پارت سی و نهم
---
پترا به سراغ گامورا و ناتاشا رفت. هیجان داشت اما نه به اندازه چند ثانیه پیش. با انرژی گفت:
-دیگه واقعا فکر میکردم این روز رو فقط باید تو خواب ببینیم.
مشتی به بازو ایان زد.
-نه خوشم اومد. بالاخره کار خودت رو کردی.
ایان لبخندی زد. با هیجانی که پترا از خود نشان میداد، اعضای دیگر جوخه ایان، مهلت حرف زدن نداشتند. پترا بر روی یکی از صندلیها خود را رها کرد. رو به ایان گفت:
-فعلا اوضاع بیرون خوب نیست. باید یه چند روزی همینجا بمونیم.
پسری که چهره آسیایی داشت، بستهای که دستش بود را به ایان داد. لبخندی زد و به تازه واردان گفت:
-من جین هستم. فرمانده جایگزین جوخه.
در بسته تعداد زیادی سیب زمینی بود. آهی کشید.
-دیگه شبیه سیب زمینی شدیم. امیدوارم مورگان غذای درست و حسابی ذخیره کرده باشه. دلم لک زده واسه یه تیکه نون و شیر!
پسر دیگری آمد و دستش را دور گردن جین انداخت و با خنده گفت:
-میخوای زنگ بزنم رستوران برات گوشت بیارن؟
جین دست او را پس زد و ناسزایی هواله اش کرد. به کنار پترا رفت و شروع به سیب زمینی خوردن کرد. پسر دستی در موهایش که نیمی بلند و نیمی دیگر کاملا کوتاه بود، کشید و به تازه واردان با لبخند گفت:
-من اِلدو هستم و اینم گانتره!
به پسری که گوشهای ایستاده بود و به آنها نگاه میکرد، اشاره زد. پسر موهای مشکی رنگش را بالا داده بود و دست به سـ*ـینه و با جدیت به آنها نگاه میکرد. الدو رو به آنها گفت:
-گانتره از تیم شناسایی به جوخه ما ملحق شده!
ایان صحبتش را تکمیل کرد.
-مورگان واسه این جوخه، بهترین افراد رو انتخاب کرده. همه کسایی که در اینجا هستن، در نوع خودشون بهترینن.
گانتر تکیه از دیوار برداشت و از قابلمهای که کنار تونی بود، سیب زمینی را در دست گرفت. با طعنه گفت:
-بیچاره دنیایی که ما بهترین سربازاشیم!
بر روی میز نشست. آمدن چهار نفرشان به جای اینکه اطلاعاتی را به آنها اضافه کند، بیشتر سوالاتی را در ذهنشان ایجاد کرد. هر پنج نفرشان لباسهای شبیه به هم پوشیده بودند. شوئیشرتهای سورمهای رنگ بلندی که بلوز سفیدی در زیرش نمایان بود. گانتر سکوت را شکست و رو به ایان گفت:
-بهشون گفتی دنیایی که برامون ساختن چه شکلیه؟
ایان تند به او نگاه کرد. پترا سرزنشگرانه اسمش را صدا زد. گانتر پوزخندی زد. با چشمهای مشکی رنگش به تونی نگاه کرد.
-این چیزی که میبینید شبیه دنیاییه که از آینده انتظار داشتید؟
تونی نمیتوانست نفرتی که در پس چشمان سیاه گانتر بود را نادیده بگیرد. تنها به او نگاه کرد. لوکی که از این معماها خسته شدهبود، به گانتر گفت:
-بهمون بگو!
گانتر به لوکی نگاه کرد. پوزخندی زد:
-از کجاش میخوای بدونی؟
لوکی با بیتفاوتی ذاتیش گفت:
-آخرین چیزی که میدونیم مرگ تونی استارکه!
گانتر به ایان نگاه کرد. اخم ایان نمیتوانست مانع زبان او شود.
-ماجرای طولانیه!
-تنها چیزی که داریم وقته!
---
پترا به سراغ گامورا و ناتاشا رفت. هیجان داشت اما نه به اندازه چند ثانیه پیش. با انرژی گفت:
-دیگه واقعا فکر میکردم این روز رو فقط باید تو خواب ببینیم.
مشتی به بازو ایان زد.
-نه خوشم اومد. بالاخره کار خودت رو کردی.
ایان لبخندی زد. با هیجانی که پترا از خود نشان میداد، اعضای دیگر جوخه ایان، مهلت حرف زدن نداشتند. پترا بر روی یکی از صندلیها خود را رها کرد. رو به ایان گفت:
-فعلا اوضاع بیرون خوب نیست. باید یه چند روزی همینجا بمونیم.
پسری که چهره آسیایی داشت، بستهای که دستش بود را به ایان داد. لبخندی زد و به تازه واردان گفت:
-من جین هستم. فرمانده جایگزین جوخه.
در بسته تعداد زیادی سیب زمینی بود. آهی کشید.
-دیگه شبیه سیب زمینی شدیم. امیدوارم مورگان غذای درست و حسابی ذخیره کرده باشه. دلم لک زده واسه یه تیکه نون و شیر!
پسر دیگری آمد و دستش را دور گردن جین انداخت و با خنده گفت:
-میخوای زنگ بزنم رستوران برات گوشت بیارن؟
جین دست او را پس زد و ناسزایی هواله اش کرد. به کنار پترا رفت و شروع به سیب زمینی خوردن کرد. پسر دستی در موهایش که نیمی بلند و نیمی دیگر کاملا کوتاه بود، کشید و به تازه واردان با لبخند گفت:
-من اِلدو هستم و اینم گانتره!
به پسری که گوشهای ایستاده بود و به آنها نگاه میکرد، اشاره زد. پسر موهای مشکی رنگش را بالا داده بود و دست به سـ*ـینه و با جدیت به آنها نگاه میکرد. الدو رو به آنها گفت:
-گانتره از تیم شناسایی به جوخه ما ملحق شده!
ایان صحبتش را تکمیل کرد.
-مورگان واسه این جوخه، بهترین افراد رو انتخاب کرده. همه کسایی که در اینجا هستن، در نوع خودشون بهترینن.
گانتر تکیه از دیوار برداشت و از قابلمهای که کنار تونی بود، سیب زمینی را در دست گرفت. با طعنه گفت:
-بیچاره دنیایی که ما بهترین سربازاشیم!
بر روی میز نشست. آمدن چهار نفرشان به جای اینکه اطلاعاتی را به آنها اضافه کند، بیشتر سوالاتی را در ذهنشان ایجاد کرد. هر پنج نفرشان لباسهای شبیه به هم پوشیده بودند. شوئیشرتهای سورمهای رنگ بلندی که بلوز سفیدی در زیرش نمایان بود. گانتر سکوت را شکست و رو به ایان گفت:
-بهشون گفتی دنیایی که برامون ساختن چه شکلیه؟
ایان تند به او نگاه کرد. پترا سرزنشگرانه اسمش را صدا زد. گانتر پوزخندی زد. با چشمهای مشکی رنگش به تونی نگاه کرد.
-این چیزی که میبینید شبیه دنیاییه که از آینده انتظار داشتید؟
تونی نمیتوانست نفرتی که در پس چشمان سیاه گانتر بود را نادیده بگیرد. تنها به او نگاه کرد. لوکی که از این معماها خسته شدهبود، به گانتر گفت:
-بهمون بگو!
گانتر به لوکی نگاه کرد. پوزخندی زد:
-از کجاش میخوای بدونی؟
لوکی با بیتفاوتی ذاتیش گفت:
-آخرین چیزی که میدونیم مرگ تونی استارکه!
گانتر به ایان نگاه کرد. اخم ایان نمیتوانست مانع زبان او شود.
-ماجرای طولانیه!
-تنها چیزی که داریم وقته!