پارت بیست و نهم
...
صفحه هولوگرامی، سالن بزرگ آماده پخش بود. اعضای باقی مانده انتقامجویان دور میز تیره رنگ نشسته بودند. در روبهروی هرکدامشان نشان مخصوص خود نقش بسته بود و با حضورش بر روی صندلی روشن میشد. بعد از مرگ کلینت و ارسال سر بریده او به آنها، امید از میانشان رخت بربسته بود و ناامیدی بر آنها سایه افکنده بود. آنها سگ گلهای بودند که گرگ به جای گله، سگ را نشانه گرفته بود. استیو نفس عمیقی کشید و دکمه پخش را زد. تصویر تونی تونی استارک نمایان شد. لبخند بر لبش تیری بود بر قلب پیتر پارکر جوان. ایستاده بود و به دوربین نگاه میکرد.
-سلام مورگان! دوست داشتم که امروز کنارت باشم. باید اونجا میبودم و بهت راجع به مسیری که انتخاب کردی هشدار میدادم. اما نیستم. اونجا نیستم و این تنها کاریه که میتونم برات انجام بدم. امیدوارم ملحق شدنت به انتقامجویان نه از روی اجبار و وضعیت جنگ، بلکه برای حفظ صلح باشه!
بر روی صندلی نشست. اشکی که در چشمانش جمع شدهبود حتی در تصویر هولوگرامی نیز مشخص بود.
-من همون موقعی که جنگ رو از نزدیک دیدم، همون موقع که کشته شدن آدمهای خوب رو دیدم، اون جایی که فهمیدم آزادی و عدالت احتیاج به نبرد دارن، اون موقع بود که تصمیم گرفتم که مبارز بشم.
لبخندی زد. لبخند شیرینش به کام حاضران تلخ بود و اشک بر چشمانشان آورد.
-وقتی توی اون غار بودم، کسی که جونم رو نجات داد، لحظههای آخر عمرش بهم گفت که باقی مونده عمرم رو هدر ندم. الان هم به تو همین رو میگم، باقی مونده عمرت رو هدر نده. بجنگ! برای عدالت! برای آزادی! برای مردم! برای هرچیزی که ارزشش رو داره! من جنگیدم. جنگیدم و از این جنگ پشیمون نیستم! دوست داشتم که کنارت باشم. دوست داشتم که توی تمام لحظههای مهم زندگیت اونجا باشم. باشم و ببینم که دختر کوچولوم چطور بزرگ میشه!
نفس عمیقی کشید. دستی بر روی صورتش کشید.
-اما دخترم عزیزم، من از راهی که انتخاب کردم پشیمون نیستم! من برای اینکه برای تو و مادرت دنیای بهتری بسازم، رفتم. رفتم که تو توی صلح زندگی کنی! توی دنیایی بهتر از دنیای ما! تو هم دنیا رو برای بچههات بهتر کن. بجنگ! چون این تنها راه زنده موندنه! از فرصتی که داری استفاده کن. از دنیایی که تازه داره جرعههایی از صلح رو میچشه. بجنگ!
نگاه نافذش را در دوربین دوخت و نگاهش بر جان تک تک حضار نشست.
-برای آزادی بجنگ!
لبخندی زد.
-سه هزارتا دوست دارم!
پیام تمام شد. سکوت عمیقی در سالن حکمفرما بود. صحبتهای تونی کورسوی امید را در آنها روشن کرد. هیچکس توان حرف زدن نداشت. در فکر صحبتهای تونی غرق شده بودند و گوشهای از ذهنشان به آنها تشر میزد که او این صحبتها را برای دخترش ضبط کردهبود، نه انتقامجویان! گوشهی دیگر از ذهنشان آنان را به خاطر چنین ناامیدی سرزنش میکرد و گوشهای دیگر صحبتهای تونی را تحسین میکرد. همگان در چندضلعی ذهنشان سردرگم بودند.
...
صفحه هولوگرامی، سالن بزرگ آماده پخش بود. اعضای باقی مانده انتقامجویان دور میز تیره رنگ نشسته بودند. در روبهروی هرکدامشان نشان مخصوص خود نقش بسته بود و با حضورش بر روی صندلی روشن میشد. بعد از مرگ کلینت و ارسال سر بریده او به آنها، امید از میانشان رخت بربسته بود و ناامیدی بر آنها سایه افکنده بود. آنها سگ گلهای بودند که گرگ به جای گله، سگ را نشانه گرفته بود. استیو نفس عمیقی کشید و دکمه پخش را زد. تصویر تونی تونی استارک نمایان شد. لبخند بر لبش تیری بود بر قلب پیتر پارکر جوان. ایستاده بود و به دوربین نگاه میکرد.
-سلام مورگان! دوست داشتم که امروز کنارت باشم. باید اونجا میبودم و بهت راجع به مسیری که انتخاب کردی هشدار میدادم. اما نیستم. اونجا نیستم و این تنها کاریه که میتونم برات انجام بدم. امیدوارم ملحق شدنت به انتقامجویان نه از روی اجبار و وضعیت جنگ، بلکه برای حفظ صلح باشه!
بر روی صندلی نشست. اشکی که در چشمانش جمع شدهبود حتی در تصویر هولوگرامی نیز مشخص بود.
-من همون موقعی که جنگ رو از نزدیک دیدم، همون موقع که کشته شدن آدمهای خوب رو دیدم، اون جایی که فهمیدم آزادی و عدالت احتیاج به نبرد دارن، اون موقع بود که تصمیم گرفتم که مبارز بشم.
لبخندی زد. لبخند شیرینش به کام حاضران تلخ بود و اشک بر چشمانشان آورد.
-وقتی توی اون غار بودم، کسی که جونم رو نجات داد، لحظههای آخر عمرش بهم گفت که باقی مونده عمرم رو هدر ندم. الان هم به تو همین رو میگم، باقی مونده عمرت رو هدر نده. بجنگ! برای عدالت! برای آزادی! برای مردم! برای هرچیزی که ارزشش رو داره! من جنگیدم. جنگیدم و از این جنگ پشیمون نیستم! دوست داشتم که کنارت باشم. دوست داشتم که توی تمام لحظههای مهم زندگیت اونجا باشم. باشم و ببینم که دختر کوچولوم چطور بزرگ میشه!
نفس عمیقی کشید. دستی بر روی صورتش کشید.
-اما دخترم عزیزم، من از راهی که انتخاب کردم پشیمون نیستم! من برای اینکه برای تو و مادرت دنیای بهتری بسازم، رفتم. رفتم که تو توی صلح زندگی کنی! توی دنیایی بهتر از دنیای ما! تو هم دنیا رو برای بچههات بهتر کن. بجنگ! چون این تنها راه زنده موندنه! از فرصتی که داری استفاده کن. از دنیایی که تازه داره جرعههایی از صلح رو میچشه. بجنگ!
نگاه نافذش را در دوربین دوخت و نگاهش بر جان تک تک حضار نشست.
-برای آزادی بجنگ!
لبخندی زد.
-سه هزارتا دوست دارم!
پیام تمام شد. سکوت عمیقی در سالن حکمفرما بود. صحبتهای تونی کورسوی امید را در آنها روشن کرد. هیچکس توان حرف زدن نداشت. در فکر صحبتهای تونی غرق شده بودند و گوشهای از ذهنشان به آنها تشر میزد که او این صحبتها را برای دخترش ضبط کردهبود، نه انتقامجویان! گوشهی دیگر از ذهنشان آنان را به خاطر چنین ناامیدی سرزنش میکرد و گوشهای دیگر صحبتهای تونی را تحسین میکرد. همگان در چندضلعی ذهنشان سردرگم بودند.
آخرین ویرایش: