فن فیکشن فن‌فیکشن انتقام‌جویان، پدرخوانده | matina کاربر انجمن نگاه دانلود

matina

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/05
ارسالی ها
475
امتیاز واکنش
6,412
امتیاز
626
سن
22
محل سکونت
تهران
پارت نهم
....
پرتال بسته شد. مرد پاهایش را بر روی زمین نهاد. کمی از موهای سیاه رنگش بر روی صورتش بود. شنل همیشگی‌اش را پوشیده بود و با پوزخندی که برای انتقام جویان ناآشنا نبود، به آن‌ها نگاه می‌کرد. به ثور که با بهت بیش‌تری نسبت به سایر به او نگاه می‌کرد، رو کرد و گفت:
-سلام برادر!
هزاران هزار سوال در ذهنشان پیچیده بود. سوالات بی‌پاسخی که نمی‌دانستند، پاسخش را از کجا به دست آوردند! ثور تبرش را فراخواند و آماده نبرد شد. به لوکی نگاه کرد و گفت:
-چی می‌خوای برادر؟
لوکی خندید. خنده‌هایش انتقام جویان را بیش از گذشته گیج کرد. خنده‌اش قطع شد، به ثور نگاه کرد و گفت:
-چی می‌خوام؟
چند قدمی به سمت او برداشت:
-نمی‌خوای بازگشتم از مرگ رو بهم تبریک بدی؟
به چشمانش نگاه کرد:
-به هر حال تو اون کسی بودی که من براش کشته شدم!

ثور تردید کرد. گارد دفاعیش را پایین آورد. این لوکی، لوکی گذشته نبود. برخلاف آن‌چه می‌پنداشت، لوکی روبه‌رویش همان لوکی نبود که به نیویورک حمله کرده‌بود. او همانی بود که به کمک مردم ازگارد شکافت. همان‌که هرکاری که می‌توانست انجام داد تا جلوی ثانوس را بگیرد و همان که خودش را فدای ثور کرده‌بود.
نگاهی به سرتاسر اتاق انداخت:
-چند نفر کشته شدن تا بتونید ثانوس رو نجات بدید؟
به چهره خشمگین فالکون و سرباز زمستان نگاه کرد:
-چند نفر خودشون رو فدای شماها کردن؟
سر چرخاند. مانتیس، درکس، راکت و نبیولا آماده نبرد بودند.
-چند نفر به خاطر زنده موندن شما، یتیم شدن؟
روبه کاپیتان آمریکا گفت:
-تونی استارک!
روبه هالک کرد.
-ناتاشا رومانوف!
و سرانجام به استارلرد گفت:
-گامورا!
استار لرد عنان اختیار از دست داد وبه سمت لوکی حمله کرد. لوکی عصایش را به سمت او گرفت و او را از حرکت ایستاند. به او نزدیک شد و گفت:
-بشریت!
چند قدم دیگر به دور استار لرد برداشت.
-لیاقت این همه فداکاری رو ندارن!
سرجایش ایستاد.
-شماها لیاقت این‌همه فداکاری رو ندارید!
به کاپیتان آمریکا که از چشمانش خون می‌بارید و هر آن امکان حمله به لوکی را داشت نگاه کرد.
-انتقام‌جویان، دلیل نابودی زمینن!
لبخند مرموزی زد و گفت:
-و دیگه وقتشه که زمین از شر شما راحت بشه!
لحظه‌ای محو شد و لحظه بعد پشت سر فالکون ظاهر شد. قبل از این‌که کسی بتواند کاری انجام دهد، نوک تیز عصایش را در قلب فالکون فرو کرد و او را در دم کشت. قهقه‌ای زد و گفت:
-این هم هدیه پدرخوانده به شما!
پرتالی به سبک داکتر استرنج باز کرد و واردش شد، پیش از آن‌که پرتال را ببندد به کاپیتان آمریکا که با بهت‌زده بود نگاه کرد. تا کاپیتان به خود بیاید و سپر را به سمت او پرتاب کند، پرتال را بست و سپر کاپیتان به دیوار خورد.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    پارت دهم


    ....

    جنازه سم بر روی زمین افتاد. باکی به سمتش رفت. چشمانش هنوز باز بود، اما دیگر نور زندگی در آن یافت نمی‌شد. همه بهت‌زده بودند. هیچ‌کس نمی‌دانست چه واکنشی نشان بدهد. استیو نمی‌دانست لرزش بدنش به خاطر عصبانیت است یا ناراحتی! نمی‌دانست این سنگینی که بر روی قلبش احساس می‌کند، از غم کدام از دست داده‌اش است. با پاهایی که توان تحمل وزن او را نداشت به سمت باکی و سم رفت. در کمتر از هفت روز هم همسرش و هم دوست صمیمیش را از دست داده بود. دستان لرزانش را بلند کرد و چشمان باز سم را بست. باکی هیچ نمی‌گفت. تنها به سم خیره شده‌بود. در ذهنش لحظه‌ای که لوکی بدون این‌که آن‌ها بتوانند واکنشی نشان دهند، نیزه‌اش را در قلب سم فرو کرد، تکرار می‌شد. دستانش غرق در خون صمیمی‌ترین دوستش بود و او حتی جرات نداشت تا سر بلند کند و ببیند استیو چه حالی دارد. تنها چشمانش را به زخم سم دوخته بود و به این فکر می‌کرد که آیا می‌توانست جلوی لوکی را بگیرد یا نه؟ آیا اگر سم کاستومش را پوشیده بود، باز هم لوکی توان کشتنش را داشت یا نه؟ به خودش آمد. لوکی برادر ثور بود و ثور کسی بود که از او دفاع می‌کرد. از جایش برخواست. چشمانش همان خشم سرباز زمستان را داشتند. به سمت ثور رفت و بر سرش فریاد کشید:
    -باز هم می‌خوای سنگ برادر فداکارت رو به سـ*ـینه بزنی؟
    ثور اما هیچ نگفت. حرفی برای زدن نداشت. برادرش که هنوز غمش کهنه نشده بود، آمد و آتش دوباره زد بر اعتمادی که ثور به لوکی داشت. در تمام این سال‌ها، درست از همان زمانی که لوکی مرده‌بود، او را برادری فداکار می‌پنداشت که جانش را برای برادر نچندان محبوبش فدا کرده‌است. اما حال لوکی آمده بود و به او گفته بود که لیاقت فداکاریش را نداشته است. برادری که مرگش او را در اعماق افسردگی فرو بـرده‌بود، از گور برخاست و او را لایق فدا شدن جانش ندانست. به هر جان کندنی بود، سرش را بالا آورد. دهانش را باز کرد تنها گفت:
    -متاسفم!
    اما همه خوب می‌دانستند که تاسف ثور به کار هیچ‌کس نمی‌آید. سفیدی چشمان باکی قرمز شده‌بود. صورتش گرگرفته بود و رگ گردنش محکم می‌زد. گویی لوکی را در ثور می‌بیند و ثور همان لوکی است. به سمت او هجوم برد و یقه‌اش را گرفت و او را محکم به دیوار چسباند. برایش مهم نبود که مرد روبه‌رویش خدای آذرخش است و اگر بخواهد با یک حرکت دست او را از روی زمین برمی‌دارد. او برادر قاتل دوستش بود و باکی به دنبال مقصری برای این اتفاقات. ثور هیچ واکنشی نشان نداد. نه دستش را بالا فراخواندن استورم بریکر بالا آورد و نه صاعقه‌ای حواله باکی کرد. توان دشمنی با متحدش را نداشت، آن‌هم زمانی که برادرش دشمن او شده بود.

    به چشمان روشن باکی که قرمزی آن‌را قاب گرفته بود می‌نگریست. موهای بلند قهوه‌ایش بر روی صورتش آمده بود و نفس‌های محکمش و نامنظمش آن‌ها را تکان می‌دادند.
    بالاخره استیو از جایش برخواست و جسم بی‌جان سم را تنها گذاشت. به سراغ باکی رفت و اورا از ثور جدا کرد. مهلتی برای عذاداری نداشتند. دشمن به خانه آمده بود و دوستشان را از تیغ گذرانده بود. باکی با همان چشمان غرق در خونش فریاد کشید:
    -ولم کن!
    و استیو با عصبانیتی که از او بعید بود، با صدایی که بلندتر از باکی بود، فریاد زد:
    -این دیوانگی رو تمومش کن!
    باکی با بهت به او نگاه کرد. خشم از جانش بربست و تعجب بر صورتش لانه کرد. استیو نفس نفس می‌زد.
    -اگر قراره باشه ما رو با گـ ـناه‌های نزدیکانمون قضاوت کنن، همه ما گناهکاریم!
    توجه همه به او جلب شد. سنگینی روی قلبش را بلند کرد و وظیفه را جایگزینش کرد. همچنان نفس نفس می‌زد. دستی بر موهای طلاییش کشید و گفت:
    -برای جنگیدن با هم دیگه وقت نداریم! لوکی قرار نیست بهمون وقت این کار رو بده! الان وقت مبارزه است!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    پارت یازدهم
    ...
    زیاد طول نکشید که خبر کشته شدن سم رسانه‌ای شد و انتقام‌جویان به مردم هشدار دادند که خطر کمین کرده‌است. هرج و مرج بار دیگر در میان مردم دنیا که هنوز خودشان را با شرایط دنیای جدید وقف می‌دادند، ساکن شد. برای رسانه‌ای کردن این موضوع در میان انتقام‌جویان اختلاف افتاد. بعضی معتقد بودند که این موضوع و هرج و مرج‌هایی که در پی افشایش ایجاد می‌شد به ضرر انتقام‌جویان تمام می‌شد. اما ثور و کاپیتان اعتقاد داشتند که نباید چنین موضوعی را از مردم مخفی کرد. تجربه‌های گذشته‌شان ثابت می‌کرد که عدم اطلاع مردم، به آن‌ها فرصت فرار و پنهان شدن را نمی‌دهد. از حمله لوکی تا جریان التران و حتی حمله ثانوس. معتقد بودند اگر مردم می‌دانستند که در خطرند، هشیارتر عمل می‌کردند و دیگر تنها نقش قربانی را ایفا نمی‌کردند. حرفشان درست یا غلط، تا هنگامی که از دهان ثور و کاپیتان بیرون می‌آمد، کسی توان مقابله با آن را نداشت. چه کسی اهمیت می‌داد که باکی یا استار لرد چه می‌گویند، هنگامی که ثور و کاپیتان درحال حرف زدنند؟ مراسم سم باشکوه برگزار شد. مردم زیادی برای مراسمش آمده بودند. بعضی پلانکاردهایی از عکس او داشتند و بعضی کاستوم او را پوشیده بودند و و بعضی دیگر پلانکاردهای " در آرامش بخواب" را در دست گرفته بودند. اعضای انتقام جویان کنار یک‌دیگر بودند. این مراسم یادبود، پس از مراسم یادبود تونی استارک، دومین مراسم باشکوه یادبود بود. چند روزی از مرگ سم می‌گذشت و خبری از لوکی نبود. انتقام جویان تمام امکاناتشان را برای پیدا کردن لوکی به کار بردند. اما او مانند سنگی بود که در زمین آب شده‌است. استفاده از پورتالی به سبک دکتر استرنج باعث شد که آن‌ها به دکتر استرنج پیام بفرستند. پیدا کردن دکتر استرنج از پیدا کردن لوکی هم سخت‌تر بود. هیچکس از محل اختفای او خبر نداشت. همین باعث می‌شد که شانس پیدا کردن او بسیار پایین باشد و انتقام‌جویان نیز وقت جست و جو نداشتند. به جمعشان مردعنکبوتی نیز پیوست و آن‌ها دور میز مخصوص انتقام‌جویان نشستند.

    میزی خاکستری رنگ که هر انتقام‌چو صندلی مخصوص به خود را داشت و هنگامی که بر روی صندلی خود می‌نشست، در پشت صندلی و بر روی میز لوگو مخصوص به او به نمایش درمی‌آمد.
    وقت به اشتراک گذاشتن اطلاعات، تجزیه و تحلیل وضعیت و کشیدن نقشه بود. استیو از جایش برخواست و جلسه را به صورت رسمی آغاز کرد. تصاویر هولوگرامی بر روی میز خاکستری رنگ به نمایش آمد.
    - ما می‌دونیم که لوکی به صورتی تونسته از مرگ برگرده و به زمین بیاد.
    تصاویری از حمله لوکی به نیویوک به نمایش درآمد.
    -چگونگی برگشتش مشخص نیست، اما هدفش مشخصه!
    تصویر لوکی که کلاه خودش بر سرش بود و با آن لباس چرمی همیشگیش دستانش را از هم باز کرده بود ظاهر شد.
    -این‌بار هدف اون نه نابودی بشریته و نه حکومت بر زمین. اون اومده تا انتقام‌جویان رو از بین ببره! این مشخصا حرف‌هایی بود که خودش زد.
    کمی سکوت کرد. دستی در موهای طلایی رنگش کشید. سپس ادامه داد:
    -لوکی با استفاده از پرتالی که دکتر استرنج و جادوگرهایی مثل اون ازش استفاده می‌کنن، به این‌جا اومد. امکان دسترسی به دکتر استرنج نیست، اما به نظر میاد که اون یا یکی از کسانی که توانایی بازکردن پرتال رو داره به لوکی کمک می‌کنن.
    نگاهی به چهره خسته تک تک انتقام‌جویان انداخت. تنها کورسویی از عطش مبارزه را در چهره پیتر پارکر می‌دید. بقیه اعضا، اما خسته بودند. هنوز چندماهی از جریانات ثانوس نمی‌گذشت. دقیقا زمانی که می‌گماشتند مبارزه پایان یافته، بار دیگر مبارزه‌ای آغاز شد. آن هم از جانب نخستین دشمن انتقام‌جویان.
    -لوکی بعد از کشتن سم، گفت که این هدیه پدرخوانده به ماست! این مشخص می‌کنه که لوکی تنها کار نمی‌کنه و کسی که اون به اسم پدرخوانده ازش یاد می‌کنه، کسیه که پشت این جریاناته!
    پیتر پارکر پرسید:
    - پدرخوانده کیه؟
    استیو نفس عمیقی کشید.
    -هنوز نمی‌دونیم!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    پارت دوازدهم
    ...
    سکوت دوباره حاکم شد. عدم اطلاعات کافی، بسیار نگران کننده بود! راکت نگاهی به ثور انداخت. ثور تصمیمش را گرفته بود. اگر قرار بود امید را به آن‌ها بازگرداند این‌کار را می‌کرد. از جایش برخواست و بی‌مقدمه گفت:
    -توی چند ما اخیر من و نگهبانان به دنبال راهی برای باز گردوندن افرادی بودیم که توسط سنگ روح کشته شدن.
    پیتر کوییل با بهت به نگهبانان نگاه کرد. لبخند رضایتمندی بر لب‌های راکت نقش بست.
    -هیچ‌کس توی دنیا نمی‌دونه که سنگ روح چطور کار می‌کنه. اما شایعات زیادی هست که می‌گـه می‌شه کسانی که سنگ روح عامل مرگشون بوده رو به زندگی برگردوند.
    بروس پرسید:
    -دو نفری که عامل مرگشون سنگ روح بوده، توی دوتا خط زمانی مختلف مردن. چطور می‌شه هر دوشون رو برگردوند؟
    ثور دستی بر صورتش کشید.
    -نمی‌دونیم. از چیزی مطمئن نیستیم.
    باز هم سکوت. بعد از مدت کوتاهی باکی گفت:
    -و چرا باید این‌کار رو بکنیم؟
    ثور نفس عمیقی کشید.
    -مدتیه که از لوکی خبری نیست! نمی‌دونیم قراره کی و کجا به ما حمله کنه! ولی مردم احتیاج به امید دارن. ما...
    نگاهی گذرا به تعداد اندک انتقام‌جویان انداخت:
    - ما احتیاج به امید داریم! برگردوندن گامورا و ناتاشا پیروزی محسوب می‌شه و پیروزی باعث امید می‌شه!
    استیو گفت:
    -قبل از نبرد نهایی با ثانوس، همه ما توی اتاق فرماندهی جمع شده‌بودیم! ثانوس تازه بشکن زده بود و همه ما افراد زیادی رو از دست داده بودیم. تونی استارک رو برگردونده بودیم و دنبال کورسویی از امید بودیم. راهی برای جبران شکست بزرگمون. تونی جا زده بود. نمی‌خواست ادامه بده. همینم شد. کنار کشید. ما بالاخره یه سرنخ از ثانوس به دست آوردیم. دوباره از سنگ‌ها استفاده کرده بود. می‌خواستیم بریم و سنگ‌ها رو ازش بگیریم و همه رو برگردونیم. احتمال موفقیتمون کم بود. خیلی کم. اما ناتاشا یه جمله گفت. جمله‌ای که باعث شد تا هممون به دنبال اون سر نخ بریم. اون گفت" اگر شانس کوچکی باشه واسه این که اونا رو برگردونیم، ما به همه اونایی که الان توی این اتاق نیستن، مدیونیم که شانسمون رو امتحان کنیم!"
    سرش را بالا گرفت و گفت:
    -منم الان همین رو می‌گم.
    نفس عمیقی کشید:
    - حتی اگر شانس کمی هم باشه، ما به اونایی که توی این اتاق نیستن مدیونیم که امتحانش کنیم!
    به دکمه‌های مقابلشان اشاره کرد.
    -هرکس که موافقه، دکمه توافق و هر مخالفه، دکمه مخالفت رو بزنه!
    پس از چند دقیقه تمام آرا، مثبت اعلام شد و استیو اتمام جلسه را اعلام کرد. همگی قصد ترک سالن را داشتند. استیو با صدای بلندی گفت:
    -آقای پارکر؟
    پیتر که تازه از جایش بلند شده بود به سمت استیو برگشت و گفت:
    -بله کاپیتان؟
    -شما بمونید!
    پیتر سری تکان داد. طولی نکشید که سالن خالی شد. کاپیتان گفت:
    -می‌دونی وقتی کاپیتان مارول تونی رو نجات داد، اولین حرفی که تونی زد چی بود؟
    پیتر سری به چپ و راست تکان داد. استیو ادامه داد:
    -من اون بچه رو از دست دادم!
    بغض باز هم مهمان گلوی پیتر شد.
    -تو برای تونی جایگاه ویژه‌ای داشتی!
    آهی کشید:
    -مورگان هنوز خیلی کوچیکه که بفهمه چی شده! ولی وقتی بزرگ‌تر شد لازم داره که یک نفر بهش از باباش بگه. مطمئنا مادرش این‌کار رو می‌کنه ولی تو پیتر، تو باید اون کسی باشی که وقتی مورگان به کسی احتیاج داره اونجا باشی! می‌تونی این‌کار رو انجام بدی؟
    پیتر نفسی کشید تا صدایش نلرزد.
    -من بیشتر از این‌ها مدیون تونی هستم. هر کاری که از دستم بربیاد برای مورگان انجام می‌دم.
    استیو سری تکان داد و از جایش بلند شد.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    پارت سیزدهم
    ...
    -کاپیتان راجرز؟

    استیو از حرکت ایستاد. لباس مخصوصش را بر تن داشت و دیگر همیشه آماده نبرد بود. تنها کلاهش را بر سر نداشت.
    پیتر ادامه داد:
    -بقیه انتقام‌جویان کجان؟
    به جای خالی هاکای و مردمورچه‌ای اشاره کرد. استیو نفس عمیقی کشید.
    -جنگ تازه تموم شده پیتر! اونا می‌خوان که با خانوادشون باشن!
    -حتی توی این شرایط؟
    استیو سری تکان داد:
    -حتی توی این شرایط!
    دیگر مهلت سوال دیگری را به پیتر نداد و از سالن خارج شد. ثور در راهرو منتظرش بود.
    -فکر نمی‌کردم که موافق امتحان کردن این کار باشی!
    استیو که به رو به رو خیره بود گفت:
    -نیستم!
    -پس چرا ازم حمایت کردی؟
    -الان آخرین چیزی که احتیاج داریم، اختلاف من و توعه!
    ثور دیگر چیزی نگفت. استیو به نسبت قبل بسیار جدی‌تر شده بود. گویی این‌گونه عذاداری می‌کرد.

    به سالن آزمایشات رفتند. سالنی با دیوارها و کف‌پوشی سفید که کاملا مناسب انجام کارشان بود.
    هالک و راکت در حال برپا ساختن دستگاهی برای باز کردن پرتال بودند. نبود تونی استارک عجیب در ذوق می‌زد. او آن‌جا نبود که بر سرشان غر بزند و اشتباهاتشان را به آن‌ها گوش‌زد کند. نبود تا با ایده‌های فوق‌العاده‌اش آن‌ها از مهلکه نجات دهد. ثور و استیو هر دو به همین موضوع می‌اندیشیدند. استیو آهی کشید که از گوش ثور پنهان نماند. دستی در موهای بلندش کشید. آنقدر با استیو صمیمی نبود که از او بخواهد پرده از مشکلات و غم‌هایش بردارد و خوب می‌دانست که استیو نیز آدمی نبود که با او در این‌باره صحبت کند. برپا کردن دستگاه کار سختی نبود. نگهبانان در این چندماه کارشان را به خوبی انجام داده‌بودند. تمام اجزای دستگاه به همت و تلاش زیاد راکت جور بودند. پیترکوییل با هیجان وصف ناپذیر منتظر نتیجه بود. قصدش را داشت که از راکت قدردانی کند. اما راکت آنقدر مشغول بود که پیتر نمی‌توانست این‌کار را انجام دهد. هالک اعلام کرد که دستگاه آماده است. سالن بزرگ و تقریبا خالی آزمایشات، منتظر یکی از بزرگ‌ترین آزمایشات چند وقت اخیر بود. آن‌ها می‌خواستند دریچه‌ای به ناممکن‌ها باز کنند. دستگاه را روشن کردند. بار اول دستگاه چند لحظه بیشتر روشن نبود و سپس از چند جهتش دود بلند شد. هالک و راکت به سمت دستگاه دایره شکل که میانش خالی بود، رفتند. کمی طول کشید تا درستش کنند. نتیجه بار دوم نیز رضایت‌بخش نبود. باز هم دود از چند جهت دستگاه بیرون زد. تعمیر دستگاه این‌بار بیشتر طول کشید. هالک اعلام کرد که دستگاه تنها برای یک‌بار دیگر می‌تواند روشن شود. در دلشان آشوبی برپا بود. می‌توانستند، ناممکن را ممکن کنند؟ راکت دستش را بر دکمه برد. دکمه را فشار داد. از شانسشان بود که پرتال باز شد و طولی نکشید که دو نفر از پرتال به بیرون پرت شدند. گامورا بی‌هوش بود. اما ناتاشا با ترس به پرتال می‌نگریست. فریاد کشید:
    -ببندینش! ببدینش!
    استیو به سمتش رفت. ناتاشا می‌لرزید و از تک تک اجزای صورتش ترس معلوم بود. ملتمسانه به استیو نگاه کرد.
    -بهشون بگو ببندنش!
    استیو که از وضعیت او تعجب کرده‌بود، روبه هالک سری تکان داد. هالک دستگاه را خاموش کرد. استیو کنار ناتاشا که بر روی زمین بود نشست. ناتاشا می‌لرزید.
    -چی شده؟
    باصدایی که که ترس در آن مشهود بود گفت:
    -اون داره میاد!
    با ترس به استیو نگاه کرد. چهره‌اش سفید شده‌بود و هر لحظه امکان داشت که از حال برود.
    -اون داره میاد؟
    استیو که از حالات ناتاشا گیج شده‌بود پرسید:
    -کی داره میاد؟
    ناتاشا از آخرین توانش استفاده کرد و گفت:
    -پدرخوانده!
    و بعد از حال رفت.
    دشمن ناشناسشان، بازیکن ماهری بود!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    سلام
    بچه‌ها چندتا پارت اول رو ویرایش زدم. این پارت‌هارم آوردم این‌جا که متن منسجم باشه.

    پارت چهاردهم
    ...
    چپتر دو
    (سنگ روح!)
    نگاهی به اطراف انداخت. نمی دانست کجاست. پا برهنه بر روی شن‌های نارنجی رنگ قدم برمی‌داشت. آسمان تنها به رنگ نارنجی کم‌رنگ بود. نه خبری از آفتاب بود و نه ابر. در موهای مشکی رنگش دست کشید. ذهنش مانند لوحی سفید بود و چیزی به خاطر نمی‌آورد. حافظه‌اش مملو از هیچ بود. روبه جلو قدم برداشت. به جز سنگ های بزرگ و کوچک و شن‌های نارنجی رنگ دیگر چیزی را نمی‌دید. نه گشنه‌اش بود و نه تشنه. گویی تا به حال هیچ نیازی به آب و غذا نداشت. نگاهی به لباسش انداخت. پیراهن و شلوار مشکی رنگی بر تن داشت. دستش را بر روی پیشانی‌اش گذاشت. سعی کرد چیزی به خاطر بیاورد. اما نمی‌توانست موفق شود. چند قدم دیگری برداشت که ناگهان پایش بر سنگی گیر کرد و از بالای سرآشیبی به پایین غلت خورد. دست راستش، تیر کشید. فریادی از سر درد بالا برد. نگاهی به دستش انداخت. هیچ صدمه ای ندیده بود. درش شدید دستش با هجوم خاطراتش همگام شدند. ثانوس دستکش را در دست داشت. نگاهی به تونی انداخت. نگاهش آشنا بود. از همان نگاه‌هایی بود که در تایتان به او انداخت. با غرور گفت:
    _من اجتناب ناپذیرم.
    و بعد بشکن زد. اتفاقی نیوفتاد. تانوس با بهت به جای خالی سنگ‌ها نگاه کرد. سنگ ها اما در دست تونی بود. تمام نیرویی را که سنگ ها به او دادند به یاد آورد. ثانوس با بهت به تونی نگاه کرد. تونی دستش را کمی بالا آورد گفت:
    _و من... مرد ... آهنی هستم!
    فریادی کشید. چطور ممکن بود که زنده باشد. او از قدرتی استفاده کرده‌بود که حتی هالک را نیز به زانو درآورده‌بود. یاد دختر کوچکش افتاد. فکر کردن به این‌که دخترش چگونه می‌تواند بدون او زندگی کند، امانش را بریده بود. می‌دانست که همسرش به خوبی از پس این‌کار برمی‌آید، اما می‌خواست بزرگ شدن دخترش را ببیند. نگاهی به اطراف انداخت. اطرافش مملو از شن و سنگ های بزرگ بود. بیابانی که با آسمان کاملا نارنجی بالایش هماهنگ بود. زیر لب گفت:
    _اینجا دیگه چه جهنمیه؟
    به راه افتاد. سردرگم بود و نمی دانست چه کند. هر چه قدر به جلو می رفت چیزی به جز بیابان نمی دید. بعد پیمودن مسیری نسبتا طولانی زنی را دید که کمی جلوتر و پشت به او ایستاده بود. از این‌که تنها نبود بسیار خشنود شد. چند قدم دیگر برداشت. زن با موهای سرخ رنگ هنوز متوجه حضور تونی نشده‌بود. لبخندی زد خوب می‌دانست که او کیست. کمی نزدیکتر شد و با صدای بلندی گفت:
    _مامور رومانوف؟
    ناتاشا برگشت. تونی لبخندی زد و گفت:
    _دلت برام تنگ شده؟
    ناتاشا با ناباوری به تونی نگاه انداخت. مدتی زیاد در آن بیابان نبود اما در همان مدت هم کسی را ندیده بود. با ناباوری گفت:
    _تونی؟
    تونی سری تکان داد. باورش نمی شد دوباره توانسته او را ببیند. ناتاشا با شک پرسید:
    _ما برنده شدیم؟
    تونی سری به نشانه مثبت تکان داد. ناتاشا اشک در چشمانش جمع شده بود. حق تونی این اتفاقات نبود. با بغض گفت:
    _ ولی تو الان باید پیش خانوادت باشی! پیش مورگان و پپر.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    پارت پانزدهم
    ...
    تونی با یاد آوری همسر و فرزندش حفره ای عمیق را در قلبش احساس کرد. اما به یاد آخرین حرف پپر افتاد. سری تکان داد و لبخندی زد:
    _اشکالی نداره الان می تونیم استراحت کنیم.
    هر دو یک دیگر را در آغـ*ـوش گرفتند. تونی کمی دور تر سایه شخصی را دید. به ناتاشا گفت:
    _اون کیه؟
    ناتاشا به سمت سایه برگشت. کمی با دقت نگاه کرد. شخص به آن ها نزدیک شد. با واضح شدن چهره اش نات گفت:
    _لعنتی!
    تونی پوفی کشید. آخرین شخصی را که دوست داشت ببیند در آن جا دید:
    _و به همین راحتی گند زده می شه تو استراحتم.
    شخص به آن ها نزدیک شد. لبخند مخصوص خود را زد:
    _دلتون برام تنگ شده بود؟
    ناتاشا پوفی کشید. احساس او هم مانند تونی بود. اما هیچ کدامشان بعد از جریان نیویورک او را ندیده بودند:
    _لوکی تو اینجا چیکار می کنی؟
    لوکی چند قدم به سمت آن ها برداشت و گفت:
    _معلوم نیست؟
    ناتاشا و تونی با تعجب به لوکی نگاه می کردند:
    _اینکه شما ها اینجایید به خاطر منه!
    تونی هم چند قدم به سمت لوکی برداشت متوجه منظور لوکی نشده بود. فکر می کرد لوکی دچار توهم شده است:
    _منظورت چیه؟ ما مردیم. هر سه تامون!
    لوکی پوزخندی به حرف مسخره تونی زد:
    _یه نگاه به دور و برتون بندازید به نظرتون اینجا دنیا بعد از مرگه؟
    تونی نگاهی به اطراف انداخت. باز هم همان بیابان و همان آسمان نارنجی:
    _راستش رو بخوای فکر می کردم دنیای بعد از مرگ جایی که تو قراره توش بسوزی.
    پوزخند لوکی پر رنگ تر شد و گفت:
    _واقعا فکر کردید من! خدای شرارت به همین راحتی می‌میرم! یا قبل از اینکه کارم با تسراکت تموم بشه اون رو تقدیم ثانوس می‌کنم؟
    ناتاشا با گیجی پرسید:
    _ما الان کجاییم؟
    لوکی که پوزخندش را حفظ کرده بود گفت:
    _برای امروز زیاد می‌دونید.
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    پارت شانزدهم
    ...
    هیچ‌کس حتی خود لوکی نیز به درستی نمی‌دانست که کجا هستند. تنها به خاطر داشت که پیش از تحویل دادن تستراکت به ثانوس، بعد معکوسی برای خود ساخت و هنگامی که از خواب برخواست خود را در این دنیای خشک و بی آب و علف دید. بر روی شن‌های نارنجی رنگ راه می‌رفتند و به دنبال جایی برای ساکن شدن می‌گشتند. لوکی در حالی که اطرافش را نگاه می‌کرد، گفت:
    -جای خوبی برای استراحت نیست نه؟
    تونی پوفی کشید.
    -دنبال جایی برای استراحت نمی‌گردیم؟
    لوکی با تعجب پرسید:
    -دنبال چی می‌گردید؟
    تونی پوزخندی زد.
    -یه دره که تو رو ازش پرت کنیم پایین.
    چند لحظه سکوت کرد.
    -حداقل اونجوری ساکت می‌شی!
    لوکی پاسخش را نداد. بیش‌تر ذهنش مشغول آن بود که این دو نفر آن‌جا چه کار می‌کنند. نحوه مرگ ناتاشا را می‌دانست اما در مورد تونی مطمئن نبود. باز هم راه رفتند. خورشید در آسمان معلوم نبود، اما ساعت‌ها بود که آسمان به رنگ نارنجی بود. انتظارش را داشتند در چنین بیابانی گرمشان شود. اما هیچ چیزی حس نمی‌کردند. نه سردشان بود و نه گرمشان بود. علارغم ساعت‌ها راه رفتن، نه گشنه بودند و نه تشنه. حتی فراموش کرده بودند که چنین پیاده روی احتیاج به آب و غذای فراوان دارد. تنها چیزی که به آن‌ها حس زنده بودن می‌داد، خستگی پاهایشان بود، که حتی آن هم زیاد نبود و آن‌ها می‌توانستند ساعت‌ها راه بروند و مشکلی برایشان پیش نیاید. بالاخره جایی را پیدا کردند تا بنشینند. چند تخته سنگ کنار یک‌دیگر مناسب‌ترین جایی بود که در این بیابان می‌توانستند پیدا کنند. تونی اشاره‌ای به آن‌جا زد و لوکی و ناتاشا بدون حرف به سمت تخته سنگ‌ها رفتند. در چنین بیابانی پیدا کردن همان چند تخته سنگ نیز خودش نعمت بزرگی بود. هر سه رفتند و کنار تخته سنگ‌ها نشستند و به آن‌ها تکیه دادند. ناتاشا که به آسمان نگاه می‌کرد، گفت:
    -هیچ‌وقت قرار نیست خورشید طلوع یا غروب کنه؟
    -کدوم خورشید؟
    ناتاشا به سمت تونی برگشت.
    -تو خورشیدی توی آسمون می‌بینی؟
    بر روی تکه سنگ پشتش لم داد.
    -آسمون این‌جا نارنجیه و این رنگ به خاطر غروب آفتاب نیست!
    -پس برای چیه؟
    شانه‌ای بالا انداخت:
    -چرا از خدای شرارت نمی‌پرسی؟
    و به لوکی اشاره کرد. لوکی بی‌تفاوت به آن‌ها نگاه کرد.
    -منم نمی‌دونم!
    تونی خندید.
    -چه انتظاری ازت داشتیم؟
    لوکی با همان بی‌تفاوتی گفت:
    -من فقط این بعد معکوس رو ساختم!
    تونی به سمتش بازگشت.
    -بعد معکوس؟
    -فضایی موازی با زمان و مکان خارج. تا جایی که می‌دونم زمان توی بعد معکوس متفاوته!
    تونی منتظر ادامه حرفش بود.
    -و؟
    لوکی با بی‌خیالی گفت:
    -من شبیه استاد علوم عرفانیم؟
    تصویر دکتر استرنج در ذهن تونی مسجم شد. شانه‌ای بالا انداخت.
    -نه!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    پارت هفدهم
    ...
    -خب؟
    لوکی نگاهی به تونی انداخت. از اینکه مجبور بود هر مسئله ای را چند بار برای آن‌ها توضیح دهد کلافه بود. با طعنه به تونی گفت:
    - شنیده بودم تو باهوش ترین انتقام جو هستی!
    تونی شانه ای بالا انداخت. هنوز گیج بود و نمی‌دانست دقیقا کجاست. تنها چیزی که می‌خواست دیدن دوباره دختر و همسرش بود:
    - آخرین باری که ازین اسباب بازیای فضایی استفاده کردم التران ساخته شد!
    لوکی سری به نشانه تاسف تکان داد و دوباره توضیح داد:
    - تنها کاری که می‌تونستم انجام بدم ساختن این بعد معکوس بود.
    تونی به سنگی که پشت سرش بود لم داد. هیچ جای مناسبی برای اتراق کردن پیدا نکرده بودند و به ناچار در همان بیابان نشسته بودند. تونی که فقط می‌خواست به جواب سوال خودش برسد پرسید:
    - ما اینجا چی کار می‌کنیم؟
    لوکی خودش هم نمی‌دانست این دو در این بعد چه می‌کنند. چند حدس زده بود اما برای اثبات آن ها هیچ مدرکی نداشت. جواب سربالایی به تونی داد:
    - برای برگشتن به چندتا دوست احتیاج داشتم!
    ناتاشا ابرویی بالا انداخت. به یاد اتفاقات نیویورک افتاد. وقتی که لوکی با لشگری از بیگانگان به آن‌ها حمله کرده بود:
    - یادم نمیاد به دوست‌هام با یک ارتش فضایی حمله کرده باشم.
    لوکی شانه‌ای بالا انداخت و با بی‌خیالی گفت:
    - این جزئیات رو بی‌خیال شو!
    تونی که سعی می‌کرد نقطه راحتی را در سنگ پشت سرش پیدا کند و اصلا در این کار موفق نبود. اصلی‌ترین سوال را پرسید:
    - حالا نقشه‌ات برای برگشتن چیه؟
    لوکی هم به سنگ دیگری لم داد:
    - هیچی!
    تونی و ناتاشا با تعجب پرسیدند:
    - چی؟
    لوکی باز هم سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت:
    - توی چند دقیقه فقط تونستم این بعد معکوس رو بسازم.
    صدایی از پشت سرشان آمد:
    - و من اینجا چی کار می‌کنم؟
    به سمت صدا برگشتند. دختری با پوست سبز رنگ را دیدند. تونی گفت:
    - جادوگر شرور غرب اینجا چی کار می‌کنه؟
    لوکی و ناتاشا با تعجب به تونی نگاه کردند. تونی پوفی کشید و گفت:
    - منظورم اینه که ایشون کی هستن؟
    دختر دستش را بر کمرش زد و بی حوصله گفت:
    - گامورا!
    ناتاشا نگاهی دوباره به پوست سبز و موهای بنفش گامورا انداخت. زیر لب گفت:
    - دختر ثانوس؟
    رو به لوکی کرد. مشکوکانه پرسید:
    - تو دختر ثانوس رو می‌شناختی؟
    لوکی چشمانش را ریز کرد و گفت:
    - لعنت بهش!
     
    آخرین ویرایش:

    matina

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/05
    ارسالی ها
    475
    امتیاز واکنش
    6,412
    امتیاز
    626
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    پارت هجدهم
    ...
    تونی کمی جابجا شد و با گنگی پرسید:
    - چی شده؟
    لوکی دستی به صورتش کشید. در ذهنش احتمالات را بالا پایین می‌کرد. احتمالش را داشت؟ احتمال داشت که بعد معکوسش به سنگ روح پیوند خورده باشد؟ رو به تونی کرد. درحالی که به او نگاه می‌کرد، در ذهنش مرور کرد. ناتاشا برای سنگ روح فدا شده. رو به گامورا کرد. بی مقدمه پرسید:
    -تو چطوری مردی؟
    گامورا گنگ گفت:
    -ثانوس من رو برای گرفتن سنگ روح کشت!
    لوکی به سمت تونی برگشت.
    -و تو؟
    تونی هم با همان گنگی که دیگر حضار داشتند؛ پاسخ داد:
    -سنگ‌ها رو از تانوس گرفتم و باهاشون بشکن زدم.
    لوکی، ناتاشا و گامورا بابهت به تونی نگاه کردند. لوکی گفت:
    -با این‌که می‌دونستی قراره با این‌کار بمی‌ری؟
    -این تنها راه بود!
    لوکی خندید.
    -تو هم به اندازه‌ای احمق بودی که خودت رو فدای دیگران کنی!
    چند لحظه سکوت کردند. جرقه‌ای در ذهن لوکی خورد. با صدای بلندی گفت:
    - سنگ روح!
    تونی از نامفهوم حرف زدن لوکی کلافه شده بود.
    - چه اتفاقی افتاده؟
    لوکی نفسی تازه کرد و سعی کرد به آن‌ها توضیح بدهد :
    - من اینجا رو ساختم ولی دلیل این که شما اینجا هستید سنگ روحه!
    ناتاشا که متوجه منظور لوکی نشده بود پرسید:
    - یعنی چی؟
    لوکی نفس دیگری گرفت و گفت:
    - می‌دونید سنگ روح چیکار می کنه؟
    ناتاشا سری به نشانه نفی تکان داد.
    - منم نمی‌دونم! ولی اون سنگ باید قربانی هاش رو یه جا نگه داره و مرگ هر سه تای شما به اون سنگ مربوط می شه!
    ناتاشا سری تکان داد و گفت:
    - فکر می‌کردم تو مارو اینجا آوردی!
    لوکی پوزخندی زد:
    _من قدرت جابه جایی روح ها رو ندارم!
    تونی پوفی کشید و بعد چند ضربه به سنگ پشت سرش زد:
    _نمی‌شد بعد معکوست رو یه خونه با امکانات می‌ساختی؟ یا یه ساحل خوش آب و هوا؟
    لوکی نگاهی به تونی انداخت و چیزی نگفت.
     
    آخرین ویرایش:
    بالا