فن فیکشن فن‌فیکشن انتقام‌جویان، پدرخوانده | matina کاربر انجمن نگاه دانلود

matina

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/05
ارسالی ها
475
امتیاز واکنش
6,412
امتیاز
626
سن
22
محل سکونت
تهران
نام فن فیکشن: انتقام جویان، پدر خوانده
ژانر فن فیکشن: علمی_تخیلی
لینک نقد:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

بر گرفته از: سری فیلم های مارول استدیو

نویسنده: matina | کاربر انجمن نگاه دانلود
ناظر:
@Sima_ch
خلاصه: همسر استیو راجرز به دست لوکی کشته می‌شود. استیو به نزد انتقام جویان باز می‌گردد و برای مقابله با خطر لوکی به ثور و نگهبانان پیام می‌فرستند تا به زمین بیایند...
نام رمان انتقام‌جویان| پدرخوانده است. نه انتقام جویانِ پدرخوانده!

مقدمه:
گویی همه‌چیز از ابتدا آغاز شده‌است.
بار دیگر انتقام‌جویان در مقابل لوکی صف‌آرایی می‌کنند.
از آخرین روبه‌رویشان زمان زیادی می‌گذرد،
دیگر آن مبارزان ناپخته قدیم نیستند. اما...
هیچ‌کس نمی‌داند پدرخوانده برایشان چه نقشه‌ای کشیده است.
هیچ‌کس نمی‌داند که مرگ با پدرخوانده چه کرده‌است!
entegham_jooyan.jpg

cover_back.jpg


سخنی با خوانندگان:
سلام!
اول از همه بهتون بگم که اگر سری فیلم‌های مارول رو تا مردعنکبوتی:دورازخانه ندیدید، این فن‌فیکشن مناسب شما نیست. این رمان به مانند جلد بیست و چهارم یک مجموعه رمانه. بنابراین اگر بیست و سه فیلم مارول رو ندیدید، این رمان براتون بی مفهومه و بدتر از اون کل دنیای مارول براتون اسپویل می‌شه!
دوم این‌که من تا جایی که می‌تونم بر پایه کامیک‌ها و فیلم‌ها پیش می‌رم و اگر موضوعی رو وارد داستان کنم تا حدود زیادی مطمئن می‌شم که قبلا توی دنیای مارول بهش پرداخته شده. در هر صورت اگر موردی رو دیدید که برخلاق داده‌های مارول بود حتما بهم گوش‌زد کنید.
و در آخر ممنون ازهمراهیتون. امیدوارم که از رمان خوشتون بیاد.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *SiMa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/04/17
    ارسالی ها
    1,175
    امتیاز واکنش
    23,337
    امتیاز
    948
    «به نام خدا»
    231444_bcy_nax_danlud.jpg
    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.

    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    پارت اول
    -
    چپتر یک
    (آتش انتقام!)
    به بلیط‌های در دستش را نگاه کرد. بهترین زمان برای رفتن به ماه عسل بود. درست سه ماه از زمانی که همه سنگ‌ها را به زمانشان بازگردانده بود می‌گذشت. او تصمیم گرفته بود که یکبار هم که شده به جای وظیفه‌اش به دنبال قلبش برود. دنیا در امان بود و تهدیدی وجود نداشت. حتی اگرهم وجود داشت، وقتی کاپیتان مارول و ثور بودند، چه کسی به استیو راجرز احتیاج داشت؟ او تصمیم گرفت پس از سال‌ها جنگیدن، خودش را بازنشست کند. تمام دنیا را رها کرده‌بود، تا با زنی که دوست داشت باشد.
    بالاخره بعد از مدت‌ها احساس خوشبختی می‌کرد. او دیگر آن قهرمان همیشه در خطر نبود. حال او می‌توانست به راحتی در کنار همسرش زندگی کنند. وظیفه‌اش را انجام داده بود. حتی بیشتر از آن‌چه از او انتظار می‌رفت. بازنشستگیش پاداشی بود که خودش به خود برای این‌همه سال جنگیدن داد.
    در میان راه گل فروشی را دید. دخترکی کم سن و سال که دامن پرچینی برتن داشت. موهای طلایی رنگش را گوجه‌ای بسته بود و به دنبال آدم‌ها می‌رفت، تنها به امید این‌که بتواند شاخه گلی بفروشد. استیو لبخندزنان به سمتش رفت. دخترک تا او را دید به سمتش رفت. با ذوق وصف ناپذیری گفت:
    -تو کاپیتان آمریکایی؟
    استیو لبخندی زد. حتی اگر او می‌خواست فراموش کند که کاپیتان است، مردم فراموش نمی‌کردند. سری تکان داد. چند اسکناس از جیبش بیرون آورد و به دخترک داد.
    -می‌شه همه گلات رو به من بدی؟
    دخترک سرخوش از پول زیادی که استیو به او داده بود. دست گل را به استیو داد و با خوشحالی از او دور شد. استیو راه خانه را پیش گرفت. در خیابان‌های سنگی لندن قدم می‌زد و پس از گذر از چند کوچه به خانه‌شان رسید. با کلید در را باز کرد و وارد خانه شد. خانه‌ای که مامن آرامش او بود. بالاخره بعد از سال‌ها جایی را داشت که به آن خانه بگوید. خانه‌ای که به واسطه آرامشش خانه اوست، نه برای جمع شدن با همرزمانش.
    -عزیزم من اومدم.
    گل هایی را که خریده بود رو میز گذاشت و با صدای بلندی گفت:
    -پگی؟
    چندبار دیگر همسرش را صدا زد، طبقه پایین خانه شان را گشت ،اما نه او را پیدا کرد و نه پاسخی شنید. کم کم دچار اضطراب شده بود. پگی حتما در این ساعت در خانه بود. به طبقه بالا رفت تا اتاقشان را چک کند. ناگهان از دیدن صحنه مقابلش ایستاد. احساس کرد که قلبش دیگر نمی‌زند. پاهایش نه توان راه رفتن داشتند و نه نای نگه داشتن او را. نفس‌هایش منقطع شده‌بود. سرش داغ شده بود و تنش یخ کرده‌بود. با ناباوری گفت:
    -نه!نه!
    احساس می‌کرد که کسی پیاپی با نیزه بر قلب او زخم می‌زند. پاهایش توان ایستادن خود را از دست دادند. بر روی دو زانو افتاد. همسرش غرق در خون بود. چشمان بازش به استیو می‌نگریستند. گویی انتظار او را می‌کشیدند. استیو تنش یخ کرده‌بود و می‌لرزید. به هرجان کندنی بود، چهار دست و پا خودش را به پگی رساند. او را در آغـ*ـوش کشید. حتی با وجود آن‌همه شواهد، اما او دلش انکار می‌خواست.
    -عزیزم؟ پگی؟
    نبضش را گرفت. چیزی حس نکرد:
    -نه! نه! ببین من اینجام. من برگشتم! بلیط های ماه عسلمون رو خریدم!
    صدایش می‌لرزید. رعشه بر تنش افتاده بود:
    -نه! من نمی‌تونم تو رو دوباره از دست بدم!
    ناگهان صدای آژیر پلیس و شکسته شدن درب را شنید. نمی توانست حرکت کند. ماموران اف بی ای به طبقه بالا رسیده بودند. استیو اما هنوز در جایش نشسته بود و توان تکان خوردن نداشت. مامور اف بی ای رو به استیو گفت:
    - استیو راجرز شما برای پاره ای از توضیحات همراه ما میایین. می‌تونین سکوت اختیار کنید و برای خودتون وکیل بگیرید.
    استیو حتی توان مقاومت نداشت. هیچ کاری در مقابل دستبند زدن ماموران اف بی آی انجام نداد.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    پارت دوم
    --
    نفهمید که چگونه تا اتاق بازجویی رفتند. از دست دادن پگی یک چیز بود و متهم به قتل او شدن چیزی دیگر.

    اتاق تاریک بازجویی با چراغی که بالای میز روبه‌روی استیو بود، روشن می‌شد. سمت چپش آینه‌ای دوطرفه بود که بی‌شک افراد زیادی در حال گوش کردن به این بازجویی بودند.
    مامور اف بی آی وارد اتاق بازجویی شد.
    پیراهن سفید رنگش را در شلوارش انداخته بود و آستین‌هایش را تا آرنج تا زده بود.
    پرونده‌ای را مقابل استیو گذاشت و خیلی خشک به او گفت:
    _همسایه شما سی دقیقه قبل از قتل همسرتون با ما تماس گرفتن و گفتن که صدای جر و بحث شنیدن!

    دستانش هنوز مملو از خون همسرش بود. کسی آشفتگی و کلافگی او را نمی‌دید؟
    _من حتی اون موقع خونه نبودم.
    مامور اف بی آی روی صندلی مقابل استیو نشست:
    _کسی رو دارید که این حرف رو تایید کنه؟
    استیو کلافه از پرس و جو های مامور اف بی آی گفت:
    _چرا باید زنم رو روز بعد عروسیمون بکشم؟
    مامور کمی به جلو متمایل شد.

    به چشمان آبی رنگ استیو زل زد.
    _ما هم برای همین اینجاییم!
    استیو با عصبانیت داد زد:
    _من نکشتمش!
    مامور اف بی آی پوزخندی زد:
    _شما چند وقت نبودید. همه می گفتن توی یخ سقوط کردید. هیچ گروه جست و جویی هم گزارشی مبنی بر پیدا کردن شما نفرستاده. شما از کجا اومدید کاپیتان راجرز؟
    استیو خواست پاسخ بدهد که یک مامور دیگر وارد شد و به مامور روبروی استیو اشاره کرد که به بیرون برود. با بیرون رفتن مامور، شخصی در مقابل استیو ظاهر شد:
    _کاپیتان خیلی وقته که هم دیگه رو ندیدم!

    استیو با بهت به او نگاه کرد. همان لباس چرم سبز و مشکی همیشگیش را بر تن داشت و در دست عصای معروفش را نگه داشته بود.
    _لوکی؟
    لوکی لبخندی زد:
    _دلت برام تنگ شده بود؟
    استیو که هنوز هم در بهت بود پرسید:
    _تو اینجا چیکار می کنی؟
    لوکی با همان لبخند گفت:
    _اومدم یه آتیشی رو روشن کنم!
    استیو با گیجی پرسید:
    _چی؟
    لوکی اسکپتر را بالا آورد.
    _برای جواب دادن به سوالات وقت ندارم!
    اسکپتر را روی سـ*ـینه کپ گذاشت:
    _زنت رو هایدرا به قتل رسونده! حالا می خوای برگردی و انتقامش رو بگیری!
    اسکپتر را عقب کشید و با همان لبخند مخصوصش گفت:
    _من آتیش رو روشن کردم، حالا باید ببینیم عطش انتقام با یه انتقام جو چیکار می‌کنه!
    باز شدن در و وارد شدن مامور با ناپدید شدن لوکی همزمان شد. استیو در حالی که می‌لرزید و تمام بدنش عرق کرده بود زمزمه وار گفت:
    _هایدرا!
    مامور با تعجب پرسید:
    _چی؟
    استیو که انگار جان تازه ای گرفته بود دستانش را از دستبند رها کرد. لباس کوانتومش را پوشید و برگشت.
    _سه . دو یک!
    استیو به همان زمان و مکانی برگشت که باکی، سم و بروس منتظرش بودند. با آمدن استیو، باکی به سمت او رفت. استیو پریشان لباسش را در آورد و گفت:
    _هایدرا!
    باکی با تعجب پرسید:
    _چی؟
    استیو که انگار در عالم دیگری بود پاسخی نداد. باکی نگاهش به دستان خونی استیو افتاد با نگرانی پرسید:
    _استیو چی شده؟ چرا دستات خونیه؟
    استیو پشت سر هم گفت:
    _می کشمشون. همشون رو می کشم!
    و به سمت مخالف آن ها دوید. باکی هم به دنبالش دوید. بعد از مدت کوتاهی استیو ایستاد. باکی به او رسید و با گنگی به او نگاه کرد. با صدای آرامی پرسید:
    -چه اتفاقی افتاده؟
    استیو چند نفس عمیق کشید و سپس گفت:
    -کشتنش!
    -کیو؟
    استیو نفس نفس می‌زد. به باکی نگاه کرد. اشک در چشمانش جمع شده بود. باکی هنوز هم متوجه نشده‌بود که چه اتفاقی افتاده‌است. استیو به دستانش نگاه کرد و گفت:
    -وقتی برگشتم تمام بدنش پر از خون بود. روز بعد از عروسیمون کشنتش!
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    -هایدرا پگی رو کشته!
    بر روی زمین نشست و هق هق کرد. باکی دستی بر روی صورتش کشید. کنار استیو نشست. چند دقیقه‌ای طول کشید که تا استیو به خودش بیاید و با یک دیگر به مقر جدید اونجرز بروند.

    مقری که دربالای یک برج بلند بود و در تمام طبقاتش افرادی مخصوص برای انتقام‌جویان کار می‌کردند. درطبقات بالا اتاق‌هایی برای تمام اعضای اتنقام‌جویان، حتی آنانی که آن‌جا زندگی نمی‌کردند و آن‌هایی که در فضا بودند، تعبیه شده بود. در میان سالن اصلی میز بزرگی بود که اطرافش به تعداد انتقام‌جویان صندلی قرار داشت. در سالن اصلی استیو آرام و قرار نداشت. به هر جان کندنی که بود، ماجرا را برای سم و بروس شرح داد. صحبت‌هایش که پایان یافت، بروس پرسید:
    - از کجا مطمئنی که کار هایدرا بوده؟
    استیو سرش را در میان دستانش گرفت. هنوز هم گیج اتفاقات بود:
    - کار خودشون بود. مطمئنم!
    بروس نفس عمیقی کشید. باید استیو را قانع می کردند تا دست از این دیوانگیش بردارد:
    - حتی اگه کار هایدرا هم باشه، توی یک خط زمانی دیگه بوده!
    استیو زیر لب زمزمه کرد:
    - باید همشون کشته بشن!
    باکی و بروس به هم نگاهی انداختند. باکی با نگرانی گفت:
    - استیو؟
    استیو باز هم زیر لب گفت:
    - همشون باید کشته بشن!
    بروس می دانست که یک جای کار می لنگد و این حرف ها حرف های کپ نبود. با سردرگمی گفت:
    - استیو همین الان راجب این قضیه صحبت کردیم. اون هایدرا توی این خط زمانی نیست.
    استیو از جایش بلند شد. انگار صدای آن‌ها را نمی‌شنید:
    - بروس موقعیت زندانی رو که مقامات هایدرا توش زندانین رو بدست بیار!
    بعد رو به باکی و سم گفت:
    - آماده بشید!
    و دوباره زیر لب گفت:
    _همشون باید کشته بشن!
    باکی، سم و بروس با تعجب و سردرگمی به استیو نگاه می‌کردند. بروس سعی در آرام کردن استیو داشت:
    - کّپ؟ باید الان آروم باشی!
    استیو نگاهی با عصبانیت به بروس انداخت و با صدای بلندی گفت:
    _ما انتقام جویان هستیم! باید انتقام بگیریم.
    بروس به سمت اتاق پزشکی رفت. باکی به استیو نزدیک شد و گفت:
    - استیو! تو الان فقط احتیاج به استراحت داری!
    استیو فریاد زد:
    - نه ما باید همشون رو بکش..
    همان موقع بروس داروی بیهوشی را به استیو تزریق کرد. استیو کمی تلو تلو خورد بعد روی زمین افتاد. سم و باکی با تعجب به استیو نگاه می‌کردند. چند ثانیه گذشت که سم با عصبانیت پرسید:
    - داری چه غلطی می کنی؟
    بروس نگاهی به کپ انداخت:
    - یه چیزی درست نیست. کپ هیچ وقت اینجوری دنبال انتقام نمیوفته!
    باکی سری تکان داد او نیز متوجه تغییر ناگهانی کپ شده بود:
    - حق با بروس!
    و بعد با کمک سم استیو را به اتاق پزشکی بردند.

    .........

    پ.ن: اسکپتر همون عصای لوکیه که سنگ ذهن توش بود.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    پارت سوم
    ---
    صدای شلیک آمد. سریعا پشت فرمان ها نشستند و هدایت سفینه را بر عهده گرفتند. پیتر داد زد:
    _چرا اینا دارن بهمون شلیک می کنن؟
    راکت هم که در صندلی خودش نشسته بود با صدای بلندی گفت:
    _شاید من یه چیزی ازشون قرض گرفته باشم!
    پیتر با چندبار چرخاندن فرمان توانست چند سفینه را پشت سر بگذارد اما تعداد سفینه ها خیلی زیاد بودند. پیتر دوباره داد زد:
    _لعنت بهت راکت!
    و سپس فرمان را چرخاند؛ رهایی از آتش آن ها کار ساده ای نبود اما آن ها دیگر به این تعقیب و گریز ها عادت کرده بودند. پیتر با صدای بلندی گفت:
    _آماده پرش!
    همه محکم در صندلی های خود نشستند:
    _سه...دو..یک!
    توانستند با پرشی موفق از شر سفینه هایی که پشت سرشان بودند رها شوند. پیتر با عصبانیت کمربندش را باز کرد و به سمت راکت رفت:
    _دیگه از حماقتات خسته شدم!
    راکت در پاسخ چیزی نگفت و سکوت کرد. دیگر اعضای نگهبانان نیز ساکت بودند و حرفی نمی‌زدند. این مسئله باعث شد تا پیتر باز هم داد بزند:
    _هر هفته برنامه همینه! می ریم یه جا برای کار بعد از اینکه کارمون تموم شد با آتیش و توپ و گلوله بدرقه می شیم! چرا؟ چون ایشون دزدی کرده! بسه دیگه! خسته شدیم از بس نگران این بودیم که یه وقت یه نفر دنبالمون نیاد و نکشتمون!
    انگشتش را به نشانه تهدید به سمت راکت گرفت و گفت:
    _دیگه حق نداری از سفینه پیاده شی! فهمیدی؟
    ثور به طرف پیتر رفت و درحالی که سعی داشت او را از آن‌جا دور کند گفت:
    _خیلی خب رفیق بسه!
    پیتر ثور را کنار زد و به سمت اتاق خودش رفت. گروت که از دیدن این دعوا نگران شده بود گفت:
    _من گروت هستم.
    ثور سری تکان داد و گفت:
    _نه مشکلی نیست! داره با مرگ گامورا کنار میاد. درست می‌شه!
    و سپس رو به راکت گفت:
    _هر چیزی که می خواستیم رو بدست آوردیم؟
    راکت سری تکان داد. نبیولا گفت:
    _با اینا می شه پورتال باز کرد؟
    راکت گفت:
    _می تونیم امیدوار باشیم.
    مانتیس:چرا به پیتر نمی گید؟
    ثور سری به چپ و راست تکان داد:
    _نمی خواییم بهش امید الکی بدیم!
    مانتیس با همان آرامش ذاتیش گفت:
    _ولی اون داره عذاب می کشه!
    راکت در حالی که به سمت کارگاهش می رفت گفت:
    _امید الکی نابودش می کنه!
    ثور به راکت نگاهی کرد و گفت:
    _تو دوست خیلی خوبی هستی خرگوش مهربون!
    راکت سری تکان داد و به راهش ادامه داد.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    پارت چهارم
    ----
    پیتر با عصبانیت به اتاقش رفت. وسایلی که بر روی میزش بود را به سویی پرتاب کرد. پس از نبرد نهایی با ثانوس بی آن‌که خود بداند، همیشه عصبانی بود. منتظر اشتباه کوچکی از اطرافیانش بود، تا همه چیز را به هم بریزد. دیگر آن آدم شوخ سابق نبود. یک‌بار عشقش را از او جدا کردند و بار دیگر او با بشکن تونی استارک پودر شد و به همراه بقیه ارتش ثانوس محو شد. مگر یک نفر چقدر توان داشت. مگر چندبار می‌توانست مرگ عشقش را ببیند و دم بر نزند؟ بر روی تختش نشست. حتی گوش کردن به آهنگ نیز دیگر مرهم دردهایش نبود. دیگر هندرفری در گوش نمی‌گذاشت و بی‌خیال از دنیا به موسیقی‌هایش گوش نمی‌سپرد. دیگر حتی نمی‌دانست دستگاه پخش موسیقیش کجاست. پیروزی انتقام‌جویان بر ثانوس، برای همه پیروزی محسوب نمی‌شد. حتی فکر کردن به مرگ ثانوس نیز آرامش نمی‌کرد. چطور آرام می‌گرفت، آن هم زمانی که هرگاه چشم برمی‌بست چهره گامورا را در مقابلش می‌دید که لحظه‌ای می‌خندد و لحظه‌ای دیگر پودر شده است. راضی به این‌گونه رفتار کردن با اطرافیانش نبود، اما نمی‌توانست خودش را کنترل کند. هر اتفاق کوچکی او را عصبانی می‌کرد و تا به خود بیاید، چندین بار بر سر اطرافیانش فریاد می‌کشید. اما اوخبر نداشت که اطرافیانش تمام مدت به دنبال راهی هستند تا از عذابش رها کنند. دو ماه اول را تمام اعضای نگهبانان به دنبال کسب اطلاعات از سنگ روح بودند. تا این‌که روزی از اطلاعاتشان به این نتیجه رسیدند که شانس کوچکی برای باز گردندن گامورا است. آن‌ها باید دستگاهی را برای باز کردن پورتال می‌ساختند. پیدا کردن اجزای این دستگاه اصلا کار ساده‌ای نبود. در همان زمان‌هایی که پیتر در اتاقش نشسته بود و غرق در افکارش به روبه‌رو خیره بود، نگهبانان به دنبال اجزای مختلف دستگاه بودند. فلز کمیابی که توان تحمل آن‌همه نیرو و فشار را داشته باشد. سوختی کمیاب‌تر از آن فلز که بتواند دستگاه را روشن کند. پیتر آنقدر با خودش درگیر بود، که دلیل سفرهای پی‌درپیشان را نفهمید. شاید حتی متوجه نمی‌شد که همیشه در حال سفرند و زود به زود بر روی زمین می‌نشینند. نگهبانان با هر بدبختی بود، توانستند سوخت و فلز را بیابند. مرحله آخر، برداشتن مقداری از آب و خاک سیاره ورمیر، محل سنگ روح بود. پیتر حتی متوجه عدم حضور چند هفته‌ای ثور و راکت نشد. آن‌ها رفتند و از ورمیر آب و خاک آوردند. حال دیگر همه‌چی آماده‌بود. اما برای اجرای آن و برپا ساختن دستگاه، به جای بزرگ‌تری از سفینه‌شان احتیاج داشتند. ثور در حال نگاه کردن به طرح اولیه دستگاه بود که راکت او را صدا کرد. ثور به سمتش رفت. راکت گفت:
    -پیامی از زمین اومده!
    -برای من؟
    راکت سری تکان داد. پیتر هم از اتاقش بیرون آمد.
    -چی شده؟
    راکت گفت:
    -از زمین برای ثور پیام اومده!
    پیام را پخش کردند. تصویر کاپیتان آمریکا نمایش داده شد. تصویر قطع و وصل می‌شد.
    -ثور...
    تصویر رفت و آمد.
    -لوکی...
    رفتن تصویر کاپیتان آن‌هم پس از آوردن نام لوکی، سوهانی شد بر روح ثور. دوباره تصویر کاپیتان ظاهر شد.
    -برادرت زندست...
    چند لحظه تصویرش رفت و برگشت.
    -به زمین بیا!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    پارت پنجم
    ...
    ثور بر روی نزدیک‌ترین صندلی که پیدا کرد نشست. به گوش‌هایش اعتماد نداشت. با صدایی لرزان گفت:
    -درست شنیدم؟
    مانتیس با لبخندش به شک او گرده یقین پاشید. ثور با لبخندی که بی مهابا بر روی صورتش آمده‌بود گفت:
    -لوکی زندست!
    از سر خوشی خندید.
    -برادرم زندست.
    رو به پیتر کرد. حتی بر روی لب‌های او نیز لبخند نشسته بود. آخرین باری که خندیده بودند کی بود؟
    -به زمین می‌ریم؟
    این‌که خدای آذرخش برای انجام کاری از استارلرد اجازه می‌گرفت، بسیار دور از ذهن می‌نمود. لبخند پیتر گسترده‌تر شد. شانه‌ای بالا انداخت.
    -کار دیگه‌ای برای انجام دادن داریم؟
    ثور نگاه قدردارانه‌ای به او انداخت. همگی بر روی صندلیشان نشستند و آماده حرکت به سمت زمین شدند.
    ***
    باکی، بروس و سم در مقر انتقام‌جویان بودند. هر سه غرق در افکارشان بودند. رفتار کاپیتان از آن‌چیزی که به نظر می‌آمد، عجیب‌تر بود. عطش انتقام آن هم از کسانی که تنها با قاتلان همسرش هم‌عقیده بودند، کورش کرده‌بود. رفتارش برایشان بسیار دور از انتظار بود. استیو با غم از دست دادن عزیزان، غریبه نبود. او بارها در تشیع جنازه دوستانش شرکت کرده‌بود. بارها دوستانش جلوی چشمانش جان داده‌بودند. سم سکوت را شکست.
    -مگه یک نفر چقدر می‌تونه تحمل کنه؟
    آهی کشید.
    -چندنفر جلوی چشماش جونشون رو از دست دادن؟ مجبور بود چندنفر رو بکشه؟ مجبور بود چند نفر رو قربانی کنه؟
    به روبه‌رویش زل زد.
    -چند نفر رو باید از دست داد تا آخرش عقل آدم هم از دست بره؟
    دوباره آه کشید.
    -از دست داده‌هاش انقدر زیادن که از دست دادن عقلش دربرابرشون هیچه!
    باکی دستی بر روی صورتش کشید. حق با سم بود. آیا استیو دیگر بریده بود؟ دیگر توانش را از دست داده‌بود؟ دیگر آن استیو گذشته نبود؟ حتی باکی نیز نمی‌دانست. نمی‌دانست که مرگ تونی و پس از آن مرگ پگی، با استیو چه کرده‌بود. از بین تمام آدم‌های زنده دنیا، او بود که عشق میان پگی و استیو را دیده بود. او بود که می‌دانست پگی برای استیو چه جایگاهی دارد. آهی کشید. نگاهی به استیو که بر روی تختی در بخش پزشکی خوابیده بود انداخت. هنوز لباس خونیش برتنش بود. کاش می‌توانست آن لباس‌ها را عوض کند. این حداقل کاری بود که می‌توانست انجام دهد. از جایش برخواست. پیراهن اورا با پیراهنی تمیز تعویض کرد. پیراهن را برداشت و به اتاقش برد. نمی‌خواست به جای استیو تصمیم بگیرد که با آن‌ها چه کند. لباس را تا کرد. در جعبه‌ای گذاشت و جعبه را در انتهایی‌ترین جای کمدش، قرار داد.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    سلام!
    ببخشید برای وقفه طولانی که بین پارت گذاری افتاد.
    پذیرای نظراتتون در پروفایلم هستم.
    ممنون از همراهیتون

    پارت ششم
    ------
    وقتی به هوش آمد خودش را درمقر جدید انتقام‌جویان یافت. آرام‌بخشی که به او تزریق کرده‌بودند، سرش را سنگین کرده‌بود. دستش را با هر زحمتی به بود بالا آورد و روی سرش گذاشت. خاطرات روز گذشته، آرام آرام به ذهنش هجوم آوردند. صبح وقتی همسرش خواب بود، به بیرون از خانه رفت و پس از خرید بلیط‌های ماه عسلشان، دسته گلی خرید و به خانه برگشت. نبودش به سه ساعت هم نمی‌رسید. هنگامی که به خانه بازگشت، همسرش غرق خون بود و پلیس او را به عنوان مجرم شناخت. با یادآوری اتفاقاتی که در اتاق بازجویی افتاد، ناگهان از جا برخواست و به بیرون از اتاق پزشکی رفت. بروس با دیدن استیو گفت:
    -امیدوارم دوباره نخواد همه بازمانده‌های هایدرا رو بکشه!
    استیو که هنوز گیج از آرام بخش بود، بر روی صندلی نشست و گفت:
    -کار اون بود!
    باکی پرسید:
    -هایدرا؟
    استیو سری به چپ و راست تکان داد و گفت:
    -نه کار اونا نبود.
    توجه هر سه نفر جلب شد. انگار که استیو عقلش برگشته بود و حال دیگر همان استیو همیشگی بود.
    -کار کی بود پس؟
    نفس عمیقی کشید:
    -توی اتاق بازجویی، وقتی تنها بودم، لوکی اومد سراغم!
    بروس از تعجب با صدای بلندی گفت:
    -لوکی؟ مگه اون نمرده؟
    استیو سری تکان داد و گفت:
    -با عصاش بهم القای ذهنی کرد. گفت من آتیش رو روشن کردم. ببین عطش انتقام با یه انتقام جو چی‌کار می‌کنه!
    سم پوفی کشید:
    -مگه تانوس لوکی رو نکشت؟
    هیچ‌کس پاسخی نداشت. همگی غرق در فکر بودند. چراهای زیادی در ذهنشان نقش بسته بود. چراهایی که هیچ پاسخی برایشان نداشتند. پس از چند دقیقه بروس گفت:
    -باید به ثور خبر بدیم!
    استیو دستانش را بالا آورد و پرسید:
    -ثور الان کجاست؟
    بروس به پشت سیستم رفت و درحالی که اطلاعاتی را به دستگاه وارد می‌کرد، گفت:
    -با نگهبانان در حال گشت زنی توی کهکشانن.
    بعد از ظاهر شدن آلارمی قرمز رنگ بر روی مانیتور هولوگرام پوفی کشید و گفت:
    -فقط می‌تونیم پیام ضبط شده براشون بفرستیم. تماس مستقیم نمی‌تونیم داشته باشیم باهاشون.
    استیو سری تکان داد و از جایش برخواست:
    -ضبط کن!
    بروس در سیستم داده‌هایی وارد کرد و گفت:
    -آماده‌ایم!
    استیو نفس عمیقی کشید. صاف ایستاد و گفت:
    -سلام رفیق. این‌جا اوضاع بهم ریخته. بهتره که به این‌جا سر بزنی. مطمئن نیستیم، ولی فکر می‌کنیم که لوکی برگشته. به زمین بیا تا بتونیم بفهمیم ماجرا چیه!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    پارت هفتم
    -------
    پیام را برای ثور ارسال کردند. امیدوار بودند که هر سریع‌تر پاسخی بگیرند. هنوز خسته از نبرد با تانوس بودند و توان جنگی دوباره را نداشتند. بازگشت نیم از جمعیت جهان آن‌هم پس از پنج سال هر چند خبر خوش‌حال کننده‌ای بود، اما عواقبش مشکلات بسیاری درست کرده‌بود. شرایط برای همه به خوبی پیش نمی‌رفت. از آن جمعیتی که بازگشته بودند تعداد زیادی در همان لحضات اولیه ورودشان، جانشان را از دست دادن. اشخاصی که در هنگام بشکن تانوس در هواپیما و یا کشتی بودند، پس از پدیدار شدنشان، طولی نکشید که سقوط کردند و یا غرق شدند. چرا که پس از پنج سال نه خبری از کشتی بود و نه هواپیما. تعداد زیادی نیز در اتوبان‌های بزرگ تصادف کردند و جانشان را از دست دادند؛ چرا که در هنگام بلیپ، در حال رانندگی بودند. جدای از افرادی که این‌گونه از مرگ بازنگشته دوباره عازم مرگ شدند، بعضی دیگر نیز هنگامی که بازگشتند، عزیزشان را از دست داده‌بودند. مانند خانواده چهار نفره‌ای که پس از ناپدید شدن سه تن از آن‌ها پدر خانواده یک‌سال بعد خودکشی کرد و زندگی برای اعضای خانواده‌اش دیگر به مانند سابق نشد. زنی که روز عروسی و در محراب نیمی از اعضای خانواده من جمله همسرش را به مانند غباری در هوا دید، پس از مدت کوتاهی دیوانه شد و سر از بیمارستان روانی درآورد. مادری که بچه به دنیا نیامده‌اش را از دست داد، هنگام بازگشت او دیگر توان بارداری نداشت و خود نیز برای این عارضه مرد. چنین مواردی کم نبودند. هیچ چیز آن‌گونه که انتظار داشتند پیش نرفته بود. مردم خوش‌حال و سرخوش از بازگشت نیمی از جمعیت جهان نبودند. برخی از رسانه‌های این بازگشت را فاجعه می‌دانستند و بشکن هالک را تکمیل کننده بشکن تانوس می‌دانستند. زمین بهترین مدافعش رو از دست داده‌بود و مردم جهان از مرگ تونی استارک بسیار ناراحت بودند. هر کجا شهر که سر می‌چرخاندی، نشانی از تونی استارک می‌دیدی. دنیا در غم و ماتم فرو رفته‌بود. حتی بدتر از فاجعه بلیپ! زیرساخت‌هایی که برای پنج سال فقط از نیمی از آن‌ها استفاده می‌شد، رو به فرسایش بودند و هیچ‌کس نمی‌دانست که تا کی دوام می‌آوردند. در دولت‌ها کشمکش‌های بسیاری به وجود آمده بود. اعضای سابق دولت جایگاه خودشان را می‌خواستند و اعضای فعلی اهمیتی به چنین مسئله‌ای نمی‌دادند. دنیا در هرج و مرج غرق شده‌بود و هیچ‌کس نمی‌دانست کی ازین باتلاق بیرون می‌آیند. گزارشات کارول دنورس نیز نشان می‌داد که وضعیت در تمام کهکشان این‌چنینیَ است و مردم دنیا از وضعیت به شدت ناراضی بودند. زمزمه‌های این‌که کاش هیچ‌گاه انتقام جویان وضعیت را به مانند سابق نمی‌کردند؛ در گوشه و کنار دنیا به گوش می‌رسید. بسیاری مرگ تونی استارک و ناتاشا رومانوف را بیهوده می‌دانستند برای این موضوع انتقام جویان را سرزنش می‌کردند. چند باقی مانده انتقام‌جویان سعی خود را برای درست کردن اوضاع به کار بـرده‌بودند، اما هنگامی که دو رهبر اصلی انتقام جویان در آن نزدیکی‌ها نبودند، نمی‌توانستند کاری بکنند. حتی بروس بنر و باکی بارنز هم توان کنترل اوضاع را نداشتند. انتقام جویان بدون پدرخوانده و اولین انتقام‌جو، مانند یتیمانی بودند که به والدین خود نیاز داشتند. هر چقدرهم بزرگ بودند، نیاز به کسی که آن‌ها را رهبری کنند از بین نمی‌رفت. نیازی که با برگشتن کاپیتان آمریکا، تنها نیمی از آن برطرف شده بود!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    پارت هشتم
    استیو گوشه‌ای نشسته بود و غرق در افکارش بود. وقت عزاداری نداشت، اما تصویر غرق در خون همسرش لحظه‌ای از جلوی چشمانش کنار نمی‌رفت. در چندماه ماه گذشته عزیزان زیادی را از دست داده بود، ناتاشا، تونی و پگی! آن هم درست زمانی که سرخوش از بازگشت نیمی از جمعیت جهان بود. باکی در حال متر کردن اتاق فرماندهی انتقام جویان بود. اتاقی بزرگ که در یک ضلعش را پنجره تشکیل می‌داد. در سمت راست پنجره مانیتورها و تجهیزات مربوط به آن قرار داشتند، در دو ضلع دیگر، کاستوم‌های تمامی اعضای انتقام جویان برتن مانکن‌ها بود. در میان سالن میز بزرگی بود، که به تعداد اعضای تیم صندلی به دور آن چیده شده‌بود. تعداد صندلی‌ها آنقدرها هم زیاد نبود. اکثر انتقام‌جویانی که در نبرد با تانوس حضور داشتند، یا به گوشه‌ای از جهان پناه بـرده‌بودند و یا فقط حاضر بودند در صورت حمله‌ای عظیم به زمین به کمک آنان بشتابند. دستیار هوشمند مقر اعلام کرد که سفینه نگهبانان فرود آمده‌است و اعضا در مسیر سالن فرماندهی هستند. طولی نکشید که ثور با پریشانی وارد سالن شد و با صدای کلفتش پرسید:
    -لوکی کجاست؟
    استیو و باکی با تعجب به یک‌دیگر نگاه کردند. استیو با گنگی گفت:
    -اینجا نیست!
    ثور جا خورد.
    -یعنی چی؟
    -مگه پیام ما به دستت نرسید؟
    ثور دستی بر موهای بلندش کشید و گفت:
    -پیام واضح نبود. ما فقط کلمات لوکی و برگرد به اینجا رو شنیدیم.
    استیو سری تکان داد. با دقت به ثوری که پریشانی از سر و رویش می‌بارید نگاه کرد. تنها جمله‌ای که به ذهنش رسید این بود"بالاخره شبیه ثور سابق شد." ثور دیگر چاق نبود و خبری از ریش‌های بلندش نبود. استیو به اعضای نگهبانان اشاره کرد که به دور میز وسط سالن بشینند. همه حضار نشستند و استیو تمام ماجرا را برایشان شرح داد. از بازگشتش به گذشته شروع کرد و تا مرگ همسرش و نفوذ ذهنی لوکی ادامه داد. هر لحظه به تعجب تازه واردان افزوده می‌شد. با تمام شدن حرف‌های استیو، ثور گفت:
    -امکان نداره!
    استیو با تعجب گفت:
    -یعنی می‌گی که من دروغ می‌گم؟
    ثور سری به چپ و راست تکان داد:
    -نه!
    سرش را در میان دستانش گرفت:
    -لوکی که تانوس کشت با اون لوکی که به نیویورک حمله کرد، زمین تا آسمون فرق می‌کردن. لوکی خودش رو...
    نتوانست صحبتش را تمام کند. هنوز هم غم برادرش برایش سنگین بود و یاد او هنوز هم قلبش را به درد می‌آورد. نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
    -اون خودش رو فدای من کرد. کشته‌شد تا من نمی‌رم!
    سرش را بالا آورد و با چشمانی که حال اشک مهمانشان شده‌بود به استیو نگاه کرد و گفت:
    -اگر لوکی زنده است، چرا باید به جای این‌که پیش من بیاد، بیاد و زن تو رو بکشه! اون حتی اگر شرور هم باشه، رویاش حکومته! سلطنت بر تمام دنیاها! ولی مرگ همسر تو چه نفعی برای اون داشته؟
    استیو چیزی نگفت. حرف‌های ثور منطقی می‌نمود، اما او اطمینان کاملی به دیده‌هایش داشت. غرق سکوت بودند، که ناگهان پورتالی نارنجی رنگ، به مانند پورتال‌های دکتر استرنج باز شد. همگی به پورتال نگاه کردند و منتظر بودند که دکتر استرنج از پورتال خارج شود. سایه مردی شنل‌پوش که دستانش را به دو طرف باز کرده‌بود، نمایان شد. با واضح شدن صورت آن فرد همگی بهت زده، گارد دفاعی گرفتند و به صورت او که پوزخندی مهمانش بود نگاه کردند.
     
    آخرین ویرایش:
    بالا