شکوفه حسابی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/02
ارسالی ها
7,854
امتیاز واکنش
29,176
امتیاز
1,001
محل سکونت
ترینیداد و توباگو
داستان مقصد زندگی The purpose of life


The purpose of life

A long time ago, there was an Emperor who told his horseman that if he could ride on his horse and cover as much land area as he likes, then the Emperor would give him the area of land he has covered.

Sure enough, the horseman quickly jumped onto his horse and rode as fast as possible to cover as much land area as he could. He kept on riding and riding, whipping the horse to go as fast as possible. When he was hungry or tired, he did not stop because he wanted to cover as much area as possible.

Came to a point when he had covered a substantial area and he was exhausted and was dying. Then he asked himself, "Why did I push myself so hard to cover so much land area? Now I am dying and I only need a very small area to bury myself."

The above story is similar with the journey of our Life. We push very hard everyday to make more money, to gain power and recognition. We neglect our health , time with our family and to appreciate the surrounding beauty and the hobbies we love.

One day when we look back , we will realize that we don't really need that much, but then we cannot turn back time for what we have missed.

Life is not about making money, acquiring power or recognition . Life is definitely not about work! Work is only necessary to keep us living so as to enjoy the beauty and pleasures of life. Life is a balance of Work and Play, Family and Personal time. You have to decide how you want to balance your Life. Define your priorities, realize what you are able to compromise but always let some of your decisions be based on your instincts. Happiness is the meaning and the purpose of Life, the whole aim of human existence. But happiness has a lot of meaning. Which king of definition would you choose? Which kind of happiness would satisfy your high-flyer soul?




مقصد زندگی

سال ها پیش، حاکمی به یکی از سوارکارانش گفت: مقدار سرزمین هایی را که بتواند با اسبش طی کند را به او خواهد بخشید. همان طور که انتظار می رفت، اسب سوار به سرعت برای طی کردن هر چه بیشتر سرزمین ها سوار بر اسبش شد و با سرعت شروع کرد به تاختن. با شلاق زدن به اسبش با آخرین سرعت ممکن می تاخت و می تاخت. حتی وقتی گرسنه و خسته بود، متوقف نمی شد چون می خواست تا جایی که امکان داشت سرزمین های بیشتری را طی کند. وقتی مناطق قابل توجهی را طی کرده بود به نقطه ای رسید . خسته بود و داشت می مرد. از خودش پرسید: چرا خودم را مجبور کردم تا سخت تلاش کنم و این مقدر زمین بدست بیاروم؟ در حالی که در حال مردن هستم و تنها به یک وجب خاک برای دفن کردنم نیاز دارم.

داستان بالا شبیه سفر زندگی خودمان است. برای بدست آوردن ثروت، قدرت و شهرت سخت تلاش می کنیم و از سلامتی و زمانی که باید برای خانواده صرف کرد، غفلت می کنیم تا با زیبایی ها و سرگرمی های اطرافمان که دوست داریم مشغول باشیم.

وقتی به گذشته نگاه می کنیم. متوجه خواهیم شد که هیچگاه به این مقدار احتیاج نداشتیم اما نمی توان آب رفته را به جوی بازگرداند.

زندگی تنها پول در آوردن و قدرتمند شدن و بدست آوردن شهرت نیست. زندگی قطعا فقط کار نیست ، بلکه کار تنها برای امرار معاش است تا بتوان از زیبایی ها و لـ*ـذت های زندگی بهره مند شد و استفاده کرد. زندگی تعادلی است بین کار و تفریح، خانواده و اوقات شخصی. بایستی تصمیم بگیری که چه طور زندگیت را متعادل کنی. اولویت هایت را تعریف کن و بدان که چه طور می توانی با دیگران به توافق برسی اما همیشه اجازه بده که بعضی از تصمیماتت بر اساس غـ*ـریـ*ــزه درونیت باشد. شادی معنا و هدف زندگی است. هدف اصلی وجود انسان. اما شادی معنا های متعددی دارد. چه نوع شادی را شما انتخاب می کنید؟ چه نوع شادی روح بلند پروازتان را ارضـ*ـا خواهد کرد؟
 
  • پیشنهادات
  • شکوفه حسابی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/02
    ارسالی ها
    7,854
    امتیاز واکنش
    29,176
    امتیاز
    1,001
    محل سکونت
    ترینیداد و توباگو
    هديه اي براي مادر GIFTS FOR MOTHER

    Four brothers left home for college, and they became successful doctors and lawyers and prospered. Some years later, they chatted after having dinner together. They discussed the gifts that they were able to give to their elderly mother, who lived far away in another city.


    The first said, “I had a big house built for Mama. The second said, “I had a hundred thousand dollar theater built in the house. The third said, “I had my Mercedes dealer deliver her an SL600 with a chauffeur. The fourth said, “Listen to this. You know how Mama loved reading the Bible and you know she can’t read it anymore because she can’t see very well. I met this monk who told me about a parrot that can recite the entire Bible. It took 20 monks 12 years to teach him. I had to pledge them $100,000 a year for 20 years to the church, but it was worth it. Mama just has to name the chapter and verse and the parrot will recite it.” The other brothers were impressed.


    After the holidays Mama sent out her Thank You notes. She wrote: Dear Milton, the house you built is so huge. I live in only one room, but I have to clean the whole house. Thanks anyway.


    Dear Mike, you gave me an expensive theater with Dolby sound, it could hold 50 people, but all my friends are dead, I’ve lost my hearing and I’m nearly blind. I’ll never use it. But thank you for the gesture just the same.


    Dear Marvin, I am too old to travel. I stay home, I have my groceries delivered, so I never use the Mercedes … and the driver you hired is a big jerk. But the thought was good. Thanks.


    Dearest Melvin, you were the only son to have the good sense to give a little thought to your gift. The chicken was delicious. Thank you.”



    چهار برادر ، خانه شان را به قصد تحصیل ترک کردند و دکتر،قاضی و آدمهای موفقی شدند. چند سال بعد،آنها بعد از شامی که باهم داشتند حرف زدند.اونا درمورد هدایایی که تونستن به مادر پیرشون که دور از اونها در شهر دیگه ای زندگی می کرد ،صحبت کردن.


    اولی گفت: من خونه بزرگی برای مادرم ساختم . دومی گفت: من تماشاخانه(سالن تئاتر) یکصد هزار دلاری در خانه ساختم. سومی گفت : من ماشین مرسدسی با راننده کرایه کردم که مادرم به سفر بره.

    چهارمی گفت: گوش کنید، همتون می دونید که مادر چقدر خوندن کتاب مقدس رو دوست داره، و میدونین که نمی تونه هیچ چیزی رو خوب بخونه چون جشماش نمیتونه خوب ببینه . شماها میدونید که مادر چقدر خوندن کتاب مقدس را دوست داشت و میدونین هیچ وقت نمی تونه بخونه ، چون چشماش خوب نمی بینه. من ، راهبی رو دیدم که به من گفت یه طوطی هست که میتونه تمام کتاب مقدس رو حفظ بخونه . این طوطی با کمک بیست راهب و در طول دوازده سال اینو یاد گرفت. من ناچارا تعهد کردم به مدت بیست سال و هر سال صد هزار دلار به کلیسا بپردازم. مادر فقط باید اسم فصل ها و آیه ها رو بگه و طوطی از حفظ براش می خونه. برادرای دیگه تحت تاثیر قرار گرفتن.


    پس از ایام تعطیل، مادر یادداشت تشکری فرستاد. اون نوشت: میلتون عزیز، خونه ای که برام ساختی خیلی بزرگه .من فقط تو یک اتاق زندگی می کنم ولی مجبورم تمام خونه رو تمییز کنم.به هر حال ممنونم.


    مایک عزیز،تو به من تماشاخانه ای گرونقیمت با صدای دالبی دادی.اون ،میتونه پنجاه نفرو جا بده ولی من همه دوستامو از دست دادم ، من شنوایییم رو از دست دادم و تقریبا ناشنوام .هیچ وقت از اون استفاده نمی کنم ولی از این کارت ممنونم.


    ماروین عزیز، من خیلی پیرم که به سفر برم.من تو خونه می مونم ،مغازه بقالی ام رو دارم پس هیچ وقت از مرسدس استفاده نمی کنم. راننده ای که کرایه کردی یه احمق واقعیه. اما فکرت خوب بود ممنونم


    ملوین عزیزترینم، تو تنها پسری بودی که درک داشتی که کمی فکر بابت هدیه ات بکنی. جوجه خوشمزه بود. ممنونم.
     

    شکوفه حسابی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/02
    ارسالی ها
    7,854
    امتیاز واکنش
    29,176
    امتیاز
    1,001
    محل سکونت
    ترینیداد و توباگو
    داستان پيدايش جين THE STORY OF JEANS


    The year is 1853, and the palace is California. People are coming to California from many countries. They are looking for gold. They think that they are going to get

    rich. Levi Strauss is one of these people .He’s twenty-four years old, and he too want to get rich .He is from Germany. He has cloth from Germany to make tents for the gold miners


    A man asks him: What are you going to do with that cloth


    Strauss answers: I’m going to make tents


    The man says: I don’t need a tent, but I want a strong pair of pants. Look at my pants they’re full of holes


    Levi makes a pair of pants from the strong cloth. The man is happy with the pants. They’re a big success. Soon everyone wants a pair of pants just like the man’s pair. Levi makes one more, ten more hundreds more thousands more. That’s the history of your jeans



    سال 1853 مردم از برخی کشورها به کالیفرنیا می آمدند.آنها به دنبال طلا میگشتند.آنها به پولدار شدن فکر میکردند.لیوای استروس یکی از آنها بود.او 24 سال داشت و آلمانی تبار بود و نیز مانند بقیه به دنبال پولدار شدن و کشف طلا...


    او پارچه ای از کشور آلمان برای ساخت چادر (خیمه گاه) در معدن طلا با خود آورده بود.


    مردی از او پرسید: میخواهی با این پارچه چه کار کنی؟


    او گفت: میخواهم چادر (خیمه گاه) بسازم.


    مرد گفت: من به چادر نیاز ندارم اما من یک شلوار خیلی مقاوم لازم دارم!


    شلوار من رو نگاه کن.پر از سوراخ است!


    لیوای استروس شلواری از آن پارچه ی مقاوم ساخت.آن مرد بابت شلوار خوشحال شد. آنها به یک موفقیت بزرگ دست پیدا کردند.به زودی تک تک مردم خواستار شلواری فقط با جنس آن پارچه ی آلمانی شدند! لیوای از آن شلوار ده ها ، صد ها و هزار ها ساخت. و این بود داستان ساخت و پیدایش شلوار جین شما!
     

    شکوفه حسابی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/02
    ارسالی ها
    7,854
    امتیاز واکنش
    29,176
    امتیاز
    1,001
    محل سکونت
    ترینیداد و توباگو
    مادر من و چشمش My mom and her eye

    .

    My mom only had one eye. I hated her... she was such an embarrassment.


    مادر من فقط یك چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود


    She cooked for students & teachers to support the family.


    اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت


    There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to me.


    یك روز اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره


    I was so embarrassed. How could she do this to me?


    خیلی خجالت كشیدم . آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه ؟


    I ignored her, threw her a hateful look and ran out.


    به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم وفورا از اونجا دور شدم


    The next day at school one of my classmates said, "EEEE, your mom only has one eye!"


    روز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یك چشم داره


    I wanted to bury myself. I also wanted my mom to just disappear.


    فقط دلم میخواست یك جوری خودم رو گم و گور كنم . كاش زمین دهن وا میكرد و منو ..كاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...


    So I confronted her that day and said, " If you're only gonna make me a laughing stock, why don't you just die?!!!"


    روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال كنی چرا نمی میری ؟


    My mom did not respond...


    اون هیچ جوابی نداد....


    I didn't even stop to think for a second about what I had said, because I was full of anger.


    حتی یك لحظه هم راجع به حرفی كه زدم فكر نكردم ، چون خیلی عصبانی بودم .


    I was oblivious to her feelings.


    احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت


    I wanted out of that house, and have nothing to do with her.


    دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ كاری با اون نداشته باشم


    So I studied real hard, got a chance to go to Singapore to study.


    سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم


    Then, I got married. I bought a house of my own. I had kids of my own.


    اونجا ازدواج كردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...


    I was happy with my life, my kids and the comforts


    از زندگی ، بچه ها و آسایشی كه داشتم خوشحال بودم


    Then one day, my mother came to visit me.


    تا اینكه یه روز مادرم اومد به دیدن من


    She hadn't seen me in years and she didn't even meet her grandchildren.


    اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو


    When she stood by the door, my children laughed at her, and I yelled at her for coming over uninvited.


    وقتی ایستاده بودم كنار در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد كشیدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بیاد اینجا ، اونم بی خبر


    I screamed at her, "How dare you come to my house and scare my children!" GET OUT OF HERE! NOW!!!"


    سرش داد زدم ": چطور جرات كردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا


    And to this, my mother quietly answered, "Oh, I'm so sorry. I may have gotten the wrong address," and she disappeared out of sight.


    اون به آرامی جواب داد : " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینكه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .


    One day, a letter regarding a school reunion came to my house in Singapore .


    یك روز یك دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شركت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه


    So I lied to my wife that I was going on a business trip.


    ولی من به همسرم به دروغ گفتم كه به یك سفر كاری میرم .


    After the reunion, I went to the old shack just out of curiosity.


    بعد از مراسم ، رفتم به اون كلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی كنجكاوی .


    My neighbors said that she is died.


    همسایه ها گفتن كه اون مرده


    I did not shed a single tear.


    ولی من حتی یك قطره اشك هم نریختم


    They handed me a letter that she had wanted me to have.


    اونا یك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن


    "My dearest son, I think of you all the time. I'm sorry that I came to Singapore and scared your children.


    ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فكر تو بوده ام ، منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،


    I was so glad when I heard you were coming for the reunion.


    خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا


    But I may not be able to even get out of bed to see you.


    ولی من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بیام تورو ببینم


    I'm sorry that I was a constant embarrassment to you when you were growing up.


    وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینكه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم


    You see........when you were very little, you got into an accident, and lost your eye.


    آخه میدونی ... وقتی تو خیلی كوچیك بودی تو یه تصادف یك چشمت رو از دست دادی


    As a mother, I couldn't stand watching you having to grow up with one eye.


    به عنوان یك مادر نمی تونستم تحمل كنم و ببینم كه تو داری بزرگ میشی با یك چشم


    So I gave you mine.


    بنابراین چشم خودم رو دادم به تو


    I was so proud of my son who was seeing a whole new world for me, in my place, with that eye.


    برای من اقتخار بود كه پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور كامل ببینه


    With my love to you,


    با همه عشق و علاقه من به تو
     

    شکوفه حسابی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/02
    ارسالی ها
    7,854
    امتیاز واکنش
    29,176
    امتیاز
    1,001
    محل سکونت
    ترینیداد و توباگو
    داستان پروانه و پیله به همراه معني و ترجمه


    butterfly & the cocoon

    A small crack appeared on a cocoon. A man sat for hours and watched carefully the struggle of the butterfly to get out of that small crack of cocoon. Then the butterfly stopped striving. It seemed that she was exhausted and couldn’t go on trying. The man decided to help the poor creature. He widened the crack by scissors. The butterfly came out of cocoon easily, but her body was tiny and her wings were wrinkled. The ma continued watching the butterfly. He expected to see her wings become expanded to protect her body. But it didn’t happen! As a matter of fact, the butterfly had to crawl on the ground for the rest of her life, for she could never fly. The kind man didn’t realize that God had arranged the limitation of cocoon and also the struggle for butterfly to get out of it, so that a certain fluid could be discharged from her body to enable her to fly afterward. Sometimes struggling is the only thing we need to do. If God had provided us with an easy to live without any difficulties then we become paralyzed, couldn’t become strong and could not fly.
    Don’t worry, fight with difficulties and be sure that you can prevail over them.

    پروانه و پیله

    شکاف کوچکي بر روي پيله کرم ابريشمي ظلاهر شد. مردي ساعت ها با دقت به تلاش پروانه براي خارج شدن از پيله نگاه کرد. پروانه دست از تلاش برداشت. به نظر مي رسيد خسته شده و نمي تواند به تلاش هايش ادامه دهد. او تصميم گرفت به اين مخلوق کوچک کمک کند. با استفاده از قيچي شکاف را پهن تر کرد. پروانه به راحتي از پيله خارج شد ، اما بدنش کوچک و بال هايش چروکيده بود.مرد به پروانه همچنان زل زده بود . انتظار داشت پروانه براي محافظت از بدنش بال هايش را باز کند. اما اين طور نشد. در حقيقت پروانه مجبور بود باقي عمرش را روي زمين بخزد، و نمي توانست پرواز کند. مرد مهربان پي نبرد که خدا محدوديت را براي پيله و تلاش براي خروج را براي پروانه بوجود آورده. به اين صورت که مايع خاصي از بدنش ترشح مي شود که او را قادر به پرواز مي کند. بعضي اوقات تلاش و کوشش تنها چيزي است که بايد انجام دهيم. اگر خدا آسودگي بدون هيچگونه سختي را براي ما مهيا کرده بود در اين صورت فلج مي شديم و نمي توانستيم نيرومند شويم و پرواز کنيم.
    نگران نباشيد، با سختي ها بجنگيد و مطمئن باشيد که بر آنها پيروز خواهيد شد.
     

    شکوفه حسابی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/02
    ارسالی ها
    7,854
    امتیاز واکنش
    29,176
    امتیاز
    1,001
    محل سکونت
    ترینیداد و توباگو
    داستان عشق بدون شرط Unconditional Love


    Unconditional Love


    A story is told about a soldier who was finally coming home after having fought in Vietnam. He called his parents from San Francisco. "Mom and Dad, I'm coming home, but I've a favor to ask. I have a friend I'd like to bring home with me." "Sure," they replied, "we'd love to meet him." "There's something you should know" the son continued, "he was hurt pretty badly in the fighting. He stepped on a landmine and lost an arm and a leg. He has no where else to go, and I want him to come live with us." "I'm sorry to hear that, son. Maybe we can help him find somewhere to live." "No, Mom and Dad, I want him to live with us." "Son," said the father, "you don't know what you're asking. Someone with such a handicap would be a terrible burden on us. We have our own lives to live, and we can't let something like this interfere with our lives. I think you should just come home and forget about this guy. He'll find a way to live on his own." At that point, the son hung up the phone. The parents heard nothing more from him. A few days later, however, they received a call from the San Francisco police. Their son had died after falling from a building, they were told. The police believed it was suicide. The grief-stricken parents flew to San Francisco and were taken to the city morgue to identify the body of their son. They recognized him, but to their horror they also discovered something they didn't know, their son had only one arm and one leg.

    The parents in this story are like many of us. We find it easy to love those who are good-looking or fun to have around, but we don't like people who inconvenience us or make us feel uncomfortable. We would rather stay away from people who aren't as healthy, beautiful, or smart as we are. Thankfully, there's someone who won't treat us that way. Someone who loves us with an unconditional love that welcomes us into the forever family, regardless of how messed up we are.



    عشق بدون شرط

    داستان در مورد سربازي است که بعد از جنگيدن در ويتنام به خانه برگشت. قبل از مراجعه به خانه از سانفرانسيسکو با پدر و مادرش تماس گرفت. "بابا و مامان دارم ميام خونه، اما يه خواهشي دارم. دوستي دارم که مي خوام بيارمش به خونه." پدر و مادر در جوابش گفتند: "حتما، خيلي دوست داريم ببينيمش." پسر ادامه داد: "چيزي هست که شما بايد بدونيد. دوستم در جنگ شديدا آسيب ديده. روي مين افتاده و يک پا و يک دستش رو از دست داده. جايي رو هم نداره که بره و مي خوام بياد و با ما زندگي کنه." "متاسفم که اينو مي شنوم. مي تونيم کمکش کنيم جايي براي زندگي کردن پيدا کنه." "نه، مي خوام که با ما زندگي کنه." پدر گفت: "پسرم، تو نمي دوني چي داري مي گي. فردي با اين نوع معلوليت دردسر بزرگي براي ما مي شه. ما داريم زندگي خودمون رو مي کنيم و نمي تونيم اجازه بديم چنين چيزي زندگيمون رو به هم بزنه. به نظر من تو بايستي بياي خونه و اون رو فراموش کني. خودش يه راهي پيدا مي کنه." در آن لحظه، پسر گوشي را گذاشت. پدر و مادرش خبري از او نداشتند تا اينکه چند روز بعد پليس سان فرانسيسکو با آنها تماس گرفت. پسرشان به خاطر سقوط از ساختماني مرده بود. به نظر پليس علت مرگ خودکشي بوده. پدر و مادر اندوهگين، با هواپيما به سان فرانسيسکو رفتند و براي شناسايي جسد پسرشان به سردخانه شهر بـرده شدند. شناسايي اش کردند. اما شوکه شدند به اين خاطر که از موضوعي مطلع شدند که چيزي در موردش نمي دانستند. پسرشان فقط يک دست و يک پا داشت.

    پدر و مادري که در اين داستان بودند شبيه بعضي از ما هستند. براي ما دوست داشتن افراد زيبا و خوش مشرب آسان است. اما کساني که باعث زحمت و دردسر ما مي شوند را کنار مي گذاريم. ترجيح مي دهيم از افرادي که سالم، زيبا و خوش تيپ نيستند دوري کنيم. خوشبختانه، کسي هست که با ما اينطور رفتار نمي کند. کسي که ما رو با يک عشق بدون شرط دوست داره و بدون توجه به اينکه چه ناتواني هايي داريم به داخل شدنمون به خانواده هميشگي خوشامد ميگه.
     
    بالا