- عضویت
- 2016/06/18
- ارسالی ها
- 39
- امتیاز واکنش
- 142
- امتیاز
- 121
باکمی تأمل گفتم:
_با خانوادم در میون بذارم،خبرشو بهت میدم
سری تکون دادو رفت،به نیما مسیج دادم:
_داداشی با یکی از بچه های آموزشگاه شب شام میریم بیرون،به مامان و باباهم بگو
نمیدونم،یه حسی منو از مامان بابام دور میکرد،بی شک اون حس به امیر ربط داشت،ساعت 7بود،همه رفته بودن منو ایمان و استاد باهم بودیم،ایمان با نگاه منتظری منو میپایید ولی من کاملا خونسرد بودم،همه وسایلمو جمع کردم،از استاد و ایمان خداحافظی کردم،عکس العمل ایمان رو ندیدم،میخواستم پائین منتظرش باشم،به محض اینکه از در خارج شد یه سوت زدم برگشت،ا
اومد سمتم گفت:
_از شما بعیده
_بدتون اومد؟میرم پس
_نه خب این کار به شخصیت شما نمیاد
نذاشتم ادامه بده و سوار ماشین شدم،به سمت یه رستوران خارج از شهر حرکت کرد،تو راه ترجیح دادیم موزیک گوش بدیم،بالاخره رسیدیم و میزی تو باغ رزرو کردیم،
رو به روی هم نشستیم،نمیدونم تو نگاهم چه خبر بود،ولی از نگاهش معلوم بود حرفای زیادی رو میخواد به زبون بیاره،بالاخره زبون باز کرد
_از الان شروع کنم به گفتن که زمان کم نیارم
با کنجکاوی گفتم:
_بله میشنوم
_خُب آدمیزاد تو زندگیش از یه سنی به بعد نیاز پیدا میکنه که با یکی به بقیه مسیر زندگی ادامه بده،وقتی به دنبال این نیاز میره تبدیل میشه به دوست داشتن و ته راه عشق!
_...
_من به عشق بعد از ازدواج اعتقاد دارم،چون فکر میکنم پایدارتره
نمیدونستم در جوابش حرفاش چی بگم،با گنگی گفتم:
_اقای نهروان واضح صحبت کنید
_ایمان صدام کن
_باشه،بقیه حرفتون؟
_من به دلم قول داده بودم که از هرکسی که خوشم بیاد برم دنبالش و شما مورد علاقه منید
با تعجب نگاهش کردم،تو ذهنم صورتشو تصور کردم که با چاقو.دارم خط خطیش میکنم،لباش رو هم به هم منگنه میزنم،به تصوراتم پوزخند زدم و میخواستم عملیش کنم که یه دفعه آب یخ ریخت تو صورتم
_چته روانی..کی بهت اجازه داده اینقدر خودمونی رفتار کنی؟
با خنده نگاهم کرد،نگاهش دلگرمم کرد ولی باز جدی شدم با حرس دستمو کوبیدم رو میز گفتم:
_خجالت نمیکشی به من پیشنهاد ازدواج میدی؟
خیلی محترمانه بلند شد و رو به مردم گفت:
_یک لحظه به من توجه کنید،دوستان گرامی من از این خانوم کنار شما عزیزان خاستگاری میکنم و اگر جواب مثبت بده فردا شب با خانوادم خدمتشون میرسیم
با حرس گفتم:
_چیکار میکنی دیوونه؟میخوای آبروی منو ببری؟
با خنده گفت:
_من؟من؟من میخوام با تو ازدواج کنم اونوقت آبروتو ببرم؟من از چهارتا آدم حسابی راجب تو خانوادت پرس و جو کردم،من یک بارم نزدیک تو ننشستم،دستتو نگرفتم،چطوری آبروتو ببرم؟
_با خانوادم در میون بذارم،خبرشو بهت میدم
سری تکون دادو رفت،به نیما مسیج دادم:
_داداشی با یکی از بچه های آموزشگاه شب شام میریم بیرون،به مامان و باباهم بگو
نمیدونم،یه حسی منو از مامان بابام دور میکرد،بی شک اون حس به امیر ربط داشت،ساعت 7بود،همه رفته بودن منو ایمان و استاد باهم بودیم،ایمان با نگاه منتظری منو میپایید ولی من کاملا خونسرد بودم،همه وسایلمو جمع کردم،از استاد و ایمان خداحافظی کردم،عکس العمل ایمان رو ندیدم،میخواستم پائین منتظرش باشم،به محض اینکه از در خارج شد یه سوت زدم برگشت،ا
اومد سمتم گفت:
_از شما بعیده
_بدتون اومد؟میرم پس
_نه خب این کار به شخصیت شما نمیاد
نذاشتم ادامه بده و سوار ماشین شدم،به سمت یه رستوران خارج از شهر حرکت کرد،تو راه ترجیح دادیم موزیک گوش بدیم،بالاخره رسیدیم و میزی تو باغ رزرو کردیم،
رو به روی هم نشستیم،نمیدونم تو نگاهم چه خبر بود،ولی از نگاهش معلوم بود حرفای زیادی رو میخواد به زبون بیاره،بالاخره زبون باز کرد
_از الان شروع کنم به گفتن که زمان کم نیارم
با کنجکاوی گفتم:
_بله میشنوم
_خُب آدمیزاد تو زندگیش از یه سنی به بعد نیاز پیدا میکنه که با یکی به بقیه مسیر زندگی ادامه بده،وقتی به دنبال این نیاز میره تبدیل میشه به دوست داشتن و ته راه عشق!
_...
_من به عشق بعد از ازدواج اعتقاد دارم،چون فکر میکنم پایدارتره
نمیدونستم در جوابش حرفاش چی بگم،با گنگی گفتم:
_اقای نهروان واضح صحبت کنید
_ایمان صدام کن
_باشه،بقیه حرفتون؟
_من به دلم قول داده بودم که از هرکسی که خوشم بیاد برم دنبالش و شما مورد علاقه منید
با تعجب نگاهش کردم،تو ذهنم صورتشو تصور کردم که با چاقو.دارم خط خطیش میکنم،لباش رو هم به هم منگنه میزنم،به تصوراتم پوزخند زدم و میخواستم عملیش کنم که یه دفعه آب یخ ریخت تو صورتم
_چته روانی..کی بهت اجازه داده اینقدر خودمونی رفتار کنی؟
با خنده نگاهم کرد،نگاهش دلگرمم کرد ولی باز جدی شدم با حرس دستمو کوبیدم رو میز گفتم:
_خجالت نمیکشی به من پیشنهاد ازدواج میدی؟
خیلی محترمانه بلند شد و رو به مردم گفت:
_یک لحظه به من توجه کنید،دوستان گرامی من از این خانوم کنار شما عزیزان خاستگاری میکنم و اگر جواب مثبت بده فردا شب با خانوادم خدمتشون میرسیم
با حرس گفتم:
_چیکار میکنی دیوونه؟میخوای آبروی منو ببری؟
با خنده گفت:
_من؟من؟من میخوام با تو ازدواج کنم اونوقت آبروتو ببرم؟من از چهارتا آدم حسابی راجب تو خانوادت پرس و جو کردم،من یک بارم نزدیک تو ننشستم،دستتو نگرفتم،چطوری آبروتو ببرم؟
دانلود رمان های عاشقانه
آخرین ویرایش توسط مدیر: