پارت نهم
....
پرتال بسته شد. مرد پاهایش را بر روی زمین نهاد. کمی از موهای سیاه رنگش بر روی صورتش بود. شنل همیشگیاش را پوشیده بود و با پوزخندی که برای انتقام جویان ناآشنا نبود، به آنها نگاه میکرد. به ثور که با بهت بیشتری نسبت به سایر به او نگاه میکرد، رو کرد و گفت:
-سلام برادر!
هزاران هزار سوال در ذهنشان پیچیده بود. سوالات بیپاسخی که نمیدانستند، پاسخش را از کجا به دست آوردند! ثور تبرش را فراخواند و آماده نبرد شد. به لوکی نگاه کرد و گفت:
-چی میخوای برادر؟
لوکی خندید. خندههایش انتقام جویان را بیش از گذشته گیج کرد. خندهاش قطع شد، به ثور نگاه کرد و گفت:
-چی میخوام؟
چند قدمی به سمت او برداشت:
-نمیخوای بازگشتم از مرگ رو بهم تبریک بدی؟
به چشمانش نگاه کرد:
-به هر حال تو اون کسی بودی که من براش کشته شدم!
ثور تردید کرد. گارد دفاعیش را پایین آورد. این لوکی، لوکی گذشته نبود. برخلاف آنچه میپنداشت، لوکی روبهرویش همان لوکی نبود که به نیویورک حمله کردهبود. او همانی بود که به کمک مردم ازگارد شکافت. همانکه هرکاری که میتوانست انجام داد تا جلوی ثانوس را بگیرد و همان که خودش را فدای ثور کردهبود.
نگاهی به سرتاسر اتاق انداخت:
-چند نفر کشته شدن تا بتونید ثانوس رو نجات بدید؟
به چهره خشمگین فالکون و سرباز زمستان نگاه کرد:
-چند نفر خودشون رو فدای شماها کردن؟
سر چرخاند. مانتیس، درکس، راکت و نبیولا آماده نبرد بودند.
-چند نفر به خاطر زنده موندن شما، یتیم شدن؟
روبه کاپیتان آمریکا گفت:
-تونی استارک!
روبه هالک کرد.
-ناتاشا رومانوف!
و سرانجام به استارلرد گفت:
-گامورا!
استار لرد عنان اختیار از دست داد وبه سمت لوکی حمله کرد. لوکی عصایش را به سمت او گرفت و او را از حرکت ایستاند. به او نزدیک شد و گفت:
-بشریت!
چند قدم دیگر به دور استار لرد برداشت.
-لیاقت این همه فداکاری رو ندارن!
سرجایش ایستاد.
-شماها لیاقت اینهمه فداکاری رو ندارید!
به کاپیتان آمریکا که از چشمانش خون میبارید و هر آن امکان حمله به لوکی را داشت نگاه کرد.
-انتقامجویان، دلیل نابودی زمینن!
لبخند مرموزی زد و گفت:
-و دیگه وقتشه که زمین از شر شما راحت بشه!
لحظهای محو شد و لحظه بعد پشت سر فالکون ظاهر شد. قبل از اینکه کسی بتواند کاری انجام دهد، نوک تیز عصایش را در قلب فالکون فرو کرد و او را در دم کشت. قهقهای زد و گفت:
-این هم هدیه پدرخوانده به شما!
پرتالی به سبک داکتر استرنج باز کرد و واردش شد، پیش از آنکه پرتال را ببندد به کاپیتان آمریکا که با بهتزده بود نگاه کرد. تا کاپیتان به خود بیاید و سپر را به سمت او پرتاب کند، پرتال را بست و سپر کاپیتان به دیوار خورد.
....
پرتال بسته شد. مرد پاهایش را بر روی زمین نهاد. کمی از موهای سیاه رنگش بر روی صورتش بود. شنل همیشگیاش را پوشیده بود و با پوزخندی که برای انتقام جویان ناآشنا نبود، به آنها نگاه میکرد. به ثور که با بهت بیشتری نسبت به سایر به او نگاه میکرد، رو کرد و گفت:
-سلام برادر!
هزاران هزار سوال در ذهنشان پیچیده بود. سوالات بیپاسخی که نمیدانستند، پاسخش را از کجا به دست آوردند! ثور تبرش را فراخواند و آماده نبرد شد. به لوکی نگاه کرد و گفت:
-چی میخوای برادر؟
لوکی خندید. خندههایش انتقام جویان را بیش از گذشته گیج کرد. خندهاش قطع شد، به ثور نگاه کرد و گفت:
-چی میخوام؟
چند قدمی به سمت او برداشت:
-نمیخوای بازگشتم از مرگ رو بهم تبریک بدی؟
به چشمانش نگاه کرد:
-به هر حال تو اون کسی بودی که من براش کشته شدم!
ثور تردید کرد. گارد دفاعیش را پایین آورد. این لوکی، لوکی گذشته نبود. برخلاف آنچه میپنداشت، لوکی روبهرویش همان لوکی نبود که به نیویورک حمله کردهبود. او همانی بود که به کمک مردم ازگارد شکافت. همانکه هرکاری که میتوانست انجام داد تا جلوی ثانوس را بگیرد و همان که خودش را فدای ثور کردهبود.
نگاهی به سرتاسر اتاق انداخت:
-چند نفر کشته شدن تا بتونید ثانوس رو نجات بدید؟
به چهره خشمگین فالکون و سرباز زمستان نگاه کرد:
-چند نفر خودشون رو فدای شماها کردن؟
سر چرخاند. مانتیس، درکس، راکت و نبیولا آماده نبرد بودند.
-چند نفر به خاطر زنده موندن شما، یتیم شدن؟
روبه کاپیتان آمریکا گفت:
-تونی استارک!
روبه هالک کرد.
-ناتاشا رومانوف!
و سرانجام به استارلرد گفت:
-گامورا!
استار لرد عنان اختیار از دست داد وبه سمت لوکی حمله کرد. لوکی عصایش را به سمت او گرفت و او را از حرکت ایستاند. به او نزدیک شد و گفت:
-بشریت!
چند قدم دیگر به دور استار لرد برداشت.
-لیاقت این همه فداکاری رو ندارن!
سرجایش ایستاد.
-شماها لیاقت اینهمه فداکاری رو ندارید!
به کاپیتان آمریکا که از چشمانش خون میبارید و هر آن امکان حمله به لوکی را داشت نگاه کرد.
-انتقامجویان، دلیل نابودی زمینن!
لبخند مرموزی زد و گفت:
-و دیگه وقتشه که زمین از شر شما راحت بشه!
لحظهای محو شد و لحظه بعد پشت سر فالکون ظاهر شد. قبل از اینکه کسی بتواند کاری انجام دهد، نوک تیز عصایش را در قلب فالکون فرو کرد و او را در دم کشت. قهقهای زد و گفت:
-این هم هدیه پدرخوانده به شما!
پرتالی به سبک داکتر استرنج باز کرد و واردش شد، پیش از آنکه پرتال را ببندد به کاپیتان آمریکا که با بهتزده بود نگاه کرد. تا کاپیتان به خود بیاید و سپر را به سمت او پرتاب کند، پرتال را بست و سپر کاپیتان به دیوار خورد.
آخرین ویرایش: