به سالها بعد فکر میکنم!
به زیبایی سپیدی موهایمان.
میدانستی؟
پیر شدن کنار تو چقدر میچسبد!؟
اینکه دستانم بلرزند،
پاهایم توان راه رفتن نداشته باشند،
و کنارت بنشینم و بیاختیار
سنگینیِ سرم را روی شانههایت رها کنم!
خوابم ببرد.
و رویای آن روزی را ببینم
که برای اولین بار گفتهام،
دوستت دارم.
و تو خندیدی...
تُرك بود. دختري از آذربايجان شرقي، اهل شهرستان سراب.
سراب آخ سراب!
سراب مثل خودش، مثل آغوشش، مثل لب هاش...
چشم هاش انحراف داشت، انحراف حاد، در حد دوبيني، ولي به نظرم، اين چشم بقيه ى آدم هاي دنياست كه انحراف داره. اصلا چشم آدميزاد بايد اون جوري باشه. همون قدر مهربون، همون قدر جذاب.
قدش كوتاه بود، ولي براي من، كوه بود. بلندِ بلند. مي شد به اين كوه تكيه داد. مي شد توي نسيم دامنه ي اين كوه، بعد از نوشيدن يك چايي، از شدت لـ*ـذت، از هوش رفت.
موهاش كم پشت بود. ولي اندازه ي مو كه مهم نيست. اين بوي مو هستش كه مهمه.
بوي عود، بوي نوزاد تازه متولد شده، بوى مادر، بوي زندگي مي داد.
هيچ وقت اسمم رو درست نگفت، هيچ وقت اون حرف ميم مالكيت لامصب رو نچسبوند به آخر اسمم، كه يك بار، فقط يك بار قند توى دلم آب بشه.
اكثر مواقع به شوخى بهم مى گفت: "جعفر"
همون موقع ها تصميم گرفته بودم كه برم اسمم رو توي شناسنامه عوض كنم و بذارم "جعفرِ جعفرى"
خيلى دوستش داشتم، چشماش قشنگ بود، صداش لالايى بود، نگاهش گيرا.
ولي اهلِ شهرستان سراب بود،
سراب.
ميفهمى چى ميگم؟!
درست نیست که می آیید و با وعده های شیرین، قلبمان را صورتی می کنید و
چند روز بعد تر...
درست نیست که ما را رفیق، دوست و صمیمی صدا می کنید،
از روزها و رازهایتان برای ما می گویید،
ما را تماما اهلی خودتان می کنید و
چند روز بعد تر...
آدم است دیگر، صدتا جان که ندارد،
صد بار که اعتماد نمی کند،
از یک جا به بعد،
دیگر به هیچ کس و هیچ چیز، مومن نمی شود.
دیگر امانت نمی دهد،
امانت نمی گیرد و احساس امنیت نمی کند.
آدم است دیگر،
از یک جایی به بعد،
تمام شهرش بوی غروب و غربت می گیرد،
آسمانش پر از ابر می شود و تا آخرین روز زندگی، فقط سکوت می کند و فرار می کند،
فرار...
#پرهام_جعفری
بالاخره یک روز صبح،
به جای صدای خشن ساعت که مثل تیشه خوابم را قطع می کند،
صدای فرشته ای که اسمم را صدا می زند،
مرا غرق در آرامش بیدار می کند.
و من آن روز دیگر بداخلاق، اخمو و سنگدل نخواهم بود.
چه روزی می شود آن روز!
هوا تازه، آسمان آبی، شهر پر از لبخند.
#پرهام- جعفری
سالهاست وقت خداحافظی می گوید «می بینمت»، «خداحافظ» نمی گوید. با گفتن «می بینمت» قول و قرار دیدار بعدی را می گذارد انگار، یک طوری که ته دلت قرص می شود به دوباره دیدنش.
سفر که باشد زنگ می زند و می پرسد: «مراقب خودت که هستی؟!» یک طوری که اگر مواظب خودت هم نباشی عذاب وجدان می گیری و سعی می کنی به مراقبت.
هیچوقت نمی گوید: «دوستت دارم...» تاکید می کند که: «می دانی که دوستت دارم...» یک جوری که از هر دوستت دارمی قشنگ تر است.
بعضی آدم ها حرف نمی زنند، با کلمات بازی می کنند، راحت خرجشان نمی کنند. شعرشان می کنند، دلنشین تر، مهربان تر حتی، مادری می کنند برای کلمات.
مثل مادر همین امروز صبح، با موهای سفید نقره ایش، وقتی مهربان نگاهم کرد و گفت: «تو که اینجا باشی پیر نمی شوم...»
خصلت مادرها همین است گویا، بلدند شعر کنند جملات را...