داستان همه ی ما،یعنی خانه

آنیساااااااااا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/30
ارسالی ها
3,720
امتیاز واکنش
65,400
امتیاز
1,075
سن
27

همه ی ما،یعنی خانه


Please, ورود or عضویت to view URLs content!

یکی بود، یکی نبود. خانه‏ای بود که چهار تادیوار داشت. یک پنجره، یک پله و یک سقفقشنگ. یک روز پله گفت: «اگر من نبودم، هیچ‏کس نمی‏توانست وارد خانه شود برای همین هم من از همه مهم‏تر هستم.»در خندید و گفت: «من از همه مهم‏تر هستم چون اگر من نباشم، هیچ‏کس نمی‏تواند از این دیوارها رد بشود و توی خانه برود.» دیوارهای خانه که حرف‏های در را شنیدند، گفتند: «اگر ما دیوارها نباشیم که اصلا خانه‏ای درست نمی‏شود. این ما هستیم که خانه را می‏سازیم، پس ما مهم‏تریم.»

Please, ورود or عضویت to view URLs content!

پنجره آهی کشید و گفت: «شما نمی‏دانید اگر من نباشم، هیچ نوری به خانه نمی‏رسد و همه جا تاریک می‏شود. کار من از همه مهم‏تر است، پس خودم از همه مهم‏تر هستم.» سقف خانهفریاد زد: «شما نمی‏دانید که اگر من این بالا نباشم و جلوی باد و باران و آفتاب داغ را نگیرم، این خانه خراب می‏شود؟ من از همه‏ی شما مهم‏تر هستم چون سقف خانه‏ام.» پلهگفت: «من مهم‏تر هستم.» در گفت: «نه. من مهم‏تر هستم.» آنها آنقدر گفتند و گفتند که پلهقهر کرد و رفت. در هم قهر کرد و رفت. دیوارها هم رفتند. سقف هم رفت و پنجره نشست روی زمین. حالا دیگر خانه‏ای نمانده بود که معلوم شود چه کسی مهم‏تر است. پله‏ گوشه‏ای نشسته بود و هیچ‏کاری نداشت که بکند. مثل در که هیچ کس از او رد نمی‏شد، چون حالاخانه‏ای نبود که او در آن خانه باشد. دیوارهایخانه هم بی‏سقف و بی‏کار گوشه‏ای ایستاده بودند، دیوارهای بی‏سقف و بی در و پنجره، به هیچ دردی نمی‏خورند و سقف دیگر سقف نبود، چون روی هیچ دیواری نبود. او دلش می‏خواست مثل روزهای قبل، بالای دیوارهای خانه بنشیند و مراقب باشد که باد و باران و آفتاب خانه را خراب نکند. پله آرام آرام به طرفدر رفت و گفت:»

اگر خانه نباشد، من به هیچ دردی نمی‏خورم.» در گفت: «اگر خانه نباشد، من هم به هیچ دردی نمی‏خورم.» پنجره گفت: «حالا هر خانه کجاست؟» دیوارها گفتند: «همه‏ی ما در کنار هم خانه می‏شویم.

هر کدام نباشیم، خانه هم نیست.سقف گفت: «حالا فهمیدیم که چه کسی از همه مهم‏تر است.» پله پرسید: «چه کسی؟» سقف خندید و گفت: «همه‏ی ما! ما یعنی خانه. وقتی همه با هم باشیم، مهم هستیم.»

پله با خوشحالی رفت و پایین در نشست. دررفت و میان دیوار ایستاد. و پنجره رفت کناردر، درست سر جای خودش. دیوارها زیر سقفایستادند و سقف مثل همیشه مراقب خانه شد تا باد و باران و آفتاب آن را خراب نکند. حالا آنها خوب می‏دانستند که خانه از همه چیز مهم‏تر است.
 

برخی موضوعات مشابه

بالا