۱۸
میدانی کاپتان؟
خسته شدهام.
از این دیوارهای سفید و پردههای آبی خسته شدهام.
من حتی از دیدن صورت پرستار هم خسته شدهام.
کاش میتوانستی مرا ببری خانه؛
اما نمیشود.
کاپتان؟
تو خسته نشدهای از مرور خاطرات؟
کاش نشده باشی؛
چون من دلم میخواهد باز هم بگویم.
مادربزرگ که مرد، مادر گفت برویم شهر و من دلم باز هم روستایمان را میخواست.
کاش میشد یکبار دیگر روستا را ببینم!
رفتیم شهر.
بیست سال داشتم.
من یک جوانِ منتظرِ دلخسته بودم.
وقتی عکست را روی تمام بیلبوردهای شهر دیدم، خندیدم.
یک خندهی تلخِ غمانگیز.
روی عکست نوشته بود «ناویِ ناجیِ وطن»
تو یک کشور را نجات داده بودی و من...
حتی نتوانسته بودم خودم را از باتلاق تنهایی نجات دهم.
-کاپتان بلک، فاطمه صفارزاده-
میدانی کاپتان؟
خسته شدهام.
از این دیوارهای سفید و پردههای آبی خسته شدهام.
من حتی از دیدن صورت پرستار هم خسته شدهام.
کاش میتوانستی مرا ببری خانه؛
اما نمیشود.
کاپتان؟
تو خسته نشدهای از مرور خاطرات؟
کاش نشده باشی؛
چون من دلم میخواهد باز هم بگویم.
مادربزرگ که مرد، مادر گفت برویم شهر و من دلم باز هم روستایمان را میخواست.
کاش میشد یکبار دیگر روستا را ببینم!
رفتیم شهر.
بیست سال داشتم.
من یک جوانِ منتظرِ دلخسته بودم.
وقتی عکست را روی تمام بیلبوردهای شهر دیدم، خندیدم.
یک خندهی تلخِ غمانگیز.
روی عکست نوشته بود «ناویِ ناجیِ وطن»
تو یک کشور را نجات داده بودی و من...
حتی نتوانسته بودم خودم را از باتلاق تنهایی نجات دهم.
-کاپتان بلک، فاطمه صفارزاده-
آخرین ویرایش توسط مدیر: