پارت نوزدهم
...
لوکی دراز کشید و به آسمان خیره شد. هیچ وسیلهای برای اندازه گرفتن زمان نداشتند و زمان از دستشان در رفته بود. بیشتر روز گامورا و ناتاشا در حال تمرینات نظامی بودند و تونی و لوکی در حال کشیدن نقشه برای خروج از آن موقعیت بودند. نقشههایی که یکی پس از دیگری شکست میخوردند و بن بستهای معتدد دلسردشان کردهبود. تمام مدت با یکدیگر بحث میکردند و گاهی اوقات بحثهایشان انقدر شدت میگرفت، که تنها با پا درمیانی ناتاشا و یا گامورا پایان میافت. چه کسی گمان میکرد که روزی خدای شرارت به همراه مردآهنی در دنیایی ناشناخته سرگردان باشند و با یکدیگر همکاری کنند؟ تونی به نزد گامورا رفت.
به جز لوکی که لباس مخصوص خودش را پوشیده بود. بقیه پیراهن و شلوارهای ساده مشکی رنگ به تن داشتند. گامورا موهای مشکی رنگش را که هایلایتهای صورتی داشت، گوجهای بسته بود. انقدر کلافه بود که امکان داشت، با اولین جسم تیزی که به دستش برسد، موهایش را کوتاه کند.
تونی کنارش نشست و بیمقدمه گفت:
-میدونستی یکی از اصلیترین دلایل شکست ما تو نبرد اول جلوی پدرت، تو بودی؟
گامورا به تونی نگاه کرد.
-وقتی دوست پسرت فهمید که چه بلایی سرت اومده...
دستی در موهای مشکیش کشید.
-تقریبا دستکش رو درآورده بودیم.
انگشت سبابه و شستش را به هم نزدیک کرد.
-فقط انقدر مونده بود. ولی...
گامورا با همان خونسردی همیشگیش پرسید:
-پیتر چیکار کرد؟
تونی پوزخندی زد.
-ثانوس رو بیدار کرد. به خاطر تو...
به او نگاه کرد.
-به خاطر اینکه انتقامت رو بگیره، حتی حاضر بود که ما شکست بخوریم.
گامورا خندید.
-اون همیشه همینقدر دیوانه بوده!
به تونی نگاه کرد. در پس چشمان فندقیش، غم نهفته بود.
-چرا داری اینا رو بهم میگی.
تونی شانهای بالا انداخت.
-اگر یه روزی برگشتیم. باید بدونی که پیتر برای تو چیکار کرد.
بلندشد و گامورا را تنها گذاشت. گامورا آهی کشید. آیا میشد که بار دیگر پیتر را ببیند؟ زانوهایش را در آغـ*ـوش کشید. آخرینباری که او را دیده بود، همان هنگامی بود که او میخواست به سمتش شلیک کند. شلیک هم کرد. اما ثانوس به او اجازه نداد تا گامورا را بکشد. پوزخندی زد. هرگز گمان نمیکرد که او تنها کسی باشد که ثانوس دوست میدارد. کاش دوست نمیداشت! دوست داشتن او تنها باعث مرگ گامورا شد. او آماده مرگ بود، اما نه برای ثانوس. او آماده بود تا خودش را فدای دوستانش کند. تا خودش را فدای نجات دنیا کند. آماده بود تا به هر قیمتی جلوی ثانوس را بگیرد. اما مرگ او نه تنها باعث توقف نقشه ثانوس نشد که حتی باعث پیشبرد و پیروزی او نیز شد. دستی بر روی صورتش کشید. دوست داشت که بداند چگونه توانستهاند ثانوس را شکست دهند. به سراغ تونی رفت.
...
لوکی دراز کشید و به آسمان خیره شد. هیچ وسیلهای برای اندازه گرفتن زمان نداشتند و زمان از دستشان در رفته بود. بیشتر روز گامورا و ناتاشا در حال تمرینات نظامی بودند و تونی و لوکی در حال کشیدن نقشه برای خروج از آن موقعیت بودند. نقشههایی که یکی پس از دیگری شکست میخوردند و بن بستهای معتدد دلسردشان کردهبود. تمام مدت با یکدیگر بحث میکردند و گاهی اوقات بحثهایشان انقدر شدت میگرفت، که تنها با پا درمیانی ناتاشا و یا گامورا پایان میافت. چه کسی گمان میکرد که روزی خدای شرارت به همراه مردآهنی در دنیایی ناشناخته سرگردان باشند و با یکدیگر همکاری کنند؟ تونی به نزد گامورا رفت.
به جز لوکی که لباس مخصوص خودش را پوشیده بود. بقیه پیراهن و شلوارهای ساده مشکی رنگ به تن داشتند. گامورا موهای مشکی رنگش را که هایلایتهای صورتی داشت، گوجهای بسته بود. انقدر کلافه بود که امکان داشت، با اولین جسم تیزی که به دستش برسد، موهایش را کوتاه کند.
تونی کنارش نشست و بیمقدمه گفت:
-میدونستی یکی از اصلیترین دلایل شکست ما تو نبرد اول جلوی پدرت، تو بودی؟
گامورا به تونی نگاه کرد.
-وقتی دوست پسرت فهمید که چه بلایی سرت اومده...
دستی در موهای مشکیش کشید.
-تقریبا دستکش رو درآورده بودیم.
انگشت سبابه و شستش را به هم نزدیک کرد.
-فقط انقدر مونده بود. ولی...
گامورا با همان خونسردی همیشگیش پرسید:
-پیتر چیکار کرد؟
تونی پوزخندی زد.
-ثانوس رو بیدار کرد. به خاطر تو...
به او نگاه کرد.
-به خاطر اینکه انتقامت رو بگیره، حتی حاضر بود که ما شکست بخوریم.
گامورا خندید.
-اون همیشه همینقدر دیوانه بوده!
به تونی نگاه کرد. در پس چشمان فندقیش، غم نهفته بود.
-چرا داری اینا رو بهم میگی.
تونی شانهای بالا انداخت.
-اگر یه روزی برگشتیم. باید بدونی که پیتر برای تو چیکار کرد.
بلندشد و گامورا را تنها گذاشت. گامورا آهی کشید. آیا میشد که بار دیگر پیتر را ببیند؟ زانوهایش را در آغـ*ـوش کشید. آخرینباری که او را دیده بود، همان هنگامی بود که او میخواست به سمتش شلیک کند. شلیک هم کرد. اما ثانوس به او اجازه نداد تا گامورا را بکشد. پوزخندی زد. هرگز گمان نمیکرد که او تنها کسی باشد که ثانوس دوست میدارد. کاش دوست نمیداشت! دوست داشتن او تنها باعث مرگ گامورا شد. او آماده مرگ بود، اما نه برای ثانوس. او آماده بود تا خودش را فدای دوستانش کند. تا خودش را فدای نجات دنیا کند. آماده بود تا به هر قیمتی جلوی ثانوس را بگیرد. اما مرگ او نه تنها باعث توقف نقشه ثانوس نشد که حتی باعث پیشبرد و پیروزی او نیز شد. دستی بر روی صورتش کشید. دوست داشت که بداند چگونه توانستهاند ثانوس را شکست دهند. به سراغ تونی رفت.
آخرین ویرایش: