مایلید تاپیک های "ماجراهای آدم باشیم" رو ادامه بدم؟

  • آره.خوبه

  • نه.مسخرس


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

♡♥F♥♡

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/04/08
ارسالی ها
15
امتیاز واکنش
337
امتیاز
161
محل سکونت
روزي دو نفر با هم سر پياز و پيازکاري دعوايشان شد.
به این نحو که رهگذر خسيسي به مرد کشاورز زحتمکشي که مشغول کاشتن پياز بود رسيد و با طعنه گفت: « زير اين آفتاب داغ کار مي‌کني که چي؟ اين همه زحمت مي‌کشي که پياز بکاري؟ آخر پياز هم شد محصول؟ پياز هم خودش را داخل ميوه ها کرده، به چه درد مي‌خورد؟ آن هم با آن بوي بدش!»
پياز کار ناراحت شد.
هر چه درباره ي پياز و فايده هاي آن حرف زد، به گوش مرد رهگذر نرفت. اين چيزي مي‌گفت و آن، چيز ديگري جواب مي‌داد.
خلاصه آن دو با هم دعوا کردند و کارشان بالا گرفت. رهگذران آن دو را از هم جدا کردند و نگذاشتند دعوا کنند.
بعد هم براي اينکه کاملاً دعوا تمام شود، آن ها را پيش قاضي بردند...
قاضي، بعد از شنيدن حرف هاي دو طرف دعوا، با اطرافيانش مشورت کرد و حق را به پيازکار داد و مرد رهگذر را محکوم کرد و گفت: «تو اين مرد زحتمکش را اذيت کرده اي. حالا بايد مقداري پول به مرد کشاورز بدهي تا او را راضي کني.»
رهگذر خسيس حاضر نبود پول بدهد.
قاضي گفت: «يا مقداري پول به کشاورز بده، یا يک سبد پياز را در يک نشست بخور تا بعد از اين سر اين جور چيزها دعوا راه نيندازي. اگر يکي از اين دو کار را انجام ندهي، دستور مي‌دهم که تو را چوب بزنند. انتخاب نوع مجازات با خود تو. پول مي‌دهي يا پياز مي‌خوري يا مي‌خواهي تو را چوب بزنند؟!» رهگذر کمي فکر کرد.
پول که حاضر نبود بدهد. چوب خوردن هم درد زيادي داشت. با اينکه از پياز بدش مي‌آمد، مجازات پياز خوردن را پذيرفت... يک سبد پياز آوردند و جلو او گذاشتند.
رهگذر اولين پياز را خورد.
دومين پياز را هم با اين که حالش به هم مي‌خورد، نوش جان کرد و خوردن پياز را ادامه داد.
هنوز پيازهاي سبد نصف نشده بود. که واقعاً حال محکوم به هم خورد و ديگر نتوانست بخورد.
از پياز خوردن دست کشيد و گفت: «چوبم بزنيد. حاضرم چوب بخورم اما پياز نخورم!»
قاضي دستور داد چوب و فلک را آماده کردند. پايش را به فلک بستند و دو نفر مشغول زدن چوب به کف پاي او شدند. هنوز ده ضربه بيشتر نخورده بود که داد و فريادش بلند شد. درد مي‌کشيد و چوب مي‌خورد.
اما چوب خوردن را هم نتوانست تحمل کند و فرياد زد: «دست نگه داريد دست نگه داريد. پول مي‌دهم! پول مي‌دهم!»
تنبيه کنندگان دست از کتک زدن او برداشتند.
رهگذر خسيس مجبور شد مقداري پول به کشاورز بدهد و رضايت او را به دست آورد...
اطرافيان به حال محکوم خنديدند و گفتند: «اگر خسيس نبود اين جور نمي‌شد. پولي بابت جريمه مي‌داد، اما حالا هم پياز را خورد، هم چوب را خورد و هم پول داد!
 
  • پیشنهادات
  • ♡♥F♥♡

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/08
    ارسالی ها
    15
    امتیاز واکنش
    337
    امتیاز
    161
    محل سکونت
    ایاز، غلام شاه محمود غزنوی (پادشاه ایران) در آغاز چوپان بود. وقتی در دربار سلطان محمود به مقام و منصب دولتی رسید، چارق و پوستین دوران فقر و غلامی خود را به دیوار اتاقش آویزان کرده بود و هر روز صبح اول به آن اتاق می‌رفت و به آنها نگاه می‌کرد و از بدبختی و فقر خود یاد می‌‌آورد و سپس به دربار می‌رفت. او قفل سنگینی بر در اتاق می‌بست.

    درباریان حسود که به او بدبین بودند خیال کردند که ایاز در این اتاق گنج و پول پنهان کرده و به هیچ کس نشان نمی‌دهد. به شاه خبر دادند که ایاز طلاهای دربار را در اتاقی برای خودش جمع و پنهان می‌کند. سلطان می‌دانست که ایاز مرد وفادار و درستکاری است. اما گفت: وقتی ایاز در اتاقش نباشد بروید و همه طلاها و پولها را برای خود بردارید.

    نیمه شب، سی نفر با مشعل‌های روشن در دست به اتاق ایاز رفتند. با شتاب و حرص قفل را شکستند و وارد اتاق شدند. اما هرچه گشتند چیزی نیافتند. فقط یک جفت چارق کهنه و یک دست لباس پاره آنجا از دیوار آویزان بود!
    وقتی پیش شاه آمدند شاه گفت: چرا دست خالی آمدید؟ گنج ها کجاست؟
    آنها سرهای خود را پایین انداختند و معذرت خواهی کردند.

    سلطان گفت: من ایاز را خوب می‌شناسم او مرد راست و درستی است. آن چارق و پوستین کهنه را هر روز نگاه می‌کند تا به مقام خود مغرور نشود و گذشته اش را همیشه به یاد بیاورد.

    گر به دولت برسی، مـسـ*ـت نگردی مردی
    گر به ذلت برسی، پست نگردی مردی
    اهل عالم همه بازیچه دست هوسند
    گر تو بازیچه این دست نگردی مردی
     

    ♡♥F♥♡

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/08
    ارسالی ها
    15
    امتیاز واکنش
    337
    امتیاز
    161
    محل سکونت
    میگویند سه نفر محكوم به اعدام با گیوتین شدند :
    آنها عبارت بودند از روحانی ، وکیل دادگستری و فیزیک دان .
    در هنگامه ی اعدام ، روحانی پیش قدم شد ، سرش را زیر گیوتین گذاشتند ،و از او سؤال شد : حرف آخرت چیه ؟ گفت : خدا ...خدا...خدا... او مرا نجات خواهد داد، وقتی تیغ گیوتین را پایین آوردند ، نزدیک گردن او متوقف شد. مردم تعجب کردند، و فریاد زدند: آزادش کنید! ،خدا حرفش را زده! و به این ترتیب نجات یافت . نوبت به وکیل دادگستری رسید ، از او سؤال شد: آخرین حرفی که می خواهی بگی چیست؟ گفت : من مثل روحانی خدا را نمی شناسم ولی درباره عدالت را بیشتر می دانم ،عدالت ...عدالت ...عدالت... گیوتین پایین رفت ،اما نزدیک گردنش ایستاد، مردم متعجب ، گفتند :آزادش کنید ، عدالت حرف خودش را زده! وکیل هم آزاد شد. آخر کار نوبت فیزیکدان رسید ، سؤال شد ، آخرین حرفت را بزن ،گفت :من نه روحانیم که خدا را بشناسم و نه وکیلم که عدالت را بدانم ،
    اما من می دانم که روی طناب گیوتین گره ای است که مانع پایین آمدن تیغه می شود ... با نگاه دریافتند و گره را باز کردند، تیغ بران برگردن فیزیکدان فرود آمده و آنرا از تن جدا کرد. چه فرجام تلخی دارند آنان که به «گره ها» اشاره میکنند!
     

    ♡♥F♥♡

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/08
    ارسالی ها
    15
    امتیاز واکنش
    337
    امتیاز
    161
    محل سکونت
    فردی در ترافیک جلوی ما بپیچید: احمق
    ما که جلوی دیگران می پیچیم: زرنگ

    کسی جواب تلفن ما راندهد: بی معرفت
    ما که جواب ندهیم: گرفتار

    فرد بلندتر از ما: دراز
    کوتاهتر از ما: کوتوله

    همکار جزئی نگر: ایرادگیر و وسواسی
    ما جزئی نگرتر باشیم: دقیق

    فردی لیوان آب ما را چپه کرد :کور
    پای ما به لیوان دیگری خورد :شعور ندارد لیوان را سر راه قرار داده .

    دنیای قضاوت ها یعنی تحلیل رفتار و گفتار دیگران بر اساس نیازها و ارزش های خودمان...
     

    ♡♥F♥♡

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/08
    ارسالی ها
    15
    امتیاز واکنش
    337
    امتیاز
    161
    محل سکونت
    تاجری در روستایی، مقدار زیادی محصول کشاورزی خرید و می‌خواست آنها را با ماشین به انبار خود منتقل کند.
    در راه از پسری پرسید: تا جاده چقدر راه است؟
    پسر جواب داد: اگر آرام بروید حدود ده دقیقه کافی است. اما اگر با سرعت بروید نیم ساعت و یا شاید بیشتر!!
    تاجر از این تضاد در جواب پسر ناراحت شد و به او بد و بیراه گفت و به سرعت خودرو را به جلو راند.
    اما پنجاه متر بیشتر نرفته بود که چرخ ماشین به سنگی برخورد کرد و با تکان خوردن ماشین، همه محصول‌ها به زمین ریخت.
    تاجر وقت زیادی برای جمع کردن محصول ریخته شده صرف کرد و هنگامی که خسته و کوفته به سمت خودرواش بر می‌گشت، یاد حرف‌های پسر افتاد...
    اینجا بود که تازه منظور پسر را فهمید و بقیه راه را آرام و بااحتیاط طی کرد... شاید گاهی باید آرام تر قدم برداریم تا به مقصد برسیم...
     

    ♡♥F♥♡

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/08
    ارسالی ها
    15
    امتیاز واکنش
    337
    امتیاز
    161
    محل سکونت
    یه خانمی میگفت خدارو شکر!
    داماد خوبی دارم. دخترم هرچی بخواد براش میخره. دخترم تا ظهرمیخوابه عصرشم میره گردش و خرید، شب دامادم غذا میخره میاره.

    ولی هرچی از داماد شانس آوردم از عروس خوب، بی نصیب بودم
    زن نیست که!
    تا لنگ ظهر میخوابه، نه زندگی میفهمه نه آشپزی میکنه. همش دنبال ولگردی و ولخرجیه
    بیچاره پسرم شب میاد از شام خبری نیست، خودش یا باید بخره یا درست کنه. هیچی هم بهش نمیگه!

    جالبه نه ؟
     

    ♡♥F♥♡

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/08
    ارسالی ها
    15
    امتیاز واکنش
    337
    امتیاز
    161
    محل سکونت
    خشونت که فقط چشم کبود و سیلی نیست...

    خشونت از نوع "پای چشم کبود و جای سیلی روی گونه و ... "را شاید زنی باشد که تجربه اش نکرده اما بعید می دانم بیرون از خانه زنی باشد که نداند " خشونت علیه زن " یعنی چه ...
    خشونت علیه زن یعنی
    با لباسی ساده و بدون آرایش کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاده باشی و صد مدل ماشین بجز تاکسی برایت بوق بزند و از همه بدترش راننده ی نیسانی با نیش باز سرش تا گردن از شیشه دراورد و فریاد بزند "برسونمت جیـ*ـگر ؟"...
    خشونت علیه زن یعنی
    زنگ بزنی ده جا برای کار و اولین سوالی که ازت شده این باشد که متاهلی یا مجرد ؟! .‌‌..
    خشونت علیه زن یعنی
    در ازدحام پیاده رو بی سروپایی عمدا خودش را بهت چسبانده باشد و تو از ترس گلاویز شدن شوهرت با طرف جیکت در نیامده باشد ...
    خشونت علیه زن یعنی
    دم غروب بخواهی از خانه بیرون بروی و برای امنیتت پسر ده سالت را هم با خودت ببری که یعنی مرد همراهت است !!...
    خشونت علیه زن یعنی
    دلت از زمین و زمان گرفته و سرت را در یقه فرو بـرده کز کرده باشی گوشه ی نیمکت یک پارک و به خودت که می آیی چندتا بپای مشتاق داشته باشی ....
    خشونت علیه زن یعنی
    حلقه ی انگشت دست چپت دیگر حرمت ندارد ...
    خشونت علیه زن یعنی
    این روزها کمتر مردی پیدا می شود که تو را جای مادر و خواهرش به حساب بیاورد ...
    خشونت علیه زن یعنی ....:aiddddddwan_light_blum::aiddddddwan_light_blum:
     

    ♡♥F♥♡

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/08
    ارسالی ها
    15
    امتیاز واکنش
    337
    امتیاز
    161
    محل سکونت
    می گویند منبر را از چوب درخت گردو می سازند
    که بسیار محکم و با کیفیت است.
    درخت گردو علاوه بر چوب مرغوب،
    سایه و بار خوبی هم دارد.
    اما درخت چنار میوه ندارد، سایه درست و حسابی
    هم ندارد، از آن چوبه دار میسازند.
    دعوای این دو درخت در شعر استاد شهريار شنیدنی ست!

    گفت با طعنه منبری به چنار:
    سرفرازی چه میکنی؟ بی بار!
    نه مگر ننگ هر درختی تو؟
    کز شما ساختند چوبه دار!

    پس بر آشفت آن درخت دلیر،
    رو به منبر چنین نمود اخطار؛
    گفت: گر منبر تو فایده داشت،
    کـار مردم نمی کشید به دار !
     

    ♡♥F♥♡

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/08
    ارسالی ها
    15
    امتیاز واکنش
    337
    امتیاز
    161
    محل سکونت
    گذشتِ زمان،
    بر آن‌ها که منتظر می‌مانند ، بسیار کند!
    بر آن‌ها که می‌هراسند، بسیار تند...
    بر آن‌ها که زانوی غم در بغـ*ـل می‌گیرند،
    بسیار طولانی...
    و بر آن‌ها که به سرخوشی می‌گذرانند،
    بسیار کوتاه است...
    اما بر آن‌ها که عشق می‌وزند،
    زمان را آغاز و پایانی نیست...!​


    ویلیام شکسپیر
     

    ♡♥F♥♡

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/08
    ارسالی ها
    15
    امتیاز واکنش
    337
    امتیاز
    161
    محل سکونت
    یه چهاردیواری دور خودت کشیدی، یه نفر میاد پشت دیوار و ازت میخواد که اجازه بدی بیاد داخل، تو بهش اعتماد میکنی و کمی از دیوار رو خراب میکنی تا بتونه بیاد تو، بعد از مدتی حوصله‌ش سر میره و ‌کمی از اون یکی دیوار رو خراب میکنه و از پیشت میره، یه مدت میگذره یه نفر دیگه میاد، بهت قول میده که خرابی‌های دیوار رو درست میکنه و همیشه داخل اون چهاردیواری کنارت میمونه، اعتماد میکنی و میاریش تو، اونم بعد از مدتی قسمتی از دیوار رو خراب میکنه و میره، هر بار یه آدم جدید میاد و هر بار با فکر به اینکه این با بقیه فرق داره و احتیاج داشتن به یه آدم بهشون اعتماد میکنی و وارد چهاردیواریت میکنیشون، ولی هربار قسمتی از دیوارت رو خراب میکنن و میرن، تا جایی که دیگه دیواری باقی نمیمونه، میشینی زمین، سرتو میزاری رو زانوت، دستاتو میگیری رو سرت، و آدمایی رو میبینی که از کنارت به سرعت رد میشن بدون اینکه بهت توجه کنن، و اون لحظه‌س که از همه آدما متنفر میشی، ولی بازم هرازگاهی از گوشه چشمت بهشون نگاه میکنی به امید اینکه شاید یکیشون بیاد دستاتو بگیره و بلندت کنه.
    ولی...
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    0
    بازدیدها
    353
    بالا