دلنوشته قهوه سرد آقای نویسنده

  • شروع کننده موضوع amIRali
  • بازدیدها 656
  • پاسخ ها 5
  • تاریخ شروع

amIRali

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/06/23
ارسالی ها
926
امتیاز واکنش
5,502
امتیاز
639
سن
24
محل سکونت
Rain City
در این تاپیک مطالب عاشقانه و داستان های کوتاه ^روزبه معین^ ، نویسنده و نمایش نویس قرار میگیرد.
جهت حمایت ایشان صفحات شخصی وی را دنبال کنید...
 
  • پیشنهادات
  • amIRali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/06/23
    ارسالی ها
    926
    امتیاز واکنش
    5,502
    امتیاز
    639
    سن
    24
    محل سکونت
    Rain City
    می خوام یه اعتراف کنم!
    من چند سال پیش دیوانه وار عاشق شدم، وقتی که فقط ده سال داشتم؛
    عاشق یه دختر لاغر و قد بلند شدم که عینک ته استکانی می زد و پانزده سال از خودم بزرگتر بود! اون هر روز به خونه پیرزن همسایه می اومد تا پیانو یاد بگیره...
    از قضا زنگ خونه پیر زن خراب بود و معشـ*ـوقه دوران کودکی من زنگ خونه ما رو می زد، منم هر روز با یه دست لباس اتو کشیده می رفتم پایین و در رو واسش باز می کردم، اونم می گفت ممنون عزیزم، لعنتی چقدر تو دل برو می گفت عزیزم!
    پیر زنه همسایه چند ماهی بود که داشت آهنگ 'دریاچه قو' چایکوفسکی را بهش یاد می داد و خوشبختانه به اندازه کافی بی استعداد بود تا نتونه آهنگ رو بزنه، به هر حال تمرین رو بی استعدادی چربید و داشت کم کم یاد می گرفت...
    اما پشت دیوار حال و روز من چندان تعریفی نداشت، چون می دونستم پیر زنه همسایه فقط بلده همین آهنگ 'دریاچه قو' را یاد بده و دیگه خبری از عزیزم گفتن ها و صدای زنگ نیست
    واسه همین همه هوش و ذکاوت خودم رو به کار گرفتم.
    یه روز با سادیسمی تمام یواشکی ده صفحه از نت های آهنگ رو کش رفتم و تا جایی که می تونستم نت ها رو جابجا کردم و از نو نوشتم و گذاشتمشون سر جاش!
    اون لحظه صدایی تو گوشم داشت فریاد می کشید،فکر کنم روح چایکوفسکی بود
    روز بعد و روزهای بعدش دوباره دختره اومد و شروع کرد به نواختن 'دریاچه قو' !
    شک ندارم کل قوهای دریاچه داشتن زار می زدن،پیرزنه فقط جیغ می کشید، روح چایکوفسکی هم تو گور داشت میلرزید!
    تنها کسی که لـ*ـذت می برد من بودم، چون پیر زنه هوش و حواس درست و حسابی نداشت که بفهمه نت ها دست کاری شده...

    همه چی داشت خوب پیش می رفت،هر روز صدای زنگ، هر روز ممنونم عزیزم و هر روز صدای پیانو بدتر از دیروز!
    تا اینکه پیرزنه مرد،فکر کنم دق کرد!

    بعد از اون دیگه دختره رو ندیدم
    ولی بیست سال بعد فهمیدم تو شهرمون کنسرت تکنوازی پیانو گذاشته...
    یه سبد گل گرفتم و رفتم کنسرتش، دیگه نه لاغر بود و نه عینکی، همه آهنگ ها رو با تسلط کامل زد تا اینکه رسید به آهنگ آخر!
    دیدم همون نت های تقلبی من رو گذاشت رو پیانو...این بار علاوه بر روح چایکوفسکی به انضمام روح پیرزنه، تن خودمم داشت می لرزید؛ 'دریاچه قو' رو به مضحکی هرچه تمام با نت های اشتباهی من اجرا کرد، وقتی که تموم شد سالن رفت رو هوا!
    کل جمعیت ده دقیقه سر پا داشتن تشویق می کردن
    از جاش بلند شد و تعظیم کرد و اسم آهنگ رو گفت،اما اسم آهنگ 'دریاچه قو' نبود!
    اسمش شده بود 'وقتی که یک پسر بچه عاشق می شود'
    فکر می کنم هنوزم یه پسر بچه ام!
     

    amIRali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/06/23
    ارسالی ها
    926
    امتیاز واکنش
    5,502
    امتیاز
    639
    سن
    24
    محل سکونت
    Rain City
    صاحب این عکس را می‌شناسید؟

    این آخرین تیتری بود که من واسه اون روزنامه نوشتم و فکر می‌کنم تحت تاثیر حرف مدیر روزنامه بودم که یه روز بهمون گفت: بی‌عرضه‌ها! احمق‌ها! دیگه هیچ فروشی نداریم، ورشکست شدیم!

    این شد که همه روی ایده‌های تازه فکر کردن و من هم تصمیم گرفتم یه داستان واقعی بنویسم، داستان روزی رو نوشتم که زنگ خونه‌ام به صدا در اومد و پستچی نامه‌ای رو اشتباهی به من سپرد، وقتی پاکت نامه رو باز کردم با چند تا عکس قدیمی از یه دختر و نامه‌ای بد خط رو برو شدم که توش نوشته بود:

    ریحانه جان، سلام
    حالت خوب است؟ سی سال گذشته که از روستا رفتی و شاید دیگر من را به یاد نمی‌آوری و اگر هم به یاد آوردی حتما برایت سوال شده که من بی‌سواد چگونه برایت نامه نوشته‌ام، راستش چند وقتیست که به کلاس سوادآموزی رفته‌ام، تو کجایی؟ آخرین بار که برایم نامه نوشتی با این آدرس بود و خواستی که فراموشت کنم.

    ریحانه جان گفتی پایتخت رفتی تا درس بخوانی اما بی بی گفت که شوهرت دادند، برای من هم زن گرفتند، خدا بیامرز اجاقش کور بود، یا من اجاقم کور بود، الله اعلم، اما با هم ساختیم، او هم از عشق من و تو خبر داشت. چند سال پیش جانش را داد به شما.
    ریحانه هیچ کس جایت را پر نکرد، دیروز که پیش طبیب رفتم گفت در سرم غده دارم، نمی‌دانم که چقدر زنده هستم اما تنها آرزوم این است که فقط یک بار دیگر ببینمت. سی سال است که منتظرم، قربان تو.
    ناصر


    این نامه به همراه عکس‌هاش تو روزنامه چاپ شد و خبرش مثل توپ صدا کرد، همه زنگ زدن، حتی دکترهای مغز و اعصاب، هر کسی خواست یه جور کمک کنه.
    بعد از اینکه کلی فروش کردیم مدیر روزنامه من رو کشید کنار و گفت: ترکوندی پسر، حالا این ناصر رو کجا میشه پیدا کرد؟

    گفتم ناصری وجود نداره! اون نامه رو خودم نوشتم و عکس‌ها هم الکی بودن، مگه نمی‌خواستی فروش کنی؟ بفرما، مردم عاشق داستان‌های واقعی هستن.

    مدیر روزنامه تعجب کرد و گفت: ولی ریحانه پیدا شده!
    باورم نمی‌شد. اون زن رو آوردن نشریه، خانم مسن مهربانی بود و شباهت زیادی هم به اون عکس داشت.

    گفتم شما واقعا ریحانه هستید؟
    چیزی نگفت و شناسنامه‌اش رو نشونم داد،راست می‌گفت، ریحانه بود.
    گفتم ببین مادر جان، این یه داستان خیالیه، هیچ نامه‌ای در کار نیست، من عذر می‌خوام از شما، اما انگار اشتباه شده.

    کیفش رو برداشت و آروم از جاش بلند شد و وقتی داشت از در بیرون می‌رفت گفت: میشه اگه باز کسی گمشده‌ای به نام ریحانه داشت خبرم کنید؟ سی ساله که منتظرشم... .
     

    amIRali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/06/23
    ارسالی ها
    926
    امتیاز واکنش
    5,502
    امتیاز
    639
    سن
    24
    محل سکونت
    Rain City
    خرس افکن لقبی بود که به پدربزرگم داده بودن،می گفتن وقتی جوان بوده خرس های زیادی رو شکار کرده،البته خیلی ها می گفتن این ها همش شایعه ست اصلا خرس کجا بود؟
    اما خود پدربزرگم همیشه داستان شکار خرس ها رو واسمون تعریف می کرد،پدربزرگم با سبیل های از بناگوش در رفته و تفنگ دولولی که همراهش بود قیافه ی ترسناکی داشت اما با من یکی خیلی مهربون بود یادمه یه روز وقتی که شش سالم بود،پدر و مادرم من رو گذاشتن پیش پدربزرگ و رفتن گردش! منم که اشکم دم مشکم بود حسابی به خاطر اینکه تنهام گذاشتن گریه کردم،پدربزرگم که دیگه طاقتش تموم شده بود من رو برد رو تختش و گفت:می دونی چرا خرس های قطبی طولانی می خوابن؟
    گفتم:نه،چرا؟
    گفت:اون ها وقتی تنها میشن واسه فراموش کردن تنهایی می خوابن!
    گفتم:شما تا حالا خرس قطبی شکار کردی؟
    به سبیلش دستی کشید و گفت:آره،آره یکیشون رو با همین تفنگم زدم،بیخودی نیست که بهم میگن خرس افکن.
    من که هیجان زده شده بودم گفتم:راستی بابابزرگ،قطب کجاست؟
    گفت:خب،حالا دیگه باید بخوابی!
    از اون روز به بعد من فکر می کردم که خرس های قطبی واسه خاطر تنهاییه که می خوابن تا اینکه یه روز تو دعوا دماغ همکلاسیم رو شکوندم و پدرم واسه تنبیه من رو به گردش نبرد و تبعیدم کرد خونه پدربزرگ،من هم دوباره شروع کردم به گریه کردن و پدربزرگم من رو برد روی تخت و گفت:می دونی چرا خرس های قطبی طولانی می خوابن؟
    گفتم:واسه تنهایی؟
    گفت:نه،اون ها وقتی کار بدی می کنن واسه اینکه اون کار بد رو فراموش کنن می خوابن!
    گفتم:بابابزرگ خرس های قطبی مگه تو قطب نیستن؟پس چطور شکار کردی؟
    گفت:خب،حالا دیگه باید بخوابی!
    سال ها گذشت و من بزرگتر شدم و فهمیدم که حسابی سر کار بودم،تا اینکه پدربزرگم مریضی سختی گرفت،روزهای آخر عمرش رفتم پیشش و شروع کردم به گریه کردن.
    پدربزرگم گفت:گریه نکن پسر،قرار نیست که بمیرم،این فقط یه خواب طولانیه،می دونی اصلا چرا خرس های قطبی طولانی می خوابن؟اون ها وقتی خسته ان می خوابن تا خستگیشون برطرف شه!
    گفتم:بابا بزرگ تا حالا قطب رفتی؟
    گفت:خب،حالا دیگه باید بخوابم!
    پدربزرگم فوت کرد و بعد از اون دیگه کسی درباره خرس های قطبی با من حرف نزد،تا اینکه چند روز پیش پدربزرگم با همون سبیل از بناگوش در رفته و تفنگ دولول اومد به خوابم،وقتی دیدمش گفتم:اِ...پدربزرگ تویی؟خیلی دلم واست تنگ شده بود.
    بی مقدمه گفت:می دونی چرا خرس های قطبی طولانی می خوابن؟اون ها وقتی دلتنگ میشن می خوابن تا خواب عزیزاشون رو ببینن.
    گفتم:واقعا می دونی قطب کجاست؟
    گفت:خب،حالا دیگه باید بیدار شی!
     

    amIRali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/06/23
    ارسالی ها
    926
    امتیاز واکنش
    5,502
    امتیاز
    639
    سن
    24
    محل سکونت
    Rain City
    .
    سه تا پنجره کنار هم بودن که رو به یه کوه باز می شدن، پنجره قرمز، پنجره زرد و پنجره آبی.
    پنجره ها عاشق اون کوه بودن، اون ها هر روز کوه رو صدا می زدن و واسش آواز می خوندن، کوه هم جواب اون ها رو می داد، پنجره ها سال های زیادی طلوع و غروب خورشید رو از پشت کوه می دیدن، شب ها ستاره ها رو می شمردن، زیر بارون خیس می شدن، پنجره ها می دونستن که کوه هیچ وقت نمیره.
    تا اینکه یه روز روبه روی اون پنجره ها، یه ساختمان بلند می سازن، پنجره ها دیگه نمی تونستن کوه رو ببینن، کوه رو صدا می زدن، اما دیگه جوابی نمی شنیدن...
    پنجره زرد و قرمز کوه رو فراموش کردن ولی پنجره آبی هنوز به یاد کوه بود و با اینکه کوه رو نمی دید و جوابی ازش نمی شنید همیشه واسش آواز می خوند و صداش می کرد.
    پنجره زرد و قرمز به پنجره آبی می گفتن: حالا که دیگه دیوار بزرگی بین ما و کوه کشیده شده و کوه رو از دست دادیم، تو هم باید کوه رو فراموش کنی، چون دیگه هیچ وقت نمی تونی ببینیش، ولی پنجره آبی دست بردار نبود، اینقدر آواز خوند و خودش رو به هم کوبید تا اینکه یه روز پنجره آبی رو از اون ساختمان برداشتن و انداختن دور.
    پنجره ی آبی حتی وقتی بین آهن قراضه ها زندگی می کرد هم هنوز به یاد کوه بود و اون رو صدا میزد!
    یه شب سرد زمستونی، یه کولی می آد توی آهن قراضه ها تا واسه خونه اش دنبال یه پنجره بگرده،تا اینکه پنجره آبی رو پیدا می کنه، پنجره آبی رو می ندازه پشتش و میره سمت خونه اش، یه خونه ی خیلی کوچک توی دل کوه!
    پنجره آبی وقتی کوه رو دید، تو اون سرما خندید و گریه کرد و به کوه گفت:
    اینکه نبودی و نمی دیدمت، سخت بود، اما نمی شد فراموشت کنم و دوست نداشته باشم...
    کوه خندید و جواب داد:
    اینکه نبودی و نمی دیدمت
    سخت بود
    اما نمی شد فراموشت کنم و
    دوست نداشته باشم...
    ~
     

    amIRali

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/06/23
    ارسالی ها
    926
    امتیاز واکنش
    5,502
    امتیاز
    639
    سن
    24
    محل سکونت
    Rain City
    سه سال واسم حبس بریدن!
    اون هم به خاطر کارهای سینمایی؛
    اون زمان من نه نویسنده بودم، نه کارگردان، فقط مسئول تجهیزات و برق رسانی سینما بودم.
    گاهی وقت ها حین پخش بعضی فیلم ها حس می کردم لازم نیست بیننده اون ها را تا آخر ببینه.
    واسه همین برق سینما را قطع می کردم و اون ها با یک داستان نیمه کاره می رفتن خونشون، واقعیت اینه که یک داستان نیمه کاره خیلی بهتر از یه پایان مسخره است.
    بعد از اینکه از زندان آزاد شدم ازم پرسیدن، آیا باز هم می خوام این کار را ادامه بدم؟
    گفتم البته! هیچ چیز بهتر از یه از برق کشیدن به موقع نیست...
    حتی اگه می تونستم رابـ ـطه های عشقی را هم به موقع از برق می کشیدم، اون وقت همه با یک داستان نیمه کاره قشنگ می رفتن خونه هاشون!
    ~
     
    بالا