فن فیکشن فن‌فیکشن انتقام‌جویان، پدرخوانده | matina کاربر انجمن نگاه دانلود

matina

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/05
ارسالی ها
475
امتیاز واکنش
6,412
امتیاز
626
سن
22
محل سکونت
تهران
پارت بیست و نهم
...
صفحه هولوگرامی، سالن بزرگ آماده پخش بود. اعضای باقی مانده انتقام‌جویان دور میز تیره رنگ نشسته بودند. در روبه‌روی هرکدامشان نشان مخصوص خود نقش بسته بود و با حضورش بر روی صندلی روشن می‌شد. بعد از مرگ کلینت و ارسال سر بریده او به آن‌ها، امید از میانشان رخت بربسته بود و ناامیدی بر آن‌ها سایه افکنده بود. آن‌ها سگ گله‌‌ای بودند که گرگ به جای گله، سگ را نشانه گرفته بود. استیو نفس عمیقی کشید و دکمه پخش را زد. تصویر تونی تونی استارک نمایان شد. لبخند بر لبش تیری بود بر قلب پیتر پارکر جوان. ایستاده بود و به دوربین نگاه می‌کرد.
-سلام مورگان! دوست داشتم که امروز کنارت باشم. باید اون‌جا می‌بودم و بهت راجع به مسیری که انتخاب کردی هشدار می‌دادم. اما نیستم. اون‌جا نیستم و این تنها کاریه که می‌تونم برات انجام بدم. امیدوارم ملحق شدنت به انتقام‌جویان نه از روی اجبار و وضعیت جنگ، بلکه برای حفظ صلح باشه!
بر روی صندلی نشست. اشکی که در چشمانش جمع شده‌بود حتی در تصویر هولوگرامی نیز مشخص بود.
-من همون موقعی که جنگ رو از نزدیک دیدم، همون موقع که کشته شدن آدم‌های خوب رو دیدم، اون جایی که فهمیدم آزادی و عدالت احتیاج به نبرد دارن، اون موقع بود که تصمیم گرفتم که مبارز بشم.
لبخندی زد. لبخند شیرینش به کام حاضران تلخ بود و اشک بر چشمانشان آورد.
-وقتی توی اون غار بودم، کسی که جونم رو نجات داد، لحظه‌های آخر عمرش بهم گفت که باقی مونده عمرم رو هدر ندم. الان هم به تو همین رو می‌گم، باقی مونده عمرت رو هدر نده. بجنگ! برای عدالت! برای آزادی! برای مردم! برای هرچیزی که ارزشش رو داره! من جنگیدم. جنگیدم و از این جنگ پشیمون نیستم! دوست داشتم که کنارت باشم. دوست داشتم که توی تمام لحظه‌های مهم زندگیت اون‌جا باشم. باشم و ببینم که دختر کوچولوم چطور بزرگ می‌شه!
نفس عمیقی کشید. دستی بر روی صورتش کشید.
-اما دخترم عزیزم، من از راهی که انتخاب کردم پشیمون نیستم! من برای این‌که برای تو و مادرت دنیای بهتری بسازم، رفتم. رفتم که تو توی صلح زندگی کنی! توی دنیایی بهتر از دنیای ما! تو هم دنیا رو برای بچه‌هات بهتر کن. بجنگ! چون این تنها راه زنده موندنه! از فرصتی که داری استفاده کن. از دنیایی که تازه داره جرعه‌هایی از صلح رو می‌چشه. بجنگ!
نگاه نافذش را در دوربین دوخت و نگاهش بر جان تک تک حضار نشست.
-برای آزادی بجنگ!
لبخندی زد.
-سه هزارتا دوست دارم!
پیام تمام شد. سکوت عمیقی در سالن حکم‌فرما بود. صحبت‌های تونی کورسوی امید را در آن‌ها روشن کرد. هیچ‌کس توان حرف زدن نداشت. در فکر صحبت‌های تونی غرق شده بودند و گوشه‌ای از ذهنشان به آن‌ها تشر می‌زد که او این صحبت‌ها را برای دخترش ضبط کرده‌بود، نه انتقام‌جویان! گوشه‌ی دیگر از ذهنشان آنان را به خاطر چنین ناامیدی سرزنش می‌کرد و گوشه‌ای دیگر صحبت‌های تونی را تحسین می‌کرد. همگان در چندضلعی ذهنشان سردرگم بودند.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    پارت سی‌ام
    ...
    استیو قصد رفتن کرد و باکی نیز به دنبالش راه افتاد. در سکوت از ساختمان انتقام‌جویان خارج شدند. هنوز هم درگیر چندضلعی ذهنشان بودند و هیچ‌کدام متوجه نشدند که دیگر مانند سابق مردم برای گرفتن عکس و امضا به سوی آن‌ها نمی‌آیند. شاید متوجه شدند و به روی خودشان نیاوردند. مردم دیگر آن اشتیاق سابق را درباره انتقام‌جویان نداشتند. خیابان‌ها مملو از پوسترهای تونی استارک با نقش "آیا ارزشش را داشت؟" بود. مردم انتقام‌جویان را زیر سوال بـرده‌بودند. بسیاری حتی حضور آنان را مسبب تمام اتفاقات می‌دانستند. اگر انتقام‌جویان نبودند دیگر دشمنانی همچون ثانوس به زمین حمله نمی‌کردند و این عقیده همچون انگلی به جامعه افتاده بود و ناجیان مردم را، بت‌هایی که تا چند وقت پیش مردم می‌پرستیدند را می‌شکستند و آن‌ها همچون دشمنان زمین نشان می‌دادند. مسیر طولانی را طی کردند که باکی پرسید:
    -کجا می‌ریم؟
    استیو که روبه‌رو را نگاه می‌کرد، گفت:
    -باید با دو نفر آشنات کنم!
    -با کی؟
    استیو آهی کشید.
    -پنج سال پیش روزی که ثانوس بشکن زد، نیمی از جمعیت جهان محو شدن. بین اونا یه مادر تنهایی بود که یه بچه شش ماهه و یه بچه دوساله داشت. وقتی محو شد اون دوتا بچه تو خونه تنها بودن. هیچ‌کسی رو هم نداشتن که بهشون کمک کنه. بیش‌تر همسایه‌هاشون محو شده‌بودن و اونایی که مونده‌بودن انقدر وحشت‌زده بودن که یاد این دوتا بچه نباشن. بچه‌ها تو خونه تنها بودن. بچه دوساله تا چند ساعت متوجه نشد که مادرش نیست. داشت برای خودش بازی می‌کرد. صدای گریه ممتد خواهر کوچکش بود که اون رو به اتاق دیگه کشوند.
    دستی بر روی صورتش کشید.
    -به خاطر داشتن دوتا بچه توی خونه چندتا دوربین نصب کرده‌بودن. پسربچه می‌ره طبقه بالا و می‌بینه مادرش نیست. دنبال مادرش می‌گرده اما پیداش نمی‌کنه. اونم می‌ره کنار خواهرش و گریه می‌کنه. انقدر گریه می‌کنن که هر دوتاشون از حال برن. فردا صبح پسر بچه با دلدرد از خواب پا می‌شه. گشنش بوده و توی خونه چیز زیادی برای خوردن نداشتن. کورن فلسی رو برمی‌داره و می‌خوره. به خواهرشم همون رو می‌ده. آب می‌خوره و با همون لیوان آب به خواهرش آب می‌ده!
    چندثانیه‌ای مکث کرد. گویی بیان چیزی که می‌خواست بگوید سخت بود.
    -سه روز بعد گروه‌های جست و جو پیداشون کردن. جفتشون بی‌هوش بودن و اگر چندساعت دیرتر می‌رسیدن، امکان داشت زنده نمونن.
    به ساختمان چهار طبقه‌ای رسیدند. از منهتن خارج شده بودند و به بروکلین رسیده‌بودند. ساختمان قدیمی بود و بر روی دیوارهایش ترک افتاده بود. چند بچه در مقابل درب ساختمان درحال بازی بودند. استیو به دختر و پسر کوچکی اشاره کرد.
    -وقتی ثانوس رو توی اون سیاره کشتیم، هنوزم با مشکلات زمین مواجه بودیم. وقتی داستان این دوتا بچه رو شنیدم تصمیم گرفتم که از دور مراقبشون باشم. هر هفته به پناهگاهی که توش بودن سر می‌زدم و بزرگ شدنشون رو به چشم دیدم. همون دوتا دختر و پسر.
    باکی به دو کودک با موهای بلوند و لباس‌های نه چندان نو و تمیز نگاه کرد.
    -بعد از نبرد دوم، مادر این بچه‌ها هم برگشت. دنبال بچه‌ها گشت و پیداشون کرد. اما هم کارش رو از دست داده و هم خونش رو. با کمک‌های دولت تونست این خونه رو بگیره و شغلی پیدا بکنه. اما هر دومون خوب می‌دونیم که اینجوری نمی‌تونه از پس زندگی بربیاد.
    بچه‌ها استیو را دیدند. با خوشحالی اسم او را صدا زدند و به سمتش دویدند. استیو لبخندی زد و آن دو را در آغـ*ـوش کشید.
    -باکی! مگی!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    پارت سی و یکم
    ...
    باکی با بهت به استیو نگاه کرد. استیو هر رو دو را در آغـ*ـوش گرفت و از جایش برخواست. به سمت ساختمان راه افتادند. به طبقه دوم که رسیدند، استیو بچه‌ها بر روی زمین گذاشت و بچه‌ها به سمت یکی از واحدها راه افتادند.
    -نتونسته بودن مدارک هویتیشون رو پیدا کنن. به من گفتن که این بچه‌ها احتیاج به اسم دارن. منم براشون اسم انتخاب کردم.
    به واحد مورد نظر رسیدند. درب کهنه سبز رنگ باز بود. زنی تقریبا سی ساله به استقبالشان آمد. بدن نحیفی داشت و موهای طلایی‌اش را یک طرف بافته بود. لبخندی به صورت آنان پاشید و گفت:
    -بفرمایید تو.
    باکی به استیو نگاه کرد که وارد خانه می‌شود. ناچار به دنبال او وارد خانه شد. خانه کوچکی بود. تنها یک اتاق خواب داشت و سالنش با ساده‌ترین وسایل پر شده بود. بر روی کاناپه نشستند. زن به آشپزخانه رفت تا برای مهمانانش چیزی برای خوردن بیاورد. استیو آرام گفت:
    -قبل از این‌که برم به کلینت گفته بودم که حواسش به این خانواده باشه. ولی الان...
    با لحن آرام‌تری ادامه داد.
    -اگر بلایی سر من اومد، حواست به این خانواده باشه.
    آمدن زن مجال اعتراض را از باکی گرفت. سه فنجان قهوه به همراه ظرفی از کوکی‌های تازه‌پز را در سینی گذاشته بود.
    -ممنون سارا.
    سارا لبخندی زد و بر روی کاناپه مقابل آن‌ها نشست.
    -خیلی دوست داشتم که باکی اصلی رو ببینم. کسی که پسرم به خاطر اون این اسم رو داره.
    باکی به سختی لبخندی زد. اما در فکر حرف استیو بود. حرف‌هایش بوی خداحافظی می‌داد. سارا پرسید:
    -پس کی با پگی اصلی ملاقات می‌کنیم؟
    استیو که دستش را برای برداشتن قهوه دراز کرده‌بود، برای چند ثانیه خشک شد. دستش بین زمین آسمان بود و ذهنش به او تشر می‌زد که دیگر قرار نیست پگی را ببیند. باکی نفس عمیقی کشید و به جای استیو پاسخ داد:
    -متاسفانه پگی دیگه بینمون نیست.
    استیو بالاخره قهوه را برداشت و به حالت عادی خود بازگشت. لبخند بر روی صورت سارا خشک شد و با شرمندگی گفت:
    -خدای من! متاسفم.
    باکی کوچک به همراه اکشن فیگوری از سرباز زمستان به سراغ باکی بزرگ رفت. ماژیک و اکشن فیگور را به دست او داد و با مظلومیت پرسید:
    -این رو برام امضا می‌کنی؟
    شیرینی کودکیش بر جان و دل باکی نشست و لبخندی به لبش آورد.
    -البته.
    در ماژیک را باز کرد و بر روی پایه اکشن فیگور امضا زد. گل از گل باکی کوچک شکفت و با ذوق بدون آن‌که تشکر کند، اکشن فیگور را برداشت و به سمت اتاقش رفت. سارا آرام خندید.
    -از وقتی که برگشتم، بزرگترین دغدغه باکی این بود که شما رو ببینه!
    باکی ابرویی بالا انداخت و گفت:
    -متاسفانه الگوی خوبی برای بچه‌ها نیستم!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    پارت سی و دوم
    ...
    سارا لبخندی زد و چیزی نگفت. متانت خاصی در رفتارش بود که حتی از چشم باکی نیز دور نماند. همان موقع گوشی هر دو نفرشان صدا خورد. استیو از جا پرید.
    -پیداش کردن!
    رو به سارا گفت:
    -برای قهوه‌ها ممنون!
    رو به باکی کرد و گفت:
    -بریم!
    پس از خداحافظی مختصر با سارا هر دو از خانه‌اش خارج شدند. ردیابی پاسخ داده بود و حال مکان لوکی را بدست آورده‌بودند. ماشینی به دنبالشان آمد و استیو پشت فرمان نشست. لوکیشن در جی‌پی‌اس وارد شده بود. باکی با دیدن لوکیشن چندباری به صفحه چی‌پی‌اس ضربه زد. وقتی دید مشکل فنی وجود ندارد، گفت:
    -وسط اقیانوسه!
    استیو به سمت بندرگاه می‌راند. شانه‌ای بالا انداخت و اظهار بی‌اطلاعی کرد. تا رسیدن به بندرگاه حرفی نزدند. با رسیدنشان دیگر اعضای انتقام‌جویان که در کنار دو بالگر منتظرشان بودند، سوار بر بالگردها شده و حرکت کردند. به دلیل چثه بزرگ هالک تنها استیو باکی و ثور به همراه او رفتند و بقیه اعضا سوار بالگردی دیگر شدند. بالگرد بلند شد. هالک که تبلتی در دستش بود، با صدای بلندی گفت:
    -یکی از زندان‌های مخفی دولته!
    استیو به دلیل هدفون‌هایی که بر گوششان بود، با صدای بلندی پرسید:
    -چه کسایی اون‌جا زندانین؟
    -هنوز لیست زندانی‌ها رو برامون نفرستادن.
    -باید شخص مهمی اون‌جا باشه!
    روز دیگر آخرین نفس‌هایش را می‌زد و شب در یک نبرد خون‌آلود در حال برد بود. بعد از چند دقیقه لیست زندانیان به دستشان رسید. هالک با چندبار بالا و پایین کردن لیست باز هم شخص مهمی را نیافت. به جرم مجرمان که نگاه کرد، تازه فهمید که چه ویژگی مشترکی با یک‌دیگر دارند. سر بلند کرد و گفت:
    -کسایی که داخل اون زندانن، اعضای سابق هایدران!
    هر سه نفر حاضر گنگ به او نگاه کردند.
    -چرا لوکی باید دنبال اعضای هایدرا بره؟
    سوالش بی‌جواب ماند. لوکی ماهرانه بازی می‌کرد و انتقام‌جویان سردرگم در هزارتوی بازی او بالا و پایین می‌رفتند. در نبرد آسمان شب پیروز شد و پرده تاریکی بر خون‌های ریخته کشید. گویی که هیچ‌گاه نبردی رخ نداده‌است. به زندان مورد نظر رسیدند.

    زندانی که در یک کشتی بزرگ در میان اقیانوس بود. بر روی عرشه سطح شیشه‌ای دیده می‌شد و کنار آن باند فرود بود. بالگردها فرود آمدند.
    نظر بر این شد که که اعضای نگهبانان در به جز پیتر، در بالگرد بمانند و نقش نیروی پشتیبانی را ایفا کنند. بقیه آماده بودند که به نبرد با لوکی بروند.
    با دیدن جنازه نگهبانی بر روی زمین ، با سرعت و احتیاط بیش‌تری حرکت کردند.

    هوا بارانی نبود اما سوز سردی می‌آمد. نورهای سفید بر روی عرشه تنها چند جای مشخص را روشن می‌کردند و بقیه عرشه با پرتویی از نور آن‌ها روشن می‌شد.
    کمی جلوتر نیز چند جسد افتاده بود. با احتیاط از کنار آن‌ها رد شدند و به طبقه پایین زندان رفتند.
    راهرویی بود با دیوارها و موزاییک‌های سفید رنگ که در دوطرفش به فواصل مشخص سلول‌های انفرادی وجود داشت.
    چراغ‌های راهرو سو سو می‌زد و درب سلول‌ها باز بود. زندانیان در سلول‌ها نبودند. وقتی طبقه منفی یک را خالی یافتند، به طبقه پایین‌تر رفتند. در سالنی که مشخص بود سالن غذاخوری است، با تصویر عجیبی روبه‌رو شدند.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    پارت سی و سوم
    ...
    تمامی زندانیان درمیان سالن ایستاده بودند. دستانشان به میله مخصوص دستبند زده شده بود. با وارد شدنشان زنی فریاد زد.
    -انتقام‌جویان!
    و چه کسی می‌پنداشت که اعضای هایدرا از دیدن انتقام‌جویان چنین خرسند شودند؟ شخص دیگری پشت سر هم و بی وقفه گفت:
    -لوکی! اون اینجاست! اون مارو از سلول‌هامون بیرون آورد!
    نگاهی به اطراف انداختند. چیزی به جز موزاییک‌های سفید و دیوارهای همرنگش به همراه میز و صندلی‌ها وجود نداشت. خبری از لوکی نبود. ثور زیر لب زمزمه کرد.
    -چه بازی راه انداختی، برادر؟
    بر روی یکی از میزها اسلحه‌ای با چند خشاب اضافه بود. باکی به اسلحه و سپس به زندانیان نگاه کرد، چرا هیچ‌کدام تلاشی برای برداشتند اسلحه نمی‌کردند. اگر سعیشان را می‌کردند حتما می‌توانستند، اسلحه را بردارند. مگر اسلحه را برای آن‌ها نگذاشته بود. نفس عمیقی کشید. دلیل منطقی برای این کار لوکی پیدا نمی‌کرد. صدای مهیب اصابت فلزی بر روی موزاییک‌های سفید آمد. ارتعاشات صدا آزاردهنده بود. به سمت صدا بازگشتند. سپر استیو بر روی زمین بود و استیو به زندانیان زل زده بود. باکی آرام به سمتش رفت.
    -استیو؟
    صاعقه‌ای در ذهن استیو منفجر شده‌بود. جسمش در زندان بود و روحش در میان خاطراتش غوطه‌ور بود. چهره پگی در جلوی چشمانش بود. دختری که در بهبوهه جنگ‌جهانی عضوی از ارتش انگلستان بود. چشمان قهوه‌ای رنگش جلوی چشمانش آمد. همان دختری که دلش را به او باخته بود. بیش از هفتاد سال از او دور بود. بعد از بازگشتش در مراسم تشیع او شرکت کرده‌بود. روزی که تصمیم گرفت پس از بازگرداندن سنگ‌ها به نزد او بازگردد را به خاطر آورد. تجدید دیدارشان. نخستین رقصان. خواستگاریش از او. عروسیشان و...
    جنازه خونین او را به خاطر آورد. چشمان بی‌فروغش که به استیو زل زده بودند. چشمانی که دیگر او را نمی‌دید. وقایع بعدش را به یاد آورد و در یک آن هایدرا را مقصر مرگ همسرش یافت. سرش را بالا آورد و به باکی نگاه کرد. لایه‌ای به رنگ آبی روشن بر روی چشمانش نقش بسته بود. به زندانیان نگاه کرد و گفت:
    -هایدرا!
    قدمی برداشت.
    -اونا پگی رو کشتن!
    قدمی دیگر.
    -اونا باعث مرگ زن من شدن!
    قدم بعدی را محکم‌تر برداشت. با نفرت گفت:
    -همشون باید بمی‌رن!
    به میزی که اسلحه‌ای بر رویش بود رسید.
    -همشون رو می‌کشم!
    اسلحه را برداشت و مسلحش کرد. به سمت زندانیان نشانه گرفت. اعضای انتقام جویان با بهت به استیو نگاه می‌کردند. باکی خواست حرکت کند تا جلویش را بگیرد که فهمید توانایی حرکت را ندارد. بازهم تلاش کرد، اما گویی قدرت حرکت را از او گرفته بودند. به اطراف نگاه کرد. پشت سرشان لوکی را دید که با استفاده از عصایش، اجازه حرکت به آن‌ها نمی‌دهد. لبخند همیشگیش بر روی لبانش بود و با لـ*ـذت به اتفاقات مقابلش چشم دوخته بود.
     

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    پارت سی و چهارم
    ...
    باکی با حیرت به استیو نگاه کرد.
    -استیو به من گوش کن تمام اینا کار لوکیه!
    استیو اما اهمیتی نداد. باکی صدایش را بالاتر برد.
    -پگی رو لوکی کشته! هایدرا هیچ ربطی با مرگ پگی نداره!
    گوشش بدهکار این حرف‌ها نبود. ذهنش در میان خاطراتش در گذر بود و او تنها به این می‌پنداشت که هایدرا تنها فرصت خوشبختی را از او گرفته‌است. آن‌ها همسر او را کشته بودند و باید تقاص پس می‌دادند. در چشمان زندانی مذکری که روبه‌رویش بود نگریست. او را می‌شناخت، چندین ماموریت را با او به موفقیت گذرانده بود. مرد به او خیره بود. گویی منتظر مرگش است و چه مرگی بهتر از مرگ به دست دشمن دیرین هایدرا. استیو دستش بر روی ماشه رفت و بی‌تردید درنگ ماشه را کشید. گلوله در پیشانی مرد اصابت کرد و مرد بر روی زمین افتاد. استیو بی‌درنگ ماشه را باز هم کشید. جنازه بعدی، بعدی و بعدی. خشاب را عوض کرد و تا اتمام تمام گلوله‌هایش آن‌را در خون شناور کرد. زندانیان بی جان بودند، اما براثر بسته بودن دستشان بر میله به روی زمین نیافتاده بودند و با فاصله کمی از زمین، آویزان بر روی یک دستشان، بر روی زمین و هوا معلق بودند. بیش از پنجاه زندانی به این طریق کشته شده‌بودند. خونشان قطره قطره بر روی کاشی‌های سفید می‌چکید و خونراه‌های زیادی را بر روی سفیدس زمین ایجاد کرده‌بود. ده زندانی دیگر باقی مانده بودند و به سرنوشت اجتناب ناپذیرشان می‌نگریستند. تنها فاصله آن‌ها با مرگ، تمام شدن گلوله‌های استیو بود. استیو اما سرگردان دنبال راهی برای کشتن بازماندگان بود. اعضای انتقام‌جویان دیگر برای توقف او فریاد نمی‌زدند. دیگر نمی‌شد جلوی او را گرفت. آن‌چنان بر این باور استوار بودند که حتی متوجه نشدند، مدت زمان زیادی ست که لوکی به آن‌ها قدرت حرکتشان را بازگردانده است. استیو خنجری که در لباسش جایگذاری کرده بود را از جایش درآورد و به سمت بازماندگان رفت. با همان خنجر به زندگی نه نفرشان پایان داد. به نفر آخر رسید. زنی جوان با موهای مشکی رنگ. زن می‌لرزید و صورتش غرق در اشک بود. سعی می‌کرد به دوستان غرق در خونش نگاه نکند. دهان به التماس باز کرد.
    -من از سلولم فرار نکردم!
    چانه‌اش می‌لرزید.
    -لوکی همه ما رو بیرون آورد!
    با التماس و حالتی نزار به اولین انتقام‌جو نگاه کرد.
    -من کاری نکردم!
    هق هقش بلند شد.
    -من رو نکش!
    دست استیو بالا رفت. زن جیغ کشید.
    -خواهش می‌کنم! خواهش می‌کنم!
    به بقیه انتقام‌جویان نگاه کرد.
    -جلوش رو بگیرید! تو رو خدا جلوش رو بگیرید!
    هیچ‌کس تکان نخورد.
    -شماها ناجیان زمینید! چرا این‌کار رو می‌کنید؟
    به دوستانش نگاه کرد.
    -ما که به سزای عملمون رسیده بودیم!
    استیو گلوی او را نشانه گرفت. زن در چشمان او نگاه کرد و فریاد زد.
    -چرا؟
    و با آخرین حرکت دست استیو، صدایش برای همیشه خاموش شد!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    پارت سی و پنجم
    ...
    سکوت سنگینی برقرار بود. خونابه به راه افتاده به زیر پای انتقام‌جویان رسید. خون گـ ـناه‌کارانی که در زمان مرگشان بی‌گـ ـناه بودند. دستان استیو غرق در خون بود و بالای سر شاهکارش ایستاده بود. شصت زندانی کشته شده‌ آویزان بر روی دست‌هایشان و معلق بر روی زمین و آسمان بودند. تصویر مشمئزکننده‌ای بود. حتی از فکر کسی هم نمی‌گذشت که روزی، کاپیتان آمریکا، چنین حمام خونی را راه بیاندازد. هیچ‌کس توان حرکت نداشت و استیو هنوز هم در دنیایی دیگر سیر می‌کرد. لوکی کمی عقب‌تر ایستاده بود و نظاره گر جنون نخستین انتقام‌جو بود. کارش را کرده‌بود و به هدفش رسیده بود. کاری کرد که استیو گمان کند از شر تاثیر سنگ ذهن راحت شده‌است، اما همان‌که با اعضای هایدرا روبه‌رو شد، تاثیر سنگ ذهن بازگشت. برخورد دستان لوکی به یک‌دیگر، استیو را به دنیا بازگرداند. تمام مدت را به خاطر داشت. دقیقا می‎دانست که چه کرده‌است. گویی کسی او را کنار زده‌بود و فرمان را به دست گرفته بود. نتوانست خودش را کنترل کند. کنترل اعمالش به دست خودش نبود و فاجعه‌ای که نباید رخ داده بود. کاپیتان آمریکا بازماندگان هایدرا را به شکل وحشیانه‌ای کشته بود. به زندانیان نگاه کرد. چهره ملتمسشان را به خاطر آورد. چاقو از دستش بر روی زمین افتاد. به چاقو نگاه کرد و صدای فریادهای ملتمسانه زن در سرش پیچید. اشکی از چشمانش جاری شد. به جسدهای معلق نگریست. رعشه‌ای بر تنش افتاد. لوکی به سمت او رفت. با لبخندی که بر لبش بود گفت:
    -بهت گفته بودم که می‌خوام ببینم، عطش انتقام‌ با یه انتقام‌جو چی‌کار می‌کنه؟
    خون ریخته شده بر روی زمین‌ آن‌ را سر کرده بود. به استیو نزدیک شد.
    -اولین انتقام‌جو!
    به جنازه‌ها اشاره کرد.
    -خوب انتقام می‌گیره!
    به سقف نگاه کرد. سقف از حد معمول بلندتر بود و به عرشه کشتی می‌رسید. در فاصله چند قدمی استیو ایستاد.
    -التماس‌های اون زن، حتی می‌تونست جلوی من رو هم بگیره! ولی تو کشتیش!
    پوزخندی زد.
    -دیگه دست‌های تو هم پاک نیست! تو هم روی خون و بدن‌های بی‌جان بی‌گناهان وایستادی!
    بار دیگر به سقف نگاه کرد.
    - توی این نبرد هیچ‌کس معصوم نیست!
    در چشمان استیو نگاه کرد.
    -پیام پدرخوانده به تو همینه! دروغگو!
    استیو بهت‌زده به او نگاه کرد. تمام تنش می‌لرزید و عرق سرد بر روی تنش نشسته بود. این لقب را تنها یک شخص دیگر به او نسبت داده بود. لوکی عصایش را بالا برد و اشعه‌ای پرتاب کرد و گوشه‌ای از سقف فروریخت. پیش از آن‌که کسی بتواند دست او را بخواند، اشعه بعدی را به سمت بالگردی که نبیولا، مانتیس، راکت، گروت و درکس بودند، پرتاب کرد. صدای انفجار عظیمی آمد. استارلرد فریاد زد.
    -نه!
    اما کار از کار گذشته بود. لوکی نگهبانان کهکشان را کشته بود. باز هم پرتالی باز کرد و باز هم از مهلکه گریخت! استیو بر روی دو زانو افتاد و فریادی از سر درد سر داد.
    و آن‌گاه بود که فهمیدند، راه گریزی از بازی پدرخوانده ندارند!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    پارت سی و ششم
    ---
    ***
    چپتر چهار
    (دنیایی که ساختیم!)
    مدت‌ها بود که دیگر در پی یافتن راهی برای رهایی از آن جهنم نارنجی رنگ نبودند. با استفاده از سنگ‌ها ناشیانه چهار اتاق سنگی درست کرده بودند. تک تک دقیقه‌ها و ثانیه‌ها به مانند هم بود و آن‌ها کلافه از این روزمرگی بدون هیچ چاره‌ای به نفس کشیدن ادامه می‌دادند. دیگر تعداد کلماتی که طول روز بینشان رد و بدل می‌شد از تعداد انگشتان دستشان فراتر نمی‌رفت. گاهی اوقات زمان طولانی سپری می‌شد و آن‌ها یکدیگر را نمی‌دیدند. زمان سپری می‌شد و هیچ کدامشان متوجه نشدند که نزدیک به پانزده سال است که در آن جهنم گیر افتاده‌اند. روزی دیگر سپری می‌شد و هرکدامشان مشغول کارهای نداشته‌شان بودند. وقتی بقا در خطر نیست، روابط اجتماعی معنای خود را از دست می‌دهد. صدای ناتاشا بلند شد که با لحن عجیبی آن‌ها را صدا می‌کرد. هر سه از اتاق‌های سنگیشان بیرون رفتند و با دیدن تصویر مقابلشان بهت زده شدند. پرتالی به شکل پرتال‌های دکتر استرنج آرام آرام باز می‌شد. هر چهارنفر کنار یکدیگر ایستاده بودند و منظره مقابلشان را تماشا می‌کردند. بالاخره پرتال باز شد. گامورا خنجری را که با چوب‌ها آن‌جا درست کرده بود برداشت و به سمت پرتال رفت. پسری بالباس‌های نسبتا عجیب از پرتال رد شد. همین که پایش را از پرتال بیرون گذاشت، گامورا خنجر را بر زیر گلویش گذاشت. پسر که نفس نفس می‌‌زد، دستانش را بالا برد و با حیرت گفت:
    -باورم نمی‌شه! بالاخره موفق شدیم!
    به چهره‌ اروپاییش نگاه می‌کردند و به دنبال معنی برای حرف‌هایش می‌گشتند. پسر هیجان‌زده بود و اهمیتی به چاقو زیر گردنش نمی‌داد. با هیجان رو به تونی گفت:
    -باورم نمی‌شه بالاخره تونستیم این‌کار رو بکنیم. پنج ساله که داریم سعیمون رو می‌کنیم.
    تونی که دید به هیچ‌وجه متوجه حرف‌های او نمی‌شود، دهان گشود و پرسید:
    -تو کی هستی؟
    پسر لبخندی زد.
    -اگر این خنجر رو بردارید حتما بهتون توضیح می‌دم.
    گامورا به تونی نگاه کرد و تونی سری تکان داد. گامورا آرام دستش را پایین آورد و از پسر فاصله گرفت. پرتال نارنجی رنگ همچنان باز بود. پسر شلوار به نسبت گشادی بر تن داشت و سوییشرتش تا نزدیک زانویش می‌رسید. در زیر سوییشرت سورمه‌ای بلوزی سفید رنگ برتن داشت. آستینش را بالا داد و ساعدش را به آن‌ها نشان داد. تتویی از سمبل انتقام‌جویان بود.
    -ما نزدیک به پنج ساله که داریم دنبال راهی برای رسیدن به شما می‌گردیم. دقیقا بعد از این‌که فهمیدیم احتمال داره که شما زنده باشید. چون توی ده سال قبلش همه فکر می‌کردن شما مردید!
    ناتاشا با گنگی پرسید:
    -ما چند ساله که این‌جا حبس شدیم؟
    پسر آهی کشید.
    -پانزده سال!
    بهت مهمان صورتشان شد. زمان از دستشان در رفته بود، اما هرگز نمی‌گماشتند که پانزده سال در آن جهنم حبس شده‌اند. پسر دستی در موهای طلاییش کشید و با چشمان آبی رنگی که از خوشحالی برق می‌زد به آن‌ها نگاه کرد.
    -پنج ساله که من و مورگان دنبال راهی برای برگردوندنتونیم. مسیر طولانی طی شده تا ما به این‌جا رسیدیم!
    تونی با شنیدن نام مورگان، بی اختیار نامش را بر زبان آورد. پسر که لبخند از لبش کنار نمی‌رفت، سری تکان داد.
    -بله آقای استارک. دخترتون مورگان فرمانده تیم عملیاتی بازگردانی شماست!
    چشمان تونی برق زد. لوکی که تا الان ساکت بود از پسر پرسید:
    -تو کی هستی؟
    پسر به لوکی نگاه کرد. نگاهش به او از همان نگاه‌هایی بود که پسربچه‌ها به قهرمان‌های زندگیشان می‌کنند. خواست دهان باز کند و زبان به ستایش او بگشاید که دیدن اخم صورتش او را منصرف کرد. تنها پاسخ سوالش را داد.
    -من ایان راجرزم. پسر استیو راجرز!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    پارت سی و هفتم
    ---
    پسر هرچه بیش‌تر حرف می‌زد، معماهای درون ذهنشان بیشتر می‌شد. آن‌جا ایستاده بودند و تنها به ایان نگاه می‌کردند. ایان نفس عمیقی کشید و به پرتال نگاه کرد.
    -اگر پرتال بسته شه، فقط خدا می‌دونه می‌تونم دوباره بازش کنم یا نه! همراه من بیایید. همه چی رو بهتون توضیح می‌دم.
    تعللشان را که دید. رو به تونی کرد.
    -نمی‌خوایید دخترتون رو ببینید؟
    تونی نفس سنگینی کشید. به آن سه نفر دیگر نگاه کرد. سردرگم بودند و لوکی مشکوک به ایان می‌نگریست. ایان با استرس به پرتال دایره‌ای که آرام آرام بسته می‌شد، نگاه کرد.
    -ازتون خواهش می‌کنم! ما زحمت زیادی برای برگردوندن شما کشیدیم.
    لوکی به تونی نگاه کرد. هر دو به ایان مشکوک بودند. گامورا دستی در موهای مشکیش کشید و راه افتاد.
    -پونزده ساله که تو جهنمیم. هیچی بدتر از این‌جا نمی‌تونه باشه!
    راه افتاد و به سمت ایان رفت. ناتاشا به تونی نگاه کرد.
    -راست می‌گـه! چه اتفاقی مگه می‌خواد بیوفته؟
    او هم به دنبال گامورا می‌رود. نگاهی به اتاق‌های سنگیشان می‌اندازد. پانزده سال زندگی و حتی یک وسیله کوچک هم نبود که بخواهند با خود ببرند. به لوکی نگاه کرد و شانه‌ای بالا انداخت. هر دو به سمت پرتال راه افتادند و همگی از پرتال گذشتند. وارد یک اتاق نسبتا بزرگ شدند. تا قبل از آن‌که اکسیژن را استنشاق کنند، نمی‌دانستند که دلشان برای نفس کشیدن نیز تنگ شده‌است. بر اثر پانزده سال نگاه کردن به رنگ نارنجی، اتاق تاریک را با هاله‌ای کمرنگ از رنگ نارنجی می‌دیدند. برخلاف انتظارشان، اتاق مملو از تکنولوژی‌های نوین نبود. حتی خبری از تکنولوژی‌های زمان خودشان نیز نبود. کتابخانه‌ای بزرگ در سویی از اتاق بود و روبه‌رویش میز چوبی بزرگی به همراه چند صندلی قرار داشت. پنجره‌ها با لایه‌های مشکی رنگی پوشیده شده‌بودند و هیچ راهی برای باز کردنشان نبود. نوری از بیرون نمی‌آمد و اتاق با چراغ‌های کم سوی سفید روشن شده بود. اگر چراغ‌ها را حساب نمی‌کردی، تکنولوژی که در اتاق بود، گویی از قرن نوزدهم آمده بود. ایان که سردرگمی آن‌ها را دید، گفت:
    -الان بچه‌ها میان. باید بریم پیش مورگان. اما بیرون رفتن از این‌جا و رسیدن به مورگان کار راحتی نیست.
    چهره‌اش غمگین شد.
    -اون بیرون اگر مردم بفهمن که شماها برگشتید، جونتون در خطر میوفته!
    به آن‌ها نگاه کرد و پرسید:
    -شماها کار کردن با شمشیر و نیزه رو بلدید دیگه؟
    تونی که بهسمت یکی از صندلی‌ها می‌رفت، با کنایه پرسید:
    -اسلحه بهتون ندادن؟
    ایان نفس عمیقی کشید و تونی نفهمید که سوال کنایه دارش، برای او چه معنایی داشت. ایان حفظ ظاهر کرد.
    -بعد از جنگ، دولت‌ها اسلحه‌ها رو جمع کردن. الان فقط شمشیر و نیزه و اینجور چیزا برامون مونده!
    ناتاشا که نزدیک، ایان بود، پرسید:
    -جنگ؟
    ایان لبخندی زد، اما در دلش آتشی روشن بود. هیچ‌کس نمی‌خواست آن جنگ را به خاطر آورد.
    -موضوعات زیادی هست که باید بدونید. ولی قبلش بهتر نیست غذا بخوریم؟
    تونی به صندلی اش تکیه داد.
    -دلم لک زده برای چیزبرگر!
    ایان لبخندی زد.
    -خیلی خوش‌حال می‌شدم اگر می‌تونستم براتون چیزبرگر مهیا کنم، اما متاسفانه، مدت‌هاست که گوشت در دسترس عموم نیست!
     

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    پارت سی و هشتم
    ---
    به گوشه‌ای دیگر از اتاق رفت و قابلمه‌ای آورد. قابلمه را بر روی میز گذاشت. به داخل قابلمه اشاره کرد و گفت:
    -این الان تنها غذاییه که برامون موجوده.
    به داخل قابلمه نگاه کردند. با دیدن سیب‌زمینی‌های پخته فهمیدند که اوضاع از آن‌چه می‌پنداشتند، بدتر است. سیب‌زمینی زمانی تنها غذای موجود می‌شد، که قحطی و فقر در جامعه بیداد کند. نفری یک سیب‌زمینی برداشتند. ایان که با اشتها سیب زمینی می‌خورد گفت:
    -در کل دنیا، گوشت و لبنیات خیلی کمه ولی گیاهان زیادن. برای ما اما...
    مکث کوتاهی کرد. هر چهارنفر به او چشم دوخته بودند.
    -پیداکردن غذا برای ما سختتره! تنها چیزی که توی چند ماه گذشته گیرمون اومده، سیب‌زمینیه!
    گاز دیگری بر سیب‌زمینیش زد. با این‌که غذایی که می‌خوردند تنها سیب‌زمینی پخته بود، اما آن‌ها پس از پانزده سال بود که از حس چشاییشان استفاده می‌کردند و همین آن سیب زمینی‌ها را از غذاهای تجملاتی نیز برایشان لذیذتر می‌کرد. هر کدام سه یا چهارتا سیب زمینی خوردند و ایان جرات نکرد که به آن‌ها بگوید جیره غذاییشان همین است و معلوم نیست دوباره کی بتوانند چیزی برای خوردن پیدا کنند. پس از اتمام غذا خوردنشان، تونی رو به ایان کرد.
    -گفتی که پسر استیو هستی؟
    ایان سری تکان داد.
    -استیو راجرز پدر بیولوژیکیه منه. اما من توی یک آزمایشگاه متولد شدم.
    ناتاشا موهایش را از روی صورتش کنار زد.
    -منظورت چیه؟
    ایان نفس عمیقی کشید.
    -هایدرا به دنبال ساختن سوپر سرباز بود. نمونه‌ای ژنتیکی از استیو راجرز رو به یکی از زن‌هایی که توی هایدرا بود، تزریق می‌کنن و اون باردار می‌شه. نه ماه بعد من به دنیا میام. اما مادرم موقع به دنیا آوردن من جونش رو از دست داد. من توی آزمایشگاه بزرگ شدم و تمام بچگیم، هایدرا مشغول آزمایش کردن روی من بود. ده سالم که شد، عمو باکی پیدام کرد و حقیقت رو راجع به من فهمید.
    کلافه دستی در موهایش کشید.
    -استیو راجرز سنش بالاتر از اونی بود که بتونه سرپرستی من رو به عهده بگیره. از طرف دیگه‌ اون با نیک فیوری توی ایستگاه فضایی بودن. عمو باکی سرپرستی من رو به عهده گرفت و به استیو اطمینان داد که خوب بزرگم می‌کنه.
    لوکی که برعکس بقیه تحت تاثیر صحبت‌های او قرار نگرفته بود، بی پروا پرسید:
    -خب؟ استیو و باکی الان کجان؟
    ایان خشکش زد. تغییر چهره‌اش و غمی که بر صورتش نشسته بود، از چشم هیچ‌کدامشان دور نماند. عرق‌ بر روی پیشانیش نشست. انتظار این سوال را نداشت، یا اتفاق افتاده انقدر بد بود که او را به این روز انداخته بود؟ با باز شدن درب و آمدن سه پسر و یک دختر ایان به خودش آمد. سوال لوکی را بی‌جواب گذاشت و به آن‌ها اشاره کرد و گفت:
    -این‌ها جوخه من هستن!
    دختر با هیجان وصف نشدنی گفت:
    -این تونی استارکه!
    دستان مشت شده‌اش را بالا گرفت و پیروزمندانه گفت:
    -موفق شدیم!
    به سمت تونی رفت و با همان هیجان و بی تفاوت به تعجب تونی گفت:
    -اگر بدونید چه بدبختی‌هایی کشیدیم!
    به لوکی نگاه کرد و تقریبا جیغ کشید.
    -این خدای شرارته!
    لوکی بی‌تفاوت به او نگاه کرد. دختر نزدیکش شد.
    -باورم نمی‌شه بالاخره باهاتون ملاقات می‌کنم.
    دستش را جلو آورد.
    -من پترام!
    لوکی کمی گیج شده بود. دستش را بالا آورد و با پترا دست داد.
     
    بالا