داستان نازي و جوجه اردك

  • شروع کننده موضوع ԼƠƔЄԼƳ
  • بازدیدها 101
  • پاسخ ها 0
  • تاریخ شروع

ԼƠƔЄԼƳ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/08
ارسالی ها
3,970
امتیاز واکنش
22,084
امتیاز
736
محل سکونت
زیر سقف آسمون
بابا و مامان نازي كوچولو كارمند بودند.آنهاهر روز نازي را به مهد كودك مي بردند و خودشان سر كار مي رفتند. مامان نازي هميشه خوراكيهاي خوشمزه توي كيفش مي گذاشت تا توي مهد بخورد و با دوستانش بازي كند. يك روز باباي نازي كوچولو يك كيف خوشگل براي او خريد، يك كيف كه روي آن يك جوجه اردك بامزه دوخته شده بود. يك جوجه اردك با چشمهاي آبي، نوك نارنجي و بالهاي زرد و پاهاي قرمز . جوجه اردك مي خنديد و خوشحال بود و چشمهايش برق مي زدند. نازي كوچولو از آن كيف خيلي خوشش آمد. بابا را بوسيد و از او تشكر كرد. فرداي آن روز مامان نازي ، يك بسته بيسكويت ، دوتا سيب و دوتا شكلات و يك ظرف غذا توي كيف نازي گذاشت . نازي كيف جوجه اردكيش را برداشت و به مهد كودك رفت. توي مهد ، نازي جوجه اردك را به دوستش شادي نشان داد. شادي وقتي كيف نازي را ديدگفت: « چه جوجه ي قشنگي! دارهمي خنده.» نازي گفت:« آره هميشه مي خنده ، آخه مي دونه كه من خيلي دوستش دارم.»
آن روز بچه ها توي مهد كودك با هم بازي مي كردند . نازي خيلي زود گرسنه اش شد.او شكلاتهايش را خورد و كاغذهايش را داخل كيف انداخت. بعد چند تا بيسكويت خورد و بسته ي آنرا داخل كيفش گذاشت. سيبها را هم گاز زد و آشغالهايشان را توي كيف ريخت و رفت و با بچه ها بازي كرد. خوب كه خسته شد به سراغ كيفش آمد تا غذايش را بردارد و ببرد و بخورد. ديد اردك روي كيفش اخم كرده و ناراحت است و نمي خندد. نگران شد ، خاله مژگان را صدا كرد. خاله مژگان مربي او بود؛ پرسيد:« چي شده نازي جون؟ چكارم داشتي ؟» نازي گفت:« خاله مژگان، صبح كه آمدم ، جوجه اردكم خوشحال بود و مي خنديد ، اما حالا اخم كرده ونمي خنده..» خاله مژگان كيف را برداشت ، جوجه اردك را نگاه كرد و گفت:« چه جوجه ي قشنگي! اما راست ميگي ، انگار ناراحته . بايد ببينيم از چي ناراحته.» داخل كيف را نگاه كرد. آشغالهاي خوراكيها ، كيف نو و تميز را كثيف كرده بودند. خاله آشغالها را بيرون ريخت. ظرف غذا را هم در آورد و به نازي گفت:« عزيزم چرا آشغال خوراكيها را توي كيف ريختي؟ كيفت كثيف و به هم ريخته شده و جوجه اردكت را ناراحت كرده ، چرا صبر نكردي تا خودم بيام و سيبها را برات پوست بكنم و بيسكويتت را بازكنم ؟ چرا كاغذ شكلاتها را توش انداختي؟ تازه به من نگفتي كه غذا آوردي تا برات داخل يخچال بذارمش كه خراب نشه . تمام اينها كيف خوشگلت را كثيف كرده و جوجه كوچولو را ناراحت كرده. واسه همين ديگه نمي خنده.» نازي گريه اش گرفته بود ؛ نزديك بود بزند زير گريه كه خاله مژگان گفت:« غصه نخور عزيزم الان كاري مي كنم تا جوجه ات بخنده.» بعد كيف نازي كوچولو را خالي كرد ، آنرا تكاند و تميزش كرد وبه جوجه اردك گفت:« جوجه كوچولو اخماتو واكن، نازي جون ديگه كيفش را كثيف نمي كنه، ديگه آشغال توي كيفش نمي ريزه ، قول ميده كه از تو خوب مواظبت كنه. تو را خدا بخند تا نازي جون هم خوشحال بشه.» حرفهاي خاله كه تمام شد ، جوجه اردك دوباره خنديد و چشمهاي آبي رنگش برق زدند. نازي خيلي خوشحال شد . جوجه اردكش را بوسيد و گفت:« من ديگه آشغالها را توي سطل آشغال مي ريزم . ديگه كيفم را كثيف نمي كنم تا تو ناراحت نشي و هميشه واسم بخندي. » خاله مژگان هم نازي كوچولو را بوسيد و به او كه قول داده بود هميشه تميز و مرتب باشد،آفرين گفت
 

برخی موضوعات مشابه

بالا