Aida.y

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/15
ارسالی ها
2,180
امتیاز واکنش
20,665
امتیاز
781
سن
21
محل سکونت
شیراز
اینم یه داستان بامزه به همراه معنی
cowboy.jpg


cowboy


A cowboy rode into town and stopped at a saloon for a drink. Unfortunately, the locals always had a habit of picking on strangers. When he finished his drink, he found his horse had been stolenHe went back into the bar, handily flipped his gun into the air, caught it above his head without even looking and fired a shot into the ceiling. “Which one of you sidewinders stole my horse?!?!? ” he yelled with surprising forcefulness. No one answered. “Alright, I’m gonna have another beer, and if my horse ain’t back outside by the time I finish, I’m gonna do what I done in Texas! And I don’t like to have to do what I done in Texas! “. Some of the locals shifted restlessly. The man, true to his word, had another beer, walked outside, and his horse had been returned to the post. He saddled up and started to ride out of town. The bartender wandered out of the bar and asked, “Say partner, before you go… what happened in Texas?” The cowboy turned back and said, “I had to walk home

گاوچران

گاوچراني وارد شهر شد و براي نوشيدن چيزي ، كنار يك مهمان‌خانه ايستاد . بدبختانه ، كساني كه در آن شهر زندگي مي‌كردند عادت بدي داشتند كه سر به سر غريبه‌ها مي‌گذاشتند . وقتي او ( گاوچران ) نوشيدني‌اش را تمام كرد ، متوجه شد كه اسبش دزديده شده استاو به كافه برگشت ، و ماهرانه اسلحه‌ اش را در آورد و سمت بالا گرفت و بالاي سرش گرفت بدون هيچ نگاهي به سقف يه گلوله شليك كرد . او با تعجب و خيلي مقتدرانه فرياد زد : « كدام يك از شما آدم‌هاي بد اسب منو دزديده؟!؟! » كسي پاسخي نداد . « بسيار خوب ، من يك آب جو ديگه ميخورم ، و تا وقتي آن را تمام مي‌كنم اسبم برنگردد ، كاري را كه در تگزاس انجام دادم انجام مي‌دهم ! و دوست ندارم آن كاري رو كه در تگزاس انجام دادم رو انجام بدم! » بعضي از افراد خودشون جمع و جور كردن . آن مرد ، بر طبق حرفش ، آب جو ديگري نوشيد، بيرون رفت ، و اسبش به سرجايش برگشته بود . اسبش رو زين كرد و به سمت خارج از شهر رفت . كافه چي به آرامي از كافه بيرون آمد و پرسيد : هي رفيق قبل از اينكه بري بگو ، در تگزاس چه اتفاقي افتاد ؟ گاوچران برگشت و گفت : مجبور شدم پیاده برم خونه

 
  • پیشنهادات
  • Aida.y

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/15
    ارسالی ها
    2,180
    امتیاز واکنش
    20,665
    امتیاز
    781
    سن
    21
    محل سکونت
    شیراز
    Fisherman.jpg


    Go Fishing


    A man called home to his wife and said, “Honey I have been asked to go fishing up in Canada with my boss & several of his Friends. We’ll be gone for a week. This is a good opportunity for me to get that Promotion I’ve been wanting, so could you please pack enough Clothes for a week and set out

    My rod and fishing box, we’re Leaving From the office & I will swing by the house to pick my things up” “Oh! Please pack my new blue silk pajamas

    The wife thinks this sounds a bit fishy but being the good wife she is, did exactly what her husband asked

    The following Weekend he came home a little tired but otherwise looking good. The wife welcomed him home and asked if he caught many fish

    He said, “Yes! Lots of Salmon, some Bluegill, and a few Swordfish. But why didn’t you pack my new blue silk pajamas like I asked you to do”? You’ll love the answer… The wife replied, “I did. They’re in your fishing box”

    ماهیگیری
    مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت : “عزیزم ازمن خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادابرویم ” ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود .این فرصت خوبی است تا ارتقا شغلی که منتظرش بودم بگیرم بنابراین لطفا لباس های کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن ما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه وسایلم را از خانه برخواهم داشت راستی اون لباس های راحتی ابریشمی آبی رنگم را هم بردار زن با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی غیرطبیعی است اما بخاطر این که نشان دهد همسر خوبی است دقیقا کارهایی را که همسرش خواسته بود انجام داد .. .

    یک کمی خسته به نظر می رسید اما ظاهرش خوب ومرتب بود ، هفته بعد مرد به خانه آمد همسرش به او خوش آمد گفت و از او پرسید که آیا او ماهی گرفته است یا نه ؟

    مرد گفت :” بله تعداد زیادی ماهی قزل آلا، چند تایی ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم . اما چرا اون لباس راحتی هایی که گفته بودم برایم نگذاشتی ؟ ” جواب زن خیلی جالب بود … زن جواب داد : لباس های راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم .
     

    شکوفه حسابی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/02
    ارسالی ها
    7,854
    امتیاز واکنش
    29,176
    امتیاز
    1,001
    محل سکونت
    ترینیداد و توباگو
    Mountain Story

    "A son and his father were walking on the mountains.

    Suddenly, his son falls, hurts himself and screams: "AAAhhhhhhhhhhh!!!"

    To his surprise, he hears the voice repeating, somewhere in the mountain: "AAAhhhhhhhhhhh!!!"

    Curious, he yells: "Who are you?"

    He receives the answer: "Who are you?"

    And then he screams to the mountain: "I admire you!"

    The voice answers: "I admire you!"

    Angered at the response, he screams: "Coward!"

    He receives the answer: "Coward!"

    He looks to his father and asks: "What's going on?"

    The father smiles and says: "My son, pay attention."

    Again the man screams: "You are a champion!"

    The voice answers: "You are a champion!"

    The boy is surprised, but does not understand.

    Then the father explains: "People call this ECHO, but really this is LIFE.

    It gives you back everything you say or do.

    Our life is simply a reflection of our actions.

    If you want more love in the world, create more love in your heart.

    If you want more competence in your team, improve your competence.

    This relationship applies to everything, in all aspects of life;

    Life will give you back everything you have given to it."



    YOUR LIFE IS NOT A COINCIDENCE. IT'S A REFLECTION OF YOU!"

    -- Unknown Author



    داستان كوهستان

    پسري همراه با پدرش در كوهستان پياده روي مي كردند كه ناگهان پسر به زمين مي خورد و آسيب مي بيند و نا خود آگاه فرياد مي زند: "آآآه ه ه ه ه"

    با تعجب صداي تكرار را از جايي در كوهستان مي شنود. "آآآه ه ه ه ه"

    با كنجكاوي، فرياد مي زند:"تو كي هستي؟"

    صدا پاسخ می دهد:"تو كي هستي"

    سپس با صداي بلند در كوهستان فرياد مي زند:" ستايشت مي كنم"

    صدا پاسخ مي دهد:" ستايشت مي كنم"

    به خاطر پاسخ عصباني مي شود و فرياد مي زند:"ترسو"

    جواب را دريافت مي كند:"ترسو"

    به پدرش نگاه مي كند و مي پرسد:" چه اتفاقي افتاده؟ "

    پدر خنديد و گفت:" پسرم، گوش بده"

    اين بار پدر فرياد مي زند: " تو قهرماني"

    صدا پاسخ مي دهد : " تو قهرماني"

    پسر شگفت زده مي شود، اما متوجه موضوع نمي شود

    سپس پدر توضيح مي دهد: " مردم به اين پژواك مي گويند، اما اين همان زندگيست"

    زندگي همان چيزي را كه انجام مي دهي يا مي گويي به تو بر مي گرداند

    زندگي ما حقيقا بازتابي از اعمال ماست

    اگر در دنيا عشق بيشتري مي خواهي، عشق بيشتري را در قلبت بيافرين

    اگربدنبال قابليت بيشتري در گروهت هستي. قابليتت را بهبود ببخش

    اين رابـ ـطه شامل همه چيز و همه ی جنبه هاي زندگي مي شود

    زندگي هر چيزي را كه به آن داده اي به تو خواهد داد

    زندگي تو يك اتفاق نيست، انعكاسي از وجود توست

    نويسنده: نامشخص
     

    شکوفه حسابی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/02
    ارسالی ها
    7,854
    امتیاز واکنش
    29,176
    امتیاز
    1,001
    محل سکونت
    ترینیداد و توباگو
    y

    One day a farmer's donkey fell down into a well. The animal cried piteously for hours as the farmer tried to figure out what to do. Finally he decided the animal was old, and the well needed to be covered up anyway; it just wasn't worth it to retrieve the donkey. He invited all his neighbors to shovel dirt into the well. At first, the donkey realized what was happening and cried horribly. Then, to everyone's amazement, he quieted down.

    A few shovel loads later, the farmer finally looked down the well, and was astonished at what he saw. With every shovel of dirt that hit his back, the donkey was doing something amazing. He would shake it off and take a step up. As the farmer's neighbors continued to shovel dirt on top of the animal, he would shake it off and take a step up. Pretty soon, everyone was amazed as the donkey stepped up over the edge of the well and trotted off!

    الاغ كشاورز

    روزی الاغ یک کشاورز به درون چاه افتاد و ساعتها گریه کرد. کشاورز تصمیم گرفت فکری به حال ماجرا کند. سرانجام به این فکر افتاد که چون الاغ پیر است بهتر است چاه را بپوشاند. الاغ ارزش بیرون آوردن از چاه را ندارد. چند تن از همسایگانش را صدا کرد تا با بیل خاکها را داخل چاه بریزند. الاغ که این را فهمید شروع به زاری کرد. اما چیزی نگذشت که ساکت شد.

    بعد از مقداری خاک پاشیدن کشاورز به درون چاه نگاه کرد و از چیزی که میدید متعجب میشد. با هر بیل خاکی که داخل چاه ریخته میشد، الاغ آنها را از بدنش میتکاند و یک قدم بالاتر می آمد. همین کار ادامه پیدا کرد و طولی نکشید که الاغ به لبه ی چاه رسید.

    نتیجه:زندگی همیشه سختی دارد. اما شما میتوانید از هر کدام از سختی ها به عنوان یک پله ی ترقی استفاده کنید. ما میتوانیم با تسلیم نشدن در برابر مشکلات از عمیق ترین چاه ها و گرفتاری ها خلاص شویم
     

    شکوفه حسابی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/02
    ارسالی ها
    7,854
    امتیاز واکنش
    29,176
    امتیاز
    1,001
    محل سکونت
    ترینیداد و توباگو
    EAGLES IN A STORM

    Did you know that an eagle knows when a storm is approaching long before it breaks?

    The eagle will fly to some high spot and wait for the winds to come. When the storm hits, it sets its wings so that the wind will pick it up and lift it above the storm. While the storm rages below, the eagle is soaring above it.

    The eagle does not escape the storm. It simply uses the storm to lift it higher. It rises on the winds that bring the storm.

    When the storms of life come upon us - and all of us will experience them - we can rise above them by setting our minds and our belief toward God. The storms do not have to overcome us. We can allow God's power to lift us above them.

    God enables us to ride the winds of the storm that bring sickness, tragedy, failure and disappointment in our lives. We can soar above the storm.

    Remember, it is not the burdens of life that weigh us down, it is how we handle them.

    عقاب ها در طوفان

    آيا مي دانستيد كه عقاب قبل از شروع طوفان متوجه نزديك شدنش مي شود؟

    عقاب به نقطه اي بلند پرواز مي كند و منتظر رسيدن باد مي شود

    وقتي طوفان از راه مي رسد بال هايش را باز مي كند تا باد بلندش كند و به بالاي طوفان ببردش

    در حالي كه طوفان در زير بالهایش در جريان است، عقاب بر روي آن در حال پرواز است

    عقاب از طوفان نمي گريزد و از آن براي بلند تر پروزا كردن استفاده مي كند. با باد هايي پرواز مي كند و اوج مي گيرد كه طوفان را به همراه دارند

    وقتي طوفان زندگي به سمت ما مي آيد و بی شک همه ما آنها را تجربه خواهیم کرد، مي توانيم با قرار دادن ذهن و اعتقاداتمان به سمت خدا بر آنها چيره شويم. طوفان ها نبايد بر ما غلبه كنند. ما مي توانيم اجازه بدهيم كه قدرت خدا ما را به فراتر از آنها ببرد

    خداوند ما را توانا ساخته تا بر فراز باد هاي طوفان هايي كه همراه خود بيماري، مصيبت، شكست و نااميدي در زندگي را به ارمغان مي آورند پرواز كنيم

    به ياد آوريد، بار زندگي نيست كه باعث سقوط ما مي شود بلكه علتش نوع عکس العمل ماست
     

    شکوفه حسابی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/02
    ارسالی ها
    7,854
    امتیاز واکنش
    29,176
    امتیاز
    1,001
    محل سکونت
    ترینیداد و توباگو
    مادر من و چشمش My mom and her eye

    My mom only had one eye. I hated her... she was such an embarrassment.

    مادر من فقط یك چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود

    She cooked for students & teachers to support the family.

    اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت

    There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to me.

    یك روز اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره

    I was so embarrassed. How could she do this to me?

    خیلی خجالت كشیدم . آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه ؟

    I ignored her, threw her a hateful look and ran out.

    به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم وفورا از اونجا دور شدم

    The next day at school one of my classmates said, "EEEE, your mom only has one eye!"

    روز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یك چشم داره

    I wanted to bury myself. I also wanted my mom to just disappear.

    فقط دلم میخواست یك جوری خودم رو گم و گور كنم . كاش زمین دهن وا میكرد و منو ..كاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...

    So I confronted her that day and said, " If you're only gonna make me a laughing stock, why don't you just die?!!!"

    روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال كنی چرا نمی میری ؟

    My mom did not respond...

    اون هیچ جوابی نداد....

    I didn't even stop to think for a second about what I had said, because I was full of anger.

    حتی یك لحظه هم راجع به حرفی كه زدم فكر نكردم ، چون خیلی عصبانی بودم .

    I was oblivious to her feelings.

    احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت

    I wanted out of that house, and have nothing to do with her.

    دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ كاری با اون نداشته باشم

    So I studied real hard, got a chance to go to Singapore to study.

    سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

    Then, I got married. I bought a house of my own. I had kids of my own.

    اونجا ازدواج كردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...

    I was happy with my life, my kids and the comforts

    از زندگی ، بچه ها و آسایشی كه داشتم خوشحال بودم

    Then one day, my mother came to visit me.

    تا اینكه یه روز مادرم اومد به دیدن من

    She hadn't seen me in years and she didn't even meet her grandchildren.

    اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو

    When she stood by the door, my children laughed at her, and I yelled at her for coming over uninvited.

    وقتی ایستاده بودم كنار در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد كشیدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بیاد اینجا ، اونم بی خبر

    I screamed at her, "How dare you come to my house and scare my children!" GET OUT OF HERE! NOW!!!"

    سرش داد زدم ": چطور جرات كردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا

    And to this, my mother quietly answered, "Oh, I'm so sorry. I may have gotten the wrong address," and she disappeared out of sight.

    اون به آرامی جواب داد : " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینكه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .

    One day, a letter regarding a school reunion came to my house in Singapore .

    یك روز یك دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شركت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه

    So I lied to my wife that I was going on a business trip.

    ولی من به همسرم به دروغ گفتم كه به یك سفر كاری میرم .

    After the reunion, I went to the old shack just out of curiosity.

    بعد از مراسم ، رفتم به اون كلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی كنجكاوی .

    My neighbors said that she is died.

    همسایه ها گفتن كه اون مرده

    I did not shed a single tear.

    ولی من حتی یك قطره اشك هم نریختم

    They handed me a letter that she had wanted me to have.

    اونا یك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن

    "My dearest son, I think of you all the time. I'm sorry that I came to Singapore and scared your children.

    ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فكر تو بوده ام ، منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،

    I was so glad when I heard you were coming for the reunion.

    خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا

    But I may not be able to even get out of bed to see you.

    ولی من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بیام تورو ببینم

    I'm sorry that I was a constant embarrassment to you when you were growing up.

    وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینكه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم

    You see........when you were very little, you got into an accident, and lost your eye.

    آخه میدونی ... وقتی تو خیلی كوچیك بودی تو یه تصادف یك چشمت رو از دست دادی

    As a mother, I couldn't stand watching you having to grow up with one eye.

    به عنوان یك مادر نمی تونستم تحمل كنم و ببینم كه تو داری بزرگ میشی با یك چشم

    So I gave you mine.

    بنابراین چشم خودم رو دادم به تو

    I was so proud of my son who was seeing a whole new world for me, in my place, with that eye.

    برای من اقتخار بود كه پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور كامل ببینه

    With my love to you,

    با همه عشق و علاقه من به تو
     

    شکوفه حسابی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/02
    ارسالی ها
    7,854
    امتیاز واکنش
    29,176
    امتیاز
    1,001
    محل سکونت
    ترینیداد و توباگو
    داستان کوتاه انگلیسی short story گاوچران

    A cowboy rode into town and stopped at a saloon for a drink. Unfortunately, the locals always had a habit of picking on strangers. When he finished his drink, he found his horse had been stolen.
    He went back into the bar, handily flipped his gun into the air, caught it above his head without even looking and fired a shot into the ceiling. "Which one of you sidewinders stole my horse?!?!? " he yelled with surprising forcefulness. No one answered. "Alright, I’m gonna have another beer, and if my horse ain’t back outside by the time I finish, I’m gonna do what I dun in Texas! And I don’t like to have to do what I dun in Texas! “. Some of the locals shifted restlessly. The man, true to his word, had another beer, walked outside, and his horse had been returned to the post. He saddled up and started to ride out of town. The bartender wandered out of the bar and asked, “Say partner, before you go... what happened in Texas?” The cowboy turned back and said, “I had to walk home.”


    گاوچراني وارد شهر شد و براي نوشيدن چيزي، كنار يك مهمان‌خانه ايستاد. بدبختانه، كساني كه در آن شهر زندگي مي‌كردند عادت بدي داشتند كه سر به سر غريبه‌ها مي‌گذاشتند. وقتي او (گاوچران) نوشيدني‌اش را تمام كرد، متوجه شد كه اسبش دزديده شده است.
    او به كافه برگشت، و ماهرانه اسلحه‌اش را در آورد و سمت بالا گرفت و بالاي سرش گرفت بدون هيچ نگاهي به سقف يه گلوله شليك كرد. او با تعجب و خيلي مقتدرانه فرياد زد: «كدام يك از شما آدم‌هاي بد اسب منو دزديده؟!؟!» كسي پاسخي نداد. «بسيار خوب، من يك آب جو ديگه ميخورم، و تا وقتي آن را تمام مي‌كنم اسبم برنگردد، كاري را كه در تگزاس انجام دادم انجام مي‌دهم! و دوست ندارم آن كاري رو كه در تگزاس انجام دادم رو انجام بدم!» بعضي از افراد خودشون جمع و جور كردن. آن مرد، بر طبق حرفش، آب جو ديگري نوشيد، بيرون رفت، و اسبش به سرجايش برگشته بود. اسبش رو زين كرد و به سمت خارج از شهر رفت. كافه چي به آرامي از كافه بيرون آمد و پرسيد: هي رفيق قبل از اينكه بري بگو، در تگزاس چه اتفاقي افتاد؟ گاوچران برگشت و گفت: مجبور شدم پیاده برم خونه.
     

    شکوفه حسابی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/02
    ارسالی ها
    7,854
    امتیاز واکنش
    29,176
    امتیاز
    1,001
    محل سکونت
    ترینیداد و توباگو
    اووس و لاكپشت Turtle and Peacock
    ONCE upon a time a peacock and a tortoise became great friends. The peacock lived on a tree by the banks of the stream in which the tortoise had his home. Everyday, after he had a drink of water, the peacock will dance near the stream to the amusement of his tortoise friend.

    One unfortunate day, a bird-catcher caught the peacock and was about to take him away to the market. The unhappy bird begged his captor to allow him to bid his friend, the tortoise good-bye.

    The bird-catcher allowed him his request and took him to the tortoise. The tortoise was greatly disturbed to see his friend a captive.

    The tortoise asked the bird-catcher to let the peacock go in return for an expensive present. The bird-catcher agreed. The tortoise then, dived into the water and in a few seconds came up with a handsome pearl, to the great astonishment of the bird-catcher. As this was beyond his exceptions, he let the peacock go immediately.

    A short time after, the greedy man came back and told the tortoise that he had not paid enough for the release of his friend, and threatened to catch the peacock again unless an exact match of the pearl is given to him. The tortoise, who had already advised his friend, the peacock, to leave the place to a distant jungle upon being set free, was greatly enraged at the greed of this man.

    “Well,” said the tortoise, “if you insist on having another pearl like it, give it to me and I will fish you out an exact match for it.” Due to his greed, the bird-catcher gave the pearl to the tortoise, who swam away with it saying, “I am no fool to take one and give two!” The tortoise then disappeared into the water, leaving the bird-catcher without a single pearl


    روزی روزگاری،طاووس و لاک پشتی بودن که دوستای خوبی برای هم بودن.طاووس نزدیک درخت کنار رودی که لاک پشت زندگی می کرد، خونه داشت.. هر روز پس از اینکه طاووس نزدیک رودخانه آبی می خورد ، برای سرگرم کردن دوستش می رقصید.

    یک روز بدشانس، یک شکارچی پرنده، طاووس را به دام انداخت و خواست که اونو به بازار ببره. پرنده غمگین، از شکارچی اش خواهش کرد که بهش اجازه بده از لاک پشت خداحافظی کنه.

    شکارچی خواهش طاووس رو قبول کرد و اونو پیش لاک پشت برد. لاک پشت از این که میدید دوستش اسیر شده خیلی ناراحت شد.اون از شکارچی خواهش کرد که طاووس رو در عوض دادن هدیه ای باارزش رها کنه. شکارچی قبول کرد.بعد، لاکپشت داخل آب شیرجه زد و بعد از لحظه ای با مرواریدی زیبا بیرون اومد. شکارچی که از دیدن این کار لاک پشت متحیر شده بود فوری اجازه داد که طاووس بره. مدت کوتاهی بعد از این ماجرا، مرد حریص برگشت و به لاک پشت گفت که برای آزادی پرنده ، چیز کمی گرفته و تهدید کرد که دوباره طاووس رو اسیر میکنه مگه اینکه مروارید دیگه ای شبیه مروارید قبلی بگیره. لاک پشت که قبلا به دوستش نصیحت کرده بود برای آزاد بودن ، به جنگل دوردستی بره ،خیلی از دست مرد حریص، عصبانی شد.

    لاک پشت گفت:بسیار خوب، اگه اصرار داری مروارید دیگه ای شبیه قبلی داشته باشی، مروارید رو به من بده تا عین اونو برات پیدا کنم. شکارچی به خاطر طمعش ،مروارید رو به لاک پشت داد. لاک پشت درحالیکه با شنا کردن از مرد دور می شد گفت: من نادان نیستم که یکی بگیرم و دوتا بدم. بعد بدون اینکه حتی یه مروارید به شکارجی بده، در آب ناپدید شد.
     

    شکوفه حسابی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/02
    ارسالی ها
    7,854
    امتیاز واکنش
    29,176
    امتیاز
    1,001
    محل سکونت
    ترینیداد و توباگو
    دكتر تازه كار The beginner Doctor
    When Dave Perkins was young, he played a lot of games, and he was thin and strong, but when he was forty-five, he began to get fat and slow. He was not able to breathe as well as before, and when he walked rather fast, his heart beat painfully.

    He did not do anything about this for a long time, but finally he became anxious and went to see a doctor, and the doctor sent him to hospital. Another young doctor examined him there and said, 'I don't want to mislead you, Mr Perkins. You're very ill, and I believe that you are unlikely to live much longer. Would you like me to arrange for anybody to come and see you before you die?'

    Dave thought for a few seconds and then he answered, 'I'd like another doctor to come and see me.'


    هنگامي كه ديو پركينس جوان بود، او خيلي ورزش مي‌كرد، و لاغر و قوي بود، اما هنگامي كه چهل و پنج ساله شد، شروع به چاق شدن و تنبل شدن كرد. او قادر به نفس كشيدن مانند قبل نبود، و هنگامي كه مقداري تندتر حركت مي‌كرد، ضربان قلبش به سختي مي‌زد.

    او براي مدت طولاني در اين باره كاري نكرد، اما در آخر نگران شد و به ديدن يك دكتر رفت، و دكتر او را به يك بيمارستان فرستاد. دكتر جوان ديگري او را در آنجا معاينه كرد و گفت: آقاي پركينس من نمي‌خواهم شما را فريب دهم. شما بسيار بيمار هستيد، و من معتقدم كه بعيد است شما مدت زمان زيادي زنده بمانيد. آيا مايل هستيد ترتيبي بدهم قبل از اينكه شما بميريد كسي به ملاقات شما بيايد؟

    ديو براي چند ثانيه فكر كرد و سپس پاسخ داد، مايلم تا يك دكتر ديگر بيايد و مرا ببيند.
     

    شکوفه حسابی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/02
    ارسالی ها
    7,854
    امتیاز واکنش
    29,176
    امتیاز
    1,001
    محل سکونت
    ترینیداد و توباگو
    صداقت honesty
    A man called home to his wife and said, "Honey I have been asked to go fishing up in Canada with my boss & several of his Friends.
    We'll be gone for a week. This is a good opportunity for me to get that Promotion I'v been wanting, so could you please pack enough Clothes for a week and set out
    my rod and fishing box, we're Leaving From the office & I will swing by the house to pick my things up" "Oh! Please pack my new blue silk pajamas."
    The wife thinks this sounds a bit fishy but being the good wife she is, did exactly what her husband asked.
    The following Weekend he came home a little tired but otherwise looking good.
    The wife welcomed him home and asked if he caught many fish?
    He said, "Yes! Lots of Salmon, some Bluegill, and a few Swordfish. But why didn't you pack my new blue silk pajamas like I asked you to Do?"
    You'll love the answer...
    The wife replied, "I did. They're in your fishing box....."


    مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت:"عزیزم ازمن خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادابرویم"
    ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود.این فرصت خوبی است تا ارتقائ شغلی که منتظرش بودم بگیرم بنابراین لطفا لباس های کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن
    ما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه وسایلم را از خانه برخواهم داشت ، راستی اون لباس های راحتی ابریشمی آبی رنگم را هم بردار
    زن با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی غیرطبیعی است اما بخاطر این که نشان دهد همسر خوبی است دقیقا کارهایی را که همسرش خواسته بود انجام داد..
    هفته بعد مرد به خانه آمد ، یک کمی خسته به نظر می رسید اما ظاهرش خوب ومرتب بود.
    همسرش به او خوش آمد گفت و از او پرسید که آیا او ماهی گرفته است یا نه؟
    مرد گفت :"بله تعداد زیادی ماهی قزل آلا،چند تایی ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم . اما چرا اون لباس راحتی هایی که گفته بودم برایم نگذاشتی؟"
    جواب زن خیلی جالب بود...
    زن جواب داد: لباس های راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم
     
    بالا