جالب و دانستنی ماجرای تکاندهنده و دردناک کودکی هیتلر

  • شروع کننده موضوع dinaz
  • بازدیدها 160
  • پاسخ ها 0
  • تاریخ شروع

dinaz

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/04
ارسالی ها
31,702
امتیاز واکنش
68,366
امتیاز
1,329
محل سکونت
کرمانشاه


14845379914006-irannaz-com.jpg

ماجرای تکاندهنده و دردناک کودکی هیتلر


آدولف هیتلر ، رهبر نازیهای آلمان کودکی بسیار سخت و خاصی داشته است . وی خاطرات تکان دهنده ای از کودکیش را در کتابی نوشته است . در سال ۱۹۲۴ که هیتلر به اتهام خــ ـیانـت به کشور در زندان لندزبرگ زندانی بود متن کتاب را به منشی خود رودلف هس که با او هم‌زندان بود دیکته کرد. این کتاب در سالهای نخست انتشار موفقیت چندانی نداشت ولی از سال ۱۹۳۳ و کسب قدرت توسط هیتلر و حزب نازی به شدت معروف شد و درآمد فراوانی داشت.



از آن‌جایی که محل سکونت رسمی آدولف هیتلر شهر مونیخ بود، پس از خودکشی تمام درآمدها و اموال او از جمله حقوق معنوی کتاب نبرد من در آلمان، به دولت ایالتی بایرن تعلق گرفت در این مطلب از ایران ناز ، یکی از این خاطرات بسیار تکاندهنده را از زبان هیتلر میخوانیم. با ما همراه باشید :



یک روز سرد صبح سرد در سرمای شدید مونیخ آلمان من کودکی هشت ساله بودم لباس هایم هم آنقدر گرم نبود که بتوانم تحمل کنم خانه مان هم که یک اتاق کوچک بود منو خواهرو برادر و مادرم زندگی میکردیم.



من برادر بزرگتر بودم مادرم از سرطان سـ*ـینه رنج میبرد تا اینکه آنروز صبح نفس کشیدنش کم شد اشک در چشمانش جمع شد نمیدانست با ما چه کند سه کودک زیر ۹ سال که نه پدر دارند نه فامیل و مادرشان هم اکنون رو به مرگ است.



دم گوشم به من چیزی گفت، او گفت که تو باید از برادر و خواهرت مراقبت کنی من که هشت سال بیشتر نداشتم قطره اشکم ریخت روی صورت مادرم سریع بلند شدم تا پزشکی بیاورم نزدیک ترین درمانگاه به خانه ما درمانگاهی بود که پزشکانش یهودی بودند رفتم التماسشان کردم.



میخندیدن و میگفتند به پدرت بگو بیاید تا یک پزشک با خود ببرد آنقدر التماس کردم، آنقدر گریه کردم که تمام صورتم قرمز بود اما هیچکس دلش برای من نسوخت چند دارو که نمیدانستم چی هستند از آن جا دزدیدم و دویدم آنها هم دنبال من دویدند وقتی رسیدم به خانه برادرم و خواهرم گریه میکردند دستانم لرزید و برادر کوچک گفت آدُلف، مادر نفس نمیکشد.



شل شدم دارو ها افتاد آرام آرام به سمتش رفتم وقتی صورت نازنینش را لمس کردم آنقدر سرد شده بود که دیگر کار از کار گذشته بود.



یهودیان وارد خانه شدند و مرا به زندان کودکان بردند آنقدر مرا زدند که دیگر خون بالا میاوردم وقتی بعد چند روز آزاد شدم دیدم خواهر و برادر کوچکم نزد همسایه ما بودند و همسایه، مادرم را خاک کرده بود دیگر هیچ چیز برای از دست دادن نداشتم کارم شب و روز درس خواندن و گدایی کردن بود چه زمستان چه بهار چه…



وقتی رهبر آلمان شدم اولین جایی را که با خاک یکسان کردم همان درمانگاه مونیخ بود سنشان بالا رفته بود و مرا نمیشناختند اما هم اکنون من رهبر کشور آلمان بودم التماسم میکردند دستور دادم زمین را بکنند و هر 6 نفر را درون چاله با دست و پای بسته بیاندازند و چاله را پر کنند.



تمنا میکردند و میگفتند ما زن و بچه داریم آنقدر بالای چاله پر شده ماندم تا درون خاک نفسشان بریده شود.

 

برخی موضوعات مشابه

بالا