- عضویت
- 2017/07/30
- ارسالی ها
- 3,720
- امتیاز واکنش
- 65,400
- امتیاز
- 1,075
- سن
- 27
همه ی ما،یعنی خانه
یکی بود، یکی نبود. خانهای بود که چهار تادیوار داشت. یک پنجره، یک پله و یک سقفقشنگ. یک روز پله گفت: «اگر من نبودم، هیچکس نمیتوانست وارد خانه شود برای همین هم من از همه مهمتر هستم.»در خندید و گفت: «من از همه مهمتر هستم چون اگر من نباشم، هیچکس نمیتواند از این دیوارها رد بشود و توی خانه برود.» دیوارهای خانه که حرفهای در را شنیدند، گفتند: «اگر ما دیوارها نباشیم که اصلا خانهای درست نمیشود. این ما هستیم که خانه را میسازیم، پس ما مهمتریم.»
پنجره آهی کشید و گفت: «شما نمیدانید اگر من نباشم، هیچ نوری به خانه نمیرسد و همه جا تاریک میشود. کار من از همه مهمتر است، پس خودم از همه مهمتر هستم.» سقف خانهفریاد زد: «شما نمیدانید که اگر من این بالا نباشم و جلوی باد و باران و آفتاب داغ را نگیرم، این خانه خراب میشود؟ من از همهی شما مهمتر هستم چون سقف خانهام.» پلهگفت: «من مهمتر هستم.» در گفت: «نه. من مهمتر هستم.» آنها آنقدر گفتند و گفتند که پلهقهر کرد و رفت. در هم قهر کرد و رفت. دیوارها هم رفتند. سقف هم رفت و پنجره نشست روی زمین. حالا دیگر خانهای نمانده بود که معلوم شود چه کسی مهمتر است. پله گوشهای نشسته بود و هیچکاری نداشت که بکند. مثل در که هیچ کس از او رد نمیشد، چون حالاخانهای نبود که او در آن خانه باشد. دیوارهایخانه هم بیسقف و بیکار گوشهای ایستاده بودند، دیوارهای بیسقف و بی در و پنجره، به هیچ دردی نمیخورند و سقف دیگر سقف نبود، چون روی هیچ دیواری نبود. او دلش میخواست مثل روزهای قبل، بالای دیوارهای خانه بنشیند و مراقب باشد که باد و باران و آفتاب خانه را خراب نکند. پله آرام آرام به طرفدر رفت و گفت:»
اگر خانه نباشد، من به هیچ دردی نمیخورم.» در گفت: «اگر خانه نباشد، من هم به هیچ دردی نمیخورم.» پنجره گفت: «حالا هر خانه کجاست؟» دیوارها گفتند: «همهی ما در کنار هم خانه میشویم.
هر کدام نباشیم، خانه هم نیست.سقف گفت: «حالا فهمیدیم که چه کسی از همه مهمتر است.» پله پرسید: «چه کسی؟» سقف خندید و گفت: «همهی ما! ما یعنی خانه. وقتی همه با هم باشیم، مهم هستیم.»
پله با خوشحالی رفت و پایین در نشست. دررفت و میان دیوار ایستاد. و پنجره رفت کناردر، درست سر جای خودش. دیوارها زیر سقفایستادند و سقف مثل همیشه مراقب خانه شد تا باد و باران و آفتاب آن را خراب نکند. حالا آنها خوب میدانستند که خانه از همه چیز مهمتر است.