فن فیکشن فن‌فیکشن انتقام‌جویان، پدرخوانده | matina کاربر انجمن نگاه دانلود

matina

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/05
ارسالی ها
475
امتیاز واکنش
6,412
امتیاز
626
سن
22
محل سکونت
تهران
پارت نوزدهم
...
لوکی دراز کشید و به آسمان خیره شد. هیچ وسیله‌ای برای اندازه گرفتن زمان نداشتند و زمان از دستشان در رفته بود. بیشتر روز گامورا و ناتاشا در حال تمرینات نظامی بودند و تونی و لوکی در حال کشیدن نقشه برای خروج از آن موقعیت بودند. نقشه‌هایی که یکی پس از دیگری شکست می‌خوردند و بن بست‌های معتدد دل‌سردشان کرده‌بود. تمام مدت با یک‌دیگر بحث می‌کردند و گاهی اوقات بحث‌هایشان انقدر شدت می‌گرفت، که تنها با پا درمیانی ناتاشا و یا گامورا پایان میافت. چه کسی گمان می‌کرد که روزی خدای شرارت به همراه مردآهنی در دنیایی ناشناخته سرگردان باشند و با یک‌دیگر همکاری کنند؟ تونی به نزد گامورا رفت.

به جز لوکی که لباس مخصوص خودش را پوشیده بود. بقیه پیراهن و شلوارهای ساده مشکی رنگ به تن داشتند. گامورا موهای مشکی رنگش را که هایلایت‌های صورتی داشت، گوجه‌ای بسته بود. انقدر کلافه بود که امکان داشت، با اولین جسم تیزی که به دستش برسد، موهایش را کوتاه کند.
تونی کنارش نشست و بی‌مقدمه گفت:
-می‌دونستی یکی از اصلی‌ترین دلایل شکست ما تو نبرد اول جلوی پدرت، تو بودی؟
گامورا به تونی نگاه کرد.
-وقتی دوست پسرت فهمید که چه بلایی سرت اومده...
دستی در موهای مشکیش کشید.
-تقریبا دستکش رو درآورده بودیم.
انگشت سبابه و شستش را به هم نزدیک کرد.
-فقط انقدر مونده بود. ولی...
گامورا با همان خون‌سردی همیشگیش پرسید:
-پیتر چی‌کار کرد؟
تونی پوزخندی زد.
-ثانوس رو بیدار کرد. به خاطر تو...
به او نگاه کرد.
-به خاطر این‌که انتقامت رو بگیره، حتی حاضر بود که ما شکست بخوریم.
گامورا خندید.
-اون همیشه همین‌قدر دیوانه بوده!
به تونی نگاه کرد. در پس چشمان فندقیش، غم نهفته بود.
-چرا داری اینا رو بهم می‌گی.
تونی شانه‌ای بالا انداخت.
-اگر یه روزی برگشتیم. باید بدونی که پیتر برای تو چی‌کار کرد.
بلندشد و گامورا را تنها گذاشت. گامورا آهی کشید. آیا می‌شد که بار دیگر پیتر را ببیند؟ زانوهایش را در آغـ*ـوش کشید. آخرین‌باری که او را دیده بود، همان هنگامی بود که او می‌خواست به سمتش شلیک کند. شلیک هم کرد. اما ثانوس به او اجازه نداد تا گامورا را بکشد. پوزخندی زد. هرگز گمان نمی‌کرد که او تنها کسی باشد که ثانوس دوست می‌دارد. کاش دوست نمی‌داشت! دوست داشتن او تنها باعث مرگ گامورا شد. او آماده مرگ بود، اما نه برای ثانوس. او آماده بود تا خودش را فدای دوستانش کند. تا خودش را فدای نجات دنیا کند. آماده بود تا به هر قیمتی جلوی ثانوس را بگیرد. اما مرگ او نه تنها باعث توقف نقشه ثانوس نشد که حتی باعث پیشبرد و پیروزی او نیز شد. دستی بر روی صورتش کشید. دوست داشت که بداند چگونه توانسته‌اند ثانوس را شکست دهند. به سراغ تونی رفت.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    پارت بیستم
    ...
    بی‌مقدمه پرسید:
    -چطوری شکستش دادید؟
    تونی به سمتش بازگشت.
    -کیو؟
    گامورا به جمعشان پیوست.
    -پدرم رو!
    -مطمئنی می‌خوای بدونی؟
    گامورا سری به نشانه مثبت تکان داد. تونی که کار دیگری برای انجام دادن نداشت، کمی در جایش جابه جا شد. شروع به صحبت کرد. از شکستشان در برابر ثانوس گفت. از سرگردانیش در فضا و نجاتش. پنج سالی که نیمی از جمعیت جهان حذف شده بودند. از نقشه ابلهانه بازگشت در تاریخ و ممکن کردن ناممکن گفت. از برگرداندن نیم جمعیت و حمله دوباره ثانوس و در نهایت از مرگ خودش گفت. صحبت‌هایش که پایان یافت، لوکی خندید. بی وقفه قهقه می‌زد. اخم‌های تونی در هم رفت.
    -مرگ من برات خنده‌داره؟
    لوکی که سعی می‌کرد خنده‌اش را کنترل کند، دستش را بالا آورد و برای نفی حرف تونی تکان داد.
    -نه اتفاقا مرگت خیلی حماسی بود.
    با صدایی که خنده در آن موج می‌زد، گفت:
    -به قیافه بهت‌زده ثانوس نگاه کردی و گفتی که من مردآهنی هستم!
    با تمسخر گفت:
    -خوبه که موقع مرگت، خودت رو به اون معرفی کردی!
    حرف‌هایش مسقیم می‌رفتند و بر اعصاب تونی ضربه وارد می‌کردند. فداکاری تونی را هیچ می‌پنداشت و او را مسخره می‌کرد. تونی سعی می‌کرد که خودش را کنترل کند. کنترل کردن خودش آن‌هم زمانی که لوکی چنین حرف می‌زد، از مبارزه با ثانوس سخت‌تر بود. لوکی با همان تمسخر ادامه داد:
    -مرگت حماسی بود.
    پوزخندی زد:
    -مثل همه ما!
    به خودش، گامورا و ناتاشا اشاره کرد.
    -همه ما برای نجات بشریت مردیم!
    دیگر نمی‌خندید. چهره‌اش جدی بود. چشمان سبزش را به چشمان مشکی تونی دوخت.
    -جونمون رو براشون فدا کردیم!
    مکث کوتاهی کرد.
    -گفتی که تمام اون پنج‌سال با زنت و بچت توی یک خونه خارج شهر زندگی می‌کردین. گفتی دخترت چند سالش بود؟
    چندثانیه فکر کرد.
    -پنچ سال!
    تونی غرید:
    -کلمات بعدیت رو با دقت انتخاب کن!
    لوکی پوزخندی زد.
    -دختر پنج سالت رو تنها گذاشتی تا آدمایی رو نجات بدی که حتی نمی‌شناسیشون!
    تونی عنان اختیار از کف داد. به سمت لوکی یورش برد و فریاد زد:
    -کلماتت رو اشتباه انتخاب کردی!
    یقه لوکی را گرفت و او را بر روی زمین پخش کرد. نفس نفس می‌زد و چشمانش از عصبانیت قرمز بود. لوکی فریاد زد:
    -ارزشش رو داشت؟
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    پارت بیست و یکم
    ...
    تونی با ناباوری به او نگاه کرد. در صورت لوکی جدیتی بود که حتی در حمله به نیویورک نیز آن جدیت را ندیده بود. لوکی با همان لحن گفت:
    -نگاهی به دور و برت بنداز. حتی نمی‌دونیم چندوقته که این‌جا هستیم! معلوم نیست که بتونیم از این‌جا نجات پیدا کنیم!
    تونی را کنار زد و بر جایش نشست.
    -برای چه کسایی فداکاری کردی؟ فکر کردی چقدر طول می‌کشه که تو رو از یادشون ببرن؟
    باز هم خندید.
    -برای مردمی که لیاقتش رو نداشتن، زن و بچت رو ول کردی!
    از جایش برخواست. گامورا و ناتاشا تنها شاهد نزاع بین آن دو بودند. تونی درحالی که برمی‌خواست گفت:
    -اون آخرین جنگ بود!
    لوکی پوزخندی زد.
    -واقعا به این باور داری؟
    سری به چپ و راست تکان داد.
    -همه جنگ‌ها به نظر آخرین جنگ میان...
    به چشمان سرخ تونی نگاه کرد.
    -فقط تا زمانی که جنگ بعدی از راه برسه!
    چند قدمی به تونی نزدیک شد.
    -فکر کردی تو دنیایی که دخترت زندگی می‌کنه، دیگه قرار نیست جنگی رخ بده؟ فکر کردی با مرگت دنیا رو امن کردی و آینده دخترت رو تضمین کردی؟
    لوکی حرف می‌زد و تونی به این می‌اندیشید که او چطور جرات می‌کند، انقدر راحت درباره دختر او اظهار نظر کند.
    -شرط می‌بندم که اونا همین الانش هم درگیر جنگ بعدی شدن. تو دخترت رو وسط یه جنگ دیگه رها کردی!
    تونی نزدیک او شد و یقه او را گرفت. لوکی بار دیگر پرسید:
    -ارزشش رو داشت؟
    تونی زیر لب گفت:
    -از جلوی چشمام دور شو.
    سرش را بالا آورد و بر سر لوکی فریاد زد:
    -از جلوی چشمام دور شو!
    لوکی پوزخندی زد. دستان او را از یقه‌اش جدا کرد.
    -با کمال میل!
    و سپس از آن‌ها دور شد. کار خودش را کرده‌بود. آتشی بر انبار باورهای تونی انداخته بود. آتشی که تونی بی‌آنکه بفهمد، او را از درون می‌سوزاند. مرگ او را به سخره گرفته‌بود و فداکاریش را بی‌ارزش قلمداد کرده‌بود. نگاهی به اطراف انداخت. تا چشم کار می‌کرد، آسمان و زمین نارنجی رنگ بود. ناگهان حس کرد که از رنگ نارنجی متنفر است. دوست داشت، امکان دسترسی به مغزش را داشت و برای همیشه رنگ نارنجی را از ذهنش پاک می‌کرد. مدت زیادی آن‌جا بودند، اما نه تشنه می‌شدند و نه گشنه. احتیاجی نیز به اجابت مزاج نداشتند و حدسشان این بود که زمان بر روی بدن‌هایشان تاثیری ندارد و آن‌ها قرار نیست که در آن‌جا بمی‌رند. هرچند بدنشان باز هم زخمی می‌شد و خون‌ریزی می‌کرد و ضربات بر روی بدنشان تاثیر همیشگی را داشت، اما باز هم مطمئن بودند که قرار نیست در آن‌جا به دلیل کهولت سن بمی‌رند.
    و ذهنشان غوطه‌ور در سوال"ارزشش را داشت؟" بود!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    پارت بیست و دوم
    ...
    چپتر سه
    (در این نبرد، هیچ‌کس معصوم نیست!)
    زنگ درب را فشار داد. خانه ای که تونی استارک در پنج سال گذشته در آنجا ساکن بوده. اولین بار و آخرین بار مجلس تونی استارک بود که پیتر در اینجا حضور داشت. بعد از چند ثانیه پپر، همسر تونی، درب را باز کرد. پیتر سعی کرد لبخند بزند اما مگر می‌شد. زمان زیادی از مرگ تونی استارک نگذشته بود. پپر، پیتر را به داخل خانه هدایت کرد. برای مورگان عروسک و چیزبرگر ای خریده بود. از هپی شنیده بود که مورگان مانند پدرش عاشق چیزبرگر است. هنوز لباس سیاه بر تن داشت و نمی توانست آن را از ذهنش خارج کند. نمی‌توانست فداکاری های او را از یاد ببرد. تونی برای او بهترین استادی بود که می‌توانست داشته باشد. هنوز ننشسته بود که کودکی از داخل اتاق بیرون آمد. پیتر حدس زد که او مورگان، دخترک پنج ساله تونی باشد. لبخند زد تا به حال او را ندیده بود. مورگان واقعا شبیه پدرش بود. موهای قهوه ای و چشمان قهوه ای رنگ اش کاملاً به تونی رفته بود. مورگان با خوشحالی به سمت پیتر آمد. پیتر خواست چیزی بگوید؛ اما مرگان پیش دستی کرد و از او پرسید:
    - تو پیتر هستی؟
    پیتر روی دو زانو در مقابل مورگان نشست. تا هم قد او شود:
    - بله من پیترم از کجا فهمیدی؟
    مورگان دست پیتر را گرفت او را از بلند کرد و به سمت میز عکسهای خانوادگی شان برد. قاب عکسی را که از پیتر و تونی بود، برداشت و به پیتر نشان داد:
    - بابا همیشه عکست رو کنار خانواده ما گذاشته بود.
    پیتر نفس عمیق کشید. نمی‌خواست دوباره گریه کند. اشک در چشمانش جمع شده بود اما عروسکی که گرفته بود را به مورگان داد و او را بغـ*ـل کرد و گفت:
    - من خیلی از آشنایی با شما خوشبختم خانم استارک!
    مورگان عروسک را در دست گرفت. عروسک زیبایی از مرد عنکبوتی بود. او را به سمت مبل های سالن پذیرایی برد و روی مبلی نشاند. مورگان با ذوق گفت:
    - تو مردعنکبوتی رو می شناسی؟
    در کنار مورگان نشست. مورگان داشت عروسک را وارسی می کرد. در همان حال گفت:
    - می دونستی بابا مرد آهنی بوده؟
    پیتر بغضش را قورت داد. سری تکان داد و با لبخند گفت:
    - البته که می دونستم!
    مورگان هنوز سرگرم عروسک بود:
    - مرد عنکبوتی چند بار جون بابام نجات داده. تازه شاگرد بابامم بود.
    پیتر دیگر نمی توانست به این مکالمه ادامه دهد چیزبرگر را از روی میز برداشت و به مورگان نشان داد. اشک در چشمانش جمع شده بود، اما با لبخند ظاهری گفت:
    - چیزبرگر دوست داری؟
    مورگان بالاخره دل از عروسک کند و با ذوق به چیز برگر درون دست پیتر نگاه کرد. چیز برگر را از دست پیتر قاپید و گفت:
    -آره عاشقشم.
    پیتر به بامزگی مورگان لبخندی زد. دست بر چشمانش کشید تا اشک‌های جمع شده در چشمش را پاک کند. پپر با دو لیوان قهوه پیش آن‌ها آمد و در کنار مورگان نشست. از ظاهرش معلوم بود، روزهای خوبی را نمی‌گذراند. همسرش را از دست داده بود و حال مجبور تنهایی دخترشان را بزرگ کند. پپر دستی بر موهای مورگان کشید. او دیگر تنها امید پپر برای زندگی بود. با لبخند به او گفت:
    - باز داری چیز برگر می‌خوری که؟
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    پارت بیست و سوم
    ...
    مورگان در حالی که گازی به ساندویچش می‌زد، عروسکی را که پیتر برایش خریده بود به پپر نشان داد و گفت:
    -مامان ببین برام مرد عنکبوتی خریده!
    پپر خنده‌اش گرفت. نگاهی به پیتر که سرش پایین بود، کرد و ابرویی بالا انداخت:
    - معلومه که برات مرد عنکبوتی خریده!
    پیتر هم خندید. مورگان از جایش بلند شد. چیزبرگر در یک دستش و مرد عنکبوتی در یک دست دیگرش. با ذوق گفت:
    - می‌رم مرد عنکبوتی رو به بقیه انتقام جویان نشون بدم.
    پپر دست دیگر بر موهای مورگان کشید.
    - باشه برو.
    با شادی به اتاقش رفت. پپر قهوه را به پیتر داد. جرعه از قهوه را نوشید و با لبخند گفت:
    - خوشحالم که اومدی.
    پیتر سری تکان داد:
    - دوست داشتم مورگان رو ببینم.
    پپر تره ای از موهای نارنجی رنگش را پشت گوش انداخت:
    - معلومه که خیلی ازت خوشش اومده.
    پیتر جرعه ای دیگر از قهوه را نوشید. شانه بالا انداخت و گفت:
    - اما مردعنکبوتی رو بیشتر از من دوست داره.
    پپر با لبخند سری تکان داد. موضوع را عوض کرد:
    - برای ناهار پیشمون می‌مونی؟
    پیتر سری به نشانه منفی تکان داد:
    - اومده بود مرگان رو ببینم.
    آخرین جرعه قهوه را خورد و از جایش بلند شد. به سمت درب خروج رفت. پپر هم بلند شد تا او را بدرقه کند. جلوی درب بودند که پپر گفت:
    -بازم بیا پیش ما.
    پیتر سری تکان داد. او نیز دوست داشت باز هم با خانواده استارک وقت بگذراند. با پپر خداحافظی کرد و از او خواست تا با مورگان خداحافظی کند. سپس خانه استارک‌ها را ترک کرد. سوار ماشینش شد و آن‌جا را ترک کرد. استیو راجرز راست می‌گفت. مورگان خیلی کوچک‌تر از آن بود که بفهمد چه اتفاقی افتاده است. همان زمان بود که تصمیم گرفت، هرطور که شده به مورگان کمک کند. نگاهی به ساعت انداخت. هنوز در ساعت‌های میانی روز بودند و او وقت داشت تا سری به قبر مادرش بزند. هنگامی که تنها سیزده سال داشت، مادرش را از دست داده‌بود و پس از آن به نزد دوست صمیمی مادرش رفت تا پیش آن زندگی کند. هیچگاه نفهمید که چرا خاله می نامش خانوادگیش را عوض کرد و نام خود را به او داد. به قبرستان رسید. مادرش گیاه‌شناسی ماهر بود و در مبحث ژنتیک از دانشمندان به نام بود. حتی زمانی که زنده بود نیز، پیتر بیشتر زمان‌ها را نزد خاله می می‌ماند و مادرش مشغول کار بود. به قبرستان رسید. ماشین را پارک کرد و به سمت قبر مادرش رفت. از دستفروشی گل خرید. به قبر مادرش که رسید، گل‌ها را آن‌جا نهاد. اسمی را که روی قبرش نقش بسته بود زمزمه کرد:
    -مایا هانسن!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    سلام
    بچه‌ها حتما نظراتتون رو توی پروفایل و یا تایپک نقد برام بنویسید.
    و حتما بگید که فکر می‌کنید پدرخوانده کیه؟


    پارت بیست و چهارم
    ...
    مدتی کوتاهی را آن‌جا ایستاده بود و هیچ حرفی نمی‌زد. در ذهنش برای تمام کسانی که از دست داده‌بود سوگواری می‌کرد. تا بازگشایی مدارس چندماهی مانده بود. هنوز برنامه مدارس برای دوبرابر کردن ظرفیت مشخص نبود. هر جای جهان را که نگاه می‌کردی اوضاع مناسبی نداشت. جهان به زمان زیادی نجات داشت تا اتفاقات این چند سال را هضم کند.

    قبرستان خلوت بود و به جز او و قبرهای منظم سنگی، کسی آن اطراف نبود. درختانی با فاصله‌های مشخص در میان قبرها کاشته شده بودند. چمن‌های نسبتا سالم زمین، نشان از کم لطفی زندگان به مردگان بود. شاید هم کسانی که در این‌جا دفن بودند کسی را نداشتند که به ملاقاتشان بیاید.
    در فکر بود که ناگهان احساس عنکبوتی‌اش به او هشدار خطر داد. در نزدیکی‌اش پرتالی باز شد. تارهایش را آماده و به سمت پرتال بازگشت. لوکی از پرتال بیرون آمد. لباس چرم مشکی رنگ همیشگیش را بر تن کرده بود. پیتر گارد گرفت.
    -پیتر پارکر!
    پیتر هیچ ایده‌ای از قصد لوکی نداشت. تنها کاری که می‌توانست بکند همان گارد دفاعی بود که داشت. لوکی لبخند مخصوصش را زد.
    -آروم باش پسر! من نیومدم این‌جا که با تو بجنگم!
    پیتر در همان حالت گفت:
    -برای چی اینجایی؟
    لوکی به یکی از قبرها تکیه داد.
    -اومدن بهت بگم که لازم نیست توی جنگ روبه‌رو مقابل من وایستی!
    پیتر گیج بود.
    -منظورت چیه؟
    لوکی پاسخ داد:
    -حتی اگر قرار باشه همه انتقام‌جویان کشته بشن، به تو قرار نیست آسیبی برسه!
    هر لحظه به تعجب پیتر افزوده می‌شد. لوکی با بی‌خیالی ادامه داد:
    -انتقام‌جویان هرکاری هم بکنن نمی‌تونن برنده بشن!
    -تو دنبال چی هستی؟
    لوکی خندید.
    -من نه...
    به چشمان پیتر زل زد.
    -پدرخوانده!
    چند قدمی به او نزدیک شد.
    -از جنگ دور بمون پیتر. لازم نیست که این وسط تو هم قربانی بشی!
    مانند دکتر استرنج پرتالی باز کرد. هنوز وارد حلقه نارنجی رنگ نشده بود، که به پیتر گفت:
    -تو برای پدرخوانده ارزش زیادی داری.
    وارد حلقه شد.
    -اون تو رو نمی‌کشه!
    حلقه را بست و پیتر را در بهت تنها گذاشت. چند دقیقه‌ای طول کشید تا پیتر به خودش بیاید. بلافاصله به کاپیتان راجرز پیام داد که اتفاق مهمی افتاده است و در مقر اونجرز او را ملاقات خواهد کرد. سوار ماشینش شد و به سمت برج انتقام‌جویان حرکت کرد. پس از حمله ثانوس به مقر سابق و پایان جنگ، پپر پاتس برجی را برای انتقام‌جویان در نظر گرفت و مسئولیت آن را به بروس بنر، سم ویلسون و باکی بارنز داد. در این مقر برای تک تک اعضای انتقام‌جویان محل استقراری در نظر گرفته شده بود. در برخی طبقات دانشمندان در حال ساخت ابزارآلات جنگی بودند و بعضی به فکر طراحی لباس‌های جدید برای انتقام‌جویان. پیتر به برج رسید و پس از تایید هویت وارد ساختمان شد. در سالن اصلی، کاپیتان آمریکا، ثور، سرباز زمستان و هالک انتظارش را می‌‌کشیدند.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    پارت بیست و پنجم
    ...
    پیتر بر روی صندلی مخصوص خودش نشست.

    فاصله بین جایگاه پیتر با جایگاه آن سه نفر زیاد بود و پیتر تقریبا مقابل آن سه نشسته بود.
    بر میز روبه‌رویش علامت مردعنکبوتی نمایان شد. استیو پرسید:
    -چی شده پیتر؟
    پیتر نفس عمیقی کشید.
    -لوکی به سراغم اومد!
    حضار با تعجب به او نگاه کردند.

    پیتر کلافه در موهای قهوه‌ای اش دست کشید.
    -گفتش که توی جنگ ‌روبه‌رو من در امانم!
    استیو دستی به روی صورتش کشید. متوجه منظور او نمی‌شد. آفتاب ظهر نیویوک از پنچره‌های سالن بی‌پروا به داخل می‌آمد و تمام محیط را روشن کرده‌بود. ثور پرسید:
    -یعنی چی؟
    - گفت که من برای پدرخوانده ارزش زیادی دارم و اون من رو نمی‌کشه!
    چند ثانیه‌ای سکوت در سالن سایه انداخت. خود را در بازی شطرنجی می‌پنداشتند که به هیچ وجه توان پیش‌بینی حرکات رقیب را نداشتند. رقیب پشت پرده‌ای سیاه نشسته بود و آنان حتی نمی‌دانستند که او کیست. استیو گفت:
    -هدف پدرخوانده نابودی دنیا نیست! نابودی‌ انتقام‌جویانه!
    ثور از جایش بلند شد.
    -چرا می‌خواد انتقام‌جویان رو از بین ببره؟
    مکثی کرد.
    -و چرا لوکی بهش کمک می‌کنه؟
    همگی از چنین سوالات بی‌جوابی سرسام گرفته بودند. بروس نگاهی به پیتر انداخت.
    -چرا تو برای پدرخوانده ارزشمندی؟
    همه به پیتر نگاه کردند. باکی پرسید:
    -احتمال این هست که یکی از اعضای خانوادت پدرخوانده باشه؟ کسی توی خانوادت از انتقام‌جویان متنفره؟
    پیتر سری به چپ و راست تکان داد.
    -خاله می تنها خانواده منه!
    استیو آهی کشید. سری تکان داد و به پیتر گفت:
    -ممنونم پیتر.
    از جایش بلند شد و به سمت اتاق پزشکی رفت. ناتاشا و گامورا در آن‌جا بودند. گامورا زخمی سطحی بر روی دستش داشت و این تنها آسیب جسمی بود که به آن‌ها وارد شده بود. دلیلی بی‌هوشیان شوکی بود که به آن‌‌ها وارد شده‌بود. پیتر کوییل مانند تمام زمان‌های دیگر کنار گامورا نشسته بود. استیو وارد اتاق پزشکی شد. نور سفید اتاق بی‌پنجره چشم را می‌زد. علائم حیاتی هر دو نفرشان کاملا مناسب بود. امید تمام اعضا به بیدار شدنشان بود. آن‌ها می‌دانستند پدرخواده کیست و با او مقابله کرده‌بودند. پیتر درحالی که به گامورا نگاه می‌کرد گفت:
    -این دونفر از بزرگترین جنگجوهای کهکشانن! چه چیزی باعث شده که این دو نفر در این‌حد از یک نفر بترسن!
    به استیو نگاه کرد.
    -تو تا به حال ناتاشا رو اون شکلی دیده بودی؟
    استیو سری به چپ و راست تکان داد. احساس می‌کرد در این دریای سوالات بی‌پاسخ درحال غرق شدن است. سرگیجه داشت و احساس می‌کرد دیگر توان فکر کردن ندارد.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    پارت بیست و ششم
    ...
    کنار ناتاشا نشست. از این‌که سالم و زنده بازگشته‌است، بسیار خوشحال بود. اما وضعیت فعلیش نگران کننده بود. در سکوت نشسته بودند که صدای ثور در ساختمان پخش شد.
    -تمام اعضای انتقام‌جویان به سالن اصلی بیان.
    پیتر و استیو به یک‌دیگر نگاه کردند و از جا برخواستند. راهرو‌ها را طی کردند و به سالن اصلی رسیدند. بروس گوشه‌ای نشسته بود و سرش را در دستانش گرفته بود. ثور کنار پنجره ایستاده بود. هیچ‌کس حرفی نمی‌زد. استیو وارد سالن شد. بر روی میز سیاه رنگ اصلی یک جعبه مربعی به همراه کمانی مشکی رنگ بود. استیو به میز نزدیک شد. در جعبه را از پیش باز کرده‌بودند، اما داخلش تا هنگامی که بالای آن نمی‌ایستاد دیده نمی‌شد. با دیدن کمان آرام گفت:
    -این کمان کلینته؟
    نزدیک شد. بالاخره داخل جعبه نمایان شد. با بهت به محتوای جعبه نگاه کرد. گوش‌هایش سوت کشیدند. توان حرکت از او گرفته شد. به چشمان باز کلینت که بر سر از تن جدا شده‌اش بود، زل زده بود. قوه تکلمش را نیز از دست داده‌بود. پیتر کوییل کنار استیو ایستاد. با دیدن سر بریده کلینت بارتون دستانش را بر روی سرش گذاشت. بر روی در جعبه نوشته شده بود:
    -هدیه‌ای از پدرخوانده!
    ثور با عصبانیت گفت:
    -اون حرومزاده داره تک تکمون رو می‌کشه...
    به جعبه اشاره کرد. صدایش از عصبانیت می‌لرزید.
    -داره سلاخیمون می‌کنه!
    نفسش را محکم بیرون داد.
    -و ما حتی نمی‌دونیم که اون کیه!
    استیو هنوز در آن‌جا ایستاده بود و تکان نمی‌خورد. ذهنش از هیچ پر بود. گویی در حالت تعلیق قرار دارد. چشمان باز کلینت به او نگاه می‌کردند. گویی او را مقصر این اتفاقات می‌دانست. دستش را بالا آورد و چشمان او را بست. از کبودی‌های صورتش مشخص بود که در برابر قاتل مقاومت کرده است. چشم از سر بریده او برداشت. نفس عمیقی کشید.
    -چطور این جعبه به این‌جا رسیده؟
    باکی که در گوشه‌ای ایستاده بود، پاسخ داد:
    -یه پیک اون رو به دربان تحویل داده.
    استیو نفس عمیق دیگری کشید. وقت عزاداری نبود.
    -تصاویر دوبین مداربسته رو ببینید. باید بفهمیم چه کسی این‌ بسته رو به اون داده!
    کسی از جایش تکان نخورد. استیو دستی بر روی صورتش کشید.
    -پدرخوانده هر کسی که هست، تا زمانی که تک تک ما رو از بین نبره، از کارش دست نمی‌کشه.
    صدایش صلابت همیشه را نداشت. اما باز هم کارش خوب بود.
    -این جنگ، جنگ بر سر زندگیامونه. اگر کاری نکنیم، معلوم نیست که نفر بعدی کیه!
    بروس سر بلند کرد و به سمت سیستم رفت. هیچ نمی‌گفت. چه کسی توان حرف زدن داشت؟ طولی نکشید که تصاویری هولوگرامی بالای میز اصلی به نمایش آمد. پیک را پیدا کرد و با برعکس کردن تصاویر دوربین‌ها او را دنبال کرد. چند بلوک پایین‌تر او با مردی که کت و شلوار مشکی رنگی برتن داشت، ملاقات کرد. مرد بسته را به او تحویل داد. مرد مشکی‌پوش را تعقیب کردند تا بتوانند صورتش را ببینند. تنها چند ثانیه گذشته که او به سمت یکی از دوربین‌ها بازگشت و صورتش نمایان شد. ثور زیر لب گفت:
    -لوکی!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    پارت بیست و هفتم
    ...
    محکم به سطلی که جلوی پایش بود ضربه‌ای زد و سطل به دیوار خورد. صدای مهیبی ایجاد شد و باز هم سکوت سنگینی سالن اصلی را فراگرفت. دیگر حتی نور آفتاب نیز نمی‌توانست، سالن اصلی را روشن کند. تاریکی بر آن‌ها سایه انداخته بود. سرنیزه دشمن، این‌بار تنها آن‌ها را نشانه گرفته بود. هدفش نابودی آن‌ها بود. دشمن در سایه قایم شده‌بود و زیردستش را برای آن‌ها می‌فرستاد. زیردستی که با آن ناآشنا نبودند. هم با او جنگیده بودند و هم تنی چند از آن‌ها در کنارش جنگیده بودند. جنگیدن با دشمنی که روزی دوست و حتی برادر بوده برایشان بسیار سخت‌تر از جنگ‌های دیگر بود. فکر کردن به این‌که کاش بار دیگر با ثانوس می‌جنگیدند و جنگشان با پدرخوانده ناشناس نبود، لحظه‌ای از افکارشان بیرون نمی‌رفت. بروس سکوت را شکست.
    -با ردیابی عصای لوکی شاید بتونیم جاش رو پیدا کنیم.
    توجه همه به او جلب شد.
    -بعد از بشکن ثانوس این امکان که بتونیم سنگ‌های ابدیت رو ردیابی کنیم هست.
    صفحه‌ای را ظاهر کرد.
    -دفعه بعد که از عصاش استفاده کنه، ما متوجه می‌شیم.
    استیو سری تکان داد.
    -همه آماده باش باشید. هر لحظه ممکنه که به لوکی حمله کنیم!
    سالن خالی شد و تنها ثور، بروس و استیو باقی ماندند.
    -خانوادش می‌دونن؟
    بروس سری به چپ و راست تکان داد.
    -نه!
    نگاهی به جعبه انداخت.
    -جچوری قراره بهشون خبر بدیم؟ جعبه رو بفرستیم برای بچه‌هاش...
    صدایش لرزید.
    -بگیم بیایید اینم باباتون؟
    استیو دستی بر روی صورتش کشید.
    -به پپر می‌گیم که بهشون خبر بده!
    به جعبه اشاره کرد.
    -اون لیاقت یه تشیع جنازه آبرو مندانه رو داره!
    قدم برداشت تا از سالن خارج شود.
    -کجا می‌ری؟
    -باید پپر رو ببینم.
    از ساختمان خارج شد. تا برج استارک مسیر زیادی نبود. پیاده عازم شد. قدم به قدم خیابان پوسترهایی از تونی استارک بود، با این مضمون که " ارزشش را داشت؟" استیو سرش را پایین انداخت. زیر سوال بردن فداکاری تونی استارک، قلبش را می‌فشرد. قدم‌‌هایش را محکم‌تر برداشت. صدای چندنفر را شنید:
    -لوکی فقط انتقام‌جویان رو می‌کشه!
    -بالاخره سر عقل اومده!
    -منظورت چیه؟
    -از زمانی که انتقام‌جویان تشکیل شدن، مردم عادی دارن عین گاو و گوسفند کشته می‌شن. ما برای اونا فقط حکم خسارت جانبی رو داریم! اگه جنگی با اتنقام‌جویان دارن، بزنن خود اعضاش رو بکشن. با مردم چی‌کار دارن؟
    دور شدن از آن‌ها باعث شد که ادامه صحبت‌هایشان را نشنود. آسمان هم حال استیو را داشت. ابری بود، اما نمی‌بارید. به برج استارک رسید.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    پارت بیست و هشتم
    ...
    آهی کشید و وارد شد. حضورش را به پپر اطلاع دادند و پپر هم به آنان گفت که استیو را به اتاقش راهنمایی کنند. وقتی وارد اتاق شد، پپر از جایش برخواست. آفتاب ظهرگاهی نیویورک از پنجره‌های بزرگ اتاق به داخل می‌تابید و اتاق سفید را رو روشن‌تر می‌کرد. به پپر نگاه کرد. به مانند همیشه شیک‌پوش و آراسته بود. موهای نارنجی رنگش را بسته بود و با لبخند تلخی به استیو نگاه می‌کرد.
    -خوش اومدی استیو.
    استیو هم به مانند او تلخندی زد. بر روی صندلی مقابل میز پپر نشست.
    -باید زودتر بهت این رو می‌گفتم.
    چشمان روشنش را به استیو دوخت.
    -من هیچ‌وقت همسرت رو ندیدم، اما امکان نداره که پگی کارتر رو نشناسم. برای از دست دادنش متاسفم.
    استیو سرش را پایین انداخت.
    -کلینت رو کشتن!
    آه از نهاد پپر برخواست.
    -منظورت چیه؟
    استیو همانطور که پایین را نگاه می‌کرد، گفت:
    -امروز کمانش رو به همراه یه جعبه برامون فرستادن.
    بغضش را قورت داد.
    -توی جعبه سر کلینت بود. هدیه‌ای از پدرخوانده برای انتقام جویان!
    پپر با بهت دستش را بر روی قلبش گذاشت.
    -خدای من!
    استیو سر بلند کرد.
    -من نمی‌تونم که به خانوادش بگم.
    سرش را به چپ و راست تکان داد.
    -توانش رو ندارم.
    پپر سری تکان داد.
    -من این‌کار رو می‌کنم.
    لبخند بی‌جانی بر لب‌های استیو نشست. پپر آهی کشید. مموری را از کشو میزش بیرون آورد. روی مموری نوشته شده بود"برای مورگان!"
    -تونی قبل از مرگش برای مورگان ویدئویی ضبط کرده‌بود.
    به مموری در دستش اشاره کرد.
    -برای روزیه که مورگان هم راه پدرش رو انتخاب کنه!
    نفس عمیقی کشید.
    -انتخاب کنه که مبارز بشه!
    مموری را به سمت استیو گرفت.
    -الان انتقام‌جویان خیلی بیش‌تر از مورگان به این حرف‌ها احتیاج دارن!
    استیو سری تکان داد و مموری را از پپر گرفت.
    -ممنونم!
    پپر سری تکان داد.
    -مواظب باشید. پدرخوانده هر کی که هست، از تمام کسایی که تا به حال باهاشون جنگیدین خطرناک تره!
     
    آخرین ویرایش:
    بالا