- عضویت
- 2016/08/01
- ارسالی ها
- 48
- امتیاز واکنش
- 185
- امتیاز
- 0
- سن
- 28
فصل بیست و هشتم
ساعت هشت صبح بود و یه پنج دقیقه ای میشد که جلوی در خونه اقای سمیعی منتظر نیلوفر بودم و مدام دست هام رو بهم میمالیدم
نیلوفر:سلام
_سلام ...صبح بخیر
نیلوفر:ببخشید معطل شدید ...من عادت ندارم کسی رو منتظر بذارم ایندفعه ام تقصیر بابا شد که میخواست این لقمه ها رو(اشاره به پلاستیکی که تو دستش بود) برای صبحونمون درست کنه
_نه خواهش میکنم اشکالی نداره...باید ازشون تشکرهم کنیم که به فکر صبحونمون هم بودن
نیلوفر:از ته دلتون میگید؟!؟!؟
_معلومه
نیلوفراشاره ای به دستم کرد و گفت:پس این دست مالیدنهاتون
نگاهی به دستام انداختم وگفتم:
_نه ...این برای...راستش نمیدونم چرا استرس دارم
نیلوفر:استرس !!!چرا؟!؟!؟
_بشینید تو راه میگم
از کوچه که بیرون رفتیم نیلوفر گفت:
نیلوفر:نمیخواید بگید؟!؟!؟
_دیشب داشتم به اینده فکر میکردم...تو رویاهای خوش بودم که نمیدونم چی شد که یه فکر مزخرف مثل خوره افتاد به جونم
نیلوفر:چه فکری؟
_اینکه جواب ازمایش چی میشه...نمیدونم ...که نکنه جواب ازمایشمون به هم نخ...
حرفمو قطع کرد و گفت:
نیلوفر:جای شما بودم همون موقع به شیطون لعنت می فرستادم وراحت میخوابیدم
_اگه...
باز هم نذاشت حرفمو ادامه بدم و گفت:
نیلوفر:چرا باید به اتفاقای بدی که هنوز نیافتادن فکر کنیم ؟
_چون اگه اتفاق افتاد از قبل یه چاره ای براش پیدا کرده باشیم
نیلوفر:ولی به نظر من فکر کردن به اتفاقای بد نه تنها کمکی نمیکنه بلکه باعث میشه ضعیف شیم و نتونیم باهاش مقابله کنیم
_اخه دست ادم نیست که ...این فکرا یه دفعه به سر میزنه
نیلوفر:من یه راه بلدم برای مقابله باهاش
_چی؟
نیلوفر:اعددت لکل عظیمهِ لا اله الا الله و لِکُلِ هَمِ وَ غَمِ لا حَولَ وَ لا قُوَهَ اِلا بِاللهِ مُحَمَدُ النورُ الاَوَلُ وَ عَلِیُ النوُرُ الثانی وَ اَلائِمَهُ الاَبرارُ عُدَهُ لِلِقاءِ اللهِ وَ حِجابُ مِن اَعداءِاللهِ ذَلَ
_یکم سخته
نیلوفر:اگه چند بار بخونید راحت میشه ...الان با من بخونید
خوند و من تکرار کردم واین شد اولین هم صدایی من ونیلوفر،و چه قدر دلنشین بود این هم صدایی
# # #
بعد ازدادن ازمایش تو ماشین مشغول خوردن اولین صبحونه مشترک از دسترنج اقای سمیعی بودیم که نیلوفر گفت:
نیلوفر:خیلی وقته که میخوام یه سوال ازتون بپرسم
_چی؟
نیلوفر:دامون یعنی چی؟تو فرهنگ لغت که دنبالش گشتم نوشته بود دامنه جنگل ،درسته؟!؟!؟
_اره معنیش دامنه جنگله
سکوت کرد و به خوردن لقمه اش ادامه داد واین دفعه من سکوت رو شکوندم وگفتم:
_قشنگه؟!؟!؟
نیلوفر:چی؟!؟!؟
_اسمم دیگه
نیلوفر:اره هم خوش اهنگه هم خیلی متفاوت ...یه جورایی فلسفیه
_چرا فلسفی؟!؟!؟
نیلوفر:اخه همینطوری که ادم معنیش رو نمیفهمه ...وقتی هم میفهمه میره تو فلسفه این که چرا این اسمو براتون انتخاب کردن ...فکر نکنم زیاد باشه تعداد ادمایی که اسم بچشونه بذارن دامنه جنگل...کی این اسمو براتون انتخاب کرد؟
_مادرم
نیلوفر:دلیل خاصی داشته؟
_دلیلش منم که تو دامنه جنگل به دنیا اومدم
نیلوفر:واقعا...چه جوری؟!؟!؟
_داستانش طولانیه
نیلوفر:لطفا بگید برام جالبه
برام سخت بود تعریفش ولی مگه میشد خواسته نیلوفرو رد کنم ،مخصوصا بعد از دیدن چشمای مشتاقش که حالا بیشتر هم برق میزد
سرم رو پایین انداختم شروع کردم به تعریف
_وقتی که مامان منو شش ماهه باردار بود،مادربزرگم ،مادر مامانم که تو روستای شمال زندگی میکرد مریض میشه ...به حدی که همه فکرمیکنن که از دنیا میره ...به خاطر همین بابا و مامان تصمیم میگرن برن پیشش که تو راه ماشین ترمزش میبره و ماشین منحرف میشه به سمت پرتگاه که همون دامنه جنگله ، بابام برای اینکه جون من ومادرم رو نجات بده ماشین رو از سمت خودش به درخت میکوبه .مادرم تو همون وضعیت تو دامنه جنگل به کمک چند نفر که برای کمک اومده بودن منو شش ماهه به دنیا میاره و پدرم رو تو همون دامنه از دست میده.
سرم رو که بالا اوردم با چهره خیس نیلوفر و چشمای سرخش رو به رو شدم .تو همون حالت با صدای گرفته گفت:
نیلوفر: ببخشید ناراحتت کردم من نمیدونستم...
و باز هم اشک ریخت
با دیدن صورت خیسش از خودم بدم اومد ...تحمل نداشتم اون چشمایی که چند لحظه پیش انقدر خندون و پر شوق میدم رو حالا خیس ببینم ،به زور لبخندی رو لبم نشوندم و گفتم:
_من باید عذر بخوام ،تو از کجا میدونستی ماجرای تولد من انقدر غمناکه
نیلوفر:بریم سرخاک پدرت
_همه دخترا این جور وقتا میگن بریم دنبال حلقه!!!
نیلوفر:حلقه دیر نمیشه
_سرخاک دیر میشه؟!؟!؟
نیلوفر:اره...ما از همه بزرگترا اجازه گرفتیم باید از پدرت هم اجازه بگیریم
لبخندی بهش زدم وگفتم:
_روز اول تو اتوبوس از خودم پرسیدم چرا این دختر برام فرق داره با بقیه ...تا الان هزار تا جواب براش پیدا کردم.
لبخندی دلنشین زد و من فهمیدم یکی از فرق هاش همین لبخندشه.
ساعت هشت صبح بود و یه پنج دقیقه ای میشد که جلوی در خونه اقای سمیعی منتظر نیلوفر بودم و مدام دست هام رو بهم میمالیدم
نیلوفر:سلام
_سلام ...صبح بخیر
نیلوفر:ببخشید معطل شدید ...من عادت ندارم کسی رو منتظر بذارم ایندفعه ام تقصیر بابا شد که میخواست این لقمه ها رو(اشاره به پلاستیکی که تو دستش بود) برای صبحونمون درست کنه
_نه خواهش میکنم اشکالی نداره...باید ازشون تشکرهم کنیم که به فکر صبحونمون هم بودن
نیلوفر:از ته دلتون میگید؟!؟!؟
_معلومه
نیلوفراشاره ای به دستم کرد و گفت:پس این دست مالیدنهاتون
نگاهی به دستام انداختم وگفتم:
_نه ...این برای...راستش نمیدونم چرا استرس دارم
نیلوفر:استرس !!!چرا؟!؟!؟
_بشینید تو راه میگم
از کوچه که بیرون رفتیم نیلوفر گفت:
نیلوفر:نمیخواید بگید؟!؟!؟
_دیشب داشتم به اینده فکر میکردم...تو رویاهای خوش بودم که نمیدونم چی شد که یه فکر مزخرف مثل خوره افتاد به جونم
نیلوفر:چه فکری؟
_اینکه جواب ازمایش چی میشه...نمیدونم ...که نکنه جواب ازمایشمون به هم نخ...
حرفمو قطع کرد و گفت:
نیلوفر:جای شما بودم همون موقع به شیطون لعنت می فرستادم وراحت میخوابیدم
_اگه...
باز هم نذاشت حرفمو ادامه بدم و گفت:
نیلوفر:چرا باید به اتفاقای بدی که هنوز نیافتادن فکر کنیم ؟
_چون اگه اتفاق افتاد از قبل یه چاره ای براش پیدا کرده باشیم
نیلوفر:ولی به نظر من فکر کردن به اتفاقای بد نه تنها کمکی نمیکنه بلکه باعث میشه ضعیف شیم و نتونیم باهاش مقابله کنیم
_اخه دست ادم نیست که ...این فکرا یه دفعه به سر میزنه
نیلوفر:من یه راه بلدم برای مقابله باهاش
_چی؟
نیلوفر:اعددت لکل عظیمهِ لا اله الا الله و لِکُلِ هَمِ وَ غَمِ لا حَولَ وَ لا قُوَهَ اِلا بِاللهِ مُحَمَدُ النورُ الاَوَلُ وَ عَلِیُ النوُرُ الثانی وَ اَلائِمَهُ الاَبرارُ عُدَهُ لِلِقاءِ اللهِ وَ حِجابُ مِن اَعداءِاللهِ ذَلَ
_یکم سخته
نیلوفر:اگه چند بار بخونید راحت میشه ...الان با من بخونید
خوند و من تکرار کردم واین شد اولین هم صدایی من ونیلوفر،و چه قدر دلنشین بود این هم صدایی
# # #
بعد ازدادن ازمایش تو ماشین مشغول خوردن اولین صبحونه مشترک از دسترنج اقای سمیعی بودیم که نیلوفر گفت:
نیلوفر:خیلی وقته که میخوام یه سوال ازتون بپرسم
_چی؟
نیلوفر:دامون یعنی چی؟تو فرهنگ لغت که دنبالش گشتم نوشته بود دامنه جنگل ،درسته؟!؟!؟
_اره معنیش دامنه جنگله
سکوت کرد و به خوردن لقمه اش ادامه داد واین دفعه من سکوت رو شکوندم وگفتم:
_قشنگه؟!؟!؟
نیلوفر:چی؟!؟!؟
_اسمم دیگه
نیلوفر:اره هم خوش اهنگه هم خیلی متفاوت ...یه جورایی فلسفیه
_چرا فلسفی؟!؟!؟
نیلوفر:اخه همینطوری که ادم معنیش رو نمیفهمه ...وقتی هم میفهمه میره تو فلسفه این که چرا این اسمو براتون انتخاب کردن ...فکر نکنم زیاد باشه تعداد ادمایی که اسم بچشونه بذارن دامنه جنگل...کی این اسمو براتون انتخاب کرد؟
_مادرم
نیلوفر:دلیل خاصی داشته؟
_دلیلش منم که تو دامنه جنگل به دنیا اومدم
نیلوفر:واقعا...چه جوری؟!؟!؟
_داستانش طولانیه
نیلوفر:لطفا بگید برام جالبه
برام سخت بود تعریفش ولی مگه میشد خواسته نیلوفرو رد کنم ،مخصوصا بعد از دیدن چشمای مشتاقش که حالا بیشتر هم برق میزد
سرم رو پایین انداختم شروع کردم به تعریف
_وقتی که مامان منو شش ماهه باردار بود،مادربزرگم ،مادر مامانم که تو روستای شمال زندگی میکرد مریض میشه ...به حدی که همه فکرمیکنن که از دنیا میره ...به خاطر همین بابا و مامان تصمیم میگرن برن پیشش که تو راه ماشین ترمزش میبره و ماشین منحرف میشه به سمت پرتگاه که همون دامنه جنگله ، بابام برای اینکه جون من ومادرم رو نجات بده ماشین رو از سمت خودش به درخت میکوبه .مادرم تو همون وضعیت تو دامنه جنگل به کمک چند نفر که برای کمک اومده بودن منو شش ماهه به دنیا میاره و پدرم رو تو همون دامنه از دست میده.
سرم رو که بالا اوردم با چهره خیس نیلوفر و چشمای سرخش رو به رو شدم .تو همون حالت با صدای گرفته گفت:
نیلوفر: ببخشید ناراحتت کردم من نمیدونستم...
و باز هم اشک ریخت
با دیدن صورت خیسش از خودم بدم اومد ...تحمل نداشتم اون چشمایی که چند لحظه پیش انقدر خندون و پر شوق میدم رو حالا خیس ببینم ،به زور لبخندی رو لبم نشوندم و گفتم:
_من باید عذر بخوام ،تو از کجا میدونستی ماجرای تولد من انقدر غمناکه
نیلوفر:بریم سرخاک پدرت
_همه دخترا این جور وقتا میگن بریم دنبال حلقه!!!
نیلوفر:حلقه دیر نمیشه
_سرخاک دیر میشه؟!؟!؟
نیلوفر:اره...ما از همه بزرگترا اجازه گرفتیم باید از پدرت هم اجازه بگیریم
لبخندی بهش زدم وگفتم:
_روز اول تو اتوبوس از خودم پرسیدم چرا این دختر برام فرق داره با بقیه ...تا الان هزار تا جواب براش پیدا کردم.
لبخندی دلنشین زد و من فهمیدم یکی از فرق هاش همین لبخندشه.