...نگاه هری به نقطه ای از زمین پایین بلندترین برج خیره بود.به نظرش می رسید که می تواند توده ی سیاه در هم فرو رفته ای را روی چمن ان قسمت ببیند اما فاصله شان از انجا به راستی بیش از ان بود که بتواند چنین چیزی را ببیند.با این حال
,ه
مان وقتی که بی هیچ کلامی به مکانی چشم دوخته بود که گمان میکرد جسد دامبلدور در انجا قرار دارد عده ای را دید که تازه داشتند به ان سو می رفتند.
هری از همان لحظه ای که نفرین بدن بند دامبلدور باطل شد دانست که دیر جای امیدی نیست.می دانستکه تنها با مرگ افسونگر چنین چیزی امکان پذیر است.اما هنوز امادگی نداشت که او را در انجا
,د
ر هم شکسته
,نقش
بر زمین ببیند.بزرگترین جادوگری را که هری تا ان زمان دیده بود یا به عمرش می توانست ببیند.
برای لرد سیاه
می دانم که مدتها پیش از انکه تو این را بخوانی
مرده ام اما میخواهم بدانی این من بودم که به راز تو پی
بردم.من جان پیچ اصلی را دزدیده ام و قصد دارم در
اولین فرصت ممکن ان را نابود کنم.با این امید با مرگ
مواجه می شوم که تو
,د
ر زمان رویارویی با حرفت دوباره
فانی شده باشی.
ر.ا.ب
هری نه به مفهوم ان پیغام پی برد نه برایش اهمیتی داشت.تنها نکته مهم این بود
: این یک جان پیچ نبود .دامبلدور برای هیچ و پوچ با خوردن ان معجون مهلک خود را از توان انداخته بود.هری ان کاغذ پوستی را در دستش مچاله کرد و هنگامی که فنگ در پشت سرش زوزه را سر داد اشک چشمهایش را سوزاند.
جایی در فضای تاریک قلعه,ققنوسی چنان میخواند که هری پیش از ان نظیرش را نشنیده بود.سوگواری غم انگیزی با زیبایی بسیار.هری مثل هربار که در گذشته اوای ققنوس را شنیده بود احساس میکرد این نوا از درون اوست نه برونش.این اندوه خودش بود که به گونه ای سحرامیز به شکل اوایی در می امد ,در فضای محوطه ی قلعه طنیت می انداخت و از پنجره ها به درون ان راه می یافت.