- عضویت
- 2015/11/08
- ارسالی ها
- 22,523
- امتیاز واکنش
- 65,135
- امتیاز
- 1,290
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
نگاهی به قیلم «اتوبوسی به نام هـ*ـوس» streetcar named desire
[/BCOLOR][BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]
سمفونی هـ*ـوس در شهر مردگان - یاسین رئوفی
رفتار هیستریک زنها همیشه هم آزاردهنده نیست، حداقل نه در یک شاهکار سینمایی. بهخصوص وقتی که پای عشق و هـ*ـوس در میان باشد تماشای تراژدی و سرکوب شدن یک فامفاتال، روانپریش، دو شخصیتی یا هر چیزی که اسمش را بشود گذاشت بسیار لـ*ـذتبخش خواهد بود و لـ*ـذتبخش شدنِ این فروپاشی هنگامی بیشتر میشود که تنسی ویلیامز (نویسندهی معروف آمریکایی) آن را خلق و الیا کازان کارگردانی کرده باشد.
اتوبوسی به نام هـ*ـوس پیش از آنکه در ایستگاه سینما مسافرانش را پیاده کند آنها را به صحنهی تئاتر رساند و مدتی در آنجا پارک کرد، همین موضوع هم باعث شد تا هنرمندان این فیلم به نحو احسن نقششان را با مهارت و تسلط کافی بازی کنند، البته درمورد ویوین لی (در نقش بلانش) شاید به کار بردن عبارت «زندگی کردن» به جای «بازی کردن» مناسبتر باشد. ویوین لی در واقعیت هم از مشکلات شخصیتی رنج میبُرد و از همین نقطه ضعفاش برای نقطهی عطف نقشاش در فیلم استفاده کرد، هرچند که اوضاعاش وخیمتر شد ولی به اسکار گرفتناش میارزید. با توجه به اجراهایی که این هنرمندان در تئاتر داشتند و با توجه به الیا کازان بودن کارگردان (!) موفقیت این فیلم هم در تصاحب گیشهها که در آن زمان پنجمین فیلم پرفروش آمریکا شد و هم در ماندگار شدن آن بعد از سالهای سال دور از انتظار نبود.
داستان از این قرار است که بلانش با کولهباری از مشکلات از دیار خودش بلی ریوز که به اجدادش تعلق داشت و با فساد و خوشگذاری آنها به باد رفت به خانهی خواهر خود استلا (با بازی کیم هاتر که موفق به کسب جایزهی اسکار نقش مکمل زن شد) که در نیو اورلئان است پناه میبرد، غافل از اینکه استلا در مکانی که نوشیدنی، الـ*کـل و بیبندوباری جنـ*ـسی در آن رواج دارد و به عنوان فرهنگ عامیانهی آن منطقه شناخته میشود در خانهای حقیرانه با همسر خوشگذران و یاغی خود استنلی کوالسکی (با بازی مارلون براندو که متأسفانه اسکار در اینجا هم به او وفا نکرد) که یک مهاجر لهستانی است زندگی میکند.
البته ما از همان ابتدای فیلم که بلانش برای رفتن به نیو اورلئان از مردی راهنمایی میخواهد تا اتوبوسی به اسم «هـ*ـوس» را پیدا کند و سپس با اتوبوسی دیگر به اسم «گورستان» ادامه بدهد و در نهایت در الیزین فیلدز پیاده شود میفهمیم که این مسیر، نشان دهندهی سرنوشت بلانش است و از آنجایی که قرار است در الیزین فیلدز – که در اساطیر یونان به نام سرزمین مردگان شناخته میشود – پیاده شود درمییابیم که سرنوشتی ناگوار در انتظار اوست.
با ورود بلانش به خانهی کوالکسی و استلا زندگی آنها دستخوش تغییراتی میشود که باعث و بانی همهی آنها بلانش است، زنی سانتیمانتال و خودشیفته با روحیهای ضعیف و حساس که بعد از خودکشی نامزدش سعی کرده است تا با لباسهای ارزانقیمت و عطرهای تقلبی و نوشیدنی خوردن و بهخصوص سیگار کشیدن و البته تاریکی(!) خود را زنی نمونه برای مردها نشان دهد و گذشتهی غمانگیزش را به باد فراموشی بسپارد. لحظهی وارد شدن او به خانهی خواهرش را به یاد بیاورید که چهگونه حقیرانه به محیط آنجا نگاه میکرد و با سخنان نیشدارش به خواهرش سرکوفت میزد. البته حالتهای عصبی و غیرعادی او از همان ابتدای فیلم هم نمایان میشود. در سکانسی که بلانش با عصبانیت به استلا میگوید که همهی رنجها و سختیها را خودش تحمل کرده و او فقط به فکر شوهر لهستانیاش بوده نخستین رفتار هجومی و عصبی او را میبینیم.
در اولین برخورد کوالسکی و بلانش تفاوت فرهنگ و شخصیت ایندو را بهخوبی درک میکنیم، کوالسکی مردی زمخت و بیروح است که با رفتارهای گاه کودکانهی خود باعث آزردن همسرش میشود، هرچند که قلباً همسرش را دوست دارد اما گاهی اوقات در جمع دوستانش رفتارهایی ناپسند از او سر میزند که شأن و منزلت استلا را پایین میآورد. او بازتابی است از شخصیت مردهای آمریکایی زمان خودش، همانطور که به گفتهی خودش دوست دارد به عنوان یک آمریکایی صد در صد شناخته شود تا یک مهاجر لهستانیِ خوکصفت.
البته علاقهی او به استلا در بعضی مواقع هم او را به زانو در میآورد. سکانسی که برای برگرداندن زنش نام استلا را با تمام وجودش فریاد میزد هیچگاه فراموش نمیکنم. مارلون براندو با آن لباسهای پاره و وضعی درمانده و فریاد دلخراشش طوری نقش یک مرد پشیمان را بازی میکند که نمونهاش را در تاریخ سینما نمیشود پیدا کرد.
او که چشمِ دیدنِ بلانش را ندارد با استلا دربارهی سند فروش املاکی که به آنها به ارث رسیده بود بحث میکند. کوالسکی مدام در مورد قانون ناپلئونی حرف میزند، طبق این قانون هر چیزی که به زن تعلق دارد مال شوهر او هم است و بهعکس. به نظر میرسد کوالسکی به تنها قانونی که باور دارد و به آن احترام میگذارد قانون ناپلئونی باشد!
تنها کسی که میتواند کوالسکی را تا حدی تحمل کند و در مقابل او بایستد استلا است. او با روحیات شوهرش آشنا است و سعی میکند زیاد سربهسرش نگذارد اما به هر حال شوهرش را دوست دارد و نمیتواند او را ترک کند. آنها مانند بچهها با یکدیگر سر میز شام دعوا میگیرند و دقایقی بعد در آغـ*ـوش یکدیگر هستند. او کمترین اهمیتی به نصیحتهای خواهرش نمیدهد. بلانش مدام به او میگوید که کووالسکی به غیر از یک مرد حیوانصفتِ بیاحساس چیز دیگری نمیتواند باشد اما استلا همان زمانی که اولین بار کوالسکی را دید، با اینکه در رفاه زندگی میکرد خانوادهاش را رها کرد تا با او باشد و خودش هم میداند که بهانهای نمیتواند بیاورد، اما با همهی این حرفها او سعی میکند تا دشمنی میان کوالسکی و بلانش را از بین ببرد. مثلاً در سکانسی استلا را میبینیم که از کارهای شوهرش خسته شده است و از او توضیح میخواهد که چرا اینقدر با بلانش ظالمانه رفتار میکند، توضیح خواستنِ استلا از کووالسکی (در این سکانس)، نشانگر اقتدار کاملیست که استلا نسبت به شوهرش دارد.
بلانش ترس زیادی از خودِ واقعیاش دارد، شاید یکی از دلایل اینکه دوست دارد اغلب در تاریکی به سر ببرد همین است. ظاهر شکسته و مسناش را همانند باطن خراباش در تاریکی پنهان میکند و برای این کارش مثل همهی کارهای دیگری که در زندگی خفتبارش انجام داده است دلیل میآورد. مرموز بودن؛ او میگوید سعی دارد مقابل دیگران مرموز جلوه کند، فلسفهی کار او در دو سکانس بهخوبی بیان کنندهی این عملاش است، در سکانسی میبینیم که میچ (با بازی کارل مالدن که برندهی جایزهی اسکار نقش مکمل مرد شد) به اتاق استلا میرود و برای اولین بار بلانش را میبیند، وقتی آنها گرم صحبت میشوند بلانش نیمنگاهی به لامپ اتاق میاندازد و بلافاصله آباژوری به میچ میدهد تا آن را روی لامپ بپوشاند و در سکانس دیگر زمانی که میچ به بلانش شک کرده است و میخواهد برای یک بار هم که شده چهرهاش را درستوحسابی ببیند صورت بلانش را زیر نور لامپ میبرد و ناگهان شوکه میشود و با تأسف میگوید که در تمام این مدت عاشق زنی سنبالا بوده است که تا پیش از این تصور میکرده که فقط شانزده سال داشته باشد! و البته حمام رفتنهای مکرر او را هم نباید فراموش کرد که بهنوعی نشان دهندهی سعی و تلاشش برای از بین بردن گذشتهی کثیف و ناپسندش است. او فکر میکند با تمیز کردن خود از شر حقایق زندگیاش رها میشود اما در واقعیت تنها اثری که او با حمام رفتنهایش میتواند بگذارد ناراحتی کووالسکی از پر شدن حجم مثانهاش است که مدام با دادوفریادهایش از بلانش میخواهد که بیرون بیاید تا او به دستشویی برود!
کارل ماندن با آن بینیِ بزرگاش که کمک زیادی هم به شکل گرفتنِ شخصیتِ خجالتی، دستوپاچلفتی و سادهلوحاش کرده، توانست بهزیبایی نقش مردی «تقریباً» عاشق را بازی کند. او برای محکم شدن رابـ ـطهاش با بلانش حاضر است خفت و خواریهای زیادی را تحمل کند. اوج حقارت و سرمستیِ ناشی از علاقهاش به بلانش را در آن سکانسی میبینیم که دواندوان – بیآنکه متوجه چیزی باشد – به سمت بلانش میرود و در حالیکه دستهگلی در دستانش دارد مقابل او سر تعظیم فرود میآورد. و جالبتر از همه این است که دقایقی پیش، قبل از اینکه میچ نزد او بیاید بلانش نیز با دیدن جوانی روزنامهنگار از خود بیخود شده بود و در مقابل زیبایی او ناتوان و حقیر شد. الیا کازان بهزیباییِ هرچه تمامتر این تضاد را میان میچ و آن روزنامهنگار به نمایش گذاشته است که از نظر نگارنده یکی از بهترین سکانسهای این فیلم به حساب میآید. میچ در برقراری رابـ ـطهاش با بلانش مشکلات زیادی دارد و با توجه به دلیل علاقهاش به بلانش که گفته بود: «تو به یک نفر احتیاج داری و من هم به یک نفر احتیاج دارم.» و یا زمانیکه بعد از فهمیدن حقایق گذشتهی بلانش باز هم او را در آغـ*ـوش میگیرد به نظر میرسد که او بیشتر در پی برطرف کردن نیازهای جنـ*ـسی خودش بوده تا عشق ورزیدن.
فیلمی مثل اتوبوسی به نام هـ*ـوس که فضایی رمانتیک و خواهــش نـفسآمیز و البته تئاترگونه دارد به شدت نیازمند یکی از مهمترین عناصر این فضا هم هست که آن چیزی نیست جز موسیقی. آن هم از نوع جاز که صد در صد یکی از المانهای اصلی نشان دادن اغواگریهای زنانه در فیلم و شهر نیو اورلئان است. الکس نورث که ساخت این قطعههای جاز را بر عهده داشت، با هوشمندی خود توانست برای هر یک از موقعیتهای درون فیلم قطعهای متفاوت و خاص مربوط به همان شرایط را بسازد و ما از ابتدا تا انتها علاوه بر مشاهدهی هـ*ـوس نوای آن را هم میشنویم.
با اینکه بیشتر فیلم در فضاهای تنگ و بسته – که کمک زیادی به نشان دادن فروپاشیِ تدریجیِ بلانش میکند – روایت میشود اما امکان اینکه مخاطب از دیدن فیلم خسته بشود کم است.
گرچه اقتباسهای دیگری هم از اتوبوسی به نام هـ*ـوس شده است اما هیچکدام از آنها نتوانستهاند به زیبایی و موفقی فیلم الیا کازان باشند، مانند فیلم بیگانه به کارگردانی بهرام توکلی که تلاشی بیثمر بود و جاسمین غمگین به کارگردانی وودی آلن که خیلی هم به داستان اصلی کتاب وفادار نبود و نهایت افتخارش کسب جایزهی اسکار بهترین بازیگر زن برای کیت بلانشت بود که بهنوعی بلانش داستان شناخته میشد.
بلیت یکطرفهای که بلانش برای رفتن به شهر مردگان، الیزین فیلدز، گرفته بود خیلیها را وسوسه کرد تا بلیت اتوبوسی به نام هـ*ـوس را بخرند. لـ*ـذت تماشای این فیلم را از دست ندهید.
[/BCOLOR]رفتار هیستریک زنها همیشه هم آزاردهنده نیست، حداقل نه در یک شاهکار سینمایی. بهخصوص وقتی که پای عشق و هـ*ـوس در میان باشد تماشای تراژدی و سرکوب شدن یک فامفاتال، روانپریش، دو شخصیتی یا هر چیزی که اسمش را بشود گذاشت بسیار لـ*ـذتبخش خواهد بود و لـ*ـذتبخش شدنِ این فروپاشی هنگامی بیشتر میشود که تنسی ویلیامز (نویسندهی معروف آمریکایی) آن را خلق و الیا کازان کارگردانی کرده باشد.
اتوبوسی به نام هـ*ـوس پیش از آنکه در ایستگاه سینما مسافرانش را پیاده کند آنها را به صحنهی تئاتر رساند و مدتی در آنجا پارک کرد، همین موضوع هم باعث شد تا هنرمندان این فیلم به نحو احسن نقششان را با مهارت و تسلط کافی بازی کنند، البته درمورد ویوین لی (در نقش بلانش) شاید به کار بردن عبارت «زندگی کردن» به جای «بازی کردن» مناسبتر باشد. ویوین لی در واقعیت هم از مشکلات شخصیتی رنج میبُرد و از همین نقطه ضعفاش برای نقطهی عطف نقشاش در فیلم استفاده کرد، هرچند که اوضاعاش وخیمتر شد ولی به اسکار گرفتناش میارزید. با توجه به اجراهایی که این هنرمندان در تئاتر داشتند و با توجه به الیا کازان بودن کارگردان (!) موفقیت این فیلم هم در تصاحب گیشهها که در آن زمان پنجمین فیلم پرفروش آمریکا شد و هم در ماندگار شدن آن بعد از سالهای سال دور از انتظار نبود.
داستان از این قرار است که بلانش با کولهباری از مشکلات از دیار خودش بلی ریوز که به اجدادش تعلق داشت و با فساد و خوشگذاری آنها به باد رفت به خانهی خواهر خود استلا (با بازی کیم هاتر که موفق به کسب جایزهی اسکار نقش مکمل زن شد) که در نیو اورلئان است پناه میبرد، غافل از اینکه استلا در مکانی که نوشیدنی، الـ*کـل و بیبندوباری جنـ*ـسی در آن رواج دارد و به عنوان فرهنگ عامیانهی آن منطقه شناخته میشود در خانهای حقیرانه با همسر خوشگذران و یاغی خود استنلی کوالسکی (با بازی مارلون براندو که متأسفانه اسکار در اینجا هم به او وفا نکرد) که یک مهاجر لهستانی است زندگی میکند.
البته ما از همان ابتدای فیلم که بلانش برای رفتن به نیو اورلئان از مردی راهنمایی میخواهد تا اتوبوسی به اسم «هـ*ـوس» را پیدا کند و سپس با اتوبوسی دیگر به اسم «گورستان» ادامه بدهد و در نهایت در الیزین فیلدز پیاده شود میفهمیم که این مسیر، نشان دهندهی سرنوشت بلانش است و از آنجایی که قرار است در الیزین فیلدز – که در اساطیر یونان به نام سرزمین مردگان شناخته میشود – پیاده شود درمییابیم که سرنوشتی ناگوار در انتظار اوست.
با ورود بلانش به خانهی کوالکسی و استلا زندگی آنها دستخوش تغییراتی میشود که باعث و بانی همهی آنها بلانش است، زنی سانتیمانتال و خودشیفته با روحیهای ضعیف و حساس که بعد از خودکشی نامزدش سعی کرده است تا با لباسهای ارزانقیمت و عطرهای تقلبی و نوشیدنی خوردن و بهخصوص سیگار کشیدن و البته تاریکی(!) خود را زنی نمونه برای مردها نشان دهد و گذشتهی غمانگیزش را به باد فراموشی بسپارد. لحظهی وارد شدن او به خانهی خواهرش را به یاد بیاورید که چهگونه حقیرانه به محیط آنجا نگاه میکرد و با سخنان نیشدارش به خواهرش سرکوفت میزد. البته حالتهای عصبی و غیرعادی او از همان ابتدای فیلم هم نمایان میشود. در سکانسی که بلانش با عصبانیت به استلا میگوید که همهی رنجها و سختیها را خودش تحمل کرده و او فقط به فکر شوهر لهستانیاش بوده نخستین رفتار هجومی و عصبی او را میبینیم.
در اولین برخورد کوالسکی و بلانش تفاوت فرهنگ و شخصیت ایندو را بهخوبی درک میکنیم، کوالسکی مردی زمخت و بیروح است که با رفتارهای گاه کودکانهی خود باعث آزردن همسرش میشود، هرچند که قلباً همسرش را دوست دارد اما گاهی اوقات در جمع دوستانش رفتارهایی ناپسند از او سر میزند که شأن و منزلت استلا را پایین میآورد. او بازتابی است از شخصیت مردهای آمریکایی زمان خودش، همانطور که به گفتهی خودش دوست دارد به عنوان یک آمریکایی صد در صد شناخته شود تا یک مهاجر لهستانیِ خوکصفت.
البته علاقهی او به استلا در بعضی مواقع هم او را به زانو در میآورد. سکانسی که برای برگرداندن زنش نام استلا را با تمام وجودش فریاد میزد هیچگاه فراموش نمیکنم. مارلون براندو با آن لباسهای پاره و وضعی درمانده و فریاد دلخراشش طوری نقش یک مرد پشیمان را بازی میکند که نمونهاش را در تاریخ سینما نمیشود پیدا کرد.
او که چشمِ دیدنِ بلانش را ندارد با استلا دربارهی سند فروش املاکی که به آنها به ارث رسیده بود بحث میکند. کوالسکی مدام در مورد قانون ناپلئونی حرف میزند، طبق این قانون هر چیزی که به زن تعلق دارد مال شوهر او هم است و بهعکس. به نظر میرسد کوالسکی به تنها قانونی که باور دارد و به آن احترام میگذارد قانون ناپلئونی باشد!
تنها کسی که میتواند کوالسکی را تا حدی تحمل کند و در مقابل او بایستد استلا است. او با روحیات شوهرش آشنا است و سعی میکند زیاد سربهسرش نگذارد اما به هر حال شوهرش را دوست دارد و نمیتواند او را ترک کند. آنها مانند بچهها با یکدیگر سر میز شام دعوا میگیرند و دقایقی بعد در آغـ*ـوش یکدیگر هستند. او کمترین اهمیتی به نصیحتهای خواهرش نمیدهد. بلانش مدام به او میگوید که کووالسکی به غیر از یک مرد حیوانصفتِ بیاحساس چیز دیگری نمیتواند باشد اما استلا همان زمانی که اولین بار کوالسکی را دید، با اینکه در رفاه زندگی میکرد خانوادهاش را رها کرد تا با او باشد و خودش هم میداند که بهانهای نمیتواند بیاورد، اما با همهی این حرفها او سعی میکند تا دشمنی میان کوالسکی و بلانش را از بین ببرد. مثلاً در سکانسی استلا را میبینیم که از کارهای شوهرش خسته شده است و از او توضیح میخواهد که چرا اینقدر با بلانش ظالمانه رفتار میکند، توضیح خواستنِ استلا از کووالسکی (در این سکانس)، نشانگر اقتدار کاملیست که استلا نسبت به شوهرش دارد.
بلانش ترس زیادی از خودِ واقعیاش دارد، شاید یکی از دلایل اینکه دوست دارد اغلب در تاریکی به سر ببرد همین است. ظاهر شکسته و مسناش را همانند باطن خراباش در تاریکی پنهان میکند و برای این کارش مثل همهی کارهای دیگری که در زندگی خفتبارش انجام داده است دلیل میآورد. مرموز بودن؛ او میگوید سعی دارد مقابل دیگران مرموز جلوه کند، فلسفهی کار او در دو سکانس بهخوبی بیان کنندهی این عملاش است، در سکانسی میبینیم که میچ (با بازی کارل مالدن که برندهی جایزهی اسکار نقش مکمل مرد شد) به اتاق استلا میرود و برای اولین بار بلانش را میبیند، وقتی آنها گرم صحبت میشوند بلانش نیمنگاهی به لامپ اتاق میاندازد و بلافاصله آباژوری به میچ میدهد تا آن را روی لامپ بپوشاند و در سکانس دیگر زمانی که میچ به بلانش شک کرده است و میخواهد برای یک بار هم که شده چهرهاش را درستوحسابی ببیند صورت بلانش را زیر نور لامپ میبرد و ناگهان شوکه میشود و با تأسف میگوید که در تمام این مدت عاشق زنی سنبالا بوده است که تا پیش از این تصور میکرده که فقط شانزده سال داشته باشد! و البته حمام رفتنهای مکرر او را هم نباید فراموش کرد که بهنوعی نشان دهندهی سعی و تلاشش برای از بین بردن گذشتهی کثیف و ناپسندش است. او فکر میکند با تمیز کردن خود از شر حقایق زندگیاش رها میشود اما در واقعیت تنها اثری که او با حمام رفتنهایش میتواند بگذارد ناراحتی کووالسکی از پر شدن حجم مثانهاش است که مدام با دادوفریادهایش از بلانش میخواهد که بیرون بیاید تا او به دستشویی برود!
کارل ماندن با آن بینیِ بزرگاش که کمک زیادی هم به شکل گرفتنِ شخصیتِ خجالتی، دستوپاچلفتی و سادهلوحاش کرده، توانست بهزیبایی نقش مردی «تقریباً» عاشق را بازی کند. او برای محکم شدن رابـ ـطهاش با بلانش حاضر است خفت و خواریهای زیادی را تحمل کند. اوج حقارت و سرمستیِ ناشی از علاقهاش به بلانش را در آن سکانسی میبینیم که دواندوان – بیآنکه متوجه چیزی باشد – به سمت بلانش میرود و در حالیکه دستهگلی در دستانش دارد مقابل او سر تعظیم فرود میآورد. و جالبتر از همه این است که دقایقی پیش، قبل از اینکه میچ نزد او بیاید بلانش نیز با دیدن جوانی روزنامهنگار از خود بیخود شده بود و در مقابل زیبایی او ناتوان و حقیر شد. الیا کازان بهزیباییِ هرچه تمامتر این تضاد را میان میچ و آن روزنامهنگار به نمایش گذاشته است که از نظر نگارنده یکی از بهترین سکانسهای این فیلم به حساب میآید. میچ در برقراری رابـ ـطهاش با بلانش مشکلات زیادی دارد و با توجه به دلیل علاقهاش به بلانش که گفته بود: «تو به یک نفر احتیاج داری و من هم به یک نفر احتیاج دارم.» و یا زمانیکه بعد از فهمیدن حقایق گذشتهی بلانش باز هم او را در آغـ*ـوش میگیرد به نظر میرسد که او بیشتر در پی برطرف کردن نیازهای جنـ*ـسی خودش بوده تا عشق ورزیدن.
فیلمی مثل اتوبوسی به نام هـ*ـوس که فضایی رمانتیک و خواهــش نـفسآمیز و البته تئاترگونه دارد به شدت نیازمند یکی از مهمترین عناصر این فضا هم هست که آن چیزی نیست جز موسیقی. آن هم از نوع جاز که صد در صد یکی از المانهای اصلی نشان دادن اغواگریهای زنانه در فیلم و شهر نیو اورلئان است. الکس نورث که ساخت این قطعههای جاز را بر عهده داشت، با هوشمندی خود توانست برای هر یک از موقعیتهای درون فیلم قطعهای متفاوت و خاص مربوط به همان شرایط را بسازد و ما از ابتدا تا انتها علاوه بر مشاهدهی هـ*ـوس نوای آن را هم میشنویم.
با اینکه بیشتر فیلم در فضاهای تنگ و بسته – که کمک زیادی به نشان دادن فروپاشیِ تدریجیِ بلانش میکند – روایت میشود اما امکان اینکه مخاطب از دیدن فیلم خسته بشود کم است.
گرچه اقتباسهای دیگری هم از اتوبوسی به نام هـ*ـوس شده است اما هیچکدام از آنها نتوانستهاند به زیبایی و موفقی فیلم الیا کازان باشند، مانند فیلم بیگانه به کارگردانی بهرام توکلی که تلاشی بیثمر بود و جاسمین غمگین به کارگردانی وودی آلن که خیلی هم به داستان اصلی کتاب وفادار نبود و نهایت افتخارش کسب جایزهی اسکار بهترین بازیگر زن برای کیت بلانشت بود که بهنوعی بلانش داستان شناخته میشد.
بلیت یکطرفهای که بلانش برای رفتن به شهر مردگان، الیزین فیلدز، گرفته بود خیلیها را وسوسه کرد تا بلیت اتوبوسی به نام هـ*ـوس را بخرند. لـ*ـذت تماشای این فیلم را از دست ندهید.