نقد و بررسی فیلم خارجی مردی که آن‌جا نبود - THE MAN WHO WASN'T THERE

  • شروع کننده موضوع Behtina
  • بازدیدها 304
  • پاسخ ها 0
  • تاریخ شروع

Behtina

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/11/08
ارسالی ها
22,523
امتیاز واکنش
65,135
امتیاز
1,290
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
مردی که آن‌جا نبود - THE MAN WHO WASN'T THERE
[/BCOLOR]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
THE%20MAN%20WHO%20WASNT%20THERE.jpg
بیگانه‌ی کامو پیدا شده..
راضیه مهدی‌زاده

اِد آرایشگر است. وظایف‌اش را تمام و کمال انجام می‌دهد. شکایتی نمی‌کند و اصولا کم حرف می‌زند. مرسو (بیگانه‌ی کامو) در یک اداره کار می‌کند. کارهایش را در اداره به‌درستی انجام داده. شکایتی نمی‌کند و اصولا کم حرف می‌زند. نه اِد آرایشگر است، نه مرسو کارمند اداره…
هریک از آنها فیلسوفانی فروخورده‌اند که تنها به بیهودگی جهان اعتراف کرده‌اند. آن‌ها انسان‌های از‌خود‌بیگانه‌ای هستند که در جهان مدرن گرفتار شده‌اند. گواینکه در وانهادگی دنیای پیرامون‌شان، در جست‌و‌جوی یک «هیچ» بزرگ سرگردانند.
فیلم با تصاویری از آرایشگاه و موقعیت‌های کاری اِد آغاز می‌شود. اِد شرایطش را این‌گونه شرح می دهد: «من در یک مغازه‌ی سلمانی کار می‌کنم. البته هیچ‌وقت خودم را به‌عنوان یک آرایشگر حساب نکرده‌ام. مسیر زندگی من رو درگیرش کرد. اگر بخوام واضح‌تر بگم، من با ازدواجم واردش شدم»
چهره‌ی سرد و عمیق و در‌خودفرورفته‌ی آرایشگر، سکوت مردانه‌اش در برابر همسر و روابط انسانی و تفریحات و… مرسو (بیگانه‌) را به یاد می‌آورد که می‌گوید: «من آدم کم‌حرف و منزوی نیستم. احساس می‌کنم حرف مهمی برای گفتن وجود ندارد». همچنین فضای سیاه‌و‌سفید فیلم، نگاه آرایشگر را به جهان، عشق و دوست داشتن، روابط زناشویی و… تداعی می‌کند. در این یک‌نواختی و فضای سیاه‌و‌سفید فیلم، ورود تاجری با وعده‌ی زندگی بهتر، آرایشگر را دچار وسوسه‌ی تغییر جهان و زندگی‌اش می‌کند. همان‌طور که مرسو با قرار گرفتن در جامعه‌ی سرمایه‌داری آمریکا و در بستر جهان صنعت‌زده، دچار دگردیسی هویت شده و تنها برای به‌دست‌آوردن پول بیشتر، سکوت مردانه و درهم فرورفتگی‌اش را می‌شکند (و نقشه‌هایی می‌کشد که منجر به مرگ رئیس همسرش، همسرش و حتی خودش می‌شود)؛ در حالیکه خود مرسو می‌گوید: «دلیلی برای تغییر زندگی‌ام نداشتم. وقتی که خوب به وضع خود دقیق می‌شدم، می دیدم بدبخت هم نیستم»
آرایشگر گاه به صورت ناخودآگاه به کندوکاو در باب انسان و جهان انسانی می‌پردازد: «این مو… تا حالا بهش توجه کردی؟… اون مدام رشد می‌کنه… اون بخشی از ماست… اما ما اون رو قطع می‌کنیم و دور می‌اندازیم». این توجه آرایشگر یادآور توجه مرسو به جزییات طبیعت ازقبیل بوی نم، بوی خاک، گرمای سوزان آفتاب الجزایر و… می‌باشد. حال، طبیعت به صورت اومانیسم‌گونه‌ای جای خود را به انسان مدرن می‌دهد و جست‌و‌جو از ابژه‌ی عینیت و طبیعت به سوژه‌ی انسانی کانتی انتقال می‌یابد. به عبارتی آرایشگر در انسان و جهان انسانی به دنبال چیزی می‌گردد که خود نیز نمی‌داند چیست. چنانچه بعد از کشتن بیگ دیو (رئیس همسرش)، او درگیر تأملات فلسفی در باب انسان و مرگ و زندگی می‌شود: «به نظر می‌رسد من از یک راز خبر دارم. رازی که هیچ کدام از این انسان‌ها آن را نمی‌دانند؛ رازی بزرگتر از مرگ بیگ دیو». زمانی که او در برابر بیگ دیو قرار می‌گیرد و خواستار اجرای نقشه‌ی خود (به‌دست‌آوردن پول) می‌باشد، مانند زمانی‌ست که مرسو با آرامش روبه‌روی دادستان زندان قرار گرفته. هر دو کاملاً خونسرد و آرام هستند. با این تفاوت که مرسو در تمام ماجراها منفعل است اما آرایشگر، خود، این نقشه را کشیده. او پس از کشتن بیگ دیو در کمال آرامش، ماجرای ازدواجش با دوریس (همسرش) را تعریف می‌کند: «چند هفته بعد از اولین ملاقاتمون، دوریس پیشنهاد داد ازدواج کنیم. من پرسیدم:نمی خوای منو بیشتر بشناسی؟… اوضاع رو بهتر می‌کنه؟… فکر می‌کنم حق داشت. چیزی عوض نمی‌شد. ما با هم ازدواج کردیم» دقیقا مثل زمانی که ماری به مرسو پیشنهاد ازدواج می‌دهد و مرسو در جواب می گوید: «اگه تو می‌خوای باشه»
پس از مرگ بیگ دیو و ماجراهای زندان و خودکشی دوریس و… تنها جریان محرک زندگی آرایشگر، موسیقی و شنیدن صدای پیانو محسوب می‌شود؛ چنانچه تلخ‌اندیش‌ترین فیلسوفان همچون شوپنهاور به قدرت موسیقی اشاره کرده و موسیقی را تنها هنر جاودان نامیده‌اند. قطعه‌ای از بتهون آرایشگر را به وجد می‌آورد (یادآور علاقه‌ی مفرط قهرمان پرتغال کوکی کوبریک به موسیقی بتهون) و آرایشگر ناخودآگاه و از روی غـ*ـریـ*ــزه، دختر جوان و موسیقی را تنها راه ادامه‌ی زندگی می‌یابد. تا جایی‌که خواستار پرداخت هزینه و خرج زندگی دخترک می‌باشد که این انتخاب هم برای ادامه‌ی مسیر زندگی با ناکامی روبه‌رو می‌شود.
آرایشگر، هنگام رویارویی با مرگ (در تصادف) به تاملات فلسفی‌اش می‌پردازد. او بی‌اهمیت به خاطره‌ها، گذشته و زندگی‌اش، فقط به این فکر می‌کند: «درست موقع تصادف، زمان به آهستگی می‌گذره. من در همون موقع داشتم فکر می‌کردم به حرفی که یه روز مسئول کفن‌و‌دفن گفته بود. موهای انسان مدت کمی بعد از مرگ رشد می‌کنه. به رشدش ادامه می‌ده و بعد متوقف می‌شه. این چیه که از زمین می‌ره؟ روح؟ چه موقع موها می‌فهمن اون از زمین رفته»؟… او به زندگی و عظمت‌اش در رویارویی با مرگ پشت‌پا می‌زند و فقط به «مو» فکر می‌کند؛ مثل زمانیکه مرسو در مواجهه با مرگ، باز هم اهمیتی برای زندگی قائل نیست: «برای من، مرگ دیگران و یا عشق به مادر چه اهمیتی داشت؟ خدای این کشیش، زندگی و حیاتی که مردم انتخاب می کنند، برایم چه اهمیتی داشت؟»
او از مرگ نجات می‌یابد اما به جرم کشتن تاجر به زندان می‌رود و منتظر حکم اعدام می‌شود. در واقع او به جرم کشتن فردی که در قتل او هیچ نقشی نداشته محکوم شده درحالیکه در قتل بیگ دیو با وجود اعترافش به قتل، کسی حرف او را باور نمی‌کند. این خود سخره‌ای‌ست به جهانی پرمدعا، علمی، خردزده و مدرن و داعیه‌دار عدالت…
زمانی‌که آرایشگر در زندان، منتظر مرگ است، مرسو و انتظارش برای اعدام را به یاد می‌آوریم: «این چیز مسخره‌ایه که زندگیت رو ادامه بدی درحالیکه تاریخی رو که می‌خوای بمیری بدونی». این جمله، مرسو و مکالمه‌اش با کشیش را تداعی می‌کند که به «محکوم به مرگ بودن» همه‌ی آدمیان اشاره می‌کند. همچنین از زبان آرایشگر می‌شنویم: «وقتی تو یه هزارتو هستی، هر راهی رو ادامه می‌دی و بارها به بن‌بست می‌رسی». مرسو نیز پوچی زندگی را چنین بیان می کند: «هیچ چیز اهمیتی نداشت و من می‌دانستم چرا… در همه‌ی این مدت که پوچی این زندگی را به‌ دوش کشیده بودم، همیشه از اعماق آینده ام، از میان سال‌هایی که هنوز نیامده بودند، نسیمی تاریک به جانم می‌وزید که در مسیر خود همه‌چیز را یکسان می‌کرد». موضوع مشترک دیگر «عادت کردن» است که هم مرسو و هم آرایشگر به آن اشاره دارند و آن را به نوعی «ذاتی آدمی» معرفی می‌کنند. آرایشگر: «من عادت کرده بودم؛ عادت کرده بودم آرایشگر باشم. من افسوس هیچ‌چیز را نمی‌خورم» و مرسو: «دیگر نمی‌توانستم بگویم اندیشیدن به این مطلب و یا هر چیزی دیگری دشوار است. در واقع فکری نیست که انسان به آن عادت نکند»
اما آرایشگر در شب اعدام، در خواب و رؤیا با «گودوی عصر پست مدرن» مواجهه می‌شود. سفینه‌ی فضایی که همچون نسیمی برای رهایی او، او به مثابه‌ی تمام انسان‌های وانهاده، در این جهان است. و در لحظه ی اعدام:
«نمی‌دونم به کجا بـرده خواهم شد؟
نمی‌دونم اون سوی زمین و آسمان چه پیدا خواهم کرد؟
ولی از رفتن ناراحت نیستم. شاید چیزهایی که نمی‌فهمم اون‌جا درکشون راحت‌تر باشه»
[/BCOLOR]
 

برخی موضوعات مشابه

پاسخ ها
0
بازدیدها
157
پاسخ ها
1
بازدیدها
303
پاسخ ها
0
بازدیدها
95
بالا