونه ی
    رو به رویی بود .
    در رو باز کردم و وارد خونه شدم .سلام کوتاهی کردم که مثل همیشه جوابی نشنیدم و به سمت اتاقم رفتم .
    دکمه ی مانتویم رو باز میکردم و فکرم سمت غزاله بود اینکه چرا با این موجود کثیف تمومش نمیکرد؟
    در کمد چوبی ام رو باز کردم ،کمدی که هم سن خودم بود و حاظر نبودم عوضش کنم.
    موهای پریشونم رو باز کردم و دوباره محکم بستم ، گاهی خستم میکردن... و بازهم فکر غزاله !
    سام رو با دختران رنگ و وارنگ دیده بودم و از سادگی دوستم خبر داشتم ،میدونستم آخر هم غزاله
    رو دیوونه میکنه و از حس انتقام جویانه ی دوستم خبر داشتم .
    پووفی کردم و به سمت آشپزخانه رفتم مثل همیشه مادر و برادرم فیلم میدیدن . میلی برای
    خوردن ناهار نداشتم ،واقعا خواب رو به تمام چیزهای خوشمزه ترجیح میدادم ، یه خواب راحت .
    چشمانم رو بستم از پتو خوشم نمیومد ، گرمایی بودم حتی در آبان ماه .
    حرف های مریم خانوم به ذهنم اومد :
    -عاطفه جان تو که میدونی اخلاق غزاله رو ،به من که حرفی نمیزنه فقط با تو راحته عزیزم این چند
    وقت همش با پسره حرف میزنه نمیدونم چی کارش کنم این پسره آدم درست حسابی نیست حواست بهش باشه مادر .
    کلافه شده بودم از این همه اصرار مادر غزاله میدونستم نگرانشه ولی خوب وقتی صبح میرفتن سرکار و غروب
    میومدن باید فکر تنهایی دخترشون رو هم میکردن .اون تک فرزند بود .
    -چشم مریم جون من حواسم هست ولی خوب شما هم یه ذره بیشتر توجه کنین بهش .
    مریم خانوم لیوان چای رو روی میز گذاشت .چرا لیوان هاشون انقدر بزرگ بود ؟ مگه چقدر چای میخوردن ؟
    -چشم ولی خوب کارای شرکت زیاد شده ولی خوب حق با تو باید بیشتر حواسم بهش باشه .
    نفسم رو با شدت بیرون دادم و به پهلو شدم . نمیتونستم با غزاله مخالفت وکل کل کنم چون میدونستم بدتر میشه
    نه بهتر .
    مبایلم رو سایلنت گذاشتم و چشم های گرم شده ام رو روی هم .
    **
    -پاشو عاطی بابا خرس انقدر عمیق نمیخوابه پاشو فردا امتحان داریم من هیچی بلد نیستم .
    با صدای غزاله چشم باز کردم .واقعا دلم میخواست یه ذره ببشتر بخوابم ولی میدونستم این وزغ نمیذاره .
    -خوب بابا من نباید از دست تو آرامش داشته باشم ؟ وزززغ
    خوشم میومد حرصش رو در بیارم .وقتی با اون چشم های سبز و درشت تعجب میکنه واقعا بامزه میشه .
    -من وزغم ؟ پاشو خرس قطبی .ایییش.
    خنده ای که کردم دست خودم نبود . نگاهی به ساعت انداختم 6. حداقل سه ساعت وقت برای فهموندن درس به وزغ
    نیاز داشتم . چه میکردم با حوصله ای که نبود ؟
    -غزاله تو رو خدا یه بار بنویس از روی این کدها ولی درست جان مادرت دقت کن .
    خنده ای که غزاله کرد حرصم داد .
    -خنده داره ؟ پدر منو در آوردی دوست دارم نمرت فردا کم شه من میدونم و تو .
    -اخه عین مادر مرده ها شدی باشه بابا دقت میکنم .نمیتوانست جلوی ریز ریز خندیدنش رو بگیرد .
    کف اتاق دراز کشیدم اخییییش بعد از 4 ساعت پر تلاش بالاخره یاد گرفته بود و حالا 10 دقیقه ای میشد که به خونه
    رفته بود .از اتاق بیرون اومدم . برادرم چه با حوصله به اخبار فوتبال نگاه میکرد . کاش من هم اینقدر بیکار بودم .
    -به به عاطفه خانوم بالاخره ما شما رو دیدیم .
    بدون توجه به کنایه ی مادرم در یخچال روباز کردم و پرتقالی برداشتم. تازگی ها با خودم هم حرف میزدم.میدونستم
    اگر مادر رو بیشتر از این میدیم حتما دعوایی داشتیم . رابـ ـطه ام با مادر زیاد خوب نبود . وبا پدر خوب وبرادر
    عضوی خنثی . هه تفاوت رفتارها زیاد بود . اگر غزاله امتحانش رو بد بده حتما خفه اش میکنم .
    ***********
    غزاله :
    امتحانم رو خوب داده بودم نگاهی به عاطفه که هنوز در حال کد نوشتن بود کردم . حالا میتونستم حرف هاش درباره
    سام رو درک کنم . باز هم صحنه ی دیروز جلوی چشمام رژه رفت . اون دست ها ،اون بـ..وسـ..ـه ،اون نگاه بی پروا .
    با خودم شرط کرده بودم که حرصش رو در بیارم، که دیوونه اش کنم .غزاله رو دور زده بود ؟
    -نگو که امتحانتو بد دادی .
    نگاهی به صورت گرد عاطفه انداختم که حالا ماتم زده بود . لپ هاش رو بوسیدم .
    -نه خانوم معلم خوب بود .
    -پس چته یه جوری هستی ؟
    میخواستم همه چیز رو برای عاطفه بگم فقط امیدوار بودم جواب عاطفه (دیدی بهت گفتم ) نباشه که هیچ حوصله نداشتم.
    -عاطی یه چی بگم ؟
    -خوب بگو .
    -دیروز که از خونتون داشتم بر میگشتم ...
    تمام صحنه ها جون گرفت با حرص دستم رو مشت کردم حتی از تعریفش معده ام به هم میپیچید .
    -خوب ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    نفس عمیقی کشیدم .
    -سام رو سر کوچه دیدم تو تاریکی واستاده بود با یه دختره ... فهمید نگاهش میکنم، اِ اِ اِ تو چشای من زل زده اون
    وقت دختر رو بغـ*ـل میکنه . اییییییی دختر رو یه جوری میبوسید انگار .... تازه بعدشم دخترو رو برد تو خونشون
    چه قدر پرروو این بشر .تازه از بغلم رد شد گفت میخواستی تو هم بیای .
    مثل همیشه وقتی حرص میخوردم با نخن هام ور رفتم . نگاهی به عاطفه کردم که خون سرد نگاهم میکرد .
    چرا عاطفه تعجب نکرده بود؟
    -عاطی شنیدی چی گفتم ؟
    با همان حالت خون سردانه شکلاتی تو دهنش گذاشت .
    -اره شنیدم من که بهت گفته بودم این چه جور آدمیه انقدر از این صحنه ها و بدتر ازش دیدم که جای تعجب نمیذاره
    تو این یه ماه که 30 روز باشه شصت بار گفتم بذارش کنار نگفتم ؟
    شکلاتی تعارفم کرد . نمیتونستم از شکلات بگذرم . اون هم تلخ . شکلاتی برداشتم و به دهان گذاشتم .خوب بود .
    -من اگه حال اینو نگیرم غزاله نیستم .
    -مثلا میخوای چیکار کنی ؟
    لپش رو کشیدم – حالا میبینی عاطفه خانوووووم .
    با صدای سعیده به سمت کلاس نگاه کردیم .
    -غزاله به نظر من برو بکشش خخخخخخ.
    عاطفه همراهیش کرد .
    -آره غزاله تو وزغی میتونی بکشیش .
    میخواستن سر به سرم بذارن ؟ الان ؟ من جدی به فکر کشتن سام بودم نه شوخی .
    -تحریکم نکنین میرم میکشمشا .
    و پاسخم جمله ی – غلط میکنی – بود که عاطفه و سعیده هم زمان گفته بودن .
    ************
    عاطفه :
    غزاله گفته بود کار داره و باهام نیومده بود .سعیده هم جایی کار داشت و باز تنها به خونه میرفتم .
    کاش غزاله خریت دیگه ای نکنه. این بچه چه میدونست از بی ناموس بودن سام ؟؟؟
    به حرف های مریم خانوم فکر میکردم و انتقام غزاله و کثافت کاری سام .... و من فقط 17 سالم بود .
    *****
    از چیزی که میشنیدم متعجب که نه ولی تا سر حد مرگ عصبانی شده بودم .اصلا قدرت درک اون حرف رو نداشتم
    یعنی چی که غزاله هم زمان با پویا و رامین دوست شده ؟ یعنی چی که با دوستان سام دوست شده ؟
    این کارهای بچگونه از غزاله بعید بود . بعید ...
    -تو میفهمی چی میگی ؟ اون دوتا هم کثافتایی مثل سام . اون صحنه ای که تو دیدی از واقعیت خیلی بهتره .میخوای
    کار دست خودت بدی ؟
    غزاله آروم بود خیلی آروم و میدونستم این آرامش قبل از طوفانه .
    -بابا عاطی چیزی نشده که دو سه بار باهاشون از جلوی سام رد میشم حرصش در بیاد همین .
    همین نبود . میدونستم که رامین و سام و پویا آدمه یکی دوبار نیستن .چه میکردم جز سکوت ؟
    این بار جلوی در مدرسه پسری با قد بلند وظاهری آراسته منتظر بود ..... رامین !
    -سلام غزاله خانوم خوبی ؟ دوستت رو معرفی نمیکنی ؟
    اصلا دوست نداشتم که غزاله معرفیم کنه حالم از این سه موجود کثیف به هم میخوره .
    -ایشون عاطفه خانوم هستن دوست عزیز بنده .
    نگاهی به چشم های قهوه ای رامین انداختم .حسم اصلا خوب نبود . اصلا ...
    -غزاله من میرم خدافظ .
    بدون توجه به هیچ کدوم به سمت خونه رفتم . صدای سعیده رو شنیدم.
    -عاطفه صبر کن با هم بریم .
    ایستادم تا سعیده بیاد بهترین دوستم سعیده و غزاله بودن بقیه سه تفنگ دار صدامون میزدن .
    -عاطفه یعنی چی غزاله با همشون دوست شده ؟ این پسره یه جوری نگا میکنه ها .
    میدونستم معنی نگاه های یه جوریش چیه . بعد از سه سال همسایگی شناخته بودم این ارازل رو.
    -ولش کن سعیده فعلا نمیشه چیزی بهش گفت بد تر میکنه فقط خدا به خیر کنه عاقبتش رو .
    چی میگفتم به این وزغ لج باز ؟ خودم هم لجباز بودم خیلی ولی نه در این باره .
    دوست شدن با دو پسر که هر یک بدتر از سام بودن کار عاقلانه ای نبود . به دوبار رد شدن ختم نمیشد... نمیشد ...
    ****
    -هنوز نیومده خونه ؟؟؟
    -نه عاطفه جان گوشیشم جواب نمیده اخه تو ندیدی بعد مدرسه کجا رفت ؟
    غزاله دیوونه بود .نبود ؟
    -نگران نباشین من میگردم دنبالش خبری شد بگین .
    -باشه عزیزم خدافظ .
    وسط اتاق نشستم این رو دیگه چی کارش میکردم ؟ غزاله از بعد مدرسه خونه نرفته بود . نکنه رامین..... ؟؟؟
    برای بار دهم به گوشی غزاله زنگ زدم ... نه خیر خیال جواب دادن نداشت .. سعیده هم در به در دنبال غزاله بود ..
    فقط دستم به غزاله میرسید میدونستم چی کار کنم ...
    با صدای زنگ مبایلم نفهمیدم چجوری جواب دادم .
    -الو ... غزاله
    -الو عاطی چتونه شماها ؟ مامان اونجوری تو هم این جوری چه خبره ؟
    واقعا نمیفهمید چه خبره یا خودش رو به نفهمی زده بود ؟
    -کودوم گوری بودی ؟
    -وااااا با رامین رفتیم یه چی خوردیم اومدیم شانس گنده من امروز مامان خانوم اومده ظهر خونه .
    رابـ ـطه ی رامین با سارا هم از همین خوردن یه چیزی شروع شده بود .چرا این دختر نمیفهمید ؟
    -غزاله تو با چه اعتمادی باهاش رفتی بیرون ؟ مگه نگفتم اینا همشون یه آشغالن؟ چرا گوش نمیکنی ؟
    -چرا مث شوهر آدم حرف میزنی ؟ توکه امل نبودی عاطی جون .
    موهام رو کشیدم . چه ربطی داشت به امل بودن ؟
    -اخه خره اگه با یه آدم دوست میشدی که من مشکلی نداشتم خواهر من این بدون نقشه طرف هیچ دختری نمیره چرا
    مثل بچه ها رفتار میکنی ؟ اینجوری میخوای لج سام رو در بیاری؟
    -سام با پویا و رامین دوست چند ساله ان چند بار گفته که خوشش نمیاد من باهاشون حرف بزنم .هه فکر کرده بود
    نامزدی چیزیشم . اگه بفهمه باهاشون دوست شدم بد میسوزه چون خیلی از خودش سَرَن . تازه پویا و رامین میدونن
    من با جفتشون دوستم .
    چی ؟؟؟؟ این دیگه تو مغزم نمیرفت. میدونستن با هر دو دوسته ؟ یعنی چی ؟ دهن نیمه بازم رو به زور تکون دادم :
    -غزاله اونا میدونن تو با هر دوشون دوستی ؟ بعد مشکلی ندارن ؟
    -وااا نه تازه گفتن بهتر . گفتن کمکم میکنن سامو بچزونیم به نظر پسرای بدی نمیان .
    -غزاله فردا با هم حرف میزنیم خدافظ .
    نمیتونستم حرف بزنم. کمک کردن ؟ اونا ؟ میدونستن با هر دو دوسته ؟ لابد از همون کمک ها که به سارای بدبخت
    کرده بودن. نه... فکر این که سه تایی بیرون برن نگرانم میکرد . غزاله 17 ساله بود یا 7 ساله ؟ میفهمید چی کار
    میکنه ؟
    *************
    غزاله :
    اصلا حوصله ی نصیحت های عاطفه رو نداشتم هیچوقت سر هیچ پسری اینقدر گیر نداده بود اصلا زیاد مخالفت
    نمیکرد چرا این دفعه آروم نمیگیره ؟ چرا دونستن رامین و پویا براش عجیبه ؟ چرا انقدر نگرانه ؟ مگه
    میخوام چه کار کنم؟ نمیتونستم نگاه سام رو درلحظه ای که حرص میخوره از دست بدم .
    با دست شقیقه هام رو فشردم .
    -وای عاطفه بس کن به خدا هیچ اتفاقی نمیافته من که نمیخوام باهاشون دوست بمونم من میخوام حال اون احمقو
    بگیرم که به خودش اجازه داده منو بپیچونه . من دیوونه شدم از این که تو چشم من نگاه کرد و هر کاری خواست
    با کمال آرامش انجام داد .چرا ضد حالی ؟
    در کمال تعجب دیدم که عاطفه به سمت کلاس رفت و جوابی نداد . ناراحت شده بود ؟ چرا ؟ سعیده هم ناراحت
    بود . نمیتونستم نگرانی اونها رودرک کنم. عاطفه رو خیلی دوست داشتم و نمیخواستم ناراحت شه .از خواهر نداشته
    بیشتر دوستش داشتم . اوووف .پشت مانیتور جدید هنرستان کنار عاطفه نشستم . متوجه نشده بود ؟
    دستام رو دور گردن عاطفه پیچیدم .
    -عاطی جوووون، عاطی جوووووووووووووووووووووووووون .
    میدونستم عاطفه چقدر روی این کلمه (جووون ) حساسه و سر به سرش میذاشتم طاقت ناراحتی اش رو نداشتم .
    همون طور که پیش بینی میکردم :
    -ای مررررررررررررگ ای کوفففففففت اصلا هر کاری میخوای بکن دیوونم کردی ولی هر چی شد پای خودت .
    -چشم خواهری به خدا مواظبم .
    **************
    عاطفه :
    کوچه بغلی مدرسه رامین وپویا رو دیدم که منتظر غزاله بودن . قلبم آرام نبود .نگرانی دست خودم نبود چیز های
    در سر داشتن این دو پسر لجن .
    جواب سلام هیچ کدوم رو ندادم . نگاه کردم به رامین و چشماش .... به پویا و چشماش ... به غزاله و....
    بی توجه و حتی خدافظی به سمت خونه رفتم . هوا سرد بود ولی مهم نبود . چیزی تنم نکرده بود غیر از فرم
    مدرسه برای مقابله با سرما ولی مهم نبود ...
    غزاله با دو پسر قرار داشت ، دوپسر که میدونستم با سارا چه کردن . سرما مهم نبود بود ؟
    غزاله در برابر توضیحاتم نرم نشده بود .تمومش نمیکرد .. آهی کشیدم تا شاید دل نگرانیم آرام شه ولی تنها بخار بود
    و بخار...
    نمیدونستم چه کارکنم ، اصرار بیشتر به غزاله باعث دوریمون میشد سعیده هم از پسش بر نمیومد . چه میکردم ؟؟؟
    و من فقط 17 سالم بود .
    *****
    غزاله تعریف میکرد از خوش گذرونی ها و گردش هاشون،ازخوردن بستی شکلاتی در هوای سرد پاییز تا قدم
    زدنشون تو پارک و قولی که برای کمک به اون داده بودن .
    میدونستم که غزاله رو با این کارها خام میکنن ،میدونستم غزاله برگشتنش به حالت قبل سخته . چی میکردم ؟
    چرا این دختر این قدر ساده بود و فکر میکرد زیرکه ؟جواب مریم خانوم را چی میدادم ؟ حتی حمامی که رفته بودم
    هم آرومم نمیکرد . اصلا نمیخواستم خواهر ساده ام آسیب ببینه...
    -عاطفه خانوم یه وقت از اتاقت بیرون نیایاااااااا.اصلا نمیگه تو این خونه چه خبر هست .
    حوصله ی این یکی رو نداشتم در اتاق رو بستم و پشت در نشستم هنوز صدای مامان میومد. غزاله داشت
    در منجلاب غرق میشد این صداها مهم نبود بود ؟ شکلات تلخ 100% با چای تلخی مثل زهر تا معده ام رو سوزوند.
    شاید که نگرانی ام تموم شه . میدونستم غزاله روعاشق میکنن و بعد ...
    موهای خیسم رو چنگ میزدم . چه میکردم تا غزاله رو نجات بدم از این طوفان چه میکردم ؟
    ***************
    غزاله :
    صورت های دو پسر زیبا بود . مهربان بودن . خیلی ،قول داده بودن کمکم کنن و چندباری هم از جلوی سام با اونها
    رد شده بودم و چه کیفی میداد دیدن اخم های سام .میخواستم تلافی یک ماه حرص خوردنم رو در بیارم.
    چیزی که آزارم میداد اخم های عاطفه بود ، بی توجهی سعیده . این دو چشون شده بود ؟
    حس خوبی نسبت به دستان رامین داشتم و موهای پویا که عـریـ*ـان بودن . اعتمادی که به اون دو داشتم از اعتمادم به
    خانواده بیشتر بود . خوب بودن .برای بار سوم با رامین و پویا قرار داشتم تو پارک قدم میزدیم...
    -چرا این دوستت از ما خوشش نمیاد ؟
    با صدای پویا به موهای لختش نگاه کردم . آهی کشیدم .
    -نمیدونم ، فک میکنه به من آسیب میزنین .
    -خودت چی فکر میکنی ؟
    این صدا مال رامین بود و دستان گرمش . چه جوابی میدادم وقتی خودم هم نمیدونستم چه کار کنم ؟
    -نمیدونم .

    دستام رو در جیب مانتوم پنهان کردم . سرد بود ... عاطفه از خطر گفته بود ، از آسیب ، و اسمی که بی اختیار
    روی زبان عاطفه اومده بود و نگفته بود کی هست ... سارا ...
    حرف های پسرها رو نمیفهمیدم .فکرم جای دیگه بود هرچی فکرمیکردم بیشتر به بی خطر بودن این رابـ ـطه پی
    میبردم...
    پس حرف های عاطفه ؟؟؟؟؟
    ***********************
    عاطفه :
    هوا سرد بود ولی سردم نمیشد . به برگ هایی که زیر پام خورد میشدن نگاه میکردم.آبان بود و چه زود برگ های
    درخت ها ریخته بودن.غروب بود ولی نمیخواستم به خانه برگردم. حوصله نداشت.به ساعت نگاه کردم 6:30 خوب
    هنوز وقت داشتم .متوجه دورو ورم نبودم . همه ی فکرم شده بود غزاله . چه میکردم با مغز خر خورده ی این دختر؟
    متوجه یک جفت کتونی مشکی با بند های بلند بسته شده جلوی پام شدم . این کی بود دیگه ؟ سرم روآروم بالا آوردم
    شلوار لی سرمه ای جذب تیشرت مشکی که عکس اسکلت سفید روی اون بود و چشمانی که ...
    هوا چقدر سرد شده بود که سردم بود ؟ دستام رو در جیب مانتوم پوشوندم ، اهل خجالت نبودم ... اصلا ...
    همین رو کم داشتم . بی توجه سعی کردم از کنارش رد شم ... نمیذاشت . مرده شور این کوچه رو هم ببرن که همیشه
    خلوت و یخ زدست . با صدایی که لرز نداشت چون ازش نمیترسیدم فقط حوصله اش رو نداشتم:
    -برید کنار میخوام رد شم .
    مستقیم نگاهم میکرد . همه میگفت فوق العده پرو هستم و جسور یا همون بی کله ولی چشماش ...
    -میخوام باهات حرف بزنم .
    -چه حرفی ؟
    -همین جا میخوای بشنوی عاطفه خانوم ؟
    پس نه حتما هم با تو میام به پارک و یا هر جهنم دیگه ای ...
    -بله زود تر بگید میخوام برم .
    -چرا از من بدت میاد ؟
    چه سوال مزخرفی ، واقعا برای همین تو این هوا مونده بودیم ؟
    -خودتون میدونید میتونم برم ؟
    -چرا میخوای غزاله رو از ما دور کنی ؟ ما که کاریش نداریم .
    این هم مزخرف بود . کاریش ندارن هه...
    -سارا رو هم کاریش نداشتین .
    -هیچ وقت رام نمیشی دختر وحشی.
    جمله تو گوشم زنگ زد. میخواستن رامم کنن ؟ عاطفه رو ؟ دیگه رام نمیشدم .
    -اشتباه گرفتی آقای مثلا محترم .
    -چرا قبول نمیکنی با هم باشیم ؟ من از تو خوشم میاد .
    خنده ام گرفته بود لبخندم رو نتونستم پنهان کنم ، با اون باشم ؟
    -این لبخند یعنی قبوله ؟
    اوه اون با خودش چه فکری کرده بود ؟؟؟ نا خداگاه خندیدم بلند خندیدم دست خودم نبود .با تمام حس تحقیر تو
    چشماش نگاه کردم :
    -ببین آقاهه خواب دیدی خیر باشه چی میکشی انقدر توهمتو زده بالا ؟
    بی توجه به نگاه متعجب رامین راهم رو ادامه دادم ... صداش باعث شد قدم هام کند شه ...
    -باشه ولی بدون هر چی شد با خودته من کم نمیارم ، مزاحمه منو غزاله نشو به نفعته ..
    تهدید ؟ مهم نبود ... جمله هاش تو مغزم فرو میرفت و چشماش ...
    ******************
    غزاله :
    -عاطی پویا گفت بهت بگم بیا امروز بعدازظهر با هم بریم بیرون میای ؟
    امیدوار بودم عاطفه قبول کنه میخواستم ببینه که اونها خطری ندارن که خیال خواهرم راحت شه. صورت عاطفه
    هیچ چیز رو نشون نمیداد . اصلا انگار اینجا نیست . شانه اش رو تکان دادم :
    -وااااا عاطفه ، خوابیدی ؟
    تغییر ناگهانی عاطفه رو فهمیدم .
    -نه غزاله کار دارم .. خوش بگذره .
    تیکه مینداخت ؟ خوش بگذره ؟ آه از دست عاطفه ، چرا فکر میکرد اونها برام خطر دارن؟ دستاش عاطفه رو گرفتم.
    -چرا ؟ بیا دیگه رامین نمیاد بیا با هم بریم .
    صورت جدی عاطفه یعنی اصرار بیخود نکن ...
    با پویا کوچه ی کنار مدرسه قرار داشتم ، با هم به خانه میرفتیم تا لباس هام رو عوض کنم و بریم ...
    نگاه های جدی عاطفه رو نمیفهمیدم ..
    به سمت پویا رفتم نگاهم روی موهای لختش موند . به نظر نرم میومد ..
    -سلام پویا خوبی؟
    پویا لبخند های مهربانی داشت : -سلام خانومی به خوبی شما .
    متوجه عاطفه شدم که منتظر بود کتاب برنامه سازی رو تحویلش بدم تا زود تر بره .
    -سلام عاطفه خانوم .
    عاطفه نگاهی بی تفاوت و جدی به پویا انداخت .
    -سلام .
    -غزاله جان کتابو بده من برم .
    کتاب رو از کیفم بیرون کشیدم و به عاطفه دادم . متوجه نگاه های پویا به عاطفه شدم . و حرفش :
    -عاطفه خانوم چرا نمیاید با ما بریم ؟
    سوالی بود که امروز پرسیده بودم و جواب نگرفته بودم . عاطفه نگاه جدی دیگه ای به پویا کرد و گفت :
    -سارا قرار بیاد خونمون باید برم .
    به وضوح پریدن رنگ صورت پویا رو فهمیدم ، لرزش دستاش و نگاه ملتمسش به عاطفه !!
    مگه عاطفه چی گفته بود ؟ سارا دیگه کیه ؟
    رو به عاطفه گفتم :
    -سارا کیه ؟
    عاطفه پوزخندی زد و نگاهش رو از پویا گرفت :
    -یکی از دوستای قدیم داره میاد خونمون از اون شکست خورده هاست نمیتونم تنهاش بذارم .خوش بگذره .
    متوجه نگاه ترسناک عاطفه به پویا و حالا چشمان ملتمس و سرخ شده ی پویا به عاطفه شدم .
    چه چیزی بین اون دو بود ؟ باید میفهمیدم . عاطفه خدافظی کوتاهی کرد و رفت .
    پویا به رفتن عاطفه نگاه میکرد . مشتی به بازوی پویا زدم .
    -کجایی پسر ؟
    هول شدن پویا رو دیدم .
    -هی ... هیچی بریم .
    باید میفهمیدم.
    -پویا چی شد یهو ؟ چرا اینجوری نگاه میکردین همو ؟
    نگاه پویا باز مهربان شد و موهای لختش ...
    -هیچی عزیزم گفتم شاید با نگاه هام قبول کنه باهامون بیاد که دیدم دوستت خیلی سرسخته مهمون هم داشت دیگه .
    -آهان ...
    ولی قانع نشده بودم . چه خبر بود ؟ این سارا که بود ؟؟؟؟؟؟
    *************************
    عاطفه :
    بغضم رو خوردم ، عادت داشتم گریه نکنم ویا در خلوت گریه کنم،از10سالگی فقط دو بار نتونسته بودم خودم رو
    کنترل کنم و جلوی مامان گریه کرده بودم که اون هم برای پارسال بود .
    یاد سارا افتاده بودم . یعنی الان چه میکرد؟ کاش واقعا امروز به خونمون میومد . بیچاره سارا ... بیچاره غزاله !
    یاد صورت بهت زده ی پویا افتادم . پوزخندم دست خودم نبود . چه هول هم کرده بود .فکرش رو هم نمیکرد این
    جوری غافل گیرش کنم .
    ظهر دوباره با مامان دعوا کرده بودم . ترجیح میدادم به بهونه ای بیرون بیام ازاون خونه ی خفقان .
    بارون نم نم میومد ، خیس شدنم مهم نبود ،امروز یاد سارا ولم نمیکرد هیچ چیز مهم نبود.با صدای موبایلم با تعجب
    به شماره ی ناشناس خیره موندم . این دیگه که بود ؟
    -الو
    -سلام خانوم خانوما .
    این صدا عجیب آشنا بود . شالم رو که زیادی عقب رفته بود جلوتر کشیدم :
    -سلام شما ؟
    -حالا دیگه منو نمیشناسی ؟
    کی بود که باید شناخته میشد ؟ ذهنم درگیر این شد که چرا امشب انقدر سرده ؟
    -الو رفتی ؟
    یادم افتاد جوابش رو ندادم ، از این مزاحم ها زیاد بود .
    -اشتباه گرفتی .
    دستم رفت تا ارتباط رو قطع کنم که صدای فرد نذاشت .
    -بابا حالا اومدیم و آشنا بود طرف چرا یهو قاطی میکنی ؟
    صدا چرا انقدر نزدیک بود ؟
    با قرار گرفتن دستی روی شانه ام خیلی ناگهانی برگشتم و زیر پایی براش انداختم که باعث شد بیفته.
    دست خودم نبود حرکاتم .
    آهی که کشیدم هم دست خودم نبود این موجود چهارپا این جا چه کار میکرد دوباره ؟
    بلند شد و همون طور که پاش رو ماساژ میداد گفت :
    -نمیدونستم دست بزن هم داری .
    حقت بود پات بشکنه .
    پوزخندی که زدم هم دست خودم نبود . دست بزن ؟ خنده دار بود ، زدن جنس مذکر هیچ وقت دست خودم نبود .
    -چی میخوای ؟
    -خودتو .
    به پرویی این بشر خندیدم باز هم خندیدم .دوباره شالم رو درست کردم . اَه کاش این شال رو سر نمیکردم لیز بود .
    -بیا برو پی کارت من همیشه با احترام برخورد نمیکنم .
    لبخند رامین فقط یک کلمه رو در ذهنم آورد (چندش ...)
    -این الان با احترام بود ؟ چرا اصلا مهربون نیستی ؟
    اون موقع که مهربون بودم خاموش کردن آتش مهربانیم رو..
    -مگه با غزاله دوست نیستی ؟ از من چی میخوای ؟
    حالا صاف ایستاده بود .
    -باشه تو راست میگی ، میخوای دشمنیت رو با ما ادامه بدی ؟ فقط به خاطر اون سارا ؟
    چی میگفت ؟ دشمنی ؟ تا قبل از غزاله با اونها کاری نداشتم الان هم فقط به خاطر غزاله بود که ....
    چی گفت ؟ فقط ؟ اون سارا ؟ چیز کمی بود ؟خشمم رو نمیتونستم پنهان کنم ..
    -فقط خفه شو ،نبینمت .
    تا خونه فکر کردم ، به این که چه کنم با این دیوونه ها ، چه کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟
    با غزاله دوست هستن و دنبال من ؟ هه... میشناختمشون از این ها بعید نبود ولی غزاله ؟؟؟؟؟؟
    *****************************
    غزاله :
    -بله ؟
    -غزاله پویام صدام میاد ؟
    کنار پنجره ایستادم تا شاید صدا بهتر شه.
    -آره بگو .
    -فردا شب چی کاره ای ؟
    فکر کردم هیچ کاره حتی بهونه ی درس خوندن نداشتم چون پنج شنبه و جمعه تعطیل بود وفردا چهارشنبه.
    -هیچ کاره چطور ؟
    -فردا شب خونه دوستم مهمونیه تولدشه گفتم دوست داشته باشی با هم بریم .
    مهمونی ؟ تولد ؟ عاطفه از خطر گفته بود .ولی این صدای مهربون ....
    -چه جور مهمونی هست حالا ؟
    -مهمونیش سالمه گفتم که تولده فقط چند تا دختر پسریم یه ذره شاد شیم همین برنامه خاصی نیست ، منو رامین میخوایم
    بریم گفتم شاید بیای .
    باید فکر میکردم.دلم بدجوری مهمونی و رقـ*ـص میخواست .
    -بهت خبر میدم فردا .
    -اوکی عزیزم بای .
    باید به عاطفه میگفتم تا دوباره عصبی نشه. برم؟ نرم ؟
    *****
    صدای داد عاطفه آخرین چیزی بود که میخواستم بشنوم .
    -غزاله پاتو نمیذاری تو اون مهمونی . خواهش میکنم حرفمو گوش کن ،چرا نمیفهمی که اونا نقشه دارن ؟
    اوووووف کلافه مقنعه ام رو عقب تر فرستادم .
    -بابا چرا پلیسیش میکنی یه تولده دیگه کاریم ندارن .
    خون روی لب عاطفه نشانه ی خشم زیادش بود .بازوهام تو دستان عاطفه فشرده شد .
    -غزاله بفهم خنگ اگه اونجا یه گله پسر بریزن سرت چی کار میخوای بکنی ؟ هان ؟
    راست میگه خوب .
    -خیله خوب میگم نمیرم ، بسه تموم شد لبت ببین داره خون میاد .
    نفس عمیقی که عاطفه کشید یعنی خسته شده از این بحث ...
    -الو پویا ، ببین من نمیتونم بیام مهمونی .
    -چراااااااااااااا؟
    داشتم سخت با میلم نسبت به مهمونی میجنگیدم ..
    -خوب نمیشه دیگه کار دارم .
    -غزاله تو از ما میترسی ؟ فک میکنی میخوایم اذیتت کنیم ؟
    چه جواب میدادم به این پسر مو عـریـ*ـان ؟
    -نه ولی خوب نمیتونم بیام .
    -ببین غزاله جان من مواظبتم به خدا جای بدی نیست ما ادم خوار نیستیم که ،پاشو بیا خوش میگذره من که میدونم
    اون دوستت مختو خورده ...
    درباره ی عاطفه بد حرف زده بود ؟
    -پویا حق نداری درباره ی عاطفه بد حرف بزنی خیله خوب میام ولی واقعا دهنتو ببند .
    -چششششششم بابا ما با دوستتان دوست ، اون با ما دوست نه .
    خنده ی آرامم بی اختیار بود از لحن بامزه ی این پسر .
    -میای دنبالم ؟
    -بله مادمازل باز زنگ میزنم فعلا بای .
    -بای .
    این پسرهای مهربون خطری نداشتن مگه نه ؟
    ********************
    عاطفه :
    -حالا تونستی جولوشو بگیری ؟
    تونسته بودم ولی با اعصاب داغون .
    -آره ، ولی به زور .
    -همینشم خوبه ، نمیخوای درباره ی سارا بهش بگی ؟ شاید ازشون دور شد .
    باید میگفتم ؟ چه میگفتم ؟
    -فعلا نه غزاله سادست سااااااده ، بگم هم باورش نمیشه هنوز اون روی این آشغالا رو ندیده .
    پسرا براش مهربون بودن ، میتونستم تمام حرکات پسرا رو پیش بینی کنم . اگر این قوم رو نمیشناختم که عاطفه
    نبودم .
    تماسم با سعیده تموم شده بود ولی گوشی در دستم بود . شب مهمونی دعوت بودم ولی حوصله نداشتم .باید برای
    کنکور درس میخوندم . کلاس ها رو میرفتم ولی تمرکز نداشتم . خدا به خیر کنه .
    -عاطفه خانوم ما چطوره ؟
    صدای پدرم بود .لبخندم ناخوداگاه بود .
    -سلام پدر چطوری ؟
    با بابا راحت بودم ، دلم خوش بود به پدر مهربانم .
    -خووب درس میخونی که ایشالا ؟
    آره خوب خیلییییی .
    -آره اگه خدا بخواد .
    -مامانت میگه از اتاق بیرون نمیای ؟ چه خبره ؟
    چه میگفتم به پدر مهربانی که حالا نگران شده بود ؟
    -خوب باید متوجه باشه که من درس دارم.
    -یعنی همش درس میخونی دیگه؟
    -خوب برنامه ریزی کردم دوساعت درس چند دقیقه استراحت وباز هم درس .
    دروغم شاخ دار بود .
    -خوبه ایشالا موفق شی من گفتم شاید مشکلی باشه .
    اگر گونه ی بابا رو میبوسیدم گـ ـناه داشت ؟
    -نه بابا چه مشکلی انقدر سرم شلوغه دیگه به مشکل نمیرسه .
    -خوب بیا بریم شام بخوریم .
    دنبال بابا رفتم . هیچ وقت ابراز احساس بلد نبودم . حتی یه ذره .البته نسبت به دوستام اینجوری نبودم.
    **********************
    غزاله :
    اونقدر رقصیده بودم که درد پاهام تا مغز سرم میرفت .
    -آخ اصلا نمیتونم راه برم دیگه .
    لبخند مهربون رامین آرومم کرد .
    -پویا دستشو بگیر کمک کن سوار شه .
    با کمک دو پسر سوار شدم . خوش گذشته بود بی هیچ خطری .
    -ممنون بچه ها امشب خیلی خوش گذشت .
    لبخندشون خوب بود .موهای عـریـ*ـان پویا و دستان گرم رامین خوب بود .
    پویا : - خواهش عزیزم گفتم که خوش میگذره .
    خوش گذشته بود . خیلی عاطفه از خطر میگفت ولی اونها دقیقا همان کبریت بی خطر بودن .
    دیگ برای انتقام بچگونه اون دو رو نمیخواستم.دوستشون داشتم بدون هدف حال گیری از سام.اصلا سام رو به یاد
    نمی آوردم . گور بابای سام ،اعتماد داشتم! خیلی .دوستشون داشتم ! خیلی . مهربان بودن . خطر نبود ...
    یاد دعوای رامین با پسری که مزاحمم شده بود افتادم . دعوایی که شدت نداشت ولی پسر رو نابود کرده بود .
    با فکرم خندیدم این ها نمیتونستن خطری داشته باشن .
    مهمونی ساده ای نبود ولی خوب دو آشنا داشتم دو دوست ، فقط با اونن دو رقصیدم .موهای عـریـ*ـان پویا رو دوست
    داشتم....
    به دور از این که فکر کنم شاید این خوش گذرونی ها بی هدف نباشه ...
    ****************************
    عاطفه :
    قلبم ایستاد ، نفسم برید ، یعنی چی که رفته مهمونی ؟ نفس عمیقی کشیدم تا آروم شم ولی فاییده نداشت .
    دادی که زدم برای بیرون ریختن همه ی نگرانی ام بود :
    -تو چه غلطی کردییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    لرزیدن بدن غزاله رو دیدم ولی مهم نبود .
    -هی هیچی به خدا عاطی چرا اینجوری میکنی ؟ به خدا هیچی نداشت .
    دستان مشت شده ام رو کنترل میکردم تا تو صورتش پایین نیاد .
    -مگه نگفتی نمیری ؟
    جمله ام آرام بود ولی ترسناک پر از عصبانیت .. احمق ...
    -خوب اصرار کرد بعدشم اونا حواسشون بود اصلا خطری نداشت .
    نمیتونستم بمونم .کلاس کنکور داشتم ولی حواس کجا بود ؟
    رفته بود مهمونی، رفته بود مهمونی ...سر کلاس نشستم ، میخواستم زار بزنم از دست این وزغ کوچک...
    تمام طول کلاس رو با غزاله حرف نزدم ،سعیده سعی داشت آرومم کنه ولی مگه میشد ... خودش هم کلافه بود ..
    بدون خدافظی، با سعیده برمیگشتم .
    -عاطفه حالا چی کار کنیم ؟ شده سارای دومی .
    میدونستم ، عصبانی بودم... خیلی .
    -میدونم سعیده میدونم فک کنم باید براش بگم .
    -آره بابا بهش بگو اینا کین عاطی نکنه مثل سارا یهو ببرنش .
    تنم لرز گرفت ، نه نمیذاشتم نه.
    از سعیده خدافظی کردم تا خونه رو دوویدم. جلوی در خونه نشستم نفسم رفته بود. چه میکردم ؟ چه میکردم ؟
    آروم وارد خونه شدم کسی نبود ، نوشته ی مامان رو دیدم به خونه مادربزرگ رفته بود .... بهتر...
    لباس هام رو پرت کردم ، دیوونه شده بودم چه میکردم ؟؟؟؟؟ با رامین حرف میزدم ؟سارا رو به غزاله میگفتم ؟
    مشت میزدم به فرش شاید آروم شم. سارا هم مهمونی ساده رفته بود . سارا هم مهربانیشون رو دیده بود ...
    میدونستم مهمونی بعدی ساده نیست . میدونستم به حرف هام گوش نمیده . چه میکردم ؟ شماره گوشی مریم خانوم
    رو گرفتم :
    -سلام مریم جون .
    -سلام عزیزم خوبی ؟
    -ممنون مریم جون شما چارشنبه شب کجا بودین ؟
    -والا منوحسین رفته بودیم یه مهمونی که برای شرکت بود چطور ؟
    -هیچی اخه زنگ زدم نبودین .
    -غزاله خونه بود .
    آره خونه بود .
    -آره خواب بود . چرا غزاله رو نمیبرین مهمونی ؟ مگه قرار نشد بهش نزدیک شین ؟
    -چرا چند بار با هم رفتیم بیرون بهتر شده با اون پسره هم نیست خیالم راحته .
    -خوب خدا رو شکر کاری ندارین ؟
    -نه عزیزم خدافظ .
    به خوش خیالی این مادر و پدر چه میگفتم ؟ نزدیکی یعنی این ؟ بغضم زیاد بود ولی وقت گریه نبود ، نبود .
    شماره ی رامین هنوز تو گوشیم بود .
    -الو .
    -کجایی ؟
    -اوه چه صدای قشنگی ...شما ؟
    میخواست خرم کنه ؟
    -عاطفم باید باهات حرف بزنم .
    -چشم کجا ؟
    قرار گذاشتم برای ساعتی دیگه به مامان گفتم میخوابم و خیالم راحت بود . نمیتونستم بیکار بشینم.
    تیپم ساده بود شلوار مانتو شال همه مشکی ساده . کم تر از این ها ارزش داشت اون موجود چهار پا .
    دیدمش روی نیمکت نشسته بود . حرف هام رو آماده نکرده بودم . از روی نگرانی نمیفهمیدم چی کار میکنم .
    نشستم کنارش حالت تهوع گرفتم .
    -سلام خانووووم بابا چه عجب ؟؟؟؟؟
    نگاهی به دستش کردم که به سمتم دراز شده بود . دست میدادم ؟ پوزخند زدم .
    -فقط بهم جواب بده .
    -شما بپرس چشم .
    فکر کرده بود میخوام با اون باشم که مهربون بود ؟ گرگ درون نگاهش رو میشناختم .
    -قدم بعدی دزدیدن غزالست ؟
    مهربونیش تموم شد همون جور که فکرش رو میکردم .
    - نه کی گفته ؟
    کی گفته ؟ نشنیده بودم ، دیده بودم قدم بعد رو .
    -غزاله سارای دومه نه ؟
    صاف نشستن و پا روی پا انداختن رامین یعنی کلافه بودن .
    -ما به تو کاری نداریم پس دخالت نکن .
    دخالت نکنم ؟ اون خواهرم بود .
    -سارا پول داشت ، این یکی ثروتمند نیست چی میخوای ازش ؟
    -هه ثروت مند نیست ولی پولشونم کم نیست .
    -چرا دنبالم میای و میگی با هم باشیم ؟ تکلیفت با خودت روشنه ؟
    -خوب تو هم میتونی با ما بیای .
    چقدر پرررررووووو بود این بشر ...
    -من نمیذارم بلایی سر غزاله بیارین .
    -غزاله اگه عقل داشته باشه بلایی سرش نمیاد .
    میدونستم که نداره ، عقل نداره .موندن فاییده نداشت ،جوابم رو گرفته بودم .بی توجه به سمت خونه رفتم ...
    پس همون بود که فکر میکردم . لعنتی ها مدرک دست آدم نمیدادن برای شکایت ، لعنتی ها .
    باید به غزاله میگفتم سارا رو .
    *********************
    غزاله :
    دلم شور میزد عاطفه زیادی جدی بود ،زنگ زده بود و گفته بود که میاد خونمون . ولی خشم داشت ، یک هفته بود
    که با هم حرف نزده بودیم عاطفه بد جور ناراحت بود . صدای زنگ در بیشتر نگرانم کرد . در رو باز کردم .
    عاطفه خیلی جدی بود تا به حال اون رو اینطور ندیده بودم .
    -سلام عاطفه جونم چه عجب ؟
    -بشین میخوام حرف بزنم .
    -حالا بذار یه چایی بیارم .
    صدای عصبی عاطفه خشکم کرد .
    -بشین .
    نشستم. چی شده بود اون عاطفه ی همیشه خندان ؟
    -چیزی شده عاطی ؟
    -همین امروز با همشون تموم میکنی .
    *********************
    عاطفه :
    -همین امروز با همشون تموم میکنی .
    بهت زده نگاهم میکرد . نمیشد ملایم رفتار کنم .با رامین حرف زده بودم .
    -یعنی چی عاطی باز شروع کردی ؟
    -میخوای بدونی سارا کیه ؟ همونی که وقتی اسمش میاد هر سه تاشون خودشونو خیس میکنن ؟
    -آ ... آره .
    نفس گرفتم ،قلبم گرفت از یاد آوری خاطرات .
    -سارا همکلاسیم بود ، همسایمون بود خیلی با هم خوب بودیم .عین خودت بود غزاله ،عین خودت .ساده ،پاک.
    همه چیزش مثل تو بود همون جوری با سام دوست شد . همون جوری با رامین و پویا. نقشه ی سامه که حرص دخترا
    رو در بیاره و بعد اون دو بیان وسط ،سارا خانواده ی پولداری داشت.حس خوبی نداشتم از چشماشون ، گفتم سارا
    ، نباش با اینا نباش ولی بود . اول با رامین رفتن یه چیزی بخورن ، بعد باهاشون تو پارک قدم زد ، بعد به مهمونی
    ساده دعوت شد و بعد ... عاشقشون شد ، اونا مهربون بودن باهاش .
    نمیتونستم بگم ، یاد آوریش آزار دهنده بود خیلی . به غزاله ی منتظر و بهت زده خیره شدم . نه طاقت نداشتم .
    نفس گرفتم ولی فاییده نداشت . یکی دیگه ...
    -غیب شد ، یه شبه . همه چیز خیلی زود اتفاق افتاد خیلی زود . سارا رو دزدیدن ، از خانوادش پول خواستن .
    پول رو دادن ولی دخترشون ... تو یه خونه ...تجـ*ـاوز به دختر ... و سه پسر که اونو نجات دادن ولی وقتی که ...
    همش نقشه بود غزاله ... همش !! من شنیدم ، شنیدم که رامین داشت نقشه رو توضیح میداد. پولی که میگیرن تقسیم
    میشه ! آخرش برای نجات میان که گیر پلیس نیفتن. و اون کسی که ... اون فرار میکنه تا نقشه بعدی .نتونستم حرفمو
    ثابت کنم. غزاله اونا دنبال منم بودن ولی حریف نمیشن . غزاله ...
    به صورت بهت زده ی غزاله نگاه میکردم . یاد آوری خاطرات ، رنگ پریده ی سارا ... مرگ بود برام .
    نباید بغضم میشکست الان وقتش نبود .
    با حرف غزاله لرزیدم .
    -دروغ میگی .
    دروغ میگفتم ؟نه.
    فقط به غزاله نگاه کردم .گوشه ی مانتو رو چنگ زدم.
    -تو دروغ میگی ، رامین گفت که قرار این چرت و پرتا رو بگی من باور نکردم ، عاطفه چرا میخوای منو از اونا
    دور کنی اونا خیلی خوبن . ازت توقع نداشتم عاطفه تمومش کن .
    این دختر احمق بود .چیزی که در سر داشتم رو به زبان آوردم .
    -عاشقشون شدی ؟
    قرار بود چه جوابی بشنوم ؟ نفسم بالا نمیومد .
    -خودت میدونی که من فقط عاشق یه نفرم ولی خوب اون خیلی سرده و من میدونم که دوستم نداره ،میدونی که با پسرا
    اگه دوست میشم برای اینه که اون یادم بره ولی فاییده نداره عاطفه . من عاشقشون نشدم ولی خوب اونا بد نیستن .
    ازشون خوشم میاد پسرای خوبین و قابل اطمینان .
    قابل اطمینان ؟ نه ، نه ، نه . میدونستم خواهرم دلش رو داده دست پسر داییش و اون سرده . برای همین کاری به
    کارش نداشتم ولی الان ...
    فریادی که زدم دست خودم نبود .
    -نهههه غزاله نهههههه اونا مهربون نیستن ، اونا خوب نیستن . غزاله خر نباش ،احمق نباش .
    ایستاده بودم و فریاد میزدم ، گلوم میسوخت از فریاد مهم نبود بود ؟لرزش بدنم هم مهم نبود .
    -همین امروز تمومش میکنی این بچه بازی رو فهمیدی ؟؟؟؟؟؟ تو حق نداری با اونا باشی من نمیذارم بشی سارای
    دوم . تو حق نداری دوستشون داشته باشی پاشو زنگ بزن تمومش کن زوووووود.
    نفس نفس میزدم و دست خودم نبود . شالم رو عقب کشیدم هوا نبود . دیگه غزاله رو نمیدیدم سارا جلوی چشمام میخندید.
    فریادی که شنیدم من رو کشت :
    -تو حق نداری سر من داد بزنی فهمیدی ؟هر کاری دوست داشته باشم میکنم . اصلا اره من دوستشون دارم به تو چه؟
    سارا همش دروغه رامین گفته دروغه . پویا و رامین مهربونن خطری ندارن . اونا دست منم نمیگیرن تا خودم نخوام.
    دوباره داد زدم دست به گلو گرفتم و داد زدم :
    -همش نقشست احمققققق .
    -نیست نقشه نیست . تو به همه شک داری همیشه با پسرا مخالفی . تو میفهمی عشق و دوست داشتن چیه ؟ میفهمی
    عشقت دوست نداشته باشه یعنی چی ؟ دوست دارم باهاشون باشم . اونا خوبن . تو هیچ وقت عاشق نشدی نمیفهمی
    دوست داشتن یعنی چی پس خفه شو .خفه شو و برو بیرون از دست خودت و گیر دادنت خسته شدم تو نه بابامی نه
    مادرم .
    خفه شدم،واقعا خفه شدم.شل شدن اعضای بدنم رو حس کردم ولی اهل غش کردن نبودم. نفهمیدم چی شد،هنگ بودم...
    حوصله خانه رفتن رو نداشتم . باید قدم میزدم باید فکر میکردم .گلوم درد میکرد از فریادهام که تو گوش خر
    یاسین میخوندم . از بغضی که نمیذاشتم شکسته شه . خم شدن کمرم دست خودم نبود ، یعنی غزاله سارای دومه ؟شالم
    عقب رفته بود مهم نبود . وزش باد با چتریهام به صورتم سیلی میزدن مهم نبود . کجا میرفتم ؟
    چه میکردم ؟آه خدا من فقط 17 سالم بود .
    **************************
    غزاله :
    واااااااااای وااااااااااای .چی گفته بودم ؟ چه زری زده بودم ؟؟؟ عاطفه رو کشته بودم میدونم . ولی نگاه های مهربان
    خطرناک نیستند نیستند . با عاطفه چه میکردم ؟
    بدون این که فکر کنم شاید نگاه های گرگ هم مهربون باشه ...
    *******************
    عاطفه :
    به خونه اومدم. با مرده فرقی نداشتم وبه سوالات مامان جواب نمیدادم . چه میگفتم؟
    نگاهم به سمت ویترین شیشه ای کمدم کشیده شد . اون جا بود ، یادگاری از حماقتم اون جا بود .ناخوداگاه در کمد
    رو باز کردم و از زیر گوی برفی کارت قلب مانندی رو بیرون کشیدم، یک بیت شعر که هیچ علاقه ای به خوندنش
    نداشتم ، سند حماقتم بود ، غزاله از عشق و دوست داشتن گفته بود . میگفت من نمیفهمم، به خدا میفهمیدم .به خدا
    میفهمیدم ، عشق رو درک میکردم . دل تنگی برای عشق رو درک میکردم ،دوست داشتن رو درک میکردم .
    پوزخندی زدم چون میدونست نامردی رو هم درک میکنم،خــ ـیانـت رو هم میفهمم،شکسته شدن دل رو با هر نفس
    میفهمم.
    حتی نمیخواستم اسمش رو به یاد بیارم ...
    رها شدن رو میفهمیدم ،تنهایی رو میفهمیدم .. حرف غزاله سوازنده بود دلم رو یادآوری روزهای حماقتم رو
    نمیخواستم ...
    فراموش کرده بودم . حتی اسمش رو.ولی خوب آثارش هنوز پا بر جا بود ...
    اینکه به هیچ مردی اعتماد نکنم . دیگه مهربان نباشم . سرد باشم.از ته دل نخندم . حرکتم در برابر مردها دست
    خودم نباشه و...
    غزاله سارای دوم میشد ؟؟؟
    *********************
    غزاله :
    -مامان خسته شدم ولم کن .
    -دختره ی نفهم تو حق نداری با من اینجوری حرف بزنی .
    -خوب گیر میدی بابا ولم کن دوست دارم برم بیرون شماها که هیچ وقت نیستین .
    -یا با عاطفه میری یا هیچ جا نمیری .
    هه عاطفه ؟ با گندی که زده بودم یک هفته بود با هم حرف نزده بودیم .با مریم دعوام شده بود سر چیزهای
    بیخودی و لج کرده بودم .شالم رو به سر انداختم و موبایلم رو از روی میز گرد خونه برداشتم.
    -من میرم اصلا دیگه بر نمیگردم .
    نفهمیدم چی میگم . بی توجه به فریادهای مادر از خونه خارج شدم و دوویدم . دو ساعتی تو خیابان ها میگشتم ،
    گفته بودم برنمیگردم . چه میکردم ؟ به فکری که به ذهنم رسید لبخند زدم و با یاد آوری حرف های عاطفه لبخندم
    جمع شد ...
    باید زنگ میزدم :
    -الو پویا .
    -سلام عزیزم خوبی ؟
    -پویا من برام مشکلی پیش اومده میتونی بیای دنبالم ؟
    -آره عزیزم کجایی ؟
    نفسی کشیدم خوب بود .
    -بیا ....
    تو ماشین پویا نشسته بودم و براشون گفتم از دعوام و فرارم . خواستم کمکم کنن .
    حرف های عاطفه آزارم میداد ولی نمیتونستم اون لبخند های مهربان رو با حرف ها یکی کنم.
    پویا :خوب من مادر وپدرم رفتن شمال و تا آخر هفته نیستن بیا بریم اونجا تا یه فکری بکنیم . خوب نیست شب بیرون
    باشی بالاخره باید برگردی خونه .
    ترسی که از جمله ی اول به دلم افتاده بود با جمله ی دوم از بین رفت . خوب میخواستن کمکم کنن.کمکم
    میکردن تا به خونه برم ...
    -باشه .
    لبخند پویا و رامین رو دیدم . مهربان بودن . ..
    روی مبل سه نفره ی خونه پویا نشسته بودم و به بخاری که از لیوان چای خارج میشد نگاه میکردم . سکوتی که
    داشتیم ترس داشت .با نشستن پویا و رامین در دوطرفم دلم ریخت . نکنه عاطفه راست میگفت ؟!
    رامین : ببین غزاله تو باید برگردی خونه کار خوبی نکردی که گفتی برنمیگردم .
    نفس راحتی کشیدم اون ها واقعا کاریم نداشتن .
    پویا :یکی دو ساعت اینجا باش بعد میبریمت خونتون . پایه فیلم هستی ؟
    آرامشی که داشتم خوب بود . کمی از چای رو نوشیدم داغی اش در این هوا خون رو در بدن تجدید میکرد .
    -آره ...
    با صدای چرخیدن کلید توی قفل در سرشون به سمت در ورودی چرخید . مردی قد بلند و چهارشانه که نمیخورد کم
    تر از 30 سال سن داشته باشه وارد شد . ترسی که به جانم افتاد دست خودم نبود .
    پویا : سلام حمید اینجا چیکار میکنی ؟
    حمید دستی به موهایش کشید از نگاه هایش میترسیدم .
    -اومدم وسایلمو ببرم . ایشونو معرفی نمیکنی ؟
    نگاه مهربون پویا دلم رو آرام کرد .
    -ایشون غزاله خانوم رفیق منو رامین .
    پوزخند حمید رو دیدم و پاهاش که به سمتم میومد. دلم از ترس داشت میترکید . خدایا چه غلطی کرده بودم ؟
    سر بلند کردم رامین و پویا نبودن . کی رفتن؟ کجا رفتن ؟ لرزش دستام رو با مشت کردنشون پنهان کردم . شالم
    رو جلوتر کشیدم وتو خود جمع تر شدم . فقط خدا خدا میکردم حرف های عاطفه دروغ باشه .
    جوراب های مشکی مرد رو مقابل پاهام دیدم اگر زهره ام از ترس میترکید میمردم ؟
    -خانوم کوچولو ترسیدی ؟ فک نمیکنی با دوتا پسر نباید تنها بیای جایی ؟
    لرزش پاهام رو چجوری پنهان میکردم ؟دلم پیچ میخورد و قلبم تو دهنم بود .
    -به نظرت بابات چقدر پول میتونه بده ؟
    نفسم رفت . پس حرف های عاطفه راست بود .بغضم رو چگونه خفه میکردم .با صدای لرزانی سعی کردم حرف بزنم:
    -و ... ولم کن .
    صدای قهقهه ی مرد رعشه در جانم انداخت . احساس میکردم هرلحظه جانم از تنم خارج میشه .
    با کشیده شدن بازوم توسط حمید جیغ هام دست خودم نبود .حمید با شتاب پرتم کرد کف اتاق خواب .دستم درد
    گرفته بود دیگه اشکام در اختیارم نبودن .
    صدای خنده ی حمید بلند شد .
    -نهههه خوب چیزی هستی .
    کلمات از دهنش کشیده بیرون میومدن .حالم از این لحن حرف زدن به هم خورد . خودم رو بالا کشیدم و ایستادم .
    نباید میترسیدم اگه میترسیدم کارم تموم بود . دوویدم به سمت در تا فرار کنم .در رو باز کردم ولی به عقب کشیده شدم
    حمید از پشت شالم رو که دور گردنم پیچیده بود کشید و به دیوار چسبوندم رعشه ی بدنم آروم نمیگرفت .
    کارم تموم بود با این مرد . صورت ها با هم فاصله نداشت حمید تو حلقم فریاد زد :
    -چموش بازی در نیار با زبون خوش کوتاه میای صدات در نمیاد فهمیدییییی ؟؟؟؟؟؟؟
    حرفش منطقی نبود هیچ کس ساکت نمیموند تا هر بلایی سرش بیاد . خودم رو تکان دادم تا از زیر دستش فرار کنم .
    چگونه فرار میکردم وقتی مرد ده برابرمن بود ؟ از ترس پاهام شل شده بود .دست های مرد به سمت دکمه های
    مانتوم رفت .باید چه میکردم . واقعا غلط کرده بودم. حتی حوصله ی باز کردن دونه دونه ی دکمه ها رو نداشت ،
    دو طرف یقه ی مانتو رو گرفت و کشید دکمه ها هر کدوم به طرفی پرتاب شدن ، تکان خوردن ها و جیغ هام فاییده
    نداشت قوی تر ازاون بود که به نظر میومد . نفهمیدم چجوری مانتو از تنم خارج شد و با تاپ آبی رنگم جلوی مرد
    ایستاده بودم ،باید کاری میکردم ولی ... دستان مرد گلوم رو هدف گرفته بود و میفشرد .کاش از ترس سکته میکردم .
    تصورلب های مرد حالم رو به هم میزد.صورت مرد هر لحظه نزدیک تر میشد و رعشه ی بدن من بیشتر. نمیفهمیدم
    چه میکنم دست مرد رو گاز گرفتم . محکم دندان هام رو روی دست مرد میفشردم و رهاش نمیکردم .فریاد مرد از
    روی درد دلم رو آرام و خنک میکرد . شوری خون رو چشیدم محکم تر گاز گرفتم .حمید دست خونی رو به زور از
    دهنم خارج کرد .از درد به کبودی میزد نگاهی به جای دندان هام انداختم تقریبا گوشت رو کنده بودم . دوویدم سمت
    در که دست سالم حمید گلوم رو گرفت . اون قدر محکم که حس کردم هر لحظه میمیردم .
    بی رحمانه سرم رو به دیوار کوبید : ضربه اول درد وحشتناک در قسمت مغز سر ، ضربه دوم تار شدن چشمام و
    گیج شدن ، ضربه سوم شل شدن اعضای بدن و بی حسی . قدرت هیچ حرکتی رو نداشتم نباید بی هوش میشدم نباید .
    بی هوش نبودم ، صداها رو میشنیدم پرت شدنم روی زمین رو فهمیدم ولی قدرت باز کردن چشمام رو هم نداشتم .
    صدای خش دارش رو شنیدم :
    -توله سگ دست منو گاز میگیری ؟ میکشمت امشب میکشمت .
    سنگینی وزن مرد رو روی خودم حس کردم . خدایا رحم کن ، رحم کن . قدرت تکون دادن دست هام رو هم نداشتم
    فهمیدم که لباس ها رو از تنم در آورد اشک ریختم ولی چه میکردم؟ باید کاری میکردم قبل از این که تمام لباس ها رو
    در بیاره . هنوز به هوش بودم باید کاری میکردم ، تمام قدرت رو در زانوی پای راستم ریختم و محکم با زانو به زیر
    شکم مرد زدم . داد مرد رو شنیدم و سبک شدنم . موفق شده بودم ، آه خدایا توان بلند شدن نداشتم . چشمام رو
    میخواستم باز کنم ولی جز تاریکی چیزی نبود . چم شده بود ؟؟؟ باز هم فریاد مرد .
    -میکشممتتت .
    دردی که در بدنم پیچید قابل وصف نبود . چه بی رحم بود این مرد ، چه حیوان بود و چه نامرد بود این مرد .
    لگدها که به زیر شکمم میخورد همون ذره جون رو ازم گرفت . فقط توان اشک ریختن داشتم .
    حس کردم که سنگینی مرد برداشته شد . و بعد صدای رامین :
    -حمید بدو بریم وضع خرابه .
    -یعنی چی من تا این دخترو نکشم ولش نمیکنم توله رو .
    -الان هم کشتیش معلوم نیست چه بلایی سرش آوردی امشب گشت به این خیابون گیر داده فک کنم آمار دادن باید بریم بدو.
    -پس پول چی ؟
    -ایول داره باباش، پولو تا گرفتیم ریخته به حساب از ترسش تقریبا 10 مین بعد تماس پولو ریخت .
    -اینو چیکار کنیم ؟
    -دم خونشون میذاریمش فقط بدو .
    میفهمیدم یکی لباس تنم میکنه.فهمیدم که روی دست میبرنم .با حس خیسی پاهام و حرکت ماده ی گرمی هوشم هم
    از دست دادم ...
    *************************
    عاطفه :
    یک هفته بود که نفسم تنگ میشد ، دلم شور میزد ، یک هفته بود که غزاله مدرسه نیومده بود .تماس نگرفته بود.
    دلم طاقت نیاورد ، تماس نگرفته بودم تا مریم رو نگران نکنم ولی دیگر نمیتونستم .
    -الو .
    صدای مریم بود ؟
    -الو مریم خانوم ؟
    -عاطفه جان تویی ؟
    صدا بغض داشت ،شکست داشت ، خش داشت ...
    -چی شده مریم جون ؟
    -بیا مادر بیا ..
    و بعد هق هق و قطع تماس ... یا امام حسینی که از گفتم عمق فاجعه رو به فهموند .روز اول محرم
    خدا به خیر کنه . نفهمیدم چجوری لباس پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم .
    -ماماااااان من میرم خونه غزاله اینا .
    -الان ؟
    -آره میام کار داشتی زنگ بزن .
    دوویدم تا در خونه غزاله . دم در توان زنگ زدن نداشتم ، فقط میگفتن غزاله زنده است ... کافی بود .
    با هزار بدبختی زنگ رو فشردم . پاهام جان بالا رفتن از پله ها رو نداشت ولی وقت کم آوردن نبود ، غزاله منتظر
    بود . وارد خانه شد ... کلبه ی احزان یعقوب هم آنقدر غم داشت ؟؟
    صدای هق هق مریم کمر خمیده ی حسین آقا که کنار حجمی نشسته بودن . اون کی بود ؟؟ چرا گریه میکردن ؟
    کنارمریم نشستم و نگاه کردم به خواهرم .خوب نگاهش کردم. صورتی بی رنگ ،لب هایی سفید ،چشمانی ورم کرده .
    دستام رو به سمت دستان غزاله دراز کردم . دستاش نرم بود ولی یخ . دستانم رو روی نبض گذاشتم .
    نبض داشت ، دستان خواهرم نبض داشت . چرا گریه میکردن ؟؟ جانی نداشتم برای حرف زدن ولی مریم حرف زد
    -وقتی زنگ زدن به حسین که 20 ملیون پول برای همین امشب میخوان یه رب نشد که پولو ریختیم به حساب ، وقت
    به پلیس خبر دادن نبود .
    صدای هق هقش حرفش رو نا تموم گذاشت . چرا ادامه نمیداد ؟ غزاله چش شده ؟
    -نامردا جلوی در ولش کردن ، بچمو بردیم بیمارستان ، با مرده ها فرقی نداشت ،4 روز بستری بود ، میدونی دکتر
    چی گفت ؟ بچم تعادل نداره به خاطر ضربه ی سرش ، زیاد به هوش نمیمونه ،چشماش بی حالن ، سخت حرف میزنه.
    سه تا ضربه کار دستش داده .
    و باز هم صدای هق هق ...
    -خداروشکر بچم دخترانش رو داره عاطفه ولی ...
    باز هم هق هق ... لبان خشک شده ام رو باز کردم .
    -ولی چی ؟

    -بدن بچم از داخل زخم شده ، خون ریزی شدید و عفونت شدید داره .درد داره عاطفه .روده اش ضربه خوده ،رحمش
    ضربه دیده . بچم از درد بی هوش میشه چی کارش کنم ؟؟؟ افسردگی شدید گرفته حرف نمیزنه نگاه نمیکنه ...
    فقط به جیغ ها و هق هق های بعد از جمله ی مریم خانوم گوش میدادم.هیچ حسی نداشتم هیچی...غزاله رو زده بودن ؟
    پوست لبم از خشکی ترک خورده بود و طعم خون رو میفهمیدم مهم نبود . دست غزاله رو بی اراده بوسیدم. خواهرم
    بود . چه میکردم با این مرده ی زنده نما ؟؟؟ نمیتونستم بمونم . حداقل الان نمیتونستم .
    -مریم خانوم من میرم فردا میام اینجا ببخشید .
    جواب مریم رو نشنیدم . نمیفهمیدم چه خبر شده حرف های مریم رو درک نمیکردم . باید به مامان زنگ میزدم
    -الو مامان من یه ذره دیر میام غزاله تصادف کرده .
    -واااااااااااا طوری شده ؟
    -حالش خوب نیست .
    -کی میای ؟
    -میام تا یکی دو ساعت دیگه فردا دوباره میرم .
    کجا میرفتم که خودم رو خالی کنم. فریاد هام خفه ام میکردن..
    دلم بام میخواست ...
    ساعتم را نگاه کردم .5:15 خوب بود وقت داشتم .پول همراهم آورده بودم ...
    به نمای روبه روم نگاه کردم . به تهرانی که با همه ی آلودگی هوا خوب بود . با آژانس آمده بودم و با آژانس
    برمیگشتم ولی باید میومدم . باید داد میزدم وگرنه خفه میشدم .
    بغض گلویم هر لحظه بیشتر میشد . گلوم درد میکرد از اون همه بغض... با فریاد هام بغضم رو رها کردم :
    -خدااااااااااااااا، مگه من نگفتم تمومش کنه ؟؟؟؟ چرا باورش نشد ؟ تقصیر من نیست خدا تقصیر من نیییییست.
    صورت هر سه نفر رو تصور کردم،مشت هایی که به زمین میزدم دلم رو آروم نمیکردن .خونه ی هر سه رو بلد
    بودم .
    ولی خوب میدونستم تا چند وقت نیستن .نقشه هاشون رو از بر بودم .... فریادم :
    خواهرمو مثل روز اول ازت میخوام. دلم که شکست فدای سرش .من گفتم بهش ،گفتم اون آشغالا آدم نیستن .چرا
    میخوای دیوونم کنی ؟؟ اول سارا بود حالا هم غزاله؟؟؟ چند نفرو باید ببینم ؟ چرا نمیبریشون، یه تهران از دستشون
    راحت شه ؟؟ چجوری ثابت کنم این حیوونا گند زدن به زندگیمون ؟؟؟
    گلوی درد ناکم رو فشردم باید خفه میشدم . میشد بمیرم ؟؟ با فریاد آخر زخم شدن حنجره ام رو فهمیدم:
    -خدااااااااااااااااااا
    ************************
    غزاله :
    -الان عاطفه میاد عزیزم کاری داشتی زنگ بزن ، اصلا میخوای نرم ؟؟؟؟
    به چشمان نگران مادر نگاه میکردم . میخواستم باعاطفه حرف بزنم بعد از چهار ماه ...
    تکون دادن سرم یعنی نه برو . بـ..وسـ..ـه ای که مریم روی گونه کاشت خوب بود پر از مهر ،چه کرده بودم با دل پدر و
    مادرم ؟؟؟ . خیالم راحت بود که عاطفه کلید داره . چهار ماه از اون شب ترسناک و سرد میگذشت،نزدیک عید بود
    بعد از چهار ماه حالم بهتر بود ، خوب نشده بودم و حالا حالا ها خوب نمیشدم . حداقلش این بود که الان از 24 ساعت
    میتونستم 10 تا 12 ساعت بیدار بموندم ، میتونستم راه برم و یا حتی بنشینم،دردهام کمتر شده بودن ولی بودن .
    حرف نمیزدم زبانم خشک بود ولی امروز میخواستم حرف بزنم با عاطفه ... عاطفه ای که شده بود مادر،خواهر ،
    دوست و... چهار ماه زار زدم ،درد کشیدم ،نق زدم و بهونه گرفتم و عاطفه چه صبورانه در کنارم بود .شانه هایش
    همیشه برای آرامشم آماده بود ... مادرم روعاطفه راضی کرده بود تا به شرکت بره و موهای سفید شده ی پدر ...
    دکتر رفته بودم ،یه دنیا دارو داشتم برای خوردن،روان پزشک و روان شناس که جای خود داشتن !
    هنوز هم در خواب ... خواب که نه بی هوشی کابوس میدیدم،هنوز درد میکشیدم،وقتی عفونتم زیاد میشد از زیر شکم
    ورم میکرد هه دقیقا مثل زن های باردار ... به اجبار عاطفه درس میخوندم قطعا اگر میگفت بمیر میمردم ...
    شرمنده بودم و حرف نمیزدم... چهار ماه زهرمار بود ... تلخ ....
    صدای باز شدن در پروندم هر بار با شنیدن این صدا رعشه ی بدنم شروع میشد و با دیدن عاطفه تمام ...
    -سلاااام وزق جون چطوری ؟ خوب مدرسه رو میپیچونیاااا .
    نگاهی به مادر 17 ساله ام انداختم . میشد جواب سلامم رو ندم؟
    -سلام.
    عاطفه کنارم روی تخت نشست ،بـ..وسـ..ـه اش روی گونه ترس رو دور میکرد .
    -چیزی خوردی ؟
    همیشه با سر جواب میدادم ولی امروز ...
    -آره.
    تعجب رو در چشمانش دیدم .و همین طور لبخند عمیقش .
    -پس پاشو درس بخونیم که امروز عقب موندیم پاشو .
    امروز درس کمترین اهمیت رو داشت . بعد از چهار ماه میخواستم حرف بزنم.
    -حرف بزنیم ؟
    صدام گرفته بود .
    -نهههه دست خانوم دکترا طلا بالاخره حرف زدی .
    لحنش بامزه بود .لبخند زدن که اشکال نداشت .
    -عاطفه ؟
    -جونم وزغ جون ؟
    یک عالمه حرف چیده بودم برای گفتن ولی مغزم قفل بود . چی میگفتم دربرابر این همه محبتش ؟ کدوم دوست برام
    مادری میکرد ؟ خلاصه ی حرف هام رو به زبان آوردم ...
    -ممنون.
    ******************
    عاطفه :
    ممنون ؟ هیچ وقت کاری که خلاف میلم بود رو انجام نمیدادم تشکر برای چی ؟
    هر حرف این کلمه عالمی حرف داشت ومن تک تک حرف ها رو میخوندم از چشمان جنگلی که حالا طوفانی بود
    ... چهارماه زندگی، در خونه ی غزاله و خودمون خلاصه شده بود ... بغضم کی سر باز کرده بود ؟
    دستان غزاله که به طرفم دراز شده بود رو در دست گرفتم.برای بار هزارم در این چهارماه خواهرم رو در آغـ*ـوش
    گرفتم و هق زدم ... بعد از چهارماه هق زدم برای مظلومیت خواهرم ... برای سادگی...
    -غزاله جان گریه نکن دوباره حالت بد میشه ها .
    همون یک کلمه برام عالمی بود نباید اجازه میدادم دوباره غزاله عصبی شه .
    -اّه اّه بغـ*ـل گوشه من دماغ میکشی بالا ؟ حالم به هم خورد .
    صدای خنده ی غزاله بعد از چهارماه خوب بود .
    -پاشو بریم درس بخونیم دیگه وزغ .
    -درس نه میخوام حرف بزنم .
    آرزوم شنیدن صدای خواهرم بود بعد از چهارماه .
    -بگو.
    -دو روز دیگه میریم شمال .
    صداش بغض داشت ولی همون هم نعمتی بود ... شمال ؟ دو روز دیگه عید بود .
    -خوب حالا این ناراحتی نداره که دلت برام تنگ میشه سوسول ؟
    غزاله تکیه داد به تخت بغضش با همیشه فرق داشت چرا ؟
    -خوب اخه اونم میاد .
    و اشک هایی که تازگی نداشت ولی عجیب بود .
    -کی میاد ؟
    فین فین میکرد . لبخندی زدم ... تنبل . دستمالی به غزاله دادم :
    -بگیر بابا دماغتو چشات که سبز هست الان لجنی میشه .
    بعد از چهارماه شیطتنت خواهرم رو میدیدم .
    -ایییییییی عاطی خیلی کثافتی حالم به هم خورد .
    در دل خدا رو شکر کردم بابت این خنده .
    -خوب حالا کی میخواد بیاد شمال ؟
    با بغض :
    -خوب بهرامم میخواد بیاد خونه باباش اینا بعد چند ماه ما هم میریم اونجا .عاطی اگه حالم بدشه چی ؟ چرا
    دوسم نداره ؟
    صدای گریه اش مغزم رو سوراخ میکرد. میدونستم درد خواهرم رو دوسال همین جریان بود و امسال هم که بدتر.
    دستان یخ زده ی غزاله رو در دست گرفتم . مثل همه ی این چهارماه نگران حالش بودم که به هم نریزه...
    -ببین غزاله اگه تو مواظب خودت باشی که حالت بد نمیشه .داروهاتو به موقع بخور چیزی نمیشه .دلتو محکم کن تو
    نمیتونی همیشه ازش دور باشی باشه ؟
    باز شده بود مثل بچه های دو ساله با لب هایی برچیده فقط سرش رو تکان داد .
    -حرف زدن بسه پاشو باید بخونیم مثلا کنکور داریم خیر سرمون .
    مثل همیشه غروب بود و باید به خونه میرفتم و نمیرفتم .پیاده روی آرام میکرد دل همیشه آشوبم رو ...
    تو این مدت سه کفتار پیر تو محله نبودن مثل همه ی نقشه ها،سعیده تکواندو کار بود و دفاع شخصی و تکواندو
    رو یادو داد ... میتونستم حریف سه مرد شم . کسی چیزی نمیدوست نباید میدونستن ...
    حالا حالا ها نباید سر از کارم در میاوردن . فقط میدونستم باید برای مبارزه آماده باشم . مبارزه ای سخت ...
    ******************
    غزاله :
    -دیگه انقدر زنگ نزنم بگما داروهات یادت نره تو دریا هم نمیری تمیز نیست عفونتت زیاد میشه به این پسره رو
    نمیدی دیگه نگران نباشم .
    نگاهی به عاطفه انداختم که لباس هام رو آماده میکرد . آمپول زده بودم و انرژی هیچ کاری رو نداشتم مریم برای
    غروب میومد و باید میرفتیم ... خدا این عید رو به خیر کنه .
    -چشششششششششششششششششششم.
    -درساتم سعی کن بخونی ولش نکنیا همش میپره حتما دوره رو داشته باش .منم بهت زنگ میزنم .
    تقریبا این حرف ها رو ده بار زده بود .نگاهی به لباس ها انداختم همش لباس های گرم و پشمی برداشته بود .
    -وای عاطفه گرمه این لباسا رو میخوام چیکار تو هم هر چی دم دستت میاد بر میداری . من اینا رو نمیپوشم .
    -فک میکنی ،الان شمال هواش سرده بعدشم به اندازه کافی ضعیف شدی تو خونه لرز میکنی چه برسه شمال همین
    مونده سرما هم بخوری بعدشم دستور مریم جونه .
    نگاهی به دستام انداختم راست میگفت زیادی ضعیف بودم .
    -خودتون کجا میرین ؟
    -نمیدونم شاید ...
    به سمت مبایلمش که روی میز زنگ میخورد رفت . حالم از خودم به هم خورد چرا هیچ وقت حس نداشتم ؟
    بلند شدم باید خودم هم وسایلم رو جمع میکردم .
    -تو چرا بلند شدی ؟ الان سرت گیج میره من چقدر حرص بخورم از دست تو .
    باز به زور روی تخت نشستم .
    -ای بابا خوب خسته شدم .
    -فقط یه رب دیگه بشین بعد پاشو هر کار میخوای بکن .
    روی تخت دراز کشیدم . اصلا دوست نداشتم به شمال برم. حوصله هیچ کس رو نداشتم البته به جز عاطفه ...
    آهی کشیدم . خدایا میشود 13 روز این دل را خفه کنی ؟؟؟
    ********************
     

    neghabdare makhfi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/19
    ارسالی ها
    533
    امتیاز واکنش
    1,059
    امتیاز
    321
    سن
    26
    محل سکونت
    تهران
    عاطفه :
    سر سفره ی هفت سین نشسته بودم . دعام سلامتی خانواده و آرامش دل غزاله بود .خوب شدن جسم و مهمتر روحش
    یعنی سال دیگه هم میتوانستم سر این سفره بنشینم؟ با برنامه هایی که داشتم احتمال مرگم هم بود . در افتادن با سه
    حیوان حروم زاده کار ساده ای نبود . منتظر بودم دوباره به محله برگردن...
    *************
    غزاله :
    رو به روی بهرام نشسته بودم کسی که از دوران کودکی دوستش داشتم ولی او فقط سرما داشت.حواسش به موبایلش
    بود میتونستم خوب ببینم. ابروهایی پر و مشکی که طبق قانونی نانوشته همیشه در هم گره خورده بودن ، چشمایی
    مشکی رنگ و سیاه چاله ،موهایی حالت دار پرپشت و پرکلاغی بینی مردانه . صورت جذابی داشت.از سال قبل خیلی
    تغییر کرده بود.هیکلی تر به نظر میومد و پر جذبه . با نگاهش قافل گیر شدم سرم روزیر انداختم.خدا میدونه این سیاه
    چاله ها با دلم چه میکردن ...
    عاطفه از بی محلی گفته بود . حتی سلام هم نکرده بودیم .بیشتر از این ؟
    -غزاله جان چقدر لاغر شدی .
    صدای زن دایی زهرا بود . دلم ریخت ، نباید میفهمیدن . سعی کردم لبخند بزنم .
    -خوب درسا یه ذره سنگین شده ...
    نمیدونستم چه بهونه ای بیارم که متوجه نشن . زیر نگاه خیره و پر جذبه ی بهرام دستام به لرز افتاد . چرا اینطور
    نگاهم میکرد ؟
    نمیتونستم بیشتر از این بمونم .
    -مامان میشه من برم لب دریا ؟
    مریم نگاهی به دستپاچگیم کرد .
    -تنها ؟ نمیشه که .
    کنار مریم نشستم و سعی کردم آروم باهاش صحبت کنم .
    -مریم جونم خواهش به خدا خسته شدم 5 روزه اینجاییم جایی نرفتم مواظبم به خدا .
    نگاهم بی شباهت به گربه ی شرک نبود .
    -خیله خوب ولی من از پنجره نگات میکنم دور نشو دیگه پدرتو حرص نده .
    میدونستم چه گندی زدم.
    -باشه قول . و با بـ..وسـ..ـه ای که به گونه مریم زدم به سمت ساحل رفتم .
    نفس عمیقی کشیدم . بعدازظهر بود . با این که مردم با رکابی هم لب ساحل میومدن ولی سویی شرت پوشیده بودم.
    عاطفه گفته بود. شالم رو آزاد روی سرم انداخته بودم دمپایی های لا انگشتی رو کناری گذاشتم و به دریا نزدیک تر
    شدم . آب خنک که به پاهام میخورد حس خوبی داشت . دستم رو در جیب فرو بردم تا یخ تر از این نشه .
    دریا هم پر طلاتم بود . چشمانم هم پر طلاتم بود . بغضی که میرفت تا شکسته شه خورده شد . خسته بودم از همه
    چیز.از درد کشیدن، کابوس دیدن ،مرگ بود موهای یک شبه سفید شده ی پدرم ، مرگ بود خم شدن کمر مادرم ...
    لبم رو به دندان گرفتم شاید آروم شه چانه ی لرزانم . چه کرد بودم با زندگی ؟ به اطراف نگاه کردم کسی نبود .
    دستی به صورتم کشیدم .
    -سلام غزاله اینجا چه کار میکنی ؟
    صدای شهرام بود برادر دوقولوی بهرام که شباهت خاصی به هم نداشتن فقط ترکیب کلی مثل هم بود .
    -سلام همین جوری اومدم حوصلم سر رفته .
    لبخندش مهربان بود و من حالم از مهربانی به هم میخورد .
    با نزدیک شدن شهرام یک قدم به عقب برداشتم .دست خودم نبود ،میترسیدم .
    -بیا بریم بالا رزیتا اینا اومدن بعدش با هم دوباره میایم .
    رزیتا اینا ؟ هه اسم دختر خاله هام رو هم فراموش کردم .
    با فاصله ی زیاد از شهرام به سمت ویلا رفتم . چهارماه بود که به هیچ مردی نزدیک نشده بودم حتی پدرم .
    -غزاله چقدر دستات یخه دختر .
    و باز نگاه منتظر بقیه . نفسم رو با شدت بیرون دادم و دستام رو در جیب فرو بردم .
    -چیزی نیست باد میومد لب دریا دستام یخ کرده .
    سرم رو بالا گرفتم . سیاه چاله ها خاص نگاهم میکردن . ناباور ...
    از نگاه های گاه به گاه و ترسناک بهرام میترسیدم چرا این پسر وحشتناک شده بود ؟
    *******
    لب دریا با جوون های فامیل نشسته بودیم. بهرام هم بود ولی نبود . هیچ وقت نبود .
    بعد از مدت ها با شوخی های شهرام از ته دل خندیدم . این دو برادر اصلا شبیه هم نبودن .
    -خوب وزغ خیلی خندیدی بسته وقتشه که پرتت کنم تو آب .
    وزغ ؟ فقط عاطفه حق داشت این لقب رو به کار ببره.
    -وزغ خودتی با اون موهای وزت .ایییییییییش .
    بین زمین و هوا قرار گرفتم . شهرام بلندم کرده بود ، از کی این قدر سبک شده بودم ؟
    -هووووووووووووی دراکولا بذارم زمین .
    و آب هایی که تو دهنم رفت . از ترس قلبم تند میزد . دور کمرم میسوخت . چطور انقدر نزدیک شده بود ؟
    خیلی وقت بود شیطونی یادم رفته بود .
    تمام تنم خیس شده بود . و لباس ها به تنم چسبیده بود . تقریبا با دخترا تو آب نشسته بودیم . آب بازی خوبی بود .
    -اَه غزاله هر چی شن بود خالی کردی رو من .
    به لباس های شنی شهرام نگاه کردم . حقش بود .
    -حقته تا تو باشی منو یهو خیس نکنی آب سرده .
    -نترس بابا نمیمیری .
    دستم رو یواش زیر آب بردم و مشتی گل و شن برداشتم . به شهرام نزدیک شدم . نفس گرفتم . شهرام ترس نداشت .
    با آخرین سرعت عمل گل ها رو تو یقه ی شهرام ریختم و دور شدم . بیشتر از این نمیتونستم نزدیکی رو تحمل
    کنم . داد شهرام باعث شد در آب بدوم .
    -هوی واستا من تو رو بگیرم زندت نمیذارم .
    ترس در دلم ریخت . جمله ی حمید در ذهنم زنگ زد :
    - توله سگ دست منو گاز میگیری ؟ میکشمت امشب میکشمت .
    ایستادم،پاهام شل شد نزدیک شدن شهرام رو میدیدم و قلبم رو به ایستادن میرفت . با درد شدیدی که زیر شکمم
    پیچید به خودم نگاه کردم . واااااااای خدای من . تو دریا چه کار میکردم ؟ در آب آلوده قلبم ایستاد . شهرام در کنارم بود .
    نمیتونستم تحمل کنم . دستم رو روی شکمم گذاشتم و خم شدم . زانوهام توان نداشتن . شهرام زیر بازوم رو
    گرفت که خودم رو کنارکشیدم :
    -نه، به من دست نزن . من ... من باید برم ببخشید .
    با توانی که از خودم سراغ نداشتم به سمت ویلا دوویدم میدونستم چه دردی در انتظارمه ...
    -آخه دختره احمق مگه 100 بار بهت نگفتیم نرو تو دریا ؟ ببین با خودت چی کار کردی .
    و باز اشک مادر ... بیمارستان بودم ، عفونت رحمم زیاد شده بود و زیر شکمم به حد زیادی ورم کرده بود .
    از زیر پتو بیرون نمیومدم . پدرش پنهونی به بیمارستان آورده بودم و گفته بود مسموم شدم...
    به مرگ راضی بودم تا این درد وحشتناک .خون ریزی کرده بودم و به زور بند اومده بود . حسی تو تنم نداشتم ...
    میدونستم تا حداقل سه روز دیگه ورم شکمم نمیخوابه . اشک از گوشه ی چشم به داخل گوش هام میرفت .
    نفسم تنگ شد . فقط زیر لب گفتم : خدا لعنتتون کنه .
    روی تشک دراز کشیدم توان تکون دادن دست هام رو هم نداشتم . به سقف نگاه کردم . خوب خوشبختانه هنوز کسی
    متوجه ورم شکمم نشده بود . فردا به تهران بر میگشتیم بیشتر موندن حماقت بود .
    صدای باز شدن در باز هم از جا پروندم . سیاه چاله ها میخواستن خفم کنن ؟
    -بهتری ؟
    -ب ... بله .
    بهرام به سمتم میومد . نه .
    -نیا .
    ابروی راست بهرام بالا رفت و نگاهش متعجب بود .حق داشت . بهرام بر خلاف گفته ام نزدیک تر شد .
    از روی تشک عقب تر رفتم . تازه متوجه شدم که پتو از روم کنار رفته .پاهام رو در شکم جمع کردم که از درد
    صورتم جمع شد .
    -خیله خوب نمیام جلو باشه ؟ حالت خوب نیست تکون نخور .
    پاهام رو از شکم دور کردم هیچ چیز به این درد نمی ارزید . اشکی که از چشمم چکید از شدت درد بود .
    -غزاله ؟
    از چی انقدر تعجب کرده بود ؟ فقط نگاه کردم به سیاه چاله ها .
    -تو ... تو حامله ای ؟
    چشمام درشت شد ، دستم رو روی قلبم گذاشتم نمیزد ، نفس هام تند شد . حامله ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    -آ...آره ؟ تو حامله ای ؟
    من فقط احمق بودم نه حامله . عصبی شدم و میخواستم یه دل سیر بهرام رو بزنم .
    -حامله یعنی چی ؟ چرا چرت و پرت میگی ؟
    -آخه شکمت بزرگ شده ... یه جوری بزرگ شده ، حالت خوب نیست .
    دستام مشت شد . با خودش چی فکر کرده بود ؟
    -حرف دهنتو بفهم بعد بزن من وقتی ازدواج نکردم چجوری حاملم ؟
    این چرا هی نزدیک میشه ؟
    -ببین وقتی بهت نزدیک میشم رنگت میپره .راستشو بگو چی کار کردی ؟
    چی کار کرده بودم ؟ خودم هم نمیدونستم .
    -به توچه ، برو بیرون . ماماااااااااااااااااان.
    با قرار گرفت دست بهرام روی دهنم خفه شدم . جیغ هایی که میکشیدم خفه بود،دست خودم نبود . اون همه نزدیکی؟
    داشتم سکته میکردم ، حمید رو جای بهرام میدیدم . اشک هام که میریخت هم دست خودم نبود . نفس نفس میزدم .
    هوا کم داشتم .
    -چته ؟ چرا اینجوری میکنی ؟ غزاله من کاریت ندارم به خدا .
    اونا هم کاریم نداشتن ، فقط با چشمانی ملتمس به سیاه چاله ها نگاه میکردم ...
    -من میخوام دستمو بردارم ولی جیغ نزن باشه ؟
    سرم را تکان دادم یعنی باشه .
    دست که برداشته شد هوا برگشت . نفس های عمیق میکشیدم . دردم بیشتر شده بود .
    -چی شده غزاله ؟ ضعیف شدی ، رنگ به صورتت نیست ،ازهمه میترسی ،شکمت ... راستشو بگو چی کار کردی
    با خودت ؟
    صداش هر لحظه بلند تر میشد . بهرام یخ چرا اینقدر عصبی بود ؟
    -با خودت چیکار کردی ؟؟؟ احمق حالت هات مثل ...
    مثل چی ؟ چرا حرفش رو نمیزد ؟ چرا صورتش قرمز شده بود ؟ مگه همون بهرام خنثی نبود ؟
    -جواب منو بده با کی بودی که به این روز انداختت ؟
    این دیگه زیادی بود،من هیچ وقت نمیخواستم با کسی باشم . این دیگه تهمت بزرگی بود . سیلی که به صورت بهرام
    زدم کاملا با کمال میل بود . حق نداشت تهمت تباهـ*کاری بزنه به دختر درد کشیده ...
    -حالم ازت به هم میخوره . من با هیچ کس نبودم .من ...
    بازوهام که در دستان بهارم قرار گرفت باز نفسم رو برید . باز هم فریاد . کسی تو اون خونه نبود ؟
    -تو چی ؟ هااااااااان؟ چرا میترسی ؟؟ با خودت چی کار کردی ؟ اگه با کسی نبودی چرا اینجوری شدی ؟
    داد زدم با گریه و بغض داد زدم :
    -چون احمق بودم میفهمی ؟ احمق ،گفتن دوست نشو و شدم . چون نمیخواستم چون اونا میخواستن به زور ...
    نفسم نمیومد برای حرف زدن . نفس عمیقی کشیدم ولی کم بود .
    -چون من تقریبا دزدیده شدم . چون همه ی مهربونیا نقشست .
    به چشمان سیاه بهرام نگاه کردم سفیدی چشمش حالا قرمز بود . چرا دستاش رو بر نمیداشت .
    -یعنی چی غزاله ؟ بگو چی شده بگو چی شدیییی ؟ به خدا اگه حرف نزنی یعنی هر چی پیش خودم فکر کردم راست
    بوده بگو که نیستی هـ*ـر*زه نیستی .
    -نیستم لعنتی نیستم .
    کسی که عاشقش بودم با خودش چه فکری کرده بود؟ نه نباید اجازه میدادم اشتباه فکر کنه . نباید . گفتم همه چیزو گفتم
    از دوست شدن با سام و حماقتم درباره رامین و پویا از ترسم از حمید . گفتم از دلیل ترسم گفتم تا هـ*ـر*زه نباشم .
    هق هق کردم و گفتم و به سیاه چاله ها نگاه نکردم . حرف هام رو زده بودم ولی بهرام خاموش بود . خیلی خاموش...
    دستان بهرام از بازوهام جدا شد . چشمانش قرمز تر از حد معمول بود . نفس عمیقی گرفت و دستی به صورتش
    کشید .
    -غزاله ازت بدم میاد ازت متنفرم .
    قبل از این که بفهمم چی شده از اتاق بیرون رفت .
    هه حق داشت .کسی یه احمق خر را دوست نداره .انتظار دیگری نداشتم . قلبم فشرده شد.اشک هام ریخت .
    تمام شده بود . همه چیز حتی همان یه ذره امید تمام شده بود . به مرگ راضی بودم ...لب زدم :
    نپرس چرا، نپرس چطور ...
    نمیتونم برات بهونه بیارم ...
    اما فقط بهت میگم ...
    دوست دارم ،دوست دارم ،دوست دارم ...
    ****************************
    عاطفه :
    با صدای زنگ موبایلم سرم رو از روی جزوه ها بلند کردم . روز 10 عید بود و اگه خدا قبول کنه داشتم درس
    میخوندم ... کار هرگز نکرده . دل تنگ غزاله بودم و نگرانش ولی نمیخواستم مزاحمش شم ..
    به صفحه نگاه کردم غزاله بود :
    -جوووووونم غزاله خانوم .
    -عاطی میشه بیام خونتون ؟؟؟؟؟؟؟؟
    چرا دوباره صدا بغض داشت ، خسته از این همه غم گفتم :
    -آره عزیزم بیا .
    دوباره چی شده بود ؟
    در اتاق رو بستم و برگشتم،غزاله کنج اتاق در خودش جمع شده بود پر بغض با چشمانی قرمز و پف کرده .
    روبه روی غزاله نشستم و دستی به صورت یخ زده ی خواهرم کشیدم .
    -چی شده وزغ کوچولو ؟ مسافرت خوش نگذشته ؟
    غزاله خودش رو در آغوشم انداخت . چی به سر وزغ کوچولو آمده بود ؟
    -چی شده عزیزم ؟ کی اذیتت کرده ؟ خوب بودی که تو .
    -عاطی فهمید ، همه چیز رو فهمید . فکر میکرد هرزم فک ... فکر میکرد با کسی بودم اگ ... اگه نمیگفتم باورش
    میشد م ... من همه چیزو گفتم و ... ولی اون گفت از من بدش میاد گفت که ... که ازم متنفره .
    و بعد هق هقی که میدونستم از شکستن دلشه. همه چیز دستم اومداز کجا فهمیده بود اون آقای دیووانه ؟
    -چی شد که فهمید ؟
    -رفتم تو دریا ...
    نذاشتم حرفش تمام شه دریا ؟؟
    -دریا ؟ مگه نگفته نرو ؟ هان . حتما داروهات رو هم نخوردی. جواب منو بده شکمت ورم کرد ؟ آره ؟
    -آره ورم کرد تازه خوب شدم . به خدا شهرام انداختم تو آب خوب منم حواسم پرت شد . از روی شکمم فهمید .
    تازه فکر میکرد حاملم . عاطی اون از من بدش میاد .
    چی میگفتم به این دختر ؟ بدن غزاله یخ زده بود و این یعنی دوباره حالش بد شده . به حد مرگ از دست بهرام عصبی
    بودم و میل زیادی به خورد کردن ساق پاش داشتم ... زیر لب گفتم : عوضی .
    -غزاله شماره ی بهرامو داری ؟
    -آره . عاطی میخوای چیکار کنی ؟
    -هیچی فقط یه ذره داد بزنم اجازه هست ؟
    دستان غزاله دور گردنم حلقه شد .
    -اصلا بزنش هر کاری میخوای بکن . عاطی به خدا نمیخواستم که ...
    -هییییییییییییش میدونم خواهری میدونم شما فقط شماره رو بده .
    نمیتونستم آرام بگیرم باید داد میزدم باید از خواهرم دفاع میکردم درسته اشتباه کرده بود ولی تاوان همون رو هم
    داشت میداد . دردهایش اصلا کم نبودن .
    -بله ؟
    صدای قشنگی داشت این آقای دیوانه . باید داد میزدم .
    -بله و مرض ،مرده شورتم ببرن که یه ذره شعور نداری . مگه غزاله چی کار کرده ؟ مگه اون خواسته که این بلا رو
    سرش بیارن ؟ دزدیدن غزاله رو میفهمییییی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟خاک تو سرت با اون هم جنسات که هیچی سرتون نمیشه . فک
    کردی خیلی مردی ؟این دختر تازه خوب شده بود گند زدی به حالش . نامرد تر از اون آشغالا تویی که درک نداری .
    اگه خواهر خودتم میدرزدیدن و گولش میزدن میبردن هم همین طوری رفتار میکردی ؟ درسته که اشتباه کرده . آره
    خیلی هم اشتباه کرده ولی تاوانشو به بدترین شکل داده و هنوزم میده .میفهمی چه دردی داره ؟؟؟ خداروشکر کن اینجا
    نیستی وگرنه خودم خفت میکردم .
    از تند حرف زدن نفسم کم شده بود .هیچ صدایی از پشت خط نمیومد . سکته کرد لابد .
    -ش... شما ؟
    نه هنوز زندست ...
    -پاک شوما ، تازه میگه شما . مرده شور ریختتم ببرن .
    اجازه ی حرف زدن ندادم و قطع کردم .
    -آخییییییییییش راحت شدم .
    با صدای قهقهه ی غزاله از جا پریدم :
    -چته ؟ روانی .
    نگاهی به غزاله که از خنده کف اتاق دراز کشیده بود انداختم . آرزوم این خنده ها بود .
    -چته ؟ گریه یادت رفت .
    غزاله دلش رو گرفته بود و میخندید :
    -واااااااااااای عاطی خیلی باحال بودی فک کنم خودشو خیس کرد . ماشالا به جذبت من گرخیدم بیچاره اون .
    وباز هم خندید . خودم هم خنده ام گرفت . حتی فرصت دفاع به بدبخت نداده بودم .
    -تازه آخرشم عین پیره زنـ*ـا فوشش میدادی . وای خیلی خوب بودی عاشقتم .
    خودم هم میخندیدم . گند زده بودم به هیکل بهرام بیچاره .
    -حقش بود دلم خنک شد .
    ******
    با جیغ نه چندان خفه ی غزاله به خودم اومدم .
    -چیه ؟
    بدن غزاله رو لرز گرفته بود و دندان هاش به هم میخورد . چش شده بود ؟
    -غزاله ،غزاله چته ؟
    -او ... اونا .
    رد نگاهش رو گرفتم . هه پس برگشتن . رامین سر کوچه بود .
    -غزاله نترس من اینجام نمیتونن بهت آسیب برسونن باشه ؟ دست منو سفت بگیر محکم راه بیا نگاهشون هم نکن .
    دست غزاله رو گرفتم و بیتوجه از اون به سمت خانه رفتم .صدای خنده ی بلند رامین با لرز بیشتر بدن غزاله بود .
    دست غزاله رو محکم تر فشردم . : بخند که آخرین خنده هاته .
    غزاله رو به خونه فرستادم. برگشته بودن و باید کم کم دست به کار میشدم . ولی به زمان نیازداشتم نباید بی گدار
    به آب میزدم ...
    شلوار ورزشی مشکی با پیراهن راحتی که مدل مردانه بود وکلاهی که به سختی تمام موهام رو در اون جا داده بودم
    تا مانعم نباشن . باشگاه بودم و قرار بود با 4 پسر از فامیل های سعیده که تکواندو کار بودند مبارزه کنم.
    باید خودم رو قوی میکردم . باید حریف حداقل 4 مرد میشدم . نقشه ی جدی رو کشیده بودم و احتمال هر خطری بود
    از اتاق پرو بیرون آمدم .
    -عاطفه آماده ای ؟ رفتن لباساشونو عوض کنن الان میان .
    -آره آمادم .
    با دیدن 4 پسر نمیتونستم بگم نترسیدم... هر کدوم 2 تای من بودند ولی باید میتونستم... باید .
    سعیده معرفی کرد :
    -محمد جواد نوه ی عمومه ،سعید پسر عمم ،محمد پسر خالم و آقا میلاد پسر داییم .
    از علاقه ی سعیده به میلاد خبر داشتم و از نگاه های خاص میلاد همه چیز مشخص بود:
    همون بهتر که اصلا دایی ندارم که پسر داشته باشه ، چه همه ی عاشق پسر داییشون میشن .
    باید توضیح میدادم :
    -سلام من عاطفه هستم و تقریبا تمام فنون رو بلدم ولی خوب تا حالا فقط حریف دو تا پسر بودم . من باید حریف 4
    پسر بشم اگه کمکم کنین ممنون میشم اصلا هم رحم نداشته باشین .
    میدونستم با چه بی رحم هایی طرفم .
    میلاد: ما هم مبارزه میکنیم هم نقطه ضعف ها رو میگیم باید تمرین کنی تا راه بیفتی نگران نباش.سعیده خانوم سفارش
    کرده دیگه نمیشه سر سری گرفت .
    خنده ی ریزی کردم به ابراز علاقه ی نرم میلاد و گونه های سرخ سعیده .
    یا حضرت فیل ... آب دهنم رو قورت دادم . خدایا به خیر کن به فنا نریم .
    مبارزه ی سختی بود . دو مرحله مبارزه داشتیم . مرحله ی اول تمرین و آموزشی بود .
    در برابر محمد جواد مبارزه میکردم سه نفر دیگه زیر مشت و فن میگرفتنم و این یعنی اصلا آسون نیست حریف 4
    پسر شدن . تمام بدنم از مشت و لگد پسرها درد میکرد و میدونستم کبود میشن.
    راه نفوذ رو یاد گرفتم و نکته هایی که بلد بودم .هه مردها بیشتر از زن ها نقطه ضعف داشتن.
    تمام فنون و نکته و کلک و نقطه ضعف ها رو به کار گرفتم تا تونستم در مرحله ی دوم حریف هر 4 پسر شم .
    سخت بود و میدونستم تا یه هفته بدن درد دارم ولی تونسته بودم و این کافی بود .
    -عالی بود عاطفه خیلی خوب بودی .
    لبخند زدم فکر نمیکردم بتونم . یک ساعتی رو کلاس آموزشی داشتم با پسرها هر کدام فن های خاصی رو یاد میدادن.
    قدم اول توانایی بدنم بود که برداشته بودم باید حریف سام ،رامین ،پویا و حمید با هم میشدم .
    مجبور بودم تو خونه لباس پوشیده با آستین بلند بپوشم که کبودی های بدنم رو نفهمن .قرمزی گردنم رو با کرم پودر
    پنهان کردم . گردنم درد میکرد ، همه ی بدنم درد میکرد ولی باید عادت میکردم .وقت گرفته بودم تا دو سه جلسه
    دیگه مبارزه داشته باشم باید بدنم عادت میکرد . اونا رحم نداشتن . درد بدنم رو باید پنهان میکردم .
    نباید کسی سر از کارم در میاورد ...
    *******
    -ماماااااااان من رفتم کاری باری ؟
    -با غزاله میری دیگه ؟
    -بعد از یه هفته هنوزم میپرسی ؟
    کنکور داده بودیم .به زور داد وبی داد غزاله رو مجبور به خوندن کرده بودم .جواب ها اومده بود و اون لحظه فقط به
    قبولی غزاله فکر کرده بودم .دنیا رو گرفته بودم با لبخند و ذوق پدرم و شادی حسین آقا و مریم خانوم . هردو در یک
    دانشگاه قبول شده بودیم. ساعت کلاس هامون گاهی با هم فرق میکرد. عمرا اگر غزاله رو تنها میذاشتم ...
    حال جسمی غزاله بهتر بود ولی خوب... نه . مهم تر از اون حال روحیش بود که اون هم بهتر بود ولی خوب ... نه .
    توانایی جسمی ام بعد از 5 جلسه مبارزه با سعیده و پسرا به حد عالی رسیده بود . به فکر کنکور بودم و اجرای
    نقشه عقب افتاده بود ولی باید کم کم قدم دوم را برمیداشتم واین یعنی تازه شروع بازی ...
    8 مهر بود و برای چهارمین بار به دانشگاه میرفتیم .
    -آهاااااای خانوم دانشجوی نرم افزار کامپیوتر بپر که دیرررررررره .
    غزاله رو دیدم که دوان دوان از پله ها پایین میومد .
    -دختر مگه نمیگم اون جوری ندو برات خوب نیست .
    غزاله گونه ام رو بوسید .
    -خواهری مواظبم ببینم وضع خرابه آژیر میکشم .
    خندیدم ولی با دیدن حیوان چهارپایی سر کوچه خنده ام جمع شد . 7 صبح از جونم چه میخواست ؟
    -غزاله رامین سر کوچست دست منو میگیری و محکم راه میری باشه ؟
    رنگ پریده ی غزاله یعنی ترسیده . دست خودش نبود .
    -باشه ولی زود رد شیم هیچ کس نیست تو کوچه .
    -نگران نباش نزدیک شه خودم میزنمش بیا بریم .
    نزدیک نشده بود ولی پوزخندش روی اعصاب راه میرفت . میدونستم با هاش چه کار کنم ...
    ***خیلیا بهم یاد دادن میتونن باهام بازی کنن .. منم ..
    بهشون یاد میدم که بازی رفت و برگشت داره ..***
    ********************
    غزاله :
    از ذوق قبول شدنم اونم همراه عاطفه سه دور خانه رو دوویده بودم و جیغ میکشیدم خوش حالی پدر و مادرم از هر
    چیزی با ارزش تر بود . هنوز هم با فکر بهرام بغض میکردم ولی چه فاییده ؟ حتی تابستان هم شمال نرفته بودیم .
    تهران که عمرا اگه میدیدمش . نگاه های خمسانه ی گاه به گاه عاطفه به اون سه نفر یعنی نقشه هایی داره ولی
    حرفی نمیزد . کابوس هام کمتر شده بود ولی تمام نه . میدانستم دردش با یک سال درمان ساکت نمیشه .
    -خانوم جاوید .
    با صدای استاد از فکرو خیال بیرون اومدم .
    -خط سوم کد رو شرح بده .
    بسم الله . کد کجا بود که شرحش باشه ؟ به انگشت عاطفه که خط را نشان میداد نگاه کردم . دمش گرم . خوب حالا
    شرحش چی بود ؟ این اصلا کد چی هست ؟
    -خانوم جاوید حواستون کجاست ؟
    حواسمو شمال جا گذاشتم .
    -ببخشید استاد تکرار نمیشه .
    آره جون خودم .: خدا به دل رم کردم رحم کنه .
    *******************
    عاطفه :
    قدم دوم و من حالا 18 سالم بود ...
    خوشبختانه حسین آقا شماره حسابی که رامین برای واریز پول داده بود رو داشت .
    وارد ستاد شدم .پلیس فتا ...
    -ببخشید من با سروان تهرانی کار داشتم .
    از نگاه جدی مرد تعجب نکردم پلیس با کسی شوخی نداره...
    -شما ؟
    شالم رو جلوتر کشیدم .
    -من شمس هستم از آشناهاشون میتونم باهاشون صحبت کنم ؟
    -چند لحظه بشینید تا خبرتون کنم .
    روی صندلی های خاکستری نشستم . قدم دوم رو برداشته بودم و تازه اول راه بود .
    -بفرمایین جناب سروان منتظرتونن .
    تقه ی به در زدم و با شنیدن بفرمایید وارد شدم .
    چه لباس فرم بهش میومد .
    -عاطفه تو اینجا چی کار میکنی ؟
    نگاهی به ابروهای بالا رفته ی مشکی امیرعلی انداختم .
    -سلام جناب سروان اجازه هست ؟
    امیرعلی خنده ی آرام و مردانه ای کرد .خیلی کم قهقهه اش رو میدین .
    -بگیر بشین بابا این تارفا بهت نمیاد .فقط قول بده این جا رو سرم خراب نکنی .
    روی صندلی چرم کنار امیرعلی نشستم باید میگفتم .
    -باید باهات حرف بزنم .
    -چیزی شده ؟ چرا اینقدر جدی ؟
    باید جدی رفتار میکردم.شوخی بردار نبود...داستان رو برای امیرعلی توضیح دادم قسمت غزاله رو توضیح کلی دادم
    اصلا دوست نداشتم از جزئیات خبر داشته باشه .
    نگاهی به صورت قرمز و موهای همیشه پریشانش انداختم . دستانش مشت شده بود .
    -خوب حالا میخوای چی کار کنی ؟
    نقشه ام رو تا جایی که لازم بود توضیح دادم ولی کامل ... نه .
    -یه شماره حساب دارم و شماره تلفن هاشون و آدرس خونه .ایمیلشون رو پیدا کنی کارمون راحت میشه یه آمار کلی
    میخوام . میتونی کمکم کنی ؟
    امیرعلی دستی به صورتش که همیشه ته ریش داشت کشید .
    -آره سعیم رو میکنم ولی عاطفه مواظب باش کله خر بازی در نیار هر جا نیاز بود خبرم میکنی باشه ؟هر جا نیاز بود
    به من بگو تا به هادی خبر بدم.
    -هادی کیه ؟
    -یکی از بچه ها تو ناجا . تو بدون مدرک نمیتونی کاری بکنی .
    -میدونم میخوام کمکم کنی تا همین مدرک رو به دست بیارم .
    -اوکی باشه .ولی من تو رو بعد از 2 سال میشناسم عاطفه کلت داغ کنه هیچی حالیت نیست مواظب باش .
    میشناختم .من هم امیرعلی رو میشناختم .
    -حالا غزاله خوبه ؟
    خوب بود و نبود .
    -آره ، راستی اون چیزی نمیدونه ها .
    -حواسم هست .
    -یه خواهش دیگه هم دارم .
    -خوب ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    -میخوام...یعنی میشه ...
    نمیدونستم چطور باید بگم . خواهش بزرگی بود ... شاید به درد نقشم نمیخورد ولی خوب علاقه داشتم به یاد گرفتنش..
    -عاطی حرفتو بزن .
    -تیراندازی وکار با چاقو رو بهم یاد بده .
    -چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تو میخوای چاقو کشی کنی ؟
    - نه نمیخوام چاقو کشی کنم ولی میدونم که اونا چاقو کشی میکنن من فقط میخوام از خودم دفاع کنم .
    امیرعلی کلافه دستی به موهایش کشید .
    -اصلا لازم نکرده تو 18 سالته بیخود نقشه کشیدی با چیزایی که تو میگی حق نداری باهشون در بیفتی اصلا ...
    نه داشت خراب میشد .
    -ترسو بازی در نیار خواهر پلیس نباید این چیزا رو بلد باشه ؟ من گفتم شاید تازه تیراندازی رو هم خودم میخوام یاد
    بگیرم وگرنه اونا تفنگشون کجا بود ؟ ببین امیرعلی من اگه قرار بود کله خر بازی در بیارم هیچ وقت به تو نمیگفتم
    ببین من الان تکواندو کارم فشرده با سعیده و 4 تا پسر مبارزه کردم بدنم آمادست .فقط میخوام تو اینا رو یادم بدی که
    خیال خودم راحت شه نه این که اونا خطر داشته باشن .کمکم کن امیرعلی وگرنه تنهایی ادامه میدم .
    جمله ی آخر را جدی گفتم.
    امیرعلی دستی به دور لبش کشید .
    -خیله خوب آماده باش خبرت میکنم ولی عاطفه به خداوندی خدا خریت کنی سرخود کاری کنی نه من نه تو خوب ؟
    -چشششششششششم .
    خودم نرم افزار و کد نویسی را از بر بودم و چیزهایی از هک میدونستم ولی بدون امیرعلی نمیتونستم کاری کنم ...
    قدم دوم موفقیت آمیز بود و باید منتظر میموندم .
    *********
    غزاله :

    رزیتا: اّه انقدر از این عاطفه بدم میاد .
    از عاطفه بدش میومد ؟ چرا ؟ اخمی که کردم دست خودم نبود .
    -چرا بدت میاد ؟
    رزیتا کتابش را در کیف گذاشت .
    -وااااای غزاله نبودی ببینی دیروز چه آبرویی از من برد .
    عاطفه آبروی کسی که کاری به کارش نداشته باشد رو نمیبرد .
    -چی شده خوب ؟
    -دیروز آرش ... آرشو میشناسی که ؟
    -نه .
    -دوست پسرمه چند سال با همیم .دیروز اومده بود جلوی در دانشگاه .انقدر مهربون و راحت با عاطفه سلام و علیک
    کرد تازه دستشم آورده بود جلو که باهاش دست بده اون وقت این دختر اصلا جواب سلامشم نداد و رد شد .اصلا
    درگیر با خودش دختره ی امل .
    امل ؟ هه یه روزی خودمم همین حرفو به عاطفه زده بودم و... حق نداشت درباره ی عاطفه اون طور صحبت کنه .
    -اتفاقا عاطفه هم از تو بدش میاد . برو دوست پسرتو جمع کن که با همه میخواد ل*ـاس بزنه اینم بهت بگم تو کف لاله
    هم رفته .خدا رو شکر کن زیر چشم آرش جونت هنوز کبود نیست .
    کیفم رو برداشتم و از کلاس بیرون رفتم . آرش هم یه آشغال مثل بقیه .عاطفه رو دیدم که روی نیمکت نشسته بود و
    چشماش رو بسته بود . پشت سرش رفتم و یهو در گوشش زمزمه کردم :
    -یوهوووووووووو منم فرشته ی مرگ تووووو .
    عاطفه سرش رو جلو کشید و گوشش رو ماساژ داد.
    -ببین وزغ جون بیشتر از این که بترسم گوشم به فنا رفت .
    خنده ای کردم و دست عاطفه رو گرفتم و به سمت بیرون دانشگاه رفتم .
    ************************
    عاطفه :
    از دانشگاه بیرون اومدیم. نگاهم متوجه 206 نوک مدادی رنگی بود که جلوی دانشگاه بود و پسری که ...
    صورتش آشنا نبود ولی نگاهش خاص بود انگار هردومون رو میشناخت. بی توجه به نگاه ها به سمت مترو رفتم.
    از حمام اومده بودم. موهای بلند و مشکی داشتم که به سختی شانه میشد .موهام رو روی شانه ی راست ریخته بودم و
    شونه میکشیدم . موبایلم زنگ زد .از روی میزآرایش گوشی رو برداشتم امیرعلی بود .
    -سلام آقا پلیسه .
    -سلام خانوم مارپل فردا میتونی بیای برای تیراندازی ؟
    -آره تا 3 کلاس دارم کی بیام ؟
    -دیگه من 5 میام دنبالت خوبه ؟
    -آره میام مترو .
    -باشه پس میبینمت .
    اوووووف مامانو چه جوری بپیچم ؟ ذهنم درگیر اون 206 بود مطمئن بودم نگاه هاش الکی نبودن .
    از اتاق بیرون رفتم .مامان مثل همیشه آشپزخانه و برادرم درگیر درس بود . خودش درگیر ...
    -مامان من فردا ساعت 5 باید برم پیش سعیده .
    -چه خبره ؟
    سوالی که همیشه میشنیدم .
    -هیچی همین جوری خیلی وقته نرفتم ناراحت شده .
    -باشه .
    با سعیده هماهنگ کردم که سوتی نده . نمیخواستم به مامان دروغ بگم ولی چاره ای نبود . باید خیلی چیزها یاد
    میگرفتم .
    *****
    -کجایی تو ؟؟
    -من دارم میبینمت رو به روتم .
    با دیدن پرشیای نقره ای متوجه امیرعلی شدم.
    -دیدمت .
    سالن بزرگی بود جایگاه هایی که صفحه ای شبیه دارت رو به روی اون بود . و گوشی هایی برای تمرکز و مراقبت
    از گوش . طرف دیگه تشک مبارزه و ... بزرگ تر از اون چیزی بود که فکر میکردم .
    تعدادی دختر و پسر تمرین ووشو میکردن .
    -بیا اینجا واستا .
    در جایگاه تیراندازی قرار گرفتم .
    امیرعلی کلت رو به دستم داد . سنگین تر از چیزی بود که در فیلم ها میدیدم .به کلتی که در دست امیرعلی بود نگاه
    کردم .
    -خوب ببین همیشه جای گلوله ی اول رو خالی بذار از جای دوم شروع کن ...
    به توضیحات امیرعلی گوش میدادم.تمام حواسم رو متمرکز روی کار کرده بودم .
    -خوب حالا ماشه رو فشار بده .
    به ماشه فشار وارد میکردم ولی سفت بود .
    - باید سریع و محکم فشار بدی ، حواست به نشونه باشه خطا نره .
    نقطه ی وسط صفحه رو نشانه گرفتم فشار تند و محکمی به ماشه وارد کردم. شلیک کردم ولی به کجا ؟
    امیرعلی به قیافه ماتم زده ام خندید .
    -عیبی نداره باید تمرین کنی .
    چند باری به درو دیوار زدم . خودم هم میخندیدم چون معلوم نبود گلوله به کجا میره .
    امیرعلی:
    -ببین عاطفه میخوای صفحه ی بغلی رو نشونه بگیر شاید به صفحه خودت خورد .
    و خندید و بی مزه ...
    -نمک خوب دفعه اولمه .
    -شوخی کردم طبیعیه .
    تیرم که به هدف خورد جیغی از روی ذوقم کشیدم و بالا پریدم .
    -وای شد ، شد امیرعلی .
    تیرهای بعدی رو با دقت به هدف زدم .
    -خوبه خیلی خوبه باید دو سه جلسه برای تمرین بیای تا دستت رند شه . چقدر وقت داری ؟
    نگاهی به ساعت کردم . 6:15 تا 8 وقت داشتم .
    -8،8 و نیم باید خونه باشم .
    -خوب حوصله داری بریم سراغ کار با چاقو ؟
    -آره آره .
    -ببین عاطفه من بهت یاد میدم ولی خلاف قانونه که چاقو کشی کنی جدا از اون حق این کارو نداری فهمیدی ؟
    نگاهی به ابروهای گره خورده و پر امیرعلی انداختم همین یه کارم مانده بود که چاقی کشی کنم .
    -بابا من غلط بکنم فقط دوست دارم یاد بگیرم و اگر یه وقتی خدا اون روز رو نیاره کسی روم چاقو کشید فقط بتونم
    از خودم حفاظت کنم همین .
    -خیله خوب ولی بازم میگم ...
    وااااااااای میخواستم سرم رو به دیوار بکوبم .
    -بسه دیگه 10 بار گفتی منم 10 بار همون جوابو دادم دیوونم کردی .
    و بی توجه طرف زمینی که کنارش انواع سلاح سرد بود رفتم. اوووه چه چیزهایی فک کردن احد بوقه الان موشک
    اومده .به فکرم خنده ی ریزی کردم .
    امیرعلی بیشتر دفاع رو بهم یاد داده بود تا ضربه . خودم هم علاقه ای به یادگیری چاقو نداشتم ولی میدونستم که با
    چاقوکش هایی حرفه ای طرفم .
    -برای تمرین باید بیای خودم اگه نتونستم باهات بیام هماهنگ میکنم که بیای .
    -ممنون دستت درد نکنه خیلی زحمتت دادم .
    و چون خودم هم میدونم دختر پروییم :
    -البته وظیفت بود یه خواهر بیشتر نداری که باز هم میام زحمت میدم .
    امیرعلی خنده ای کرد .
    -زبونت و نمیشه کوتاه کرد برو خونتون بابا هزارتا کار دارم .
    قدم سوم رو برداشته بودم .اونا خطرناک بودن چون از سلاح استفاده میکردن .ولی میدونستم که عقل و هوششون
    صفره و به چیزهایی که باید فکر نمیکنن . خنگن دیگه ...
    ********************
    غزاله :
    چندروزی بود که شماره ی ناشناسی زنگ میزد . هه حتی توانایی بیرون رفتن از خونه به تنهایی رو نداشتم چه
    برسه جواب دادن به شماره ی ناشناس .فردا امتحان سیستم داشتیم و اصلا حوصله ی درس خوندن نداشتم .
    دوباره گوشی زنگ خورد .باز هم همان شماره ی ناشناس .
    -غزاله ی بابا حالش خوبه ؟
    از روی پدرم خجالت میکشیدم دو هفته بود که میتونستم آغـ*ـوش پدر رو بپزیرم و نترسم.دست پدر رو بگیرم و پس
    نزنم . چه کرده بودم با پدرم ؟ سرم پایین بود و صورتم سرخ شده .مشکلم زنانه بود و از این که بابا حالم رو
    میپرسید خجالت میکشیدم .
    -عزیز بابا مواظب خودت هستی که ؟
    چقدر نگران بود این پدر.
    -آ ... آره نگران نباش .
    آه بابا جگرم رو سوزاند .
    -از دانشگاهت بگو بابا مشکلی که نداری ؟ رفت آمدت راحته ؟
    با بادیگاردی مثل عاطفه همه چیز خوب بود .
    -آره بابایی صبح که با عاطفه میرم تو دانشگاه هم اکثرا با عاطفم به غیر از چندتا کلاسا بعدشم که با هم میایم .اصلا
    نگران نباش خوب کسی رو برای بادیگاردی انتخاب کردی . حتی ساعت داروهامو دقیق تر از خودم میدونه .
    پدر خندید .به شیرینیه سیب بهشتی بود خنده ی پدرم .
    بابا با خنده :
    -میدونم فقط عاطفه حریفت میشه خدا حفظش کنه این دخترو اگه نبود که میمردم و زنده میشدم تا بری دانشگاه و بیای.
    این همه محبت پدرانه بـ..وسـ..ـه ی روگونه میخواست . بـ..وسـ..ـه ای روی گونه ی بابا زدم .
    -بابا ...
    میخواستم معذرت خواهی کنم برای اشتباهم .بعد از نزدیک به یک سال که ذره ای روی بهبودم اثر داشت .
    -جان بابا ؟
    نمیتونستم در چشمان بابا نگاه کنم و حرف بزنم . خودم روتو آغـ*ـوش بابا انداختم . ترس نداشت .تکیه داشت .امینت
    داشت این آغـ*ـوش . آرامش داشت . تعجب بابا از دستان بلا تکلیفش معلوم بود . بعد از چند لحظه من رو محکم
    به خودش فشرد . انقدر که حس کردم الان خفه میشم . دل تنگی بابا رو میفهمیدم خودم هم دلتنگ بودم .چه میکردم ؟
    کنار گوش بابا :
    -بابا من دختر بدیم مگه نه ؟
    دستان بابا کمرم رو نوازش میکرد .
    -نه عزیزم تو خیلی هم خوبی کی گفته غزاله من بده ؟
    خودم ، خودم میدونستم بدم . هنوز صدای گریه ی بابا در گوشم بود .
    -ببخشید بابایی باشه ؟ من ... من میدونم چی کار کردم ولی ...
    بغضم اجازه ی حرف زدن نمیداد . بیشتر در آغـ*ـوش پدر فشرده شدم .
    -فقط مواظب خودت باش بقیش فدای سرت باشه ؟ زود خوب شو فقط،طاقت ندارم غزالم درد بکشه .
    بغضم شکست . هق زدم در آغـ*ـوش پدر . اشک ریختم برای محبت پدرم .برای احمق بودن خودم .
    -بسه دیگه دختره ی لوس .
    خنده ای کردم . خودم رو از آغـ*ـوش پدر بیرون کشیدم .چشم های پدرم هم خیس بود . چجوری جبران میکردم ؟
    *********************
    عاطفه:
    -عاطفه خانوم یه لحظه ...
    حسین آقا بود . چی کار داشت این وقت صبح ؟
    -سلام عمو خوبین ؟
    -سلام عزیزم به خوبیت میخواستم یه چیزی بهت بگم .
    -بفرمایین .
    -عاطفه جان از دیروز یه کسی به غزاله زنگ میزنه ، به ما که نمیگه ولی جواب نمیده فک کنم میترسه نکنه بازم...
    لبخند زدم به صورت نگران حسین آقا :
    -نگران نباشین امروز میفهمم چه خبره .
    -ممنون دخترم ایشالا عروسیت جبران کنیم .
    نفرین بزرگ تر نداشت بکنه؟
    -من دیگه برم شمام نگران نباش حواسم هست .
    چجوری از غزاله میپرسیدم اون کیه که زنگ میزنه ؟
    کلاسمون تموم شده بود غزاله خانوم که دستش درد نکنه به زود تقلب هام امتحان رو قبول شده بود . معلوم نیست
    دیشب چی کار میکرده . صدای ملودی گوشی غزاله بلند شد . دیدم که جوابش رو نمیده :
    -غزاله چرا جواب نمیدی ؟
    -شمارش غریبست میترسم جواب بدم .
    -زنگ زد بده ببینم کیه خوب ؟
    -باشه .
    از دانشگاه بیرون اومدیم ، باز همون 206 نوک مدادی و همون پسر که جذاب بود با نگاهی خاص و منتظر ...
    غزاله رو به خونه رسوندم باید میرفت باشگاه برای تمرین . شماره ی امیرعلی رو گرفتم :
    -سلام عاطی من الان باید برم بهت زنگ میزنم ...
    قبل از قطع شدن :
    -صبر کن بینم من میخوام برم باشگاه .
    -برو الان هماهنگ میکنم .
    قطع کرد . معلوم نیست دوباره کودوم بدبختی رو سوال جواب میکرد .
    سر خیابون به سمت مترو میرفتم که متوجه نگاه پویا به خودم شدم "یعنی خوشم میاد هر دفعه باید گیر یکیشون باشم"
    اصلا حوصله نداشتم .پویا رو دیدم که به سمتم میاد .
    -خانوم دانشجو کجا کجا ؟
    اگر میدونست کجا میرم قطعا انقدر شاد نبود ...
    -تو نمیخوای با ما راه بیای نه ؟
    از اونجایی که هیچ حوصله نداشتم خیلی شیک با پای راستم به ساق پای پویا که پشتم میومد زدم . فقط صدای آخ
    شنیدم ولی به راهم ادامه دادم . فقط خدا میدونست چه لذتی داره این خورد کردن ساق پا ...
    میخواستم وارد باشگاه شم که با صدای مامور نشد .
    -خانوم کجا ؟ شما کی هستین ؟
    خیلی دلم میخواست بگم من عزرائیلم ولی خوب نمیشد .
    -از طرف سروان تهرانی هستم میشه برم ؟
    مامور کلاهش رو درآورد .
    -نه خانوم تهرانی کیه بفرمایین شما اجازه ی ورود ندارین .
    چی میشد اگه با کف دست تو سر کچل مامور میزدم ؟
    موبایلم رو از جیب درآوردم و شماره امیرعلی رو گرفتم .
    -الو عاطی شرمنده من ...
    میدونستم الان میخواد بگه من باید برم با صدای تقریبا بلندی گفتم :
    -تو تا تکلیف منو مشخص نکردی هیچ جا نمیری افتاد ؟
    صدای متعجب امیرعلی:
    -وا چته خوب چیه ؟
    -چیه و کوفت من اومدم باشگاه این ماموره سه ساعته منو کاشته نمیذاره برم تو .
    -گوشی رو بده بهش .
    مامور به داخل اتاقک مخصوصش رفته بود .
    -آآآآآهای آقا مامور .
    جوابی نداد .
    -آقااااااااااا .
    بله خوش بختانه کر هم تشریف دارن .
    -هووووووووی کچل .
    وای فکر نمیکردم بشنوه .مامور با چشمایی گشاد شده نگاهم میکرد .
    -می ... میشه بیاین بیرون با جناب سروان حرف بزنین ؟
    صدای خنده ی امیرعلی از پشت گوشی میومد .
    بعد از صحبت مامور به داخل باشگاه رفتم . از تصور قیافه ی مامور روی تشک ورزش نشستم و تا تونستم خندیدم .
    تقریبا دو ساعتی رو تمرین کردم .
    باید قدم چهارم رو بر میداشتم ...
    ***********
    -عاطی زنگ زدم شادت کنم .
    -خیر باشه ؟
    -سه روز باید تنها بری دانشگاه و بر گردی ؟
    -واااااا چرا ؟
    -اخه من این هفته رو باید برم شمال .
    -کلاس اون زاکری دیوونه رو چی کار میکنی ؟ چرا میخوای بری ؟
    -والا خاله ی بابام مرده باید برم .به دانشگاه گفتم ولی خوب گفتم بابابزرگم مرده زاکری هم حرف زد حالشو بگیر .
    -اوکییی مواظب باشیا نری دوباره تو دریا .
    -نه بابا خیالت تخت بهرام که تهرانه شهرامم رفته مشهد دخترام که نیستن بخوامم کسی نیست باهاش برم .
    -بهتر دیگه خبرت مواظب خودت باش .
    غزاله خندید .
    -قربونت با اون ابراز احساساتت .
    -کاریه که از دستم بر میاد .
    *******
    از دانشگاه بیرون اومدم غزاله نبود میتونستم یه ذره کارمو پیش ببرم .
    به سمت مترو میرفتم که متوجه همون 206 شدم . خواست بی توجه از کنارش رد شم که کسی صدام زد :
    -خانوم ... خانوم یه دقه واستا .
    برگشتم و همون پسری رو دیدم که تو 206 بود .
    -بله ؟
    -میخواستم باهاتون صحبت کنم بفرمایید سوار شید .
    و خودش پشتشو کرد و سمت ماشینش رفت . چه اعتماد بنفسی دارن مردم حتما هم سوار میشدم .
    از پشت سر برای پسر بای بای کردم و از پله های مترو پایین رفتم به کارخودم خندیدم .
    "الان یارو برمیگرده میبینه کسی نیست خخخخخ " قبلنا مقدمه چینی میکردن .
    تو مترو بودم که گوشیم زنگ خورد . سعی کردم آروم حرف بزنم .خواستم مثل خودش رفتار کنم .
    -ببین امیرعلی شرمنده من باید برم خدافظ .
    گوشی رو قطع کردم . :" تا تو باشی هی این جمله رو واسه من تکرار نکنی " .
    تقریبا یه رب بعد دوباره زنگ زد .
    - ببین امیرعلی شرمنده من باید ...
    -ای بابااااا پاشو بیا ستاد آمار در آوردم دیوونم کردی .
    خندیدم حس خوبی بود حرص در آوردن پلیس .
    -اوکی .
    جلوی اتاق امیرعلی رسیدم نگهبان نبود . یه بار در زدم و بدون توجه به جواب وارد شدم.انقدر اینجا اومده بودم تقریبا
    همه میشناختنم .
    آخی امیرعلی سرش رو روی میز گذاشته بود . احتمالا خواب بود . از بس که خودشو با این پرونده ها خسته میکنه .
    روی صندلی چرم همیشگی نشستم .دلم نیومد بیدارش کنم . به برگه هایی که بغـ*ـل سرش بود نگاه کردم .نگاهم روی
    اسم رامین روی اون برگه خیره موند .آروم برگه ها رو برداشتم و خوندم .
    خوب اسمو آدرسو که خودش میدونستم . میخواستم اطلاعات جدید رو روی یه برگه بنویسم ولی خوب کپی گرفتن
    راحت تر بود از سه برگه کپی گرفتم . چه راحتم بودم . روی صندلی نشستم . خوب ایمیلشون جدید بود .دوتا شماره
    جدید،به به دو بار ازشون به خاطر مزاحمت شکایت شده بود ،سه روز زندان بودن ...
    کاری میکنم به جای سه روز سه سال زندان باشین .
    برگه ها رو برداشتم و روی یه کاغذ کوچیک نوشتم :"اومدم خواب بودی کمتر مثل جغد باش خخخخخ. ممنون از
    کمکت از برگه ها کپی گرفتم بازم سرت خراب میشم فعلا بابای . "
    و آروم از اتاق بیرون اومدم به ساعتم نگاه کرد 1:30 خوب وقت ناهارشونم بود حق داشت بنده خدا .
    یه ایمیل جدید ساختم و با نرم افزار ادرس ip خودم رو عوض کردم که اگه هکم کردن متوجه نشن کیم البته انقدر بی
    مخن که فکرشون به این چیزا نمیکشه و صد البته احتیاط شرط عقله ، به ادرس ایمیل سام پیام فرستاد:
    "سلام دادا یه کیس جدید پیدا کردم پایه ای ؟"
    باید میدیدم جواب ایمیل چیه دعا میکردم جوابمو بده اینجوری راحت تر از کاراشون با خبر میشدم . باید منتظر
    میموندم .
    گوشیم زنگ خورد :
    -سلام آقای خواب آلو .
    -سلام چرا بیدارم نکردی ؟
    -لازم نبود خودم میدونستم چی کار کنم .
    -خیله خوب حالا میخوای چیکار کنی ؟
    -فعلا یه ایمیل ساختم و به سام پیام دادم .
    صدای بلند امیرعلی :
    -تو چی کار کردی ؟ خوب اگه بفهمن تویی میخوای چیکار کنی ؟
    خنده ای کردم :
    -بابا ما اون قدرام ناشی نیستیم ip رو عوض کردم نگران نباش .
    صدای نفس عمیق امیرعلی :
    -خوبه بازم عقلت میرسه حالا چی گفتی ؟
    برای امیرعلی توضیح دادم که چه نقشه ای دارم .
    -خوبه فقط هر چی شد بهم خبر بده .
    -باشه بابا برو بگیر بخواب .
    -راستی جغدم خودتی .
    -خوب حالا جغد نه خرس برو کار دارم .
    -پررو بای .
    ********
    -خانوم شمس از جاوید خبر نداری ؟
    ای مرده شور صداتم ببرن. زاکری یکی از بدترین و گیر ترین استادا بود .
    -پدربزرگش فوت کرده این هفته شماله .
    -آهان من هفته دیگه میخوام امتحان بگیرم از درس جدید .
    ای آدم ....
    -بله بهش میگم .
    و از کلاس بیرون اومدم " خودم بهش یاد میدم تا چشت دراد " .
    از دانشگاه بیرون رفتم .
    -خانوم تو رو خدا یه لحظه .
    ای بابا باز این نوک مدادی پیداش شد .
    -چی میگی آقا ولمون کن .
    اخم روی پیشونیش بیشتر شد .
    -من مزاحم نیستم خانوم باید باهاتون صحبت کنم شما چرا مثل جن یهو غیب میشی ؟
    منظورش به دیروز بود با یاد آوریش لبخندی زدم .
    -خوب من حرفی باشما ندارم یهو میاین میگین باید حرف بزنین بعدشم خودتون زود تر میرید من باید بیام ؟
    معلوم بود کلافست .
    -پووووف خانوم محترم من باید درباره ی غزاله با شما حرف بزنم شما چقدر عصبی هستی .
    غزاله ؟؟؟ این دیگه کیه ؟ 4 تا بودن شدن 5 تا ؟
    -خیله خوب زودتر بگین باید برم .
    -سوار شین .
    -ای بابا چی چی رو سوار شین آقا من باید برم کار دارم .
    دستی به موهاش کشید .
    -خانوم شما خیلی سر سختی من اسم غزاله رو اوردم غریبه نیستم که بیا سوار شو بعدش هرجا خواستین برین
    میرسونمتون .
    مونده بودم برم یا نه . ولی باید میفهمیدم کیه و با غزاله چی کار داره .
    سوار ماشین شدم.
    -فقط اگه میشه از اینجا یه ذره دور تر شین حوصله ی حرف مفت شنیدن ندارم .
    -بله چشم .
    چه حرف گوش کن .
    -من بهرامم.
    -خوش به سعادتت .
    متوجه نگاه پسر شدم .
    -خوب چیه ؟
    -اووووف هیچی .
    -خوب حرفتونو بزنین واااا .
    -من بهرام راد هستم پسر دایی غزاله .
    اوپس ... اون بهرام دیوونه این بود ؟
    خودمو جمع و جور کردم .
    -خوب ؟؟؟؟؟
    -من ... من ... من ...
    -لکنت داری ؟
    با تعجب سرشو برگردوند .
    -بله ؟؟؟
    -میگم لکنت داری ؟ من من میکنی ؟
    -خانوم شما خیلی بی اعصابی .
    -میدونم اظهار نظر ممنوع .
    -شما دوست غزاله هستین دیگه ؟
    -اگه خدا بخواد .
    -شک ندارم که شما بودی زنگ زدی منو تیربارون کردی .
    پشت چشمی براش نازک کردم .
    -بله .
    زیر لب گفتم : -اییییییییش بی شخصیت .
    -با من بودی گفتی بی شخصیت ؟
    اِ شنید ؟؟؟ دست به سـ*ـینه شدم .
    -بله با شما بودم . ببین آقا پسر هر کی میخوای باش چند وقته هی رفت وآمد ما رو چک میکنی یا حرفتو بزن یا دیگه
    نبینمت اصلا هم اعصاب جنس مذکر ندارم با اجازه .
    خواستم که در ماشین رو باز کنم و پیاده شهم که درا قفل شد .
    عصبی تر شدم دست به کمر زدم و صاف نشستم .با صدای بلندی گفتم:
    -واسه من درو قفل میکنییییییی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    -ای بابا خانوم شما شمشیرو از رو بستی خوب من میخوام فقط حرف بزنم بعدش برو خوب خوبه گفتم کی هستم .
    -هر کی میخوای باش زود درا رو باز کن حرفتو بزن باید برم .
    درارو باز کرد . و به در سمت خودش تکیه داد .
    -ببین خانوم بذار من حرفمو بزنم عین خودت بی اعصابم پس دعوامون میشه دوئل ،بذار حرفامو بزن بعد برو فقط
    وسطش نزن تو پر من که قاطی میکنم .
    معلوم بود چقدر کفریش کرده . تو دلم میخندیدم و لی رو صورتم اخم بود .
    -قاطی کن ببینم میخوای چیکار کنی ؟
    مشتشو روی فرمون زد . و داد زد :
    -میذاری حرفمو بزنم یا نههههههه ؟؟؟؟
    -خوب ز... اوووووف خوب حرفتو بزن دیگه .
    -من بهرام راد پسر دایی غزاله هستم مادر و پدرم شمالن ولی خودم تهران زندگی میکنم .25 سالمه پزشکی عمومیم
    رو گرفتم و یه مطب هم دارم اینم بگم که من تیزهوشم و اکثر دوران مدرسه و دانشگاه رو جهشی خوندم که الان
    پزشک عمومیم درسم رو هم دارم ادامه میدم ...
    دستش رو به صورتش کشید .
    وااااااا خوب بقیش ؟؟ این چرا یهو خاموش میشه ؟
    -بعد از بیوگرافی ؟؟؟؟
    -میتونم اسمتون رو بدونم ؟
    -شمس هستم .
    -چیه شمس ؟
    -نه مثل اینکه نمیخوای حرف بزنی .
    دوباره خواستم درو باز کنم ...
    -ای بابا خانوم یه دقه اجازه بده . من باید اسمتونو بدونم تا حرفامو بزنم باید بدونم چقدر به غزاله نزدیکی .
    پووف اینم خل میزنه ...
    -عاطفه شمس هستم .الان میخوای بقیه حرفاتونو بزنین ؟
    -عاطفه تویی ؟
    -تو عمته شما .
    -ببخشید ، پیش خوب کسی اومدم عمه از شما خیلی تعریف میکنه .
    -لطف دارن .
    -ببین عاطفه خانوم من ... من ...
    نگاه تندی به بهرام انداختم که یعنی جون بکن بگو .
    -من ... من غزاله رو دوسش دارم .
    خداییییی ؟؟؟؟ نگاهی به دستای بهرام انداختم که ناخوناشو کف دستش فرو میکرد .باید خونسرد رفتار میکردم این مرد
    پر جذبه هول شده بود ...
    -خوب بقیش ؟
    دستاش رو تو هم قلاب کرد ...
    -ولی غزاله نمیدونه .من خیلی باهاش بد برخورد میکنم اخه میدونم که اون دوستم نداره . یعنی نمیدونم حسش چیه .من
    از بچگیمون یه حسی داشتم ولی ... من گند زدم .
    لبخندم رو نمیتونستم جمع کنم هر دوشون هم دیگه رو دوست داشتن و نمیدونستن... جالب بود .
    -عید که دیدمش ...
    فرمون رو تو دستش فشرد . نگاهش کردم چشماش سرخ بود .
    -میدونم که میدونی چی شده . ولی خوب به منم حق بده .بعد از چند وقت دیدمش اونم اینجوری ...
    - چه جوری ؟
    -خوب... خوب فکر این که یه مرد دیگه ای میخواسته ...
    از بس به صورتش دست میکشید قرمز شده بود .
    -چرا باید با سه تا پسر دوست شه؟ این چه غلطی بود کرد ؟ هان ؟ تو میدونی چی کار کرده ؟
    جمله ی آخر رو بلند تر گفت .
    -اره میدونم چی کار کرده . ببین آقا بهرام درست میگی کارش اشتباه بوده غزاله خوب ... غزاله یکیو دوست داره و
    اون یه نفر خیلی سرد بوده به خاطر این که اونو یادش بره با پسرا دوست میشد کارش اشتباه بوده ولی ...
    -کسی رو دوست داشته ؟ کیو ؟
    چشماش گرد شده بود . عیبی داره یه ذره اذیت شه ؟ نهههه
    -تا وقتی حرفامون تموم نشه هیچی درباره ی این دوست داشتن نمیگم . ببین من میدونم اشتباه کرده ولی نمیخواسته که
    این کارو بکنه اونا تقریبا دزدیدنش . بعدشم خدا رو شکر حالا خطر بزرگتر از سرش رد شده تاوان اون اشتباهش رو
    با این همه درد کشیدن داره میده من بهت حق میدم که ناراحت باشی ولی حرفی که زدی سنگین بوده .
    این دفعه موهاش رو چنگ زد کلا باید به خودش شک وارد میکرد .
    -میشه بگی دقیقا چش شده ؟ از وضعیت جسمیش توضیح کاملی نداد .
    -تا حرفاتو نزنی هیچی بهت نمیگم .
    -من قصدم ازدواجه .
    چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دقیقا همین یه مورد رو کم داشت .
    -ازدواج ؟ الان ؟
    -خوب آره .
    نگاهی به ساعت انداختم 5 باید میرفتم خونه شاید سام جواب ایمیل رو داده باشه .
    -ببین آقا بهرام من باید برم الان نمیتونم باهاتون حرف بزنم میشه بعد ؟
    -خوب کی ؟
    -نمیدونم من این هفته فقط میتونم چون غزاله رفته شمال اگه برگرده با اون میرم و میام دیگه خودت میدونی .
    - میشه شمارتونو داشته باشم ؟
    خسته بودم از این جمله . فقط به بهرام نگاه کرد .
    -من واقعا قصدم ازدواج با غزالست به خدا بیکار نیستم الانم باید برم مطب .
    -خیله خوب 09 ...
    بدون خدافظی از ماشین پریدم بیرون و به سمت مترو رفتم .دعا میکردم سام جواب داده باشه . حالا این بهرام رو
    کجای دلم میذاشتم ؟
    -چرا انقدر دیر اومدی ؟
    -تا از دانشگاه بیام بیرون طول کشید .
    هم لباس هام رو عوض میکردم هم سیستم رو روشن . فقط امیدوار بودم جواب داده باشه .
    صدای مامان اومد .
    -بیا یه چیزی بخور بعد برو تو اتاق .
    از همون جا گفتم : اومدم .
    اول باید واقعا یه چیزی میخوردم .
    نفهمیدم چه جوری ماکارونی ها رو خوردم احساس میکردم همش سر دلم جمع شدن .
    ایوووووووووووووووول . جواب داده بود .
    "حسین تویی داداش ؟ "
    حسین خر کیه ؟ خوشبختانه آنلاین بود .
    -نه من از یکی از بچه ها شنیدم چه کاره این گفتم کمکتون کنم یه ذره هم از اون پولا به من برسه .
    -اسم چیه ؟
    یه ذره فک کردم چه اسمی میگفتم ؟
    -سهیلم .
    به به چه اسمی گفته بودم .
    -من از کجا باید بدونم راست میگی ؟
    -خوب من یه دختر رو پیدا کردم پا میده میتونم مشخصاتشو بدم بری دنبالش .
    -دختره کجای تهرانه .
    -اول بگو برنامه چیه بعد آمار میدم .
    -باید ببینمت .
    الان باید چه غلطی میکردم ؟
    -من تهران نیستم من از دوستای، دوستای حسینم گفتم اگه بخوای اینترنتی کار کنیم .
    -از کجا دختر رو میشناسی ؟
    -یه زمانی باهام دوست بود میشناسمش .
    -من چرا باید بهت اعتماد کنم ؟
    -چون من پول کارمو میگیرم مجانی برات کاری نمیکنم .
    -خیله خوب خبرت میکنم .
    -باشه .
    Ofline .
    باید به امیرعلی میگفتم باید یه دختر پیدا میکردم ...
    *******************
    بهرام :
    این دیگه کی بود . غزاله هم دوستایی پیدا میکنه ها ... داشتم با خودم حرف میزدم دیوونه هم شده بودم .
    نگاهی به خونه انداختم خسته نباشم به اینم میگن خونه ؟روی مبل ها پر از لباس های این چند روزبود .زمین پور از
    آشغال و آشپزخونه رو هم که نمیشد نگاه کنی . دعا میکردم تو اتاق خواب جا برای خوابیدن باشه .
    پیرهنم رو درآوردم با شلوارک روی تخت نشستم ، هوای خونه خفم میکرد.انقدر موهام رو کشیده بودم که هرتارش
    یه طرف وز شده بود .
    عاطفه دختره غیر قابل نفوذ و زبون داری بود . برخلاف سنش پر جذبه بود .به نظر میتونست کمکم کنه .
    برای بارهزارم موهام رو کشیدم " ای لعنت به من که نفهمیدم چی گفتم " .
    وقتی حال و روز غزاله رو عید دیدم میخواستم بمیرم . نفهمیدم چی گفتم .و برای بار هزارم دلم لرزید .
    یعنی کی رو دوست داشته که به خاطرش ...
    بدبختی ادمی نبودم که راحت ابراز احساسات کنم . حتی این که به دیگران بگم غزاله رو دوست دارم برام مشکل
    بود ...
    چراغ اتاق رو خاموش کردم ،روی تخت دراز کشیدم و ساعدم رو روی پیشونی گذاشتم .با موبایلم اهنگ گذاشتم و
    چشمام رو بستم ...
    اگه بهت گفتم که سرنوشت بوده...
    داستانمون بد و زشت بوده ...
    نه نکنی باور ... نه نکنی باور ...
    اگه بهت گفتم که دیگه راهی نیست ...
    خونمون بی خالی نیست ...
    نه نکنی باور ... نه نکنی باور ...
    ******************
    عاطفه :
    روی صندلی چرم همیشگی نشسته بودم . دلم میخواست قهوه ی روبه روم رو هر چه زود تر بخورم ولی حیف
    که خیلی داغ بود . خسته بودم . چند شب بود که درست نمیخوابیدم.شب ها تا دیروقت به نقشه ها و درس هام میرسیدم
    وبعد دانشگاه و اکثرا بعدش میومدم ستاد ... سام دختر رو میخواست و من هنوز نتونسته بودم کسی رو پیدا کنم .
    سه روز دیگه غزاله میومد و هنوز از آقای عاشق پیشه خبری نشده بود .به بهانه های مختلف دیر رفتن به خونه رو
    توجیح میکردم و برای ستاد بهونه میاوردم .چاره ای به جز دروغ گفتن نداشتم .
    معلوم نبود امیرعلی کجا رفته که نیم ساعته برنگشته . روی صندلی چرم پاهام رو تو شکم جمع کردم و سرم رو به
    پشتی صندلی تکیه دادم . خوابیدم ...
    چشمام رو که باز کرد امیرعلی رو دیدم که با دختری در حال حرف زدنه . گردنم رو که خشک شده بود با دست
    ماساژ دادم.
    -بیدار شدی خوابالو ؟ بعد به من میگه جغد .
    به ساعت نگاه کردم 3 . شانس آوردم تا شب نخوابیدم .
    صاف نشستم و به دختر روبه روم سلام کردم دلم براش تنگ شده بود فکر نمیکردم امیرعلی همچین کسی رو معرفی
    کنه ...
    -سلام عزیزم خوب خوابیدی ؟
    -ببخشید نفهمیدم کی خوابم برد .امیرعلی چرا بیدارم نکردی ؟
    -میدونم که نمیخوابی قهوتو بخور تا به کارمون برسیم .
    قهوه ام گرم بود معلوم بود بعد از دو ساعت عوض شده .
    -عاطفه ایشون طناز خانوم دختر عموی بنده هستن که قرار باهامون همکاری کنن .
    نگاهی به دختر کردم .چشمای عسلی داشت با ابروهای قهوه ای و... زیادی آشنا بود ...
    -منو عاطفه همدیگه رو میشناسیم حتی غزاله ..
    امیرعلی با تعجب :
    -واقعا ..
    خمیازه ای کشیدم :
    -آره بابا منو فاطی و اینو غزاله و سعیده دنیایی داشتیم ...
    امیرعلی :
    -ماشالا تعداد..
    لبخندی زدم .دختر خوش رویی بود .
    -خوش حال شدم منو از یه عذاب الهی نجات دادی .
    امیرعلی : طناز دختر بی دستو پایی نیست کاراته کاره و مثل خودت حریف همه میشه مثل خودتم فوضول و شیطونه
    در کل برای مدرک جمع کردن عالیه .
    باید خودم با طناز حرف میزدم .
    -خونتون کجاست طناز ؟
    -خودمون که فرمانیه ولی من مجرد زندگی میکنم نزدیک خونه ی شما .
    خوب خوبه نزدیک بود تقریبا .
    درباره ی نقشه و کار های طناز حرف زدیم .
    به سام ایمیل زدم :
    "اسمش طنازه 20 ساله تو ولیعصر ظاهرشم توپه " شماره و آدرس حدودی طناز رو هم براش فرستاد .
    -فردا کی از خونه میاد بیرون ؟
    جواب هام طبق نقشه بود .
    -ساعت 3 برمیگرده خونشون .
    -خیله خوب فردا میرم سراغش وای به حالت اگه کلک تو کارت باشه .
    هه چه عین فیلمام حرف میزنه .
    -باشه ولی هر چی گرفتی سهم من یادت نره .
    گوشی زنگ خورد .شماره ناشناس بود .
    -بله ؟
    -سلام عاطفه خانوم .
    -سلام شما ؟
    -بهرامم شناختی ؟
    اوه چه عجب عاشق دل سوخته .
    -فک نمیکردم دیگه زنگ بزنی .
    -من به این راحتی ها پا پس نمیکشم خانوم .
    -خوبه آقا .
    -شما کلا باید یه جوری جواب بدی نه ؟
    -آره مشکلی دارین میتونم اصلا ...
    -نه نه ببخشید میخواستم برای فردا قرار بذارم .
    فردا ؟ نه فردا باید به کار طناز میرسیدم .
    -من فردا نمیتونم .
    -خوب غزاله 3 روز دیگه میاد .
    -قرارمون پس فردا .
    -باشه پس فردا ساعت ؟
    پس فردا دانشگاه هم نداشتم .
    -5 بعدازظهر .
    -باشه بیام دنبالتون ؟
    همین یه کارم مونده بود .
    -نه خیر تشیف بیارید کافه ...
    نفسم رو بیرون دادم و چشمامو لوچ کردم، چه همه کارها هم با هم افتاده .
    *********
    با طناز پشت ستون قایم شده بودیم . سام رو میدیدم که به دیوار تکیه داده . به طناز نگاه کردم تیپش دقیقا همون بود که
    اونا میخواستن شلوار لی تنگ با مانتو که بالای زانو بود و مشکی باشال وکیف و کفش قرمز .
    -طناز مطمئنی میخوای کمکمون کنی ؟ هنوز وقت داریا .
    -ای بابا عاطی من عاشق این جور کارام بعدشم دارم کمک میکنم یه مشت انگل سقط شن .
    -خیله خوب برو .
    نگاه کردم به طناز که به سمت کوچه میرفت .
    *****************
    طناز :
    با عشـ*ـوه راه میرفتم . از همون اول حالم از نگاه های سام به هم خورد معلوم بود چه آدمایی بودن .
    -سلام خانوم خوشگله .
    بی توجه از کنارش رد شدم.پشت سرم میومد .
    -ای بابا خانومی خوب صبر کن ببین چی میگم ... جیگررررر.
    میخواستم بگم مرررررررررررض ولی نمیشد. با ناز چرخیدم سمت سام :
    -چیه آقا مزاحم میشی ؟
    -مزاحم چیه عزیزم من فقط میخواستم باهات حرف بزنم .
    -خوب بزن .
    -اینجا ؟
    اخم ظریفی کردم .
    -پس کجا ؟
    -شما شماره ی ما رو داشته باش من زنگ میزنم حرف بزنیم.
    یه ذره سر تا پای سام رو نگاه کردم اصلا تیکه نبود اصلاااا .باید طبق گفته هامون عمل میکردم .
    -نچ .
    وبه سمت خونه رفتم . در خونه رو باز کردم دیدم که سام به دیوار تکیه داده یواشکی به عاطفه که پشت ستون بود
    چشمکی زدم و داخل شدم .
     

    neghabdare makhfi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/19
    ارسالی ها
    533
    امتیاز واکنش
    1,059
    امتیاز
    321
    سن
    26
    محل سکونت
    تهران
    ******************
    عاطفه :
    نه این طنازم آتیش پاره ایه واسه خودش . دیدم که سام به یکی زنگ میزنه وبه سمتم میاد .اگر میدیدم همه چی
    خراب میشد . بیشتر پشت ستون خودم رو جمع کردم صدای سام میومد :
    -آره خوب تیکه ایه معلومه پولش خوبه توله چه نازی هم میکنه حالا فردا دوباره میام فقط یادم بنداز شماره این سهیل
    رو بگیرم حتما .
    ای وااااااااااااای اینو چی کارش کنم ؟ منتظر شدم تا سام از اونجا بره . دوویدم سمت خونه طناز اینا .
    در که باز شد نفهمیدم خودمو چه جوری انداختم تو خونه .
    -وای طناز بیچاره شدیم .
    طناز زد تو سر خودش ..
    -چی شد دیدت ؟
    -نه بابا دیدت چیه ؟ شماره میخواد باهام حرف بزنه .
    -با تو چرا ؟
    -ای توام که خنگ شدی میخواد با سهیل حرف بزنه .
    -آهان خوب میخوای چیکار کنی ؟
    -نمیدونم .
    طناز دستمو کشید .
    -حالا بیا بریم تو الان زنگ میزنیم امیرعلی یه خاکی توسرمون میریزم دیگه .
    با طناز داخل رفتم خونه ی لوکسی بود ..
    دوبار یاد شماره افتادم .
    -طناز حالا چه خاکی تو سرم بریزم ؟
    -باید به امیرعلی بگیم فقط قبلش یه چیزی بخوریم .
    به ساعت نگاه کردم 3:30 بود به بهونه ی پروژه تو خونه سعیده تا 6 وقت داشت .
    -خیله خوب حالا چی بخوریم ؟
    -الان میگم یه چیزی بیارن دارم میمیرم .
    طناز به امیرعلی زنگ زد :
    -سلام.
    -...........
    -آره ولی به فنا رفتیم .
    -..........
    -گوشی دستت .
    گوشی رو به من داد .
    -الو چی شده ؟
    -سام شماره میخواد و سهیل از کجا بیارم .
    انگاری صدام خیلی ماتم زده بود .
    -الان میام اونجا .
    و قطع کرد . روبه طناز .
    -داره میاد .
    -خوب الان میاد با هم حرف میزنیم .
    خندم .گرفت :
    -خدایی یکی ندونه فکر ناجور میکنه دو تا دختر الان یه پسرم میاد .
    طنازم خنده ای کرد .
    -اولا که میتونیم به راحتی لهش کنیم دو تایی خخخخخ بعدشم از این عرضه هام نداره .
    با زنگ در طناز رفت تا درو باز کنه
    سه تایی نشسته بودیم ولی فکری به ذهنمون نمیومد .
    طناز یهو بالا پرید و دستاشو به هم زد فهمیدم فهمیدم .
    امیرعلی : خوب ؟
    طناز با شادی : عاطی تغییر جنسیت بده .
    من و امیرعلی " مررررررض "
    -آره خوب همین یه کارم مونده که تغییر جنسیتم بدم تو این خر تو خری .
    دوباره طناز پرید : آقا این دفعه فهمیدم .
    امیرعلی : خودت میخوای تغییر جنسیت بدی ؟
    -نه خوش مزه یه راهی سراغ دارم .
    -چه راهی ؟
    -ببینین من یه نرم افزار گرفتم جدیدا هر چی میگی پسره تکرار میکنه میشه ازش استفاده کرد .البته از این انگیلیسی
    به فارسیا بوده که جفت زبونشو فارسی کردم شده این هر دوش رو فارسی کار میکنه .
    تابلو بود . نبود ؟
    -بابا بیخیال لو میریم آخرشم .
    -خوب امتحان میکنیم .
    کامپیوتر رو روشن کرد طناز نرم افزار رو اجرا کرد بعد هم گفت : سلام سامی خرررره .
    پسره : سلام سامی خرررررره .
    -نهههه صداشم قشنگه .
    پسره حرفشو تکرار کرد .
    امیرعلی : الان وقت این حرفاست عاطفه ؟
    پسره تکرار کرد .
    -خوب من حالا یه چیزی گفتم .
    تکرار پسره .
    -بچه ها خوب چیزیه نه ؟
    تکرار پسره .
    -ای بابا اونو خفه کن هر چی میگیم میگه .
    طناز استپ نرم افزار رو زد .
    امیرعلی : باید با گوشی امتحان کنیم .
    به گوشیش زنگ زد . طناز هدفنی رو بهم داد که صدای خودم به گوش طرف نرسه . امیر علی به یکی از اتاقا
    رفت و درش رو بست .
    جواب داد .
    -الو عاطفه .
    آروم توی هدفن : صدا چطوره ؟
    دهانه ی گوشی رو به سیستم نزدیک کردم صدای پسر بلند شد .
    -خوبه بد نیست .
    -یعنی تابلو نیست ؟
    گوشی قطع شد و امیرعلی بیرون اومد .
    -خوبه فقط یه ذره تیکه تیکه ست که میتونی بگی آنتن نمیده . راستی تو تنظیمات صدای زمینه رو قطع کن .
    برنامه رو روی فلش ریختم تا روی سیستم خودم نصب کنم. ریسک بود ولی خوب کار رو راه مینداخت .
    -سیم کارت رو چی کار کنیم ؟
    امیرعلی از توی کیف سامسونت سیمکارتی رو بیرون آورد .
    -بیا این مال من بوده که نمیخوامش اینم گوشی قبلیمه که نابوده فقط به درد همون حرف زدن میخوره .
    -مهم نیست ممنون .
    *******
    ایمیل داشتم از سام :" دختره خوب چیزیه میشه ازش خیلی کش رفت شمارتو بده "
    شماره ی سیم کارتی که از امیرعلی گرفته بودم رو به سام دادم .
    فلش رو به سیستم وصل کردم و نرم افزار رو نصب کردم . دو سه بار امتحان کردم، هدفن رو هم وصل کردم
    ،آهنگ زمینه رو هم قطع کردم ،همه چیز آماده بود ولی نگران بودم نکنه لو بره .
    سیم کارتو تو گوشی نوکیا که هنگ بود و فقط به درد حرف زدن میخورد گذاشتم .
    گوشی خودم زنگ خورد بدونه این که ببینم کیه جواب دادم .
    -بله ؟
    -سلام عاطفه خانوم بهرامم .
    -سلام بفرمایین ؟
    -خواستم قرار فردا رو یاداوری کنم ساعت 5 کافه .
    خوب شد زنگ زده بود اصلا یادش نبود .
    -آهان بله حتما .
    -منتظرتونم خدافظ .
    -خدافظ .
    از بس همه کارها تو هم افتاده بود همه چیز رو یادم میرفت باید مینوشتم .
    برنامه هام رو تو یادداشت گوشی وارد کردم تا یادم نره .
    با زنگ خوردن گوشی تکون سختی خوردم .هدفن رو روی گوشم گذاشتم و لبم رو به بلندگو نردیک کردم .
    گوشی روبه سمت سیستم گرفتم و دکمه ی اتصال رو زدم . قلبم تند میزد "نکنه بفهمه ".
    -الو سهیل .
    ای مرده شور صداتم ببره .
    آروم تو بلندگو حرف زدم :
    -سلام شما ؟
    -سامم صدات بد میاد .
    دلم ریخت .گوشی رو به سیستم نزدیک تر کردم . محکم و مردانه حرف زدم :
    -خوب شد ؟
    -آره آره ببین این دختره فردا کی میاد از خونه بیرون ؟ میدونی پولشون چقدره ؟
    آشغال ...
    -میره کلاس هر روز همون ساعت میتونی ببینیش پولشونم خوبه خرش کنی برات خرجم میکنه .
    -آهان باشه داداش یا علی .
    میخواستم بگه تو علی رو هم میشناسی ...به سختی جلوی خودمو گرفتم .
    -خدافظ .
    نفس حبس شده ام رو با شدت بیرون فرستادم . دستم رو روی قلبم گذاشتم .
    " خدایا شکرت "
    در اتاق باز شد و مامان اومد . یا امام زمان ....
    -چرا رنگت پریده .
    وای اگه میفهمید میمیردم ...
    -یهو درو باز کردی ترسیدم .
    -من فردا میخوام برم خونه خالت تا برگردم شب میشه خونه میمونی ؟
    -آره درس دارم میخونم کارامو میکنم دیگه .صبح کی میری ؟
    -دیگه باید 9 اینا برم .
    -باشه فقط من گوشی تلفن رو قطع میکنم حوصله ندارم هی زنگ بزنن کار داشتی به گوشیم زنگ بزن .
    - باشه .
    و از اتاق بیرون رفت . لبخند عمیقی زدم . مونده بودم چه جوری باید بپیچونمش که خودش پیچید .
    این طوری میتونستم با طناز هم برم .
    **********************
    طناز :
    عاطفه مثل دفعه پیش پشت همون ستون بود . متوجه سام شدم . نگاهم که کرد پشت چشمی نازک کردم و تند تر راه
    رفتم .
    -سلام عزیزم بابا یه نگاه بنداز به ما .
    قدم هام رو آهسته کردم . برگشتم و به سام نگاه کردم :
    -ای بابا بازم که تویی .
    لبخند چندش آوری که سام زد حالم رو بد کرد ...
    -پس میخواستی کی باشه ؟
    در یکی از خونه های کوچه باز شد و پسری که میدونستم از هر سامی بدتره بیرون اومد .
    پسر به سمتم اومد .قیافه لاتی به خودش گرفت :
    -طناز خانوم با ما راه نمیای به این جوجه پا میدی ؟
    میخواستم دستمو مشت کنم بزنم زیر فک پسره که یقه ی پسره تو دست سام مشت شد .
    " نه بابا از این کارا هم بلدی ؟ "
    بدون حرف نگاهشون میکردم .
    سام : راحتو بکش برو جوجه تویی نه من .
    پسره :بیشین بینیم بابا طناز چند ساله میاد اینجا و میره نتونستم مخشو بزنم تو میخوای بزنی ؟
    " واااااااا انگار نه انگار من این جا واستادم "
    با تعجب به پسرا نگاه میکردم .نگاهم به ستون کشیده شد . عاطفه رو دیدم که از خنده زانوهاش خم شده و دستشو
    جلوی دهنش گرفته که صداش در نیاد . خودم هم خندم گرفته بود .
    باید از فرصت استفاده میکردم . با عشـ*ـوه :
    -آقاهه این همش مزاحم من میشه نمیدونم باید چی کار کنم .
    سام که مثلا غیرتی شده بود دستی به یقش کرد .
    -غلط کرده مگه من مردم ؟
    "اگه میمردی خوب بود که " .
    یه مشت تو صورت پسره زد که پسره دویید رفت تو خونه ی خودش . فکرش رو نمیکردم انقدر بی وجود باشه .
    سام : دیگه این ورا پیداش نمیشه پیداشم شد بگو خودم آدمش میکنم .
    -واااااااای ممنون آقا ...
    -سام هستم .
    لبخند ملیحی زدم .
    -ممنون آقا سام خیلی لطف کردین .
    -سام .
    انگار مثلا گفتم غضنفر ...
    متعجب به سام نگاه کردم .
    -آقا نداره فقط سام .
    اوهووووووووووع .
    -بله ممنون سام .
    -افتخار میدین آشناشیم نذارم کسی مزاحمتون بشه ؟
    " خر خودتی "
    سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم .
    -شمارتو میگی ؟
    آروم شمارم رو گفتم و دوویدم سمت خونه و در رو باز کردم رفت تو .مثلا خجالت کشیدم خخخ . پشت در نشسته بودم.
    به کارای خودم میخندیدم . "یه پوستی از تو و دوستات بکنیم منو عاطفه ... "
    **********************
    عاطفه :
    سام که به سمت خیابون اصلی رفت با سرعت خودمو به خونه رسوندم و در زدم انگار طناز پشت در بود چون سریع
    در رو باز کرد .
    به طناز نگاه کردم و یهو جفتمون پکیدیم از خنده . نشسته بودیم کف حیات و میخندیدیم .
    -واااااای عاطفه قیافت پشت ستون خیلی با حال بود .
    -بابا داشتم میترکیدم از خنده .فک کن مثلا سام غیرتی شه .
    از چشمامون اشک میومد .
    -چه قر گردنی هم میومد میخواست دعوا کنه .
    بعد از این که تقریبا نیم ساعتی رو به رفتارهای سام خندیدیم به ساعت نگاه کردم .
    3:45.
    -خوب طناز من برم کاری نداری ؟
    -کجا بودی حالا .
    -نه ساعت 5 باید جایی باشم تا اونجا کلی راهه زودتر برم بهتره مواظب خودت باش چیزی شد خبرم کن .
    -باشه خیالت راحت منو دست کم نگیر .
    به خاطر ترافیک سنگین ساعت 5:15 دقیقه بود که به کافه رسیدم دم در نفسی گرفتم و داخل شدم .
    بهرام رو دیدم که پشت یه میز دو نفره نشسته و سرشو به عقب فرستاده . رفتم و رو به روش نشستم .
    -سلام .
    بهرام چشماش رو باز کرد . چقدر چشماش قرمز بود .
    -سلام فک کردم نمیای .
    -نه ببخشید ترافیک بود دیر رسیدم .
    -عیبی نداره همین که اومدین کافیه . چی میخورین سفارش بدم ؟
    دلم یه چیز خنک میخواست هوا سرد شده بود ولی چون تند راه رفته بودم گرمم بود .
    -اگه میشه آب طالبی خنک .
    -تو این هوا ؟ سرما میخوری .
    - نه من سردم نمیشه .
    هیچ وقت سرما رو به شدت حس نکرده بودم بیشتر از حد معمول گرمایی بودم .
    آب طالبی رو خورده بودم . بهرام هم قهوه اش رو خورده بود ولی حرفی نمیزد به ساعت فنجون شکل کافه نگاه کردم .
    5:45 .
    -آقا بهرام ساعت یه ربه شیش شد من باید تا 8 خونه باشم حالا خودتون میدونین میخواید حرف بزنین یا نه .
    معلوم بود کلافست ولی خوب بالاخره باید زبون باز میکرد .
    -میشه خواهش کنم به حرفام گوش کنی و ضد حال نزنی؟
    بیچاره سری پیش چه فشاری بهش اومده .
    -باشه .
    بهرام دستاش رو روی میز گذاشت .
    -بذار راحت باشم ... ببین من غزاله رو دوستش دارم .خیلی ... یعنی این چند روزه هر چی فکر کردم دیدم نمیتونم
    یعنی نمیشه بدون اون ... من نمیدونم باید چی کار کنم میشه کمکم کنی ؟ من هیچی از حال غزاله نمیدونم با اون گندی
    که زدم به نظرت قبولم میکنه ؟
    کاملا معلوم بود نصف جونش رفته تا این حرفا رو بزنه .
    نگاهی به قیافه ی ماتم زده ی بهرام انداختم . ازدواج ؟ غزاله حالش خوب نبود ...
    -من باید یه چیزهایی رو بهت بگم .باید خوب فکر کنی بعد تصمیم بگیری خوب ؟
    بهرام سرش رو تکون داد . باید میگفتم این پسر فکر کرده بود همه چیز به همین راحتیه .
    -ببین آقا بهرام ، غزاله شما رو دوست داشته از بچگی و هنوزم دوست داره ولی خوب به خاطر حرفی که زدی الان
    فکر میکنه واقعا ازش متنفری. این چیزیه که خودت باید بهش بگی که این طور نیست .
    از طرف دیگه وضعیت جسمی غزالست . اون ...
    باید میگفتم به خاطر خود احمقش بود که غزاله با پسرا دوست میشد ...
    -اون چی ؟ عاطفه راحت باش درگیر آقا و خانوم اسم نباش حرفتو بزن خوب . ..
    چشمای مرد پر جذبه ترسیده بود ...
    نفس عمیقی کشیدم .
    -اون تو رو دوست داشت و چون خیلی بی تفاوت بودی فکر میکنه دوست نداری برای همین با پسرا دوست شد تا
    یادش بره ولی خوب ... نتونست .
    این پسرایی که باهاشون دوست شد یه گروهن که برای دخترا نقشه میکشن .یعنی انقدر مهربون و دوستانه رفتارمیکنن
    که هر دختری رو جذب میکنن . و بعدش ... دنبال پول و جسم دختران غزاله اشتباه کرد ولی واقعا خدا دوستش داشت
    که ... الان غزاله مشکل جسمی و روحیه جدی داره جسمش که خوب به خاطر ضربه هایی که به سرش خورده
    با هر ناراحتی و ترسی از هوش میره و بدنش شل میشه چشماش یه مقدار ضعیف شده نه خیلی ولی خوب ...
    و به خاطر ضربه های بعدی روده ها و ...
    سخت بود گفتنش سخت ...
    -به هر حال آسیب دیده و عفونت و خون ریزی داره . درمانش طول میکشه الان یه سال میگذره ولی ...
    منتظر به بهرام نگاه کردم که دستاش رو توی هم فشار میداد .
    -عاطفه من ... من کمکش میکنم من تو بیمارستان ها دوست زیاد دارم کمکش میکنم خوب شه اینا مهم نیست من ...
    -آقا بهرام . مشکل اصلی روحشه ...
    -روحش ؟ چشه ؟
    -کنار اومدن شما با اوضاع مشکله ببین اون اصلا حال روحی خوبی نداره از همه میترسه . تا چند ماه کنار پدر
    خودش هم نمیشست .اومدیمو شما اصلا ازدواج هم کردین ،حتی نمیتونی دستش رو بگیری یا حتی نزدیکش بشینی .
    تا خوب نشه نمیتونی ...
    میتونی کنار بیای ؟ میتونی دست زنتو نگیری ؟ میتونی ؟ این پسرا همش جلوی چشمتن .میتونی تحمل کنی ؟
    بهرام چنگی به موهاش زد .
    -میشه بگی دقیقا تو اون خونه چی شده ؟ این گروه کی هستن ؟
    -نه میخوام تو رو اذیت کنم نه خودمو پس خلاصش میکنم .غزاله دزدیده میشه . یه مرد که تقریبا 30 سالشه ...
    میخوستن بهش تجـ*ـاوز کنن ولی نشده خداروشکر ولی خوب چون مقاومت میکرده سه ضربه با جمجمش میخوره و
    چند ضربه به زیر شکمش که همینا کار دستش میده . اینا همش نقشست که اونا میکشن تا از بابای دختره پول بگیرن
    و مدرکی هم نمیذارن .
    بهرام مشتش رو روی میز کوبید که صدای بلندی داشت .
    -آروم باش باید طاقت شنیدن داشته باشی .
    - من میکشمشون ... همشونو ...
    - احساسی رفتار نکن فعلا به فکر یه چیز دیگه باش اونو من پیگیرشم .
    -نمیدونم گیج شدم ...
    -باید فکراتو بکنی اگه بخوای باهاش باشی باید کمکش کنی ولی شرایط سخته ، نمیتونی مثل همه ی نامزدا ...
    طاقت میاری ؟
    -کمکم میکنی ؟
    به چشم های بهرام نگاه کردم .سیاه چاله هایی که بر خلاف جذبه ی مردانه معصومیت خاصی داشتند . حس خوبی
    داشتم نسبت به این پسر ...
    -آره کمکت میکنم .فکراتو بکن بعدش بهم خبر بده باشه ؟؟
    -باشه ولی من کسی رو تهران ندارم .
    لبخندی به بچگانه ی این مرد زدم ، فکرش رو هم نمیکردم اون پسر ترسناک این قدر دل نازک باشه .
    نا خواسته بغض کردم ... به خاطر یاداوری خواهرم و درداش ... این پسر و دلش ... خودم و ...
    نفس عمیقی کشیدم . نمیدونستم چرا ولی میخواستم کمک کنم به این پسر ترسناک و عاشق ...
    -مهم نیست که کسی و نداری . الان فقط فکرکن باشه ؟ من هستم میتونی روم حساب کنی . از زیر زبون غزاله
    میکشم که میخواد چی کار کنه بهت میگم ولی تو خوب فکراتو بکن و بهم خبر بده .
    -باشه ممنون . فک کنم غزاله خیلی دوست داشته باشه .
    لبخند زدم . دلم تنگ شده بود و به خاطر کارا نتونسته بودم بهش زنگ بزنم ...
    از کافه بیرون اومدیم .
    -من دیگه برم .
    -بیا میرسونمت .
    - نه ممنون مزاحم نمیشم خودم میرم .
    اخمی کرد . ترسناک میشد ، یاد بابا افتادم اون هم وقتی اخم میکرد ترسناک میشد . لبخندی زدم .
    - میرسونمت .صبرکن برم ماشین رو بیارم سر خیابونه اینجا ها جا پارک نبود .
    چه جدی ...
    -باشه .
    به رفتن بهرام نگاه کردم . محکم بود ولی دل نازک ...به آسمون نگاه کردم : " خدایا هر چی خودت صلاح میدونی ".
    -خانومی چرا تنهایی بیا ببینم چی ناراحتت کرده .
    با صدای پسر نزدیک گوشم از جا پریدم . به پسر نگاه کرد موهای سیخ سیخی و شلواره ...
    -اوووووووق بیا برو بابا حوصلتو ندارم .
    -حالا نمیشه حوصله ی منو داشته باشی ؟
    -من حوصلتو دارم بگو چی میخوای ؟
    با صدای بهرام چشمام گرد شد . خیلی عصبی به نظر میومد .اینم شانسه من دارم ؟
    پسر:من با شما نبودم .
    -خانوم با منه منم حوصلتو دارم چی میخوای ؟
    پسره یه ذره عقب عقب رفت و بعدشم دوید فرار کرد .
    -سوارشو .
    حالا چرا قاطی میکنی واااا .
    سوار شدم .نگاهی به صورت قرمز بهرام کردم .
    -این چیزا پیش میاد خودتو ناراحت نکن ببخشید مزاحمت شدما .
    -این حرف رو نزن اگه نبودی نمیدونم باید با کی حرف میزدم ، من خواهر ندارم شمام جای خواهر من .
    تا خونه حرفی نزدیم .
    -شما همسایه عمه اینایی ؟
    -با هم چهارتا خونه فاصله داریم سه سالی میشه که با غزاله دوست هستم .ممنون که رسوندیم .
    -خواهش میکنم انقدر تارف نکن .
    پیاده شدم و دررو بستم . از پنجره به بهرام نگاه کردم ...
    -غزاله طاقت شکست دیگه رو نداره خوب فکراتو بکن اگه بخوای باهاش باشی نمیتونی عقب بکشی خبر از تو.
    و به سمت خونه رفتم...
    **********************
    غزاله :
    سفر خسته کننده ای بود ،دلم برای عاطفه تنگ شده بود . دلم میخواست سر به سر عاطفه بذارم .
    لباس های سفرم رو برداشتم و داخل ماشین لباس شویی انداختم . از وقتی رفته بودم شمال دوباره یاد بهرام افتاده بودم.
    موهام رو باز کردم و پشت میز کامپیوتر نشستم ،کلافه شده بودم از این فکرای بیهوده ای که میکردم .
    " اخه احمق اون همیشه رفتارش سرد بوده باهاش ، خودشم که گفت ازت بدش میاد دیگه چه مرگته ؟ "
    سرش رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم به امید این که از فکر بهرام بیرون بیام ...
    با صدای زنگ در چشمام رو باز کردم . احتمال میدادم عاطفه باشه . موهام رو تند بستم و در رو باز کردم .
    با دیدن عاطفه جیغ بلندی کشیدم و سفت بغلش کردم .
    -منو اشتباه گرفتی مرتیکه وزغ ولم کن .
    بیشتر فشارش دادم .
    -وزغ خودتی خو دلم تنگ شده بود .
    عاطفه خودشو عقب کشید و با اخم نگاهم کرد .
    -مگه نگفتم هر وقت دلت گرفت از صاف استفاده کن ؟
    صاف ؟؟؟ داشتم با خودم فکر میکردم که صاف چیه که صدای خندون عاطفه رو شنیدم :
    -خاک تو مخت واقعا داری بهش فکر میکنی ؟
    همون طور که به آشپزخانه میرفتم :
    -خوب صاف چیه ؟
    متوجه عاطفه شدم که کیفش رو روی میز گذاشت و روی مبل ولو شد .
    -لوله باز کن صاف خیلی جواب میده .
    پشت چشمی نازک کردم .
    -ایییییییییییش با مزه .
    دو لیوان بزرگ از کابینت برداشتم و توی سینی صورتی رنگ گذاشتم :
    -چه خبر عاطی خانوم ؟ ما رو نمیبینی خوشی ؟
    عاطفه شال رو از سرش درآورد و روی دسته ی مبل انداخت :
    -آررره بابا تازه داشتیم فیض میبردیم که تن لشتو برگردوندی .
    دلم برای شوخی های عاطفه تنگ شده بود . تو این مدت خیلی وابسته شده بودم.
    سینی چای و ظرف شکلات رو روی میز مقابل عاطفه گذاشتم :
    -اتفاقا منم دلم میخواست بیشتر بمونم ولی مریم جون مجبورم کرد برگردم .
    -خدا از لوزالمعدت بشنوه .
    عاطفه خیلی خسته به نظر میومد . قبل از رفتنش اصلا اینجوری نبود .
    -عاطی چیزی شده ؟
    عاطفه شکلاتی از ظرف برداشت .
    -نه چطور ؟
    -آخه خیلی خسته ای انگار کوه کندی .
    نمیشد گفت لبخندی که عاطفه زد واقعی بود . ولی چرا ؟
    -نه بابا خسته چیه ؟ این چند شبه هی میشینم فیلم میبینم و درست نمیخوابم به خاطر اونه .
    ولی عاطفه زیاد اهل فیلم دیدن نبود چی میشد اگه یه شب فیلم امریکایی میدید. این یعنی نمیخواد حرفی بزنه .
    -از کی تا حالا فیلم ببین شدی شما ؟
    - از وقتی بیکاری بهم فشار آورده .
    نه خیر کلا نمیخواد در این باره حرفی بزنه . ولی مطمئن بودم یه چیزی هست .
    بازهم صدای باز شدن در و باز هم پریدنم از جا . ترس هام کی تمام میشد ؟؟؟؟
    مریم جون با دست پر وارد شد .
    -سلام عاطفه جون خوبی؟ از این ورا ؟
    و به سمت آشپزخانه رفت .
    عاطفه : سلام ، مریم جون میدونی که شما خونه نبودی وگرنه من که همش مزاحمم .
    مریم مانتوش رو از تنش درآورد :
    -نه عزیزم مزاحم چیه ؟ دلمون برات تنگ شده بود .
    همین طور به قربون صدقه رفتن عاطفه و مریم نگاه میکردم .
    -ای بابااااا حالا چه نونی به هم قرض میدید شماها ؟
    سرمو به حالت قهر برگردوندم :
    -مامان خانوم منم هستمااااا بخوای سلام کنی .
    صدای خنده ی عاطفه و مریم خانوم حرصم میداد .
    عاطفه : اییییییییییی غزاله چه رفتی شمال لوس شدی .
    مریم :لوس بود .
    به مریم و عاطفه با تعجب نگاه کردم .
    -چه با هم هماهنگم هستین . بابا من یه نفرم .
    عاطفه برای ناهار مونده بود و تا بعدازظهر به سر و کله ی هم زده بودیم . اصرارم برای موندن بیشتر عاطفه بی
    فاییده بود .
    پرده ی اتاق رو کنار کشیدم و از پنجره به کوچه خیره شدم . کوچه ای که روزی هزار بار حیوانات زیادی روی
    آسفالتش قدم میزدن . حالم به هم میخورد از هرچی نگاه مهربون و موی لخته .
    نگاه بهرام هیچ وقت مهربون نبود ، موهاش صاف ولی حالت دار بودن نمیشد گفت عـریـ*ـان .
    کف دستم رو روی پنجره گذاشتم ... " اَه باز هم فکر بهرام " ....
    *************************
    طناز :
    همیشه دنبال هیجان بودم .از یک نواختی زندگی حالم به هم میخورد ،وقتی امیرعلی باهام درباره ی نقشه صحبت
    کرد بدون مکث پذیرفتم ،اصلا حوصله ی آشپزی نداشتم و غذای بیرون رو هم قبول نداشتم .
    صدای زنگ گوشی بلند شد ، مثل همیشه تو شلوغی خونه گم بود ... از زیر لباس های روی مبل گوشی رو پیدا
    کردم ، شماره ناشناس بود .
    -بله ؟
    -سلام جیـ*ـگر .
    صدای سام رو شناختم بی صدا اووقی زدم ،حالم بد شد از لحن صحبت کردنش .
    -سلام شما ؟
    -سامم خانومی نشناختی ؟
    -آهان سلام خوبی ؟
    -به خوبیت گلم.
    " چه زبونی هم میریزه "
    -کاری داشتی ؟
    -میخواستم اگه افتخار بدی یه جا هم دیگه رو ببینیم .
    -اختیار دارین شما .
    صدای خنده ی سام رو شنیدم ." ای که رو آب بخندی ".
    -عزیزم فردا کی وقت داری بیام دنبالت ؟
    -ساعت 4 خوبه ؟
    -آره عزیزم مواظب خودت باش فعلا .
    -خدافظ .
    خوب اینم از اولین قرار باید به عاطفه خبر میدادم .
    **********
    -از کی باید برم تو کارش ؟
    امیرعلی خندید :
    -دفعه اول باهاش راحت شو از قرار دوم برو تو کارش .
    موبایل رو به دست راستم دادم :
    -عاطفه نگرانه .
    -طبیعیه ، فقط هم خودش دنبال کاراست نمیخواد کسی بفهمه سختشه .
    -خدا کنه که به یه جایی برسه این کارا.
    -ایشالا درست میشه .
    -من دیگه برم الان میاد .
    -باشه مواظب خودت باش چیزی شد کافیه زنگ بزنی .
    -باشه نگران نباش آقا پلیسه .
    شلوار جین سرمه ای با مانتوی سرمه ای که کمربند سفید داشت و شال سرمه ای و کیف و کفش سفید .
    آرایشم رو از همیشه بیشتر کردم ،خوب بود شاید دلم نمیخواست اینجوری بیرون برم ولی باید طبق میل اونها
    رفتار میکردم ...
    با دیدن بنز مشکی رنگ سوت آرومی زدم فکرش رو نمیکردم وضعشون خوب باشه .
    -سلام عزیزم چه خوشگل شدی تو .
    دلم میخواست فکش رو بیارم پایین ولی برنامه مهم تر بود . پشت چشمی نازک کردم .
    -خوشگل بودم .
    -بر منکرش لعنت .
    تا هفت شب تو شهر چرخ زدیم و چیزی خوردیم دیگه سر گیجه گرفته بودم .
    بابا خسته شدیم . واااای فردا امتحان دارم هیچ غلطی نکردم . مرتیکه خر ...
    تو دلم تا تونستم فحش و دری وری به سام دادم.
    -عزیزم خسته شدی ؟
    از وقتی راه افتاده بودیم انقدر قربون صدقه رفته بود که واقعا حالت تهوع داشتم ...
    -یه ذره .
    ماشین رو جلوی خونه نگه داشت .
    -بازم همدیگه رو میبینیم به من که خیلی خوش گذشت .
    -به منم همین طور .
    سام یه ذره نزدیک تر شد .
    -اون پسره که دیگه اذیتت نمیکنه ؟
    -نه.

    نگاهم به جزوه ها بود ولی حواسش جای دیگه ،به غزاله حق میدادم سام خیلی خوب بلد بود چی کار کنه ،
    خیلی مهربون و خوب رفتار میکرد و دقیقا میدونست چه کارهایی روی دختر تاثیر مثبت میذاره و دقیقا دست
    روی نقطه ضعف دختر میذاشت . " اووووف فردا گند میزنم ... ".
    ******************
    بهرام :
    سیگار دوم و روشن کردم .روی صندلی تو تراس خونه نشستم ، از فکر کردن خسته ،موهای پریشون و ته ریشی
    که ... نمیدونستم چی کار کنم . یه هفته به نبودنش فکر کردم و مردم ، تصورش هم عذابم میده .
    میدونستم سخته ، فکر کرده بودم به همه چی ،به بیماری جسمش ،به روحش که ... فقط خدا میدونست تو این یه هفته
    چندبار بغض کردم برای روح خسته ی غزالم ... فکر کرده بودم به دیدن راه به راه اون سه نفر ،به این که باید
    خیلی چیزها رو تحمل میکردم ...
    کلافه تر پک محکمی به سیگار زدم .میدونم ، میدونم سخته ولی نمیتونم بدون غزاله طاقت بیارم .
    غزاله که بود همه چی خوب بود .همه چیزو میشد با اون تحمل کرد .
    هیچ وقت مهربون نبودم ، همه جا حواسم به غزاله بود ولی سنگ بودم ...
    سرم درد میکرد از این همه فکر ... نمیخواستم بین خانواده هامون اختلاف پیش بیاد پس باید خیلی با احتیاط
    پیش میرفتم .
    امیدم به خدا بود و بعدم به عاطفه ، قول داده بود کمکم کنه . همیشه رو پای خودم بودم و کم پیش میومد که از
    کسی کمک بخوام ،همیشه سنگ بودم ولی خودم از دلم خبر داشتم .
    تو این یه هفته فکر همه چی رو کرده بودم و خودم رو آماده کرده بودم . گوشی رو جیب شلوار در آوردم .
    شماره ی عاطفه رو گرفتم باید باهاش حرف میزدم ، حس خوبی به این دختر داشتم به نظر بیشتر از 18 سال سن
    داشت ...
    بعد از سه بوق برداشت .
    -سلام عاطفه خانوم .
    -سلام شما آقا بهرامین ؟
    -بله من باید باهاتون صحبت کنم .
    -خوب الانم داری همین کارو میکنی .
    لبخند زدم به این حاظر جوابی . همیشه جواب ها رو تو آستینش داشت .
    -باید ببینمتون .
    جدی شدن یه دفعه ی عاطفه یعنی چند شخصیتی ...
    -فکراتونو کردین ؟
    انقدر فکر کرده بودم که حالم از این کلمه به هم میخورد .
    -آره .
    -خوب ؟؟؟؟؟
    با سوزش شدید انگشتم نگاهی به سیگار تموم شده انداختم ، انگشت رو تو دهنم بردم تا از سوزشش کم شه .
    " این کی تموم شد ؟"
    -چیزی گفتی ؟
    -نه نه ... من فکرامو کردم ، ارزش غزاله برای من بیشتر از این حرفاست .
    -امیدوارم ...
    -فردا وقت دارین با هم صحبت کنیم ؟
    -آره تا 2 کلاس دارم قرار برای ساعت 3 خوبه ؟ ببخشید بد موقعست ولی دیگه وقت ندارم .
    اگه میگفت 5 صبح هم مشکلی نبود ...
    -آره خوبه همون کافه ؟
    -بله همون جا .
    -منتظرتونم .
    تماس رو قطع کردم ...
    زیر لب زمزمه کردم :
    کی جز من هواتو داره ؟ ...
    هوای گریه داره وقتی دوری تو ...
    کی مثل من برات میمیره؟ ...
    همش دلش میگیره وقتی دوری تو ...
    *********************
    عاطفه :
    هیچ کس باورش نمیشد که خسته باشم ولی بودم ... خیلی خسته بودم از این همه درگیری .
    ساعت 2:30 بود خدا میدونه با چند دلیل و بهونه غزاله رو با سعیده فرستاده بودم .سعیده خبر داشت از کارهام
    و خیلی کمکم میکرد . خیالم از غزاله راحت بود .
    " حالا چقدر باید با بهی جون فک بزنم ".
    لبخند زدم به لفظ بهی جون . میخواستم اینجوری صداش کنم تا عکس العمل بهرام رو ببینم .
    تند راه میرفتم تا مثل دفعه پیش دیر نکنم . فکرم پیش طناز بود که میخواست قرار دوم رو با سام بذاره .
    خودم هم نمیدونس به کدوم کار برسم . " چه خر تو خریه ".
    ساعت 3:5 دقیقه به کافه رسیدم کلا قسمت نبود سر ساعت برسم .
    بهرام رو پشت همون میز قبلی دیدم . این پسر از کی میاد که همیشه زودتر هست ؟
    رو به روی بهرام نشستم . نگاهی به قیافه ی پریشون بهرام انداختم ، متوجه اومدنم نشده بود ،سرش رو به عقب
    تکیه داده بود و چشماش بسته ... انقدر فکر کرده ؟
    مونده بودم چه جوری اونو متوجه خودم کنم . سلام آرومی کردم که اثری روی بهرام نداشت .
    " باز این کر شد ... "
    بلندتر سلام کردم ... نه خیر . صداش زدم ... " از فکر زیاد مرده حتما " .
    با گوشیم به شونه ی بهرام ضربه زدم :
    -هوووووی .
    بهرام تکون سختی خورد و صاف نشست ، چشماش رو ماساژ داد و دستی به موهاش کشید ، با چشمای قرمز
    بهم نگاه میکرد .
    بهرام : این چه وضعه بیدار کردنه ؟
    ابروم رو بالا انداختم :
    -این چه وقته خوابیدنه ؟ شب رو ازتون گرفتن ؟ قرار گذاشتی حرف بزنی یا بخوابی ؟
    همین جور تند تند حرف میزدم که بهرام دستاش رو به حالت تسلیم بالا آورد .
    -باشه باشه ببخشید نفهمیدم چه جوری خوابم برد باشه ؟
    -باشه .
    -بستنی میخوری ؟
    -شما هم تو این هوا چیز خنک میخورین ؟
    -آره .
    مشغول خوردن بستی شکلاتی تلخم بودم . عاشق این طعمم .
    هر دومون سرمون تا ظرف بستنی بود و تند تند میخوردیم . تقریبا بستنی ها هم زمان تموم شد .
    نفس عمیقی گرفتم از این تند تند خوردن نفسم کم شده بود .
    به هم نگاه کردیم .
    -کسی دنبالمون کرده که انقدر تند بخوریم ؟
    بهرام : نمیدونم ولی به من که خیلی چسبید .
    -آره فوقالعاده بود .
    5 دقیقه بود که در سکوت نشسته بودیم . کلافه شده بودم، زیر لب :
    -باز این هنگ کرد ، حقشه بزنم پس کلش ری استارت (Restart) شه ها .
    -من هنگ نکردم فقط نمیدونم از کجا شروع کنم .
    فک نمیکردم بشنوه ، خجالت نکشیدم خوب یعنی بلد نبودم ولی برای ماست مالی حرفم لبخند پهنی زدم .
    نگاه یواشکی به تیپش کردم . نه خوش تیپه به درد غزاله تو این یه مورد میخوره ...
    اگه به خودش باشه که حالا حالا ها سکوته خودم شروع کنم راحت ترم خو ...
    -خوب من شروع میکنم .
    -آره شما بگو .
    چه آماده ...
    -نتیجه ی فکراتون چی شد ؟
    بهرام به صندلی تکیه داد .
    -نمیتونم قیدش رو بزنم .
    -خوب فکراتو کردی ؟
    -شما چرا انقدر میخوای منو منصرف کنی ؟ مگه نگفتی کمکم میکنی ؟
    صدای بهرام بلند بود و طلب کار، عادت نداشتم پسر غریبه صداشو بلند کنه ...
    -من نمیخوام منصرفت کنم ، بله کمک هم میکنم ولی نمیخوام غزاله ضربه بخوره به اندازه کافی ...
    اگه فکر میکنی دارم جلو پات سنگ میندازم میتونی از یکی دیگه کمک بخوای .
    کیفم رو برداشتم بلند شدم که بهرام آستین مانتوم رو کشید .
    -خواهش میکنم بشین ، من نباید صدامو میبردم بالا .
    نشستم ، فهمیده بودم که معذرت خواهی براش سخته ، مثل خودم ...
    -کلافم بشین بذار حرف بزنم .
    -خوب بفرمایید .
    -من فکرامو کردم ، به همه چی به همه ی سختی هایی که تو این رابـ ـطه هست ولی ... ولی من غزاله رو برای
    جسمش نمیخوام که نتونم خودم رو کنترل کنم .
    کلافه دستی تو موهاش کشید :
    -به خدا تو این یه هفته از بس فکر کردم دیوونه شدم ، من نمیتونم بدون غزاله باشم ، خودم نوکرشم کمکش میکنم
    خوب شه ، خودم هواشو دارم .من پی همه چیز رو به تنم مالیدم و برای همه چی آمادم که دارم باهات حرف میزنم.
    فقط یه مشکل هست ...
    -چه مشکلی ؟
    -من نمیدونم غزاله منو میخواد یا نه ... یعنی میشه شما از زیر زبونش بکشی ببینی حسش چیه ؟
    زود بود ...
    -شما شاید هر روز اون سه تا رو ببینی شاید اونا اگه این خبر بهشون برسه بازم بخوان غزاله رو اذیت کنن یا
    بترسونن ...
    بهرام نذاشت حرفم تموم شه دستاش رو مشت کرد .
    -غلط کردن ، مگه من مردم ؟ خودم میدونم باهاشون چی کار کنم .
    نه نباید دخالتی میکرد وگرنه ممکن بود همه ی برنامه هام به هم بریزه .
    -شما تا وقتی بهت نگفتم حق نداری باهاشون درگیر بشی .
    اخم های بهرام تو هم رفت .
    -یعنی چی؟
    -ببین آقا بهرام شما الان فقط به موضوع خودت فکرکن ، به این که میخوای ازدواج کنی .اگه این وصلت سر نگرفت
    که هیچی شما میری و تموم میشه ، اگه ایشالا سر گرفت اون وقت من با شما صحبت میکنم و نوضیح میدم ،
    تا وقتی تکلیفت روشن نشده طرفشون نمیری باش ؟
    بهرام سرش رو به علامت مثبت تکون داد . اگه درگیر میشدن اوضاع پیچیده تر میشد .
    بهرام : با غزاله صحبت میکنی ؟ یعنی بفهمی که ...
    -آره بهت خبر میدم ولی توقع نداشته باش که به این زودی جواب بگیری احتمال مخالفت غزاله تقریبا 100 درصده .
    - چرااااا ؟
    -چون خودش وضعش رو میدونه و اگه دوست داشته باشه به این که اذیت بشی رضایت نمیده باید خودت راضیش
    کنی ...
    -شما ببین دوسم داره یا نه بقیش با خودم ، به اندازه کافی گند زدم .
    از حرف هایی که بهرام زده بود خوشم اومد به نظر پسر خوبی میومد و میشد بهش اعتماد کرد .البته خودم که نه..
    از کافه بیرون اومدیم .
    -بشین میرسونمت .
    نگاه به ساعت انداختم 5:30 دیگه وقت ستاد رفتن رو نداشتم .
    -ممنون مزاحم نمیشم .
    باز هم اخم بهرام ...
    -بشین .
    نشستم ... چاره ای نبود .وقتی عصبی میشد یاد هالک میفتادم .
    خنده ی ریزی کردم .
    -به چی میخندی ؟
    -هیچی .
    -هیچی؟
    -آره بابا هیچی .
    -میشه کمتر تارف کنی ؟ میگم میرسونمت یعنی میرسونمت اگه مزاحم بودی نمیگفتم .
    فهمیده بودم که پسر راحتیه و از رسمی حرف زدن خوشش نمیاد البته خیلی متین و با ادب ...
    -باشه .
    تا خونه حرفی نزدیم . سر کوچه نگه داشت .
    -الان تو خونست ؟
    لحنش خیلی مظلومانه بود . دل تنگیش رو میفهمیدم ولی براش لازم بود .
    -آره . من سعی میکنم زود باهاش حرف بزنم و خبرت کنم نگران نباش .
    -ممنون عاطفه.
    -خواهش .
    و از ماشین پیاده شدم . دیدم که نگاه بهرام روی پنجره ی اتاق غزالست .
    -بهرام . برو هر چی بیشتر بمونی بیشتر اذیت میشی ایشالا خیره .
    بهرام کلافه سرش رو تکون داد و دنده عقب رفت .
    *********
    به غزاله نگاه کردم که سرش تو لب تاب بود و تند تند یه چیزی رو تایپ میکرد و بعد هم صدای ارور دادن میومد .
    -غزاله داری چیکار میکنی ؟
    همون طور که سرش پایین بود :
    -بابا این کد جدیده رو دارم وارد میکنم هی میگه غلطه یعنی ما رو سرویس کردن اینا .
    بدی این درس این بود که با هر نقطه ی اشتباه برنامه اجرا نمیگرفت و میدونستم باز هم همون نقطه رو اشتباه کرده.
    بالا سر غزاله ایستادم و خم شدم .
    -خوب کجا رو غلط میگیره ؟
    غزاله خط اشتباه رو نشون داد ، بله ... مثل همیشه یه پرانتز زیادی گذاشته بود . پرانتز رو حذف کردم و برنامه اجرا
    شد .
    -غزاله چند بار بگم دقت کن ؟ همیشه پرانتزا رو اشتباه میکنی از دبیرستان تا الان .
    غزاله لبخند پهنی زد :
    -خوب چیکار کنم خیلی تو هم تو همه .
    بینی قلمی غزاله رو گرفتم و کشیدم .
    -دقققققت کککککن .
    -آخ باشه باشه دقت میکنم .
    وقتش بود که از زیر زبونش حرف بکشم .
    -غزاله ؟
    -هوم ؟
    -میشه یه سوال بپرسم ؟
    -نخوامم میپرسی پس بگو .
    -میگم ... تو هنوزم به بهرام فکر میکنی ؟
    غزاله لب تاب رو خاموش کرد و نگاهم کرد . غم نگاهش واضح بود ... خیلی .
    -آره دسته خودم نیست با این که میدونم دوستم نداره ولی ...
    آهی کشید .
    -خوب اگه بفهمی دوست داره چی ؟
    دوباره آه کشید :
    -نداره برا چی باید به این موضوع فک کنم ؟
    -حالا اگه بفهمی داره ؟؟ مثلا اگه بخواد باهات ازدواج کنه ؟؟
    غزاله خنده ی بلندی کرد به تلخیه زهر ...
    -اون ؟ عمرااااااا میگم از من بدش میاد تو حرف از ازدواج میزنی ؟
    -بابا الان داریم فرض میکنیم . اگه بخواد باهات ازدواج کنه قبول میکنی ؟
    -نه .
    -چرا ؟
    -چون زندگی با من آسون نیست چون عذاب میکشه چون همش سخته چون ...
    -اگه اون همه ی این شرایط رو قبول کنه ؟
    -نمیتونه ، این فکر الکیه نمیتونه .
    -زاکری امتحان میگره ؟
    تعجب غزاله رو به خاطرعوض شدن یهویی موضوع فهمیدم ولی جوابم رو گرفته بودم و نمیخواستم اذیت بشه .
    -آره خبر مرگش نه که خیلی قشنگ درس میده امتحانم میگیره ...
    ********


    پشت میز جای امیرعلی نشسته بودم. از اینترنت پر سرعتشون استفاده کردم و ایمیلم رو چک کردم .خبری نبود ...
    باید از فرصت ها استفاده کرد ...
    -راحتی نه ؟
    نگاهی با امیرعلی که با دوتا لیوان بزرگ که قطعا قهوه بود انداختم .
    با پرویی :
    -آره .
    اشاره ای به صندلی چرم که همیشه جای خودم بود کردم:
    -بشین راحت باش .
    -پروووو .
    نگاهم رو از کامپیوتر گرفتم ...
    -چه خبر ؟ طناز باهات حرف نزده ؟
    امیرعلی یه ذره از قهوه اش رو خورد :
    -چرا مثل این که قرار رو برای پس فردا گذاشته .برنامه چیه ؟
    یه ذره از قهوه رو خوردم خیلی داغ بود .
    -باید خرش کنه و از خودشون فیلم بگیره .
    -لازمه ؟
    -آره باید هر کاری میشه بکنیم تا بعدا از زیرش در نرن .
    -چرا خانواده ی بقیه ی دخترا ازشون شکایت نکردن ؟
    -خوب اکثرا خیلی پول دارن و مشکل رو زود حل میکنن ولی خوب دوتا شکایت داشتن که چون مدرکی نداشتن فقط
    تونستن به خاطر مزاحمت مجازاتشون کنن که چیز خاصی نبوده .
    -تو چی کار میکنی ؟
    -خیلی کارا ، انقدر زیادن که نمیتونم بغـ*ـل هم بذارمشون .
    -درست مهم تره ها .
    -میخونم حواسم هست .
    قهوه سرد تر شده بود میشد خورد ...
    -تو چجوری قهوه تلخ میخوری ؟ من اصلا نمیتونم .
    لبخند تلخی به این حرف زدم ... دو سالی میشد که همه چیز همین طعم رو داشت .
    -به راحتی ....
    -یه فلش به طناز دادم تا هر چی فیلم و عکس و صدا هست رو توش بریزه.
    -دستت درد نکنه ، تو هم گیر افتادی از دست من .
    -این حرفا رو نزن آباجی .
    لبخندی زدم .
    -دلم میخواد یکی رو بزنم . دلم برا دعوا تنگ شده .
    امیرعلی بلند شد .
    -پاشو بریم .
    متعجب نگاهش کردم .
    -کجا ؟
    -دعوا دیگه ؟
    -حالت خوبه ؟
    امیرعلی آستین مانتوم رو کشید .
    -بیا انقدر حرف نزن .
    به باشگاه اومده بودن .
    -وسایلتو بذار رو سکو بیا ببینم این همه رفتی تمرین کردی حرف من میشی یا نه ؟
    با امیرعلی مبارزه میکردم ؟ با یه پلیس ؟؟؟؟؟ درسته تو ناجا نبود ولی میدونستم که دست کمی از اونا نداره .
    -من حریف تو نمیشم میزنی داغونمون میکنی .
    -بیا بابا ترسو .
    کیفم رو گذاشتم روی سکو و مقابل امیرعلی وایسادم .
    باید حواسم رو جمع میکردم همه ی فن ها و نکته ها رو تو ذهنم آوردم باید میتونستم .
    خیلی ضربه به تنم میخورد ولی میتونستم دفاع کنم .
    دو سه باری امیرعلی تنم رو قفل کرد بین دستو پاهاش و بهم گفت که کجاها اشتباه میکنم .
    مبارزه ی خوبی بود دلم تنگ شده بود برای یه کتک کاری و الان آروم بودم .
    از امیرعلی چیزهای خوبی یاد گرفته بودم . لیوان آب رو یه نفس خوردم .
    کیفم رو برداشت باید میرفتم .
    -من دیگه میرم بابت امروز ممنون خیلی خوب بود اجرکم عند الله .
    امیرعلی به حرفم خندید :
    -خوش مزه بیا میرسونمت دیگه .
    -دیوونه ایم ؟ بغـ*ـل ستادی برو منم یه دقه خودم میرم .
    -تارف نداریم که اگه حال نداری برسونمت . هر جور خودت میدونی.
    -برو الان معلوم نیست چقدر کار سرت ریخته خودم میرم ممنون خدافظ .
    -مواظب خودت باش خدافظ .
    نگران بودم ،نگران این که آخر کار چی میشه ؟ باید انتقام میگرفتم ، به دل غزاله و سارا و ... کاری نداشتم باید
    دل خودم خنک میشد باید اونا تقاص پس میدادن .
    -دلم برات تنگ شده بود .
    صدای رامین حالم رو بد کرد . جوابش رو ندادم و رفتم .
    -الان قهری ؟ بابا حالا خوبه با غزاله جونت کاری نکردیم .
    کاری نکردن ؟؟؟ از عصبانیت نفس هام تند شده بود و دستام مشت .
    -بابا خیلی باهاش مهربون بودیم که چته ؟
    دیگه نمیتونستم هیچ کاری نکنم . برگشتم و دست مشت شده م رو تو صورت رامین پایین آوردم .
    به چشمای بسته ی رامین نگاه کردم :
    -کاری نکردین ؟ مهربون بودین ؟ مرده شور مهربونیتون رو ببرن که بدبختمون کرده .
    عقب عقب رفتم :
    -تقاص کاراتونو پس میدین ، پس میدین .
    به سمت خونه دوییدم . بغض بدی گلوم رو گرفته بود تو حیات خونه نشستم و سرم رو به دیوار تکیه دادم.
    اشکم روی گونو ریخت . سریع پاکش کردم و نفس عمیق کشیدم . بغض کهنه بود و ...
    کاریش نداشتن ؟؟؟ اشک دوم برای حرصم پایین ریخت ... سومی برای دردهایی که غزاله میکشید ... چهارمی
    برای ...
    اشکام رو پاک کردم و چندتا نفس عمیق کشیدم . گلوم درد گرفت از بغض ولی مهم نبود .
    بی حس بلند شدم و با شیرآبی که تو پارکینگ بود صورتم رو شستم .
    یاد بهرام افتادم باید باهاش حرف میزدم .فردا رو وقت داشتم پس فردا باید دنبال کارهای طناز میرفتم .
    پووووف ، در خونه رو باز کردم . " چند نفر به یه نفر ؟؟ ".
    *********
    هنوز بوق اول به دوم نرسیده بود که برداشت .
    -چی شد ؟
    سوالش واضح بود و لحنش نگران .
    -باید با هم حرف بزنیم .
    -باشه چی شد ؟
    چه هول ...
    -دوستت داره ولی یه سری مشکلات هست که باید با هم حرف بزنیم .
    -باشه پس فردا خوبه ؟
    - نه فردا نمیتونی ؟
    -فردا وقتم پره مریض دارم .
    -منم پس فردا وقتم پره سه روز دیگه با هم حرف میزنیم .
    -نمیتونی یه کاریش بکنی ...
    حوصله ی بحث نداشتم .
    -سه روز دیگه ساعت 5 کافه .
    گوشی رو قطع کردم .
    امروز چند شنبه بود ؟؟؟ چهارشنبه . سه روز دیگه شنبه بود و غزاله رو چه کار میکردم ؟
    فردا رو میتونستم یه ذره بخوابم البته اگه میذاشتن . وااااااای نه قرار طناز جمعه بود و نمیتونستم از خونه بیرون
    برم.
    سریع به طناز زنگ زدم .
    -سلاااااااااااام عاطی قاطی .
    -سلام میشه قرارتون رو برای فردا بندازی ؟
    -وا چته ؟ چرا ؟
    لباس هام رو تو سبد لباس های چرک انداختم :
    -پس فردا جمعست بابا خونست احتمالا میرییم جایی بنداز فردا .
    -باش فردا همون ساعت میندازم.
    -قبول میکنه ؟
    -منو دست کم نگیر فردا بیا .
    -باش خدافظ .
    کامپیوتر رو روشن کردم که خیالم راحت باشه اگه سام زنگ زد .
    از اتاق بیرون رفتم .
    -مامان شام چی داریم ؟
    -قرمه سبزی .
    -آفرین معلومه زن زندگی هستی .
    فقط لبخند مامان رو دیدم . کم پیش میومد به حرفام بخنده . خیلی کم .
    میخواستم برم تو اتاق آروم گوش برادرم رو کشیدم که داشت درس میخوند .
    مثل همیشه صدای آخ بلند و بعدشم غرغرش رو شنیدم .
    -مگه مریضی عاطفه ؟ ولش کن .
    پوفی کردم ، هیچ وقت نمیتونستم شوخی کنم . مطمئن بودم برادرم دردش نگرفته و فیلم بازی میکنه .
    به سمت اتاق رفتم ولی صدای مامان میومد :
    -تا وقتی تو اتاقه همه چی خوبه میاد بیرون صدای همه رو در میاره ...
    در اتاق رو بستم ، راست میگفت وجودم همیشه ....
    نفس عمیقی گرفتم که صدای گوشی دوم نفسم رو برید .
    سریع هدفن رو وصل کردم و نرم افزار رو اجرا ...
    دکمه ی اتصال رو زدم و گوشی رو جلوی بلندگوی کامپیوتر گرفتم .
    -الو سهیل ؟
    -سلام داداش چطوری ؟
    خوب باید یه ذره لاتی حرف میزدم دیگه ... صدای پسر نرم افزار خوب بود تیکه تیکه بود ولی پشت گوشی
    مشخص نبود ...
    سام : سلام دادا دمت گرم دختره خوب تیکه ایه .
    -باهاش حرف زدی ؟
    -آره بابا قرارم گذاشتم راحته . تو فکر اینم که ازش پول بگیرم یه جوری .
    -خوبه فقط یه چی بگیر که به منم یه چی بماسه .
    -باباش چقدر پول داره ؟
    -داره اون قدری که بخوای ، وضعشون خوبه نگران اون نباش .
    -باش یه شماره حساب اس کن هرچی گرفتم سهمتو بریزم .
    -باش .
    حالا شماره حساب رو چی کار میکردم ؟؟؟؟؟؟؟؟
    خسته بودم ... اون قدری که نفهمیدم چه جوری شام خوردم و خوابیدم .
    نچ فردا باید به امیرعلی بگم یه شماره حساب جور کنه ... بیچاره امیرعلی.
    *******
    -خوب من باید از خودمون فیلم بگیرم؟
    -آره فیلم بگیر اگه دیدی حرف خاصی میزنه صداشو ضبط کن باید هر چیزی رو داشته باشیم.
    -اوکی تو اینجا میمونی ؟
    -آره با اجازت سعیده میاد با هم درس میخونیم تا بیای .
    -چجوری غزاله رو پیچوندی ؟
    -بابا دیوونم کرده این چند وقته دیر به دیر میرم خونشون . خداروشکر امشب عروسی داشتن باید میرفت .
    -اوکی پس من میرم .
    نگاهی به تیپش انداختم . خوب بود از اونایی که سام میخواست .
    -برو مواظب خودت باش حواستم جمع کن .
    طناز گونم رو بوسید :
    -چشم نگران نباش .
    ****
    -عااااااطیی ...
    -هااااااااااان؟؟؟؟
    -چه کار میکنی ؟؟؟؟؟؟؟
    -دارم چایی میارم خسته شدم بابا معلوم نیست این طناز کجا مونده .
    -خوبه حالا تا 6 میان زود رفتن .
    سینی چایی و بیسکویت رو روی زمین گذاشتم .
    -الان طناز میاد میگه چه از خودشونم پذیرایی کردن .
    -همینه که هست .
    خندیدیم . چاییم رو با بیسکوییت ها خوردم .
    -وای عاطفه این سعید دیوونم کرده هی میگه این دوستت پس کی میره دعوا .
    -بگو عاطفه وسط جنگه به دعوا نیازی نیست .
    صدای در اومد .
    سعیده :کی میتونه باشه این وقت شب ؟
    -چرا چرت میگی شب کجا بود توهم ؟ طنازه .
    در باز شد و طناز اومد خیلی خسته به نظر میومد .
    -وااااااااای مرده شورشم ببرن انقدر راه برد منو پاهام درد میکنه .
    به غرغرهاش خندیدیم .
    -حالا چی کار کردی آخر ؟
    طناز گوشیش رو سمت سعیده پرت کرد .
    -بیا ببین فیلم ها رو دیوونم کرد .
    رفت تو اتاقش تا لباس عوض کنه .
    گوشی رو از سعیده گرفتم و تو فیلم ها رفتم .
    سعیده : خاک به سرم این فیلما چیه ؟
    به جو دادن سعیده خندیدم .
    یکی از فیلم ها رو باز کردم . دربند بودن و در حال راه رفتن .
    سعیده : پدرش در اومده بیچاره .
    طناز : پدرم در اومد ؟ سرویس شدم هی میگم خسته شدم هی قربون صدقه میره انگار چیزی تغییر میکنه .
    خندیدیم به حرص خوردن طناز .
    -فیلما خوبه بریزشون تو فلشه که ...
    طناز نذاشت ادامه بدم :
    -فلشی که امیرعلی داده رو اپنه بردار بریز من دیگه حال ندارم .
    سعیده : اووووووووه حالا یه دربند رفته داره میمیره .
    طناز یه قند به سمت سعیده پرت کرد :
    -راه رفتن به درک حالم از حرفاش به هم میخوره ایییییییی به من میگه جیگرتو بخورم اوووووووووووق.
    به طناز خندیدم حق داشت حالش به هم بخوره .
    فلش رو برداشتم و کامپیوتر رو روشن کردم .
    -طناز سام یه شماره حساب میخواد .
    -میخواد چی کار؟
    -احتمالا ازت پول میگیره اگه پول خواست قبول کن بهش بدی حالا یه کاریش میکنیم .
    -باش شماره حساب از کجا بیاریم ؟
    -بزنگ به آقا پلیسه .
    سعیده : آقا پلیسه رو نمودین شما دوتا .
    به حرف سعیده خندیدیم ... راست میگفت اونم گیرافتاده بود .
    طناز داشت با امیرعلی حرف میزد .
    -عاطی ، میگه باید به هادی بگه که کنترل شه .
    -بگو درد سر نشه .
    -میگه نه حواسم هست هادی بچه خوبیه .
    -بگو دیگه یه خاکی به سرمون بریزه .
    -میگه باشه میریزم منتظر باش .
    " چه بیشوعور خخخخخ ".
    خودمون به خودمون میخندیدیم ....
    ***********************
    بهرام :
    -خانوم کوچولو از آمپول میترسه ؟
    دخترک سرش رو تکون داد یعنی میترسه . ولی خوب چاره ای نبود باید میزد .
    -اگه قول بدم درد نداشته باشه چی ؟
    دخترک بغض کرد . هیچ وقت تحمل بغض وگریه ی دخترها رو نداشتم .
    -چرا بغض میکنی عزیزم ؟ قول میدم درد نداشته باشه.
    اشک هایی که تو چشم های دخترک جمع شده بود دیوونم میکرد . غزاله هم همین طوری بغض میکرد .
    مادرش رفته بود تا داروهاش رو بخره و نبود .
    دختر رو روی پاهام نشوندم و بغلش کردم .
    -گریه نداره که دختر خوب .
    دختر همونجور که فین فین میکرد .
    -دلوغ میگی اون دکتله هم گفت دلد نداله ولی داشت .
    دلم ضعف رفت برای لحن بچگونش . گونه ی دختر رو بوسیدم .
    -اسمت چیه ؟
    -الناز .
    نگاهی به چشمای سبز دختر انداختم و دلم ریخت چشمای غزاله هم سبز عسلی بود .
    -من دروغ نمیگم درد نداره قول میدم .
    -اگه دلد داشته باشه اون و ازت میگیرم.
    دخترک به گوشی معاینه که دور گردنم بود اشاره میکرد .
    به تنبیه بچگانه ی دخترک خندیدم .
    -باشه اگه درد داشت مال تو .
    دخترک دستی به چشماش کشید و لبخند زد .
    صدای در زدن اومد و با بفرماییدی که گفتم مادر الناز وارد شد .
    -شرمنده آقای دکتر شلوغ بود .اذیتتون کرد ؟
    -نه اصلا قبول کرده که آمپولش بزنم .
    مادر با تعجب نگاهمون کرد .
    -الناز خانوم رو آماده کنین تا بیام .
    آمپول رو آماده کردم و داخلش سر کننده ریختم . پنبه رو هم الکلی کردم و سر کننده زدم تا اصلا درد نداشته باشه .
    بالاسر الناز رفتم .
    -قول دادیا .
    -قول دادم فقط هر وقت گفتم نفس عمیق بکش باشه ؟
    -چه جوری ؟
    لبخندی زدم و دوتا نفس عمیق کشیدم تا دخترک یاد بگیره .
    -باشه.
    پنبه رو که کشیدم منتظر موندم تا سر شه و بعد آمپول رو زدم .
    -خوب نفس عمیق بکش .
    به نفس عمیق کشیدن دختر که پر از صدا بود خندیدم .
    جای آمپول رو باز هم پنبه زدم .
    -خوب یه ذره همین جوری بخواب بعد بلند شو .
    الناز با تعجب نگاهم کرد .
    -آمپولم و زدی ؟
    -آره درد داشت ؟
    -نه . مامان ، مامان من هر وقت سرما خوردم بیایم پیش این آقاهه باشه ؟
    مادر خندید و باشه ای گفت و کمک دخترک رفت .
    الناز از روی تخت پایین اومد و با چشمای ملتمس بهم خیره شد!
    -چیزی میخوای ؟
    -دلد نداشت ولی من اونو میخوام .
    گوشی رو میخواست . مادرش شماتت بار نگاهش کرد و دستش رو کشید .
    گوشی که داشتم و استفاده نمیکردم رو از کمد بیرون آوردم .
    -بیا اینم جاییزه برای این که خیلی دختر خوبی بودی .
    الناز گونه ام رو بوسید و دست تکون داد .
    پشت میز نشستم .به ساعت نگاه کردم 9 . از صبح زود یک سره مریض داشتم .سرم درد میکرد .
    دلم هوای غزاله رو کرده بود و نمیدونستم چی کار کنم . باید تا شنبه صبر میکردم و سخت بود .
    نگاهم روی موبایل خیره موند . به غزاله زنگ زدم شمارش رو از دفترچه خونمون تو شمال برداشته بودم .
    اولین بوق... قلبم تند زد . چند وقتی بود که زنگ میزدم و کسی برنمیداشت . حق هم داشت .
    -الو.
    قلبم ایستاد . نفس نفس میزدم ولی حرف نه ...
    -الو چرا حرف نمیزنی ؟ چرا هی زنگ میزنی ؟
    میخواستم باهاش حرف بزنم ولی الان وقتش نبود . گوشی رو قطع کردم .
    فکر میکردم اگر صداش رو بشنوم آروم میگیرم ولی حالا ... باید اول با عاطفه حرف میزدم.
    روپوش سفید رنگم رو درآوردم و کیفم رو برداشتم و به خونه رفتم ...


    **********************
     

    neghabdare makhfi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/19
    ارسالی ها
    533
    امتیاز واکنش
    1,059
    امتیاز
    321
    سن
    26
    محل سکونت
    تهران
    غزاله :
    ذهنش دوباره درگیر بهرام شده بود . چرا عاطفه دربارش حرف میزد ؟ چرا میخواست یادش بندازه ؟
    صدای زنگ گوشی بلند شد . آهی کشیدم باز هم همون شماره ی ناشناس .
    این دفعه باید برمیدانشتم .کلافه شده بودم.
    -الو .
    غیر از صدای نفس چیزی نبود .
    -الو چرا حرف نمیزنی ؟ چرا هی زنگ میزنی ؟
    باز هم جوابی نیومد . صدای نفس هاش حس خوبی داشت . این کی بود ؟؟؟
    سرم رو تکون دادم نه ، نه . گوشی رو قطع کردم .
    خودم رو روی تخت انداختم سرم رو تو بالش فرو بردم.
    " چرا فکرتم ولم نمیکنه لعنتی ؟ مگه نگفتی دوستم نداری ... لعنت به تو به من به همه ...".
    تو بالش جیغ میزدم و مشت .
    -غزاله بیا شام بخوریم .
    تو آیینه به خودم نگاه کردم قرمز شده بودم دستی به صورتم کشیدم و نفس عمیقی گرفتم . وبیرون رفتم ...
    ***********************
    بهرام :
    همیشه نیم ساعت زودتر سر قرار میومدم ،سرم درد میکرد و خدا خدا میکردم عاطفه زودتر برسه .
    ساعت 5:15 بود که در کافه باز شد و عاطفه رو دیدم که نفس نفس میزد .
    دختر با مزه ای بود ولی خوب عصبی ...
    -سلام من همش دیر میرسم ولی تقصیر غزالست پیچوندنش سخته .
    غزاله تنها به خونه میرفت ؟؟؟؟
    -غزاله چی شد ؟
    -نگران نباش با سعیده میفرستمش .
    -سعیده کیه ؟
    -دوست صمیمیمون .
    -خوب با غزاله حرف زدی ؟
    بر عکس همیشه دلم میخواست تند حرف بزنیم تا خیالم راحت شه ...
    -آره فهمیدم که دوستت داره ولی همون طور که بهت گفتم قبول نمیکنه نگرانه .
    دیگه نمیتونستم تحمل کنم.
    -من باید باهاش حرف بزنم .
    -ولی اون میترسه .
    میترسه ... میترسه ...
    -من بهش نزدیک نمیشم ، فقط میخوام باهاش حرف بزنم .
    نگاه ملتمسم رو به عاطفه انداختم .
    -خوب من الان چی کار کنم ؟
    -خواهش میکنم عاطفه ، یه موقعیت میخوام تا حرف بزنم ،اذیتش نمیکنم .ولی دیگه نمیتونم .
    -یه دقه صبر کن یه فکری میکنیم .
    عاطفه سرش تو گوشیش بود ، یعنی میشد امروز حرفام رو بزنم ؟ چشمام رو روی هم فشار دادم .
    " اَه این سردرد لعنتی ولم نمیکنه ... ".
    **************************
    عاطفه :
    -برو همون جایی که گفتم منتظر باش من تا نیم ساعت دیگه میارمش فقط دیگه حواست باشه .
    -باشه ممنون .
    از ماشین پیاده شدم و زنگ خونه ی غزاله رو زدم .
    -اومدم ، اومدم .
    به بهونه ی این که حوصلم سر رفته بعد از مدت ها راضیش کردم با هم به پارک بریم ...
    چه کارهایی که برای این وصال نباید کرد ....
    " از دست این بهرام ...".
    در باز شد و غزاله پرید بیرون معلوم بود عجله کرده ، نگاهم به سر تا پاش انداختم .
    شلوار لی و مانتوی لی با شال آبی رنگ که ستش بود . بهش میومد .
    -چی شده حالا یه دفعه یاد پارک افتادی ؟
    -بابا دیوونه شدم امروز کلافه بودم باید میومدم بیرون از خونه .
    غزاله دستم رو گرفت . حق داشت ، میترسید ....
    -خوب قرار کجا بریم ؟
    -گفتم که بریم پارک یه ذره هوا به کلمون بخوره .
    به بهونه ی درست کردن شالم دستم رو از دست غزاله بیرون کشیدم . باید عادت میکرد ...
    -غزاله یه ذره باید به خودت کمک کنی .
    نگاه متعجب غزاله یعنی منظور رو نفهمیده ...
    -غزاله جان تو خیابون لازم نیست دست منو بگیری من بغلت راه میرم اتفاقی نمیفته . دکترت هم گفته باید یه
    ذره تمرین کنی .
    -خوب اگه یکی بیاد دستم رو بگیره ببره چی ؟
    توهماتی بود که آسون از بین نمیرفت .
    -غزاله تو نمیتونی تا آخر بند کسی باشی باید بتونی تنهایی راه بری هیچ اتفاقی نمیفته باشه ؟
    غزاله دستاش رو در هم قفل کرد ، این یعنی داره مبارزه میکنه و خوب بود ...
    نگران بودم ، نگران عکس العمل غزاله ، نگران حالش ...
    " نکنه بترسه حالش بد شه ؟".
    چاره ای نبود باید با هم حرف میزدن .
    روی نیمکتی که قرار بود نشستیم ، نمیدونستم چه جوری غزاله رو تنها بذارم تا بهرام بیاد .
    -عاطی چته ؟
    -هیچی تشنمه بشین من برم یه آب معدنی بگیرم بیام .
    قبل از این که بلند شم دستم کشیده شد .
    -خوب با هم میریم.
    اوووووووووف.
    دستای غزاله رو گرفتم .
    -غزاله جان قرار شد تمرین کنی ببین دکه همین رو به رو تو میتونی منو ببینی هیچ اتفاقی نمیفته .
    -عاطفه زود بیا من سکته میکنم .
    -نه سکته نمیکنی . انقدر ضعیف نباش .
    اخم های غزاله تو هم رفت . شاید ناراحت شده بود ولی الان مهم نبود .
    قبل از این که مخالفت کنه کیفم رو برداشتم و به سمت دکه رفتم .
    بهرام رو دیدم که با فاصله ی حداکثر کنار غزاله غزاله نشست .نباید نگاهشون میکردم وگرنه میمردم تا تموم شه ...
    به سمت پشت دکه رفتم و نشستم ، فقط دعا کردم که به خیر شه ...
    ********************
    غزاله :
    عاطفه گفته بود ضعیفم ... ضعیف نبودم ... دلخور بودم از عاطفه .
    حس کردم یکی روی نیمکت نشسته یعنی عاطفه به این زودی اومده بود ؟
    سرم رو به سمت فرد کج کردم ...
    از چیزی که میدیدم نفسم رفت . بی حسی اعضای بدنم رو فهمیدم . فقط چشمام میدید .
    گلوم خشک شده بود و قدرت حرف زدن نداشتم . شلوار جین مشکی پوشیده بود با بافت ساده ی مشکی رنگ .
    موهاش پریشون بود و ته ریشش فوق العاده بهش میومد . دلم لرزید از دیدن سیاه چاله ها ...
    اون اینجا چه کار میکرد ؟؟؟؟؟
    -هیچی نگو ، فقط گوش کن ... من اذیتت نمیکنم ، نه میخوام داد بزنم ، نه آزارت بدم .
    چرا صداش یه جوری بود ؟ چرا مثل همیشه سنگ نبود ؟؟؟
    خداروشکر میکردم چون صداش مهربون نبود .از صداهای مهربون میترسیدم .
    صداش غم داشت ...
    -نترس ، به خدا ترس ندارم .
    بغض کردم از عجزی که توی صدای بهرامم بود ...
    -میدونی از کی میخوامت ؟؟ فکر کنم از 10 سالگیم ... از وقتی از روی تاب پرت شدی و دستت شکست .
    همیشه مهم بودی ، همیشه حواسم بهت بوده . نگاه به بی محلیم نکن فکر میکردم دوستم نداری...
    از چی حرف میزد ؟؟؟ دوست داشتن ؟؟؟ این مرد سنگی چرا بغض کرده ؟
    بهرام سرش رو عقب برد .
    -غزاله خسته شدم ... بس نیست هرچی ازت دور بودم ؟؟ از بس فکر کردم مغزم داغ کرده .
    به چشماش نگاه کردم و لرزید دل بی قرارم ...
    -چرت گفتم که ازت متنفرم ... دوریت سخته غزاله .
    صاف نشست و شد همون بهرام محکم همونی که ازش میترسیدم ...
    خودم رو جمع کردم .
    صدای محکم و سخت بهرام باعث شد منم صاف بشینم ...
    -میخواستم اول به مامان بگم با عمه حرف بزنه ولی بعدا گفتم اول با خودت حرف بزنم بهتره ...
    اجازه دارم ؟؟؟
    اجازه میخواست ؟؟؟ برای خواستگاری ؟؟؟ بهرام ؟؟؟ تو شک حرفاش بودم و زبونم سنگین شده بود .
    بغضی که تو گلوم بود شکست .اشک هام ریخت روی گونم .همیشه آرزوی شنیدن این حرفا رو داشتم
    ولی حالا ...
    الان که حتی تو این فاصله نمیتونستم ترس دلم رو نادیده بگیرم ...
    زبونم رو روی لب های خشک شدم کشیدم . میدونستم صدام لرز داره مهم نبود ...
    پاک کردن اشکام فاییده نداشت چون دوباره صورتم خیس میشد.
    تو سیاه چاله ها نگاه کردم ...
    -بهرام ...
    تنها چیزی که تونستم بگم ... جانم آروم بهرام دلم رو برد . اشکام تند تر ریخت نفسم کم شد ...
    -غزاله ... غزاله چته ؟ حالت بده ؟ نترس نترس به خدا کاریت ندارم آروم باش ...
    مرد سنگی ترسیده بود ... اشکام بیشتر ریخت برای نگرانی عزیزم ...
    -بهرام ... تو ... نمیتونی ...
    نمیتونستم درست حرف بزنم . ل*ب*هام میلرزید . میفهمیدم فشارم افتاده ...
    اگر بهرام میگفت بمیر میمردم ولی نمیخواستم اذیت شه ... زندگی با من فقط سختی بود .
    بهرام نزدیک تر شد و نا خوداگاه عقب تر رفتم ...
    بهرام دستاش رو به حالت تسلیم بالا آورد ...
    -باشه باشه نترس به خدا کاریت ندارم ... غزاله من میدونم تو چی میگی ولی به خدا من فکر همه جاشو کردم .
    من ... من نمیتونم بدون تو ...
    نذاشتم حرفش تموم شه ...
    ناخن هامو تو کف دستم فشار دادم .اشک چشمام بند نمیومد .
    -تو نمیتونی ... سخته بهرام ...نمیتونی با من کنار بیای .ببین تو به من نزدیک میشی من میترسم . دست خودم نیست.
    بعده ها انقدر دختر دور و ورت میبینی که پشیمون میشی.برو دنبال یکی دیگه .
    -نه غزاله این طور نیست من ...
    -نه نداره بهرام ... الان اینجوری میگی الان جو گیر شدی بعدا خسته میشی .
    با پشت دستم اشکام رو پاک کردم تو یه لحظه بلند شدم و دوییدم .نمیدونستم کجا فقط دوییدم .
    نفسم که تنگ شد ایستادم و به پشت سرم نگاه کردم . کسی نبود .
    بین درخت ها نشستم .از این تنهایی دلم ریخت... خودم رو عقب کشیدم و به تنه ی درخت تکیه دادم .
    پاهام رو تو شکمم جمع کردم . از ترس دست هام میلرزید . سرم رو روی زانوم گذاشتم و بغضم رو خوردم .
    فکرم رفت سمت حرف های بهرام ... هنوز باورم نمیشد چی شنیدم .
    همیشه آرزوی شنیدن این حرف ها رو داشتم . همیشه توهمم این روز بود ولی ...
    جانم بود گره ی ابروهای مرد ...
    میدونستم اذیت میشه میدونستم یه روز خسته میشه ... اصلا بهرام از کجا پیداش شد .
    با حس فرو رفتن تو آغـ*ـوش کسی چشمام رو باز کردم . از این آغـ*ـوش نمیترسیدم ...
    خودم رو بیشتر تو آغـ*ـوش عاطفه فشردم و هق زدم . بغضم رو شکستم .
    دست های عاطفه کمرم رو نوازش میکرد ...
    -آروم باش عزیزم. تموم شد ... غلط کردم تنهات گذاشتم آروم باش حالت بد میشه .
    -چرا رفتی ؟ چرا بهرام اومد ؟ چرا الان باید حرف بزنه ؟
    عاطفه کمکم کرد تا بلند شم ...
    -پاشو غزاله جان پاشو بریم .
    تا خونه حرفی نزدیم .مثل عروسکی بودم که هر طرف کشیده میشه ...
    روی تخت دراز کشیدم ، عاطفه کنارم روی تخت نشست :
    -نمیخوای حرف بزنی ؟
    دست عاطفه رو گرفتم ...
    -دوسش دارم .
    -میدونم .
    -نمیخوام اذیت شه ... نمیخوام خسته شه .
    -میدونم .
    -نمیتونم اعتماد کنم . اگه ولم کنه بره چی ؟
    عاطفه موهام رو از صورتم کنار زد و پتو رو روم کشید :
    -الان فقط بخواب بعدا دربارش فکر کن .
    قبل از این که بره دستش رو گرفتم .
    -چی کار کنم ؟
    -به نظر پسر خوبی بود . گاهی وقتا باید ریسک کرد .
    به رفتن عاطفه نگاه کردم . کلافه بودم ...آخه چرا یه دفعه ؟؟؟؟
    ************************
    عاطفه :
    دستم رو روی قلبم گذاشتم ... درد میکرد .نفس عمیقی کشیدم و بیرون رفتم .
    متوجه ماشین بهرام سر کوچه شدم . باید باهاش حرف میزدم و خسته بودم از هرچی حرفه ...
    نشستم تو ماشین و در رو بستم . بهرام سرش رو رو فرمون گذاشته بود . درکش میکردم ولی صبر میخواست ...
    -من که بهت گفته بودم شاید مخالفت کنه ... همین بود صبرو تحملت ؟؟؟
    سرش رو بلند نکرد ولی صداش رو شنیدم :
    -صبرم تموم نشده ، تا آخرش هستم فقط ...
    -فقط چی ؟
    سرش رو از روی فرمون بلند کرد .صورتش قرمز شده بود .
    -اشکاش دیوونم میکنه ، ترسید نه ؟ چیکار کنم ؟
    این محبت واقعی بود نبود ؟! غزاله نترسیده بود ....
    -ازت نمیترسه ، دوستت داره ولی خوب نگرانه باید بهش ثابت کنی . این دیگه کار خودته .
    -برام دعا کن ، من کم نمیارم ...
    -میدونم ،درست میشه . الان فقط تو شکه درکش کن .
    دلم خون بود .از تنهایی خواهرم و بلا تکلیفیش ، از دل بهرام و ....
    غزاله رو میفهمیدم سخت بود ... خیلی سخت ...
    دم خونه به آسمون نگاه کردم ... بغضم رو خوردم :
    " هر چی خیره همون بشه ، فقط صبرشم بده ... ".
    ** دل نبند که تهش تلخیه ..**
    ***********************
    غزاله :
    توی تراس خونه ایستاده بودم ، موهام رو باز گذاشته بودم حتی حوصله ی بستنشون رو هم نداشتم .
    بغض گلوم داشت خفم میکرد . به دردی که زیر شکمم بود هیچ وقت عادت نمیکردم ... با هر درد حماقتم
    رو یاد میاوردم ...
    قطره های اشک صورتم رو خیس کرد ... دستام رو لبه ی تراس گذاشتم و زار زدم برای دلم ...
    سرم رو بالا گرفتم ، آسمان سیاه بود مثل دلم ...
    " خدایا کجایی ؟ کجایی که ببینی منو . میدونی چقدر سخته ؟ درک میکنی منو ؟ ...
    حاضرم همه ی عمرم رو بدم بهش ، حاضرم هرچی بدبختیه سر من بیاد ... دوسش دارم میفهمی ؟؟؟؟ "
    فریادهام رو بدون ترس به آسمان پرتاب میکردم ...
    " میفهمی بخوای و نباید بخوای یعنی چی ؟؟؟ منم دوسش دارم . خسته میشه ... تا کی تحمل کنه ؟؟؟
    چی کار کنم ؟؟؟ بهم بگو چی کار کنم ...".
    زانوهام جون نداشت روی زمین نشستم . قلبم تیکه تیکه بود ...
    " قلب شکستم رو چطور میخوای بند بزنی وقتی تکه هاش تو قلب کس دیگه ای نشسته ؟؟؟ "
    با زحمت از جا بلند شدم . درد دلم شروع شده بود و میدونستم اگه کاری نمیکرد به خون ریزی میفته .
    قرص هام رو خوردم و دور شکمم رو بستم تا گرم بمونه ، روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم ...
    لب زدم :
    دلتنگم ... دل نکن ...
    غمگینم ... دل نشکن ...
    *****************************
    بهرام :
    با سرعت تو خیابون ها رانندگی میکردم ، تمام حسم رو روی گاز پیاده میکردم ...
    اتوبان بود و تا میتونستم گاز میدادم . دستام رو تو موهای پرپشتم فرو بردم و کشیدم . شیشه ی پنجره رو پایین دادم
    و دستم رو از پنجره بیرون بردم ... آروم نمیشدم ...
    مشتم رو روی فرمون زدم .... یکی دیگه ....
    مشت هام رو روی فرمون میزدم و فریاد :
    " فکر نکن کم میارم ، تا آخرش واستادم . من پا پس نمیکشم میفهمی ؟؟؟؟ نفسمه لعنتی نفس کم آوردم ".
    به سینم چنگ زدم ، احساس خفگی میکردم ... گوشه ی اتوبان ترمز کردم و پیاده شدم.
    نفس هام عمیق بود ولی فاییده نداشت .
    " نمیدونه نبودش عذابه نه بودنش ... چی شد که قلبم تند زد ؟ ".
    دوست داشتنم از کودکی بود ولی نفهمیدم چجوری تو چند ماه محبت و عشقش انقدر زیاد شد که نفسم رو بگیره ...
    فقط میدونستم نمیتونم دست بکشم از چشمای جنگلی ...
    لب زدم :
    دلتنگم ... دل نکن ...
    غمگینم ... دل نشکن ...
    دلدارت ... دلگیره ...
    نباشی ... میمیره ...
    دلگیرم ... یادم باش ...
    نزدیکم باشی کاش ...
    غمگینم ... میدونم ...
    از قلبت بیرونم ...

    ************************
    طناز :
    سام امروز به نظر سرحال نمیومد ، مهم نبود ... ولی حوصلم سر رفته بود قرار سوم بود و تو یکی از بهترین
    سفره خونه های تهران نشسته بودیم.
    سام از وقتی دنبالم اومده بود اصلا حرفی نمیزد و سرش پایین بود ، دلم میخواست تک تک تار موهای سام رو
    یکی یکی بکنم ... اهل آروم نشستن یه جا نبودم و در عذاب بودم ...
    سعی میکردم حرصم روی صدام تاثیر نذاره :
    -چیزی شده عزیزم ؟؟
    سام سرش رو بالا گرفت چشماش اصلا غمگین نبود ولی ظاهرش کلافه بود ...
    -نه فقط ...
    صدای زنگ موبایل سام حرف رو قطع کرد .
    -ببخشید عزیزم الان میام .
    کمی از تخت دورتر رفت . کنجکاوی چیز خوبی بود یا نه مهم نبود ...
    خودم رو به سمتی که سام حرف میزد کشیدم ، تمام تنم گوش شد تا بفهمم چی میگه ...
    -از اول راه حرفی نزده ولی بالاخره پرسید .
    -..............
    -آره بابا میگم بهش .
    -..............
    -پولو میگیرم ازش نگران نباش . میدونی که خوب بلدم خرش کنم .
    -..............
    -باشه من فعلا برم بای .
    مکالمه رو شنیدم ... پس میخواست پول بگیره . سریع خودم رو جای اول کشیدم و موبایل رو از کیفم بیرون
    آوردم ... باید از این به بعد حرف هامون رو ضبط میکردم ...
    با نزدیک شدن سام دکمه ی شروع ضبط رو زدم و کنار پام گذاشتم ...
    -ببخشید خانومی .
    -خواهش میکنم نگفتی ؟ چیزی شده ؟
    -نه عزیزم ذهنت رو درگیر نکن .
    "کی حالا ذهنش رو برای تو درگیر کرد ؟ ".
    -آخه سرحال نیستی ... البته خوب اگه به من ربطی نداره ... ببخشید که پرسیدم .
    اینا دیگه سیاست زنانه بود ...
    -نه بابا این حرفا چیه ... برای کسی چک کشیدم ، پول تو حسابم نیست حواسم نبوده نمیدونم چی کار کنم ...
    " بهونه هاش تو حلقم ... " .
    خودم رو نگران نشون دادم :
    -خوب حالا میخوای چیکار کنی ؟
    -نمیدونم...
    حرفی نزدم اون پول میخواد پس خودش قطعا میگفت .
    داشتیم به خونه برمیگشتیم ولی هنوز حرفی نزده بود . ضبط صدا رو قطع کرده بودم ولی آماده بودم تا اگه حرفی زد
    ضبط کنم .
    ماشین رو جلوی خونه نگه داشت :
    -طناز ...
    چه عجب نطق کردن ... ضبط صدا رو زدم و گوشی رو کنار پام گذاشتم .
    -جانم ؟
    -میدونم حرفی که میخوام بزنم پروییه ولی چاره ای ندارم ...
    -بگو راحت باش .
    -اگه تا پس فردا پولو نریزم زندان رفتم قطعیه ...
    -خوب میخوای چیکار کنی ؟
    -میشه ... میشه 5 تومن بهم قرض بدی بعد بهت بدم ؟؟؟
    سرش رو انداخت پایین ... " اوهووووع آقا خجالتم بلده ؟؟؟ ".
    قطعا منظورش 5 ملیون بود ... باید یه جوری جورش میکردم ، اگه نمیدادم شوتم میکردن و ...
    -باشه فقط باید از بابا بگیرم دیگه ...
    -ببخشید خیلی گستاخیه ولی به خدا چاره ای ندارم ...
    -میدونم مهم نیست . شماره حساب ؟؟؟
    شماره حسابی که سام گفت رو یادداشت کردم ...
    -من دیگه برم خدافظ .
    -خدافظ عزیزم بازم شرمنده .
    لبخندی زدم و پیاده شدم ...
    ضبط صدا رو قطع کردم و اونو به سرعت تو فلش مدارک ریختم ...
    باید به عاطفه و امیرعلی خبر میدادم ...
    *************************
    عاطفه :
    تو ستاد با طناز و امیرعلی قرار داشتم ، یه خبرایی شده بود که نمیدونستم چیه ولی حدس میزدم ...
    غزاله ساکت بود و تو فکر ... مزاحمش نمیشدم و آرومش هم نمیکردم باید با خودش کنار میومد ...
    غزاله رو از سر خیابونشون تنها به خونه فرستاده بودم با این که ناراحت میشد ولی مهم نبود باید ترسش رو کنار
    میذاشت .
    شلوار لی با مانتوی کرم رنگ و شال قهوه ای رو پوشیدم ... به ساعت دیواری اتاق نگاه کردم .4:30.
    " خاک تو سرم 5 باید ستاد باشم ."
    کیف و موبایلم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم . نگاهی به خونه کردم مامان و برادرم نبودن .
    -سلام شمس هستم .
    نگهبان : بله بفرمایید .
    تقه ای به در اتاق زدم و در رو باز کردم .
    امیرعلی و طناز صحبت میکردن . سلام بلندی کردم .
    طناز : سلاااااااام خانوم مارپل چه عجب .
    اشارش به سمت ساعت بود . 15 دقیقه تاخیر ...
    امیرعلی : سلام بشین که خبرا برات دارم .
    روی صندلی چرم همیشگی نشستم :
    -خوب چه خبرشده ؟؟؟
    امیرعلی فلش رو به کامپیوتر زد و صدای سام ...
    بدون حرف مکالمه رو گوش میکردم ... همونجور که حدس میزدم بود . "هه چه بهونه ی قشنگی ...".
    مکالمه تموم شده بود ولی حرفی نمیزدم ، ریشه ی شالم رو دور انگشتم میپیچیدم . کلافه بودم ...
    سنگینی نگاهشون رو میفهمیدم ولی حرفی نداشتم بزنم ...
    امیرعلی : شماره حسابی که داده با اونی که دستت بود فرق داره .مثل اینکه برای هر نفر شماره حساب جدا میسازن .
    طناز : پول رو جور کردم یعنی از بابا گرفتم .
    امیرعلی : یه حساب برات باز کردم به اسم خودمه شماره حسابشو بده سام . با هادی هماهنگ کردم حساب کنترل
    میشه . چیزی به کسی نمیگه ولی تو مدرک جمع کردن کمکمون میکنه نگران نباش .
    ولی بودم نگران بودم... خیلی . همه رو درگیر کار کرده بودم و اگه نتیجه نداشت ؟؟؟
    از حرص میخواستم همه چیز رو بشکنم . دستی به صورتم کشیدم :
    -طناز، پول رو براش میریزی و رسیدش رو نگه میداری ، اسکن کن و بریز تو فلش .هر چیزی که بهت داد
    اسکن میکنی و میریزی تو فلش اصلش روهم نگه میداری ،از پولی که ازت میگیره به منم میده . نمیتونم همون
    موقع پول رو بهت بدم باید تو حساب بمونه ولی پولت رو برمیگردونیم . فیلم یادت نره از عکس مهم تره .
    از عصبانیت نمیدونستم چی کار کنم ... به مانتوم چنگ زدم .
    رو به امیرعلی : از دوستت تشکر کن خبری شد بهم بگو ، شک دارم پولی برام بریزه ، نمیدونم اصلا ...
    چشمام رو بستم .باید آروم باشم ... حالا حالاها کار داشتم ...
    -چرا انقدر عصبی شدی ؟؟
    صدای امیرعلی بود . چشمام رو باز کردم و لیوان آب رو از امیرعلی گرفتم و یه نفس خوردم .
    جوابی نداشتم بدم ، چی میگفتم از ترسم ؟
    امیرعلی : عاطفه بازم خداروشکر که سام بهت اعتماد کرده و میتونیم یه کاری بکنیم بقیش درست میشه تو همه
    تلاشت رو میکنی پس ...
    حرفی که رو دلم مونده بود رو زدم :
    -به جایی میرسیم ؟
    -چرا نرسیم ؟؟ عاطفه تو سنی نداری ولی کارت بزرگه . چرا نشه ؟
    با این حرفا آروم نمیشدم نگران بودم ... نگرااان .
    کیفم رو برداشتم و بلند شدم :
    -ممنون بچه ها جبران میکنم براتون خدافظ .
    از ستاد بیرون اومدم . نفس عمیقی کشیدم. آرزوم بود که دست اون سه نفر رو رو کنم ...
    ** دلم کمی مُردن میخواهد ... برای تنوع هم که شده .. **
    *****************************
    طناز :
    -حالش خوب نبود .
    امیرعلی : طبیعیه ، داره یه کاری میکنه که ... خطرش به کنار نگران منو تو هم هست ، میشناسمش سنش زیاد
    نیست ولی موقعیت همه رو درک میکنه .
    -نگران ما چرا ؟
    -خوب نگران تو که بلایی سرت نیاد یا تو درد سر نیفتی . نگران من چون موقعیت شغلیم خاصه .به چیزایی فکر
    میکنه که ...
    -خوب منو تو خودمون خواستیم کمکش کنیم مجبور نشدیم .
    -چیزی از نگرانیش کم نمیکنه .
    -شماره حسابش رو نگرفت .
    -براش اس میکنم .
    -به نظرت سام زود به عاطفه اعتماد نکرده ؟ با یه ایمیل و تلفن ؟
    -اونا اون قدرا که فکر میکنی باهوش نیستن ، شک داشته ولی فعلا که همه چی خوبه فکر جای دیگه رو نمیکنن ،
    کیس خوبی گیرشون اومده . برای عاطفه یا همون سهیل پولی فکر نمیکنم بفرستن .
    -یعنی خنگن انقدر ؟؟؟
    -خنگ نیستن ، کوتاه فکر هستن . به احتمالات توجه ندارن برای همینه که تو اون محل موندن . خیلی هم خوش شانس
    هستن که تا حالا گیر نیفتادن و فقط دو تا شکایت داشتن ، همین اونا اصلا باهوش نیستن .
    -بابا پلیییییییس ... بابا باهووووووووووش .
    -جمع کن خودتو بابا من نمیدونم تو چرا خل و چل دراومدی تو خانوادمون .
    با حرص جعبه دستمال کاغذی رو از روی میز برداشتم و به سمت امیرعلی پرت کردم .
    -من خل و چلم ؟ من نبودم که تو کف بودی ... بی عرضه .
    چشمای امیرعلی درشت شد :
    -من بی عرضم ؟؟ به جرم بی احترامی به سروان میندازمت زندانا .
    با لبخند شیطانی ناخن بلندم رو به سمت صورت امیرعلی بردم .
    امیرعلی : باشه بابا چرا قاطی میکنی ؟ مرگ امیرعلی چنگ ننداز .
    -بگو غلط کردم .
    -الهی هر ده تا ناخنات از بیخ بشکنه من دلم خنک شه .
    -ای زبونتو مار بزنه ، الهی ستاره هات روز به روز بی فروغ تر شه ...
    عادتمون بود ، با این که امیرعلی از من بزرگ تر بود ولی همیشه تو سر و کله ی هم میزدیم ...
    **********************
    غزاله :
    حوله رو تنم کردم و از حمام بیرون رفتم . جلوی میز آرایش نشستم و به خودم نگاه کردم ...
    " فکر و خیالت ولم نمیکنه نامرد ... " .
    کلاه حوله رو از سرم کنار زدم .موهام تا کمرم میرسید . سرم رو روی میز گذاشتم، حس هیچ کاری نداشتم .
    عجیب بود که عاطفه هیچی نمیگفت ، هیچ تلاشی برای بهتر شدن حالم نمیکرد ...
    صدای زنگ موبایل رو شنیدم ولی حس حرف زدن نداشتم ... سعی کردم بی تفاوت باشم ولی از زنگش خسته
    شدم . " اَه چرا قطع نمیکنه ؟؟؟ " .
    روی تخت دراز کشیدم و بدون نگاه کردن به صفحه دکمه اتصال رو زدن ، بیحوصله :
    -بله ؟
    -سلام بی معرفت .
    با شنیدن صداش ناخوداگاه رو تخت نشستم و دستم رو روی قلبم گذاشتم .
    نمیتونست حرفی بزنه ...
    -جواب نمیدی غزاله ؟
    قلبم لرزید از صدای پر غمش ...
    -باشه جواب نده ، میدونی چند شبه خواب ندارم ؟ اگه فکر کردی با یه نه گفتن میرم و رهات میکنم سخت در اشتباهی
    میدونی چیه ؟ هیچ وقت فکر نمیکردم به این حال بیفتم ، حتی وقتی .... نمیدونم چی شد ، یهو انقدر به چشم
    اومدی که ...
    صدای نفس عمیقش رو شنیدم ، میخواست بشنوم ، فقط بشنوم...
    -وقتی داشتی بهم میگفتی چی شده انگار یه دنیا محبتت تو یه ثانیه همه ی قلبمو گرفت ولی ... اون جمله رو نمیدونم
    چرا و چطور گفتم ... من ... نمیخوای حرف بزنی ؟
    -خسته میشی بهرام ، خسته میشی ...
    گوشی رو رو زمین پرت کردم. خسته میشد ... میدونستم .
    به تشک تخت مشت زدم : " خسته میشه ، خسته میشه ، مگه چقدر میتونه صبرکنه ؟ من همش درد دارم ، حالم
    خوب نیست ، خسته میشه ..." .
    صدای باز شدن در اومد و باز هم از جا پریدم . با دیدن عاطفه آروم گرفتم و دوباره روی تخت نشستم .
    -چی شده غزاله ؟ ترسیدی ؟ رنگت چرا باز پریده ؟
    اشک هام ریخت ، آره ترسیده بودم ... از تنهایی ...
    خودم رو تو بغـ*ـل عاطفه انداختم . بی صدا فقط اشک ...
    دست های عاطفه دورم حلقه شد :
    -چی شده خواهری ؟ چی شده که بغض کردی ؟ خوب من مردم از نگرانی چته ؟
    -زنگ زد ، میگه شبا نمیخوابه ، میگه یهو دیوونه شده ، میگه دوستم داره ...
    به چشمای مشکی عاطفه نگاه کردم :
    -خسته میشه مگه نه ؟ میره با یکی دیگه میدونم .زندگی کردن با من سخته ...
    از لرزش تنم نمیتونستم حرف بزنم ...
    عاطفه سریع پتوی روی تخت رو دورش پیچید و در گوشش گفت :
    -فقط خوب فکر کن ، پسر بدی نیست .
    به عاطفه که به سمت کمد لباسام میرفت نگاه کردم. " پسر بدی نیست " . این جمله خیلی معنی داشت ولی از ترسم
    کم نمیکرد .
    -پاشو غزاله ، به فکر خودت که نیستی ببین دوباره لرز کردی پاشو لباساتو بپوش .
    سردم بود ، اگه از زیر پتو بیرون میومد یخ میزدم . لرز داشتم و نمیتونستم حرف بزنم.
    با کمک عاطفه لباس هام رو پوشیدم و روی صندلی میزآرایش نشستم . عاطفه موهام رو سشوار کشید ...
    چیزی که تو دلم بود رو گفتم :
    -خیلی مامان خوبی میشی میدونستی ؟
    - چون موهات رو خشک میکنم ؟
    بی توجهی مادرم آزارم میداد ...
    -آخرین باری که مامان موهامو سشوار کرد فک کنم 10 سالگیم بود .
    -منم همین طور .
    دلم میخواست عاطفه رو مامان صدا بزنم ...
    زیر دلم تیر کشید ، از درد خم شدم .
    -چی شد ؟ درد داری ؟
    فقط تونستم سرم رو تکون بدم .
    با کمک عاطفه روی تخت خوابیدم . قرص هام رو خوردم . حس نداشتم . فهمیدم پتو روم کشیده میشه .
    عاطفه گونم رو بوسید :
    -بخواب وزغ جونم .
    لبخندی زدم به این وزغ گفتنش ...
    *****************************
    بهرام :
    لبخند زدم و چشمام رو بستم . ترسش رو میفهمیدم ، درک میکردم آهوی چشم جنگلی رو ...
    همین که واکنش نشون داد و حرف زد خوب بود . شماره ی عاطفه رو گرفتم .
    -الو.
    -سلام عاطفه بهرامم .
    صدای آرومش رو شنیدم :
    -بله دیگه میشناسم لازم نیست هر دفعه تکرار کنی .
    -باشه حالا چرا آروم حرف میزنی ؟
    -چون در خانه ی یارم و یار خوابیده .
    لبخند زدم به این حرف زدن ...
    -حالش چطوره ؟ من چند دقیقه پیش بهش زنگ زدم .
    -بله فهمیدم ، حالش به هم ریختست .
    دلم ریخت .
    -یعنی چی به هم ریختست ؟ چش شده ؟ میخوای بیام ببریمش دکتر ؟
    صدای خنده ی عاطفه رو اعصابم راه میرفت .
    -خنده داره ؟ میگم چش شده ؟
    -اَااااااااااه تمومش کن ، مثلا نخبه ی این کشوری .چیزیش نیست طبیعیه به مخش فشار اومده دیگه .
    -الان چطوره ؟
    -داروهاشو دادم خوابیده خوبه ، داری خوب پیش میری ادامه بده .
    -چطور ؟
    -تاثیرش رو داره .
    -امیدوار باشم ؟
    -آره بابا تیزهوش ...
    صدای عاطفه یهو جدی شد :
    -منم امیدوارم از اعتمادی که بهت کردم سواستفاده نشه .به دست آوردن دل غزاله با خودته . دخالتی نمیکنم تو جوابش
    ولی وای به حالت اگه بخوای اذیتش کنی . مطمئن باش زندت نمیذارم .
    صدای بوق ممتدی که میومد یعنی قطع کرده .
    جمله ی آخرش رو با چنان حرصی گفت که واقعا حس کردم الان خفم میکنه ...
    " پس خودشم به من شک داره ... البته هر دوشون حق دارن ... " .
    سرم رو بالا گرفتم . " میدونی که کلک تو کارم نیست ، خودت عاشقم کردی خودتم پشتم باش ... ".

    ***************************
    عاطفه :
    با این که حس بدی نسبت به بهرام نداشتم ولی اعتماد کردن برام راحت نبود .
    نگاهی به غزاله که خوابیده بود انداختم ، درکش میکردم ولی خودش باید فکر میکرد ...
    دو ساعت دیگه باید میموندم تا مریم برسه . آهی کشیدم حتی نمیتونست تو خونه تنها بمونه این وزق کوچک ...
    کامپیوتر غزاله رو روشن کردم باید ایمیل رو چک میکردم .
    " سهیل چرا گوشیت رو جواب نمیدی ؟ " .
    " شماره حساب چی شد ؟ " .
    "تونستم از دختره پول بگیرم برام ریخته کجایی ؟ ".
    واااااااااااااااااااای . دودستی تو سرم زدم اونقدر درگیر بقیه ی چیزا شده بودم که گوشی یادم رفته بود ...
    نمیخواستم غزاله بیدار شه گوشیم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم . سریع شماره ی امیرعلی رو گرفتم .
    -بله ؟
    -شماره حسابو بگو که گند زدم .
    -چی کار کردی ؟
    -گوشی رو یادم رفته بود زنگ زده جواب ندادم ایمیلشم جواب ندادم شماره رو بگو .
    شماره حساب رو یادداشت کردم و گوشی رو قطع کردم بعدا میتونستم براش توضیح بدم.
    آروم در اتاق رو باز کردم و پشت سیستم نشستم . ایمیل زدم :
    " شرمنده داداش گوشیم داغون شده جواب ندادم . دختره چقدر پول ریخته برات ؟ "
    شماره حساب رو هم ایمیل زدم .
    دو دقیقه بعد جواب اومد :
    " بابا زور زدیم یارو دو تومن برام ریخته دیگه این باید تقسیم شه پولتو میریزم ."
    کثافت ... 2 تومن ؟؟؟
    "باشه . گوشیم فعلا به فناست کار داشتی ایمیل بزن . "
    "باشه ولی زودتر گوشی بگیر ... "
    سیستم رو خاموش کردم . آشغال ...
    از اتاق بیرون اومدم به طناز زنگ زدم.
    -به به عاطی جون چطوری ؟
    -سلام طناز تو برای سام پول ریختی ؟
    -آره دیگه .
    -چقدر ؟
    -همون 5 تومن چیزی شده ؟
    -کثافت میگه 2 تومن براش ریختی میخواد به من پول نده .
    -چه بی مخه .
    -رسید گرفتی ؟
    -آره هم رسید گرفتم هم از عابربانکی که داشتم پول رو میریختم فیلم گرفتم . اسکن و اینام گرفتم همش رو ریختم
    تو فلش . خوبه ؟
    -آره دست درد نکنه .
    -خواهش .کاری بود بگو .
    -فدات بای .
    -بای .
    روی مبل نشستم و دستم رو تو موهام برد . گوشی زنگ خورد . امیرعلی بود .
    -بله ؟
    -چی شد ؟ یهو قاط میزنیا .
    -ببخشید اوضاع خراب بود جوابشو نداده بودم پیچوندمش .
    -آهان خوب چی شد ؟
    -هیچی میگه 2 تومن گرفته که پول نده . حالا نمیدونم چقدر میریزه به حساب .
    -حساب رو چک کردیم ازش کپی گرفتم که 5 تومن ریخته شده خیالت راحت .
    -ممنون .
    -خواهش برو بخواب انگار خسته ای .
    هه ....
    -باشه خدافظ .
    خسته ی خواب نبودم ... خسته ی آرامش بودم . مغزم درد میکرد از فکر ...
    روی مبل دراز کشیدم و چشمام رو بستم . چی کار میکردم ؟؟ حتی نمیدونستم باید به چی فکرکنم ...
    کاش یکی بود که باهاش حرف بزنم ...
    در اتاق غزاله رو آروم باز کردم و وارد شدم .
    به غزاله ی غرق خواب نگاه کردم ، آروم کنارش دراز کشیدم من هم میتونستم بخوابم ...
    با حس خارش شدید و قلقلک تو گوشم چشمم رو باز کردم ..
    -پاشو دیگه عاطی چقدر میخوابی ؟
    گوشم رو خاروندم :
    -مرض داری ؟ مثل آدم نمیتونی بیدار کنی نه ؟
    -صدبار صدات کردم پا نمیشی پاشو مریم اومده .
    خیلی کم پیش میومد که مریم خانومو مامان صدا کنه ...
    -خیله خوب پا شدم دیگه .
    -بلند شو بریم بیرون مریم شیرکاکائو با کیک خریده بخوریم پاشو گشنمه .
    نشستم و موهای پریشونم رو دوباره بستم به ساعت نگاه کردم 6:30 .
    -بابات اومده ؟
    -نه ولی الانا میاد .
    جلوی ایینه رفتم و دستی به صورتم کشیدم .
    -از اینترنتت استفاده کردم .
    -من راضی نیستم حرومت باشه .
    خونسرد به سمت در رفتم :
    -به درک فقط خواستم بدونی .
    هر دو خندیدیم .
    -یعنی عاشق این جواب دادنای یهوویتم .
    از اتاق بیرون رفتیم .
    -سلام عاطفه جان چطوری ؟
    نگاه به مریم خانوم کردم که شیرکاکائو رو تو لیوان ها میریزه :
    -سلام مریم جون ممنون شما چطوری ؟
    -منم خوبم بیاین بخوریم من که گشنمه شماها رو نمیدونم .
    غزاله : ما هم که هیچ وقت سیر نیستیم .
    صدای زنگ در اومد و میدونستم پدر غزاله برای نترسیدن دخترش مدت هاش از کلید استفاده نمیکنه و زنگ میزنه..
    غزاله به سمت در رفت تا باز کنه .
    مریم : ببین تو رو خدا چه واسه بابش میدوئه درو بازکنه .
    تو دلش گفتم : " خوب تو هم یه ذره توجه کنی بهش همین کارا رو برات میکنه اون پدره شمای مادر هم صبح
    میری شب میای انگار نه انگار این بچه تو خونست ... " .
    با صدای حسین آقا از فکر مریم بیرون اومدم .
    -دخترمم که اینجاست خوبی ؟
    -سلام عمو ممنون من که همیشه اینجام هر وقت نبودم شما تعجب کن .
    حسین آقا خنده ای کرد :
    -هستی که خیال منو مادرش راحته . بشین بابا .
    روی مبل نشستم و میدونستم که حسین آقا از این کار کردن مریم خانوم ناراضیه ولی حریفش نمیشه ...
    ساعت 7:30 بود و کم کم باید میرفتم ...
    به اتاق غزاله رفتم و کیف رو برداشتم و بیرون رفتم.
    -با اجازتون من دیگه برم .
    حسین آقا : کجا بودی حالا ؟
    -دستتون درد نکنه دیگه برم درس دارم . غزاله خانوم شما هم افتخار بده لای کتابا رو باز کن .
    مریم خانوم و حسین آقا به حرفم خندیدن .
    از خونه بیرون اومدم . تقریبا هر روز یا دوروز یه بار میومدم و مامان میدونست که باید پیش غزاله باشم .
    *************************
    غزاله :
    ساعت 2 وقت دکتر روان شناس داشتم . دفعه ی قبل که رفته بودم دکتر تاکید کرده بود سری بعد رو با عاطفه
    برم . دکتر خوبی بود ،هدیه مهرادی . که به اصرار خودش هدیه جون صداش میکردم .
    -بریم دیر شد .
    کیف رو برداشتم و با عاطفه از خونه بیرون زدم . قرار بود با آژانس بریم که راحت تر باشیم و زودتر برسیم.
    عاطفه به سمت میز منشی رفت :
    -سلام خانوم خسته نباشی ما نوبت داشتیم برای مشاوره .
    منشی با عشـ*ـوه نگاهی به عاطفه انداخت . " بابا به خدا ما دختریم ... ".
    -خانومه ؟؟؟؟
    -غزاله جاوید .
    -بله بفرمایین .
    به سمت اتاق رفتیم .
    عاطفه : با این حرف زدنش به خودم شک کردم .
    خنده ی آرومی به حرف عاطفه کردم . در زدیم و با بفرمایید وارد شدیم .
    مهرادی ازجاش بلند شد .
    -سلام عزیزم خوبی ؟
    - سلام بله ممنون .
    اشاره ای به عاطفه کردم .
    -ایشون هم عاطفه که میخواستین ببینینش .
    عاطفه سلامی کرد که مهرادی جوابش رو به گرمی داد .
    -خوب عاطفه جان شما میتونی بیرون منتظر بمونی تا صدات کنم ؟
    عاطفه لبخندی زد :
    -بله حتما .
    وبیرون رفت .
    -بشین غزاله جان .
    روی صندلی چرم مشکی رنگ نشستم .
    -خوب چه خبر ؟؟؟
    میخواستم از بهرام بگم ...
    **********************
    عاطفه :
    تقریبا یک ساعتی میشد که منتظر نشسته بودم که غزاله بیرون اومد . از چشماش معلوم بود گریه کرده .
    -عاطی برو مهرادی کارت داره .
    -تو خوبی؟
    -آره .
    - تو کجا میری ؟
    -این جا یه اتاق بچه داره میرم اون جا تا بیای اینجا نمیمونم.
    -میخوای نرم ؟
    -برو بابا انقدرم وضعم خراب نیست .
    -خیله خوب پس اگه چیزی شد به گوشیم زنگ بزن .
    -باشه خیالت راحت .
    نفسی گرفتم و به سمت اتاق دکتر رفتم . در زدم و آروم وارد شدم .
    مهرادی : بیا تو عزیزم بشین .
    روی صندلی چرم نشستم و به این فکر کردم که به راحتی صندلیم تو اتاق کار امیرعلی نیستم ...
    -خانوم مهرادی ...
    -هدیه صدام کن عزیزم .
    -بله . هدیه جان گفته بودین بیام البته برای چی رو نمیدونم .
    هدیه لبخندی زد .
    -آره گفته بودم بیای . باید با هم همکاری داشته باشیم .
    -همکاری؟
    هدیه از پشت میزش بلند شد و روی صندلی مقابلش نشست .
    -تقریبا هر 5 جمله ای که غزاله میگه 3 تا عاطفه توش داره و این یعنی تو بهش خیلی نزدیکی .
    -خوب بله .
    -حتی از مادرش .
    -متاسفانه مادرش توجه کافی رو نداره .
    -میدونم و برای همین گفتم بیای . با مادرش حرف زدی ؟
    -بله. بارها گفتم غزاله از کارتون واجب تره ولی خوب توجهی نمیکنن .
    -توضیح بده چند وقته با غزاله دوستی و چجوری دوست شدین .
    -خوب ما از دوم راهنمایی با هم دوستیم تقریبا 3 سال . تو مدرسه با هم آشنا شدیم و بعد هم همسایه شدیم .
    -ولی خیلی بیشتر از اینا بهش نزدیکی .
    -خوب این به مرور زمان ایجاد شد .
    -از وضعیت غزاله که با خبری اصلا خوب نیست .
    -بله میدونم .
    -تو باید کمکش کنی ، فقط به حرف تو گوش میکنه . شاید باورت نشه ولی ...
    -ولی چی ؟
    -حس مادری رو در تو پیدا کرده .
    چشمام گرد شد . یعنی چی ؟
    -منظورم اینه که اون همایت و پشتوانه ای که مادر برای دختر هست تو برای غزاله ای . غزاله محبت کافی از
    مادرش ندیده و بدتر این که تک فرزند هم هست .
    سرم رو تکون دادم ، چی میگفتم ؟
    -ببرش جاهایی که مرد زیاده باید بتونه حداقل با تو قاطی مردم قدم بزنه . سعی کن چند دقیقه ای تو خونه تنهاش
    بذاری ، باید عادت کنه . بهش مسئولیت بده .
    سرم رو به نشونه ی تفهمیم تکون دادم.
    -ببین عزیزم غزاله خیلی تنهاست و اون اتفاق و درد هایی جسمی که داره باعث شده به یه بچه تبدیل بشه ،
    یه بچه که دوباره باید مسئولیت پذیری و این که به تنهایی از پس کارهاش بربیاد رو یاد بگیره ...و یه موضوع دیگه.
    -چه موضوعی ؟
    -نظرت راجب بهرام چیه ؟
    -به شما حرفی زده ؟
    -آره همه چیز رو توضیح داد نظرت ؟
    -راستش رو بخوای من چند باری باهاش بیرون حرف زدم . پسر بدی به نظر نمیاد یعنی من حس بدی ندارم .
    -به نظرت میتونه برای غزاله خوب باشه ؟
    -به نظرم مهم اینه که هر دوشون برای هم میمیرن و میترسن .
    -درسته ... میشه بهش اعتماد کرد ؟ خبر داره ؟
    -بله میدونه فکراش رو هم کرده که اومده با غزاله حرف بزنه .
    -میتونی یه ذره توضیح بدی دربارش ؟
    -اون نخبه ست ، یعنی خیلی خیلی تیزهوشه .
    -منظورت رو نمیفهمم .
    -25 سالشه ولی پزشک عمومیه .
    -واقعا ؟؟؟؟؟؟؟
    -بله ، مطب هم داره وداره درسش رو هم ادامه میده .
    -جالبه و فوق العاده یعنی همه رو جهشی خونده ؟
    -بیشترش رو بله .
    -خوب ؟
    -محکم و مستقله ،دوسالی هست که دور از خانوادش تهران زندگی میکنه . در نظر اول حتی ترسناک به نظر میاد .
    ولی بر خلاف چیزی که دیده میشه دل نازک و پر محبتی داره ... این از رفتاراش معلومه .
    -میتونی باهاش حرف بزنی بیاد اینجا ؟
    -بله ولی فعلا غزاله رو باید آماده کرد .
    -باهاش حرف زدم ، چیزی که معلومه علاقه ی زیادش به بهرامه . و عجیب تر اینکه تونسته باهاش حرف بزنه و
    این یعنی از اون مثل بقیه مرد ها نمیترسه . آماده میشه و حتی قبول میکنه ولی زمان نیاز داره ...
    -بله متوجهم .
    -شمارم رو بهت میدم هر چی شد به من خبر بده یه وقت هم از منشی بگیر و بهرام رو به اینجا بیار باید باهاش
    حرف زد .
    -بله حتما .
    از اتاق بیرون اومدم . نفس عمیقی گرفتم .و به سمت میز منشی رفتم .
    -ببشخید یه نوبت میخواستم .
    و باز هم عشـ*ـوه خرکی که منشی میومد .
    نوبت رو گرفتم و بیرون اومدم . متوجه در باز یکی از اتاق ها شدم و غزاله که بین عروسک ها نشسته بودم...
    مقابلش نشستم و بـ..وسـ..ـه ای روی گونش زدم .
    -پاشو بریم .
    -چقدر حرف زدی من خسته شدم ، چی میگفت حالا ؟
    -چرت و پرت پاشو بریم .
    غزاله مثل بچه های 5 ساله که خسته میشن غر میزد و من فقط بهش میخندیدم .
    از سر کوچه به سمت خونه خودمون رفتم.
    غزاله : وا عاطی بیا اول بریم خونه ما دیگه .
    -عزیزم کلا 4 تا خونه فاصلست خودت برو دیگه .
    -آ ... آخه تاریکه .
    -هم من تو رو میبینم هم تو منو من اینجا وایمیستم برو .
    غزله با دو به طرف خونشون رفت و تند با کلید در رو باز کرد و وارد شد و در رو بست .
    از ترس خدافظی هم نکرده بود .
    در خونه رو باز کردم و وارد شدم .
    ******
    -خانوم شمس کد صفحه ی 102 رو توضیح بده .
    اصلا حواسم به کلاس نبود ، همین یه مورد رو کم داشتم ...
    نگاهی به کد کردم ، "دستش درد نکنه یه کدی رو هم گفت که فقط مثل خنگا باید نگاش کرد ... ".
    -چی شد خانوم شمس ؟
    -استاد پنج دقیقه وقت میخوام اگه میشه .
    -باشه پنج دقیقه وقت داری .
    باید تمرکز میکردم ، درک کدها برام راحت بود فقط باید دقت میکردم ... فوق العاده عاشق رشتم بودم ومیتونستم
    با کامپیوتر و نرم افزارها ارتباط بر قرار کنم برای همینم درسم خوب بود ...
    دستم رو بالا بردم :
    -من آمادم .
    -خوبه ، توضیح بده .
    خط به خط کدها رو توضیح دادم . امیدوار بودم درست گفته باشم .
    -خیلی خوبه فقط یه اشکال کوچیک داری تو خط سوم وگرنه بقیش درست بود .
    انرژیم دو برابر شد همیشه کار با کامپیوتر یا درک کدهاش حالم رو خوب میکرد ...
    -خوب خسته نباشین برای امروز کافیه .
    غزاله :
    -آخییییییش قربون دهنت صاف شدیم بابا .
    بر عکس من غزاله زیاد حوصله ی این رشته رو زیاد نداشت ...
    -غر نزن پاشو بریم گشنمه .
    دو تا ساندویچ سرد گرفتیم ، نمیفهمیدیم چه جوری میخوریم تمام دقتمون رو روی گاز هایی که به ساندویچ میزدیم بود
    از دانشگاه بیرون اومدیم و روی نیمکت پارک روبه روی دانشگاه نشستیم تا بقیه غذامون رو بخوریم .
    صدای زنگ گوشی رو شنیدم ولی حاضر نبودم یه لحظه هم از ساندویچم جدا شم .
    با دست چپم تو کیفش رو گشتم و گوشی رو درآوردم . امیرعلی بود .
    -الو .
    -الو سلام عاطی خوبی ؟
    با دهن پر سعی کردم جوابش رو بدم .
    -اوهوم .
    -حسابت رو چک کردم خیلی بهت حال داده 500 ریخته برات .
    با دهن پر :
    -دستش درد نکنه .
    -چرا اینجوری حرف میزنی چته ؟
    سعی کردم بگم هیچی ولی خوب کلمات نا مفهموم بود .
    -داری خفه میشی ؟ کجایی ؟ گرفتنت ؟
    خندم گرفته بود نمیدونستم چیکار کنم .
    -نه بابا دارم چیزی میخورم .
    ولی خودمم نفهمیدم چی گفتم . آخه الان وقت زنگ زدن بود ؟
    -فقط یه نشونه بگو الان میام .
    چه کاراگاهیش کرده بود اینم ...
    غزاله که کلافه شده بود گوشی رو از دستم کشید .
    غزاله : ببین هرکی هستی عاطفه داره چیزی میخوره خیلی هم گشنست نمیتونه صبر کنه وقت نداره بعدا بزنگ.
    و گوشی رو قطع کرد .
    -حالا راحت بخور .
    هر دو ساندویچمون رو تموم کرده بودیم و نوشابه هامون رو میخوردیم .
    غزاله : تازه چشام داره میبینه این گشنگی بد چیزیه لا مصب .
    -هاااااااای حال اومدم داشتم میمردم امروز خیلی گشنه بودیم .
    یاد امیرعلی افتادم .باید بهش زنگ میزدم .
    -الو سلام .
    -سلام زنده ای هنوز ؟
    -آره تا چشت دراد .
    -نمیتونی یه دقه نخوری نه ؟
    -به جون تو داشتم تلف میشدم اصلا راه نداشت .
    -خسته نباشی ، میگم یارو 500 ریخته .
    -خیلی زحمت کشیده .
    -احتمالا بهت ایمیل زده سعی کن زودتر جوابش رو بدی .
    -باشه الان میخوام برم خونه .
    -الان سیری دیگه ؟
    -آره تا جون داشتم خوردم جات خالی .
    -نوش جون خدافظ .
    -خدافظ .
    غزاله : کی بود ؟
    -امیرعلی .
    -اِ حالش خوبه ؟
    -از منو تو بهتره .
    -دستش درد نکنه اون سری کامپیوترم داشت میپکید نجاتم داد .
    -پاشو بریم دیره .
    امیرعلی رو از وقتی سیستمم هک شد میشناختم ، برادر یکی از دوستامون بود که دو سال قبل تو یه تصادف
    فوت کرد . بعد از اون چند وقتی برای درست شدن سیستمم و کار با نرم افزار ها ستاد میرفتم .
    الحق که خیلی کمکم میکرد .
    یاد حرف های دکتر افتادم باید به بهرام زنگ میزدم و غزاله ...
    دست غزاله رو گرفتم و سعی کردم از شلوغ ترین جای ممکن ردش کنم .
    غزاله : عاطی اینجا شلوغه خوب از اون طرف بریم .
    -نه بیا .
    نمیتونستم توضیح بدم باید عادت میکرد .
    متوجه میشدم که غزاله هر لحظه بیشتر دستم رو فشار میده ، جلومون یه جمعی از پسرها بودن .
    -بیا از اون ور بریم اینجا پر پسره .
    -چه کاریه داریم میریم دیگه .
    دست غزاله رو محکم تر گرفتم و با قدم های نسبتا تند از بین پسرها رد شدم .
    متوجه لرزش دست غزاله شدم و کندی قدم هاش ، دوست داشتم یه جا بشینه و آرومش کنم ولی تا کی ؟
    -عاطفه چرا اینجوری میکنی تو که میدونی من ...
    -نه نمیدونم یه سال گذشته باید حداقل تمرین کنی وقتی تنها نیستی بتونی مثل بقیه باشی .
    فهمیدم ناراحت شده ولی مهم نبود .
    به خونه ی غزاله رسیده بودیم و حتی یک کلمه هم حرف نزده بودیم .
    -وزغ جون الان از دست من ناراحته ؟
    اخم های غزاله در هم رفت .
    -فکر میکردم تو درکم میکنی ، نیمفهمی سخته ؟ نمیفهمی ؟
    صداش داشت میرفت بالا در خونشون رو باز کردم و دست غزاله رو کشیدم .
    باید تو خونه با هم حرف میزدیم.
    -چرا نمیخوای بفهمی عاطفه ؟
    -تو چرا نمیخوای بفهمی ؟ من نمیگم تنها ، آره تنهایی سخته ولی وقتی با منی باید بتونی بدون ترس راه بری.
    -لعنتی نمیشه ، فکر چی رو بکنم ؟ خسته شدم فکر میکنی خودم راضیم از این وضع ؟
    -ضعیف نباش .
    -میخوام یادم بره ولی نمیشه ، با هر دردی که میکشم هر ضعفی که بدن داره با هر کابوسم یادم میاد ، سخته ...
    غزاله روی مبل نشست ، صورتش رو با دستاش پوشوند . نمیخواست گریه کنه .
    ناخوداگاه بغلش کردم .
    -خواهری میدونم چی میگی میدونم سخته ، فقط یه ذره تلاش . تنهات نمیذارم که اذیت شی وقتی با هم میریم بیرون
    یه ذره تلاش کن من باهاتم ، غزاله ؟
    غزاله خودش رو بیشتر تو بغلم جمع کرد .
    -عاطفه چی کارکنم با دلم ؟
    -دوسش داری .
    -خیلی ولی ...
    -چرا نمیخوای باهاش حرف بزنی ؟
    -چون میدونم حرفایی که الان میزنه از روی احساسشه بعدا خسته میشه .
    -نمیخوای یه فرصت بهش بدی ؟ بذار حرف بزنه .
    -نمیدونم .
    برای امروز کافی بود فشار بیشتر حالش رو خراب میکرد ...
    -مریم جون کی میاد به نظرت ؟
    -خیلی زود بیاد 6 .بیا بریم بخوابیم تا میاد دیگه نمیتونم بشینم .
    -سرت درد میکنه ؟
    -یه ذره ولی میدونم که الان خاموش میشم .
    غزاله خوابیده بود ... البته خواب که نه بی هوش بود ...
    زجری که میکشید رو میفهمیدم ولی چاره ای نبود ...
    کنار غزاله دراز کشیدم . امیدوار بودم همه چی تغیر کنه ...
    با شنیدن صدای ناله نیم خیز شدم. غزاله عرق کرده بود و ناله میکرد . به ساعت نگاه کردم 4:30.
    حتما باز کابوس میدید .
    موهاش رو از صورتش کنار زدم.صورتم رو نزدیک دهن غزاله بردم داشت صدام میزد .
    آروم شونه اش رو تکون دادم .
    -غزاله پاشو . غزاله بسه داری خواب میبینی .
    ترسیدم که تو خواب حالش بد نشه . محکم تر تکونش دادم .
    -غزاللله ، غزاله .
    چشماش رو باز کرد لرزش چونه اش رو فهمیدم .
    -خواب میدیدی عزیزم تموم شد .
    -داشت منو میزد ... آخ .
    دستش رو روی سرش گذاشت . بغض کردم از درد غزاله ...
    -آروم باش تموم شد . تموم ...
    -میتونه تحمل کنه ؟؟ میتونه هر دفعه منو اینجوری ببینه ؟؟ نمیتونه .
    بی حس شدن و شل شدن لحن حرف زدن غزاله یعنی بی هوشی ...
    روی تخت خوابوندمش و پتو رو روش مرتب کردم ...
    از اتاق بیرون رفتم، پنجره رو باز کردم تا هوای خونه عوض شه این همه گرما خوب نبود .
    باید به بهرام خبر میدادم فردا باید میرفت پیش مهرادی .
    -الو سلام .
    -سلام عاطفه خانوم خوبی؟
    -ممنون شما خوبی ؟
    -شکر خدا خبری شده ؟
    -فردا ساعت 4 باید بری یه جایی .
    -کجا ؟
    -پیش دکتر غزاله .
    -چیزی شده ؟ حالش خوب نیست .
    -باید بری پیش روان شناسش میخواد باهات صحبت کنه .
    -باشه آدرسش رو بفرست حتما میرم .
    -باشه الان میفرستم .
    -خودتم میای ؟
    -نمیدونم باید به دکتره زنگ بزنم ببینم چی میگه .
    -اگه قرار شد بیای بگو بیام دنبالت .
    -ببینم چی میشه حالا کاری نداری ؟
    -نه خدافظ .
    -خدافظ .
    دلم چایی میخواست . زیر کتری رو روشن کردم تا آّب جوش بیاد ، چه خوابی کرده بودیم ...
    شماره ی مهرادی رو گرفتم .
    -بله بفرمایین .
    -سلام خانوم مهرادی عاطفه ام شناختین ؟
    -سلام عاطفه جان بله شناختم خوبی ؟
    -ممنون زنگ زدم بگم فردا ساعت 4 نوبت بهرامه میاد اونجا .
    -آهان خوب شد گفتی . حال غزاله چطوره ؟
    -امروز مجبورش کردم از بین پسرها رد شه از دستم ناراحت شد ولی خوب مجبوریم .یه ذره به هم ریخته خوابیده.
    -خوبه اینا طبیعیه . فردا خودتم حتما بیا .
    -چشم فقط شما اول با بهرام صحبت میکنی ؟
    -آره تقریبا یک ساعتی رو .
    -پس من یه ساعت دیر تر میام چون جایی کار دارم .
    -باشه مسئله ای نیست . نگران غزاله هم نباش واکنشش طبیعیه .
    -باشه خیلی ممنون خدافظ .
    آدرس رو برای بهرام بفرستادم ...
    حوصله ی دم کردن چای رو نداشتم یه لیوان آب جوش ریختم و از چای نپتون استفاده کردم .
    یاد سام افتادم. باید سریع ایمیل رو چک میکردم . آروم به اتاق رفتم . کامپیوتر غزاله رو روشن کردم...
    صفحه ایمیل رو باز کردم . ایمیل داشتم:
    " داداش دمت گرم 500 برات ریختم شرمنده یارو بیشتر نداد."
    چه پررررووو .
    نوشتم : " عیبی نداره ایشالا بیشتر میگیری ازش ".
    آنلاین نبود خداروشکر . صفحه رو بستم . اصلا حوصله اش رو نداشتم . کثافت ...
    از اتاق بیرون رفتم . نمیخواستم غزاله رو بیدار کنم خوابیدن براش خوب بود .
    روی مبل نشستم و سرم رو به عقب تیکه دادم . عاقبت کارها چی میشد نمیدونستم و نگران بودم ...
    دلم آرامش میخواست ، حتی برای یک ساعت ... میدونستم دوستی طناز با سام حالاحالاها طول میکشه چون
    طناز باهاش راه اومده و پول داره سعی میکنه بیشتر وابستش کنه ...
    نقشه طولانی بود و فقط دعا میکردم به جایی برسه . باد سردی از پنجره اومد ، اگه به خودم بود اصراری
    برای بستن پنجره نداشتم چون سردم نمیشد ولی خونه ی سرد برای غزاله خوب نبود...
    پنجره رو بستم... بی توجه به اطراف مشغول چای خوردن بودم که غزاله با موهای پریشون و چشمای بسته
    بیرون اومد .
    لبخندی زد به این حالت خواب و بیدارش .
    غزاله خودش رو روی مبل انداخت و سرش رو روی پام گذاشت .
    سر غزاله رو روی پام جابه جا کردم تا راحت باشه ...
    -چرا از اتاق اومدی بیرون ؟
    -صدا اومد ترسیدم .
    موهای پریشون غزاله رومرتب کردم .
    -بخواب من اینجام .
    -عاطفه ...
    -تو بیداری وزغ ؟
    -دیگه خوابم نمیبره .
    -خوب پس پاشو .
    -فردا دختر عموم میاد خونمون .
    -خوب به سلامتی .
    -تو نمیای ؟
    - خوب حالا که تنها نیستی اگه اجازه بدی من یه ذره به کارام برسم .
    -ببخشید .
    -برای چی ؟
    -چون همش باید پیش من باشی مامان که هیچ وقت نیست.
    -میدونی که اگر نخوام کاری رو انجام نمیدم پس حرف الکی نزن .
    -پس فردا زاکری امتحان میگیره ؟
    -آره فک کنم .
    -حوصله درس خوندن ندارم .
    -تنبلی نکن فقط یه فصله .
    -اون با من لجه .
    مثل دختر بچه هایی بود که شکایت معلمشون رو به مادرشون میکنن ...
    -سر به سرش میذاری .
    -خوب درس نمیده فقط داد میزنه .
    -دعا کن خروسک بگیره صداش در نیاد .
    صدای خنده ی غزاله رو شنیدم ...
    -عاطی از بس ظهر خوردم گشنم نیست .
    -امیرعلی فک میکرد منو دارن خفه میکنن .
    غزاله با خنده :
    -تو بقیه رو خفه نکنی کسی تو رو خفه نمیکنه .
    نگاهی به موهای گوریده ی غزاله انداختم .
    -اینا رو چند وقته شونه نکردی ؟
    -صبحا حال ندارم شونه کنم .
    -تنبل پاشو برو شونه بیار با کش ببافم برات از این ببعی بودن در بیای .
    غزاله همون طور که به سمت اتاق میرفت :
    -وزغ که هستم ببعی هم که شدم دستت درد نکنه .
    -بدو حرف نزن بچه .به من چه که چشمات سبزه .
    غزاله پایین مبل پشت بهم نشست . شونه زدن اون موهای گوریده کار سختی بود .
    -آی آی .
    شونه رو از سرش جدا کردم . با چیزی که دیدم قلبم فشرده شد .جای زخم سرش هنوز بود و با برخورد شونه
    دردش گرفته بود .
    -ببخشید حواسم نبود .
    آروم تر شونه زدم موهاش رو . موهای هر دو مشکی و بلند بود .
    محکم بافتم تا به راحتی باز نشه و کش پاپیون شکل رو هم پایین موهاش بستم ...
    -پاشو تموم شد .
    -دستت طلا راحت شدم .چایی گذاشتی ؟
    -نه حوصله نداشتم دم کنم ، چای نپتون تو کشو هست بردار .
    -اسم این که فردا میاد چیه ؟
    -فرناز . یه سال ازمون بزرگ تره .
    -چیزی که بهش نمیگی .
    غزاله از کشو نپتون رو برداشت :
    -نه بابا همینم مونده این بفهمه .
    -میمونه ؟
    -نه فقط فردا از صبح میاد شب میره .
    -خوش بذگره .
    -میذگره ، میذگره .
    -مریم نیست خونه رو نترکونی .
    -اتفاقا میخوام بترکونم بیاد جمع کنه .
    حرص توی صداش رو میفهمیدم .
    -تو فردا خونه ای ؟
    -آره بعد از ظهر یه سر میرم جایی .
    -اوکی .
    تلویزیون رو روشن کردم . داشت تبلیغ چای غزال رو میکرد ...
    -به به نگفته بودی ؟؟
    غزاله با تعجب نگاهم کرد :
    -چیو ؟؟؟
    اشاره به تلویزیون کردم :
    -جدیدا از خودت چایی ول میدی ...
    با این حرفم غزاله از خنده رو زمین نشست :
    -وای خاک تو مخت عاطی با این حرف زدنت .
    خودم هم میخندیدم
    -حالا از من قایم میکنی ؟
    غزاله همونجور که میخندید ...
    -من ... چایی ول نمیدم به خدا .
    دوباره ترکید از خنده ...
    از خنده ی غزاله خندیدم ...
    *************************
     

    neghabdare makhfi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/19
    ارسالی ها
    533
    امتیاز واکنش
    1,059
    امتیاز
    321
    سن
    26
    محل سکونت
    تهران
    *************************
    طناز :
    -واااااااااای الهی سقط شی ، الهی صدات قطع شه ، الهی تلف شی ...
    -ای بابااااا چته عین پیره زنـ*ـا غر میزنی ؟
    -خستم کرده چی کارش کنم ؟
    امیرعلی چاییش رو خورد :
    -میخواستی قبول نکنی .
    مشتی به بازوش زدم :
    -برو بابا بعد عمری یه کار هیجان انگیز گیر آوردم خسته شدم از درس .
    -کلا خسته نباشی طناز .
    -ببین زنگ میزنه نیم ساعت فقط قربون صدقه میره .
    امیرعلی خنده ای کرد :
    -خوب مگه بده ؟
    -قربون صدقه هاش چندشه .
    -یعنی چی ؟
    -جیگرتو خام خام اووووووووق. تازه این خوبشه حالتو به هم میزنه .
    جدی شدن امیرعلی متعجبم کرد .
    -بهش زیاد رو نده قرار نیست سواستفاده کنه .
    -خوب خودش میگه به من چه ؟
    -هرچی .
    " وااااااااااااا چش شد یهو ؟؟؟ " .
    با صدای مامان که صدام میکرد به آشپزخانه رفتم . خانواده عمو شام خونمون دعوت بودن .
    -ماری جون چه کنم ؟
    مامان ملاقه رو آروم به سرم زد :
    -ماری جون و زهرمار سینی شربتو ببر تارف کن .
    اسم مامان ماریا بود و اصلا دوست نداشت ماری صداش بزنن .
    سینی شربت رو به همه تارف کردم و دوباره نشستم پیش امیرعلی ازم بزرگ تر بود ولی از شیطونیمون
    چیزی کم نمیکرد ...
    -اَه طناز تو چقدر کنه ای پاشو برو اونور هی میچسبه به من .
    - تو مشکل داری پاشو برو اَه هم داری برو دسشویی .
    صدای زنگ گوشی بلند شد مثل همیشه سام بود .
    -اصلا سامی جونم زنگ زد ایییییییییش .
    خواستم بلند شم که امیرعلی دستم رو گرفت :
    -حالا ما یه شب اومدیما هی برو تو اتاق با اون حرف بزن .
    -واااااا خوبی ؟ تا همین الان که داشتی کلمو میکندی ؟
    -میدونی که شوخی میکنم خودتو لوس نکن .
    -به هر حال این ولم نمیکنه زود میپیچمش .
    بلندشدم و به اتاق رفتم .
    -بله ؟
    -سلام خوشگلم .
    -سلام تو همین نیم ساعت پیش زنگ زدی .
    -مزاحمم ؟
    " کم نه ... ".
    -نه ولی خوب امشب مهمون داریم من نمیتونم زیاد حرف بزنم .
    -باشه عزیزم ببخشید جیگرم .
    "اووهوووووق " .
    -کاری نداری من برم ؟
    -نه فقط نیم ساعت یه بار اس بده که بفهمم خوبی نگران نشم .
    -باشه خدافظ .
    " ای مرده شور خودتو اون نگرانیتو با هم ببرن ... "
    -چه عجب زود تمومش کردی .
    حالا اخم های این امیرعلی رو کجای دلم بذارم ؟
    -عین آدامس میمونه میمون .
    امیرعلی شیطون نگاهم کرد :
    -معلومه عاشقشیاااااا .
    -آره انقدر عاشقشم که اگه بمیر من قبلش مردم ...
    -خدا نکنه .حالا اگه خواستی بمیری بیا برا من بمیر بالاخره دختر عمو پسر عموییم .
    -من بمیرم ؟ تو بمیری .
    -تو میخوای بمیری نه من .
    -برا تو عمرا تو برای من بمیری ...
    -اصلا من میمیرم .
    با صدای پدر امیرعلی هر دو از جا پریدیم .
    امیرعلی : خدا نکنه بابا برا چی ؟
    -پاشید بیاید شام بخوریم بعد بمیرین برا هم .
    با این حرف هر دو سرمون رو زیر اند اختیم .
    امیرعلی : طناز خاااااک گند زدیم .
    -من یا تو ؟؟؟
    اومدیییییییییییین ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    با صدای داد ماریا هر دو به طرف میز شام دوییدیم ...
    *************************
    بهرام :
    به ساعت نگاه کردم 3:15 . روپوش سفید رو درآوردم . تو آیینه ی قدی اتاق به خودم نگاه کردم .
    پیراهن آبی سفید چهارخونه با شلوار مشکی . خوب بود ... دستی به موهام کشیدم و از اتاق بیرون رفتم .
    -خانوم صالحی من دارم میرم فک نمیکنم برگردم میتونین برین .
    و بی توجه بیرون رفتم .
    وارد ساختمان پزشکان شدم .
    -سلام خانوم من برای ساعت 4 با دکتر قرار داشتم .
    دختر با عشـ*ـوه ی زیاد :
    -آقای ؟؟؟
    -راد هستم .
    -بفرمایین .
    برای دختر یواشکی شکلکی دراوردم و به سمت اتاق دکتر رفتم .
    " دیگه کش دار حرف میزنه ... ".
    وارد اتاق دکتر شدم .
    -سلام آقای راد بفرمایین .
    -سلام خانومه ..... مهرادی ؟؟
    -بله مهرادی هستم بشینین .
    روی صندلی نشستم و منتظر به دکتر نگاه کردم .
    -آقای راد خیلی خوشحال شدم از دیدنتون شما باید پسر دایی غزاله جون باشین .
    -بله درسته عاطفه خانوم گفتن که باید بیام اینجا .
    -بله درسته البته تا یک ساعت دیگه میاد .
    -میاد ؟؟؟
    -بله چطور ؟ مشکلی هست ؟
    -نه آخه گفته بودم اگر میاد برم دنبالش.
    مهرادی ابرویش را بالا داد :
    -شما همیشه انقدر سریع با خانوما راه میشین ؟
    اخم هام رو در هم کردم ...
    -نخیر خانوم محترم عاطفه خانوم جای خواهر منه و خیلی هم کمکم کرده تا با غزاله صحبت کنم ...شما هم همیشه
    انقدر زود درباره ی دیگران قضاوت میکنین ؟
    -من هیچ قضاوتی نکردم فقط سوال پرسیدم .
    لبخند رضایت مندی روی لب های مهرادی بود ولی نمیدونستم از چیه ...
    -چقدر دوسش داری ؟
    -خیلی ...
    صدای زنگ گوشی مهرادی حرفم رو قطع کرد .
    -شرمنده آقای راد چند لحظه .
    -الو
    -.......
    -سلام عزیزم جانم ؟
    -........
    -بله .
    -...........
    -باشه عزیزم خیالت راحت نگران نباش .
    -............
    -میبیمت خدافظ .
    -شرمنده آقای راد ، شما از وضعیت غزاله چقدر میدونین ؟
    دستم رو به صورتم کشیدم . آخر این مکالمه چی میشد ؟
    -عاطفه خانوم برام توضیح دادن درباره ی جسم و روحش .
    - من توضیحات کاملی رو بهتون میدم که بدونین . باید فکراتون رو بکنین بعد تصمیم بگیرین .
    -من به اندازه کافی فکر کردم .
    -وضعیت روحی غزاله بدتر از اون چیزیه که فکرش رو میکنین .
    کلافه دستی به موهام کشیدم .
    -هر چی میخواد باشه .
    ***********************
    عاطفه :
    -الو .
    -سلام هدیه جون عاطفه ام .
    -سلام عزیزم جانم ؟
    -آقا بهرام اومده ؟
    -بله .
    -من براش توضیح دادم ولی اگر میشه وضع غزاله رو بیشتر توضیح بدین تا من میام واقعا غزاله تحمل شکست رو
    نداره میدونین که .
    -باشه عزیزم خیالت راحت نگران نباش .
    -باشه ممنون خدافظ .
    -میبینمت خدافظ .
    از صبح دوبار سام زنگ زده بود تا آمار طناز رو بگیره ... حرف زدن باهاش عصبیم میکرد .
    شماره ی طناز رو گرفتم و رو اسپیکر گذاشتم .
    -سلام گوگولی .
    به سمت کمد رفتم :
    -سلام طناز خوبی ؟
    -فک کنم خوب باشم تو خوبی؟
    -نمیدونم . تو کجایی که این منگل هی سراغتو از من میگیره ؟
    -منگل کیه ؟
    -تو نمیدونی منگل کیه ؟
    -اگه منظورت سامه اون شغاله نه منگل .
    -حالا هر چی .
    -دو شب پیش که امیرعلی اینا خونمون بودن بهش گفتم مهمون دارم نمیتونم حرف بزنم دیشب هم که آقا خودشو
    چس کرده فک کرده چه خبره فقط اس داده زنگ نزده . دیگه چه مرگشه ؟
    مانتو و شلوار مشکی رنگ رو از کمد بیرون کشیدم :
    -دوبار زنگ زده میگه آمار این دختره رو داری یا نه . به قول تو شغاااال با خودش فکر نمیکنه من تهران نیستم
    چه جوری آمار داشته باشم .
    مانتو و شلوارم رو عوض کردم .
    -آهان یه جوری بپیچونش الان بهش زنگ میزنم . تونستی یه سر بیا اینجا فیلمایی که گرفتمو ببین .
    شال مشکی سفیدش رو روی سرم انداختم :
    -باشه وقت کردم میام سعی کن هرجا میکه بری .
    -فکر میکنی تا کی طول بکشه ؟
    خط چشم نازکی کشیدم :
    -چون باهاش راه میای حداقل یه ماه رو طول میکشه اون سعی میکنه خوب بهش وابسته بشی بعد ولت میکنه .
    خسته شدی ؟
    -نه بابا خسته چیه تازه اولشه .
    آرایش ملایمی کرده بودم .
    -پس یه زنگ بزن بهش .
    -باشه کاری باری؟
    -نه قربونت خدافظ .
    تو آیینه به خودم نگاه کردم . خوب بود . کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم .
    -کی برمیگردی ؟
    صدای مامان بود .
    -تا 8 میام کاری داشتی زنگ بزن .
    گفته بودم پیش دکتر غزاله میرم .
    سر کوچه متوجه سام شدم که با یه دختر صحبت میکنه .
    خون سرد از کنارشون رد شدم .
    -به به عاطفه خانوم کجا میرین برسونمتون ؟
    میخواستم تا جون داشتم بزنمش . صدای پاهای سام رو شنیدم که دنبالم میاد .
    -الان حسودیت شده داشتم با اون حرف میزدم ؟
    آدم چقدر میتونه خوش خیال باشه ؟؟؟
    نگاه به ساعتم انداختم به اندازه کافی دیر کرده بودم .
    برگشتم به سمت سام که با چشم های دریده نگاهم میکرد .
    -ببین آقا پسره ، من نمیدونم به چه امیدی افتادی دنبال من . نه خودت نه دوستات هیچ کودوم اندازه همین
    گربه ها که تو خیابونن ارزش ندارین الانم هیچ حوصلتو ندارم عجله هم دارم پس راهتو بکش برو تا کار دستت ندادم.
    صورت سام قرمز شده بود و دستاش مشت بودن . هه حرصش گرفته بود ؟ به درک ...
    خواستم برم که صداش رو شنیدم .
    -معلوم نیست پیش کی میخوای بری که عجله هم داری .
    - میخوام برم کلانتری تشیف میارین ؟؟؟
    درشت شدن چشم های سام برای لحظه ای رو دیدم ، " گرخیده خخخخخ . ".
    بی توجه سمت خیابون رفتم و تاکسی سوار شدم .
    مثل همیشه منشی رو دیدم که با گوشیش سرگرم بود ، یه لحظه تصویر بهرام که باهاش صحبت کرده تو ذهنم اومد.
    " چقدر عشـ*ـوه برای اون اومده خدا میدونه " .
    -سلام شمس هستم .
    دختر سرش رو بالا گرفت . پشت چشمی نازک کرد .
    -چند لحظه منتظر باشین .
    روی صندلی نشستم .
    -خانوم دکتر گفتن یه رب دیگه برین .
    -باشه ممنون .
    گوشی رو روی سایلنت گذاشتم .
    منشی : شما با اون آقاهه این ؟
    آقاهه ؟؟؟؟
    -ببخشید منظورتون کیه ؟
    -همون آقا خوشگله دیگه اسمش چی بود ؟... اها راد .
    منظورش بهرام بود ، پس چشمش روی اون مونده ...
    -فعلا نسبتی ندارم .
    هول شدن منشی رو دیدم . " خاک تو سرت که به خاطر یه پسر اینجوری هول کردی .. ".
    -یعنی ممکنه بعدا نسبتی داشته باشین ؟
    -بله ایشالا حتما .
    اخم های منشی بدجور تو هم رفت . مهم نبود ، بود ؟؟
    ده دقیقه ای میشد که منتظر نشسته بودم .امیدوار بودم صحبتاشون تاثیر مثبت داشته باشه .
    -میتونی بری تو .
    از لحن صحبت منشی اصلا خوشم نیومد .
    در زدم و با بفرماییدی که مهرادی گفت وارد شدم .
    بهرام روی صندلی چرم مشکی نشسته بود و مهرادی پشت میزش .
    -سلام عاطفه جان بیا تو عزیزم .
    -اگه صحبتاتون ادامه داره من میتونم منتظر بمونم .
    -نه عزیزم به موقع اومدی بشین .
    روی صندلی رو به روی بهرام نشستم . کلافه بود و اخماش تو هم ...
    -خوب عاطفه جان من با آقای راد مفصل صحبت کردم هر چی که لازم بود رو گفتم .
    -خوب ؟
    -میگن که خیلی وقته فکراشون رو کردن .
    میخواستم بدونم دقیقا درباره ی چی باهاش حرف زده .
    -ببخشید درباره ی چه مسئله ای توضیح دادین ؟
    -همه چی جسم ، روح و رفتار با اون سه تا .
    به نظر کامل میومد .
    -ببین من به آقای راد توضیح دادم که باید چجوری با غزاله حرف بزنه و چی کار کنه . واکنش های بعد از هر
    صحبتشون رو کامل برای من توضیح بده . غزاله به ایشون علاقه داره ولی میترسه .
    سکوت بهرام طبیعی بود ؟؟
    -بله میدونم میترسه .
    -من میخوام ببینم از چی میترسه ؟ به من نمیگه از چی میترسه . یعنی انگار تکلیفش با خودش مشخص نیست.
    -از خسته شدن آقای راد .
    همین جمله بس بود تا بهرام کلافه ترشه .
    بهرام : آخه از چی خسته شم ؟
    مهرادی : فهمیدم موضوع چیه ... البته حق هم داره .
    بهرام : میشه توضیح بدین من باید از چی خسته شم ؟
    صدای بهرام بالا تر از حد معمول بود و این یعنی تو این یه ساعت چقدر فشار عصبی رو تحمل کرده ...
    -ببین آقا بهرام شرایط غزاله معمولی نیست فک میکنم کاملا برات توضیح داده باشیم غزاله میترسه که به مرور زمان
    خسته شی از این وضعیت .
    -مگه قرار تا آخر عمر خوب نشه ؟
    -نه این که خوب نشه ولی خوب طول میکشه ببین الان تقریبا یه سال میگذره و وضعش اینجوریه .اون میترسه که
    طاقت نیاری و تنهاش بذاری یا ... خوب بری با یکی دیگه . خوب اگه منم جاش بودم ...
    مهرادی : حقیقت همینه . غزاله نمیتونه با این موضوع کنار بیاد .و درد سختی رو داره تحمل میکنه .
    بهرام دیگه کم کم داشت موهاش رو میکند .
    صداش بلند بود :
    -من خسته نمیشم چرا نمیفهمید ؟ چرا نمیفهمه ؟ من تنهاش نمیذارم . چرا میخواین از بحران حالش برام بگین ؟
    چرا میخواین منو منصرف کنین ؟ من فکرامو کردم ، هستم تا خوب شه ...
    -آقای راد صداتونو بیارین پایین .
    صدای مهرادی محکم و جدی بود . بهرام موهاش رو کشید .
    از آب سرد کن یه لیوان آب برداشتم . بالا سر بهرام ایستادم ، سرش پایین بود و دست هاش بین موهاش .
    معلوم بود خیلی به هم ریخته .
    -آقا بهرام .
    سرش رو بالا آورد . سیاه چاله هایی که غزاله رو دیوونه کرده بود قرمز بودن .
    لیوان آب رو به سمتش گرفتم .
    -بیا این لیوان آب رو بخور ، حرص هم نخور ما اومدیم که همین مشکلات رو حل کنیم نیازی نیست داد بزنی .
    لیوان آّب رو گرفت و یه نفس سر کشید .
    بهرام : من ... نباید صدام رو میبردم بالا ولی ... باور کنین از بس همه سعی دارن یه کاری کنن که نشه ...
    فکر کردین برای من راحته که غزاله رو تو این حال ببینم ؟ خواهشا تموم کنین این بحث میتونی ، نمیتونی رو ...
    من یک هفته هر ساعتش رو به همین موضوع فکر کردم و الان میخوام کمکش کنم به حالت اول برگرده ...
    خواهشا به جای آیه ی یأس کمکمون کنین .
    چشماش رو روی هم فشار داد ... لرزش دستش ، دستام رو به لرزش انداخت ... این پسر چه طور انقدر
    نابهنگام عاشق شده بود که ... نمیدونستم چرا ولی نمیتونستم اون رو تو این وضع ببینم...
    -بهرام ...
    فقط نگاهم کرد ، نگاهی که غم داشت ... خیلی ...
    بغض کردم از ،از غم نگاه پسری که تیزهوش بود در هر مسئله ی ریاضی و حالا تو حل مسئله زندگیش مونده بود ...
    مهرادی : پس دیگه حرفی نمیمونه ، آقای راد شما همون جور که گفتم پیش برو باید بتونی ، اگه میخوایش باید بهش
    ثابت کنی .
    نگاهش رو از بهرام گرفت :
    -عاطفه ، حرفای تو تاثیر زیادی روش داره ، سعی کن از ایشون پیشش تعریف کنی و ترقیبش کنی که فکرهای
    مثبت بکنه . سعی کنین با هم هماهنگ باشین مشکلی پیش اومد زنگ بزنین واکنش هاش رو هم به من خبر بدین.
    -شما باهاش حرف نمیزنی ؟
    -چرا یه نوبت برای هفته ی دیگه از منشی بگیر حتما بیارش .
    -باشه ممنون .
    از جا بلند شدم و به بهرام نگاه کردم که انگار تو این عالم نیست .به مهرادی نگاه کردم که اون هم با لبخند به این حال
    بهرام نگاه میکرد ...
    سعی کردم بلند حرف بزنم تا بهرام رو از اون حال خارج کنم .
    -خوب خانوم مهرادی خیلی لطف کردین فعلا خدافظ .
    بهرام سرش رو چرخوند و با دیدنم بلند شد .
    بهرام :
    - ممنون خانوم مهرادی .
    مهرادی :
    -خواهش میکنم وظیفست امیدوارم موفق شین و این حالتون ابدی باشه .
    از ساختمان پزشکان بیرون اومدیم ، سکوت بهرام خوب نبود ...
    به سمت خیابون رفتم .
    -عاطفه ...
    برگشتم :
    -بله ؟
    -کجا داری میری ؟
    -با اجازتون خونه .
    بهرام فقط نگاهم کرد .
    چرا همچینه ؟
    -خدافظ .
    و دوباره به سمت خیابون رفتم .
    -منظورم اینه که بشین میرسونمت .
    دوباره برگشتم .
    -نه ممنون مزا....
    -میرسونمت .
    یه لحظه از گره ی ابرو ها و جدیت سیاه چاله ها ترسیدم .
    " وااااا خود درگیر ..."
    چند دقیقه ای بود که حرکت کرده بودیم ولی ... سکوت ...
    صدای زنگ گوشی سکوت مطلق ماشین رو شکست . غزاله بود ... تا جواب دادم صدای داد غزاله بلند شد.
    -سلااااااااااااااام عاطی کجایی ؟
    پشت چراغ قرمز ایستادیم . متوجه نگاه بهرام روی خودم شدم مطمئن بودم با این داد غزاله فهمیده بود با کی حرف
    میزنم ...
    -سلام عزیزم بیرونم چیزی شده ؟
    -نه بابا گفتم اگه خونه ای بیای اینجا .
    -تنهایی ؟
    -نه مریم اومده با فرنازیم .
    -بیرونم به خدا تو ترافیکم نمیرسم خوش بگذره .
    -باش از طرف من خودت خودتو ببوس بای .
    -باش بای .
    نگاهی به چراغ قرمز انداختم 130 ثانیه مونده بود . لعنتی ...
    برگشتم و نگاه خیره ی بهرام رو دیدم .با صدایی که خیلی آروم بود ... خیلی :
    -تنهاست ؟
    خودم رو جمع تر کردم.
    -نه مریم جون و فرناز پیششن.
    -آهان ...
    صداش لرز داشت ... حالش رو میفهمیدم ... میدونستم که این پسر حداقل چهار ، پنج ماهه که بیتاب شده ولی ...
    تا خونه حرفی نزدیم. ..
    -عاطفه ...
    متوجه اطراف شدم . سر کوچه بودیم ...بغضم رو خوردم :
    -بله ؟
    -من ... من ...
    یاد اولین برخوردمون افتادم ، ناخوداگاه لبخند زدم :
    -لکنت داری ؟
    -چی ؟
    -لکنت داری من من میکنی ؟
    انگار اون هم به یاد آورد ... لبخندش بیجون بود ولی خوب بود ...
    -از دست تو ...
    -چیزی میخواستی بگی ؟
    -من ... نمیتونم زیاد با مادرم حرف بزنم یعنی ... فعلا نمیتونم از کسی کمک بخوام ... کسی نمیتونه برام کاری
    کنه ولی... مطمئن باش من خسته نمیشم عاطفه من ...
    نمیدونم از کی اینجوری شدم ... میدونم که غزاله از من فقط سنگی بودن گفته ... سنگ بودم ولی ... نمیدونم چی شد.
    یهو انگار بهم سیم برق وصل کردن ... میدونم نباید با اون سه تا فعلا کاری داشته باشم .چی کار کنم ؟؟؟
    نفس عمیقی کشیدم ... چی میگفتم به این پسر ؟؟؟ صدام شیطون بود :
    -دیدن یه پزشک 25 ساله تو این حال خنده داره .
    لبخند تلخی زد :
    -آره میدونم ... تو کار زندگی خودم موندم فعلا . ضعیف نیستم اینو میدونم که میتونم .فقط یکم همراهی میخوام .
    و مطمئن باش سنگ هستم و سنگ تر میشم برای گرفتن حال اون سه تا به وقتش ...
    مشت شدن دست هاش رو دیدم .
    خدافظ آرومی گفتم و پیاده شدم. حرفی نداشتم که بزنم .... این پسر راه سختی رو انتخاب کرده بود ....
    ****************************
    غزاله :
    مقنعم رو سر کردم کوله رو برداشتم و با آخرین سرعتی که سراغ داشتم از خونه بیرون رفتم .
    عاطفه رو دیدم که دست به سـ*ـینه ایستاده . " اوه اوه شمر شده ... " .
    -میخوای اصلا نریم ؟؟؟
    -ببخشید خو خواب موندم .
    -جواب زاکری رو خودت میدی بدو .
    عاطفه جلوتر دویید ، هردومون به حالت دو به سمت خیابون میرفتیم . به ساعت نگاه کرد 7:30.
    " یا خدا خودت یه کاری کن قبل زاکری برسیم ."
    پشت در کلاس ایستاده بودیم .
    عاطفه : خبرت هی میگم بدو . بیا صداش داره میاد الان میخوای چه غلطی بکنیم ؟
    میخواستم جواب بدم که صدای دوییدن کسی اومد . سعیده رو دیدم که از دور میاد .
    -مثل این که ایشونم دیر رسیده .
    سعیده نفس نفس زنان کنارمون روی زمین نشست .
    سعیده :
    -خاک تو مخمم کلاس شروع شده ؟
    عاطفه :
    -بدبخت شدیم رفت ، جواب اینو کی میده ؟
    -الان میخواد داد و بیداد کنه .
    سعیده :
    -میخواین نریم اصلا سر کلاس ؟
    عاطفه :
    -میخوای کلا حذفمون کنه با هم بخندیم ؟
    سعیده :
    -خوب پس زودتر بریم دیگه تا بدتر نشده .
    عاطفه :
    -غزاله خانوم بفرماین .
    پوفی کردم . آروم در زدم . در کلاس رو باز کردم .
    صدای آروم سعیده رو شنید :
    -اوه اوه حرمله ای شده واسه خودش .
    عاطفه :
    -الان با تیر غیب گوش تا گوش سه تامونو پخ پخ .
    زاکری پوزخندی زد :
    -به به سه تفنگدار افتخار دادن اومدن سر کلاس .
    زنیکه یه جوری حرف میزنه انگار هیچ وقت نیومدیم سر کلاس خوبه حالا دفعه اولمون بود .
    -خوب الان امنتظار دارین راهتون بدم بیاین سر کلاس ؟
    هر سه تا دختر شونه هامون رو بالا انداختیم .
    -از همون راهی که اومدین بر گردین .
    عاطفه :
    -خانوم زاکری دفعه اولمون بوده خیابونا شلوغ بود .
    زاکری :
    -به من ربطی نداره همین که گفتم بیرون .
    عاطفه :
    -بله حتما .
    در کلاس رو بستیم . به سمت محوطه دانشگاه رفتیم . هیچ کودوم نمیخواستیم بیشتر از این خواهش کنیم .
    از این استاد به شدت متنفر بودیم .
    سعیده :
    -خوب بچه ها حالا چه غلطی بکنیم ؟
    عاطفه :
    -من که عمرا اگه برگردم منتظر میمونیم تا کلاس بعد گور بابای خودشو کلاسش .
    -اگه دیگه راهمون نده چی ؟
    عاطفه :
    -غزاله جون شما هیچ نگران نباش دفعه بعد یه جوری میریم سر کلاس خودشم نفهمه .
    سعیده :
    -بچه ها من خوابم میاد ناجور .
    خمیازه ای کشیدم :
    -منم همین طور .
    عاطفه :
    -پاشید بریم نماز خونه بخوابیم .
    هر سه کیفامون رو زیر سرمون گذاشته بودیم عاطفه وسط خوابیده بود .. کلا خوشحال بودیم ...
    نفهمیدم چه جوری خوابم برد ...
    با حس برخورد دستی به صورتم بیدار شدم . دست عاطفه رو صورتم بود .
    بد خواب ...
    دستش رو کنار زدم . به ساعت نگاه کردم 10و نیم بود . دو ساعتی رو خوابیده بودیم . حس بهتری داشتم .
    نیم ساعت دیگه کلاس بعدی شروع میشد . دیگه نمیشد خوابید .بلند شدم و مقنعم که کج شده بود رو درست کردم.
    شونه ی عاطفه رو تکون دادم .
    -عاطی عاطی پاشو بسه دیگه .
    انگار نه انگار ...
    -هوووووووووووووووووی.
    عاطفه چشماش رو بازکرد :
    -چه مرگته نمیذاری بخوابیم ؟
    -پاشو بابا 10 و نیمه پاشید یه چی بخوریم الان کلاس شروع میشه .
    عاطفه دماغش رو خاروند و به پای سعیده لگد زد :
    -سعیده پاشو الان اصغری جرمون میده پاشو .
    سعیده نشست و پاشو رو ماساژ داد :
    -وحشی نمیتونی مثل آدم صدا بزنی ؟
    -بابا پاشین گشنمه .
    عاطفه :
    -برو یه چی بخر بیار کوفت کنیم .
    -میدونی که تنها نمیرم پاشو .
    سعیده :
    -بابا به خدا کسی نیست همه دخترن برو بگیر بیا دیگه ترسو .
    بلند شدم . راست میگفت از این ترسو بودن خودمم خسته شده بودم . از پنجره نگاه کردم دم دکه همه دختر بودن.
    کیفم رو برداشتم و دویدم . سه تا شیر کاکائو با کیک گرفتم و بدو بدو به نماز خونه برگشتم .
    عاطفه :
    -نههههه یوزپلنگی شدی واسه خودت . سرعتت تو حلقم .
    -دیگه این یکی از مزیت های منه .
    ******
    بی حال کیفم رو روی مبل انداختم و ومقنعم رو دراوردم .
    عاطفه تندتند مانتو رو از تنش دراورد و روی دسته ی مبل انداخت .
    ظرف غذا رو تو ماکروویو گذاشتم تا گرم شه .
    لباس راحت پوشیدم و ظرفای ناهار رو آماده کردم .
    عاطفه :
    -بهش فکر میکنی ؟
    منظورش رو کاملا فهمیدم . میتونستم بهش فکر نکنم ؟
    -آره .
    -به کجاها رسیدی ؟
    -هیچ جا .
    -به نظر خستگی نا پذیر میاد .
    -اولشه .
    خسته میشد .... مگه چقدر میتونه صبر کنه ؟
    -به نظرم پسر بدی نیست .
    -منم نمیگم پسر بدیه ولی خوب ... نمیدونم ، نظر تو چیه ؟
    نظر عاطفه مهم بود ... خیلی .
    -به نظر من یه فرصت بهش بده . حداقل حرفاش رو بزنه .
    چیزی نگفتم .عاطفه موافقت خودش رو با لحن های مختلف اعلام میکرد . عاطفه میگفت خوبه ...
    صدای زنگ گوشی از اتاق میومد . عاطفه خونسرد سرش تو گوشیش بود .
    به اتاق رفتم و در رو بستم . شماره ناشناس بود .
    -بله ؟
    -سلام دختر عمه ی بی وفا .
    چقدر دلم برای این صدا تنگ شده بود ...
    -سلام.
    -بازم خوبه جوابمو دادی خوبی ؟
    -آره .
    به جز جواب های یک کلمه ای چیز دیگه ای نمیتونستم بگم ...
    -همه فکر میکنن من خسته میشم چراا ؟ تو هم همین فکر رو میکنی ؟
    -خسته میشی ...
    -نمیشم . به والله خسته نمیشم . اصلا از چی خسته شم ؟ میدونی فکر کنم پنج ماه میشه که زندگی ندارم ...
    من میخوام کمکت کنم . هستم باهات باور کن .
    -الان این جوری میگی بعدا خسته میشی .
    صدام بغض داشت و لرزش ... خیسی صورتم رو حس میکردم . پر شدن و خالی شدن چشمام از اشک...
    -چرا بغض میکنی غزاله ؟ چرا میخوای عذابم بدی ؟
    داد زدم :
    -میگم برو که عذاب نکشی . فکر کردی زندگی با من راحته ؟ من حتی نمیتونم کنارت بشینم . میتونی تحمل کنی؟
    همش درد دارم خوب شدنم طول میکشه خسته میشی .
    صدای بهرام هم بلند بود :
    -نمیشم خسته نمیشم ... به درک که طول میکشه . مگه مهمه که میترسی ؟ خوب میشی همش تموم میشه .
    تو حتی نمیخوای به من وقت بدی که ثابت کنم ...
    -چیو ثابت کنی ؟ مغزت کار نمیکنه چرت و پرت میگی .دوست داشتنت برای دو روزه .
    حس میکردم الان حنجره ی بهرام از پشت گوشی میزنه بیرون :
    -نیست لعنتی . آره مغزم از کار افتاده یک ماهه همش دارم فکر میکنم و پنج ماهه زندگی ندارم . دیوونم کردی ...
    قطع کردم و گوشی رو کنارم انداختم . بغضم سرباز کرد ... داد زدم تا آروم بگیرم :
    -خداااااااااااااااااااااااااا چی کار کنم ؟ بگو چی کار کنم ؟؟؟ نمیخوام اذیت شه . چرا منو نمیکشی راحت شم ؟؟؟
    به دردی که تو سرم پیچید اهمیت ندادم . در اتاق باز شد . عاطفه چشماش قرمز بود .
    -عاطفه چی کار کنم ؟؟؟ چی کارش کنم ؟ عشقش کوتاهه . اذیت میشه اون نمیتونه نمیتونه .
    سرم رو بغـ*ـل عاطفه قرار گرفت .
    -آروم خواهرم . آروم عزیزم . دوسش داری ، دوست داره . خودتو اذیت نکن . بذار تلاشش رو بکنه بذار
    بهت ثابت کنه .
    چشمام تار شد ... جون از دست و پام رفت . خوابیدم ...
    ********************************
    عاطفه :
    غزاله رو روی تخت خوابوندم و پتو رو تا زیر گردنش کشیدم .
    از اتاق بیرون رفت و شماره ی بهرام رو گرفت . با اولین بوق برداشت :
    -عاطفه ...
    -خوبی؟
    -خوبه ؟
    -نه .
    -نه .
    خوب نبودن . هیچ کدوم ...
    -عاطفه من نمیخوام اذیتش کنم .
    -خوب میشه . کارت عالی بود ...
    -ولی حالش خوب نیست .
    -ولی این حالش یعنی حرفات تاثیر داره .
    -مواظبش باش .
    -هستم .
    -ممنون .
    -خواهش ، نگران نباش درست میشه .
    -امیدوارم کاری بود بگو .
    -باشه خدافظ
    -خدافظ.
    سرم رو بین دستام گرفت . نمیدونستم باید چیکار کنم .
    شماره ی مهرادی رو گرفت .
    -سلام هدیه جون .
    -سلام عزیزم خوبی ؟
    -ممنون شما خوبی؟
    -مرسی چه خبر ؟
    -از مکالمشون 10 دقیقه میگذره .
    -خوب ؟
    -واکنش غزاله داد کشیدن و گریه بود و مهم تر از همه که میگفت نمیخواد بهرام اذیت شه .
    -خوابید نه ؟
    -بله خوابید .
    -از بهرام خبر داری ؟
    -الان داشتم باهاش حرف میزدم . نگران حال غزاله ست میگه نمیخواد اذیت شه . خوب نبود .
    -کی وقت داره که بیاد اینجا ؟
    -پنج روز دیگه .
    -یه قرار جور کن که چهار روز دیگه همدیگه رو ببینن .مکالمه تلفنی فاییده نداره .
    -غزاله میترسه .
    -میدونم . مثل دفعه قبل باید یه فکری بکنی . چهار روز دیگه باید حضوری با هم حرف بزنن .
    -باشه یه کاریش میکنم .
    -به بهرام بگو تا چهار روزه دیگه اس ام اس های مختلف به غزاله بده ولی زنگ نزنه .روز پنجم هم با هم
    بیاین اینجا .
    -باشه . این خوابیدن هاش طبیعیه ؟ به پزشکش زنگ بزنم ؟
    -به خاطر فشار عصبیه . دکترش خواهر خودمه بهش میگم ولی همون داروهاش رو بهش بده مشکل خاصی نیست.
    -بله چشم ممنون .
    میخواستم سرم رو محکم تو دیوار بکوبه ..
    کم کم از دست آدما دیوونه میشدم ...
    ***************************
    بهرام :
    سر رو شونه هات میذارم ...
    تا که گریه ام رو نبینی ...
    نمیخواستم که برنجی ...
    نمیخواستم که ببینی ...
    گریه های بی صدامو ...
    اشکای بی انتهامو ...
    دونه دونه پس میگیرم ...
    با تو من نفس میگیرم ...
    گیتارم رو کنار گذاشتم ... قطره اشکی که میرفت تا روی گونه م بشینه رو پاک کردم ...
    نفس عمیقی کشیدم ... سیگارم رو روشن کردم . دلم بی طاقت بود ... نمیخواستم اذیت شه ........
    موبایلم زنگ خورد . ساعت 12 شب بود کسی این موقع بهم زنگ نمیزد ...
    شماره ی عاطفه بود ... دلم ریخت .
    -چی شده ؟
    -وا چته بهرام خوبی ؟ چیزی نشده هول نکن .
    چشمام رو بستم .
    -دختر فک کردم طوری شده الان زنگ زدی .
    -نه بابا میخواستم بگم که به مهرادی زنگ زدم .
    -خوب ؟؟؟
    -برای چهار روز دیگه هماهنگ کنیم باید همدیگه رو ببینین .
    -مهرادی گفت ؟
    -آره گفت تلفنی فاییده نداره دیگه باید حضوری باشه .
    -من که از خدامه .
    -بعدشم گفت که تا اون موقع هر روز بهش اس بده محتواش هم با خودت .
    -باشه حالش بهتره ؟
    -از تو بهتره . پسر دیوونه میشیا .
    به موهام دست کشیدم .
    -شدم خبرنداری خواهر من .
    -برادر من زوده برا دیوونه شدن . مواظب خودت باش غزاله شومل خل و چل دوست نداره ها .
    لبخندی که زدم از ته دلم بود ...
    -باشه .
    صدای خنده ی عاطفه رو شنیدم .
    -وای بهرام صدات خیلی ذوق زدست خودتو جمع کن حالا حالاها باید بدویی .
    -ماراتن میرم براش .
    -موفق باشی .دیگه ببینم چقدر رای میاری تو مناظره .
    خنده ی آرومی کردم :
    -از دست تو عاطفه بسه دیگه برو بخواب فردا دانشگاه داری .
    -باش شبت بخیر .
    -ممنون شب بخیر.
    نفس عمیقی کشیدم ...
    " خدایا.... ".
    ********************************
    عاطفه :
    -یعنی چی ؟
    -چه میدونم بابا خودش قرار میذاره خودش به هم میزنه .
    این عادی نبود ...
    -آخه اون هیچ قراری رو بیخود نمیذاره چطوری شده که گفته برا فردا شب ؟
    -نمیدونم ،شاید کاری داشته . چون دیشب گفت امروز بریم بیرون بعد الان زنگ زد گفت یه کاری پیش اومده باشه
    برای فردا .
    -اینام دیوونن کاری نداری ؟
    -نه قربونت خدافظ .
    -خدافظ .
    باید میرفتم بیرون وگرنه قطعا تو خونه دیوونه میشدم .
    در خونه رو باز کردم و بیرون رفتم . خواستم برم سمت خیابون که در نیمه خونه ی سام توجهم رو جلب کرد.
    میخواستم بیخیال باشم ولی نمیشد . در خونه خیلی چشمک میزد .
    زیپ سویی شرت طوسی رنگم رو بستم .کلاهش بزرگ بود و تا روی دماغم میومد .
    شال گردن رو تقریبا شل دور گردنم پیچیدم و کولم رو بدو بنده روی شونه هام انداختم .
    از لای در توی خونه رو نگاه کردم . خبری نبود . آروم در رو باز کردم و رفتم تو در رو همون جور نیمه باز
    گذاشتم . یه راه رو بود که به سمت بالا پله داشت و طبقه ی اول یه اتاق که درش کامل باز بود .
    صدای داد و جیغ از دو تا طبقه بالا تر میومد .نمیتونستم بیکار بمونم . نفسم رو حبس کردم و از پله ها بالا رفتم ...
    چهارتا پله بالا رفته بودم که دردی توی پای راستم پیچید . روی پله نشستم .
    ای مرده شورمو ببرن با این لنگم ، دقیقا الان باید رگت میگرفت ؟
    پام رو ماساژ دادم تا بتونم تکونش بدم . پام رو تکون دادم میشد راه رفت .
    صدای پا اومد .یکی تند از پله ها پایین میومد . دویدم تو اتاقی که درش باز بود و پشت دیوارش واستادم .
    اووووووووف . از کنار دیوار یواشکی نگاه کردم . اوه پویا بود . از خونه رفت بیرون ....
    تو این خونه چه خبره ؟
    نگاهی به اتاق انداختم . هیچ وسیله ای نبود . فقط یه ستون خیلی پهن وسط اتاق و صندوقچه ...
    عاطفه بیا برو بالا اونجا خبریه تو چی کار به این صندوقچه داری ؟ از کی انقدر فوضول شدی تو ؟؟
    فاییده نداشت ... باید میفهمیدم چی توی اون صندوقچست ...
    رفتم سمت صندوقچه که دوباره صدای کوبیده شدن پا روی پله ها اومد .
    حالا چه غلطی بکنم ؟
    فقط تونستم پشت ستون خودم رو پنهون کنم . حکمت این ستون هر چی بود فعلا عالی بود ...
    فهمیدم که یکی وارد اتاق شد و به سمت همون صندوقچه رفت .
    سرم رو آروم چرخوندم تا ببینم کیه ... ای تو روحش رامین بود ...
    دستم رو روی دهنم گذاشتم تا صدای نفس هام که از ترس تند شده بود رو نشنوه ...
    عاطفه خاک تو سرت اگه بیاد این طرف میخوای چیکار کنی میکشنت بیچاره ...
    از فکرام بیشتر میترسیدم .. رامین صندوقچه رو باز کرد چون جلوش نشسته بود نمیتونستم توی صندوق رو ببینم.
    با صدای جیغ بنفش دختر کم مونده بود خودمو خیس کنم ...
    رامین : دهنشو ببند سامی باید بفهمه میاد تو کار ما تا آخرش باید باشه من پول الکی به کسی نمیدم .
    از دادی که رامین زد زانوهام لرزید . در صندوق رو با صدا بست و بلند شد .
    یا امام حسین فقط اینور نیاد همونجوری صاف راهشو بره ...
    خوشبختانه از اتاق بیرون رفت ...
    نفسم رو با صدا بیرون دادم .
    جلوی صندوقچه نشستم قفل نداشت ، درش رو آروم باز کردم ...
    از چیزی که دیدم نمیدونستم باید چه حسی داشته باشم ... انواع صلاح سرد توی اون صندوقچه بود ...
    انواع چاقوها ، قمه ها و ...
    ترس به دلم افتاده بود ... من از این خونه سالم بیرون میرفتم ؟
    یه لحظه یاد گوشیم افتادم روی بی صدا نبود ... سریع گوشی رو روی سایلنت گذاشتم و نورش رو کم کردم .
    نمیتونستم همین جوری برم طبقه بالا ، معلوم نبود چه خبره ...
    یه لحظه فکری به ذهنم رسید ... با گوشی از اتاق و صندوقچه فیلم گرفتم ،لازم میشد .گوشی رو توی جیبم گذاشتم.
    یکی از چاقو ها رو برداشتم وگذاشتم تو جیب سویی شرتم ، در صندوق رو آروم بستم که صداش در نیاد ...
    کلاه رو بیش تر روی صورتم کشیدم و از اتاق بیرون رفتم .
    چند تا نفس عمیق کشیدم که از ترسم کم شه ،از پله ها بالا رفتم . یه خونه که درش باز بود و صداهایی که میومد.
    دختر :
    -ولم کنین تو رو خدا نمیخوام باشم نمیخوام ...
    رامین :
    -غلط کردی قبول کردی من به تو پول دادم باید تا آخر باشی .
    دختر :
    -رامین تو رو خدا بذار برم من نمیخوام باعث شم هم جنس خودم بدبخت شه .
    صدای خنده ی بلند رامین وحشتناک بود .
    رامین : ببین خوشگله من به تو گفتم باید نقش بازی کنی تو هم قبول کردی تا تهش هم باید بمونی فهمیدی ؟
    دختر : من یه غلطی کردم اصلا پولتو بهت پس میدم .نمیخوام تو نقشتون باشم شماها منو به جون اون حمید آشغال
    میندازین .
    سام : کی این حرفو به تو گفته ؟ تو فقط نقش بازی میکنی تا دختره بفهمه من بهش خــ ـیانـت کردم بعدشم میری .
    دختر:به اون همای بیچاره هم همینا رو گفته بودین آخر نقشه که حمید آقا دیوونه بوده انداختینش جلوش و رفتین.
    باز هم خنده ی رامین :
    -خوب هر کی میاد تو این کار نباید توقع داشته باشه بدون هیچی به زندگیش ادامه بده .
    دختر : ولم کککنننن . من نمیخوام باهاتون باشم نه پول میخوام نه هیچ کوفت دیگه بذارین برم .
    رامین : سامی دهنشو ببند تا تکلیفشو روشن کنم با زبون خوش نمیفهمه .
    صدای جیغ خفه ی دختر اومد ...
    نفسش بالا نمیومد ، از عصبانیت و بغض داشت خفه میشد ، میخواستن با اون دختر چیکار کنن ؟
    جلوتر رفت و یواشکی توی خونه رو نگاه کرد ،زانوهاش شل شد .دختر رو به صندلی بسته بودن ، موهاش پریشون
    بود و لباش خونی ...
    رامین گوشه ی اتاق سیگار میکشید و سامی مثل عزرائیل بالا سر دختر واستاده بود .روی میز سه تا چاقو بود .
    آروم گوشی رو از جیبم دراوردم از گوشه ی دیوار آروم از خونه فیلم گرفتم ، از دخترو سام و رامین و میز...
    سامی به سمت در برگشت . سریع گوشی رو تو جیبم گذاشتم و چندتا پله رو پایین اومدم .
    اگر میدیدنم قطعا سالم بیرون نمیرفتم .
    صدای سام اومد :
    - کی اونجاست ؟؟
    داشت از خونه بیرون میومد . دویدم و رفتم تو همون اتاق که صندوقچه داشت . دستم رو روی قلبم گذاشتم .
    تند میزد واقعا ترسیده بودم ... اشکم داشت درمیومد اگه میدیدنم ؟؟؟
    سام :
    -کسی هست ؟ پویا تویی ؟
    رامین : بیا بابا ولش کن حتما پویا اومده و رفته .
    نفسم بالا نمیومد . خدایا شکرت .
    از پله ها بالا رفتم .
    رامین : من میرم بیرون یه زنگ بزنم و پویا رو بیارم مواظب این دختره باش .
    سام : باش خیالت راحت .
    ای بابا چه گیری کردیما . دوباره رفتم تو اتاق پایین . دیدم که رامین خبر مرگش از خونه رفت بیرون و در رو کامل
    بست . بهتر اگه بیاد صداش رو میشنوم .
    رفتم بالا . سام روی صندلی رو به روی دختره نشسته بود و با چشمای دریدش به دختر نگاه میکرد .
    دختره فقط گریه میکرد . باید سام رو میپیچوندم ، نمیتونستم ببینم این دختر رو جلوی چشام بدبخت میکنن .
    پشت دیوار نشستم ، چه جوری آخه ؟؟؟
    فکر کردم ...
    بیبن عاطفه سام رو راحت میتونی انقدر بزنی تا بمیره . لاغر و بی عرضست حریفش میشی . رامین و پویا هم
    که نیستن . اگه از فرصت استفاده نکنی میشن چند نفر اون وقت نمیتونی کاری کنه ... نترس تو میتونی ....
    نگام به سنگ های تزئینی که توی گلدون راه رو بود افتاد ...
    یه مشت از سنگ ها رو برداشتم و به سمت پایین پرت کردم .صداشون بلند بود . سام رو دیدم که از جاش بلند شد .
    پشت دیوار نشستم تا لحظه ی اول منو نبینه . کلاه رو پایین تر کشیدم ... اگه میفهمید منم ...
    نخیر چرا بیرون نمیاد ؟؟؟؟
    یه مشت دیگه برداشتم و به سمت پایین ریختم . صداش بلندتر شد ...
    سام :
    -کی اونجاست ؟
    خوب در به در شی بیا بیرون ببین کیه دیگه ...
    پاهاش جلوم بود ، منو ندیده بود ..
    سام : کیه ؟؟؟
    نفس هم نمیکشیدم ... جلوتر رفت ... آروم از پشت سرش بلند شدم ...
    خوب چی کارش کنیم ؟؟؟؟از پشت هولش دادم سمت پله ها ، نتونست خودشو نگه داره از پله ها پرت شد پایین
    صدای نالش میومد .خوب همین که نمرده خوبه ...
    خواستم برم تو خونه که دیدم داره میاد بالا ...
    بابا چه سگ جونیه این !!! کلاه رو تا متونستم پایین کشیدم که صورتم رو نبینه .مجبور بودم بزنمش ...
    داشت از پله ها بالا میومد رفتم رو به روش و قبل از این که بفهمه با پا تو شکمش زدم .
    همون پله ها که بالا اومده بود رو پرت شد پایین ، به خاطر محکم کاری پام رو روی ساق پاش گذاشتم و فشار دادم .
    صدای دادش بلند شد .به درک ...
    خوب بس بود تا دو سه ساعت نمیتونست راه بره .
    رفتم بالا . دختره رنگش پریده بود . دست به کلاه نزدم اون هم نباید منو میدید .
    تا نگاهش به من افتاد خواست جیغ بزنه که جلوی دهنشو گرفتم ...
    -اگه میخوای سالم از این جا بری بیرون فقط خفه شو و دنبالم بیا .
    سرشو تکون داد . بیچاره واقعا خفه شده بود ...
    تند طناب های دورشو باز کردم ، مانتو و شالش رو از روی صندلی برداشتم .
    -بیا اینا رو زود بپوش تا نیومدن باید بریم .
    مانتو رو تنش کرد و شال رو روی سرش انداخت .
    چاقویی که برداشته بودم رو از جیبم دراوردم . با شال روش رو تمیز کردم که اثری نباشه شما رو نمیدونم ولی من
    اصلا تو این چیزا شانس ندارم ...
    مطمئن شدم که اثری نیست روی همون میز گذاشتمش . دست دختر رو گرفتم .
    -فقط صدات در نمیاد هر چی شد .
    باز هم سرشو تکون داد ...
    دست دختر رو محکم تر گرفتم ، اومدم بیرون و رفتم از پله ها پایین که صدا شنیدم . رفتم تو اتاق پایین و دختر رو
    دنبال خودم کشوندم . نگام به صندوق افتاد . با شال روش رو تمیز کردم ...
    به بیرون نگاه کردم کسی نبود .سام داشت دوباره از جاش بلند میشد .
    دست دختر رو کشیدم و بیرون اومدم . تن لش جلوی در خونه افتاده بود ...
    نه هنوز سگ جونه . از روی شکمش رد شدم و در خونه رو باز کردم . دختر هم که معلوم بود حرصش رو داره
    پاش رو محکم روی شکمش گذاشت که داد سام بلند شد .
    از خونه بیرون اومدم و در رو بستم . به سمت خیابون دوویدم . باید دور میشدیم .
    تو یه کوچه ی باریک که رفت و امد نبود واستادم . نفسم بالا نمیومد هم بخاطر دوییدن و هم بخاطر ترس...
    خدا به خیر کرد .
    با دختر روی زمین نشستیم .
    -تو کی هستی .
    کلاهم هنوز روی صورتم بود . پایین تر کشیدمش . :
    -به تو ربطی نداره .
    -چرع اونجا اومدی ؟ چرا منو فراری دادی ؟
    دیگه خیلی داشت حرف میزد حوصله نداشتم . خشونت لازم بود .
    یقه ی دختر رو گرفتم :
    --ببین دختره ، کم سوال جواب کن . همین که نجاتت دادم برو خداروشکر کن وگرنه ... سرتو بنداز پایین و
    برو تا بلایی سرت نیومده . از من حرفی نمیزنی وگرنه خودم خفت میکنم .
    یقه ش رو ول کردم و دوییدم سمت خیابون اصلی .
    خوب حالا کودوم گوری برم ؟ مطمئن بودم صورتم نشون گر تمام ترس هامه . از ترس هنوز دست و پام میلرزید.
    تنها جایی که به ذهنم اومد ستاد بود .
    از پله ها بالا رفتم . باز هم همون نگهبان . نقشش مثل منشی ها بود ...
    خیلی خونسرد بی توجه بهش سمت اتاق امیرعلی رفتم .
    -کجا خانوم ؟
    برگشتم سمتش اخم هاش تو هم بود انگار دزد گرفته .
    -تو کی هستی؟
    چرا اینجوری میکنه ؟
    -شمس هستم .
    -خانوم شما مشکوکی حق نداری تکون بخوری .
    مشکوک ؟ مشکوک چی ؟ به خودم نگاه کردم . آهاااااان کلاهم رو صورتم بوده تنوسته منو بشناسه .
    کلا رو بردم عقب .
    -اِ شمایین ؟ بفرمایین شرمنده نشناختم .
    خندم گرفت بنده خدا از بس من اومدم اینجا دیگه فکر کرده من فامیلشونم .
    -خواهش میکنم.
    در رو باز کردم و وارد شدم .
    صدای خیلی جدیه امیرعلی :
    -قربانی مگه صد بار نگفتم بدون در زدن نیا تو ؟
    بی توجه به حرفش نفس عمیقی کشیدم . آخیش امنیت .
    روی صندلی چرم همیشگی نشستم . ترس از دلم بیرون رفته بود ولی دستام میلرزید .
    -مگه با تو حرف ...
    به امیرعلی نگاه کردم که ابروهاش بالا رفته بود .
    -اِ عاطفه تویی ؟ چرا صدات در نمیاد ؟
    -سلام حالا دیگه منو با قربانی اشتباه میگیری ؟
    نگاهش دقیق و جستجو گر بود .
    -تو اینجا چی کار میکنی ؟ چی شده ؟
    -هی ... هیچی .
    اخم های امیرعلی خیلی تو هم بود . حس میکردم دزدم و اومدم باز جویی .
    از پشت میز بلند شد و کنارم روی صندلی نشست .
    -حرف میزنی یا نه ؟
    امروز خیلی ترسیده بودم بس بود برام ... ولی صورت امیرعلی واقعا ترس داشت .
    -چ .. چرا اینجوری میکنی ؟ چیزی نشده ؟
    -دستات میلرزه ، رنگت پریده . صدات از ته چاه در میاد چیزی نشده ؟
    نمیتونستم حرف بزنم . حس میکردم اگه حرف بزنم کتک رو خوردم .
    صدای داد امیرعلی بلند شد :
    -حرف میزنی یا نه ؟؟؟؟
    چه کاری بود حالا حرف میزنیم شاید کتک رو نخوریم .
    -هیچی فقط کاراگاه بازی در اوردم .
    -درست حرف بزن ببینم چی میگی .
    براش گفتم که چی شده . فیلم ها رو هم نشونش دادم . هیچ حرفی نمیزد ولی اخماش سر جاش بود .
    -عاطفه تو چی کار کردی ؟
    این همه حرف زدم تازه میگه چیکار کردی ...
    -من که ...
    صداش دادش خفم کرد :
    -چشمم روشن . تنهایی پاشدی رفتی تو خونشون که چی بشه ؟ اگه میومدن چی ؟ اگه میدیدنت میخواستی چه غلطی
    بکنی ؟
    دستامو تو هم گره کردم وخودم و جمع تر .
    -خوب من میتونستم از پسشون بر بیام .
    -بله میتونستی . ولی اگه همشون به چاقم میفتادن به جونت چی ؟ اگه میدیدنت زندگی نداشتی.اخه من از دست
    تو چی کار کنم ؟
    -خوب ... خوب میدونم کارم خطرناک بوده ولی ... ولی نمیتونستم کاری نکنم . اونا عقل ندارن .
    -اره عقل ندارن . ندارن که جون ادما براشون مهم نیست .
    -خوب حالا به خیر گذشته . بابا به خدا من خودمم خیلی ترسیدم که منو نبینن تو دیگه منو نترسون .
    -بگیر بشین تا بیام از اتاق بیرون نمیای .
    و رفت بیرون .
    چه گیری کردیما . ساعت 4:15 بود . خدایا شکرت که زندم ...
    سویی شرتم رو دراوردم . پنج دقیقه میشد که امیرعلی رفته بود و معلوم نبود کجا ...
    شیطونه میگه دوباره بگیرم بخوابما .
    تو همین فکرا بودم که تشیفشو آورد .
    -کجا بودی حوصلم سر رفت ؟
    -رفتم دنبال پرونده . کار یک دوتا نیست که .
    اخم هاش تو هم بود و این حرفش یعنی مزاحمم . از دستم ناراحت بود ؟ عادت نداشتم به خاطر کارام زیاد
    توضیح بدم این توضیحاتی که بهش دادم هم زیادی بود ...
    سویی شرتم رو پوشیدم و کیفم رو برداشتم .
    -من دیگه برم ببخشید کار داری من هی میام .
    -کجا ؟
    صداش خشن بود ...
    -بیا منو بزن خودتو راحت کن خیلی ناراحتی .
    منم اخمهام تو هم بود و صدام جدی . خسته بودم و اینو کسی نمیفهمید .
    -من فقط نگرانتم ، خودتم میدونی که اندازه فاطمه مهمی .
    فاطمه ... دلم براش تنگ شده بود . دوست صمیمی که خیلی زود رفت .
    -منم کاری که صلاح بوده رو کردم چه اشتباه چه درست . خود فاطمه هم میدونست من هیچ وقت کاری رو بی
    جواب نمیذارم . اگه این کار رو نمیکردم اون دختر هم میشد یکی مثل غزاله و سارا ، بی عقل جلو نرفتم میدونستم
    چیکار کنم که رفتم تو خونه . درسته ترسیدم ولی ...
    امروز همه داد زده بودن ... امروز صحنه های خوبی ندیده بودم ... امروز خسته بودم و ترسیده ...
    -خدافظ .
    حوصله ی اتوبوس رو نداشتم در بست گرفتم و رفتم خونه ... کاش بخوابم...
    ************************
    طناز :
    کت و شلوار مشکی رنگم رو پوشیدم که کمربند طلایی رنگ داشت . آرایش ملایم طلایی کردم ...
    سام دیروز زنگ زد و گفت برای مهمونی آماده باشم . مهمونی که از قبل عطفه گفته بود در راهه ..
    ظاهرا برای معرفی رامین و پویا به این مهمونی میرفتیم طبق چیزی که عاطفه گفته بود .
    سام تک انداخت و این یعنی بیرون منتظره . شال مشکی رنگم رو سرم کردم . کیفم رو برداشتم وبیرون رفتم .
    با امیرعلی حرف زده بودم ولی مثل همیشه نبود .
    مثل همیشه بنز سام رو دیدم . در رو باز کردم و نشستم .
    -سلااااام خوشگل خانوم من .
    ایییییییییییییییییییییییی.
    -سلام واقعا خوشگل شدم ؟
    -بودی .
    لحن سام به دل میشست و چقدر هفت خط بود این پسر .
    -مهمونی تا کیه ؟
    -تا 1 شب هست ولی هر وقت بخوای برمیگردیم .
    ماشالا انرژی 7 ساعت میخواستن چی کار کنن ؟
    وارد باغ شدیم . قشنگ بود . تعداد کمی تو باغ بودن ، خوب سرد بود .
    سام دستم رو گرفت . حس خیلی بدی داشتم ولی چاره نبود .
    اوه اوه داخل چه خبره ... این همه آدم ...
    سام به سمت یکی از میزها رفت .
    -بشین عزیزم .
    اگه نمیگفت تا صبح همون جور ایستاده میموندم .
    -معذب میشی اگه چند دقیقه تنهات بذارم ؟
    بری نفس بکشیم بابا ...
    -نه عزیزم ولی ...
    -ولی چی ؟
    -زود بیا دلم برات تنگ میشه .
    سام خنده ی ذوق مرگی کرد :
    -باشه عزیزم زود زود میام .
    و رفت .
    سرم رو روی میز گذاشتم و خندیدم .
    خودم حالم بد شد از حرفم ... خاک تو سرش انگار به خر تیتاپ دادن ...
    از خنده دلم در گرفته بود ولی انقدر صدا زیاد بود که کسی نمیفهمید .
    به جمعیت نگاه کردم . هیچ کس آشنا نبود . این سام معلوم نیست کودوم گوری رفته .
    دسشویی داشتم شدییییییید . این سام خبر مرگش کودوم قبرستونی رفته ؟ حالا من چیکار کنم ؟
    هر چی فک میکنم میبینم نمیشه دیگه تحمل کرد تا دقایقی دیگه آبرم میره .
    بیخیال سام و شغال شدم ، باید دسشویی رو میافتم . یه چرخی زدم ...
    متوجه پسری شدم که پایین پله ایستاده بود و میخواست از اون فاصله دختری رو که چند پله بالا تر بود رو
    ببوسه ... نمیتونست فاصله زیاد بود ، یا پسره خودشو میکشید جلو یا دختره ...
    خاک به گورم این صحنه ها چیه ؟ ...
    در آخر موفق به بـ*ـوس کوچکی بعد از تلاش های بسیار شدن ، مردم چه فازی دارن خوب مثل آدم وایسین یه جا
    ماچو بگیرین دیگه والا ...
    یه دور گشتم تا تونستم دسشویی رو پیدا کنم ...
    واااااای راحت شدم . خوب ما سر کودوم میز بودیم ؟ داشتم دنبال میزمون میگشتم که متوجه همون دختر و پسر
    شدم که هنوز داشتن به سختی تلاش میکردن ، مشکل دارن ؟
    من به جاشون کلافه شدم . هی میخواستم برم ولی دوباره نگاهم به اون دو تا میفتاد . نتونستم تحمل کنم .
    به سمتشون رفتم . انگار نه انگار یکی داره نگاهشون میکنه . رو به دختره :
    -دختر خانوم ... خانوم یه دقه از حس بیا بیرون .
    دختر با چشمای قرمز نگام کرد :
    -چیه ؟
    چه بی شخصیت .
    -از پله ها بیا پایین .
    طلب کار :
    -برا چی ؟
    -خانوم شما بیا میخوام راحتت کنم .
    دختر ابروهاش رو بالا انداختو از پله ها اومد پایین ... تقریبا رو به روی پسره بود .خوب حالا :
    -حالا عین ادم ماچو بدین بره دیگه .
    بی توجه به قیافه ی بهت زده ی دختر و پسر دونبال میزمون گشتم . میدونم فوضولم ولی رو اعصابم بودن .
    سام رو دیدم که پشت میز نشسته . به سمتش رفتم ، نگاهش بهم افتاد :
    -وای طناز کجا بودی نگرانت شدم .
    پشت چشمی نازک کردم و مثلا قهرم :
    -برو نامرد منو تنها گذاشتی خوب منم حوصلم سر رفت یه گشتی این اطراف زدم .
    چه لوووووس ........
    -عزیززززم شرمنده بیا پیش خودم بشین قول میدم دیگه جایی نرم .
    بری نیای ...
    کنارش نشستم . گشنم بود ، حالا همون موقع همه مریضی هم میگرفتم دسشویی ، گشنگی ، تشنگی و...
    با ناز :
    -گشنمه .
    سام از ظرف شیرینی برداشت :
    -بیا عزیزم .
    دیگه داشتم از حرف زدن خودم بالا میاوردم .
    شیرینی رو خوردم . ساعت نزدیک 8 بود . خوب اگه میخوای کسی رو نشون بدی بده بریم دیگه ...
    حداقل میرقصیدیم حوصلمون سر نره . مرتیکه خشک ...
    تو همین فکرا بودم که دیدم دو تا پسر به سمت میزمون میان . ظاهرشون که از سام بهتر بود .
    سام از جاش بلند شد ، خوب منم باید بلند میشدم .
    اون دو پسر با سام احوال پرسی کردن .
    سام به پسری با موهای عـریـ*ـان اشاره کرد و نگاهی که ...
    -عزیزم ایشون آقا پویا هستن .
    اشاره کرد به پسر قد بلند و چشمانی که ...
    -ایشون هم آقا رامین هستن . از رفیقای چند ساله من هستن .
    لبخندی زدم و به هر دو سلام کردم .
    دور میز نشستیم . سام با اونا حرف میزد و من فقط شنونده بودم .
    همه چی دقیقا همون بود که عاطفه میگفت ...
    رامین : طناز خانوم خیلی ساکتی .
    به چشمای قهوه ایش نگاه کردم .
    -خوب چی بگم ؟ دارم از حرفاتون استفاده میکنم.
    پویا : این آقا سام ما که اذیتتون نمیکنه ؟
    تنها کاری که میکرد همون اذیت بود ...
    لبخندی زدم :
    -نه بابا سام که گله من اذیتش نکنم اون اذیتم نمیکنه .
    سام : عزیزم این چه حرفیه ؟
    فقط لبخند زدم و خدا میدونست پشت این لبخند چقدر نفرت بود ...
    غزاله و سارای بیچاره رو هم با همین مهربونی ها و عزیزم ها خر کردن ... هر حرکتشون باعث میشد
    با جون و دل بیشتری به این بازی ادامه بدم ...
    -طناز حواست کجاست ؟
    با تعجب بهش نگاه کردم مگه حرف زد ؟
    -پویا با تو داره حرف میزنه عزیزم .
    به پویا که با نگاه مهربون نگام میکرد خیره شدم . کثافت ...
    -ببخشید حواسم نبود شما چیزی گفتی ؟
    پویا موهای لختش رو که تو صورتش بود کنار زد .
    -گفتم اگه سام اذیتت کرد به خودم بگو آدمش کنم .
    حتماااااااااااااا ...
    فقط لبخند زدم . یه کم به اطراف نگاه کردم ، چشمم به همون دختر پسره افتاد که داشتن با هم میرقصیدن .
    خدا خیرم بده اگه به دادشون نمیرسیدم معلوم نبود تا کی وقتشون سر همون یه ماچ هدر میشد ...
    اینجور آدم خیر خواهیم من خخخخخخ .
    لرزش گوشیم رو از تو جیبم حس کردم . یکی داشت زنگ میزد .
    گوشی رو از جیبم بیرون آوردم . امیرعلی بود .
    -سام مامان داره زنگ میزنه من برم باهاش صحبت کنم الان میام .
    -باشه عزیزم فقط زیاد دور نشو .
    سرم و تکون دادم و ازشون دور شدم .
    -الو .
    -الو طناز خوبی ؟
    -آره چیزی شده ؟
    -نه اس دادم جواب ندادی نگران شدم .
    -متوجه نشدم اینجا صدا زیاده .
    -باشه مشکلی که نیست ؟
    -نه همه چی حله .
    -فیلم گرفتی ؟
    واااای یاد رفت ....
    -نه ولی میگیرم .
    -اونا اومدن ؟
    -آره .الان ازشون فیلم میگیرم .
    -باشه مواظب خودت باش.
    -باشه خدافظ .
    -خدافظ .
    فیلمو اصلا یادم نبود ، یواش به میز نزدیک شدم و پشت آدما قایم شدم .
    با گوشی از همشون فیلم گرفتم و از محیط . لباسم رو صاف کردم و رفتم سمتشون .
    سام : خوب بود مامانت ؟
    -آره زنگ زده خونه جواب ندادم نگران شده .
    به ساعت نگاه کردم . نزدیک 9 بود . چقدر زود گذشت .
    -سام کی برمیگردیم ؟
    -مشکلی هست ؟ هر وقت بگی .
    -میشه زودتر برگردیم خسته شدم .
    -باشه عزیزم آماده شو بریم .
    مانتوم رو پوشیدم .
    پویا : قدم ما سنگین بود ؟
    -نه بابا این چه حرفیه ما خیلی وقته اینجاییم دیگه باید برگردیم .
    باهاشون خدافظی کردم و دنبال سام رفتم . چند دقیقه میشد که راه افتاده بودیم و حرف نه ...
    -نظرت راجب پویا و رامین چیه ؟
    این دیگه چه سوالیه ؟؟؟
    -پسرای خوبی بودن .
    سرش رو تکون داد . خود درگیر ...
    لباسام رو عوض کردم .آخیش چی بود اون تنگ وتار ...
    سرم درد میکرد از اون همه صدا . فیلم ها رو تو فلش ریختم که خیالم راحت باشه .
    باید درسم رو هم بخونم ...
    *******************************
    عاطفه :
    -وای از دست این مهرادی .
    صدای خنده آروم بهرام رو شنیدم .
    -دختر خوب خوب تو این چهار روز یعنی هیچ فکری نکردی ؟
    -انقدر درگیر بودم که ... چند دقیقه وقت بده بهت میگم .
    -باشه فکر کن .
    اووووووف اصلا یاد قرار حضوری بهرام با غزاله نبودم . حالا چه خاکی بریزم سرم ؟؟؟
    فک کن عاطفه فک کن ....
    با فکری که به ذهنم رسید بشکنی زدم . لباسم رو عوض کردم و بیرون رفتم .
    اوووووووه عجب شانسییییی . پویا و رامین و سام سر کوچه داشتن با هم حرف میزدن .
    آخرین حرفاتونو بزنین ایشالااااا . دقیقا همونی بود که میخواستم .
    شماره بهرام رو گرفتم .
    -چی شد فکر کردی ؟
    -ببین ماشینو بیار سر کوچه پارک کن خودتم بیا دم خونه غزاله .
    -خوب بعدش .
    -تو به بعدش چیکار داری بیا بهت میگم .
    -باشه تا 5 دقیقه دیگ اونجام .
    زنگ در خونه غزاله رو زدم .
    -بله ؟
    -غزی من میخوام برم بیرون اگه میای لباس بپوش بپر .
    -کجا آخه بیا بالا .
    -نه حال ندارم میخوام بگردم میای یا نه ؟
    -الان حاظر میشم میام سرده هوا بیا تو .
    -نه منتظرم بیا .
    جلوی در خونشون نشستم . خدا کنه همون جور که باید بشه ...
    ای بابا غزاله چرا نمیاد ؟؟؟ خدا کنه اینا بمونن همین جا خبرشون حرف بزنن ....
    بهرام رو دیدم که داره میاد ، دستم رو براش تکون دادم . نمیتونستم برم جلو وگرنه اونا منو میدیدن .
    بهرام : سلام خوب بقیش ؟
    به به چه خوش تیپم کرده بود .
    -ببین برو یه جا قایم شو من غزاله رو تنها میفرستمش سر کوچه اون سه تا که اونجا هستن همون سه تان
    قطعا مزاحم غزاله میشن اون وقته که باید بیای ... رفتارت با خودته ولی باید اعتماد غزاله رو جلب کنی.
    صورت بهرام قرمز شد . اوه اوه هالک ...
    -ببین بهرام عصبی نشو باید کنار بیای حرفای مهرادی که یادت نرفته ؟؟؟
    بهرام دستی به صورتش کشید .
    -باشه .
    حق داشت عصبی شه .بهرام رفت این غزاله نیومد . دوباره زنگ خونشونو زدم .
    صدای رو از پشت در شنیدم :
    -اومدم اومدم .
    در رو باز کرد .
    -چه عجججب .
    -خوب چرا انقدر یهویی ؟؟؟
    -دیگه شده بیا بریم .
    به سر کوچه نزدیک شدیم :
    -آخ آخ یادم رفت .
    -چیو ؟؟
    -گوشیمو .
    -خسته نباشی .
    -غزاله تو یواش یواش برو سر خیابون من برم زود گوشی رو بردارم بیام .
    -تنهایی ؟ همینم مونده میمونم با هم بریم .
    -باز ترسو شدی ؟؟؟
    غزاله پاش رو روی زمین کوبید . :
    -عاطفه ...
    گونش رو بوسیدم .
    -برو آبجی تمرینه یواش یواش برو من اومدم .
    سرش رو تکون داد یعنی باشه .
    در خونه رو باز کردم و رفتم تو از لای در دیدم که آروم داره راه میره ...
    ******************************
    غزاله :
    اَه از دست این عاطفه . سرم رو پایین انداختم و یواش به سمت خیابون رفتم ...
    -به به پویا ببین کی اینجاست .
    ایستادم ... جون از تنم رفت ... سام بود .
    پویا:
    -از این ورا غزاله خانوم ؟؟ میترسی از ما ؟
    خنده ی سه پسر وحشتناک بود . حس کردم الان میفتم .به زور تنم رو نگه داشتم .لرز کردم .
    -چیزی میخواین به من بگین ...
    این صدا ... بهرام با فاصله کنارم ایستاده بود با ابروهایی گره خورده و سیاه چاله های قرمز ...
    میشه بمیرم ؟؟؟؟
    رامین :
    -کی با تو بود دخالت میکنی ؟
    بهرام:
    -من دارم محترمانه صحبت میکنم ، این خانوم با منه شما حرفی داری ؟
    بر خلاف چشم ها و ابروهاش صداش آروم بود و خون سرد .
    ابروی هر سه پسر بالا رفته بود ...
    سام :
    -چه نسبتی دارین ؟؟؟؟؟؟؟
    بهرام :
    -همسرم هستن شما مشکلی دارین ؟
    دیگه چشمام تار میدید . این همه شک برام زیاد بود ... زیاد ...
    پویا :
    -هم ... همسر ؟؟؟؟
    بهرام :
    -بله .
    بله محکم بود ... خیلی .
    هر سه تاشون خشک شده بودن .
    -نمیخواین برین ؟؟؟
    صدای بهرام داشت بلند میشد . سه پسر رفتن و من ...
    دیگه نفهمیدم ... هیچی...
    ***************************
     

    neghabdare makhfi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/19
    ارسالی ها
    533
    امتیاز واکنش
    1,059
    امتیاز
    321
    سن
    26
    محل سکونت
    تهران
    بهرام :
    از حرص داشتم میمردم ... برام سخت بود مثل جون دادن ... باید آروم باشم .آروم.
    غزاله که ایستاد .قلبم هم... مشتم رو به تنه درخت کنارم زدم . غزاله ی من ترسیده بود ... ترسیده ...
    - چیزی میخواین به من بگین ...
    جملم رو با آرامش میگفتم ... آرامشی که جون رو از تنم میگرفت.
    -کی با تو بود دخالت میکنی ؟
    به پسر با چشمان قهوه ای و... دوست داشتم تا جون دارم هر سه رو بزنم ولی الان وقتش نبود .
    -من دارم محترمانه صحبت میکنم ، این خانوم با منه شما حرفی داری ؟
    نفس های عمیقی که غزاله میکشید یعنی ترس کم شده ولی تموم نه ...
    -چه نسبتی دارین ؟؟؟؟؟؟؟
    به پسری که قدش از بقیه کوتاه تر بود نگاه کردم . این خوراک یه مشت منه غزاله رو اذیت میکنه ؟؟؟؟
    -همسرم هستن شما مشکلی دارین ؟
    حرفی بود که روش شک نداشتم . دستپاچه شدنشون معلوم بود .
    -هم ... همسر ؟؟
    -بله .
    این سه تا پسر خیلی پرو تشریف دارن ... چرا نمیرن ؟؟؟؟
    -نمیخواین برین ؟؟؟
    صدام تقریبا بلند بود .وقتی ازمون دور شدن به غزاله نگاه کردم .
    داشت روی زمین میفتاد که گرفتمش ، چش شده بود ؟؟؟
    سیلی های آروم به صورتش زدم :
    -غزاله ، غزاله حرف بزن .
    فقط صدای ناله ی بیجون بود و قلب من که داشت کم کم از حلقم بیرون میزد .
    رنگ پریده بود و ضعیف تر از همیشه . دلم لرزید از این مطلومیتش . باید میبردمش تو ماشین .
    یه دستم رو زیر زانوهاش گذاشتم و دست دیگه رو دور گردنش . سبک تر از چیزی بود که فکرش رو میکردم .
    چی کار کرده بودن با این دختر ؟
    روی صندلی عقب ماشین خوابوندمش . هول شده بودم ، هیچی به دهنم نمیومد.
    شماره ی عاطفه رو گرفتم . با بوق اول برداشت :
    -بله ؟
    -عاطفه حالش بد شده اوردمش تو ماشین من باید چیکار کنم ؟؟
    -چش شده ؟
    -یهو غش کرد ناله میکنه انگار درد داره .
    -خیله خوب بیارش خونه بدو .
    موهام رو کشیدم ، چرا مغزم قفل کرده ؟؟
    بغلش کردم و بردمش خونه . تنش یخ بود .
    جلوی در خونه عاطفه رو دیدم ، با کلید در رو باز کرد .
    عاطفه :
    -بیا بخوابونش رو تخت .
    غزاله رو آروم روی تخت خوابوندم . دور خودم میچرخیدم ، اصلا نمیفهمیدم چی شده .
    عاطفه :
    -چته تو ؟؟
    به اخم عاطفه نگاه کردم چرا نترسیده ؟
    -چش شده من باید چیکار کنم ؟
    -هیچ تو برو بگیر بشین فعلا .
    یعنی من فقط باید بشینم ؟ روی صندلی میز کامپیوتر غزاله نشستم . یه چیزی تو گلوم بود ، میخواست خفم کنه.
    گلوم رو فشار دادم . غزاله چش شده بود ؟؟
    به دویدن های عاطفه نگاه کردم . مانتو و شال غزاله رو از تنش در اورد با دستمال خیس صورتش رو پاک کرد.
    -پاشو بیا سرمش رو وصل کن اگه خودتم غش نمیکنی .
    صداش فوق العاده جدی و شماتت گر بود . بدون حرف سرم رو از روی میز برداشتم .
    رگ دست غزاله معلوم بود و احتیاجی به رگ گیری نداشت . این دختر خیلی ضعیف بود ...
    سرم رو وصل کردم . منتظر ب عاطفه نگاه کردم .
    عاطفه :
    -پاشو به مهرادی زنگ بزن بهش بگو چی شده منم بفهمم .
    شماره ی مهرادی رو گرفتم . همون جور که برای مهرادی تعریف میکردم چی شده حواسم به عاطفه بود که
    آمپول ها رو از موادی پر میکنه و تو سرم میریزه .
    -حالا این یعنی چی ؟
    سوالم واضح بود ...
    مهرادی :
    -وقتی بیدار میشه نباید تو رو ببینه . انتظار این حالت ها رو ازش داشتم عاطفه میدونه باید چیکار کنه .
    درسته نتونستی باهاش حرف بزنی ولی خوب بوده تونستی حمایت کنی ازش و این خیلی خوبه .
    -خوب حالا باید چیکار کنم ؟
    -من به عاطفه توضیح میدم بهت میگه شما فقط حواست باشه چی گفتم.بیدار شد نبینت باشه ؟
    -باشه ممنون .
    -خدافظ .
    عاطفه پتو رو روی غزاله کشید .
    -پاشو برو از اتاق بیرون تا بیام .
    صداش عصبی بود چرا ؟؟؟
    از اتاق بیرون رفتم و روی مبل نشستم . انتظار همه چی رو داشتم غیر این اتفاقایی که افتاده بود .
    ****************************
    عاطفه :
    موهای غزاله رو از صورتش کنار زدم . چقدر بهش فشار اومده بود که اینجوری شده بود .
    ساعت 3 بود . مریم خانوم 6 زودتر نمیومد ، وقت داشتم برای یه دعوای حسابی با بهرام ...
    رفتارش با اون سه تا عالی بود . فکر نمیکردم بتونه آروم باشه . ولی باید بفهمه چه خبره ....
    اخمم رو بیشتر کردم ،پاکت داروهای غزاله رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم . بهرام سرش رو به عقب تکیه داده
    بود و دستش روی پیشونیش بود ، ترسیدنش رو میفهمیدم منم اولش میترسیدم ...
    پاکت داروها رو روی پاش گذاشتم .
    -به داروهاش نگاه کن ببین چیه .
    تعجب بهرام تعجب نداشت ...
    رفتم آشپزخانه تا چایی بریزم . این پسر امروز روز بدی داشته ...
    سینی چایی رو روی میز گذاشتم و با فاصله کنار بهرام نشستم . داشت با دقت به داروها نگاه میکرد .
    -تو خجالت نمیکشی ؟
    بهرام با بهت نگام میکرد .
    -خیر سرت دکتری ، 23 سالته پزشکی عمومی داری ، هوشت فوق العادست که موفقی اون وقت ...
    پاکت داروها رو روی میز گذاشت ، دستش رو تو موهاش برد .خوبه که موهای مقاومی داره در برابر این
    همه کشش ....
    بهرام :
    -من نفهمیدم چی شد ، این داروها ... من خیلی ترسیدم نمیدونم چرا مغزم قفل کرد .
    منم مغزم قفل میکرد ... منم خیلی میترسیدم ... منم با بهت به داروها نگاه میکردم ...
    -اینجوری میخوای خیال من راحت باشه ؟؟؟ اینجوری میخوای کمکش کنی ؟ خودت از اون بدتری که .

    چشماش رو با دستش فشار داد ...
    -میدونم گند زدم ولی واقعا دست خودم نبود . نمیدونستم باید چی کار کنم .
    -ببین آقا بهرام ، تو این یه سال خیلی از این اتفاقا افتاده . و میفته اگه بخوای اینجوری مغزت قفل کنه اون بچه
    از بین میره . هول شدن نداره فقط باید تمرکز کنی من که نباید اینا رو بهت بگم .
    -همه رو تو سرم میزنی ؟
    -نه یه سریش عضلانیه .
    -این داروها خیلی قویه .
    -برای همینه که ضعیف شده . مهرادی چی گفت ؟
    بهرام چاییش رو مزه کرد .
    -میگه خوبه .وقتی بیدار شد نباید منو ببینه بقیه چیزا رو هم برات توضیح میده که بهم بگی .
    چاییم رو خوردم خوب بود ...
    -حواست رو جمع کن ، ایشالا این مراحل که به خیرشه باید برات دوره بذارم بهت بگم چی به چیه .
    -میشه اخم هات رو باز کنی ؟
    جوابش رو ندادم فقط یه کمی اخم ها رو باز کردم .
    -میشه بگی دقیقا چی کار میکنی وقتی حالش اینجوری میشه ؟
    کلافم میکرد این پسر ...
    -شما فعلا تلاش کن راضیش کنی بعدا بهت میگم .
    از جاش بلند شد ، سوئیچ ماشینو از روی میز برداشت :
    -من میرم با مهرادی حرف زدی بهم خبر بده .
    لحن جدی و دکترگونش متعجبم کرد .
    -باشه .
    در خونه رو باز کرد و بیرون رفت ولی انگار پشیمون شد ، در رو بست و کنارم روی مبل نشست .
    این چرا همچین میکنه ؟؟؟؟ با دقت داشت توی صورتم نگاه میکرد .
    -دنبال چی میگردی ؟؟؟
    -تو دماغتو عمل کردی ؟؟؟
    الان این چه سوالیه تو این گیر و ویری ؟؟؟
    -نخیر عمل نکردم .
    اخم هاش تو هم رفت .
    -عمل کردی .
    الان این چه بحثی بود ؟ خدا عقلش بده ...
    دستش که میخواست دماغم رو بگیره پس زدم .
    -مرض داری ؟ الان همه ی مشکلاتت حل شده دماغ من مونده ؟
    لبخندش مهربون نبود و این خیلی خوب بود .
    -آخه زیادی سر بالاست و کوچولو عین عمل کرده هاست .
    پشت چشمی نازک کردم :
    -ما عمل کرده ی خدایی هستیم .شما به دماغ زن خودت نظر داشته باش .
    خنده ی آرومی کرد .
    -دماغ زن من که عااالیه حرفی درش نیست .
    سوئیچش رو از دستش کشیدم و با قلابش بازی کردم .
    -حالا نمیخواد خود شیرینی کنی ببین زنت میشه یا نه .
    سوئیچو از دستم گرفت .
    -میشه حالا ببین .
    بلند شد . فکر کنم اگه خدا بخواد داره میره . در رور باز کرد و بیرون رفت از لای در سرش رو تو آورد :
    -اخم هاتم باز کن دماغ فندوقی .
    در رو بست و رفت . پوووووووف این پسر دیوونه بود .
    تو آیینه به دماغم نگاه کردم .خوب بود دیگه احتیاجی به عمل نداشت .
    روی زمین دراز کشیدم ، الان غزاله بیدار شه داستان داریم .خدا کنه جیغ و داد نکنه که اعصاب ندارم .
    چشم هام رو بستم میشد خوابید تا غزاله بلند میشه ...
    حس کردم بالشت زیر سرمه .
    خوب من که رو زمین خوابیده بودم ، یکی بالشتو زیر سرم گذاشته ، گرممه پس پتو هم رومه ... کسی هم که خونه
    نیس ... از فکری که به ذهنم رسید تند چشمام رو باز کردم .
    وااااا غزاله اینجا چی کار میکنه ؟؟ بغلم دراز کشیده بود و یه پتو روی جفتمون بود و بالشتی که قطعا اون زیر سرم
    گذاشته . این دختر چجوری از جاش بلند شده ؟
    دستم رو روی پیشونیش گذاشتم . خوب بود نه داغ نه سرد . ساعت رو نگاه کردم 5:30 مریم خانوم حدودا تا یک
    ساعت دیگه میاد و غزاله نباید اینجوری باشه .
    موهام رو بستم و دستی به صورتم کشیدم . خواب خوبی بود .
    -عاطفه .
    صداش آروم غزاله بود . چشماش بسته بود .
    -خوبی ؟ چرا اومدی اینجا ؟
    موهاش رو از صورتش کنار زد و بدنش رو کشید .
    -بلند شدم سرم تموم شده بود خودم درش آوردم .
    به نظر خوب میومد .
    -الان خوبی ؟
    -آره .
    مثل همیشه نبود و حق داشت ...
    -بهرام اونجا چیکار میکرد ؟؟
    از جام بلند شدم و پتو و بالشت رو برداشتم .
    -چه میدونم این آقای شمام مثل جن میمونه .
    پتو رو تا کردم ، صداش میومد .
    -وای عاطی نبودی ببینی ، البته منم خوب نمیدیدم ولی بهرام هر سه تاشونو سوسک کرد یه حالی کردم .
    لبخند زدم ، این حرفا بوی خیلی خوبی میداد .
    صدام رو بلند تر کردم که بشنوه .
    -خوووب ؟؟؟
    بالشت و پتو رو سر جاش گذاشتم . سرم رو توی سطل زباله انداختم .
    -بقیش رو خودم هم نمیدونم .
    از اتاق بیرون رفتم ،غزاله روی مبل نشسته بود با موهای پریشون به نظر دوباره باید ببافمشون .
    از روی میز آرایشش شونه و کش رو برداشتم و بیرون رفتم .
    -بیا موهاتو ببافم من به جای تو کلافه میشم .
    بی حال بود و این طبیعیه . جلوی پام نشست ، این دفعه آروم تر شونه زدم موهاش رو .
    -چرا بهش یه فرصت نمیدی ؟
    -فرصت چی ؟
    موهاش رو سه قسمت کردم :
    -فرصت این که یه چیزهایی رو بهت ثابت کنه ، این که خسته نمیشه ،دوست داره ...
    -چجوری ؟
    سعی کردم محکم ببافم که حالا حالاها باز نشه .
    -باهاش حرف بزن ، بذار بهت نزدیک شه ، البته روحی ...
    -چرا طرف داریش رو میکنی ؟
    -من طرفداری نمیکنم ولی پسر خوبیه به نظرم یه فرصت بدی خوبه .
    -میشه مثل سام .

    کش موهاش رو بستم .
    -تو داری بهرام رو با سام مقایسه میکنی ؟ اونا آدمن ؟؟؟
    برگشت طرفم سرش رو روی پام گذاشت :
    -اصلا هرکاری تو بگی میکنم خوبه ؟
    بغض کردم از این معصومیتش ، خواهر من فقط ساده بود ...
    پیشونیش رو بوسیدم .
    -خواهری ، باهاش حرف بزن .
    -اول تو .
    خبر نداری از بس حرف زدم کف کردم .
    -یعنی چی ؟
    -اول تو باهاش حرف بزن اگه خوب بود بعدش من حرف میزنم .
    -دختر تو قرار باهاش زندگی کنی .
    -خوب باشه ولی تو حرف بزن .
    -پسر داییته هااا .
    -من هیچ وقت باهاش راحت حرف نزدم همیشه ترسیدم برام سخته .
    -چشم باهاش حرف میزنم .
    -کی ؟
    -زود وزق جونم .
    جالب بود که درباره ی بهرام سوال نمیکنه ... این که کی رفت و چی شد ...
    ****************************
    بهرام :
    -شرمنده داداش من باید برم کاری نداری ؟
    -نه برو به کارت برس وقت کردی یه سر به ما بزن .
    -جون بهرام شب و روزم قاطی شده ولی حتما بهت سر میزنم .
    -باش خوش حال میشم خدافظ
    -قربانت خدافظ.
    پک محکمی به سیگار زدم . امروز واقعا هنگ بودم حتی مطب هم نرفتم . فکرشم نمیکردم انقدر به هم بریزم.
    روی مبل دارز کشیدم و پک دیگه ای به سیگار زدم .
    دلم آروم نمیگرفت ، هرچقدر فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم ، مهرادی میگه صبر کن ، عاطفه میگه صبر کن
    ، امیرعلی میگه صبر کن ...
    میخوام صبر کنم ولی ...
    غزاله چشمش به اون سه تا میفته غش میکنه ، چه کردن با غزاله ی من ؟ ...
    با یادآوری اون سه تا دستم مشت شد فقط خدا میدونست امروز چقدر عرص خوردم ..کاش عاطفه زودتر با مهرادی
    حرف بزنه .. عاطفه .
    این دختر عجیب شبیه مادرای نگران بود امروز ...
    اصلا نمیتونستم هوای خونه رو تحمل کنم ، دیوارها خفم میکردن .
    شماره ی امیرعلی رو گرفتم .
    -خوبه گفتم کار دارم .
    -جمع کن خودتو بابا . کجایی بیام ؟
    -ستادم بیا .
    -جدی کار داری ؟
    -اونو که دارم ولی گمشو بیا .
    گوشی رو قطع کردم ، شلوار لی و با پیرهن آبی نفتی پوشیدم . تو آیینه به خودم نگاه کردم ته ریش داشتم .
    هیچ وقت ته ریشم رو نمیزدم ، دستی به موهام کشیدم ، سوئیچ رو برداشتم و بیرون زدم .
    نفس عمیقی کشیدم و سوار ماشین شدم ، هوای خونه خفقان بود .
    رو به روی ستاد پارک کردم .
    نگهبان : با کی کار دارین ؟
    -با سروان تهرانی راد هستم .
    -بله بفرمایین .
    در زدم و با بفرماییدش وارد شدم .
    امیرعلی با یه دختری پشت سیستم مشغول بحث بودن و دختر چون سرش پایین بود صورتش معلوم نبود .
    امیرعلی : سلام اومدی ؟ بشین .
    -سلام خ ....
    به دختر که حالا ایستاده بود نگاه کردم . چشمام رو چندبار باز و بسته کردم . این اینجا چیکار میکنه ؟؟؟
    به چشم های بهت زده اش نگاه کردم . بسم الله ...
    عاطفه :
    -اوا سلام ...
    -سلام تو اینجا چیکار میکنی ؟
    -تو اینجا چیکار میکنی ؟

    امیرعلی :
    -شماها همدیگه رو میشناسین ؟
    عاطفه حرفی نمیزد . نگام رو از صورت متعجبش گرفتم و به امیرعلی نگاه کردم .
    -عاطفه خانوم دوست صمیمی غزالست همون که گفتم قرار کمکم کنه .
    چشمای امیرعلی گشاد شد.
    -غزاله دختر عمته ؟؟؟؟
    گیج شدم ، اینجا چه خبره ؟؟؟
    -میشه بگین چی به چیه ؟؟
    عاطفه :
    -شماها از کجا میشناسین همدیگه رو ؟
    امیرعلی :
    -منو بهرام دوساله که با هم آشنا شدیم .
    نگاه متعجب عاطفه شیطون شد و لبخند پهنش :
    -چه جااالب ...
    منو امیرعلی :
    -چی جالبه ؟؟؟
    عاطفه :
    -بشین بابا پاهات خشک شد . بشین میگم بهت .
    روی صندلی رو به روی اون دوتا نشستم .
    -خوب؟؟؟
    عاطفه :
    -خوب شماها با هم دوستین .، امیرعلی برادر دوست منو غزاله هستن که البته خواهرشون فوت کرده ،به خاطر یه
    سری مشکلات بهم کمک کرد و الانم بازم داره بهم کمک میکنه.
    به امیرعلی نگاه کرد :
    -غزاله ی خودمون دختر عمه ی بهرام میشه منم که منم . افتاد ؟
    منو امیرعلی سرمون رو تکون دادیم .
    عاطفه :
    -خیلی عین فیلم ها شد .
    -خوب تو الان اومدی اینجا چیکار ؟

    عاطفه فلشی رو از کیفش درآورد و به امیرعلی داد .
    هیچی اومده بودم برام یه حساب چک کنه .
    -آهان .
    بلند شدم از آب سرد کن اتاق آب بخورم که دستش درد نکنه دریغ از چکه ای آب .
    امیرعلی :
    -اون خالیه برو بیرون آب سرد کن هست .
    -خوب پرش کن .
    -کار دارم یادمم میره بگم پر کنن .
    پوفی کردم و از اتاق بیرون رفتم ...
    *******************************
    عاطفه :
    -درباره ی این موضوع به بهرام حرف زدی نزدی .
    امیرعلی :
    -باشه حالا چرا میزنی ؟
    -اینا رو ول کن . این که بازم به این حساب پول ریخته شده یعنی چی ؟
    امیرعلی کامپیوتر رو خاموش کرد .
    -یعنی همزمان تو کار یه دختر بیچاره ی دیگه هم هستن .
    شالم رو جلو کشیدم .
    -دستشون درد نکنه .
    -این بهرام حالش خیلی بده ها .
    -میدونم .
    -یه کاری بکنین خوب .
    -نترس طوریش نمیشه سختیا براش لازمه .
    فلش رو تو کیفم گذاشتم و بلند شدم .
    -ببین من میرم ولی حرفی نزنیا . این بهرام الان قاطیه همه چیزو به هم میریزه .
    -باشه خیالت راحت .
    -خدافظ .
    از اتاق بیرون اومدم که دیدم بهرام داره میاد .
    بهرام :
    -کجا میری؟
    -جایی کار دارم دیگه باید برم.
    -با مهرادی حرف نزدی ؟
    -امشب میخوام باهاش حرف بزنم .
    -هر چی شد بگو .
    -باشه خدافظ .
    -خدافظ .
    از ستاد بیرون اومدم . روی پله ها نشستم . هنوز تو شک بودم . خدا به خیر کنه عاقبت منو ...
    میخواستم دیروز بیام ولی چون ستاد شلوغ بود و کار امیرعلی زیاد نشد که بیام هر روز که راهمون نمیدادن .
    دیوونه نشم خیلیه . نمیدونم به کودوم کار برسم .
    برای تاکسی دست تکون دادم و سوار شدم .راننده بخاری رو روشن کرده بود . بابا گرمه ...
    شیشه رو یه ذره پایین دادم . باد خنک به صورتم خورد . آخیییش . خودم از این همه گرمایی بودنم کلافه بودم .
    -ممنون آقا من همینجا پیاده میشم .
    سر کوچه نگه داشت . کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم .
    سام به دیوار تکیه داده بود و با گوشیش ور میرفت . علافه هااااااااااا .
    به سمت خونه دوییدم اصلا حوصلش رو نداشتم . یاد کتکی که تو اون خونه ازم خورد افتادم . کاش یه گلدون تو
    سرش شیکونده بودم .
    خوب میبینم که هیچ کس خونه نیست . معلوم نیست اینا کجا میرن .
    مانتوم رو دراوردم . شماره مهرادی رو گرفتم .
    -بله بفرمایین .
    -سلام هدیه جان خوبی؟
    -سلام عزیزم ممنون تو خوبی؟
    -مرسی ، زنگ زدم بگم این آقا بهرام کچلم کرد .
    صدای خنده ی مهرادی اومد .
    -میدونم . میتونی قرار جور کنی .
    -میخوای غزاله منو بکشه ؟
    -چاره ای نیست تلفنی حرف نمیزنه .
    -برای کی ؟
    -هروقت خودت صلاح دیدی . بذار یه ذره آروم شه بعد .
    یادم افتاد که این هفته غزاله رو نبردم پیشش .
    -وای نه من یادم بوده نه مریم خانوم نه خودش .
    -چیو ؟
    -این هفته نوبت داشت .
    -عیبی نداره بعد از قرار بیارش نوبت نمیخواد .
    -باشه ممنون .
    -دیگه ببینم چی کار میکنی .
    -تلاشم رو میکنم .
    -موفق باشی خدافظ .
    -خدافظ.
    لیوان آّب رو پر کردم و سر کشیدم .
    شدم عین کش تنبون . باید به هر طرف برسم . قرار رو کجای دلم بذارم آخه ؟؟
    یکی نیست به این غزاله بگه بله رو بگو بره دیگه .
    موهام رو باز کردم از صبح زیر مقنعه پکیدن . صدای زنگ آیفن اومد .
    از آیفن تصویرش رو دیدم . این اینجا چه غلطی میکرد ؟؟ خاک به سرم همینم کم بوده .
    -بله ؟
    -تو ندیدی چند روز پیش یه دختر مشکوک تو کوچه باشه ؟؟
    -شما ؟
    -لوس بازی در نیار کاریت ندارم که جوابم رو بده .
    چه بیشعور ...
    -نخیر ، شما چرا باید بیای دم خونه ما ؟
    -مطمئن بودم تنهایی حوصله داد و بیدادت رو ندارم که بیفتم دنبالت .
    گوشی آیفن رو گذاشتم . وای خدایا دارم دیوونه میشم . دختر مشکوک ؟؟؟
    واااای منو میگه ، پس دنبالم میگرده . دکمه ی شلوارم اذیتم میکرد. ای مرده شوراین شلوارم ببرن .
    شلوار رو عوض کردم . یه شلوار راحتی پوشیدم . باید کارهام رو مرور میکردم خودم هم قاطی بودم .
    روی زمین نشستم و موهام رو کشیدم .
    خوب ببین سام و طناز که همش با هم میرن بیرون و قراره خبری شد طناز بگه .
    به شماره حساب پول ریخته شده ، از طناز نگرفته پس پای یکی دیگه هم وسطه که فعلا به ما ربطی نداره .
    اطلاعات توی فلشه که باید ازش کپی بگیریم .
    باید یه قرار جور کنم بهرام و غزاله همدیگه رو دوباره ببینن البته این دفعه مثل آدم .
    بهرام با امیرعلی دوسته و نباید فعلا چیزی بفهمه .
    یه شماره ی ناشناس چند وقته به گوشیم زنگ میزنه و جوابش رو نمیزدم چون مزاحمه .
    خودمم که ....
    روی زمین دراز کشیدم مخم داشت میپکید . خسته بودم خیلی .
    شماره ی طناز رو گرفتم .
    -سلام عاطی جووووووووووووووون .
    -مررررررررگ و جووووووون خبرت مثل آدم سلام کن .
    صدای خنده ی طناز اومد همه میدونستم از جون که کشیده گفته میشه حالم به هم میخوره .
    -خوبی تو ؟
    -آره تو هم که خوبی خبری نیست ؟
    -نه بابا عین آدامس چسبیده فعلا کنده نمیشه .
    -رامین و پویا رو دیدی؟
    -از بعد اون مهمونی دیگه نه .
    -اوکی میخواستم بگم از اطلاعات اون فلش یه کپی بگیر بریز تو سی دی داشته باش.
    -باش تو رفتی پیش امیرعلی ؟
    -آره .
    -چی شد ؟
    -از تو که دیگه پول نگرفته ؟
    -نه چه خبره ؟
    -پول به حسابش ریخته شده یعنی با یکی دیگه هم هست یا یه جوری داره پول میگیره.
    -کثافت سرم هوو آورده ؟
    -آره برو بمیر کاری نداری ؟
    -نه بای .
    -خوب این از کپی میمونه قرار که اونم باید ببینم خودم کی وقت دارم .
    شب ها از بس فکر میکنم خواب ندارم . آخرم در این راه شهید میشم .
    بالشت رو برداشتم و همون جا روی زمین خوابیدم ...
    *****
    با سعیده وغزاله تو محوطه داشتیم راه میرفتیم . استاد نیومده بود ...بهتر ، تصمیم گرفتم با غزاله مطقی حرف بزنم.
    -بیاین بشینین کارتون دارم .
    روی نیمکت نشستیم .
    سعیده دستش رو مثل میکرفن جلوی دهنم گرفت :
    -پرفسور شمس بفرمایین .
    غزاله :
    -نقشه ی بعدی شکافتن بمب اتمه پرفسور ؟
    -نه شستن شما دوتاست بلکه از نمکتون کم شه .
    سعیده :
    -این ممکن نیست .
    -بشینین خبرتون میخوام زر بزم .
    غزاله :
    -بزن .
    -من با بهی جون صحبت کردم .
    اون دوتا :
    -بهی جوون ؟؟؟؟
    -منظورم همون بهرامه .
    غزاله خندید :
    -بهی جونم بهش میاد باید بهش بگم .
    سعیده :
    -خوب چه طور بود ؟
    -خووووووووووووووووووب .
    غزاله :
    -واقعا ؟ همه چیزو بهش گفتی ؟
    -آره بابا همه چیزو توضیح دادم فکراشم کرد گفت من بدون غزاله هرگز ...
    سعیده :
    -با غزاله باباش نمیذاره خخخخخ .
    -مرگ .
    غزاله :
    -خوب ؟؟؟
    -به جمال بی نقطت ، بایباهاش قرار بذاری حرف بزنی.
    - مممنننن؟؟؟ عمراااااااااااا.
    -اون زنگ میزنه قرار میذاره باید با هم حرف بزنین دیگه .
    -وااای نه .

    سعیده :
    -آخه نه که تا الان اصلا با هم بیرون حرف نزدن برای همین نگرانه ، چه فرقی داره ؟
    -راست میگه دیگه غزاله اینجوری تا کی میخوای باشی ؟
    غزاله :
    -خوب بابا شما هم هر وقت خودش گفت باشه ولی من تنها نمیرم باید یکودوم با من بیاین .
    سعیده :
    -منو که ندیده باید عاطفه بیاد دیگه بعدشم باید تنها حرف بزنین .
    -حالا تا اونجاشو بیاد تا تنهایی خدا بزرگه.
    معلومه که خودشم خسته شده از این وضعیت که قبول کرد حرف بزنه ...
    آروم به شت کمر سعیده زدم :
    -ایشالا مراسم خواستگاری شما .
    -خوب بگو بمیر دیگه چرا تارف میکنی ؟
    خندیدم . مثلا میخواست ما نفهمیم میلاد داره پر پر میزنه خخخخخ .
    -خوب غزاله برای تمرین پاشو برو سه تا چایی بگیر بیار بزنیم .
    -نوکر بابات سیاه بود سعیده بره .
    سعیده :
    -تو میخوای شوهر کنی باید یاد بگیری پاشو برو بگیر.
    -الکی بهونه نیار برو چایی بیار .
    -رفتی بگیری یا نه ؟
    -نه .
    -برو دیگ ...
    کلافه شدم از دستشون داد زدم :
    -خبر مرگتون یه کودوم برین چایی بگیرین بیارین دیگهههه .
    هر دوشون به سمت دکه دوییدن . بیچاره ها بد گرخیدن . بهشون خندیدم . بازم خدارو شکر که غزاله بهونه نگرفت .
    دیدم که با سه تا چایی دارن میان دوتاشو غزاله میاره یکیشو سعیده .
    غزاله چایی رو به سمتم گرفت :
    -بیا بابا این سعیده بیچارمون کرد.
    سعیده :
    -غر نزن باید یاد بگیری .
    -قندش کو ؟؟؟
    سعیده از جیبش دوتا قند بهم داد:
    -بیا تازه قنداشم من آوردم .
    غزاله :
    -بمیرم برات ضعف کردی . پروو.
    سعیده :
    -ایشالا سر قرارتون اسهال بگیری .
    از تصور این اتفاق خندم گرفت .
    -فک کن اسهال بگیره دیگه تو دسشویی میشینه بهرام از پشت در حرفاش رو میزنه .
    سعیده :
    -آره تازه شئونات اسلامی هم رعایت میشه یه وقت چشم تو چشم نشن .
    -فقط یه مشکلی پیش میاد .
    -چه مشکلی ؟
    -بعد از قرار بهرام به علت کمبود اکسیژن پخ پخ .
    منو سعیده چرت و پرت میگفتیم و میخندیدیم . قشنگ تر غزاله بود که فقط با دهن باز ما رو نگاه میکرد :
    -ای بمیرین الهی ، سر قرارای خودتون اسهال شین . حالم به هم خورد .
    کلاس بعدی رو با هر بدبختی بود گذروندیم .
    غزاله :
    -بدویین بریم الان اتوبوس میره .
    سعیده :
    -با مترو بریم .
    غزاله :
    -از مترو خستم امروز با اتوبوس بریم .
    سوار اتوبوس شدیم غزاله و سعیده روی صندلی های وسط بالا نشستن و منم رو به روشون واستادم.
    جلوی غزاله صندلی های ردیف جلو بود ولی سعیده چون وسط بود جولوش چیزی نبود و فقط من بودم .
    سعیده :
    -من حال ندارم درس بخونم.
    -حالاانگار منو وزق حال داریم بیخیال بابا .
    غزاله :
    -انقدر گفتی وزق باورم شده .
    -عیب نداره برات خو...
    هنوز حرفم تموم نشده بود که اتوبوس ترمز وحشتناکی کرد نفهمیدم چی شد فقط من وسط اتوبوس پخش شدم و
    سعیده لیز خورد ابراز احساسات . دستم درد گرفت .
    به سمت مردها نگاه کردم همه پسرا با خنده نگاهمون میکردن .
    صدای اووووووووووو که پسرا میگفتن خندوندم ولی نمیتونستم حتی بخندم داشتم خفه میشدم .
    به سعیده که با چشمای گشاد منو نگاه میکرد نگاه کردم .
    -سعیده میخوای پاشی ؟ الان به جرم هم جنس بازی میگیرنمون .
    سعیده زود خودشو جمع کرد و سر جاش نشست :
    -خاک به سرم چه سوتی وحشتناکی .
    غزاله از خنده کبود شده بود خودمون هم میخندیدیم .
    غزاله :
    -خوب میموندین منم میومدم .
    و دوباره خندید .
    سعیده :
    -جوووووووووووون.
    -مرررررگ کثافتا . چرا اینجوری ترمز کرد ؟ آبرومون رفت.
    سعیده :
    -پسرا هنوز دارن میخندن .
    -بذار شاد باشن دیوونه ها .
    *******
    -الو چرا جواب نمیدی گوشیتو ؟
    -ببخشید داشتم آمپول میزدم .
    -خوب کاری میکنی .
    -خوبی؟ چه خبر ؟
    -ممنون ببین یه زنگ به غزاله بزن باهاش قرار بذار .
    -من از خدامه ولی اون قبول نمیکنه .
    -چرا امروز باهاش حرف زدم دیگه یه ذره اصرا کن قبول میکنه .
    -باش دستت درد نکنه .
    -خواهش ببینم میتونی یا نه .
    -خیالت راحت کاری نداری ؟
    -نه فعلا .
    *****************************
    غزاله :
    -کاری نداری بابا ؟
    بـ..وسـ..ـه ای روی گونه ی بابا زدم .
    -نه بابا جون خدافظ .
    در خونه رو بستم ، پدر همیشه خداحافظی گرمی داشت بر عکس مریم .
    اتو رو به برق زدم ، شالم رو نمیشد نگاه کرد باید اتو میشد . امروز کلاس نداشتم قرار بود تا یک ساعت دیگه عاطفه
    بیاد پیشم ، دیگه از این همه ترس خسته شدم .
    حواسم پیشه حرف های عاطفه بود ، عاطفه میگه پسرخوبیه ، میگه فرصت بدم ...
    صدای زنگ گوشیم از روی عسلی کنار تخت اومد .اتو رو خاموش کردم . گوشی رو برداشتم.
    شماره ناشناس بود ولی من دیگه میشناختمش ، نمیدونستم بردارم یا نه . قبل از این که پشیمون شم برداشتم .
    -سلام غزاله خانوم .
    صداش آروم بود ولی مهربون نه ...
    -سلام.
    -خانوم غشی طوره ؟
    چه قشنگ هم تیکه میندازه ... لبخند زدم همیشه همین جور بود .
    -خوبم ... خوبی؟
    -مهمه؟
    مهم بود ... خیلی . نمیدونستم چی بگم . ولی خوب بلد بودم بپیچونم .
    -خوب نمیخوای جواب بدی نده .
    صدای خندش اومد:
    -زبون دراز نبودی کی روت تاثیر گذاشته ؟
    -حالا ...
    -خوب منم که نمیدونم عاطفه روت تاثیر داشته .
    میدونستم تیزه ، و خیلی باهوش .
    -مشکل داری شما ؟
    -نه بابا چه مشکلی .
    چرا مثل هر دفعه حرف نمیزنه ؟؟
    -کاری داشتی ؟
    -خوب راستش ...
    راستش ؟؟؟ چرا اینجوریه .
    -میخواستم اگه قبول کنی ... من میخوام باهات حرف بزنم.
    انتظارش رو نداشتم فکر نمیکردم عاطفه جدی حرف بزنه .انقدر زود ؟؟
    -ببین غزاله من کاریت ندارم اصلا لازم نیست بترسی فقط میخوام حرف بزنم همین .
    زبونم نمیچرخید حرف بزنم . اصلا نمیدونستم باید چی بگم .
    -فردا کلاس داری ؟
    خاک تو سرت چرا لال شدی ؟؟؟
    -آره .
    -تا کی ؟
    -تا 2.
    -میام دنبالت با هم حرف میزنیم خوب ؟
    -خوب .
    صدای خنده ی آرومش اومد .
    -کاری نداری .
    -نه .
    -خدافظ .
    اون قطع کرده بود و من ...
    فردا باید میدیدمش ؟ چرا قبول کردم ؟ خدایا ...
    باید حواسم رو پرت میکردم تا عاطفه بیاد .
    اتو رو روشن کردم . محکم اتو میکردم . انگار همه ی نگرانی هام رو سر شال خالی میکردم ...
    خدا به خیر کنه . حالا خوبه واقعا از استرس اسهال بگیرم . از دست این سعیده و عاطفه ...
    ****************************
    عاطفه :
    کیفم رو برداشتم که برم ، صدای گوشیم بلند شد . روزی صد بار زنگ میخوره .
    بهرام بود بسم الله .
    -الو
    -سلام عاطفه خوبی؟
    -ممنون تو خوبی؟
    -بد نیستم ، من الان به غزاله زنگ زدم .
    -خوب ؟؟؟
    -هیچ باهاش حرف زدم برعکس همیشه جوابم رو میداد ولی خوب کوتاه .
    -قرار گذاشتی ؟
    -قرار فردا بیام دانشگاه دنبالش .
    -کجا میرین ؟؟ البته ببخشیدا میپرسم .
    -نه بابا باید باشی میبرمش همون کافه که با هم میرفتیم . بازم برات زحمت دارم .
    -این که چیز جدیدی نیست . چی هست حالا ؟
    خندید .
    -از دست تو . ببین بیا جلوی کافه من احتمال هر چیزی رو میدم .
    -حق با تو .باشه میام خیالت رحت .
    -ممنون جبران میکنم .
    -فعلا کار خودتو درست کن .
    -کاری نداری ؟
    -نه دیگه برو باید برم پیش یار .
    -برو مواظبش باش خدافظ .
    -یکی باید مراقب خودت باشه خدافظ .
    کفش هام رو پوشیدم و دوییدم . معلوم نبود الان تو چه حالیه . هیچیمون مثل آدمیزاد نیست حتی شوهر کردن .
    با کلید در خونشون رو باز کردم و رفتم تو ، چه صاحب خونه شدم واسه خودم .
    صدایی نمیومد .
    -غزاله .... وزغ زنده ای ؟؟
    از اتاقش بیرون اومد .
    -سلام کی اومدی ؟
    شالم رو دراوردم .
    -الان . چی کار میکنی ؟
    رفت آشپزخونه .
    -شال اتو میکردم .
    مانتوم رو دراوردم .
    -آفرین کدبانو . چه خبر ؟
    -بشین چایی بیارم بهت میگم .
    -اگه فکر کردی الان میگم نه نمیخواد زحمت بکشی سخت در اشتباهی شکلاتم بیار .

    صدای خنده ی غزاله اومد :
    -از بس پرویی .
    حالش خوب بود . میخندید ...
    -کاریه که از دستم بر میاد .
    چای ها رو با ظرف شکلات روی میز گذاشت :
    -بزن شاد شی .
    -نگفتی چه خبر .
    -فردا...
    به دست های گره خورده و سری که زیر بود نگاه کردم .
    -فردا ؟؟؟؟
    -خوب چیزه بهرام زد زد .
    شکلاتی برداشتم .
    -خوب ؟
    -فردا میاد دانشگاه دنبالم .
    به گونه ی سرخ شدش نگاه کردم .از خنده لب هام قنچه شد .
    انگار داره به مامانش میگه براش خواستگار اومده .
    -افرییییییین راه افتادی .
    -عاطی اذیتم نکن اصلا نمیدونم چرا قبول کردم.
    -چرا قبول نمیکردی ؟ فقط میخواد حرف بزنه .
    نفس عمیق کشید و سرش رو بلند کرد .
    -نمیخوام ناراحتش کنم .
    این دختر به چی فکر میکنه ؟؟؟؟
    -چرا ناراحتش کنی دیوونه ؟
    -اصلا ولش کن چاییتو خوردی باید موهامو ببافی .
    سرم رو تکون دادم . کاری بود که هر روز یا دو روز یه بار براش انجام میدادم .
    چایم رو خوردم . عجیب بود که غزاله درباره ی بهرام راحت تر از همیشه حرف میزنه .
    -فردا کی میاد ؟
    -2 .
    -پس من تنهایی برگردم دیگه ؟؟؟؟ باشه ...
    آه جان سوزی کشیدم " الکی مثلا " .
    -خوب حالا همین یه روزه دیگه .
    -منو به بهرام فروختی دیگههه باشه غزاله خانوم ، نو که اومد به بازار ...
    سرم رو بین دستام گرفتم .
    -هعی خدا .
    صدای گریه دراوردم . حرص دادن این وزق کوچیک کیف میداد .
    دستاش دور گردنم حلقه شد و صداش که نزدیک گوشم بود :
    -زنگ میزنم میگم نیاد .
    خوب فکر کنم گند زدم .
    بهش نگاه کردم :
    -دیوونه ای ؟؟؟
    -من مامانم رو تنها نمیذارم .
    دستاش رو از گردنم باز کردم .
    -گمشو بابا منو با مریم اشتباه گرفتی .
    -به هر حال من نمیرم باهاش .
    دکمه ی غلط کردم کجاست ؟؟؟؟؟
    اروم به بازوش زدم .
    -غلط میکنی یه فردا رو دلم خوشه نیستی راحتیما بیا برو چهارتا کلمه حرف میخواد بزنه دیگخ بهی جون .
    گونم رو بوسید . با خنده :
    -بهش میگم بهی جون .
    -منو میترسونی ؟ بگو .
    -اره خوب نه که خیلی هم میترسی از چیزی .
    ******
    -سلام هدیه جان .
    -سلام عزیزم خوبی ؟
    -ممنون میخواستم بگم که بهرام و غزاله فردا قرار که همدیگه رو ببینن اگه سنگ از آسمون نیاد با هم حرف بزنن.
    هدیه با خنده :
    -ایشالا ایشالا .
    -ما کی مزاحمتون بشیم فردا بعدازظهر ؟
    -نه عزیزم پس فردا بیارش باید یه ذره فکر کنه بعد ساعت 5 خوبه .
    -باشه ممنون .
    دلم شور میزد ، نگران بودم . نگران همه چیز...
    از خونه بیرون اومدم .
    "بسم الله خدایا خودت امروزو به خیر کن ."
    واااا به حق چیزای ندیده واقعا غزاله زودتر از من اومده بیرون ؟؟
    -سلااااااااااام.
    -سلام چرا چشمات اینجوریه ؟؟؟
    -بابا دمش گرم .
    -کی ؟؟؟
    -بهی جون دیگه ببین هنوز هیچی نشده چه زرنگ شدی .
    -بیا بریم بابا دیوونه .
    از کلاس و درس نه من چیزی فهمیدم نه سعیده و نه غزاله . هر سه تامون به یه چیز فکر میکردیم .
    قرار امروز ....
    سعیده :
    -خوب برو دیگه .
    به قیافه ی ماتم زده ی غزاله نگاه کردم . حالش رو میفهمیدم ولی تا کی ؟
    -برو غزاله نگران چیزی نباش .
    نفس عمیقی کشید و به سمت ماشین دویید . میدونستم نمیخواد پشیمون شه .
    سعیده :
    -بیا بریم دیگه .
    -کجا باید برم دنبالشون .
    -تو میدونی کجا میرن ؟
    -آره بابا .
    -هماهنگیا .
    -من برم کاری نداری ؟
    -خوب منم میام دیگه .
    -پس بدو .
    برای تاکسی دست تکون دادم .
    صدای اس ام اس گوشیم اومد بهرام بود :
    -میای؟
    نوشتم :
    -اره خیالت راحت .
    سعیده :
    -عاطی شدیم عین کاراگاه ها .
    -خیلی چیزای زندگیم شده عین فیلما .
    جلوی کافه پیاده شدیم . ماشین بهرام رو دیدم که روبه روی کافه پارک بود .
    سعیده :
    -میگم عاطی شکم غزاله کی کار کرد ؟؟؟
    متعجب به سعیده نگاه کردم :
    -من چه میدونم .
    -میگم یعنی اسهال مسهال نشده باشه .
    -سعیده ...
    -جووووووون .
    -میشه خفه شی ؟؟؟
    -آره عشقم .
    -مرض .
    سعیده میخندید شاد .
    یواشکی تو کافه نگاه کردم ، دیدمشون داشتن حرف میزدن فعلا خبری نبود .
    با سعیده روی زمین نشستیم .
    سعیده :
    -سرتو بنداز پایین .
    -چرا ؟
    -فکر میکنن گداییم دوتا سکه میندازن .
    دلم میخواست قهقهه بزنم . سرم رو تو کیفم قایم کردم و خندیدم . از دست این سعیده .
    -خاک تو سرت .
    **************************
    غزاله :
    تو ماشین فقط کلمه سلام بود که رد و بدل شد . و حالا پشت میز دو نفره نشستیم ونفس من که بالا نمیاد و زانوهام
    که جون نداره و کف دستم که از بس ناخونام رو فرو کردم میسوزه ...
    -ازمن میترسی ؟؟؟؟
    نمیترسیدم ... نمیترسیدم ...
    سرم رو تکون دادم ... نه.
    -میشه نگام کنی ؟؟؟
    میخواست با اون سیاه چاله ها خفم کنه ؟
    سرم رو آروم بلند کردم . سیاه چاله ها آروم بودن ولی مهربون ... نه .
    -چرا نمیخوای باور کنی که خسته نمیشم .
    -چون سخته ، چون نمیتونی از این فاصله به من نزدیک تر شی چون ...
    چی میگفتم از عذابی که میکشیدم و میکشید ؟
    -تو با خودت چه فکری کردی ؟ انقدر بی اراده به نظر میام ؟
    سرم رو پایین انداختم .
    -نه ولی .. خوب ... تا کی میخوای صبر کنی ؟
    -تا وقتی خوب شی .
    -طول میکشه .
    -مهم نیست .
    -خیلی راحت حرف میزنی . چرا نمیری دنبال یکی دیگه ؟
    چرا جواب نمیده ؟
    نگاهش کردم ، فقط نگاهم میکرد حرف ... نه .
    -دلم نمیره .
    انتظار هر جوابی داشتم غیر از این ...نباید اذیت میشد ... نباید .
    -برو بهرام برو ...
    -کجا ؟
    -نمیدونم برو فقط برو .
    لرزی که گرفته بودم رو نمیتونستم کنترل کنم .
    چشمای بهرام نگران بود .
    -باشه ، باشه میرم تو آروم باش من میرم ، میرم غزاله .
    نمیتونستم صدای بغض دارش رو تحمل کنم . از کافه بیرون اومدم .
    دوییدم ، نمیدونم به کجا ولی دوییدم . پاهام جون نداشت . وقتی افتادم زمین فهمیدم که توان دوییدن رو هم ندارم.
    به دیوار تکیه دادم . نمیدونستم کجام . تند تند نفس میکشیدم . به سینم چنگ زدم . بالا بیا نفس لعنتی ...
    صدای زنگ گوشیم اومد به امید این که عاطفه باشه برداشتم . چشمام نمیدید .
    صدای شکستشش اومد و مردم ...
    -فقط آروم باش ... باشه میرم .میرم که اذیت نشی فقط گریه نکن خوب ؟؟ منو نمیخوای لعنتی میرم میرم ...
    نمیخواستم اینجوری بره باید میفهمید که به خاطر خودش میگم ...
    با صدایی که توقعش رو نداشتم :
    -دوست دارم که میگم برو ...نمیخوام اذیت شی که بهت میگم برو .
    گوشی از دستم افتاد . هق هقم جون نداشت ... صدا نداشت ...
    *************************
    عاطفه :
    غزاله رو دیدم که از کافه بیرون اومد و دویید ....
    -سعیده بدو تا گمش نکردیم .
    دوییدم دنبالم غزاله ... این دختر کجا رفته ؟؟؟
    سعیده :
    -وای عاطی بدبخت شدیم نیست .
    نبود هر طرف رو نگاه میکردم نبود . صدای داد شنیدم :
    -دوست دارم که میگم برو ...
    سعیده :
    -بدو صداش از این کوچه میاد .
    دنبال سعیده رفتم . یا خدا ...
    غزاله روی زمین نشسته بود . نفهمیدم چه جوری بغلش کردم .
    -سعیده برو یه تاکسی بگیر بیار بدو .
    سعیده رفت. صدای ناله ی غزاله اومد :
    -عاطفه ...
    -جانم ... جانم عزیزم
    -عاطفه رفت ، گفتم بره گفتم خسته میشه اذیت میشه .عاطفه رفت .
    صدای هق هقش اون یه ذره جون رو از تنم میگرفت .
    -آروم باش خواهری .
    -عاطفه نمیخوام بره . چیکار کنم ؟ حس میکنم همه ی بند بند تنم کش میاد . چرا نمیمیرم ؟؟
    -هییییییس .
    سعیده :
    -کمکش کن تاکسی سر کوچست .
    غزاله رو نشوندم و کنارش نشستم .
    سعیده :
    -چی شده ؟
    به غزاله ی خواب رفته نگاه کردم .
    -به بهرام گفته بره .
    -چیی؟؟؟؟؟؟ وااااای .
    عکس العملی بود که خودمم داشتم ولی تو دلم .
    -حالا چی کار کنیم ؟
    -نمیدونم .
    غزاله رو روی تخت نشوندم . مرده ی متحرک بود نه حرف نه نگاه نه ...
    کمکش کردم لباس هاش رو عوض کنه ، قرص هاش رو دادم هر کاری انجام میداد مثل یه عروسک ...
    روی تخت خوابوندمش .
    -بخواب عزیزم درست میشه هنوز نمردم .
    نگاه غزاله خیس بود . باید تنهایی فکر میکرد باید ...
    از اتاق بیرون اومدم و در اتاق رو بستم .
    سعیده :
    -به بهرام زنگ بزن ببین چه کار میکنه.
    به چشمای سعیده نگاه کردم چشم های اونم خیس بود و چشمای من ... وقت گریه نبود .
    -باید اول به مهرادی زنگ بزنم .
    تمام حرف هام با مهرادی به این ختم شد که فردا باید ببرمش تا باهاش حرف بزنه و این که صبر کنیم ...
    آسون نبود صبر کردن .سرم رو روی شونه ی سعیده گذاشتم .
    -سعیده ...
    -جانم ؟
    -دعا کن همه چی درست شه .
    -درست میشه . به بهرام زنگ بزن داغونه ...
    شماره ی بهرام رو گرفتم صدای خستش اومد :
    -چطوره ؟
    سوالش واضح بود ...
    -داغون .
    -دیگه چرا ؟ من که گفتم میرم . چرا داغونه ؟
    -چون داری میری .
    -دیوونم نکن عاطفه دیوونم نکن من چیکار کنم ؟
    -کجایی ؟
    -خیابون .
    -بیا دنبالم .
    -باشه .
    باید حرف میزدم با این پسر که ... غصه ی دل کی رو بخورم نمیدونم ...
    -سعیده پیش غزاله میمونی تا مریم خانوم بیاد ؟
    -آره تو کجا میری ؟
    -با بهرام حرف بزنم .
    -حالش خیلی بده ؟
    -خودت چی فکر میکنی ؟
    -برو خیالت راحت ...
    سرم رو تکون دادم شالم رو سرم کردم و از خونه بیرون اومدم . نفس کشیدن سخت بود .
    چند دقیقه ای منتظر موندم تا ماشین بهرام تو کوچه اومد . قبل از این که بیاد تو کوچه سوار شدم .
    بدون حرف حرکن کرد میدونستم که براش سخته تو این کوچه بودن ...
    داشت میرفت بام جایی که فریادهام رو شنیده بود ...
    به خونه های بزرگی که از این جا خیلی کوچیک بودن نگاه کردم ... و به بهرامی که ...
    -گفت برم ، نمیخواد منو .میرم ... چرا حالش بده ؟
    به موهاش که باد به بازیش گرفته بود نگاه کردم . چه خوب که موهاش عـریـ*ـان نیست و حالت داره .
    -جا زدی ؟؟
    بهم نگاه کرد ، نگاهش ترس داشت و من نمیترسیدم .سیاه چاله ها رو خون گرفته بود .
    صداش بلند بود :
    -من جا زدم ؟؟ تو بگو ده سال بیام و برم میام . من جا زدم ؟ نمیخوام اذیت بشه .
    -اون گفت برو تو باید بری ؟
    به موهاش چنگ زد .
    -من نمیخوام برم ، چرا نمیفهمی من ...
    کلافه بود و حق داشت ...
    -بهت نگفتم باید صبور باشی ؟
    نگاهش خسته بود و میدونستم که خیلی وقته صبر میکنه ...
    -چیکارکنم عاطفه ؟ تو میگی نرم ، اون میگه برم ... حالش کنار من خوب نیست .
    به رگ های چشماش که قرمز بود نگاه کردم . خوبه که صدا و حرف زدنش محکمه ... این یعنی کم نمیاره و فقط
    تردید داره ...
    -چند روزی برو مسافرت برات خوبه .
    -کجا برم ؟
    -نمیدونم هرجا که میدونی آرومت میکنه . برو تا خودم خبرت کنم .
    -امیدوار باشم ؟
    -آره .
    -فکر میکنه تنهاش گذاشتم .
    -هر کار که میدونی صلاحه بکن ، این دیگه به خودت ربط داره .
    -باشه فقط ...
    منتظر نگاهش کردم . رفت سمت ماشین و از داشبرد یه چیزی برداشت .
    -من میرم ولی ...
    مشت دستش رو باز کرد :
    -اینو بده به غزاله .
    به دستش نگاه کردم ، یه ساعت چوبی که بندهای چرم قهوه ای داشت ...
    -بگیرش دیگه .
    ساعت رو ازش گرفتم .
    -باشه میدم بهش .
    -سوار شو بریم .
    بی حرف رانندگی میکرد ، سرعتمون زیاد نبود . به زور چشمام رو باز نگه داشته بودم .
    ساعت 7:15 بود .خدا رحم کرده ...
    سر کوچه نگه داشت .
    -منتظر زنگت هستم ، زیاد منتظرم نذار .
    سرم رو تکون دادم :
    -درست میشه .
    از ماشین پیاده شدم . متوجه شدم که به خونه ی غزاله اینا نگاه میکنه .
    دنده عقب گرفت و رفت . اوووووف . شماره ی سعیده رو گرفتم .
    -الو کجایی ؟
    -طوری شده ؟ من تو کوچم .
    -نه خوابیده مریم خانوم اومد بهش نگفتم چی شده فقط گفتم خسته بود خوابید خودمم اومدم خونه .
    با کلید در خونه رو باز کردم .
    -خیله خوب دستت در نکنه میبینمت خدافظ .
    -خدافظ .
    در رو بستم . صدای مامان اومد :
    -سلام چقدر دیر کردی ؟
    حوصله حرف زدن نداشتم ...
    -سلام دیگه میدونی که با سعیده و غزاله باشم زمان و مکان یادم میره .
    رفتم تو اتاق و در رو بستم . اتاق دور سرم میچرخید . دلم یه خواب میخواست و...
    حواسم پیش غزاله بود خدا کنه حالش تا صبح بهتر شه ، واااای فردا باید بریم پیش مهرادی ...
    ********
    -امروز که کلاس نداری کجا میری ؟
    دکمه ی مانتوی بادمجونی رنگم رو بستم .
    -میرم پیش غزاله ساعت 11 باید بره پیش دکتر باهاش میرم .
    -زودتری بیا .
    -باشه .
    شال مشکیم رو سر کردم .گوشیم زنگ خورد ، طناز بود :
    -الو .
    -سلااام عاطی جون چطوری ؟
    -خوبم تو چطوری ؟ دوست پسرت چطوره ؟
    -خوبم اونم خوبه جون تو چشمش رو تو مونده بیا یه ماچ بده بهش برو .
    -گمشو مرده شورشم ببرن چه خبر ؟
    -هیچی میخواستم بگم که دیشب با هم دعوامون شد حسابی صبح زنگ زده منت کشی میخوستم بپرسم احیانا کیسمون
    سادیسم نداره ؟؟
    -نه مرض داره .
    -خدایی این چه وضعشه ؟
    -به خیال خودش میخواد وابسته ترت کنه .
    -میدونی که الان با این کارش نفس کشیدن بدون اون برام سخته .
    خندیدم :
    -آره میدونم .
    -پایه ی بهشت زهرا هستی ؟
    -کی ؟ کِی ؟ کجا ؟
    -فردا پس فردا من تو امیرعلی .
    -چه خبره ؟
    -تولد فاطمست میخوایم بریم سر خاکش .
    آهی کشیدم ، اصلا یادم نبود .
    -عاطی به امیرعلی زنگ بزن هر سال این موقع ها حالش خوب نیست تو هم که دور از جونت خیلی شبیه فاطی
    هستی باهاش حرف بزن من که زنگ زدم نابود بود .
    دستی به صورتم کشیدم .
    -باشه .
    -میبینمت کاری نداری ؟
    -نه خدافظ .
    بغض گلوم رو خوردم . فاطمه رو خیلی دوست داشتیم ، زود رفت .من و فاطمه خیلی به هم شبیه بودیم هم ظاهر هم
    اخلاقمون . پوف خدایا چرا باید همه ی برنامه ها و کارا با هم باشه ؟؟
    کیفم و برداشتم و بیرون زدم .
    زنگ خونه ی غزاله رو زدم .
    -بله ؟
    -بپر پایین .
    -اومدم .
    صدای خسته بود . بعد از این همه خواب ...
    غزاله رنگ پریده تر از همیشه و ساکت تر بود ... سوار آژانس شدیم .
    سرش رو روی شونم گذاشت . دستم رو روی گونش گذاشتم :
    -خوبی ؟
    -چرا میریم پیش مهرادی ؟ چه فاییده ؟
    -دوست دارم امروز قشنگ باهاش حرف بزنی اون میتونه کمکمون کنه .
    از پله های ساختمان پزشکان بالا میرفتیم . غزاله انرژی نداشت و طبیعی بود . و باز هم خانوم آخر عشـ*ـوه ...
    -سلام خانوم مهرادی وقت دارن ؟
    -شما نوبت داشتین ؟
    -نخیر ولی هماهنگ شده .
    -شما وقت قبلی نداشتین نمیتونین برین داخل بفرمایین خانوم .
    دستام رو مشت کردم تا نخوابونم تو گوشش . به دهنش که اندازه دهن اسب آبی باز و بسته میشد تا آدامس بجوه
    نگاه کردم ایییییییی .
    -خانوم شما اطلاع بدین در جریانن .
    -ای بابا خانوم نمیشه یعنی نمیشه دیگه شما چه اصراری داری با اون آقاهه فامیل شی ؟
    غزاله رو روی صندلی نشوندم .روی میز طرف دختره خم شدم .
    -حرف دهنتو بفهم اون آقا صاحب داره خودتو جمع کن و زنگتو بزن .
    -گفتم نه .
    -نه ؟
    -نه .
    شماره مهرادی رو گرفتم :
    -الو عاطفه جان کجایید پس ؟
    -خانوم مهرادی میشه بیاین بیرون از اتاقتون ؟
    -مشکلی پیش اومده ؟
    -شما یه لحظه تشیف بیارید .
    -باشه عزیزم .
    گوشی رو تو جیبم گذاشتم . این دختره پر عشـ*ـوه روز خوبی رو برای کل کل انتخاب نکرده بود من واقعا
    اعصاب نداشتم .
    مهرادی از اتاقش بیرون اومد :
    -خانوم شمس اتفاقی افتاده ؟
    -خانوم مهرادی منشیتون اجازه نمیدن خدمت برسیم .
    -مگه نگفتین که هماهنگ شده ؟
    -چرا ولی میگن وقت قبلی نداشتیم نمیشه .
    مهرادی به منشی نگاه کرد :
    -خانوم ایشون هماهنگن هر موقع اومدن شما بدون سوال میذارین بیان داخل . اون آدامس رو هم درست بجو لطفا
    حالمون بد شد .
    منشی فقط سر تکون داد . نمیدونستم بخندم ، گریه کنم ؟؟ به غزاله نگاه کردم که شالش رو جلوی صورتش گرفته
    و شونه هاش میلرزه .
    رفتم سمتش و شونش رو گرفتم :
    -خاک تو سرت نخند پاشو بریم .
    نفس عمیقی گرفت و بلندشد . آروم در گوشم :
    -عاطی این دختره چشمش بهرامو گرفته ؟
    سرم رو تکون دادم . از کنار میز منشی که رد میشدیم غزاله پشت سر دختره رفت :
    -ببین اسب ابی سرت به کار خودت باشه نه تو مراجعین .
    خندم رو به زور کنترل کردم . اوهووووووع غزاله غیرتی شده ...
    در زدیم و وارد شدیم.
    مهرادی :
    -شرمنده ها این منشی رو باید عوض کنم کلا به درد نمیخوره .
    غزاله :
    -لطف میکنین .
    دستش رو فشار دادم یعنی خفه شه . کنار هم روی صندلی ها نشستیم .
    در گوشش گفتم :
    -مهرادی با بهرام حرف زده میدونه چی شده راحت باش .
    -خاک تو سرت عاطی .
    -ممنون .
    مهرادی :
    -خوب غزاله خانوم تعریف کن ببینم با اون عاشق پیشه چه کردی ؟
    غزاله سرش رو پایین انداخت . باید حرف میزد ...
    مهرادی :
    -عاطفه جان من بهت اجازه میدم بری منشیم رو بشوری بذاری روی بند خشک شه .
    آروم خندیدم این یعنی برو پی نخود سیاه . بلند شدم که برم ولی غزاله دستم رو کشید .
    -میشه عاطفه بمونه ؟
    مهرادی :
    -آره عزیزم هر جور تو راحتی .
    دوباره نشستم . در گوشش :
    -میشه روشن شی ؟ خوب بنال دیگه .
    -خفه شو الان میگم .
    خوب این نشون میده که خیلی هم افسرده نیست و زبونش سر جاشه .
    غزاله تقریبا همه چیز رو تعریف کرد از قرار های قبلی تا دیروز رو .
    بغض کردم از غم صدای غزاله ، از بغضش که خفه بود ...
    مهرادی :
    -پشیمونی ؟
    -نمیدونم ... دلم نمیخواد بره ولی اگه بمونه اذیت میشه ... نمیدونم باید چیکار کنم .
    -میدونی که من باهاش حرف زدم ؟
    سرش رو تکون داد .
    -میدونی که عاطفه هم باهاش حرف زده ؟
    باز هم سرش رو تکون داد .
    -اون پسری که من دیدم دیروز که بهش گفتی برو مرد ...
    من از این جمله تنم لرزید بماند که غزاله خشک شده فقط به مهرادی نگاه میکرد ...
    -چرا پیش خودت فکر نمیکنی که اون الان که رفته اذیت میشه و براش با مرگ فرقی نداره ؟ چرا یه طرفه
    نگاه میکنی ؟
    -من میترسم ... ترسم نمیذاره به این چیزا فکرکنم .
    -از چی میترسی دختر خوب ؟
    دستم رو گرفت .دستاش سرد بود .
    -از این که همه ی این چیزای خوب که میگی تموم شه از این که چند وقت بعدش خسته شه و ... آسون نیست.
    -بله آسون نیست هم من گفتم هم عاطفه گفتیم بهش . همه چیزو . اون یه هفته فقط به این موضوع فکر کرده .
    سرش رو تو دستاش گرفت .
    -نمیدونم ... نمیدونم .
    -اون طبق گفته ی تو چند روزی رو رفته حتی از این شهر ولی برمیگرده .
    غزاله فقط با چشمای خیس نگاهمون میکرد .
    -عزیزم فکرات رو بکن اون چند روزی نیست ولی نمیتونه بدون تو بره برمیگرده . تا اون موقع فکرکن .
    فقط به این هم فکر کن که اون پسر سام نیست ، رامین نیست ، پویا نیست ...
    غزاله سرش رو تکون داد .
    از مطب بیرون اومدیم . غزاله شدیدا توی فکر بود ...
    -حالا نمیخواد از الان فکر کردنتو شروع کنی بیا بریم خونه فکر کن .
    لبخند غزاله خوب بود ...
    ************************
     

    neghabdare makhfi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/19
    ارسالی ها
    533
    امتیاز واکنش
    1,059
    امتیاز
    321
    سن
    26
    محل سکونت
    تهران
    بهرام :
    به غروب نگاه کردم ... اومدم جایی که قلبم آروم بگیره ... به گنبد طلاییش نگاه کردم .
    لبخندی که روی لبم اومد از ته دل بود ... عاطفه از امید میگه ، از جایی که آروم بگیرم . درست اومدم ...
    روی زمین نشستم .هیچی مهم نبود ... گریه تو کارم نبود ولی چرا بغضم نمیرفت ؟؟؟
    مگه میشه ضریحش رو ببنی و گریه نکنی ؟؟ اینجا میتونستم دلم رو خالی کنم .
    حسرت دیدن گنبد طلا حرمت ...
    داره مثل بغضی کهنه به دلم چنگ میزنه ...
    " امام رضا ، نوکرتم چرا اینجوری شدم ؟ "
    اونقدر از تو دور شدم که این روزا حس میکنم ...
    غم غربت یه دنیا روی شونه ی منه ...
    " نمیدونم از کجا شروع شد ... نمیدونم از کی دلم رو بـرده ... "
    اونقدر از تو دور شدم که این روزا حس میکنم ...
    همه ی جهان فقط قدر یه زندونه برام ...
    منکه عمری هوایی یه بار دیدنتم ، بگو پس کی نوبت من میشه پابوست بیام ؟ ...
    " کمکم کن ، دلم آروم نمیگیره ... درد کشیدنش برام مرگه "
    میدونم با تو به هر چی دل شکستست حرمه ...
    هر کی از غربت این زمونه خستست حرمه ...
    هر کی از دنیا بریده این روزا سمت تو ...
    هر کی هرچی که دره به روش بستست حرمه ...
    " دلش رو نرم کن ، چرا باورش نمیشه که خسته نمیشم ؟ به خودت قسم خسته نمیشم . احساسم واسه خیلی وقت پیشه
    ولی نمیدونم چرا یهو انقدر حسش قوی شده که بدون فکر به چیزی اومدم جلو . کمکم کن آقا ..." .
    میدونم با تو به هر چی دل شکستست حرمه ...
    هر کی از غربت این زمونه خستست حرمه ...
    هر کی از دنیا بریده این روزا سمت تو ...
    هر کی هرچی که دره به روش بستست حرمه ...
    " بهم صبر بده ، قدرت بده . ... "
    قطره اشکی که روی گونم نشست رو سریع پاک کردم . بعدی رو سریع تر ولی ...
    ** اشک مرد یعنی ، قیامت " قلب " استوار او **
    **********************
    عاطفه :
    کتاب ها رو تو کیفم گذاشتم . گوشیم زنگ خورد . از روی میز برداشتم امیرعلی بود :
    -سلام آقا پلیسه .
    -سلام فاطم ...
    خفه شدم ، یادم رفت چه جوری نفس میکشن ... فاطمه ... بغضی که یهو تو گلوم نشست گلوم رو به درد آورد .
    منو فاطمه صدا زد . نمیدونستم باید چی بگم .
    -میخواستم بگم که ...
    صداش بغض داشت ، لرز داشت ... باید چی کار کنم ؟؟ آه فاطمه ...
    -خدابیامرزتش .
    -ببخش ناراحتت کردم .
    -نگو اینو ، خوبی؟
    -آره میخواستم بگم فردا میای بریم بهشت زهرا ؟
    -آره کی میریم ؟
    -ظهر خوبه ؟ که خلوت باشه گرم ترم هست .
    -باشه .
    -ساعت 3 با طناز میایم دنبالت ، غزاله هم اگه خواست ...
    -غزاله رو نمیتونم بیارم همین جوریشم نابود هست .
    -هرجور صلاح میدونی .
    -ممنون کاری نداری ؟
    -نه قربونت خدافظ .
    قطره اشکی که از چشمم چکید رو پاک کردم . فاطمه ...
    سخته مرگ کسی رو ببینی ، هممون فاطمه رو دوست داشتیم ، اون تصادف لعنتی ...
    فردا تولدش بود ...
    *********
    -کاری نداری ؟
    -نه .
    کوتاه ، سرد ...
    -خدافظ .
    -خدافظ .
    بدون حرف اظافه ای .سمت خونه رفتم که ...
    -غزاله .
    -بله ؟
    باید دیروز بهش میدادم ولی یادم رفت. ساعت چوبی رو به سمتش گرفتم .
    -راستش اینو... بهرام داد گفت بدم بهت .
    خیره به ساعت تو دستم نگاه میکرد ، اشک چشماش رو میفهمیدم .
    ساعت رو از دستم گرفت ، رفت تو خونه و در رو بست .الان باید غصه ی کودوم رو بخورم نمیدونم ...
    ***************************
    غزاله :
    پنجره رو باز کردم و نفس کشیدم . نفسم بالا نمیومد . به ساعت تو دستم نگاه کردم ...
    -بهرام بدش من .
    -نچ .
    پام رو روی زمین کوبوندم ، به چشمای خبیس بهرام نگاه کردم :
    -خیلی بدی اون مال منه ...
    -چرا توپمو پاره کردی ؟
    -چون اذیتم میکردی ، همش میزدی به من .
    -خوب میگفتی اذیتت نکنم من اون توپو دوست داشتم .
    -خوب به بابا میگم یکی برات بخره ساعتمو بده .
    ساعت رو برد پشت سرش .
    -نه من اون توپو میخوام ساعتتو به جاش بهت نمیدم .
    چونم از بغض لرزید .
    -گریه نکن .
    -خوب ساعتمو بده تا گریه نکنم .
    -نمیدم.
    دویید سمت خونه . به درخت سیب که تازه شکوفه زده بود تیکه دادم و گریه کردم .
    -بهرام خیلی بدی دوست ندارم ...
    با صدای زنگ تلفن به خودم اومدم .
    پنجره رو بستم ، خواستم برم تلفن رو بردارم که قطع شد ،روی مبل نشستم ...
    این ساعت رو این همه سال نگه داشته ، این غیر ممکنه ...
    قلبم تند میزد ، کاش بود ، غلط کردم گفتم بره ... لب هام رو روی ساعت گذاشتم . بغضم رو نمیتونستم نگه دارم.
    هق هقم پراز درد بود .
    ** کاش بمونی تو ... خالی نشه جات ... **

    *************************
    عاطفه :
    حرفی برای زدن نداشتیم ... بغض گلوی امیرعلی واضح بود و اشک های طناز و...
    دلم براش تنگ شده بود ... خیلی زود تنهامون گذاشت . یک ساعتی میشد که هر کودوم تو دلمون باهاش حرف
    میزدیم . زمان و مکان نبود ...
    طناز :
    من میرم سر قبر آقاجون و میام .
    به رفتن طناز نگاه کردم .
    -چرا انقدر شبیهشی ؟
    به چشمای به خونه نشسته ی امیرعلی نگاه کردم . سرم رو پایین انداختم . حس بدی داشت این جمله ...
    -همه چیزتون به هم شبیه بود ، صورتتون ، اخلاقتون . مثل اون شیطون و لجباز و بی اعصاب .
    چشمام رو روی هم فشار دادم . اذیتش میکردم ؟؟
    -خوبه که هستی ، انگار یه فاطمه ی دیگه رو داریم . هممون .میدونست طاقت دوریشو ندارم با یکی دوست شده عین
    خودش .
    این جمله حس بهتری داشت . همشون ؟؟
    -هممون یعنی کیا ؟
    -من ، طناز ، مامان و بابا ، حتی بهرام هم میگفت خیلی به هم شبیهین . ناراحت نشو اگه یه وقتایی خیلی حواسم بهت
    هست یا تو کارات دخالت میکنم ، فاطمه ای برای من ، نگرانتم اخلاقت رو میدونم کله خری .
    -دستت درد نکنه خیلی دیگه داری از من تعریف میکنی .
    -دروغ میگم ؟
    آهی کشید .
    -کاش بود .
    عادت نداشتم بیشتر از چند دقیقه جدی باشم .
    -حالا ایشالا عروسیت قشنگ جای فاطی رو میگیرم . یه جوری که بیاد تو خواب خفم کنه .
    خنده ی آرومی کرد .
    -بیچاره زنم ، خواهر شوهری مثل تو داشته باشه نیازی به دشمن نداره .
    پشت چشمی نازک کردم :
    -ایییییییییییییش دلشم بخواد به این خوبی چمه ؟
    -بله بر منکرش لعنت .
    -حالا کی هست ؟
    به تعجب نگام کرد .
    -کی ؟
    -اون دختر خوش شانس بدبخت ؟
    -بیخیال بابا حالا من یه چیزی گفتم .
    -جون خودت .
    چشم غره ای که رفت یعنی باید این بحث تموم شه .
    به عکس فاطمه نگاه کردم . داداشت خیلی بی تابته ، رفتی ، به خدا بگو صبرش رو هم بده . چرا ما انقدر شبیهیم ؟
    روی عکس رو بوسیدم :
    -من میرم تو ماشین منتظرتم .
    سرش رو تکون داد .
    این بغض لعنتی ولم نمیکرد . تو ماشین نشستم . دستم رو روی دهنم گذاشتم باید خفه شم باید ...
    هق هقم بی صدا بود ... سخته که انقدر شبیه یه نفر باشی و همه تو رو اون ببینن ... سخته ...
    دیگه دیره واسه موندن دارم از پیش تو میرم ...
    جدایی سهم دستامه که دستاتو نمیگیرم ...
    تو این بارون تنهایی دارم میرم خداحافظ ...
    شده این غصه تقدیرم چه دلگیرم خداحافظ ...
    *******
    -عاطفه ...
    به پشت سرم نگاه کردم :
    -فاطی بیا دیگه بابا .
    -خوب صبر کن .
    به سمتم دویید چرا چشماش با همیشه فرق داره ؟
    -عاطفه ...
    -بله ؟
    -تولد امیرعلی یادت نره براش کادو بخریا از طرفم بده بهش .
    -وا خوب خودت بده بهش دیگه .
    -نه من نیستم ولی تو باش .
    نمیفمیدم چی میگه ، از مدرسه بیرون اومدیم .فاطمه از من و بقیه زودتر به سمت خیابون رفت .
    ماشین رو دیدم که به سرعت داره میاد طرفمون ، دوییدم سمت فاطمه :
    -فاطی مواظب باش .
    صدای ترمز ماشین خش انداخت روی مغزم و فاطمه ای که غرق در خون جلوی ماشین بود .پاهام توان این که برم
    سمتش رو نداشت ، صدای جیغ و داد بچه ها که زیاد شد دوییدم سمت فاطمه ، چشماش بسته بود و...
    شونش رو تکون دادم :
    -فاطمه پاشو فاطی مرگ عاطفه پاشو .
    اشک نداشتم ، بغض نداشتم فاطمه ... دستایی که یخ زد و چشمایی که باز نشد ...
    -فاطمه جان داداشت پاشو .
    -عاطفه ...
    به روبه رو نگاه کردم فاطمه نگاهم میکرد .
    -فاطمه چرا اینجوری شدی ؟
    -تو باش ، برای غزاله سعیده ... برای همه باش .
    -فاطمه چی میگی تو ؟
    نگاهم به فاطمه ی یخ زده افتاد .
    -خدااااااااااااااااااااااااا.
    از جیغی که زدم از خواب پریدم .
    گرمم بود ، پتو رو کنار زدم . لیوان آب بالای سرم رو یه نفس سر کشیدم . فاطمه ...
    خدایا این دیگه یعنی چی ؟ بغضم زیاد بود ولی نمیشکست . کاش بودی فاطمه کاش بودی ...
    دیگه خوابم نبرد ، صحنه ی تصادف بارها و بارها جلوی چشمم اومد .فاطمه گفت باشم برای همه ...
    *************************
    غزاله :
    -میشه بشینیم ؟
    اصلا حوصله ندارم ، یه هفتست که از بهرام خبری نیست . از اکسیژن هم خبری نیست ...
    با عاطفه و سعیده روی زمین نشستیم . کیفم رو جلوم گذاشتم .
    سعیده :
    -غزاله چته ؟
    -خودمم نمیدونم .
    به ساعت دستم نگاه کردم ، چند سال پیش انقدر باید بندش رو سفت میبستم تا اندازه شه ولی الان ...
    عاطفه حرفی نمیزد ، میدونم که باید خودم تصمیم بگیرم و اینم فهمیدم که نمیتونم بدون اون ...
    عاطفه :
    -گشنتون نیست ؟
    سعیده دستش رو روی شکمش گذاشت :
    -قربونش برم هـ*ـوس بستنی کرده .
    عاطفه :
    -مامانش بره بگیره .
    سعیده دستش رو برداشت :
    -بمیرم براش غلط کرده هـ*ـوس کرده .
    خندیدم . همیشه تنبل بودیم . برزخ بدی بود ، این که ندونی باید چیکار کنی ، این که دوسش داشته باشی ونتونی .
    عاطفه :
    -دیوونه میشیا .
    -شدم خب ...
    صدای اس ام اس گوشیم اومد ، بازش کردم .
    " شازده کوچولو پرسید : غم انگیزتر از این که بیای و کسی خوشحال نشه چیه ؟
    روباه گفت : این که بری و کسی متوجه نشه .
    رفتم و دردم رو نفهمیدی ، برمیگردم حتی اگر خوشحال نشی غزاله خانوم ."
    چونم لرزید داره با من چیکار میکنه ؟
    عاطفه :
    -چیه غزاله چته ؟
    سرم رو روی شونش گذاشتم ...
    -چیکار کنم عاطفه ؟ چیکارکنم ؟ چرا خدا منو نمیبره از این دنیا راحت شم ؟ خسته شدم عاطفه میفهمی ؟
    عاطفه سرم رو از روی شونش برداشت :
    -بسه دیگه همه رو خسته کردی غزاله .
    خسته کردم ؟ چیکار کردم مگه ؟ به اخم های وحشتناک عاطفه و سعیده نگاه کردم .
    -مگه چیکار کردم ؟
    عاطفه شونم رو تکون داد :
    -دیگه حق نداری گریه کنی ، حق نداری نخندی ، حق نداری تو خودت باشی فهمیدی ؟ تا کی میخوای بشینی و زار
    بزنی ؟ از این ضعیف بودنت خسته نشدی ؟ جمع کن خودتو غزاله .
    صدام رو بلند کردم مثل خودش :
    -من حق ندارم ؟ چرا نمیفهمی میترسم ؟ چرا درکم نمیکنی ؟ خسته شدم . میفهمی دوسش داشته باشی و بخاطر خودش
    باهاش نباشی یعنی چی ؟
    سعیده بلندتر داد زد :
    -تو چی ؟ تو میفهمی اون بدبخت تو چه وضعیه ؟ چرا مثل بچه ها شدی ؟ درس فکرکن غزاله همش میشینی گریه
    میکنی همش تو خودتی . اره حق داری بترسی حق داری ولی بزرگ شدی .تصمیم بگیر .
    روی زمین نشستم . چرا نمیفهمیدن ؟ خدایا این چه برزخیه ؟ کجایی بهرام ؟
    هق هقم بلند بود . دیگه داشتم خفه میشدم .
    عاطفه :
    -باشه گریه کن ، انقدر گریه کن تا جون از تنت بره مهم نیست .اصلا هم به زندگی خودتو اون بدبخت فکر نکن .
    فقط گریه کن ببینم چی درست میشه . یه بار حرف گوش نکردی با اون سه تا روباه مکار موندی عاقبتت این شد
    بازم حرف گوش نده ببینم چی به سرت میاد .
    بی توجه به من دست سعیده رو گرفت و رفت تو ساختمون دانشگاه .
    به درخت پشت سرم تکیه دادم . قطره های اشک بند نمیومدن . به حرف های عاطفه فکر کردم .
    راست میگه دیگه خودمم داره حالم از خودم به هم میخوره ، خاک تو سرت غزاله انقدر بدبختی که نشستی یه گوشه
    فقط گریه میکنی ؟ به آسمون نگاه کردم ابری بود ...
    خدایا هرچی خودت میخوای ، اگه برگرده ... با امید به خودت میرم جلو ناامیدم نکن ...میترسم خدا خیلی میترسم ،
    طاقت بده هم به من هم به اون ...
    به ساعت تو دستم نگاه کردم :
    -نمیدونم تو این چند ماهه چه بلایی سر دلامون اومده نمیدونم ...
    -اگه برگرده بهش فرصت میدی ؟
    سرم رو بلند کردم .
    -آره .
    عاطفه گونم رو بوسید . خدایا میخوام اعتماد کنم به تو ... به بندت ... به ...
    ******************************
    عاطفه :
    اَه لعنتی قطع کن دیگه :
    -بله ؟
    -سلام .
    نمیشناختمش ، صداش آشنا بود ولی ...
    -سلام شما ؟
    -یه آشنا .
    صدا ، صدا ...
    -اگه کاری نداری من قطع کنم چون اصلا حوصله ندارم .
    -تو هیچ وقت حوصله نداری ، خواستم بگم عمرا اگه روزای خوبت ادامه دار باشه .
    -روزای خوب رو هم خوب اومدی .
    قطع کردم ، یادم نمیومد صدا مال کی بود . مثلا چقدر میخواد روزامو بد کنه ؟؟؟ مهم نیست ...
    دوباره صدای زنگ گوشیم ، به زبون خوش نمیشه با اینا حرف زد :
    -قاطی میکنم براتا .
    -خوبی تو ؟
    گند زدم بهرام بود...
    -سلام ببخشید فکر کردم یکی دیگست خوبی ؟
    -مشکلی هست ؟
    -نه .
    سکوت ...
    -میخوای بگی ؟
    -من دارم بر میگردم تهران دیگه نمیتونم .
    -برگرد .
    -خوبه ؟
    -نه ، برگرد اوضاع بهتره .
    -فردا شب تهرانم .
    -رسیدی اس بده .
    -باشه ، من ... میتونم بهت کمک کنم ؟
    چه گیری داده ها ....
    -مشکلی نیست حواست به رانندگیت باشه.
    -باشه خدافظ .
    خدایا عاقبتم میخواد چی بشه ؟ میشه یه ذره استراحت بدی ؟؟
    **************************
    بهرام :
    آقا جان کمکم کن ، شرمندتم که نمیمونم میدونی که دارم خفه میشم . دفعه ی بعد بطلب با غزاله بیام .
    سلام آخر رو دادم و از حرم بیرون اومدم . برای بار آخر به گند طلایی رنگش نگاه کردم .
    آرامش بود ... خدایا به امید تو .
    ماشین رو روشن کردم و راه افتادم ، تهران چه خبره ؟ قرار چی بشه ؟ نگران بودم و کاری از دستم بر نمیومد .
    نتونستم طاقت بیارم که بهش اس دادم . بیشتر از این نمیتونستم . جاده خلوت بود ، حرصم رو روی گاز پیاده کردم .
    به درک که میخوان جریمه کنن ، به درک که خطرناکه ... اگه برگردم و چیزی تغیر نکنه ...
    خدایا از کی اینجوری شدم ؟ کلافه مشتم رو روی دهنم گذاشتم .
    عوارضی تهران رو رد کردم ، تا خود تهران یه سره اومدم حس میکردم تمام بدنم خشک شده ولی مهم نبود...
    دلم میخواست سرم رو بکوبم به دیوار ، دلم یه خواب راحت میخواست از کلافگی که داشتم خسته بودم ...
    تا تونستم پام رو روی گاز گذاشتم و سمت اتوبان رفتم . میفهمیدم سرعتم زیادی بالا رفته ولی مهم نبود بود ؟
    دنده عوض کردم و تا تونستم گاز دادم .
    غزاله ، غزاله ...
    رو به روم ترافیک شد ، سرعتم زیاد و نمیتونستم ماشین رو نگه دارم فرمون رو چرخوندم ولی فاییده نداشت
    یا خدا . پامو روی ترمز گذاشتم ، سرم محکم به شیشه خورد .فهمیدم سرم خیس شد ، چشمام باز نمیشد ولی صدای
    فریاد ها رو میفهمیدم . ضربه ی بعدی که به ماشین خورد دیگه چیزی نفهمیدم ...
    *****************************
    عاطفه :
    -غزاله کو پس ؟
    سعیده :
    -داره با استاد حرف میزنه .
    با سعیده روی پله ها منتظر غزاله نشستیم . از بهرام خبری نبود .
    سعیده :
    -ای بابا بیاد بریم دیگه خسته شدم.
    لرزشی روی پام حس کردم . گوشیم داشت تو جیبم زنگ میخورد .
    گوشی رو از جیب شلوارم بیرون کشیدم بهرم بود :
    -الو .
    -سلام خانوم .
    صدای بهرام نبود .
    -سلام شما ؟
    -خانوم یه آقایی رو آوردن بیمارستان آخرین تماسشون با شما بوده خواستیم اطلاع بدیم .
    از جام بلند شدم . یا خدا .
    -چش شده ؟
    -تصادف کردن خودتونو برسونین بیمارستان ...
    گوشی رو قطع کردم .
    سعیده شونم رو تکون داد :
    -عاطفه چته خوبی ؟ کی بود ؟
    -س... سعیده بهرام تصادف کرده بردنش بیمارستان .
    چشمای سعیده درشت شد :
    -دروووغ میگی .
    -ببین غزاله اومد بگو یکی از فامیلاشون زنگ زد باید میرفت یه زنگم به خونمون بزن بگو کلاس برامون گذاشتن
    دیر میایم .
    -باشه تو برو خیالت راحت .
    کیفم رو برداشتم و دوییدم . وای خدایا خواهش میکنم چیزیش نشده باشه خواهش میکنم .
    برای اولین تاکسی دست تکون دادم و ادرس بیمارستان رو گفتم . دسته ی کیفم رو فشاردادم . از دل شوره حالت تهوع
    داشتم . خدایا خودت به خیر کن .
    کرایه رو حساب کردم و پریدم پایین ، نفهمیدم خودمو چه جوری رسوندم به پذیرش .
    -خانوم یه آقای تصادفی آوردن اینجا .
    -بله شما باهاشون چه نسبتی دارین ؟
    هنگ کردم ، چه نسبتی داشتم ؟
    -خ ... خواهرش هستم .
    -بردنش اتاق عمل ، بهرام راد دیگه ؟
    -بله ممنون .
    مخم کار نمیکرد ، اتاق عمل چرا چش شده ؟ الان اگه اسمم رو میپرسیدن یادم نمیومد .
    پشت در اتاق عمل نشستم ، الان باید چه خاکی تو سرم بریزم ؟
    -خانوم خانوم .
    به آقایی که به سرعت طرفم میومد نگاه کردم ، میانسال به نظر میرسید .
    فقط نگاهش کردم .
    -خانوم به خدا سرعت خودش زیاد بود .
    این چی میگه ؟
    -میشه بگین چی شده ؟
    -برادرتون سرعتش خیلی زیاد بود تو اتوبان خورده با ماشین یکی دیگه منم خوردم به ماشینش مقصر خودش بوده .
    -خوب ؟
    واقعا نمیفهمیدم .
    -خانوم خسارت ما به درک جواب پلیسو بدین لطفا .
    پلیس ؟ جواب چی رو باید میدادم ؟
    به سمت پلیسی که نمیدونستم درجش چیه رفتم .
    -ببخشید آقا .
    به سمتم برگشت :
    -شماخواهر آقای راد هستین ؟
    -بله .
    -خانوم برادر شما ...
    نذاشتم حرفش تموم شه ، حوصله ی هیچ کودومشون رو نداشتم .
    -ببینین آقا من نمیتونم بهتون جواب بدم اگه میشه یه مقدار منتظر بمونین بگم برادر بزرگم بیاد باهاتون حرف بزنه .
    سرش رو تکون داد .
    شماره ی امیرعلی رو گرفتم :
    -بله ؟
    -امیرعلی بیا بیمارستان .
    -بیمارستان ؟ برا چی چت شده ؟
    -بهرام تصادف کرده اوردنش ، اینجا پلیس اومده من نمیدونم باید چیکار کنم .
    -ای وااای خیله خوب تو مواظب خودت باش اومدم .
    گوشی رو تو جیبم گذاشتم و روی صندلی سبز رنگ نشستم . خدایا التماست میکنم چیزیش نشه .خدایا من جواب غزاله
    رو چی بدم ؟؟ دلم یه جوری شور میزد که حالم داشت بد میشد ، این دیگه چه مصیبتیه ؟
    کیفم رو محکم بغـ*ـل کردم و با پام روی زمین ضربه زدم . هر کاری کردم دلم آروم نگرفت .
    از بغض گلوم درد گرفت ، خدایا چقدر صدات بزنم ؟
    سرم رو به کیفم فشار دادم . با ناخونام کف دستمو چنگ میزدم ، چرا آروم نمیگیری لعنتی . نترس ....
    با حس دستی که روی شونم نشست نفهمیدم چه جوری دست رو پس زدم و گارد گرفتم .
    امیرعلی دستاش رو بالا آورد :
    -منم نترس .
    نفسم رو بیرون دادم . دیوونه شدم رفت . امیرعلی کنارم نشست .
    -چش شده ؟
    -نمیدونم ، پلیسه چی شد ؟
    -هیچی باهاش حرف زدم درستش کردم .
    سرم رو تکون دادم .
    -تو چجوری خبر دار شدی ؟
    -آخرین تماسش با من بوده بهم زنگ زدن ، به پدر مادرش خبر نمیدی ؟
    -نه بذار ببینیم چی میشه .
    امیرعلی هم کلافه بود ، الان واقعا احتیاج داشتم یکی منو آروم کنه و اطراف برام مهم نبود .
    از بس بغضم رو خوردم و دلم شور زد که ناخواسته اوق زدم . بالا نیاوردم فقط اوق میزدم .
    امیرعلی شونم رو گرفت :
    -عاطفه چته ؟
    -هیچی.
    یه لیوان آب اورد . راه نفسم رو باز کرد ولی دلم ... خدایا به غزاله رحم کن اگه چیزیش شه دیگه برنمیگرده .
    دکترش که از اتاق عمل بیرون اومد جفتمون بلند شدیم . فقط التماس خدا میکردم که خیر باشه .
    امیرعلی :
    -چش شده ؟
    دکتر :
    -بیاین اتاقم .
    دنبال دکتر رفتیم . پاهام رو روی زمین میکشیدم ، از استرس این که چی میخوام بشنوم میخواستم بمیرم .
    روی صندلی ها نشستیم .
    دکتر :
    -عملش خوب بود ، ضربه ای که به سرش خورده زیاد بوده ولی خدا رو شکر کارش به کما و این حرفا نکشیده .
    چشماش احتمالا یه مقدار ضعیف شده . در هر صورت خطر از بیخ گوشش گذشته ، الان بی هوشه و دعا کنین
    هرچه زودتر به هوش بیاد تا وضعش خراب نشه . یه مشکلی هم که هست تبیه که داره .
    -تب ؟
    -بله تب داره ، تبی که از عفونت نیست . خیلی سخت پایین میاد .
    امیرعلی :
    -به هوش بیاد کی مرخص میشه ؟ تا کی باید به هوش بیاد ؟
    -تا فردا برای خوابیدن وقت داره . اگر به هوش بیاد و خطری نباشه خیلی نگهش نمیداریم فقط دعا کنین که
    تبش قطع شه .
    امیرعلی از دکتر تشکر کرد من که به کل لال بودم و دنبال امیرعلی میرفتم .
    از اتاق بیرون اومدیم .
    -امیرعلی به خانوادش نمیگی ؟
    -نمیدونم ولی باید بگم .آخه تب برای چی ؟
    -غزاله رو فردا میارمش .
    -آره بیارش که حالش از این که هست بدتر شه.
    -نه میارمش که ببینه داره با زندگی خودش و بهرام چی کار میکنه ، سرعتش زیاد بوده .عصبی بوده تب کرده .
    به اتاقی که بهرام بود رفتیم . سرش رو بسته بودن . رفتم بالا سرش .
    -بهرام پاشو فقط پاشو ...
    امیرعلی :
    -پاشو برسونمت خونه .
    کیفم رو برداشتم :
    -خودم میرم .
    -حرف اظافی نباشه .
    جلوتر از من راه افتاد . از دست اینا آخرم تیمارستانی میشم .
    سر کوچه نگه داشت .
    -من میرم ولی هر چی شد بهم خبر بده .
    -باشه خیالت راحت .
    -فردا خبر بده با غزاله میام .
    -باشه .
    -یعنی فقط دوست دارم چیزیش نشه من میدونم و اون .
    امیرعلی متعجب نگاهم کرد :
    -یعنی چی ؟
    -این همه حرص داریم میخوریم دل و رودم بهم ریخته آخرم چیزیش نشه ؟
    امیرعلی خنده ی آرومی کرد :
    -بیا برو دختر هزار تا کار داریم .
    پیاده شدم . یعنی خر تو خریه هااااااا .
    تا صبح نتونستم بخوابم ، همش به این فکر کردم که چه جوری به غزاله بگم ؟ بهرام چی میشه ؟
    فکر و خیال فاطمه هم از سرم بیرون نمیرفت چرا انقدر یادش میفتم ؟
    از خونه بیرون زدم که گوشیم زنگ خورد .
    امیرعلی :
    -سلام عاطفه کجایی ؟
    -تو کوچمون چی شده ؟
    -بهرام یک ساعت پیش به هوش اومد .
    -خوووووب ؟؟؟؟
    -معاینش کردن خداروشکر مشکلی نیست فقط چشماش 75 درصد ضعیف شده و هنوزم تب داره .
    اووووف خداروشکر .
    -ملاقات کیه ؟
    -ساعت 2 .
    -میایم .
    -به غزاله گفتی؟
    -نه بابا باید بگم از طرف من بهش بگو بیام مو به سرش نمیذارم .
    -باشه کاری نداری ؟
    -نه خدافظ .
    حالا به غزاله چه جوری بگم نپکه ؟
    ****************************
     

    neghabdare makhfi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/19
    ارسالی ها
    533
    امتیاز واکنش
    1,059
    امتیاز
    321
    سن
    26
    محل سکونت
    تهران
    غزاله :
    از دیشب دل شوره گرفتم نمیدونم چه مرگمه ، نتونستم درست بخوابم .چند بار خواستم زنگ بزنم به شماره ای که
    همیشه بهرام زنگ میزنه ولی پشیمون شدم . مرده شورمم ببرن که خوددرگیرم .
    از خونه بیرون رفتم ، عاطفه اخم کرده بود و با پاش به دیوار ضربه میزد .
    -هووووووی به دیوار چیکار داری خانوم ؟
    صدام رو که شنید اخم هاش رفت و لبخند زد .
    -هوی تو کلات یه بار نشد زود بیای .
    .....
    از کلاس بیرون اومدم ، اخیش تموم شد . به ساعت نگاه کردم 1:15 بود .
    سعیده و عاطفه داشتن با هم حرف میزدن هردوتاشون اخم کرده بودن . کلا این دوتا امروز یه چیزیشون میشه .
    همش در همین حالتن وقتی میرم پیششون میخندن . شک ندارم یه چیزی شده ولی عاطفه نمیگه .
    با این کاراشون دل شورم بیشتر میشه . تو اینه ی راه رو به خودم نگاه کردم. خیلی خوشگل بودم امروز،
    موهای پریشون صورت رنگ و رو رفته صبح حال نداشتم آرایش کنم . خیلی خوب بود پسرکشه پسر کش .
    مقنعم رو جلو کشیدم و همه ی موهام رو بالا دادم حداقل پریشونیشون معلوم نشه آبروم بره .
    رفتم پیش عاطی اینا .
    عاطفه :
    -غزاله میای بریم جایی ؟
    -کجا ؟
    -تو بیا بهت میگم .
    -باشه .
    چه عجب گفت بریم جایی . سعیده هم که یه علامت به عاطفه داد و رفت ، امروز چه خبره ؟
    با عاطفه سوار تاکسی شدم ادرس بیمارستان رو داد ، دلم ریخت شونش رو تکون دادم :
    -جون غزاله چی شده راستشو بگو از صبح یه جوری هستی .
    عاطفه دستام رو گرفت :
    -ببین وزق جونم بهت میگم ولی قول بده جیغ و داد نکنی که اعصاب ندارم .
    سرم رو تکون دادم .
    -ببین بهرام این چند روزه رفته بوده مشهد خوب ؟
    خوب افرین بقیش ؟
    -وقتی میرسه تهران خوب ... سرعتش زیاد بوده تصادف میکنه .میبرنش بیمارستان ، ببین چیزیش نشده به خدا .
    تصادف ؟؟ بهرام ؟؟ تقصیر منه من گفتم بره ... خاک تو سرت غزاله .
    -چ ... چش شده ؟
    -هیچی به خدا فقط چشماش 75 درصد ضعیف شده و تب داره .
    تقصیر منه ، من گفتم چرا گفتم ؟ به خاطرمن اینجوری شد .
    قطره اشکی که از چشمم چکید رو عاطفه پاک کرد .
    -غزاله من بهت دروغ نمیگم صبح به هوش اومده الان میری میبینی چیزیش نشده .
    سرم رو روی شونه ی عاطفه گذاشتم :
    -تقصیرمنه نه ؟ من گفتم بره و اون رفت ، اگه من اذیتش نمیکردم تصادف نمیکرد . عاطی چیکار کنم ؟
    -نمیگم تقصیر تو بوده ، ولی براش جبران کن . تو که بهتر میدونی چجوریه عصبی که میشه ... من نمیفهمم این
    تب لعنتی از کجا اومده ؟
    تب داره ،از بچگیمون یادمه که خیلی تب میکرد . ناراخت میشد ، عصبی میشد ، میترسید تب میکرد ...
    چرا نمیرسیم دارم دیوونه میشم .
    عاطفه :
    -غزاله دستات یخ کرده اینجوری نمیبرمت پیششا ، بابا چیزیش نیست که برو خدارو شکر کن نرفته تو کما مثل تو
    فیلما .
    خداروشکر ، خداروشکر ... ساعت دور مچم رو لمس کردم ...
    دامن کوتاهم رو بالا تر گرفتم و دوییدم سمت خونه ، خیلی ترسیده بودم :
    -زن دایی زن دایی ...
    زن دایی از آشپزخونه پرید بیرون :
    -چیه غزاله جون ؟
    -زن دایی بهرام داغه .
    زن دایی زهرا سمت حیاط رفت دنبالش دوییدم . زن دایی بهرام رو بلند کرد .و بردش تو خونه .
    خیلی ترسیده بودم ، شهرام از روی دوچرخه افتاده بود و سرش شکسته بود و حالا بهرام ...
    زن دایی بهرام رو پاشویه کرد ولی تبش آروم نشد . نگرانش بودم .
    روی زمین نشستم و زانوهام رو بغـ*ـل کردم منتظر میشستم تا از خواب پاشه .با دوستش دعوا کرده بود به خاطر من .
    -غزاله چرا اینجا نشستی ؟
    به شهرام که سرش رو بسته بود نگاه کردم ، لب هام و ورچیدم و بغض کرده سرم رو پایین انداختم :
    -نشستم تا از خواب پاشه .
    شهرام کنارم نشست .
    -چرا با حسین دعوا کرد ؟
    یاد دعوا افتادم دوباره اشکام ریخت :
    -آخه اون منو هول داد زانوم زخم شد بعدش بهرام رفت باهاش دعوا کرد.
    -خوب حالا چرا تو گریه میکنی ؟
    با پشت دستم اشکام رو پاک کردم .
    -آخه بهرام به خاطر من مریض شد اگه دعوا نمیکرد مریض نمیشد .
    -خوب منم اگه با دوچرخه نمیفتادم مریض نمیشد .
    شهرام یکی از پولک های روی لباسم رو کند:
    -تو چقدر لباست پولک داره شبیه ماهی شدی .
    لب هاش رو مثل ماهی کرد ،نتونستم خندم رو نگه دارم .
    -گریه نکن خوب میشه بیا بریم بازی کنیم میای ؟
    -چه بازی ؟
    -میندازمت تو باغچه .
    جیغ خفه ای کشیدم و فرار کردم ، از کنار آشپزخونه رد شدم .
    صدای صحبت زن دایی با مامان رو شنیدم :
    -امروز سر شهرام خیلی ترسید بچم بعدشم که با دوستش دعواش شده دوباره تب کرده .
    مامان :
    -زهرا جان این بچه 9 سالشه انقدر تب میکنه خوب نیستا ...
    صدای عاطفه منو از 9 سالگیم به 18 سالگی پرت کرد .... سقوط بدی بود ...
    -بپر پایین رسیدیم .
    پیاده شدم ، لبخندم از بین نمیرفت همیشه شهرام اذیتم میکرد .
    دنبال عاطفه میرفتم . کاش برمیگشتم به کودکیم دوران خوبی بود گرگ نبودیم ...
    عاطفه به در اتاق اشاره کرد :
    -بیا برو اون تو خوابیده .
    -خوب بیا بریم دیگه .
    -نه تو برو امیرعلی الان میاد اینجا باشم بهتر بعدش میایم .
    -باشه .
    سمت اتاق رفتم ، با هر قدم ضربان قلبم بالاتر میرفت .عاطفه ...
    برگشتم سمتش و صداش زدم:
    -عاطفه ...
    -جانم ؟
    اشکی که تو چشمم جمع شد برای محبت دوستی بود که اسمش رو دوست نمیذاشتم قطعا از خواهرم نزدیک تر بود:
    -مرسی .
    لبخندش غم داشت :
    -برو دیوونه .
    دستم رو روی دستگیره در اتاق گذاشتم ، آروم بزن لعنتی بعد این مدت میخوای ببینیش تند زدنت چیه ؟
    صدای عاطفه اومد :
    -برو دیگه .
    دستی به صورتم کشیدم . بسم الله ... در رو باز کردم و آروم وارد شدم . روی تخت خوابیده بود با چشمای بسته .
    در رو آروم بستم که بیدارش نکنم ، روی صندلی کنار تخت نشستم .
    پیشونیش رو بسته بودن ، مثل فیلم های کره ای که سربند میبندن و مقداری از چتری هاشون روی سربند میفته.
    دلم میخواست روی گونش که زخم بود دست بکشم ولی ... به لب های بی رنگش نگاه کردم .
    دستایی که جای سوزن سرم بود . اشکام پشت سر هم پایین اومد ، بی صدا گریه کردم .چه میدونست از عذابی که
    کشیدم ؟ چه میدونست از دلم ؟ دستم رو کنار دستش گذاشتم ، کاش میتونستم دستش رو بگیرم ، کاش این ترس لعنتی
    نبود ... کاش منم حق عاشقی داشتم کاش ...
    چرا چشماش رو باز نمیکنه ؟ مگه نمیدونه چقدر دل تنگ نگاهشم ، نگاهی که ...
    -ازم نمیترسی ؟
    ههههههه ، دستم رو تند از کنار دستش برداشتم و روی دهنم گذاشتم ... چشماش هنوز بسته بود .
    صداش خش داشت ولی آروم بود ... ازش بترسم ؟
    -ن ... نه .
    -چرا گریه میکنی ؟ نمیدونی رو گریه ی دخترا حساسم ؟
    میدونستم ، صدای دادهایی که سرم میکشید تا گریه نکنم تو مغزم بود ... دلم میخواست بمیرم ....
    بغضم رو قورت دادم ولی فاییده نداشت . باز کن چشماتو نامرد ...
    التماسم رو حس کرد یا خودش خواست رو نمیدونم ولی با کرد اون سیاه چاله ها که سرخ بودن رو ...
    غرق شدم تو سیاه چاله ها ، پلک زدم قطرات اشک با سرعت زیاد تری فرو ریخت ولی حالا قشنگ میتونستم
    سیاه چاله ها رو ببینم ... من چجوری بگذرم از چشمات ؟
    -بهرام ...
    -میدونی زن کیه ؟ چیه ؟
    به بهت نگاهش کردم ، منظورش رو نمیفهمیدم . ولی لرزش دلم رو از این صدای آروم و خش دارش فهمیدم ...
    -دختر ، زن ، برگ گله انقدرلطیف که زود برنجه زود ناراحت شه زود گریه کنه ... ولی انقدر محکمه که بتونه
    سختی های زنگیش رو تحمل کنه .وقتی یه بچه رو بغـ*ـل میکنه بچه آروم میگیره ، میتونه هر دل شکسته ای رو
    آروم کنه ...زن در عین ضعیف بودنش قویه .ارزشش بیشتر از لمس جسمشه ...
    قلبم دیگه نمیزد ، حرفاش ... اصلا انتظار این حرف ها رو نداشتم .حس فوق العاده ای داشت حرفاش .. صداش ...
    دوست داشتم تا ابد فقط برام حرف بزنه و من فقط گوش کنم . سرم رو کج کرده بودم و همه ی توجهم به حرفایی
    بود که شعور این پسر رو میرسوند ...
    -غزاله ... نمیتونم دستت رو بگیرم ، از من میترسی ... مهم نیست . فقط باش ، گرفتن دستت رو نمیخوام ،
    بغـ*ـل کردنت رو نمیخوام بوسیدنت رو نمیخوام . آرامشتو میخوام غزاله ... شیش ماهه که دلم آروم نیست ولی الان
    آرومم خیلی آرومم ... دلم آرامش میخواد غزاله .بودنت کافیه . اون وقت تو میگی من خسته میشم ؟
    فکر همه چیزو کردم ، تو باشی همه چی درست میشه .
    چشماش رو روی هم فشار داد :
    -گریه نکن غزاله خواهش میکنم گریه نکن ... آخه چجوری برم بی انصاف ؟
    گلوم رو فشار دادم ، دلم داشت میترکید از غم صداش از چشمای قرمزش ... هق هقم بی صدا بود ... با همه ترسی
    که از آینده داشتم نمیخواستم بره ... نباید تنهام بذاره .
    -نرو.
    تنها چیزی که تونستم بگم همین بود ، ریش ریش شدن قلبم رو حس کردم . سخته که بخوای تو بغـ*ـل کسی که دوسش
    داری حل بشی و نتونی ، ترست نذاره ... خدایا جون دادن از این سخت تره ؟
    لبخند بهرام کم جون بود ولی از ته دل...
    -حتی اگه بگی برو هم نمیرم . غزاله بهم اعتماد کن باشه ؟ به امام رضا قسم کم نمیارم غزاله . بهم اعتماد کن خوب؟
    -خوب .
    خودم هم از لحن بچگونم خندم گرفت . خنده اش دلم رو زیر و رو کرد . نامرد نمیدونه باهام چیکار میکنه ...
    خدایا بهت اعتماد کردم زندگیمو خراب نکن ...
    ****************************
    عاطفه :
    سومین لیوان آب رو یه نفس خوردم ، حالا بغضم کم شده بود ... خدایا به خیر کن .
    -چرا نرفتی تو ؟
    به امیرعلی نگاه کردم چشماش قرمز بود دیشب نخوابیده کاملا معلومه .
    -غزاله رفت .
    روی صندلی های راه رو نشستیم .
    -خوب تو هم میرفتی دیگه .
    -غزاله رو فرستادم یه ذره از خودشون عشق در کنن بعد ما بریم .
    خنده ی آرومی کرد :
    -اره خیلی هم دوست تو میذاره این بیچاره از خودش عشق در کنه .
    -اینا دکمه این تاچ نشدن هنوز .
    -موبایلن ؟
    -اره لمسی نمیشه باید چشمی عشق در کنن .
    لیوان آب چهارم رو از دستم کشید و خورد :
    -از دست تو ، غزاله حالش چه طور بود .
    به لیوان خالی شده نگاه کردم.
    -از اون چیزی که فکر میکردم خیلی بهتر بود .
    -خداروشکر .
    -اون لیوان مال من بودا .
    -خسیس چقدر آب میخوری ؟
    چه میدونست از دل من ؟
    یه ربی بود نشسته بودیم .کیفم رو برداشتم :
    -پاشو بریم تو بسه هرچی عشق در کردن .
    تقه ای به در زدم و وارد شدم . خوب مثل این که تصادفه جواب داد . لبخنداشون تو حلقم .
    امیرعلی سمت یخچال کوچیکه اتاق رفت . در رو بستم .
    -خوبی آقا بهرام ؟
    -آره بابا چیزی نشده که شلوغش کردن .
    دلم میخواست موهاش رو بکنم ، اگه حرف نمیزدم قطعا خفه میشدم .نفسی گرفتم و ...
    -چیزی نشده ؟ بیخود کردی که چیزی نشده . مرده شور اون رانندگیتم ببرن نمیتونی مثل آدم رانندگی کنی ؟ من اگه
    بفهمم کی به تو گواهی نامه داده که پدرشو در میارم واسه من با سرعت رانندگی میکنی ؟ حالا چیزی نشده ؟
    نفس کم آوردم ، یه نفس دیگه گرفتم و ...
    -حداقل یه هفته تو کما میموندی دلمون خوش میشد از دیروز تا حالا مردیم و زنده شدیم حالا هیچیت نشده ؟ تهش یه
    چشت ضعیف شده که تازه شدی مثل من . خجالت نمیکشی ؟ تصادف کردنم بلد نیستی بیچاره . این همه حرص خوردم
    آخرشم هیچیش نشده ، یه بار دیگه این جوری جو بدی خودم غزاله رو ازت میگیرم فهمیدییییییییی ؟
    سرش رو تند تند تکون داد یعنی آره .
    دستم رو روی سینم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم . آخیییییییش از دیروز این حرفا رو دلم مونده بود خدایی راحت شدم.
    با خونسردی بهشون نگاه کردم بهرام با چشمای از حدقه دراومده نگاه میکرد و غزاله از خنده از روی صندلی
    افتاده بود و رو زمین میخندید ، و امیرعلی که با لبخند و چشمان غمگینی نگام میکرد ...
    چه شباهتی بین چشمای بهرام و نگاه سبز غزاله بود :
    -زن و شوهر عین وزغ میمونین .
    غزاله دیگه رو زمین مشت میزد از خنده . امیرعلی خنده ی بلندی کرد ولی چشماش غم داشت . و بهرامی که رسما
    خشک شده بود .
    در زدن ، دکتر با چندتا پرستار وارد شدن .
    امیرعلی :
    -میخواین ما بریم بیرون برای معاینه ؟
    دکتر :
    -نه پسرم مورد نداره .
    با غزاله و امیرعلی روی صندلی ها نشستیم .
    دکتر :
    -خداروشکر حالش خوبه .
    اییییییییییش آرومی گفتم که امیرعلی لبش رو گزید که نخنده و غزاله از خنده سرش رو تو یقش برد و بهرامی که
    میدونستم دکتر بره از خنده میترکه .
    دکتر :
    -تبتم قطع شده .
    به غزاله نگاه کرد .
    -خانوم شما دیروز میومدی دیدنش امروز مرخص بودا .
    چشمام درشت شد دکترام دکترای قدیم . چه صریییح ...
    غزاله مثلا خجالت کشیده سرش رو زیر انداخت .
    امیرعلی :
    -کی مرخص میشه ؟
    -تا دو روز دیگه میتونین ببرینش .
    و با پرستاراش بیرون رفت .
    کیفم رو سمت بهرام پرت کردم .
    بهرام :
    -چته وحشی ؟
    -برو بابا دلمون خوش بود تب داری که اونم قطع شده دیگه خودتو به موش مردگی نزن .
    غزاله رو اگه نمیگرفتم دوباره از خنده میفتاد زمین امیرعلی و بهرام هم که دیگه کبود بودن .
    امیرعلی :
    -وای خدایی قیافه ی بهرام خیلی باحال بود . سکته زدی نه ؟
    بهرام :
    -الهی نمیریم هر چهارتامون .
    دیگه خودمم از خنده نفسم بالا نمیومد باید ازش فیلم میگرفتیم اون لحظه .
    تا آخر ساعت ملاقات موندیم که دیگه گفتن ساعت ملاقات تموم شده . کیفم رو برداشتم و بلند شدم :
    -دیگه پس فردا مرخص میشی گرچه الانم میتونی بری ولی خوب ایشالا همیشه به تصادف باشه خدافظ .
    بهرام :
    -بترکی عاطفه .
    -عمرااااا . غزاله خانوم شمام تا دو مین دیگه میای بیرون .
    از اتاق بیرون اومدم . خدایا شکرت ...
    امیرعلی هم بیرون اومد .
    -به خانوادش نگفتی ؟
    -خودش گفت نگم .
    سرم رو تکون دادم و روی صندلی نشستم تا غزاله بیاد . گوشیم زنگ خورد سعیده بود .
    خاک تو سرم مثلا قرار بود بهش خبر بدم .
    -الو
    -مرض کجایی تو ؟
    -ببخشید به خدا یادم رفت بهرام خوبه فردا مرخص میشه غزاله هم خوبه تازه فک کنم یه عروسی هم افتادیم .
    -خوب حالا یه نفس بکشی بد نیست .
    انگار تازه فهمیده باشه چی گفتم یهو گفت :
    -خداییییییییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    -آره حالا جواب قطعی رو بهت میگم .
    -باشه یادت نره خدافظ .
    *********************************
    غزاله :
    عاطفه و امیرعلی از اتاق بیرون رفتن .وای از دست این عاطفه انقدر خندیدم دلم درد گرفت .
    به بهرام که با لبخند نگاهم میکرد خیره شدم . بـ..وسـ..ـه ی غیابیم رو روی جفت چشماش زدم ... خدایا کی درست میشه ؟

    نمیتونستم زیر نگاهش طاقت بیارم سرم رو پایین انداختم میخواستم برم که صداش نذاشت :
    -بهم اعتماد کردی دیگه مگه نه ؟
    بسم الله ....
    -آره ولی ...
    -ولی چی ؟؟
    این مهم ترین مسئله بود ...
    -عاطفه تو زندگی من هست تا آخر . نمیتونی ازم جداش کنی .
    جدی گفته بودم با صدایی سرد ...
    لبخند بهرام بیشتر شد :
    -اگه خود عاطفه هم بخواد ما نمیذاریم ازمون جداشه مگه نه ؟
    انگار همه ی دنیا رو بهم دادن با این حرف خنده ی آرومی کردم .
    -خوب سعیده هم هستا .
    -سعیده ؟
    -آره یکی دیگه از دوستامون که اونم در جریانه ولی تا حالا ندیدیش .
    -ایشون هم همونی که گفتم .
    به چشماش نگاه کردم . دلم میخواست خودم رو تو بغلش پرت کنم ولی نمیشد .سیاه چاله ها آروم بودن پر از محبت
    ولی مهربون نه ... حرف دلم رو زدم ...
    -سیاه چاله هات منو میکشن خوبه که چشمات مهربون نیست ...
    بی توجه به نگاه متعجب بهرام از اتاق بیرون اومدم . لبخندم رو نمیتونستم جمع کنم . آروم بودم . بعد از این همه وقت
    آروم بودم . پیش عاطی و امیرعلی رفتم .
    امیرعلی :
    -بیاین میرسونمتون .
    عاطفه :
    -خودمون میریم .
    امیرعلی :
    -عاطفه خستم کردی از بس هر دفعه من گفتم تو تارف کردی بیاین بریم دیگه .
    بی حرف دنبالش رفتیم البته عاطفه به زور خنده اش رو کنترل میکرد عاطفه جلو نشست و من عقب اگه جفتمون
    عقب میشستیم زشت بود بیچاره رانندمون نبود که ....
    عاطفه :
    -خوب غزاله خانوم شیرینی رو افتادیم یا نه ؟
    نمیدونستم چه جوابی بدم . سرم رو پایین انداختم .
    امیرعلی خنده ای کرد :
    -مبارکه .
    عاطفه هم خندید و چشمکی بهم زد . خدایا به امید تو ...
    سر کوچه پیاده شدیم . امیرعلی دوباره رفت ستاد تا فردا بتونه برای مرخصی بهرام بره .
    بازوی عاطفه رو گرفتم .
    -عاطی .
    -جونم ؟
    -بهش اعتماد کردم ، قبول کردم ولی هنوزم میترسم .
    گونم رو بوسید .
    -بسپر کارا رو دست خودش ببین چیکار میکنه .
    سرم رو تکون دادم .
    با تو میمونم ، لحظه به لحظه عاشقونه....
    شدی تو دنیام ، میخوام که دنیا بدونه ...
    با تو میمونم ، لحظه به لحظه عاشقونه....
    حالم چه خوبه ، میخوام که دنیا بدونه ...
    ************************
    بهرام :
    گونم رو به سمت پایین فشار دادم ، از خنده درد گرفته بودن . از دست این عاطفه ی زلزله ...
    کاملا متوجه شدم که با شیطنتای عاطفه امیرعلی غمگین شد ، واقعا که شبیه فاطمه بود ...
    نفس راحتی کشیدم ، همین که بهم اعتماد کرده بود خوب بود ... همین که قبولم داشت خوب بود ...
    خدایا زندگیم دست تو خودت درستش کن ....
    یاد جمله ی آخرش افتادم ...
    سیاه چاله هات منو میکشن خوبه که چشمات مهربون نیست ...
    این جمله خیلی معنی داشت ... ولی چرا چشمای مهربون رو نمیخواست ؟
    آروم آروم تو شدی همه دنیام ...
    از دنیا چیزی به جز تو نمیخوام ...
    تو مثل خنده های بچگیمی ...
    بهترین اتفاق زندگیمی ...
    *************************
    عاطفه :
    بعد عمری داشتم درس میخوندم که گوشیم زنگ خورد بهرام بود :
    -ال ...
    -واااااای عاطفه غزاله راضی شده میخوام برم با باباش حرف بزنم .
    در اتاق باز شد و بابا اومد تو ...
    -وای ممنون عاطفه باورم نمیشد غزاله قبول کنه .
    صدای داد و جیغش اون قدر بلند بود که بابا بشنوه تنها چیزی که از دهنم بیرون اومد :
    -خفه شو .
    قطع کردم ، بابا فقط نگاهم میکرد و داد و بی دادشو از چشماش میخوندم ،آب دهنم رو قورت دادم سرش رو تکون داد
    و از اتاق بیرون رفت . واااای من حالا چیکار کنم ؟ ای بمیری بهرام حالا داد زدنت چیه ؟ حالا من چه خاکی تو سرم
    بریزم ؟ چشمای شاکی بابا از جلوی چشمم کنار نمیرفت ، الان چه فکاری با خودش میکنه ؟؟ اگه به مامان بگه ؟؟
    شماره ی بهرام رو گرفتم :
    -الو عاطی چرا ق...
    -تا یه رب دیگه خونه ی مایی بهرام .
    -چرا چی شده ؟
    -چی شده ؟ بابام صداتو شنید میای خونه ی ما باهاش حرف میزنی بهرام همین که گفتم .
    صدای جدیش اومد :
    -باشه الان میام نمیخواد نگران باشی .
    گوشی رو پرت کردم کنار ته دلم آشوب بود تا حالا بابا اینجوری نگاهم نکرده بود مانتو و شالم رو پوشیدم و منتظر
    شدم تقریبا 20 دقیقه بعد اس ام اس اومد که جلوی درم . از اتاق بیرون رفتم که دیدم بابا نگاهم نمیکنه .
    -بابا یکی از همکلاسیام جلوی دره میخواد باهات حرف بزنه .
    مامان :
    -کی هست ؟
    -همکلاسیمه کارای بابا رو دیده میخواد دربارش حرف بزنه الانم دم دره .
    بابا بی حرف لباس پوشید و دنبالم اومد ، چشمای قرمز شدش و این که حرف نمیزد از هر چک و لگدی برتر بود .
    در خونه رو باز کردم که دیدم بهرام به ماشین تکیه داده منتظره ، بابا هم متوجه شد . صدام رو جدی کردم :
    -آقا بهرام پدر من صدای شمارو پشت گوشی شنیده خودتون براش توضیح بدین لطفا .
    بهرام سنگین و جدی جلو اومد و با بابا دست داد ، بی توجه بهشون رفتم تو خونه دیگه خودش باید همه چیزو درست
    میکرد من طاقت نداشتم پدرم به من شک داشته باشه ... در اتاق رو بستم و روی زمین نشستم .تو دلم التماس میکردم
    به خدا که همه چیز درست شه من واقعا نمیتونستم این یه مورد رو تحمل کنم ... نیم ساعتی شستم تا در اتاق باز شد .
    ناخوداگاه از جام بلند شدم .
    بابا :
    -آدم به شوهر دوستش میگه خفه شو ؟ تربیتت آب رفته عاطفه .
    بعدشم در اتاق رو بست و رفت ، دهن باز موندم بسته نمیشد گوشیم که زنگ خورد به خودم اومدم :
    -عاطفه بابات چطوره ؟
    -چی بهش گفتی ؟
    -دیگه اون حرفای مردونست مشکل حل شد شرمنده برای تو هم درد سر شد .
    -ن ... نه .
    نفهمیدم کی گوشی رو قطع کردم ، بابا مثل قبل بود و این یعنی بهرام هر چی گفته تاثیر داشته ...
    ****
    دیشب راحت تر از شب های قبل خوابیدم ، خیالم راحت تر بود ...
    گوشیم زنگ خورد طناز بود :
    -الو .
    -سلام شفتالو خوبی ؟
    خندیدم . تشبیهش تو لوزالمعدم .
    -خوبم هلو تو خوبی؟
    -جووووووووون .
    -مرررررررررگ.
    با لحن گریه داری :
    -عاطی سامی داره سرم هوو میاره .
    -نه باباااااااااااااااا.
    -البته فقط تماس هاش مشکوکه .
    -خوب کم کم سرت هوو میاره .
    -شرش کم ازش خسته شدم میخوام ببینم اون دوتا چجورین .
    -هر گلی یه بویی داره قبول دارم .
    -این که بو شغالش همه جا رو برداشته اونا رو نمیدونم .
    -اونام تو همین مایه هان .
    -راستی یه چی دیگه .
    -چی؟
    -بازم ازم پول میخواد .
    چه پروووووو بود این دیگه .
    -طناز خر میدونی چیه ؟
    -فوش دادن تو لفافت تو پاچم خخخخخخ.
    -واااالا .
    -حالا چیکار کنم ؟ بابا دیگه بهم 2 دوتومن نمیده .
    -بهش بگو از سر اون 5 تومن بابام دیگه پول نمیده نمیتونم .
    -خراب نشه .
    -نه بابا نهایتا زودتر سرت هوو میاره .
    -به همون خر .
    خندیدم .
    -کاری نداری بری بمیری؟
    -نه گمشو بای.
    خیلی قشنگ با هم خدافظی میکنیم میدونم ...
    غزاله و بهرام امروز رفتن پیش مهرادی . من دیگه نرفتم انقدرم چسب نیستم .ولی خوب اصرار داشتن با هم قرار
    بذاریم بیرون و کارم دارن و این حرفا ... آخر سر اینا منو به کشتن . والا بوخودا .
    شال مشکی سرخابی رو با مانتو و شلوار مشکی پوشیدم . آرایش ملایم کردم و از خونه بیرون رفتم .
    پیاده سمت پارکی که باهاشون قرار داشتم رفتم . یعنی یکی نیست بزنه تو سر من . شالم رو دوست داشتم خوشگل
    بود ولی همش لیز میخورد و رو اعصاب بود .
    دیدم که روی صندلی های چوبی سه نفره نشستن و دارن حرف میزنن دور زدم که از پشت سر یه ذره کرم بریزم دلم
    خنک شه .
    به درخت نگاه کردم دو تا از برگا خیس بودن انگار بارون خورده بودن از روی تنه ی درخت برشون داشتم یخ بودن
    و خیس . دیگه چیکار کنم اینم یه مریضیه دیگه دعا کنین خوب شم .
    به سمتشون رفتم و قبل از این که بفهمن منم برگ هارو تو یقشون انداختم . بهرام صاف نشست و چشماش رو بست .
    آخی بچه یخ زده . غزاله هم که جیغ میزد و فوش میداد :
    -خر ، الاغ مریض ایییییییی چه حس چندشیه یخ کردم .
    به من که با خونسردی نگاهشون میکردم نگاه کرد :
    -عین بز نگا نکن بیا اینو درش بیار من نمیتونم تکون بخورم.
    با خنده برگ رو از یقش دراوردم بماند که به تنش کشیده میشد و چقدر فوش خوردم .
    به بهرام نگاه کردم . هنوز چشماش بسته بود از قیافش خندم گرفت غزاله با گوشیش ازش عکس گرفت .
    نه جدی جدی تکون نمیخوره .
    -وا سکته کردی ؟
    صدای آرومش رو شنیدم .
    -اون چی بود ؟
    -برگ خیس.
    -مطمئنی فقط اون بود ؟
    -اره حالا چرا چشات رو باز نمیکنی ؟
    غزاله :
    -چیز دیگه ایه ؟
    بهرام :
    -بیا این برگو بردار تا خودم خفت نکردم .
    -واااااااا خوب خودت دستتو ببر پشتت بردار .
    -بدووووووووووو.
    از دادی که زد بالا سرش رفتم ، یقش رو عقب کشیدم و برگ رو دراوردم . چیزی نبود دوباره نگاه کردم که دیدم
    بلللللله یه کفش دوزک و یه کرم خاکی تو لباسشه . لبم رو گزیدم خاک تو سرم کنن اینا کجا بودن ؟
    به غزاله که عین علامت سوال بود نگاه کردم .
    -غزاله بیا .
    کنارم ایستاد . بهش اشاره کردم که نگاه کن . یه ذره خم شد و با دیدنشون چشماش درشت شد .آروم در گوشم گفت :
    -عاطی بهرام بفهمه خفت میکنه درشون بیار .
    سرش رو پایین انداخت و خندید .
    -کوفت خوب تو بیا درشون بیار .
    چشماش غمگین شد :
    -دستم میلرزه .
    میفهمیدمش ...
    -حالا تیریپ برندار یه دستمال بده .
    بهرام :
    -چه غلطی میکنی بدو دیگه .
    دستمال رو از غزاله گرفتم و حشرات رو برداشتم . تا اومدم بندازمشون تو باغ بهرام دستم رو گرفت .
    دستم رو کشیدم :
    -اِ چیکار داری ولم کن .
    اخماش رفت تو هم .
    -چی بودن .
    -خورده برگ .
    دستمال رو از دستم گرفت و بازش کرد . چشمام رو بستم بخت بر شدم رفت ...
    -اینا خورده برگن ؟
    فقط نگاش کردم .اخم هاشو هم که باز نمیکنه . ترسناک .
    -بگیر بشین .
    مثل بچه های خوب روی صندلی چوبی نشستم که حس کردم یه چیزی روی صورتم راه میره .
    دستم رو بردم که برش دارم که بهرام نذاشت .
    -دست به صورتت زدی نزدی .
    جیغ زدم :
    -غزاااااااله بیا این هرکولو بگیر .
    غزاله فقط میخندید . ای رو اب بخندی .
    -خوب بگین چیه .
    غزاله :
    -کفش دوزک .
    و چشمکی بهم زد . میدونست از کفش دوزک نمیترسم .
    آخیییییییش خوب چیز خاصی نیست ولی همین که رو صورتم راه میرفت چندش بود . به خاطر این که دست از سرم
    برداره باید کولی بازی در میاوردم :
    -اییییییییییییییییییی برش دار تو رو خدا .چندشششششش.
    بهرام :
    -همینه که هست تا تو باشی کرم نریزی .
    بالاخره کفش دوزک رو برداشت به صورتم دست کشیدم جاش پاهاش روی صورتم خیس بود .
    -بچه ها کفش دوزکه روم کار خرابی کرده .
    غزاله :
    -واااااااااااا.
    -والا جای پاهاش خیسه .
    غزاله آروم که بهرام نشنوه :
    -ریده بهت .
    صدای خنده ی بهرام اومد . ماشالا گووووووووش .
    منم آروم که البته میدونستم بهرام میشنوه گفتم :
    -حالا نکه چند دقیقه قبل به ایشون نریده .
    غزاله سرش رو گذاشت رو میز و خندید . والا یه چی میگی یه چی میشنوی دیگه به بهرام که آروم میخندید نگاه
    کردم :
    -خوب حالا چیکار داشتین نذاشتین خواب ظهرم کامل شه ؟
    بهرام :
    -خوب شوخی بسه ، من بازم برات زحمت دارم .
    غزاله با خنده :
    -از این به بعد بهت میگیم خانوم زحمت کش خخخخخخ .
    -حالا چی هست ؟
    بهرام :
    -خوب راستشو بخوای ما الان پیش مهرادی بودیم .
    -نه بابااااااااا راست میگی ؟ دروووووووووغ ؟
    غزاله ولو شد رو من و خندید این بچه از بس ضعیف شده وقتی میخنده تعادل نداره خخخ . خودمم خندیدم اخه این الان
    چه جمله ای بود ؟
    بهرام خندش رو جمع کرد :
    -میذاری حرفمو بزنم یا نه ؟
    -بگو راحت باش .
    چپ چپ به منو غزاله نگاه کرد :
    -من میخوام بیام خواستگاری .
    غزاله انگار نه انگار که تا حالا از خنده رو من خوابیده سرخ شده سرش رو زیر انداخت .اووهوع.
    -خوب به سلامتی .
    -راستشو بخوای یه مشکلی هست ، من اگه به مامان اینا بگم بیان حرف بزنن بعد اگه خدایی نکرده جواب منفی باشه
    اون وقت بین خانواده ها خراب میشه . یعنی خوب مامان من و بابای غزاله خیلی حساسن میدونم که بعدش مشکل پیش
    میاد از طرفی هم خودم نمیخوام یعنی ... میخوام یه نفر بهش موضوع رو بگه بعد من باهاشون حرف میزنم و...
    خوب اینایی که گفت به من چه ؟ از مقدمه چینی خوشم نمیومد .
    -میشه بگی من باید چیکار کنم ؟ راحت باش .
    غزاله دیگه رو به کبودی میرفت خوب حالا بابا ... روز خواستگاریش سیاه میشه دیگه .
    بهرام :
    -میشه ... میشه ...
    -باز این لکنت گرفت ...
    غزاله پق زد زیر خنده ، بهرام هم خندش گرفت :
    -میشه دو مین حرف نزنی ؟
    -بابا خستم کردی یه کلمه بگو چیکار کنم خوب اینایی که گفتی به من چه حوصلم سر رفت .هر دفعه میاد حرف بزنه
    وسطش زبونش نصف میشه .
    غزاله سرش رو تو یقش برد . دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و خندیدم .چند دقیقه ای بود که میخندیدم غزاله خندش
    تموم شده بود ولی من اگه خندم میگرفت حالا حالا ها تموم نمیشد .
    بهرام :
    -خوب حالا بسه بذار حرف بزنم .
    سعی کردم نخندم .
    -خوب تو بگ ...
    حالا همه ی خاطره ها جمع شدن تا منو بخندونن .آخر سر با دوتا لیوان آّب یخ تونستم خفه شم .
    بهرام :
    -اووف از دست تو چی داشتم میگفتم ؟ آهان میخواستم بگم میشه تو با عمه حرف بزنی ؟
    قلپ آخر آب پرید تو گلوم . از سرفه نفسم بالا نمیومد . معلوم بود که بهرام کلافه شده غزاله به سوتی و دیوونگی هام
    عادت داشت ولی بهرام نه .
    آب گلوم رو قورت دادم :
    -چی کار کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    بهرام :
    -برو بگو من میخوام بیام خواستگاری .
    -به همین راحتی و به همین خوشمزگی . پسر مگه میخوام پدر کیک رشد تبلیغ کنم ؟ خواستگاریه .
    غزاله که دیگه تو درختا بود بچه ...
    بهرام :
    -خوب مگه میخوای چی بگی ؟
    -بهرام میشه فک کنی ؟ مریم خانوم نمیگه تو کیه دختر منی که اومدی پسر داییشو برای دختر من خواستگاری کنی ؟
    بهرام کلافه دستی به موهاش کشید و غزاله با پاش رو زمین ضرب گرفت .
    -عاطفه خواهش میکنم فقط خواسته ی منو مطرح کن بقیش با خودم .
    -بهرام جان مریم خانوم نمیگه تو هیچ نسبتی نداری ؟ اصلا نمیگه تو بچه برادر منو از کجا گیر اوردی ؟
    غزاله بالاخره نطق کرد فکر کنم فهمید که کارش گیره .با هزار بدبختی حرف زد :
    -خوب عاطی مامان و بابا دوست دارن مثل دخترشونی برو بگو بهشون دیگه به خدا چیزی نمیشه .
    به چشمای ملتمس غزاله و صورت کلافه ی بهرام نگاه کردم . خدایاااااااااااااا.
    -همینم مونده برم خواستگاری .
    چشمای گربه ی شرک در برابر چشمای اینا چیزی نبود واقعا :
    -اینجوری نگام نکنین ، اصلا باشه من میرم اگه مریم خانوم بیرونم کرد چی ؟ اگه گفت به تو ربطی نداره چی ؟
    اگه گفت تو که هیچ نسبتی نداری لازم نکرده دخالت کنی چی ؟ اصلا اگه بگه بهرام رو از کجا میشناسی من چی
    بگم ؟؟؟؟
    بهرام :
    -میدونم میدونم که ریسکه بزرگیه ، بگو من اومدم دم دانشگاهتون فهمیدم دوست غزاله ای بهت گفتم . عاطفه خواهش
    میکنم حرف تو دهنم نمیاد خودم بگم تو فقط بگو بقیش با خودمه .
    غزاله التماسش رو با فشار دستم اعلام کرد . خدایا چیکار کنم ؟ من 18 سالمه برم خواستگاری بگم چی اخه ؟
    اگه تحقیر بشم مطمئنا دیگه بین منو غزاله هیچی نمیمونه اگر هم این کارو نکنم ناراحت میشه چیکار کنم ؟
    -میشه چند دقیقه فکرکنم ؟
    سرشون رو تکون دادن . کیفم رو برداشتم و به سمت دریاچه ی وسط پارک رفتم که روش یه پل داشت .
    روی پل ایستادم ، خدایا قسمت چیه ؟ اگه ... غزاله رو مثل خواهرم دوست داشتم منو غزاله و سعیده خیلی وقت بود
    میشناختیم همو من نمیتوسنتم به این راحتی بگذرم . خدیاا چیکارکنم ؟ چرا دهن بهرام رو بستی که نتونه حرفشو بزنه؟
    غزاله .... اگه ... اگه ... اگه ... اَ ه .
    به درک ... دل من به درک ... هر چی بشه به درک ... خدایا میشه کمکم کنی ؟ ادمو میندازی تو چاه حداقل حواست
    باشه ...
    رفتم پیششون . شدن علامت سوال .
    -باشه کی ؟
    لبخندشون از ته دل بود و دل من ... مریم خانوم زن مهربونی بود ولی اگه تصمیمی بگیره ...
    بهرام :
    -ممنون عاطفه فردا میشه حرف بزنی ؟
    فردا ؟ دلم میخواست زار زار گریه کنم . اگه بهم میگفتن تو حق نداری دیگه با غزاله حرف بزنی چی ؟ اگه ...
    میدونستم فکرام خیلی بیخوده و شاید مسئله انقدر بزرگ نباشه ولی من انقدر این چند وقت ترسیده بودم که ...
    -کجایی تو ؟
    صدای غزاله بود . به درک ... به درک .
    -فردا بهت اس میدم بیا دنبال غزاله ببرش میرم باهاشون حرف میزنم .
    بی توجه به صدا زدناشون به سمت خونه رفتم . خسته بودم . خسته بودم از کارای بزرگ کردن منو چه به این کارا
    اخه ؟
    حواسم به طناز باشه ؟ سام ؟ رامین ؟ پویا ؟ غزاله ؟ بهرام ؟ کوفت ؟ مرض ....
    تو خونه حرف نزدم و گفتن خول شدم ، خندیدم و گفتن خول شدم ... خدایا چیکار کنم ؟ اول راهم میدونم ...
    **********
    مریم خانوم سینی چایی رو روی میز گذاشت ، پاهام رو جمع کردم و دستام رو تو هم گره ، خدایا خودت بگو ...
    -چه عجب یه بار که غزاله نیست به ما سر زدی راستی گفت میره پیش سعیده ؟
    نفس گرفتم ...
    -ب...بله رفته اونجا .
    -چیزی شده ؟
    تو میتونی ، هیچی نمیشه ، هیچی نمیشه ... مسلط تر از قبل شدم تا تونستم نفس تو سینم جمع کردم و گفتم :
    -میخواستم باهاتون صحبت کنم .
    -درباره ی ؟
    -غزاله ...
    نگرانی رو تو چشمای سبز مریم خانوم میشد دید :
    -خاک بر سرم دوباره رفته با کسی دوست شده ؟ حالش بده ؟ ای خدا ...
    پووف این مادر همیشه دقیقه ی 90 نگران میشد :
    -نه مریم جون اینجوری نیست اصلا اتفاق بدی نیفتاده خیره .
    نفسش رو با صدا بیرون داد :
    -خوب خداروشکر بگو عزیزم .
    بسم الله ...
    -خیلی وقت پیش وقتی که از دانشگاه میومدم متوجه به پسری میشدم که منتظر ماست ، خلاصه بگم ...
    چند وقت پیش خواست که با من حرف بزنه وقتی که صحبت کردیم فهمیدم که ایشون اقا بهرام هستن .
    ای خدا این چه وضعه خواستگاری کردنه اخه ؟
    مریم خانوم :
    -بهرام ؟ کودوم بهرام ؟
    آب دهنم رو قورت دادم .
    -بهرام راد پسر برادرتون .
    درشت شدن چشمای مریم خانوم بهترین واکنشش بود ...
    -بهرام با تو چیکار داره چی گفت ؟
    خدایا میشه من همین الان سکته کنم ؟
    -خوب چیزه ... ایشون با من صحبت کردن مثل اینکه از حرفای شما منو شناخته بود که دوست صمیمی غزالم.
    لبخند مریم خانوم پر رنگ شد :
    -ازت خواستگاری کرده ؟
    هااااااااااااااااااااااااااان؟؟؟؟؟ همین مونده بهرام از من خواستگاری کنه ... این چی فکر کرده ؟
    -نه مریم جون موضوع من نیستم .
    لبخندش جمع شد :
    -پس چی ؟
    -راستشو بخواین ایشون غزاله رو ... غزاله رو ...
    به چشمای مبهوت مریم خانوم نگاه کردم یا خدا .
    -غزاله رو ؟؟؟
    -غزاله رو ... خواس ... خواستگاری کرده .
    میتونم قسم بخورم نصف عمرم رفت تا این جمله رو بگم .
    مریم خانوم هیچ واکنشی نداشت ... هیچی .
    -ببینین مریم جون ...
    نداشت حرفم تموم شه :
    -میدونی که نمیشه بهش بگو که نمیشه .
    صدای جدی بود ... خیلی جدی ... خدایا میشه خودت نظر کنی ؟
    -مریم جون من همه چیزو بهش توضیح دادم .
    -تو چی کار کردی ؟
    صدای بلندش بند دلم رو پاره کرد ...
    -من مجبور شدم بهش بگم چی شده که تمومش کنه ، یه هفته هم فکر کرد پیش دکتر روانشناس غزاله رفته حرف
    زده ، من بهش گفتم که شاید نتونه ... شاید خسته شه ... شاید .
    بغض لعنتی الان نباید باشی میفهمی ؟ نباید ...
    -قبول نکرد ، میگه خسته نمیشه . کم نمیاره .
    -غزاله میدونه ؟
    سرم رو تکون دادم . خدایا ...
    -جوابش ؟
    -خوب اونم اولش قبول نمیکرد یعنی ... میترسید و نگرانی های شما رو داشت .ولی الان مشکلی نداره چون ...
    اقا بهرام پسری بدی نیست .
    -من الان باید چی بگم ؟ عاطفه جان خودت میدونی اسون نیست .
    صداش بلند شد :
    -این چه وضعشه ؟ من چجوری اعتماد کنم ؟
    گوشت کف دستم رو تقریبا کندم که اشکام نیاد ...
    -نظر تو چیه ؟
    نظر منو میخواست ؟ به خدا من فقط 18 سالمه ...
    -خوبه .
    فقط تونستم همینو بگم .
    -من با پدرش صحبت میکنم بهت میگم .
    متعجب به مریم خانوم که اونم بغض داشت نگاه کردم .
    -چیه خوب نمیتونم جواب بدم .
    به صورت طلبکارانه ی مریم خانوم نگاه کردم درکش میکردم حتی اگر منو میزد هم میفهمیدمش ولی اخه من ...
    از جام بلند شدم .
    -فقط چیزی به روی غزاله نیارین نمیدونه که من اومدم اینجا . به اینده ی غزاله فکر کنین این که این دختر خیلی
    تنهاست و احتیاج داره به یه پشت که بهش تکیه کنه .
    مریم خانوم نگاهم نمیکرد...
    قطره اشکم رو قبل از این که مریم خانوم ببینه پاک کردم و از خونه بیرون اومدم . نفس های عمیقم چیزی رو حل
    نمیکرد ... نگرانی های مادرانه اش رو درک میکردم ولی منم گناهی نداشتم ... داشتم ؟؟
    هوای ازاد هم از بغضم کم نمیکرد .
    -عاطفه ...
    صدای غزاله از پشت سرم میومد ، صداش نگران بود ... نباید نگران باشه ، من بمیرم خوب میشه ؟
    نفس گرفتم اینو میگم و خفه میشم اینو بدون اشک میگم و زار میدم قول میدم ...
    برگشتم کنار بهرام بود . روبه روشون ایستادم . نفس ...
    -گفت به پدرت میگه و اون وقت به من خبر میده ، باید راضیشون کرد حق دارن مخالف باشن . بهش گفتم غزاله
    نمیدونه من اومدم اینجا . دیگه باید منتظر باشیم .
    بهرام :
    -تو چرا اینجوری پس ؟
    بدون جواب و توجه به سمت خیابون رفتم . صدام میزن ولی نمیتونستم ... به خدا نمیتونستم ...
    قدم زدن تو خیابون ها بهم ارامش میداد ولی بغضم رو خفه نمیکرد . قطره ی اول ریخت ...
    چرا اینجوریم ؟ خودمم نمیدونم ، شاید چون مریم سرم داد زد ، شاید چون از من طلبکاره ، شاید چون نگرانم ، نگران
    اینده نگران طنازم نگران این بازیم که شروع کردم و نگران اخرش که چه جوری تموم میشه شاید چون نگرانم
    نگران آینده نگران زندگی غزاله و صبر عیوب بهرام شاید چون دلم رو شکستن و شاید باید همه ی کارها رو خودم
    بکنم ... شاید چون ... تنهام ...
    و من فقط 18 سالم بود ...
    ** دلم خواب میخواهد ، آنقدر عمیق که صبح عکسم را قاب کنند ... **
    ******************************
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا