- عضویت
- 2015/11/08
- ارسالی ها
- 22,523
- امتیاز واکنش
- 65,135
- امتیاز
- 1,290
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
امتياز فيلم در (I MDB (8.3/10
مرتضی مؤمنی
جاذبه (آلفونسو کوآرون) فیلم مهمیست و مهمترین خصیصهی آن دستاورد فنی/بصری آن است. مقایسهی چنین اثر مهمی با فیلمهای معمولی و ناقصی مثل ماه (دانکن جونز) و پرومتئوس (ریدلی اسکات) نابهجاست؛ بلکه جاذبه را میتوان با اثر سترگ استنلی کوبریک فقید، ۲۰۰۱: یک ادیسه فضایی، مقایسه کرد. البته این مقایسه به معنای تساوی ارزشهای این دو نیست؛ چرا که بهزعم نگارنده جاذبه در قیاس با فیلم کوبریک، فیلمی معمولی محسوب میشود؛ این گزاره به معنای آن نیست که جاذبه یک فیلم معمولیست. جاذبه فیلمیست که به لحاظ خاصیت بصری و کیفیت فنی جلوتر از زمانهی خود ایستاده است. شروع فیلم شورانگیز و کوبنده است و نوید یک شاهکار را میدهد. همه چیز در حد کمال است؛ کارگردانی، فیلمبرداری، بازیگری، موسیقی و… و فیلم به لحاظ حسی بسیار تأثیرگذار است و لحظات نابی در خود دارد که گزینش یک لحظهی خاص از بین خیل لحظات بینظیر و شگفتانگیز آن، مشکل مینماید. اما بهعنوان نمونه میتوان به دقیقه ۸ فیلم اشاره کرد؛ جایی که مخاطب بخاطر تصویربرداری منحصربهفرد فیلم، رؤیا، کابوس و بیوزنی و رهایی را تجربه میکند. در لحظهی مذکور، کوالسکی (جرج کلونی) توجه دکتر استون (ساندرا بولاک) و مخاطب را به منظرهی تماشایی زمین جلب میکند، در این لحظه کوالسکی از دکتر استون میپرسد: «چه چیزی این بالا تو را مجذوب به خود کرده؟» و دکتر پاسخ میدهد: «سکوت». آنچه این صحنه را بهیادماندنی و مثالزدنی میکند، موسیقی فضاسازِ زیبای فیلم است که مفهوم سکوت و تنهایی را به روح بیننده تزریق میکند. در این صحنهی زیبای روحنواز مخاطب میتواند شاهد سه معجزهی همزمان باشد: یک، معجزهی موسیقی؛ موسیقی که خود از ساز و صدا تشکیل شده، «سکوت» میآفریند. دو، معجزهی تصویر؛ همراهی این قطعهی زیبای موسیقی با تصاویر شورانگیز فیلم، خلسهای میآفریند که از عهدهی هیچ افیونی برنمیآید. معجزهی سوم آنکه بیننده با درک چنین صحنهای به سحر سینما و اعجاز هنر پی میبرد. چنین لحظات خلسهسازی برای دوست داشتن یک اثر کافیست و این در حالیست که فیلم در ادامه هم به همین روند خود ادامه میدهد. کارگردانی و فیلمبرداری جاذبه «نو» است؛ امانوئل کوبزکی که در آثار متأخر ترنس مالیک (درخت زندگی و بهسوی شگفتی) به تجربههایی نو دست زد و تصاویری خلسهساز بهوجود آورد و شکل حرکت دوربین را دگرگون کرد و تصاویری سیال و مواج آفرید، در جاذبه به بیوزنی و رهایی رسیده. جاذبه تا ابتدای یکسوم نهاییاش (دقیقهی شصت فیلم) به همین روندِ بینظیرِ شگفتانگیز ادامه میدهد؛ اما در ابتدای یکسوم نهاییِ فیلم اتفاقی میافتد که نوآوری فیلم را به چالش میکشد و بیننده را نگران میکند: کوالسکی که در ابتدای یکسوم میانی فیلم (دقیقهی سیِ فیلم) در فضا رها شده درحالیکه خود نیز میدانسته باید به سوی مرگ برود، بازمیگردد و به دکتر استونِ ناامید که از نجات جان خود مأیوس گشته، امید میدهد و خودش مقدمات حرکت به سوی زمین را انجام میدهد. این اتفاق (بازگشت ناگهانی و غیرمنطقی کوالسکی) یادآور فیلمهای سطحی و تجاری هالیوودیست و بینندهی حیرتزده از عظمت فیلم را ناامید میکند اما چند لحظه بعد معلوم میشود که بازگشت کوالسکی زایدهی تصور و تخیل دکتر استون است. همه چیز به جای خود بازمیگردد و بیننده مطمئن میشود که با فیلمی عادی و معمولی که همه چیز در آن قابل پیشبینیست مواجه نیست؛ اما پس از این کشوقوس، فیلم مجددا بیننده را مأیوس میکند چرا که روند فیلم در یکسوم نهایی بسیار «قابل پیشبینی» میشود و فیلم در جمعبندیاش ضعیف عمل میکند و از بافت حیرتانگیز و بینظیر پیشیناش جدا میشود. نقص اساسی فیلم در این است که در انتها در انگیزهسازی شخصیت اصلیاش، دکتر استون، ضعیف عمل میکند. تغییر ۱۸۰ درجهای دکتر استون از افسردگی و میل به مرگ به سمت مبارزه و سرزندگی قابل هضم نیست. در یکسوم نهایی، فیلم از بافت شگفتانگیز پیشیناش جدا میشود و همه چیز تغییر میکند، خصوصاً جنس بازی و جنس موسیقی. به دلیل فقدان انگیزهسازی مناسب در شخصیت اصلی، بازی بولاک در یکسوم نهایی ضعیف به نظر میرسد و موسیقی فضاساز فیلم به یک صدای بیهویت تغییر شکل میدهد؛ چیزی که در هر فیلم سطحی و تجاریای شنیده میشود. شاید بیان چنین جملاتی برای چنین فیلم زیبایی بیرحمانه به نظر رسد اما متآسفانه فیلم در دوسوم ابتداییاش کامل و عالیست و در مخاطب انتظاری را بهوجود میآورد که در نهایت آنرا بیپاسخ میگذارد. پایان جاذبه یادآور پایان فیلم جدید جی. سی. چندور، همه چیز از دست رفته، است. فیلم چندور فیلم محترم و خوبیست که پرداخت متفاوتی دارد؛ پرداختی که در آن فیلمساز سعی کرده واقعیت محض را مدنظر قرار دهد و به همین جهت، در اقدامی تحسینبرانگیز، سکوت، فیلم را در خود حل کرده؛ اما پایان همه چیز از دست رفته بیش از آنکه واقعی به نظر رسد، شعاری جلوه میکند. البته نگاه نگارنده آن نگاه خشن و عبوسی نیست که هرگونه امید و نجاتی را در چنین فیلمهایی غیرمجاز بداند؛ چه آنکه رهاییِ آرون رالستون در ۱۲۷ ساعت (دنی بویل) از مخمصهی سنگ و صخره بسیار ملموس و پذیرفتنی به نظر میرسد. جا دارد تحول شخصیتی آرون رالستونِ ۱۲۷ ساعت را با تحول دکتر استونِ جاذبه مقایسه کنیم؛ طی ۱۲۷ ساعت، آرون به این معرفت میرسد که از غرور کاذب خود بکاهد و قدر اطرافیان، خانواده و زندگی اجتماعی را بداند. این تحول براساس آنچه طی ۱۲۷ ساعت بر آرون میگذرد کاملا قابلباور مینماید، در حالیکه تغییر ۱۸۰ درجهای دکتر استون در «لحظه» اتفاق میافتد و ناگهان میل او به مرگ، به میل به زندگی تغییر مییابد؛ مبارزهی دکتر استون تصنعی جلوه میکند درحالیکه افسردگی پیشیناش توجیه منطقی و عقلانی داشته است. برای فیلم جذابی چون جاذبه که به لحاظ فنی از زمانهی خود جلوتر است،این یک نقص بزرگ است که از مخاطباش عقب افتد و پایاناش برای مخاطب قابل حدس و پیشبینی باشد. حال، جاذبه را مقایسه کنید با ۲۰۰۱: یک ادیسه فضایی. ریتم موقر و سنگین فیلم کوبریک، بیننده را به سوی یک پایان بینظیر و حیرتانگیز هدایت میکند؛ گویی آنهمه زحمت کشیده شده تنها برای انتهای آن. خاصیت بصری منحصربهفرد فیلم کوبریک و کیفیت فنی پرابهتاش پیشزمینهی یک نگاه نو است؛ نگاهی نو، رمزآمیز و تأویلپذیر به مسائل فلسفی و انسانشناسانه. در اثر سترگ کوبریک، مخاطب چارهای جز دنبالهروی از آفریننده ندارد و در پایان، کوبریک بینندهاش را در یک هزارتو رها میکند و درب ورود را بر او میبندد و درب خروج را در یک پیچاپیچ پنهان قرار میدهد؛ دربی که برای یافتناش باید به حرکت و زحمت افتاد. سپس، کوبریک، مخاطب را به حال خود میگذارد. در همینجاست که جاذبه با همهی خلاقیت و نوآوریای که در آن بهکار رفته در برابر فیلم کوبریک اثری عادی جلوه میکند. فیلم کوبریک دارای نگاه خاصیست که به روی مخاطب، مدخلی نو میگشاید؛ در حالیکه جاذبه در جمعبندیِ خود از مخاطباش عقب میافتد و به انتظار ایجاد شده در او پاسخی درخور نمیدهد.[/BCOLOR]
نگاهی به «جاذبه» ساختهی آلفونسو کوآرون - gravity
[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
مرتضی مؤمنی
جاذبه (آلفونسو کوآرون) فیلم مهمیست و مهمترین خصیصهی آن دستاورد فنی/بصری آن است. مقایسهی چنین اثر مهمی با فیلمهای معمولی و ناقصی مثل ماه (دانکن جونز) و پرومتئوس (ریدلی اسکات) نابهجاست؛ بلکه جاذبه را میتوان با اثر سترگ استنلی کوبریک فقید، ۲۰۰۱: یک ادیسه فضایی، مقایسه کرد. البته این مقایسه به معنای تساوی ارزشهای این دو نیست؛ چرا که بهزعم نگارنده جاذبه در قیاس با فیلم کوبریک، فیلمی معمولی محسوب میشود؛ این گزاره به معنای آن نیست که جاذبه یک فیلم معمولیست. جاذبه فیلمیست که به لحاظ خاصیت بصری و کیفیت فنی جلوتر از زمانهی خود ایستاده است. شروع فیلم شورانگیز و کوبنده است و نوید یک شاهکار را میدهد. همه چیز در حد کمال است؛ کارگردانی، فیلمبرداری، بازیگری، موسیقی و… و فیلم به لحاظ حسی بسیار تأثیرگذار است و لحظات نابی در خود دارد که گزینش یک لحظهی خاص از بین خیل لحظات بینظیر و شگفتانگیز آن، مشکل مینماید. اما بهعنوان نمونه میتوان به دقیقه ۸ فیلم اشاره کرد؛ جایی که مخاطب بخاطر تصویربرداری منحصربهفرد فیلم، رؤیا، کابوس و بیوزنی و رهایی را تجربه میکند. در لحظهی مذکور، کوالسکی (جرج کلونی) توجه دکتر استون (ساندرا بولاک) و مخاطب را به منظرهی تماشایی زمین جلب میکند، در این لحظه کوالسکی از دکتر استون میپرسد: «چه چیزی این بالا تو را مجذوب به خود کرده؟» و دکتر پاسخ میدهد: «سکوت». آنچه این صحنه را بهیادماندنی و مثالزدنی میکند، موسیقی فضاسازِ زیبای فیلم است که مفهوم سکوت و تنهایی را به روح بیننده تزریق میکند. در این صحنهی زیبای روحنواز مخاطب میتواند شاهد سه معجزهی همزمان باشد: یک، معجزهی موسیقی؛ موسیقی که خود از ساز و صدا تشکیل شده، «سکوت» میآفریند. دو، معجزهی تصویر؛ همراهی این قطعهی زیبای موسیقی با تصاویر شورانگیز فیلم، خلسهای میآفریند که از عهدهی هیچ افیونی برنمیآید. معجزهی سوم آنکه بیننده با درک چنین صحنهای به سحر سینما و اعجاز هنر پی میبرد. چنین لحظات خلسهسازی برای دوست داشتن یک اثر کافیست و این در حالیست که فیلم در ادامه هم به همین روند خود ادامه میدهد. کارگردانی و فیلمبرداری جاذبه «نو» است؛ امانوئل کوبزکی که در آثار متأخر ترنس مالیک (درخت زندگی و بهسوی شگفتی) به تجربههایی نو دست زد و تصاویری خلسهساز بهوجود آورد و شکل حرکت دوربین را دگرگون کرد و تصاویری سیال و مواج آفرید، در جاذبه به بیوزنی و رهایی رسیده. جاذبه تا ابتدای یکسوم نهاییاش (دقیقهی شصت فیلم) به همین روندِ بینظیرِ شگفتانگیز ادامه میدهد؛ اما در ابتدای یکسوم نهاییِ فیلم اتفاقی میافتد که نوآوری فیلم را به چالش میکشد و بیننده را نگران میکند: کوالسکی که در ابتدای یکسوم میانی فیلم (دقیقهی سیِ فیلم) در فضا رها شده درحالیکه خود نیز میدانسته باید به سوی مرگ برود، بازمیگردد و به دکتر استونِ ناامید که از نجات جان خود مأیوس گشته، امید میدهد و خودش مقدمات حرکت به سوی زمین را انجام میدهد. این اتفاق (بازگشت ناگهانی و غیرمنطقی کوالسکی) یادآور فیلمهای سطحی و تجاری هالیوودیست و بینندهی حیرتزده از عظمت فیلم را ناامید میکند اما چند لحظه بعد معلوم میشود که بازگشت کوالسکی زایدهی تصور و تخیل دکتر استون است. همه چیز به جای خود بازمیگردد و بیننده مطمئن میشود که با فیلمی عادی و معمولی که همه چیز در آن قابل پیشبینیست مواجه نیست؛ اما پس از این کشوقوس، فیلم مجددا بیننده را مأیوس میکند چرا که روند فیلم در یکسوم نهایی بسیار «قابل پیشبینی» میشود و فیلم در جمعبندیاش ضعیف عمل میکند و از بافت حیرتانگیز و بینظیر پیشیناش جدا میشود. نقص اساسی فیلم در این است که در انتها در انگیزهسازی شخصیت اصلیاش، دکتر استون، ضعیف عمل میکند. تغییر ۱۸۰ درجهای دکتر استون از افسردگی و میل به مرگ به سمت مبارزه و سرزندگی قابل هضم نیست. در یکسوم نهایی، فیلم از بافت شگفتانگیز پیشیناش جدا میشود و همه چیز تغییر میکند، خصوصاً جنس بازی و جنس موسیقی. به دلیل فقدان انگیزهسازی مناسب در شخصیت اصلی، بازی بولاک در یکسوم نهایی ضعیف به نظر میرسد و موسیقی فضاساز فیلم به یک صدای بیهویت تغییر شکل میدهد؛ چیزی که در هر فیلم سطحی و تجاریای شنیده میشود. شاید بیان چنین جملاتی برای چنین فیلم زیبایی بیرحمانه به نظر رسد اما متآسفانه فیلم در دوسوم ابتداییاش کامل و عالیست و در مخاطب انتظاری را بهوجود میآورد که در نهایت آنرا بیپاسخ میگذارد. پایان جاذبه یادآور پایان فیلم جدید جی. سی. چندور، همه چیز از دست رفته، است. فیلم چندور فیلم محترم و خوبیست که پرداخت متفاوتی دارد؛ پرداختی که در آن فیلمساز سعی کرده واقعیت محض را مدنظر قرار دهد و به همین جهت، در اقدامی تحسینبرانگیز، سکوت، فیلم را در خود حل کرده؛ اما پایان همه چیز از دست رفته بیش از آنکه واقعی به نظر رسد، شعاری جلوه میکند. البته نگاه نگارنده آن نگاه خشن و عبوسی نیست که هرگونه امید و نجاتی را در چنین فیلمهایی غیرمجاز بداند؛ چه آنکه رهاییِ آرون رالستون در ۱۲۷ ساعت (دنی بویل) از مخمصهی سنگ و صخره بسیار ملموس و پذیرفتنی به نظر میرسد. جا دارد تحول شخصیتی آرون رالستونِ ۱۲۷ ساعت را با تحول دکتر استونِ جاذبه مقایسه کنیم؛ طی ۱۲۷ ساعت، آرون به این معرفت میرسد که از غرور کاذب خود بکاهد و قدر اطرافیان، خانواده و زندگی اجتماعی را بداند. این تحول براساس آنچه طی ۱۲۷ ساعت بر آرون میگذرد کاملا قابلباور مینماید، در حالیکه تغییر ۱۸۰ درجهای دکتر استون در «لحظه» اتفاق میافتد و ناگهان میل او به مرگ، به میل به زندگی تغییر مییابد؛ مبارزهی دکتر استون تصنعی جلوه میکند درحالیکه افسردگی پیشیناش توجیه منطقی و عقلانی داشته است. برای فیلم جذابی چون جاذبه که به لحاظ فنی از زمانهی خود جلوتر است،این یک نقص بزرگ است که از مخاطباش عقب افتد و پایاناش برای مخاطب قابل حدس و پیشبینی باشد. حال، جاذبه را مقایسه کنید با ۲۰۰۱: یک ادیسه فضایی. ریتم موقر و سنگین فیلم کوبریک، بیننده را به سوی یک پایان بینظیر و حیرتانگیز هدایت میکند؛ گویی آنهمه زحمت کشیده شده تنها برای انتهای آن. خاصیت بصری منحصربهفرد فیلم کوبریک و کیفیت فنی پرابهتاش پیشزمینهی یک نگاه نو است؛ نگاهی نو، رمزآمیز و تأویلپذیر به مسائل فلسفی و انسانشناسانه. در اثر سترگ کوبریک، مخاطب چارهای جز دنبالهروی از آفریننده ندارد و در پایان، کوبریک بینندهاش را در یک هزارتو رها میکند و درب ورود را بر او میبندد و درب خروج را در یک پیچاپیچ پنهان قرار میدهد؛ دربی که برای یافتناش باید به حرکت و زحمت افتاد. سپس، کوبریک، مخاطب را به حال خود میگذارد. در همینجاست که جاذبه با همهی خلاقیت و نوآوریای که در آن بهکار رفته در برابر فیلم کوبریک اثری عادی جلوه میکند. فیلم کوبریک دارای نگاه خاصیست که به روی مخاطب، مدخلی نو میگشاید؛ در حالیکه جاذبه در جمعبندیِ خود از مخاطباش عقب میافتد و به انتظار ایجاد شده در او پاسخی درخور نمیدهد.