من ناامید شدم، ولی تسلیم نمیشم!
چند ثانیه به تصویر خودم، در آینهی شکسته خیره میشوم، آهی از ته سـ*ـینه میکشم و دستم را آرام به سر تا سر آینه میکشم. بلافاصله ترکهای ریز و درشتی به روی آینه پدید میآید و زمان زیادی نمیگذرد که آینه شکسته میشود و تکههایش به روی زمین پخش میشود. با احتیاط یک تکه از آینه را برمیدارم و با قدمهای آهسته به سمت قاب عکسهایی که از خانوادهی خود روی تاقچهای چیدهام حرکت میکنم. تکه آینهای که همراه دارم را در دستم میفشارم و در حالی که اشکهایم آمادهی سرازیر شدن هستند، یکی از عکسهایی که هر چهار نفرمان در آن هستیم را از روی تاقچه برمیدارم و عکس را از قاب عکس بیرون میکشم و همزمان که اولین اشک را از چشم سمت راست خود میریزم با خود میگویم:
"دوستتان دارم"
***
مههای غلیظ، دودهایی سنگین که نفس کشیدن را دشوار میکنند. اکنون مههای خاکستری رنگ تا بالای پاهایم امتداد دارند و نیمهی پایین بدنم را در خود محو کردهاند.
اما هیچ وقت محو نمیشود. این همه سکوت که خورشید را فرا میخواند؛ اما هر بار خورشید بیشتر خجالتی میشود، زیرا پشت ماه و ابرهای نقره پنهان شده و قصد ندارد دوباره مانند سابق نور و گرمای خود را به زندگیام بتاباند.
من نیز مجدد روبهروی دری قرار گرفتهام که مشکی رنگ است و نیمه باز، هر چند نمیدانم پشت در چه چیزی ممکن است باشد؛ اما این حجم از سکوت که پشت سرم جمع شده و قالب دو تا دست سنگین را به خود گرفته، سعی دارند من را به سمت جلو و حرکت کردن باز دارند، اما هیچ خوشم نمیاد! زیرا اگر قرار است کاری انجام بشود، من باید خودم انجامش بدهم. "من باید قهرمان زندگی خودم باشم، اینطوری باقی مردم به غیر از پیروی از قانونهایم راه دیگری ندارند."
اگر قهرمان باشم میتوانم یک بازنده برای زندگی خود انتخاب کنم و اکنون ترجیح میدهم سکوت را به عنوان بازنده انتخاب کنم.
"زندگی هیچگاه بد نمیشود، اگر این اتفاق رخ داد باید به دنبال نقطه ضعف خودم باشم"
زیرا این زندگی دوست دارد نقطه قوتهایی که داری را پس بزند و نادیده بگیرد. این زندگی مشابه جنگ است و اگر غافل بشوی هرگاه ممکن است اسیرش بشوی، اسیرِ زشتی و پلیدیها...
چند ثانیه به تصویر خودم، در آینهی شکسته خیره میشوم، آهی از ته سـ*ـینه میکشم و دستم را آرام به سر تا سر آینه میکشم. بلافاصله ترکهای ریز و درشتی به روی آینه پدید میآید و زمان زیادی نمیگذرد که آینه شکسته میشود و تکههایش به روی زمین پخش میشود. با احتیاط یک تکه از آینه را برمیدارم و با قدمهای آهسته به سمت قاب عکسهایی که از خانوادهی خود روی تاقچهای چیدهام حرکت میکنم. تکه آینهای که همراه دارم را در دستم میفشارم و در حالی که اشکهایم آمادهی سرازیر شدن هستند، یکی از عکسهایی که هر چهار نفرمان در آن هستیم را از روی تاقچه برمیدارم و عکس را از قاب عکس بیرون میکشم و همزمان که اولین اشک را از چشم سمت راست خود میریزم با خود میگویم:
"دوستتان دارم"
***
مههای غلیظ، دودهایی سنگین که نفس کشیدن را دشوار میکنند. اکنون مههای خاکستری رنگ تا بالای پاهایم امتداد دارند و نیمهی پایین بدنم را در خود محو کردهاند.
اما هیچ وقت محو نمیشود. این همه سکوت که خورشید را فرا میخواند؛ اما هر بار خورشید بیشتر خجالتی میشود، زیرا پشت ماه و ابرهای نقره پنهان شده و قصد ندارد دوباره مانند سابق نور و گرمای خود را به زندگیام بتاباند.
من نیز مجدد روبهروی دری قرار گرفتهام که مشکی رنگ است و نیمه باز، هر چند نمیدانم پشت در چه چیزی ممکن است باشد؛ اما این حجم از سکوت که پشت سرم جمع شده و قالب دو تا دست سنگین را به خود گرفته، سعی دارند من را به سمت جلو و حرکت کردن باز دارند، اما هیچ خوشم نمیاد! زیرا اگر قرار است کاری انجام بشود، من باید خودم انجامش بدهم. "من باید قهرمان زندگی خودم باشم، اینطوری باقی مردم به غیر از پیروی از قانونهایم راه دیگری ندارند."
اگر قهرمان باشم میتوانم یک بازنده برای زندگی خود انتخاب کنم و اکنون ترجیح میدهم سکوت را به عنوان بازنده انتخاب کنم.
"زندگی هیچگاه بد نمیشود، اگر این اتفاق رخ داد باید به دنبال نقطه ضعف خودم باشم"
زیرا این زندگی دوست دارد نقطه قوتهایی که داری را پس بزند و نادیده بگیرد. این زندگی مشابه جنگ است و اگر غافل بشوی هرگاه ممکن است اسیرش بشوی، اسیرِ زشتی و پلیدیها...
آخرین ویرایش توسط مدیر: