فن فیکشن فن‌فیکشن انتقام‌جویان، پدرخوانده | matina کاربر انجمن نگاه دانلود

matina

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/05
ارسالی ها
475
امتیاز واکنش
6,412
امتیاز
626
سن
22
محل سکونت
تهران
پارت سی و نهم
---
پترا به سراغ گامورا و ناتاشا رفت. هیجان داشت اما نه به اندازه چند ثانیه پیش. با انرژی گفت:
-دیگه واقعا فکر می‌کردم این روز رو فقط باید تو خواب ببینیم.
مشتی به بازو ایان زد.
-نه خوشم اومد. بالاخره کار خودت رو کردی.
ایان لبخندی زد. با هیجانی که پترا از خود نشان می‌داد، اعضای دیگر جوخه ایان، مهلت حرف زدن نداشتند. پترا بر روی یکی از صندلی‌ها خود را رها کرد. رو به ایان گفت:
-فعلا اوضاع بیرون خوب نیست. باید یه چند روزی همین‌جا بمونیم.
پسری که چهره آسیایی داشت، بسته‌ای که دستش بود را به ایان داد. لبخندی زد و به تازه واردان گفت:
-من جین هستم. فرمانده جایگزین جوخه.
در بسته تعداد زیادی سیب زمینی بود. آهی کشید.
-دیگه شبیه سیب زمینی شدیم. امیدوارم مورگان غذای درست و حسابی ذخیره کرده باشه. دلم لک زده واسه یه تیکه نون و شیر!
پسر دیگری آمد و دستش را دور گردن جین انداخت و با خنده گفت:
-می‌خوای زنگ بزنم رستوران برات گوشت بیارن؟
جین دست او را پس زد و ناسزایی هواله اش کرد. به کنار پترا رفت و شروع به سیب زمینی خوردن کرد. پسر دستی در موهایش که نیمی بلند و نیمی دیگر کاملا کوتاه بود، کشید و به تازه واردان با لبخند گفت:
-من اِلدو هستم و اینم گانتره!
به پسری که گوشه‌ای ایستاده بود و به آن‌ها نگاه می‌کرد، اشاره زد. پسر موهای مشکی رنگش را بالا داده بود و دست به سـ*ـینه و با جدیت به آن‌ها نگاه می‌کرد. الدو رو به آن‌ها گفت:
-گانتره از تیم شناسایی به جوخه ما ملحق شده!
ایان صحبتش را تکمیل کرد.
-مورگان واسه این جوخه، بهترین افراد رو انتخاب کرده. همه کسایی که در این‌جا هستن، در نوع خودشون بهترینن.
گانتر تکیه از دیوار برداشت و از قابلمه‌ای که کنار تونی بود، سیب زمینی را در دست گرفت. با طعنه گفت:
-بیچاره دنیایی که ما بهترین سربازاشیم!
بر روی میز نشست. آمدن چهار نفرشان به جای این‌که اطلاعاتی را به آن‌ها اضافه کند، بیشتر سوالاتی را در ذهنشان ایجاد کرد. هر پنج نفرشان لباس‌های شبیه به هم پوشیده بودند. شوئیشرت‌های سورمه‌ای رنگ بلندی که بلوز سفیدی در زیرش نمایان بود. گانتر سکوت را شکست و رو به ایان گفت:
-بهشون گفتی دنیایی که برامون ساختن چه شکلیه؟
ایان تند به او نگاه کرد. پترا سرزنش‌گرانه اسمش را صدا زد. گانتر پوزخندی زد. با چشم‌های مشکی رنگش به تونی نگاه کرد.
-این چیزی که می‌بینید شبیه دنیاییه که از آینده انتظار داشتید؟
تونی نمی‌توانست نفرتی که در پس چشمان سیاه گانتر بود را نادیده بگیرد. تنها به او نگاه کرد. لوکی که از این معماها خسته شده‌بود، به گانتر گفت:
-بهمون بگو!
گانتر به لوکی نگاه کرد. پوزخندی زد:
-از کجاش می‌خوای بدونی؟
لوکی با بی‌تفاوتی ذاتیش گفت:
-آخرین چیزی که می‌دونیم مرگ تونی استارکه!
گانتر به ایان نگاه کرد. اخم ایان نمی‌توانست مانع زبان او شود.
-ماجرای طولانیه!
-تنها چیزی که داریم وقته!
 
  • پیشنهادات
  • matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    سلام.
    حالتون چطوره؟
    امیدوارم که از داستان تا به این جا لـ*ـذت بـرده باشید.
    نظرتون راجع به شخصیت‌های جدید چیه؟

    پارت چهلم
    ---
    گانتر به لوکی نگاه کرد. دقیقا همان چیزی بود که انتظار داشت. لوکی برای اکثر اعضای جوخه، الگو بود. پانزده سال زمان زیادی بود و اتفاقات افتاده در آن پانزده سال، تونی استارک را از آن محبوبیتی که داشت دور کرده بود. گانتر زبان به سخن گشود و هیچ‌کس حتی ایان هم نمی‌توانست ساکتش کند.
    -با برگشتن نصف جمعیت دنیا، وضعیت دنیا از همیشه بدتر شد. تلفات زیادی داده بودیم و از همه مهم‌تر دو تا از انتقام‌جویان اصلی رفته بودند.
    به تونی نگاه کرد.
    -تونی استارک مرده بود و استیو راجرز به زمان خودش برگشته بود تا با همسرش باشه! وقتی برگشت، انقدر سنش بالا بود که نمی‌تونست بجنگه. برای همین از زمین رفت و توی ایستگاه فضایی کنار نیک فیوری موند. انتقام‌جویان دیگه هم خوش خیال از این‌که جنگ تموم شده و جنگ با تانوس آخرین جنگ بوده گارد دفاعیشون رو پایین آوردن.
    پوزخندی زد.
    -ولی نمی‌دونستن همه جنگ‌ها به نظر آخرین جنگ می‌رسن تا وقتی که جنگ بعدی از راه برسه.
    تونی به لوکی نگاه کرد. دقیقا همین حرف را لوکی پانزده سال پیش به او زده بود. گانتر ادامه داد.
    -صلح به دست اومده از اون نبرد بزرگ فقط سه سال دوام داشت. خیلی از آدم‌ها توی پنج‌سال بعد از بلیپ زندگی خوبی برای خودشون ساخته بودن، اما با برگشتن بقیه جمعیت، خیلیاشون به کمپ‌های پناهندگان فرستاده شدن و همه چی رو از دست دادن. کنترل کردن این آدم‌ها که تعدادشون کمم نبود، اصلا کار ساده‌ای نبود. فقط سه سال تونستن جلوی مشکلات و اعتراضات رو بگیرن. بالاخره پناهنده‌ها با هم متحد شدن. برای اتفاقاتی که افتاده بود دنبال مقصر بودن و چه کسایی بهتر از انتقام‌جویان؟
    یکی از سیب‌زمینی‌ها را برداشت. گازی زد و ادامه داد.
    -به نظرشون بزرگترین دشمن دنیا انتقام‌جویان بودن و کسی که مردم رو برگردوند، عامل اصلی این اتفاق بود.
    گازی دیگر زد و بی‌رحمانه گفت:
    -جنگ با کشته شدن بروس بنر شروع شد.
    ناتاشا با بهت به او نگاه کرد. گانتر بی‌تفاوت درحال خوردن سیب زمینی بود. پترا دستش را برای شانه ناتاشا گذاشت و با همدردی گفت:
    -مطمئنم که موقع مرگ سختی نکشید!
    گانتر خندید.
    -آره! اگر سلاخی شدن رو سختی ندونیم!
    تازه‌واردان با بهت به گانتره نگاه کردند. ایان نفس عمیقی کشید و با عصبانیتی که سعی در کنترلش می‌کرد گفت:
    -گانتر!
    گانتر دو دستش را به نشانه تسلیم بالا آورد.
    -خیلی خب، وارد جزئیات نمی‌شم. جنگ در گرفت و توی پنج سال اکثر انتقام‌جویان کشته شدن. بعد از این اتفاق دولت‌ها تنها کاری که تونستن بکنن، جمع کردن سلاح‌های گرم از بین مردم بود. باقی مونده انتقام‌جویان به واکاندا رفتیم ولی اونا به ما خــ ـیانـت کردن!
    ایان صحبتش را اصلاح کرد.
    -خــ ـیانـت نکردن. به خاطر مناسبات سیـاس*ـی مجبور شدن ما رو از واکاندا بیرون کنن!
    گانتر لیوانش را بالا آورد و با طعنه گفت:
    -مناسبات سیـاس*ـی!
    جرعه‌ای آب نوشید.
    -و این‌طور شد که ما به این جهنم اومدیم!
    صحبت‌هایش را تمام کرد! لوکی اخمی کرد و گفت:
    -از جزئیات زیادی گذشتی!
    گانتر به ایان نگاه کرد.
    -فرمانده‌ام اجازه بیشتر از این رو نمی‌ده!
    از روی میز پایین آمد و مقابل لوکی ایستاد. هم قد بودند. اما گانتر از لوکی عضلانی‌تر بود. با بی‌تفاوتی گفت:
    -دلیل این‌که خیلی از ماها به انتقام‌جویان ملحق شدیم، تو بودی!
    لوکی ابرویی بالا انداخت.
    -فکر نمی‌کنم الگوی خوبی برای کسی باشم.
    پوزخند بر لبان نازک گانتر نشست.
    -توی دنیایی که شرارت درش موج می‌زنه، خدای شرارت بهترین الگوییه که یک نفر می‌تونه داشته باشه!
     

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    پارت چهل و یکم
    ---
    پترا کنار ناتاشا نشست. در پس چشمان عسلیش غم نهفته بود.
    -هیچ‌کس نمی‌خواد راجع به جنگ حرف بزنه. جهنمی که اون جنگ درست کرد، چیزی نیست که کسی بخواد ازش یاد کنه. در همین حد بدونید که تقریبا تمام انتقام‌جویانی که می‌شناختین توی این جنگ جونشون رو از دست دادن. پیتر پارکر فرمانده ما شد و ما هممون به واکاندا پناهنده شدیم. چندماه بیش‌تر اون‌جا نموندیم و واکاندا به خاطر فشارهای سیـاس*ـی که دنیا بهش وارد کرد، ما رو به سازمان ملل تحویل داد.
    آهی کشید.
    -اگر واکاندا مقاومت می‌کرد. اگر ما رو تحویل نمی‌داد.
    دستی بر روی صورتش کشید.
    -می‌تونست مقاومت کنه. توانایی مقاومت رو داشت. ولی این‌کار رو نکرد. ترسید. از این‌که دنیا مقابلش باشه ترسید و ما رو فدا کرد!
    اشک در چشمانش جمع شد.
    -فکر می‌کردیم جنگ تموم شده ولی...
    چند نفس عمیق کشید تا خودش را جمع و جور کند.
    -پیتر پارکر کشته شد!
    سکوتی سنگین اتاق را فراگرفت. هیچ‌کس حرف نمی‌زد و همگی در افکار خود غرق شده بودند. اعضای جوخه به زمان جهنم جنگ بازگشته بودند و تازه واردان در شوک اتفاقات افتاده. ناتاشا زیرلب گفت:
    -این آینده‌ای نبود که ما انتظارش رو داشتیم!
    گانتر با بی‌تفاوتی گفت:
    -ولی این آینده‌ایه که برای ما ساختید.
    ناتاشا به گانتر نگاه کرد. موهایش همرنگ چشمان مشکیش بود. جای زخم روی صورتش حتی در آن روشنایی نصف و نیمه اتاق نیز دیده می‌شد. پترا ادامه داد.
    -بعد از پیتر، مورگان فرمانده انتقام‌جویان شد. انتقام‌جویان به یک سازمان شورشی زیرزمینی مبدل شد و به خاطر ثروتی که مورگان استارک داشت، تونستیم تا حدی خودمون رو جمع و جور کنیم.
    گامورا که تا این موقع ساکت بود، پرسید:
    -چه بلایی سر نگهبانان اومد؟
    پترا از او چشم دزدید و گفت:
    -همونطور که گفتیم اکثر انتقام‌جویان توی جنگ کشته شدن. نگهبانان هم جزوشون بودن.
    گامورا نفس عمیقی کشید.
    -چرا بعد از جنگ انتقام‌جویان رو منهدم نکردید؟ چه چیزی براتون باقی مونده که دارید براش می‌جنگید؟
    پترا به ایان نگاه کرد. هردو در بیان حرفشان تردید داشتند. ایان دل را به دریا زد و گفت:
    -مورگان یه نقشه‌ای داره! نقشه‌ای که می‌تونه تمام این مشکلات رو حل کنه!
    تونی به ایان نگاه کرد. او واقعا چهره‌ای شبیه به استیو داشت.
    -چه نقشه‌ای؟
    -وقتی پیش مورگان بریم، خودش براتون تعریف می‌کنه!
    پترا از جایش بلند شد.
    -بهتره که بخوابید. روزهای سختی رو درپیش داریم.
    جین دست از غذا خوردن کشید و کنار گانتر نشست.
    -به معنی واقعی کلمه دلم نوشابه می‌خواد.
    گانتر به او نگاه کرد.
    -سفارشت ثبت شد.
    جین آهی کشید. پوست روشن و چشمان کشیده‌ای داشت. دستی بر روی شکمش کشید.
    -حتی اگر یک روز از زندگیم مونده باشه دلم می‌خواد که نوشابه بخورم.
    الدو دستش را دور گردن هر دو انداخت.
    -یه روزی سه تایی می‌ریم توی رستوران می‌شینیم و هر چقدر که می‌خواییم غذا می‌خوریم.
    جین لبخندی زد.
    -زندگی عادی؟ خیلی وقته که آرزوش رو دارم!
    الدو کنارشان نشست. پترا به نزدشان آمد.
    -من رو به اون رستورانی که می‌خوایید برید نمی‌برید؟
    الدو خندید.
    -دختر خوبی باشی تو رو هم می‌بریم.
    پترا مشت محکمی به بازوی الدو زد. صدای قار و قور شکم جین بلند شد. الدو با تعجب گفت:
    -تو همین الان غذا خوردی!
    جین شانه‌ای بالا انداخت و دراز کشید. به سقف چوبی نگاه کرد.
    ---
    سلام دوستان.
    اگر هر سوالی درباره داستان براتون پیش اومده، برام توی پروفایل بنویسید تا من توی داستان بهش پاسخ بدم.
    ممنونم از همراهیتون 🌹
     

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    پارت چهل و دوم
    ---
    تونی از جایش بلند شد که پترا صدایش کرد.
    -آقای استارک؟
    تونی دستی در موهایش کشید و به او نگاه کرد. تازه فهمید که همه اعضای جوخه بسیار بسیار جوان هستند. بی‌پروا گفت:
    -محض رضای خدا، شماها چند سالتونه؟
    پترا که از سوال او جا خورده بود، با گنگی گفت:
    -گانتر و ایان از هممون بزرگترن و بیست و پنج سالشونه. ما ها هم هممون بیست سالمونه!
    تونی سری تکان داد و در ذهنش جمله" اینا فقط بچه‌ان" انعکاس یافت. یادش آمد که پترا او را کار داشت. منتظر به او نگاه کرد. پترا دستی برموهای بلند قهوه‌ای روشنش که دم اسبی بسته بود کشید. کمی دست دست کرد.
    -می‌دونید از وقتی که ما به انتقام‌جویان ملحق شدیم، همیشه مردم ازمون متنفر بودن. ما رو دلیل بدبختیاشون می‌دونستن و آرزوی مرگ ما رو داشتن. همین الانش هم اگر بیرون از این‌جا بفهمن ما انتقام‌جو هستیم، قطعا هرکاری می‌کنن تا بکشنمون.
    نفس عمیقی کشید.
    -شما از انتقام‌جویان اصلی بود. زمانی که مردم دوستتون داشتن. بهتون باور داشتن. چه حسی داره؟ این‌که همه بهتون باور داشته باشن و نخوان بکشنتون؟
    آه از نهاد تونی برخواست. نمی‌دانست چه بگوید. چه می‌توانست بگوید؟ لوکی به دادش رسید و به پترا گفت:
    -این‌که همه ازت متنفر باشن بهتره؟
    پترا با تعجب پرسید.
    -منظورتون چیه؟
    لوکی با بی‌تفاوتی گفت:
    -اگر همه ازت متنفر باشن دیگه ازت انتظاری ندارن! ولی همه از قهرمان‌ها انتظار فداکاری دارن. حتی اگر ارزشش رو نداشته باشه!
    نگاه معنا داری به تونی انداخت. تونی سری تکان داد و چیزی نگفت. نور کم اتاق باعث می‌شن که دید واضحی از اطرافشان نداشته باشند. پترا به نزد بقیه اعضای جوخه بازگشت. جین همچنان روی میز دراز کشیده بود و به غذاهایی که دوست داشت بخورد فکر می‌کرد. افکارش را به زبان آورد.
    -نقشه مورگان که بگیره، هممون می‌تونیم به یک بار بریم و به سلامتی آزادی بنوشیم!
    الدو هم روی میز دراز کشید. پاهایش آویزان بود.
    -به سلامتی تمام زحمتامون!
    پترا هم دراز کشید.
    -به سلامتی تمام کسایی که از دست دادیم!
    به گانتر نگاه کردند. گانتر شانه‌ای بالا انداخت.
    -من فقط برای شما لیوانم رو بالا میارم.
    پترا لبخندی زد.
    -به نظرتون دارن ما رو می‌بینن؟
    الدو به او نگاه کرد.
    -کیا؟
    پترا نفس عمیقی کشید.
    -همه کسایی که از دست دادیم. همرزمامون!
    گانتر هم دراز کشید. الدو که به سقف زل زده بود گفت:
    -امیدوارم موقعی که پیروز می‌شیم، ما رو ببینن! امیدوارم ببینن که ما هرکاری از دستمون برمیومد رو انجام دادیم.
    در همین افکار بودند که کم کم خوابشان برد. ایان گوشه‌ای نشسته بود و در حال تیز کردن سلاح‌هایشان بود. همه به جز تونی و ایان خواب بودند. تونی رفت و کنار ایان نشست. با صدایی آرام گفت:
    -تو واقعا شبیه پدرت هستی!
    ایان پوزخندی زد.
    -پدری که هممون رو ول کرد و رفت سراغ عشق و حال خودش؟
    تونی با تعجب به او نگاه کرد. ایان ادامه داد.
    -تو جونت رو فدا کردی ولی استیو...
    نفس عمیقی کشید. با جدیت به تیز کردن سلاح‌ها مشغول بود.
    -اون برای خوشبختی خودش هممون رو فدا کرد. دقیقا وقتی دنیا بهش احتیاج داشت، اون رفت و رهامون مرد.
    تونی با جدیت به او نگاه می‌کرد.
    -داری در حق پدرت ناحقی می‌کنی. اون هرکاری که از دستش برمیومد رو انجام داد. اون همه چیش رو فدا کرد!
    پوزخند ایان پررنگ‌تر شد.
    -قهرمان بودن زمانی که همه قهرمانن کار سختی نیست. اون زمانی که دنیا به یه قهرمان احتیاج داشت، رفت. من خسته شدم از این‌که همه بهم می‌گن که پدرم آدم خوبی بوده. اون نه برای من پدر بوده و نه برای دنیا قهرمان.
    تونی متوجه صحبت‌های او نمی‌شد. گویی استیوی که او می‌شناخت با استیوی که ایان از او سخن می‌گفت زمین تا آسمان متفاوت بود. یکی از سنباده‌های مخصوص تیز کردن سلاح‌ها را برداشت و به همراه ایان مشغول تیز کردن، اسلحه‌ها شد. نمی‌توانست در برابر حرف‌هایی که ایان درباره استیو زده بود سکوت کند.
    -استیو همیشه هرکاری که می‌تونست برای اطرافیانش می‌کرد.
    ایان سنباده را چندباری محکم بر روی شمشیرش کشید.
    -هیچ ایده‌ای نداری که چه اتفاقاتی افتاده. جنگ با فضایی‌ها و تهدیدهای خارج از زمین یه چیزه. جنگ با مردمی که تا چند وقت پیش ازشون محافظت می‌کردی یه چیز دیگه‌است. جنگ با ثانوس دربرابر جنگ چندسال پیش، یه بچه بازی بیش‌تر نبوده!
    -منظورت چیه؟
    -توی جنگ با تانوس دقیقا می‌دونستید حق با کیه. ثانوس اومده بود که زمین رو نابود کنه و شما هم باید جلوش رو می‌گرفتید. ولی ما با آدم‌ها جنگیدیم! وقتی بین آدم‌ها جنگ می‌شه هیچ‌کس نمی‌تونه بگه که حق با کیه! حتی معلوم نیست که اصلا حق با کسی هست یا نه! استیو راجرز این رو نفهمید. اون می‌خواست توی این جنگ معصوم باشه!
    آهی کشید.
    -توی جنگ کسی معصوم نیست. امکان نداره وسط جنگ باشی و دستت به خون آلوده نشه! این چیزی بود که استیو نفهمید. پافشاریش روی معصوم بودن توی جنگ بود که همه رو به کشتن داد. اون بود که همه همرزمان ما رو به خاطر اصول اخلاقیش به کام مرگ کشوند!
    ---
    بچه‌ها با نظراتتون واقعا می‌تونید به من کمک کنید 🌹
     

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    پارت چهل و سوم


    ---

    تونی به دیوار تکیه داد. نور چراغ‌ها به مرور زمان کمتر می‌شد. ایان از کمدی که پشت سرش بود، شمعی بیرون آورد و روشن کرد. با فشردن دکمه‌ای بر روی دیوار چراغ‌ها را خاموش کرد. دوباره نشست و مشغول تیز کردن اسلحه‌ها شد. تونی به نیم‌رخ ایان نگاه کرد و چهره استیو در ذهنش نقش بست. آرام گفت:
    -به من بگو!
    ایان سر بلند کرد و صورت شکسته تونی نگاه کرد.
    -چیو؟
    تونی آرام‌تر گفت:
    -جنگ! هر اتفاقی که تو جنگ افتاد رو!
    ایان نفس عمیقی کشید و دوباره مشغول تیز کردن شمشیرش شد.
    -بعد از نبرد دوم با تانوس، اوضاع خیلی بد شد. بچه‌ها گفتن بهتون. مردم انتقام‌جویان رو مقصر تمام اتفاقات می‌دونستن. خود انتقام‌جویان هم اوضاع خوبی نداشتن. مردآهنی مرده بود. بیوه سیاه مرده بود. کاپیتان آمریکا اصلی به زمان خودش برگشته بود و وقتی برگشت نزدیک هشتاد سال داشت. نمی‌تونست بجنگه و قصدشم نداشت. سپرش رو به سم ویلسون می‌ده و خودش به همراه نیک فیوری به ایستگاه فضایی می‌ره. بعد از کشمکش‌ها سم ویلسون تبدیل به کاپیتان آمریکا می‌شه. سرباز زمستان هم بهش کمک می‌کنه، هر چند مشغول بزرگ کردن من هم بود. بقیه انتقام‌جویان هر کدوم یک طرف دنیا بودن و اصلا منسجم نبودن. کاپیتان مارول مثل همیشه ترجیح داد که خودش رو درگیر کشمکش‌های زمین نکنه. حتی برای جنگ هم نیومد. ثور و نگهبانان هم وقتی که رسیدن خیلی دیر بود و خیلی زود اونا هم از پا دراومدن.
    نفسی تازه کرد.
    -اولش مخالفان انتقام‌جویان فقط یک سری پناهنده بودن که شرایط زندگیشون افتضاح شده بود. اما کم کم کل دنیا پشتشون دراومد. دنیا وحشی شده بود و دولت‌ها تصمیم گرفتن که این خشم قبل از این‌که دامن اونا رو بگیره، به سمت انتقام‌جویان هدف گرفته بشه. طول نکشید که دولت‌ها و رسانه‌ها هم بر علیه ما شدن. انتقام‌جویان دیگه یه گروه از قهرمان‌ها نبود که زمین رو نجات می‌دادن. دیگه اکثرا یک سری جوون‌های معمولی بودن که از وضعیت رخ داده ناراضی بودن. جنگ هفت سال طول کشید.
    آهی کشید.
    -اگر یک‌سری از انتقام‌جویان کنار نمی‌کشیدن...
    تونی به میان حرفش پرید.
    -کیا عقب کشیدن؟
    -بعد از کشته شدن مردمورچه‌ای و واسپ، دولت به همه انتقام‌جویان پیشنهاد عفو مشروط داد. به شرط این‌که توی رسانه اعلام کنن که انتقام‌جویان چیزی به جز یه مشت قاتل نیسن! اولش همه با اطمینان گفتن نه! اما با کشته شدن "می پارکر" اونایی که خانواده داشتن از ترس خانواده‌هاشون عقب کشیدن. سم ویلسون و کلینت بارتون عقب کشیدن.
    تونی حیرت زده گفت:
    -امکان نداره!
    پوزخندی بر لبان ایان نشست.
    -هیچ ایده‌ای نداری که آدم‌ها تو بحرانی ترین مواقع چه تصمیماتی می‌گیرن!
    سر بلند کرد و در چشمان تونی نگاه کرد.
    -انتقام‌جویان درحال شکست بودن. استیو راجرز مجبور شد بیاد. تونستیم با استفاده از سنگ زمان جوونش کنیم! اما افکار رو نمی‌شه جوون کرد. با اومدنش کمی اوضاع بهتر شد. چهارسال از جنگ گذشته بود و حالا ما یک کاپیتان آمریکا واقعی داشتیم. مردم کمی از موضعشون پایین اومدن و ما واقع فکر می‌کردیم که امیدی هست. اما...
    دوباره سمجانه مشغول تیز کردن شمشیرش شد.
    -استیو راجرز نفهمید که ما توی جنگیم! می‌خواست با مذاکره کار رو پیش ببره. می‌خواست صلح بکنه و به جنگ خاتمه بده.
    آهی کشید.
    -ولی صلح کردن با آدم‌هایی که تنها خواستشون مرگ توعه. آدم‌هایی که سلاح‌هاشون رو روی سرت نشونه گرفتن، تنها یک ایده احمقانه واسه آدم‌های ساده لوحه!
    دستی بر موهای طلاییش کشید.
    -اگر می‌ذاشت چندنفر از اون‌ها رو بکشیم. چند نفر از کسایی که کمر به کشتن ما بسته بودن، وضعیت این شکلی نمی‌شد. خودش و باکی تسلیم شدن. به امید صلح.
    پوزخندی زد. در پوزخندش چنان غمی نهان بود که از چشمان تونی دور نماند.
    -دو روز بعد چندتا از تندروها استیو و باکی رو وسط میدان تایمز به رگبار بستن.
    تونی بهت زده به ایان نگاه کرد. ایان آهی کشید و پرده اشکی که چشمانش را تار کرده بود را کنار زد.
    -اوضاع از کنترل خارج شده بود. تنها کاری که دولت‌ها می‌تونستن انجام بدن جمع کردن اسلحه‌ها بود. طولی نکشید که مهماتمون تمو شد و اسلحه‌ها غیر قابل استفاده. همون موقع بود که فهمیدیم احتمال داره که بتونیم شماها رو برگردونیم. پیتر و مورگان نقشه‌ای طرح کردن. ما به واکاندا رفتیم و چندماهی رو اون‌جا موندیم. اونا هم جا زدن و بعد از چندماه مجبور شدیم به آمریکا برگردیم. فکر می‌کردیم توی آتش بسیم و دیگه کسی کارمون نداره. تمرکزمون روی پیدا کردن راهی واسه برگردوند شما ها بود. با بدبختی تونستیم یکی از اون حلقه‌هایی که دکتر استرنج استفاده می‌کنه رو پیدا کنیم. اما بدون استاد کار خیلی سختی بود. همون موقع‌ها بود که پیتر پارکر هم کشته شد و ما مجبور شدیم توی پناهگاه‌هایی که در نظر داشتیم زندگی کنیم. هر کدوم از اعضای انتقام‌جویان خالکوبی مخصوصی دارن که باعث می‌شه بتونیم هم دیگه رو شناسایی کنیم.
    سرش را پایین انداخت.
    -شما بخش مهمی از نقشه مهم مورگان هستید. نقشه‌ای که می‌تونه همه این‌ها رو تغییر بده!
    تونی سری تکان داد و آهی کشید. سنباده و شمشیر را کنار گذاشت. دستش را بر روی شانه ایان گذاشت و پدرانه گفت:
    -بخواب! فردا روز سختیه!
    از جایش بلند شد و به کناری رفت تا استراحت کند. او هیچ خبر نداشت که ایان توان خوابیدن را ندارد. جهنمی که او تجربه کرده بود کافی بود تا خوابیدن را بر او حرام کند. نفس عمیقی کشید و مشغول تیز کرد سلاح‌ها شد. تا صبح فردا همه سلاح‌ها را تیز کرده بود. بدون این‌که بتواند چشم بر روی هم بگذارد.
    ایان رو دوست دارید؟
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    پارت چهل و چهارم
    ---
    ایان کسی را از خواب بیدار نکرد. آن روز قرار بود به نزد مورگان بروند و رسیدن به مورگان کار بسیار سختی بود. ایان یکی از پناهگاه‌های دور از پناهگاه اصلی را برای خودش و جوخه‌اش اننتخاب کرده‌بود، تا بدون مشکل و درگیری به دنبال راهی برای بازگرداندن تونی استارک باشند. به خوبی می‌دانست مورگان برای عملی شدن نقشه‌اش، حاضر است چه چیزهایی را فدا کند. عنصر اصلی نقشه تونی استارک بود و بقیه افرادی که با او آمده‌بودند برای مورگان اهمیتی نداشتند. شاید حال که لوکی را به همراه پدرش می‌دید، او را هم جزئی از نقشه می‌کرد، اما ناتاشا و گامورا برای مورگان هیچ نبودند. حتی می‌توانست آن‌ها را به چشم دشمنانش ببیند. مدت زیادی طول کشید تا همه از خواب برخیزند. پس از خوردن سیب‌زمینی به عنوان صبحانه، همگی دور میز جمع شدند تا نقشه را بشنوند. پترا نقشه‌ای را بر روی میز باز کرد. بر روی نقشه دو نقطه به رنگ قرمز به فاصله تقریبا زیاد، مشخص شده بود. پترا دستش را بر روی یکی از نقطه‌ها گذاشت.
    -ما الان این‌جاییم.
    نقطه بعدی را نشان داد.
    -و باید به این‌جا برسیم.
    مسیر حرکت بین دو نقطه را رسم کرد. مسیر سر راستی بود. بعد از آن چند مسیر جایگزین را نیز رسم کرد که در صورت بروز مشکل از آن مسیرها استفاده کنند.
    -ایان پشت فرمون می‌شینه. شما چهارتا...
    به تونی، لوکی، ناتاشا و گامورا نگاه کرد.
    -شما چهار نفر کنار ایان می‌شینید و فقط در صورتی که ایان گفت، شما درگیر می‌شید!
    ایان تاکید کرد.
    -فقط زمانی که من گفتم. فراموش نکنید که هدف ماموریت رسوندن شما به مرکزه!
    در دل افزود، "البته فقط تونی استارک!" پترا نفس عمیقی کشید.
    -ما چهار نفر پشت کامیون کشیک می‌دیم. اگر تهدیدی بود با تیر و کمان دور نگهش می‌داریم و در صورت بروز مشکل، از صفحه‌های شناور استفاده می‌کنیم.
    تونی پرسید:
    -صفحه شناور؟
    پترا برگه دیگری را باز کرد. بر روی برگه دستگاهی استوانه مانند کشیده شده بود.
    -این آشیونه صفحات شناوره!
    در داخل استوانه چندین صفحه دایره مانند وجود داشت.
    -این دایره‌ها صفحات شناورن! این صفحات توی جنگ‌های شهری خیلی موثرن.
    تصویر یکی از صفحات را نشان داد.
    - با ایستادن روی اینا، قابلیت پرواز کردن برای سربازها ایجاد می‌شه. البته حفظ تعادل بر روی این صفحات کار هرکسی نیست!
    دستی بر روی موهای قهوه‌ای رنگش کشید.
    -احتمال این‌که تندروها بهمون حمله کنن هست. بنابراین ما چهار نفر پشت کامیون می‌شینیم و اگر مشکلی پیش اومد جلوش رو می‌گیریم.
    ایان نفس عمیقی کشید. همگی آماده بودند و سلاح‌های مخصوص خود را برداشته بودند. ایان پیش از این‌که درب را باز کند، شعار معروف انتقام‌جویان را بر زبان آورد.
    -انتقام‌جویان، گرد هم آیید!(avengers assemble)
     

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    پارت چهل و پنجم
    ---
    محل اختفایشان در طبقه دوم یک ساختمان قدیمی بود. با احتیاط از راهروهای تنگ و تاریک ساختمان بیرون رفتند. همگی کلاه‌های سوییشرت‌های سورمه‌رنگشان را بر روی سر انداخته‌بودند. از ساختمان بیرون رفتند. کامیون نسبتا بزرگی بیرون بود. پشت کامیون سرباز بود و آشیانه استوانه‌ای صفحات شناور که ارتفاعش به دو متر می‌رسید مشخص بود. جین، الدو، پترا و گانتر در کنار آشیانه مستقر شدند. ایان، تونی، لوکی، گامورا و ناتاشا هم در کابین کامیون مستقر شدند. آسمان ساعت‌های ابتدایی روز را سپری می‌کرد. هوا روشن بود، اما آدم‌هایی زیادی در خیابان نبودند. برعکس انتظارشان خبری از ساختمان‌های بلند نبود و بسیاری از ساختمان‌ها نیمه مخروب بودند. ناتاشا پرسید:
    -چرا توی روز حرکت می‌کنیم؟
    ایان که با جدیت نظاره‌گر روبه‌رویش بود، گفت:
    -شب‌ها حکومت نظامیه. امکان حرکت توی شب وجود نداره.
    لحن سرد ایان باعث نشد که ناتاشا سوال بعدیش را نپرسد.
    -چرا آدم‌ها توی خیابون نیستن؟
    -ثمرات دوازده سال جنگه! بعد از اون‌همه تلفات جانبی که جنگ داشت، مردم تصمیم گرفتن که از خونه‌ها بیرون نیان! یه جور قرنطینه اختیاریه. خریدهای ضروری رو ربات‌ها انجام می‌دن. مردم تا جایی که می‌تونن دورکاری می‌کنن و همه آموزش‌ها هم مجازیه. مردم ترجیح می‌دن قید اجتماعی بودنشون رو بزنن تا این‌که واسه هیچ و پوچ و الکی جونشون رو از دست بدن.
    ناتاشا دیگر سوالی نپرسید. از پنجره به بیرون نگاه کرد. چند بچه کوچک با هیجان به کامیون نگاه می‌کردند. به دلیل دودی بودن پنجره‌ها کسی از بیرون داخل کابین را نمی‌دید. همان لحظه دسته با عجله بچه‌ها را عقب کشید و پرده را انداخت. ناتاشا از آن ساختمان نیمه مخروبه چشم برداشت و به جاده نگاه کرد. زما تقریبی رسیدنشان یک ساعت و نیم دیگر بود. در پشت کامیون اعضای جوخه ایان مراقب اوضاع بودند. جین دستی بر چشم‌های کشیده‌اش کشید و گفت:
    -واقعا دلم واسه یه خواب راحت و طولانی تنگ شده.
    الدو به شوخی گفت:
    -فکر کردم که دلت برای نوشابه تنگ شده!
    جین بی‌خیال گفت:
    -نوشابه که عشق اول و آخرمه.
    گانتر که اطراف را می‌پایید، بدون نگاه کردن به جین گفت:
    -از این به بعد سهمیه نوشابه منم واسه تو!
    جین که گویی بزرگترین دستاورد زندگیش را به دست آورده است، با ذوق گفت:
    -راست می‌گی؟
    گانتر با بی‌تفاوتی گفت:
    - اگر باعث می‌شه که تو دیگه راجع به نوشابه زر نزنی، آره!
    جین سرخوشانه خندید. نزدیک به یک سوم راه را پیموده بودند که تیری از تیرکمانی رها شد و به بدنه کامیون خورد. هر چهار نفر اعضای جوخه از جای برخواستند. گانتر سپر کابین پشتی را فعال کرد. تیر دوم به سپر خورد. در کابین جلو، ایان به گانتر بی‌سیم زد.
    - چه اتفاقی افتاده؟
    صدای خشدار گانتر آمد.
    -بهمون حمله شده!
    -افراطیونن؟
    -نه یه گروه دیگه‌ان. سه تا کامیون پشت سرمونن! بعضیاشون سلاح گرم دارن!
    ایان زیرلب گفت:
    -لعنتی!
    در بیسیم پرسید:
    -اگر راهمون رو ادامه بدیم، می‌تونیم بدون درگیری به مقصد برسیم؟
    -فاصله‌شون رو باهامون حفظ کردن، ولی اگر به مسیر ادامه بدیم پناهگاه رو پیدا می‌کنن. اون...
    حرفش را نیمه کاره گذاشت. ایان با صدای بلندی پرسید:
    -چه خبر شده؟
    پس از چندثانیه، صدای گانتر در بی‌سیم پیچید:
    -کسایی که گروه رو رهبری می‌کنن...
    گویی هضم جریان برایش سخت بود. با صدای این به خودش آمد.
    -اونا کین گانتر؟
    -کلینت بارتون و سم ویلسون!
     

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    پارت چهل وششم
    ....
    ایان چند لحظه‌ای در شوک بود. ناتاشا و تونی به یکدیگر نگاه کردند. ایان پس از چند ثانیه به مرکز بی‌سیم زد.
    -سه تا کامیون به فرماندهی کلینت بارتون و سم ویلسون دنبالمونن. نیروی کمکی احتیاج داریم.
    سپس به گانتر بی‌سیم زد.
    -فعلا کاری نکنید! اگر حمله کردن، مقاومت کنید! نیروی کمکی تو راهه!
    ناتاشا که از مسائل پیش آمده بسیار گیج شده بود، به ایان گفت:
    -من و تونی می‌تونیم باهاشون حرف بزنیم! شاید منصرف بشن!
    ایان عصبی فریاد زد:
    -می‌خوایین با کسایی که قصد جونمون رو دارن حرف بزنید؟ عقلتون رو از دست دادید؟
    -اونا دوستای ما هستن!
    ایان عصبی‌تر شد.
    -اون حرومزاده‌ها از همون اول جنگ به ما خــ ـیانـت کردن، فقط الان تصمیم گرفتن که با دشمن همکاری کنن!
    ناتاشا خواست حرفی بزند که ایان عصبی به او نگاه کرد و باعث شد که ناتاشا چیزی نگوید. در پشت کامیون، جوخه ایان زیر باران پیکان‌ها بودند. با نزدیک شدن کامیون سم ویلسون، گانتر به جین دستور حمله داد. جین پیش از رفتن با صدایی بلند گفت:
    -به مورگان بگید که نوشابه‌هام رو آماده کنه!
    بر روی صفحه شناور ایستاد و با فاصله‌ای مناسب از کامیون سم، به آن‌ها با زوبین شلیک کرد. صفحه شناور به مانند تخته موج سواری بود که بر روی هوا سوار می‌شد. بیش از یک کیلومتر نمی‌توانست از آشیانه‌اش دور شود، چرا که انرژی‌اش از آشیانه تامین می‌شد. استفاده از صفحات شناور کار هر کسی نبود، چرا که احتیاج به قدرت بدنی و مهارت بسیاری داشت. جین از ده نفری که در کامیون بودند سه نفر را کشت و چهار نفر را زخمی کرد. همان موقع که در سر شور پیروزی داشت، سم با رگباری شروع به تیر اندازی کرد. جین زخمی شد. گانتر به الدو اشاره زد که به پشتیبانی او برود. الدو سوار بر صفحه شناور جلو رفت و جین را به عقب راند، اما خودش زیر رگبار تیرهای بی‌امان سم ویلسون دوام نیاورد و در دم جان باخت. صفحه شناور، بدن نیمه جان جین را به کامیون برد. پترا و گانتر او را گرفتند و بر روی زمین خواباندند. جین با هر نفسی که می‌کشید یک قدم به مرگ نزدیک‌تر می‌شد. این را هم پترا و هم گانتر فهمیدند. جین سرفه خونی زد و با صدای بی‌جانی گفت:
    -آخر سر هم نوشابه نخوردم!
    پترا هق هق کرد و اشک از گوشه چشم گانتر چکید. هر دو دست‌های او را گرفته بودند و شاهد جان دادن دوست و همرزمشان بودند. جین با آخرین نفس‌هایش گفت:
    - الان می‌تونم راحت بخوابم!
    و چشمانش را برای همیشه بست!
     

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    پارت چهل و هفتم
    ...
    گانتر از جای برخواست و به ایان بی سیم زد.
    -جین و الدو رو از دست دادیم. بیا عقب به نیرو احتیاج داریم.
    با شنیدن حرف‌های گانتر، ایان نفس عمیقی کشید. وقت عزاداری نبود. باید هدایت کامیون را به یکی از چهارنفر تازه وارد می‌سپارد. دوباره صدای گانتر در بی‌سیم پیچید:
    -ایان!
    ایان نفس عمیقی کشید. هدایت کامیون را به دستیار هوشمند می‌دهد. به هر چهار نفر نگاه می‌کند. تصمیم‌گیری آن هم در چنین شرایطی بسیاری سخت بود، اما ایان به چنین موقعیت‌هایی عادت داشت. از جا برخواست و درب میان دو کابین را باز کرد. پیش از آن‌که به کابین عقبی برود، رو به لوکی گفت:
    -اینجا رو به تو می‌سپارم!
    سریع از کابین خارج شد و نماند تا چهره متعجب حضار را ببیند. لوکی به پشت فرمان رفت تا هدایت کامیون را بر عهده بگیرد. نگاهی به مانیتور چی‌پی اس انداخت. تنها سی دقیقه با مقصد فاصله داشتند. سی دقیقه‌ای که برایشان خیلی طولانی تر از سی دقیقه بود. ایان به نزد گانتر و پترا رفت. نگاهی به جسد جین انداخت و چیزی نگفت. سه کامیون همچنان دنبالشان بودند. سپر اطراف کامیون دیگر توان آماج گلوله‌هایشان را نداشت. ایان نفس عمیقی کشید.
    -سوار تخته‌های شناورتون بشید. به هر قیمتی که شده باید تونی استارک رو به مورگان برسونیم. اون کلید این نقشه‌است!
    پترا و گانتر اطاعت کردند و سوار تخته‌های شناور شدند. ایان اسلحه‌های آتش افروز را به آن دو داد. به یکی از کامیون‌ها اشاره کرد و گفت:
    -اون کامیون رو آتش بزنید نذارید، هیچ کس ازش زنده دربیاد!
    پترا و گانتر به سمت آن کامیون رفتند. در دو کامیون دیگر که عقب تر بودند در مجموع بیست نفر زنده مانده بودند. سم ویلسون بیشتر افرادش را از دست داده بود اما کلینت بارتون که تا اینجا درگیر جنگ نشده بود، تلفاتی نیز نداده بود. ایان چند وسیله مخصوص پنچر کردن چرخ‌ها را بر روی زمین ریخت. نگاهی به گانتر و پترا که مشغول آتش زدن کامیون نزدیک‌تر بودند انداخت. کارشان تقریبا به پایان رسیده بود که کامیون سم ویلسون به سمتشان رفت و شروع به تیراندازی کرد. ایان آخرین مرحله نقشه‌اش را عملی کرد و به گانتر و پترا دستور عقب نشینی داد. گانتر و پترا سعی کردند کامیون سم ویلسون را دور بزنند و به آشیانه خود بازگردند که اسیر باران تیربار سم ویلسون شدند. ایان در بی‌سیم گفت:
    -بی‌خیال منهدم کردن کامیونش بشید. برگردید این‌جا!
    هر دو اطلاعتی گفتند و به سرعت خود را به آشیانه رساندند. از صفحه‌های خود پیاده شدند. ایان نخست به سمت گانتر رفت و ریسمانی را به او داد. گانتر نیز ریسمان را بر روی زمین پهن کرد. هر دو به سمت پترا رفتند که ناگهان دیدند پترا زخمی شده و خون زیادی از دست داده است. به سرعت به کنارش رفتند. گانتر او را در آغـ*ـوش گرفت و ایان سعی در بستن زخم او کرد. دو کامیون باقی مانده به سرعت به سمتشان می‌آمدند. ایان که خیالش از بابت پنچر شدن چرخ‌های کامیون‌ها بر اثر رد شدن از روی موانعی که ایان به کار گذاشته بود، راحت بود، مشغول بستن زخم پترا شد. طولی نکشید که بستن زخم پترا به پایان رسید و توانست جلوی خون ریزی را بگیرد. دیگر کامیون‌ها به موانع رسیده بودند. تا مقصد تنها پانزده دقیقه فاصله داشتند و نمی‌توانستد اجازه دهند که دشمن مقرشان را پیدا کند. از کنار پترا برخواست. کامیون‌ها چند متر با موانع فاصله داشتند. اگر آن‌ها زمین گیر می‌کردند شکست دادنشان راحت‌تر بود. به موانع رسیدند. ایان منتظر صدای ترکیدن چرخ‌ها بود که ناگهان کامیون‌ها بدون هیچ مشکلی از روی موانع رد شدند. صدای سم ویلسون که از بلندگوی کامیون پخش می‌شد، طنین انداز شد:
    -هی ایان! فکر کردی من از تو یه الف بچه می‌بازم؟
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    پارت چهل و هشتم
    ...
    ایان با عصبانیت فریاد زد:
    -خائن حرومزاده!
    ماشه‌ای که در دستش بود را کشید و آخرین موانع پدیدار شدند. دو کامیون به اجبار از روی موانع رد می‌شوند و طولی نمی‌کشد که زمین گیر می‌شوند. ایان پوزخندی می‌زد و آماده مرحله بعدی نبرد می‌شود. از سویی عطش انتقام و از سوی دیگر لو نرفتن مقر اصلی او را مجبور می‌کرد که آن‌جا بماند و همه افراد درون کامیون‌ها را به درک واصل کند. از درب میانی دو کابین به کابین جلویی رفت. رو به لوکی گفت:
    -ماشین رو نگه دار!
    لوکی ماشین را نگه داشت. ایان اطلاعاتی را به جی پی اس وارد کرد و گفت:
    -تحت هیچ شرایطی از ماشین پیاده نشید.
    دوربین کابین پشت را روشن کرد و تصاویرش را برای آن‌ها به نمایش درآورد تا از اوضاع بی‌خبر نباشند. پس از آن به کابین پشتی به نزد گانتر رفت. گانتر دو شمشیر برداشت و گفت:
    -حواسشون رو پرت کن!
    ایان سری تکان داد. دستگاهی را بیرون آورد که با یک شلیک بیست تیر چوبی به جلو پرتاب می‌کرد. همزمان با شلیک اول گانتر با صفحه شناور از کابین خارج شد. در شمشیرزنی خبره بود و به راحتی می‌توانست دخل حداقل پنج نفر را بدون هیچ مشکلی بیاورد. همین کار را هم کرد. تا دشمنان به خود بیایند، ایان و گانتر نیمی از آن‌ها کشته بودند. ایان بار بار چند اسلحه‌اش را پر کرد که ناگهان دو کامیون پر از سرباز دیگر، به دشمنانشان افزوده شدند. آه از نهاد ایان برخواست. آماده مقابله شد. اما حال تعداد دشمن بسیار زیاد بود. گانتر به کابین برگشت. پس از چند لحظه دوباره سوار بر صفحه شناور به جنگ دشمن رفت. بیش از صد نفر ه نیروها افزوده شده بودند. در همین بحبوحه جنگ کلینت ویلسون خودش را به کابین جلویی رساند تا ببیند، محموله با ارزش ایان چیست. دستگاه مختل کننده را به درب مشکی کامیون وصل کرد و پس از چند ثانیه درب کابین باز شد. همان لحظه ناتاشا لگدی به صورت کلینت زد و او را به سمت دیگری پرتاب کرد. هر چهار نفرشان از ماشین پیاده شدند. ناتاشا و گامورا به کمک ایان و گانتر شتافتند. ایان هر چند موافق این حرکت نبود اما چاره‌ای نداشت چرا که تعداد دشمن بسیار زیاد بود. در طرف دیگر لوکی با استفاده از جادویش، کلینت را بی‌حرکت کرد. همان موقع سر و کله سم ویلسون پیدا شد. با دیدن تونی و لوکی چند لحظه‌ای از حرکت ایستاد. پس از چند لحظه لبخندی زد و گفت:
    -پس برگ برنده مورگان شماهایید!
    دستش را بالا آورد تا حرکتی را علیه‌شان آغاز کند. اما در برابر لوکی هیچ شانسی نداشت. لوکی به راحتی او را از پای درآورد و در کنار کلینت ویلسون انداخت. تونی به سمتشان رفت.
    -بهشون بگید بس کنن!
    کلینت پوزخندی به او زد. تونی با دیدن پوزخند کلینت با عصبانیت فریاد زد:
    -شماها چه مرگتونه؟
    به میدان مبارزه نگریست. تعداد افراد دشمن بسیار زیاد بود و مبارزان هر چه می‌کشتند باز هم ادامه داشت. ناگهان از سمتی دیگر نیروهای کمکی رسیدند و به دشمن حمله ور شدند. تونی چند قدمی به جلو برداشت. آیا مورگان در میان این مبارزان بود؟ چند قدم دیگر برداشت وکنار ایان ایستاد. مبارزی سوار بر تخته شناور به پیش آمد و به سوی دشمن تاخت. مهارت مبارزه‌اش فوق‌العاده بود. چنان با سرعت شمشیر می‌زد که به کسی اجازه تکان خوردن نمی‌داد. بیش از بیست نفر را از پای درآورد. دیگر دشمنی زنده نمانده بود. مبارز از صفحه شناور پایین آمد. غرق در خون بود و از نوک موهای بلندش خون می‌چکید! به سمت تونی و ایان رفت. شمشیر خونیش را بر روی زمین می‌کشید. با تونی چشم در چشم شد. در میان آن‌همه خون که صورتش را احاطه کرده بود، تنها دو چشم فندقی نمایان بود. در جایش ایستاد.
    -گفته بودی که برای آزادی بجنگیم!
    با شمشیرش به بدن‌های بی‌جان و غرق در خون اشاره کرد.
    -این آزادی مد نظرت بود؟بابا؟
     
    بالا